جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [رمان شکارچی زمستان] اثر«جغد سپید کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط جغد سپید با نام [رمان شکارچی زمستان] اثر«جغد سپید کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,684 بازدید, 123 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [رمان شکارچی زمستان] اثر«جغد سپید کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع جغد سپید
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط جغد سپید
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
لوسیل با لبخند گفت:
- ببخش روباه کوچولو سرکار بودم.
- مامان مرغ درست کرده.
- به‌به حتماً خیلی گشنته.
نیک راه رو باز کرد و رو به سالی گفت:
- بیا سالی بذار لوسیل بیاد تو.
لوسیل از جاش بلند شد و با لبخند به داخل خونه نگاه کرد و متوجه شد از آشپزخونه که سمت چپ در ورودی بود مریم داره با لبخند بهش نگاه می‌کنه و لوسیل هم با یک لبخند به اون جواب میده.
***
همه مشغول خوردن شام دور میز بودن و لوسیل متوجه نگاه‌های زیر زیرکی ریتا به خودش می‌شه که یک دفعه ریتا با یک لبخند شیطنت آمیزی میگه:
- خب... بگو ببینم سرکار خوش گذشت؟
لوسیل با چشم های گرد به بقیه افراد دور میز نگاه می‌کنه و میگه:
- مگه دیدن بیمارها خوش‌حال کنندست که خوش بگذره؟
- بیمار؟ یعنی ستوان هم آلوده شده؟
نیک و مریم با این حرف ریتا ریزریز می‌خندیدن.
لوسیل با جدیت رو به ریتا گفت:
- آره با جیمز داشتم صحبت می‌کردم.
- اوه... حالا دیگه فقط به اسم کوچیک صداش میزنی!
لوسیل یک آهی از روی کلافگی می‌کشه و میگه:
- بی‌خیال ریتا.
ریتا می‌خنده و میگه:
- باشه سر به سرت نمی‌ذارم هر موقع حوصله داشتی برام تعریف کن.
همه دوباره مشغول غذا خوردن می‌شن که سالی از میز بلند میشه و سریع به سمت لیلی میره تا با اون بازی کنه لوسیل با لبخند رفتن سالی رو تماشا می‌کنه همون موقع نیک که در حال تمیز کردن بشقابش بود میگه:
- رفتی اون بیمار رو ببینی؟ نتیجش چی بود؟
و بعد به لوسیل نگاه می‌کنه و ادامه میده:
- چیزی دستگیرت شد؟
لوسیل اول به ریتا نگاه می‌کنه که اونم منتظر و کنجکاوه که جواب رو بشنوه و بعد به نیک نگاه میکنه و میگه:
- نه چیزی گیرم نیومد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
نیک از جاش بلند میشه تا به مریم برای جمع کردن بشقاب‌ها کمک کنه.
نیک گفت:
- واقعاً؟! من که گفتم چیز خاصی توی رزومش نیست.
لوسیل هم از جاش بلند میشه تا در جمع کردن ظرف‌ها کمک کنه.
لوسیل گفت:
- آره چیزه خاصی نبود.
ریتا هم از جاش بلند میشه و دو سه تا لیوان رو برمیداره تا به مریم بده تا مریم اون‌ها رو در ماشین ظرف شویی قرار بده.
ریتا گفت:
- چرا دنبال اون بیمار بودی؟
نیک هم با کنجکاوی به لوسیل نگاه کرد تا جواب رو بشنوه.
لوسیل جواب داد:
- چون... وقتی با جیمز رفته بودیم تا بیمارها رو نشونش بدم متوجه شدم یک سری چرت و پرت به جیمز گفته. رفتم تا بررسی کنم ببینم ارتباطش با جیمز چیه ولی چیزی نبود.
ریتا پرسید:
- چی گفته بود؟
لوسیل که در حال ترک کردن آشپزخونه بود گفت:
- گفتم که... چرت و پرت حرف‌های ناواضح هر چی بوده تموم شده.
ریتا با یک چهره‌ای که مشخصه مشکوک شده، به نیک نگاه کرد و متوجه شد که اونم مشکوک شده و حرف‌های لوسیل رو باور نکرده.
لوسیل بعد از شستن دست‌هاش، روی کاناپه سه نفر در هال میشینه و به بازیگوشی و دویدن سالی با لیلی نگاه می‌کنه. ریتا هم میاد و کنار لوسیل میشینه و به سالی نگاه می‌کنه.
ریتا با لبخند رو به سالی و لیلی، به لوسیل میگه:
- دنیای بچگی... دنیای بی‌ دغدغست نگاه کن چه‌قدر شاده.
- نمی‌دونن چی در انتظارشونه.
ریتا با خنده به لوسیل نگاه می‌کنه و میگه:
- چی در انتظارشونه پرفسور؟
لوسیل هم با لبخند رو به ریتا می‌کنه و میگه:
- مسئولیت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
هر دو دوباره به سالی نگاه می‌کنن ریتا میگه:
- آره مسئولیت!
***
ساعت دوازده شب
لوسیل روی تختش دراز کشیده و به چتی که به صورت یک صفحه کوچیک مثل تصویری تولید شده از یک پروژکتور، در جلو چشمش هست نگاه می‌کنه اون صفحه، صفحه چت ریتا و لوسیل بود.
ریتا: برنامت برای سال نو چیه؟
لوسیل روی کیبوردی که به صورتی لیزری و مثل یک تصویر از یک پروژکتور در جلوش بود تایپ می‌کنه:
- نمی‌دونم تو اصلاً به ویلز فکر می‌کنی؟
ریتا: منظورت چیه؟
لوسیل: من فکر نمی‌کنم خودکشی کرده باشه اگه یکی مجبورش کرده باشه چی؟
ریتا: نمی‌دونم من کارآگاه نیستم.
لوسیل: متوجه نیستی ریتا! شاید دفعه بعد ما رو بکشن.
ریتا: (یک گیف از قهقه زدن یک زن سیاهپوست)
لوسیل: بی‌خیال من دیگه می‌خوابم.
ریتا: باشه فردا می‌بینمت.
لوسیل صفحه چت رو می‌بنده و به سقف زل میزنه با خودش میگه:
- باید... بفهمم چه خبره باید.
***
(ساعت نه صبح – سی دسامبر سال دو هزارو پنجاه میلادی)

لوسیل در آزمایشگاه، پشت میز نشسته و به صفحه مانیتور زل زده. این‌جا هست ولی این‌جا نیست صندلی رو صد و هشتاد درجه به چپ میگردونه تا رو به نیک بشه.
رو به نیک میگه:
- نیک!
نیک هم مشغول بررسی یک نمودار روی صفحه مانیتورش بود.
نیک صندلیش رو صدوهشتاد درجه به راست میچرخونه و میگه:
- باز اطلاعات کی رو می‌خوای؟
- مکس ویلز.
نیک با تعجب می‌خنده و میگه:
- جداً می‌خوای؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
- می‌خوام بدونم خانوادش کجا زندگی می‌کردن.
- برای چ ... .
- بی‌خیال.
صندلیش رو دوباره برمی‌گردونه سمت مانیتور و میگه:
- تو هم می‌خوای مثل ریتا بازجوییم کنی.
نیک هم صندلیش رو رو به مانیتورش برمی‌گردونه، دیگه با هم صحبتی نمی‌کنن تا این‌که بعد از ده دقیقه یک فایل روی صفحه تبلت لوسیل که روی میز در سمت راستش بود، ظاهر میشه. تبلت رو با تعجب و کنجکاوی بر می‌داره و اون رو باز می‌کنه.
با خوش‌حالی صندلیش رو رو به نیک می‌چرخونه و میگه:
- نیک!
- یکی طلبت.
لوسیل با لبخند میگه:
- ممنونم، قبوله!
لوسیل فایل رو باز می‌کنه و پرونده مکس ویلز رو مطالعه می‌کنه و وقتی آدرس محل زندگیش رو می‌بینه با خودش میگه:
- باید برم این‌جا.
***
لوسیل از راهروی ضدعفونی طبقه منفی یک خارج میشه تا به محل زندگی مکس بره که همون موقع کلر با پوزخندی اون رو صدا میزنه و میگه:
- جایی تشریف می‌بری؟
لوسیل که در حال دراوردن روپوشش بود با تعجب به کلر نگاه کرد و به سمت میز پیشخوانش رفت.
دستش رو روی میز گذاشت و نزدیک کلر شد و گفت:
- باید برم جایی باید برام مرخصی ساعتی صادر کنی.
کلر به مانیتور جلوش نگاه کرد و گفت:
- چه‌قدر؟
- ام... سه ساعت کافیه.
کلر که نگاهش مدام بین مانیتور و لوسیل عوض میشد گفت:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
- می‌تونی بری.
لوسیل به سمت اتاق پرو که در سمت راست آسانسور بود، دوید و وسایلش رو برداشت و بعد سوار آسانسور شد. وقتی به طبقه همکف رسید و در باز شد با جیمزی که یک تبلت مشکی در دست چپش بود مواجه شد.
لوسیل با لبخند سریع از آسانسور خارج شد و گفت:
- سلام جیمز.
جیمز به لوسیلی که انگار در حال فرار بود با لبخند نگاه کرد و گفت:
- سلام کجا با این عجله؟
- بعداً می‌بینمت.
جیمز با تعجب و لبخند رفتن لوسیل رو تماشا کرد.
***
ساعت نه و پنجاه دقیقه صبح
لوسیل سوار تاکسی تک سرنشین سفید رنگی که به شکل یک کیکی که روی لبش قرار داده شده بود شد. تاکسی در یکی از خیابان‌های منطقه آبی توقف کرد و منشی داخل تاکسی که صدای زنانه داشت گفت:
- شما به مقصد رسیدید و لطفاً دکمه پایان سفر را فشار داده و کارت خود را روی صفحه نمایش زده و هزینه‌ی سفر را پرداخ ... .
قبل از این‌که حرف منشی تموم بشه لوسیل کارت آبی رنگ مخصوص سرویس تاکسی رانی رو به صفحه نمایش جلوش زد.
در حلقه‌ای شکل که متشکل از دایره ای از جنس شیشه که دور اون رو حلقه‌ای از جنس پلاستیک سفید رنگ گرفته بود، رو به بالا از سمت چپ باز شد و لوسیل با عجله از تاکسی پیاده شد.
تاکسی روی خط نورانی آبی رنگی که روی زمین قرار داشت بعد از بسته شدن در به شکل اتوماتیک، حرکت کرد و به راهش ادامه داد.
لوسیل به یک برج سفید رنگ رسید و سریع وارد لابی برج شد. همون موقع آبدارچی که مرد مسن با قدی کوتاه و موهای سفید بود جلوی لوسیل رو گرفت.
پیرمرد گفت:
- خانم!
لوسیل با عجله رو به سمت مرد گفت:
- من می‌خوام با خانواده دکتر ویلز ملاقات کنم.
- دکتر ویلز؟ ایشون دیگه این‌جا نیستن.
لوسیل با تعجب گفت:
- یعنی چی؟! کی از این‌جا رفتن؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
- دقیق یادم نمیاد شاید نزدیک به دو هفته پیش یا کمتر.
- نمی‌دونید کجا رفتن؟
پیرمرد که همزمان به اطراف نگاه میکرد و هم موهای پشت سرش رو می‌خاروند جواب داد:
- ام... نه خبر ندارم.
لوسیل با اخم و کنجکاوی به پیرمرد نگاه میکرد.
لوسیل گفت:
- می‌دونید... دکترجیمز مرده؟
پیرمرد با چهره متعجب و چشم‌های گرد شده به لوسیل نگاه کرد و گفت:
- جدی؟!
- آره تصادف کرده.
- تصادف؟
- آره.
- کِی؟
- تقریباً یک هفته پیش.
پیرمرد که هم چنان دستش روی پشت گردنش بود، به زمین زل زد و گفت:
- پس برای همین بود که زن و بچش تنهایی از این‌جا رفتن.
- تنهایی؟ کسی هم اومد دنبالشون؟
پیرمرد نگاهش رو از روی زمین برداشت و گفت:
- آره فکر کنم.
- کی؟
- یک ماشین.
- تاکسی؟
- نه یک ماشین بزرگ مشکی.
لوسیل با تعجب و چشم‌های گرد گفت:
- شما حتماً دوربین مداربسته دارید.
پیرمرد راهش رو به سمت پشت میز پیشخوانش که در سمت چپ لابی بود کشید و همونطور که پشتش به لوسیل بود گفت:
- معلومه که داریم ولی تو مأمور نیستی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
لوسیل به سمت پیرمرد که تا حالا به پشت میز رسیده بود رفت و گفت:
- نمی‌تونم مأموریتم رو لو بدم ولی... .
لوسیل مثل جاسوس‌ها به اطراف نگاه کرد و یواشکی کارت آزمایشگاهش رو برداشت و دستش رو روی قسمت
(بخش آزمایشگاه) گذاشت، به حالتی که عکسش و قسمت ( پایگاه B ) معلوم باشه. سریع به پیرمرد نشون داد و دوباره اون رو در جیب داخلی کت مشکی رنگ کبریتیش گذاشت. این‌کارش ریسکی بود چون اگر پیرمرد به اندازه کافی باهوش بود حرفش رو باور نمی‌کرد ولی... .
پیرمرد که گول حرکت لوسیل رو خورده بود گفت:
- آ... پس شما مأمورید.
- باید دوربین مدار بسته اون روز رو نشونم بدی.
***
پیرمرد در اتاقش سه متری که در اون پشت میز پیشخوان بود، پشت میز در حال پیدا کردن تصویر ضبط شده از اون ماشین بود ولی چیزی پیدا
نمی‌کرد همین باعث کلافگی لوسیل شده بود.
لوسیل که سرپا بود و یک دستش رو روی میز گذاشته بود با ناامیدی سرش رو پایین انداخت و آهی کشید.
پیرمرد گفت:
- امکان نداره! باید همین جا باشه.
لوسیل رو به پیرمرد گفت:
- خب معلومه... حذفش کردن ببینم تو همیشه که توی لابی نیستی. هستی؟
پیرمرد آروم سرش رو رو به لوسیل چرخوند و بالا رو نگاه کرد و گفت:
- ن... .
- هیچ رمی نداری؟ باید اطلاعات رو به پایگاه بدم.
- چرا... یدونه دارم.
***
ساعت ده و سی دقیقه صبح
لوسیل در اتاق روشن و بزرگ جیمز که در طبقه ششم بود، روی صندلی و کنار اون نشسته بود. جیمز هم پشت میز بزرگ قهوه‌ای رنگش بود که چند سری فایل و کاغذ روی اون بود جیمز از روی مانتیور کامپیوتر مشکی رنگش که جلوش بود در حال بررسی فایل لوسیل بود.
جیمز با خنده گفت:
- پس برای این صبح در حال دویدن بودی.
لوسیل همزمان که به مانیتور رو به روش نگاه می‌کرد جواب داد:
- حذفش کردن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
روش رو سمت جیمز کرد و گفت:
- جیمز تو نفوذ داری یکی رو پیدا کن تا فایل رو بازسازی کنه.
جیمیز با لبخند به لوسیل نگاه کرد و گفت:
- یعنی فکر می‌کنی من دانشش رو ندارم؟
لوسیل با لبخند و خوش‌حالی گفت:
- چه عالی جیمیز باید ماشین رو پیدا کنی و پلاکش رو بررسی کنی.
- باشه ولی یکم طول می‌کشه.
- اشکالی نداره.
***
ساعت یازده و ربع ظهر
لوسیل سرش رو روی بازوش و روی میز گذاشته بود و با کلافگی به جیمز گفت:
- جیمز! بگو که تموم شده.
- ایناهاش.
لوسیل با سرعت سرش رو از روی میز برمی‌داره و به صفحه مانیتور نگاه می‌کنه.
لوسیل گفت:
- جیمز باید پلاکش رو استعلام کنی.
جیمز روی صفحه مانیتور دیگه‌ای که کنار صفحه مانیتور رو به روش در سمت چپ بود وارد سایت شد و پلاک رو استعلام کرد.
هر دو با تعجب به هم نگاه کردن.
جیمز گفت:
- این‌که برای پایگاه A هست!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
قسمت 11
(ساعت یازده و بیست دقیقه ظهر سی دسامبر سال دوهزارو پنجاه میلادی)

لوسیل با گیجی و ابهام به چشم‌های آبی جیمیز زل زده بود جیمز هم با نگاه به چشم‌های لوسیل سعی در فهمیدن موقعیت داشت. بعد از چند ثانیه مکث، جیمز روش رو سمت مانیتور رو به روش کرد و تا خواست دهان به حرف باز کنه لوسیل با تن صدای پایین و آروم گفت:
- تو... می‌دونستی؟
جیمز به آرومی روش رو به سمت لوسیل کرد و جواب داد:
- من... این پرونده مربوط به من نبوده پس منم... مثل تو... بی خبرم.
دوباره روش رو سمت مانیتورش کرد و ادامه داد:
- به هر حال این ویدیو چیزی رو ثابت نمی‌کنه نمی‌شه... سریع نتیجه گیری کرد.
لوسیل از جاش بلند میشه و رو به در خروجی میره. جیمز که روی صندلی چرخ دار مشکیش که در سمت راست اتاقش بود، رو به لوسیل می چرخه و میگه:
- لوسیل!
لوسیل برمیگرده و بدون حرف یا هیچ حسی به جیمز نگاه می‌کنه.
جیمز میگه:
- به کسی چیزی نگو می‌دونم... که می‌دونی که نباید بگی فقط... خواستم مطمئن شم که بین خودمون می‌مونه.
لوسیل با همون چهره سرد و بی احساسش جواب میده:
- نگران نباش من حالا حالاها باید زنده بمونم.
وقتی این رو گفت سکوت سنگینی بین هر دو حاکم شد. نور گرم خورشید از پنجره‌ی سر تا سری اتاق جیمز روی صورت سفید لوسیل افتاده بود و باعث میشد قهوه‌ای رنگ بودن چشم‌های لوسیل بیشتر شبیه به عسل به نظر بیاد. چشم‌های جیمز هم به خاطر برخورد آفتاب به چشم راستش ، شبیه آسمون آفتابی روزهای تابستونی به نظر می‌رسید آسمونی که متشوش و نگران دیده میشد.
***
لوسیل به آزمایشگاه برمی‌گرده و کارتش رو به سنسور اتاقک آزمایشگاه میزنه و واردش میشه. نیک و ریتا که روی صندلی‌های چرخی مشکیشون نشسته بودن و در حال کار بر روی نمونه‌های خونی بودن، برمی‌گردن و بدون حرف به لوسیل نگاه می‌کنن.
لوسیل که با اخم ریزی وارد اتاقک شده بود رو به هر دو میگه:
- شما دو تا جداً خیلی بی‌خیالید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
و با سگرمه‌های توهم رفته‌تر رو به نیک می‌کنه و ادامه میده:
- مخصوصاً تو نیک تو بچه داری!
نیک و ریتا با گیجی به هم دیگه نگاه می‌کنن و در این حین، لوسیل سمت صندلیش میره تا بشینه.
نیک با گیجی و تعجب رو به لوسیل میگه:
- داستان چیه؟ نکنه منظورت مرگ مشکوک ویلزه؟
لوسیل جوابی نمیده ریتا با صندلی چرخیش از بخش خودش که وسط آزمایشگاه نزدیک دیوار بود، به سمت لوسیل حرکت می‌کنه و میگه:
- هی! باید بگی چه خبره.
لوسیل با نگاه مضطرب و خشمگین به ریتا نگاه می‌کنه و این باعث میشه ریتا کمی بترسه.
ریتا با نگرانی دست روی شونه‌ی چپ لوسیل می‌ذاره و میگه:
- چیزی رو فهمیدی لوسی؟
لوسیل که همچنان به چشم‌های ریتا زل زده، یاد حرف جیمز میفته و میگه:
- نه.
و بعد رو به نیک می‌کنه و میگه:
- باید هر جور شده یک بک آپ از تمام فایل‌های کامپیوتر ویلز بگیریم.
نیک با خنده و صدای لرزان میگه:
- اوه لوسیل بی‌خیال!
لوسیل حالا با تن صدای پایین و به آرامی رو به ریتا و نیک میگه:
- شماها متوجه نیستید کسی طرف ما نیست.
ریتا یک نگاه به نیک می‌کنه و دوباره روش رو سمت لوسیل می‌کنه و با نگرانی می پرسه:
- قراره اتفاقی برامون بیفته؟
- ممکنه ما زیر نظر کانکی کار می‌کنیم. هممون می‌دونیم که بعد از گروه ویلز که زیر نظر کانکی بود، گروهی که شانس پیدا کردن درمان رو داره، ماییم.
بعد از چند ثانیه مکث ادامه میده:
- باید هر جور شده فایل‌های ویلز رو پیدا کنیم.
لوسیل رو به نیک می‌کنه و حالا با نگرانی میگه:
- حداقل به خاطره دخترت.
نیک روش رو رو به میزش برمی‌گردونه و بعد از چند ثانیه دوباره سریع روش رو سمت لوسیل و ریتا می‌کنه و میگه:
- باید بریم اداره‌ی پلیس فایل‌ها اون‌جا نگه داری میشن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین