- Sep
- 181
- 298
- مدالها
- 2
همون لحظه لوسیل مات و مبهوت با چشمهای گرد گفت:
- آتش سوزی؟
- آره. منطقه کویینزلند که حدود نیم ساعت تا پایگاه A فاصله داره حدود سه سال پیش آلوده میشه. دولت برای جلوگیری از پیشروی بیماری دستور میده کل منطقه رو بسوزونن. چون تعداد آلودهها خیلی زیاد میشه دیگه تست نمیگرفتن.
- پس تو... چهجوری زنده موندی؟ چهجوری فرار کردی؟
- من همون موقع هم جزوه نظامیهای ارتش بودم. ولی کسی خبر نداشت که من قراره برم خونه تا به مادرم سر بزنم. مادرم بیمار بود و آنا هم تا قبل از ازدواجش با اون زندگی میکرد. شوهر مادرم یک سال قبلش فوت شده بود.
***
جیمیز روی تخت دراز کشیده بود و چشمهاش رو روی هم گذاشته بود. دیر وقت بود. در و پنجرهها رو کامل قفل کرده بودن و با حصار آهنی از بیرون، اون رو کامل پوشونده بودن. جیمیز تازه چشمهاش رو روی هم گذاشته بود که متوجه روشن و خاموش شدن یک نوری روی پلکهاش شد. به محض اینکه چشمهاش رو باز کرد صدای انفجار دینامیتی رو در نزدیکی خیابان کنار خونهشون شنید. جیمیز بلافاصله از جاش بلند شد. بوی سوختگی جوب به مشامش میرسید. بو مدام تندتر و تندتر میشد. از جاش بلند شد و سرپا ایستاد. یک تیشرت خونگی طوسی و یک شلوار مشکی پارچهای خونگی تنش بود. متوجه دودی شد که داره از زیر در اتاقش بیرون میاد.
همون لحظه صدای فریادهای یک پیر زن به گوشش رسید.
- جیمز... جی... جیمز.
سریع خودش رو به پایین پلهها رسوند. آتیش کل خونه رو فرا گرفته بود. صدای داد و فریاد زن و مردها از بیرون به گوش میرسید. نور آتیش و دود تند نمیذاشت به خوبی ببینه. با یقه تیشرتش جلو دهانش رو گرفت و روی زمین روی پنجههاش نشست و داد زد:
- مامان... مامان کجایی؟
- جیمز... جی... جیمز ... .
اون زن با سرفه اسم جیمیز رو داد میزد و کمک میخواست:
- جیمیز... نمیتونم نفس بکشم!
- مامان!
جیمیز به اطراف نگاه کرد تا بتونه راهی به قسمت هال خونه پیدا کنه تا بتونه مادرش رو نجات بده. همون لحظه صدای انفجار بلندتری به گوش رسید که دقیقاً نزدیک به هال بود. صدای عجیب خرخر به گوش جیمز رسید که از سمت راستش شنیده میشد.
- آتش سوزی؟
- آره. منطقه کویینزلند که حدود نیم ساعت تا پایگاه A فاصله داره حدود سه سال پیش آلوده میشه. دولت برای جلوگیری از پیشروی بیماری دستور میده کل منطقه رو بسوزونن. چون تعداد آلودهها خیلی زیاد میشه دیگه تست نمیگرفتن.
- پس تو... چهجوری زنده موندی؟ چهجوری فرار کردی؟
- من همون موقع هم جزوه نظامیهای ارتش بودم. ولی کسی خبر نداشت که من قراره برم خونه تا به مادرم سر بزنم. مادرم بیمار بود و آنا هم تا قبل از ازدواجش با اون زندگی میکرد. شوهر مادرم یک سال قبلش فوت شده بود.
***
جیمیز روی تخت دراز کشیده بود و چشمهاش رو روی هم گذاشته بود. دیر وقت بود. در و پنجرهها رو کامل قفل کرده بودن و با حصار آهنی از بیرون، اون رو کامل پوشونده بودن. جیمیز تازه چشمهاش رو روی هم گذاشته بود که متوجه روشن و خاموش شدن یک نوری روی پلکهاش شد. به محض اینکه چشمهاش رو باز کرد صدای انفجار دینامیتی رو در نزدیکی خیابان کنار خونهشون شنید. جیمیز بلافاصله از جاش بلند شد. بوی سوختگی جوب به مشامش میرسید. بو مدام تندتر و تندتر میشد. از جاش بلند شد و سرپا ایستاد. یک تیشرت خونگی طوسی و یک شلوار مشکی پارچهای خونگی تنش بود. متوجه دودی شد که داره از زیر در اتاقش بیرون میاد.
همون لحظه صدای فریادهای یک پیر زن به گوشش رسید.
- جیمز... جی... جیمز.
سریع خودش رو به پایین پلهها رسوند. آتیش کل خونه رو فرا گرفته بود. صدای داد و فریاد زن و مردها از بیرون به گوش میرسید. نور آتیش و دود تند نمیذاشت به خوبی ببینه. با یقه تیشرتش جلو دهانش رو گرفت و روی زمین روی پنجههاش نشست و داد زد:
- مامان... مامان کجایی؟
- جیمز... جی... جیمز ... .
اون زن با سرفه اسم جیمیز رو داد میزد و کمک میخواست:
- جیمیز... نمیتونم نفس بکشم!
- مامان!
جیمیز به اطراف نگاه کرد تا بتونه راهی به قسمت هال خونه پیدا کنه تا بتونه مادرش رو نجات بده. همون لحظه صدای انفجار بلندتری به گوش رسید که دقیقاً نزدیک به هال بود. صدای عجیب خرخر به گوش جیمز رسید که از سمت راستش شنیده میشد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: