- Sep
- 181
- 298
- مدالها
- 2
لوسیل با لبخند گفت:
- ببخش روباه کوچولو سرکار بودم.
- مامان مرغ درست کرده.
- بهبه حتماً خیلی گشنته.
نیک راه رو باز کرد و رو به سالی گفت:
- بیا سالی بذار لوسیل بیاد تو.
لوسیل از جاش بلند شد و با لبخند به داخل خونه نگاه کرد و متوجه شد از آشپزخونه که سمت چپ در ورودی بود مریم داره با لبخند بهش نگاه میکنه و لوسیل هم با یک لبخند به اون جواب میده.
***
همه مشغول خوردن شام دور میز بودن و لوسیل متوجه نگاههای زیر زیرکی ریتا به خودش میشه که یک دفعه ریتا با یک لبخند شیطنت آمیزی میگه:
- خب... بگو ببینم سرکار خوش گذشت؟
لوسیل با چشم های گرد به بقیه افراد دور میز نگاه میکنه و میگه:
- مگه دیدن بیمارها خوشحال کنندست که خوش بگذره؟
- بیمار؟ یعنی ستوان هم آلوده شده؟
نیک و مریم با این حرف ریتا ریزریز میخندیدن.
لوسیل با جدیت رو به ریتا گفت:
- آره با جیمز داشتم صحبت میکردم.
- اوه... حالا دیگه فقط به اسم کوچیک صداش میزنی!
لوسیل یک آهی از روی کلافگی میکشه و میگه:
- بیخیال ریتا.
ریتا میخنده و میگه:
- باشه سر به سرت نمیذارم هر موقع حوصله داشتی برام تعریف کن.
همه دوباره مشغول غذا خوردن میشن که سالی از میز بلند میشه و سریع به سمت لیلی میره تا با اون بازی کنه لوسیل با لبخند رفتن سالی رو تماشا میکنه همون موقع نیک که در حال تمیز کردن بشقابش بود میگه:
- رفتی اون بیمار رو ببینی؟ نتیجش چی بود؟
و بعد به لوسیل نگاه میکنه و ادامه میده:
- چیزی دستگیرت شد؟
لوسیل اول به ریتا نگاه میکنه که اونم منتظر و کنجکاوه که جواب رو بشنوه و بعد به نیک نگاه میکنه و میگه:
- نه چیزی گیرم نیومد!
- ببخش روباه کوچولو سرکار بودم.
- مامان مرغ درست کرده.
- بهبه حتماً خیلی گشنته.
نیک راه رو باز کرد و رو به سالی گفت:
- بیا سالی بذار لوسیل بیاد تو.
لوسیل از جاش بلند شد و با لبخند به داخل خونه نگاه کرد و متوجه شد از آشپزخونه که سمت چپ در ورودی بود مریم داره با لبخند بهش نگاه میکنه و لوسیل هم با یک لبخند به اون جواب میده.
***
همه مشغول خوردن شام دور میز بودن و لوسیل متوجه نگاههای زیر زیرکی ریتا به خودش میشه که یک دفعه ریتا با یک لبخند شیطنت آمیزی میگه:
- خب... بگو ببینم سرکار خوش گذشت؟
لوسیل با چشم های گرد به بقیه افراد دور میز نگاه میکنه و میگه:
- مگه دیدن بیمارها خوشحال کنندست که خوش بگذره؟
- بیمار؟ یعنی ستوان هم آلوده شده؟
نیک و مریم با این حرف ریتا ریزریز میخندیدن.
لوسیل با جدیت رو به ریتا گفت:
- آره با جیمز داشتم صحبت میکردم.
- اوه... حالا دیگه فقط به اسم کوچیک صداش میزنی!
لوسیل یک آهی از روی کلافگی میکشه و میگه:
- بیخیال ریتا.
ریتا میخنده و میگه:
- باشه سر به سرت نمیذارم هر موقع حوصله داشتی برام تعریف کن.
همه دوباره مشغول غذا خوردن میشن که سالی از میز بلند میشه و سریع به سمت لیلی میره تا با اون بازی کنه لوسیل با لبخند رفتن سالی رو تماشا میکنه همون موقع نیک که در حال تمیز کردن بشقابش بود میگه:
- رفتی اون بیمار رو ببینی؟ نتیجش چی بود؟
و بعد به لوسیل نگاه میکنه و ادامه میده:
- چیزی دستگیرت شد؟
لوسیل اول به ریتا نگاه میکنه که اونم منتظر و کنجکاوه که جواب رو بشنوه و بعد به نیک نگاه میکنه و میگه:
- نه چیزی گیرم نیومد!
آخرین ویرایش توسط مدیر: