جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [رمان شکارچی زمستان] اثر«جغد سپید کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط جغد سپید با نام [رمان شکارچی زمستان] اثر«جغد سپید کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,767 بازدید, 123 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [رمان شکارچی زمستان] اثر«جغد سپید کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع جغد سپید
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط جغد سپید
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
و یک خنده نخودی کرد. ولی همچنان لوسیل چیزی نمی گفت چون تو اون لحظه نه حوصله گپ زدن داشت نه مغزش برای گپ زدن کار میکرد. برا همین با اشاره به مرد گفت که من کر و لالم.
مرد تعجب کرد و اظهار شرمندگی از ندونستن این موضوع گفت:
- معذرت میخوام! متوجه این موضوع نبودم.
لوسیل هم در مقابلش لبخند زد که یعنی اشکالی نداره. با هم در طبقه شش پیاده شدن. مرد با اشاره از لوسیل خواست که اول پیاده بشه و خودش کنار ایستاد تا لوسیل پیاده بشه . بعد از پیاده شدن از آسانسور، مسیرشون از هم جدا شد. لوسیل پروفسور کانکی رو در لابی که در سمت راست آسانسور بود، پیدا کرد و به سمتش رفت تا هماهنگی هارو انجام بده. لابی از موکت های قهوه ای رنگ و دیوارهای نسکافه ای روشن پوشیده شده بود.
لوسیل گفت:
- پروفسور فقط قرار من ارائه بدم؟
- جدی فک کردی همه ما و اعضای کمیته جمع شدیم که فقط به سمینار تو گوش بدیم؟
- خب پس عالیه.
- برو داخل تا سمینار شروع بشه. سمینار تو بعد از سمینار نیکه.
- آها بله. متوجه شدم استاد.
لوسیل با تبلت مشکی که دستش بود و روپوش سفیدش به سمت اتاق سمینار رفت. امروز به دلیل عجله داشتن موهاش رو با کش از پشت و پایین بسته بود و چند تار موهم کنار صورتش بود. به سمت در اتاق کنفرانس که روبه روی آسانسور با فاصله بود رفت. در اتاق با چیزی شبیه چرم قهوه ای رنگ پوشیده شده بود و طرحی مثل مبلمان داشت. در اتاق نیمه باز بود. در رو باز میکنه و وارد اتاق میشه و دوباره در رو نیمه باز میبنده. در اتاق کنفرانس یک میز دراز مشکی رنگ بود که به اندازه بیست نفر، ده نفر یک سمت و ده نفر سمت دیگه صندلی داشت و یک پروژکتور سه بعدی هم در وسط میز و یک پروژکتور هم که به بالا سقف وصل بود تا تصاویر رو روی دیوار انتهای سالن بندازه.
لوسیل یک صندلی خالی در وسط میز پیدا کرد تا بشینه. تبلتش رو باز کرد و برای مرور، مطالب رو دوباره خوند تا زمانی‌که که بقیه هم حضور پیدا کنن آمادگی بیشتری پیدا بکنه. صندلی‌ها داشت کم کم تکمیل میشد که متوجه شد یکی با احترام داره صندلی روبه رویی خالیش رو در اون سمت میز، به یکی تعارف میزنه. اون شخص از کارکنان پایگاه بود که داشت صندلی رو به یک نفر تعارف میزد و میگفت:
- لطفاً این‌جا بشینید قربان. اینجا خالیه.
مرد هم اونجا نشست. همون زمان بود که لوسیل چشم‌هاش گرد شد و با شوک به مرد زل زد چون اون مرد همونی بود که تو آسانسور باهاش ملاقات کرده بود. ولی اون مرد داشت با صندلی‌های بغلیش خوش و بش میکرد و هنوز متوجه حضور لوسیل نشده بود. لوسیل هم سریع چشم‌هاش رو از اون مرد گرفت تا اون مرد هم متوجه حضور لوسیل نشه چون شرایط به شدت خجالت آور بود. مخصوصاً که لوسیل باید ارائه میداد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
صندلی‌ها پر شدن و وقتی فیلدز داخل شد همه به احترامش بلند شدن. فیلدز گفت:
- لطفاً بشینید.
همه نشستن و فیلدز هم سر میز نشست و ادامه داد:
- خوش اومدید. اول از همه باید از همه شما عذر خواهی کنم که به جای تعطیلاتتون و سپری کردن وقتتون با اعضای خانواده، این‌جا نشستید. متاسفأنه به‌خاطر مرگ ناگهانی دکتر ویلز و مشخص نبودن علت مرگ ایشون، وزرات دفاع بیانیه‌ای برای من صادر کردند که... تعطیلات کریسمس پژوهشگران پایگاه و نظامی‌ها امسال حذف میشه و همگی باید سرکار باشید.
همون‌طور که لوسیل به حرف های فیلدز گوش میداد از طرفی هم حواسش به اون مرد رو به روش بود تا خودش رو برای شرایط خجالت آوری که قرار ایجاد بشه آماده کنه.
فیلدز صندلیش رو جابه جا کرد و به گوشه میز رفت تا همه بتونن شخصی رو که میخواد ارائه بده، ببینن.
فیلدز گفت:
- به درخواست کمیته چند پروژه تحقیقاتی در حوضه بیماری رو امروز مورد بررسی قرار میدیم.
فیلدز روش رو سمت نیک کرد و گفت:
- دکتر روسِسو! ما مشتاق شنیدن نتایج و روند تحقیقاتتون هستیم.
نیک از جاش بلند شد و شروع به صحبت کرد و همه ی صورت‌ها سمت نیک بود.
نیک گفت:
- طبق تحقیقاتی که ما تحت نظر پروفسور کانکی، استاد خودمون، انجام دادیم متوجه شدیم که دمای بدن بیماران دقیقاً پنج دقیقه بعد از گاز گرفتگی به سی و نه درجه سانتی گراد میرسه که این یعنی تبِ رو به تشنج. ولی مورد جالبی که در این بیماری دیده شده اینه که ویروس HHV اجازه کشته شدنه افراطی سلول‌های خونی رو نمیده در نتیجه تشنج هم صورت نمی‌گیره. ولی ممکنه براتون سوال پیش بیاد که چرا ما روی این موضوع تحقیق کردیم چرا که تب شاخصه واضح و اصلی بیماری‌های عفونی هست. جواب سوال اینه‌که این گرما باعث خشم زیاد و کاهش سرعت دویدن و کمبود آب بدن بیمار میشه. یعنی بیماری که تابستون آلوده میشه کندتر از بیماری که زمستون آلوده میشه میدوه.
یکی از پژوهشگرهای حاضر در جمع پرسید:
- مگه افزایش دما باعث افزایش متابولیسم بدن نمیشه؟
- سوال خیلی خوبی کردی دکتر. در واقع حق با ایشون هم هست. مگه افزایش دما باعث افزایش متابولیسم بدن نمیشه؟
در اون لحظه وقتی به چهره همه نگاه می کردی یک علامت سوال میدیدی. نیک به مدت چند دقیقه توضیحاتی رو ارائه داد و بعد گفت:
- ادامه بحث رو دکتر جنکیز ارائه خواهند داد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
نیک با اشاره به لوسیل گفت:
- دکتر!
لوسیل با استرس و بدون نگاه به مرد رو به روش از جاش بلند شد و به سر میز رفت. نیک سر جاش نشست. چون از قبل تمرین کرده بود برای همین کاملا ًحرفه‌ای دیده میشد و استرسی در بدنش دیده نمیشد.
لوسیل با اجازه گرفتن از فیلدز و تأیید فیلدز گفت :
- همون‌طور که می‌دونید... واکنش‌های داخل بدن ما توسط آنزیم‌ها سرعت داده میشه و همین باعث ادامه حیات ما میشه. هر آنزیمی هم حداکثر دمایی رو می‌تونه تحمل کنه. در این بیماران به علت درگیری با عفونت، دمای بدن به شدت افزایش پیدا می‌کنه و بیمار تا مرز تشنج میره. ویروس هم برای آلوده کردن هر فرد باید به داخل سلول‌های اون وارد بشه که این کار با استفاده از اتصال به یک سری گیرنده پروتئینی سطح ویروس صورت می‌گیره که به مکمل خودش روی یک سلول طبیعی متصل میشه. ولی مکانیسم جالب ویروس اینه که وقتی تحت تأثیر دما قرار می‌گیره گیرنده‌های خودش رو از دست میده و این‌طوری نمی‌تونه سلول‌های بیشتری متصل بشه و ژنومش رو وارد سلول بکنه و در نتیجه سلول میزبان رو از بین ببره. در این حالت، یعنی در دمای پایین، هم ویروس زنده می‌مونه و هم آنزیم‌ها می‌تونن فعالیت کنن. یعنی ویروس در بدن بیمار زندگی میکنه ولی میزبان رو نمی‌کشه. برای همین بیماران در محیط سرد قدرتمندترن تا در محیط گرم.
فیلدز با سر تکون دادن از لوسیل تشکر کرد و گفت:
- از توضیحاتتون ممنونیم دکتر جنکینز. لطفا بنشینید.
فیلدز صندلیش رو سمت جمع کرد و گفت:
- خب! همون‌طور که متوجه شدید استراتژی پیشنهادی ما به دولت برای مقابله با بیماری افزایش دمای بدن مردم هست ک طبق تحقیقاتی که دکتر ویلز انجام دادن... بیمارانی هم که گاز گرفته میشن قابل درمانن.
یکی از اعضای کمیته از فیلدز پرسید:
- یعنی... می‌گید باید بیماران رو بسوزونیم؟
- تنها راه همینه.
- خب این‌که شبیه درمان‌های قرون وسطی هست.
پروفسور کانکی روبه اون شخص گفت:
- اشتباه نکنید. لورافرمی که مکس درست کرده قابلیت درمانی و بازسازی بافت رو هم داره.
اون شخص گفت:
- خب چه عالی. پس تولید انبود لورافرم رو شروع کنید.
فیلدز با سرتکون دادن از روی تأسف گفت:
- متأسفانه فرمولاسیون ماده طبق فایل‌های بررسی شده کامل نیست. مثل این‌که فقط مکس از اون فرمولاسیون به طور کامل خبر داشته.
شخص به پشتی صندلیش تکیه داد و یک دستش رو روی دسته‌ی صندلی گذاشت و درحالی‌که سرش رو به یک سمت خم کرده بود با حالت طعنه آمیزی گفت:
- نکنه این مکس ویلز شما... اتفاقی به درمان رسیده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
فیلدز از این حرف عصبانی شد و با اون شخص شروع به جر و بحث کرد. همین‌طوری که جو در حال متشوش شدن بود، لوسیل با سر تأسف و بی هوا روش رو به سمت روبه روش برگردوند و یک آهی کشید و بعد سرش رو بالا برد و یک دفعه بی حرکت شد چون یادش رفته بود که اون مرد جلوش نشسته بود. ولی خوشبختانه اون مرد فقط به جروبحث فیلدز با رییسشون داشت گوش میداد.
لوسیل یک هوفی کشید و دوباره به فیلدز نگاه کرد.
فیلدز گفت:
- شما حتی اجساد اضافی برای ما فرستادید در حالی‌که می‌دونستید ظرفیت پایگاه من پر هست.
- و شما ها امیدواری به دولت دادید که درمان رو پیدا کردید و حالا متوجه شدم که درمان کاملاً اتفاقی بوده. حتی فرمولاسیون رو هم ندارید. با این حال فرستادن اجساد خارج از کنترل من بوده و دستور مستقیم وزیر دفاع بود.
فیلدز یک نفس آرومی کشید و با آرومی گفت:
- شما چه انتظاری از ما دارید ژنرال هافمن؟
- می‌خوام هر چه سریع‌تر اون فرمولاسیون مسخر رو پیدا کنید و بهم تحویل بدید.
هافمن با عصبانیت از جاش بلند شد. اون یک مرد سیاه پوست با قدی نزدیک به 189 سانتی متر بود که به ردای نظامیش مدال‌های زیادی وصل بود. هافمن ادامه داد:
- وگرنه مجبورم گزارشت رو به رییس جمهور بدم فیلدز.
هافمن روش رو سمت جمعیت کرد و ابروهاش رو بالا داد و گفت:
- در ضمن‌... ستوان جیمیز مِلارک قرار به عنوان بازرس کل در این پایگاه بمونن و روند درمانی رو بررسی کنن.
مردی که جلوی لوسیل بود از جاش بلند شد که روبه هافمن گفت:
- آماده به خدمتم قربان.
لوسیل با چشمای گرد شده تو دلش گفت:
- لعنت از این بدتر هم مگه میشد؟
فیلدز و هافمن دست دادن و هافمن دستش رو روی شونه ی فیلدز گذاشت همون‌طور که در حال دست دادن بود گفت:
- باور کن فیلدز... تو دوست قدیمی منی. من نمی‌خوام درگیر مسائل سیاسی بشی. پس زودتر درمان رو پیدا کنن.
هافمن دوبار روی شونه فیلدز میزنه و با اشاره به کمیته دستور میده که جلسه رو ترک کنن.
لوسیل وقتی در حال بلند شدن از جاش بود میبینه که جیمیز ملارک هم از جاش بلند شده و داره میره و همون لحظه مِلارک سرش رو بر می‌گردونه و بدون حرف به لوسیل نگاه میکنه. لوسیل هم با یه لبخند خجالت آوری به ملارک نگاه میکنه و از جاش بلند میشه. ملارک اتاق رو ترک میکنه. همون لحظه لوسیل سر جاش در اتاق می ایسته و به اینکه ملارک قرار هر روز ببینتش و باهاش روبه رو بشه، فکر میکنه.
لوسیل با خودش گفت:
-لعنتی! اینجوری نمیشه. باید برم از دلش در بیارم. ممکنه باهم لج کنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
لوسیل سریع دویید و پشت سر ملارک به سمت آسانسور رفت و گفت:
- پس شما نظارت رو برعهده دارید قربان؟
ملارک به بغل شونش نگاه کرد و بعد کامل روبه لوسیل با ابروهای بالا داده شده برگشت و بعد با لبخند ملیحی زد و گفت:
- بله!
لوسیل با لبخند ادامه داد:
- خیلی عالیه. راستش خواستم ازتون... بابتِ رفتارم تو آسانسور عذر بخوام.
ملارک چیزی نگفت و گوش داد.
لوسیل ادامه داد:
- من خیلی مضطرب بودم و تمام تمرکزم روی سمینارم بود برای همین در وضعیتی نبودم که بتونم با کسی صحبت کنم. امیدورام عذر من رو بپذیرید.
ملارک با لبخند و سر تکون دادن جواب داد:
- ایرادی نداره.
ملارک به راهش به سمت آسانسور ادامه داد و گفت:
- من همین در این‌جور شرایط بودم ولی... .
روش رو سمت لوسیل رو کرد و ادامه داد:
- اگه من یک مقام بلند پایه بودم کارت ساخته بود! دکتر جنکیز.
- بله حق با شماست. رفتارم نادرست بود.
باهم سوار آسانسور شدند و همه رو به در بودن. در همین حالت لوسیل از گوشه چشم یواشکی به ملارک نگاه میکرد. لوسیل تو دلش با لبخند گفت:
- وای... شانس آوردم طرف عقده‌ای نیست. خداروشکر.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
(ساعت یک بعد از ظهر_بیست و هفت دسامبر دو هزارو پنجاه میلادی)
لوسیل پشت میز ناهار خوری در طبقه نه تنها نشسته و در حین خوردن، در افکارش غرق میشه. روش رو بر می‌گردونه سمت راست که پنجره هست و به بیرون نگاه می‌کنه و همون‌طور که ستوان ملارک گفته بود هوا امروز آفتابی بود. آفتاب از بیرون روی صورت لوسیل که چشم‌هاش رو بسته بود، می افته. گرماش رو می‌تونه روی پوست صورتش احساس کنه.
- داری آفتاب میگیری؟
لوسیل یک دفعه چشم‌هاش رو باز می کنه و روش رو برمی‌گردونه. چهره بشاش ریتا رو می‌بینه که سینی غذا در دست‌هاشه. ریتا رو به روی لوسیل می‌شینه و سینی‌اش رو روی میز پلاستیکی سفید رنگ می‌ذاره و میگه:
- می‌دونی شبیه چی شده بودی؟
- شبیه چی؟!
- شبیه... .
ریتا با خنده میگه:
- شبیه آفتاب پرست مادر بزرگم که تو آفتاب، آفتاب میگرفت.
لوسیل با تعجب میزنه زیر خنده و همراه با اون ریتا هم میخنده.
لوسیل میگه:
- مسخره. داشتم از آفتاب لذت میبردم. امروز هوا خیلی خوبه.
- آره واقعاً خوبه!
- کاش میشد بریم بیرون برف بازی.
ریتا به پشتی صندلیش تکیه میده در حالی که داره غذا می‌خوره میگه:
- دوست داشتم... بریم اسکی.
- من بلد نیستم اسکی کنم. باید بهم یاد بدی.
ریتا با دهن پر دوباره میخنده و میگه:
- منم... بلد نیستم.
- دیوونه.
لوسیل دوباره به بیرون نگاه میکنه.
- جداً دلم برای دوییدن روی برف‌ها تنگ شده. وقتی جوون‌تر بودم با خانوادم زیاد برف بازی می‌کردم.
- من یادمه یک بار که کلاس ششم ابتدایی بودم با برادرم برف بازی کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
- خب.
ریتا با خنده میگه:
- داداشم... یه گوله برف برداشت که پرت کنه سمتم.
لوسیل با خنده همون‌طور داشت غذاش رو میخورد به ریتا گفت:
- خب... بگو... چرا هی میخندی؟ ادامه بده.
- وقتی ... وقتی گلوله رو به طرفم پرت کرد خورد به شکمم و خیلی دردم اومد.
- چرا؟
ریتا اون‌قدر خندش گرفته بود که نمی‌تونست جملش رو کامل کنه.
لوسیل حوصلش سر اومد و گفت:
- ای بابا! ریتا می‌خوای بگی چیشد یا نه؟
- آره آره الان میگم. دردم اومد چون تو گلوله برف، سنگ بود.
لوسیل بلند زد زیر خنده ولی جلوی دهنش رو گرفت تا صداش در سالن غذاخوری پخش نشه. ریتا هم حین خندیدن از شدت خنده دست میزد.
ریتا ادامه داد:
- احمق با برف کلوخه‌ی سنگ هم برداشته بود و خودش هم نمی‌دونست.
در همون حالت که داشتن می‌خندیدن لوسیل چشمش رو دور سالن گردوند و متوجه شد ستوان ملارک هم اومده تا ناهار بخوره چون هیچ‌ک.س حق نداشت تو اتاقش غذا ببره. تنها جایی که همه اجازه‌ی خوردن و آشامیدن داشتن طبقه نه در سالن غذاخوری بود.
ریتا متوجه شد لوسیل داره به یک جا زل می‌زنه. ریتا برگشت تا ببینه لوسیل داره به کی نگاه میکنه.
لوسیل گفت:
- نمی‌دونی امروز چه داستانی تو آسانسور داشتم.
ریتا دوباره رو به لوسیل برمیگرده و با شیطنت میگه:
- امیدوارم داستانت درباره اون مرد خوش تیپه باشه.
- آره. اون هم چه داستان خجالت آوری.
لوسیل داستان رو برای ریتا تعریف می‌کنه و با هم میخندن که در همون حین خندیدن، لوسیل با ملارک چشم تو چشم میشه.
لوسیل با خودش میگه:
- وای! چه نگاه نافذی داره.
ریتا با خنده به لوسیل میگه:
- داری دوباره دید میزنی؟
- نه بابا... .
با همدیگه به طرز موذیانه‌ای میخندن و ناهار رو تموم میکنن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
***
(ساعت چهار بعد از ظهر)
لوسیل سرپا کنار دستگاه سانتریفیوژ و پشت بهش ایستاده تا کار دستگاه تموم بشه. به کف زمین آزمایشگاه زل زده و به فکر فرو رفته. در همین لحظه طبق عادت، با انگشت شست و اشارش لب پایینش رو جمع می‌کنه و با خودش حرف می‌زنه و میگه:
- امکان نداره مکس ویلز با اون مغز متفکرش اطلاعات به اون مهمی درباره لورافرم رو جایی ثبت نکرده باشه.
لوسیل به اطرافش نگاه میکنه و ادامه میده:
- حتماً باید تو سیستمش، تو یک جایی از فایل‌ها اون رو ثبت کرده باشه.
همون‌طور که داشت با خودش حرف میزد صدای هیاهویی از بیرون در سالن آزمایشگاه به گوشش رسید. کنجکاو شد و از اتاقک آزمایشگاه بیرون اومد.
- لوسیل گفت:
- والت؟!
والت در حال جرو بحث با پروفسور کانکی بود و میگفت:
- اگه واقعاً نظارتت رو درست انجام میدادی الان اون فرمولاسیو
ن در حال تولید انبود بود کانکی.
کانکی هم به ستوه اومده بود و گفت:
- به هرحال وضعیت دانشجویان من بهتر از وضعیت تو بوده. تمام این مدت از دانشجوهات بیکاری می کشیدی و حتی یک‌بار هم سعی نکردی راه درمان رو پیدا کنی.
- تو اصلاً متوجه نیستی که چی داری میگی کانکی!
- اتفاقاً خیلی خوب هم متوجه هستم. این تو بودی که از پیدا شدن درمان ناراضی بودی.
همه با تعجب به پروفسور کانکی و بعد به والت نگاه میکردن. والت متوجه نگاه‌های سنگین بقیه روی خودش شد و به اطراف نگاه کرد و بعد چشم‌هاش رو از روی جمعیت اطراف برداشت و با خشم به کانکی نگاه کرد.
کانکی ادامه داد:
- همه کارکنان می‌دونن تو دنبال درمان نیستی.
همین طور که بحث داشت ادامه پیدا میکرد و اوضاع وخیم‌تر میشد یک مردی از قسمت در ورودی سالن اومد داخل و گفت:
- این‌جا چه خبره؟
همه رفتن کنار تا مسیر رو برای اون شخص باز کنن. لوسیل کنجکاو شد بدونه اون شخص کیه.
از لا به لای جمعیت نگاه کرد و گفت:
- ملارک؟
ملارک به پروفسور کانکی و والت نزدیک شد و گفت:
- موضوع بحث شما چیه آقایون؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
والت بدون توضیح صحنه رو با عصبانیت ترک کرد.
کانکی یک نفس عمیقی کشید و رو به ملارک گفت:
- نیازی نیست خودتون رو درگیر کنید ستوان. بحث ما احمقانه و نابالغانه بود.
ملارک گفت:
- وظیفه من در جریان بودن درباره تمامی موضوعات مربوط به پژوهش هست.
- پژوهش؟ این‌جا بحث پول بود.
کانکی هم صحنه رو ترک می‌کنه. همون موقع لوسیل با ملارک چشم در چشم میشه.
ملارک به سمت لوسیل میاد و میگه:
- دکتر جنکینز؟ اوضاع این‌جا همیشه این شکلیه؟
لوسیل یک آهی میکشه و دست‌هاش رو در جیبش می‌ذاره و میگه:
- نه همیشه. از موقعی که مکس ویلز فوت کرده درگیری‌ها بیشتر هم شده. شما اطلاعی درباره روند حل پرونده ندارید؟
ملارک همون‌طور که به اطراف نگاه می‌کنه جواب میده:
- هنوز به نتیجه ای نرسیدن.
- جداً؟
ملارک روش رو برمی‌گردونه سمت لوسیل و به چشم هاش نگاه میکنه و جواب میده:
- جداً!
لوسیل به پایین پاش نگاه میکنه و با خودش میگه:
- یعنی هنوز نفهمیدن که اون یک قتل بوده؟ چه مضحک!
ملارک راهش رو جدا میکنه.
همون لحظه ریتا یک دفعه از پشت سر لوسیل پیداش میشه و میگه:
- داشتی با ستوان لاس میزدی؟
لوسیل روش رو با لبخند و اخم برمی‌گردونه و میگه:
- نکنه روی ملارک کراش داری؟
ریتا با خنده شیطنت آمیزی میگه:
- اگه داشته باشم چی؟ برام جورش می‌کنی؟
- آره. چرا که نه.
ریتا میخنده و میگه:
- حالا بعداً صحبت می کنیم خوشگله.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
ریتا راهش رو میگیره و به سمت اتاقک آزمایشگاه میره تا به کارهاش برسه. لوسیل هم اعد از کمی تعلل مسیرش رو به سمت اتاقک آزمایشگاه تغییر میده و در مسیرش از بغل در آزمایشگاه مکس ویلز فقید هم رد میشه. اون جا رو با سرعت کندتری رد میکنه و به در اتاقک بسته نگاه میکنه
با خودش میگه:
- اگه... میشد... یک جوری کامپیوتر مکس رو پیدا کرد و فایل‌هاش رو بررسی کرد، شاید بشه دوباره لورافرم رو درست کنیم.
***
(ساعت هشت صبح_بیست و هشت دسامبر سال دوهزار و پنجاه میلادی)
لوسیل پشت پنجره هال خونش ایستاده و با یک لیوان لاته در دستش به منظره ی بیرون نگاه میکنه. همون موقع لیلی میو میو کنان میاد و دور پای لوسیل می‌پیچه. لوسیل یک نگاهی به پایین پاش می‌ندازه و با لبخند لیلی رو با یک دستش از قسمت شکمش بلند می‌کنه و میگه:
- ای خپل! یادت میاد بچه بودی از سر و کلم بالا می رفتی؟ نیازی نبود بلندت کنم.
لوسیل میره روی کاناپه می‌شینه و تلویزیون رو روشن میکنه. روی شبکه خبر می‌زنه .
شبکه تصاویری از درگیری مردم در ورستند رو نشون میده که به سمت فرمانداری دارن سنگ و بطری شراب آتش زده پرت میکنن. لوسیل لیلی رو روی پاش می‌شونه و لاتش رو تموم می‌کنه و میگه:
- باورت میشه اون ور دیوار، بیخ ریشمون، مردم دارن تظاهرات می‌کنن و من و تو نشستیم این‌جا بیرون رو نگاه می‌کنیم؟
لوسیل لیلی رو بلند میکنه و تو چشم‌هاش زل میزنه و میگه:
- ها؟ باورت میشه خپل؟
متأسفانه لیلی زبون انسان‌ها رو هنوز یاد نگرفته برای همین جواب لوسیل رو با یک میوی بامزه میده.
***
لوسیل لباس هاش رو میپوشه و آماده میشه که به آزمایشگاه بره.
وقتی به طبقه آزمایشگاه میرسه میبینه ملارک دم در اتاقک آزمایشگاه لوسیل داره با پروفسور کانکی صحبت میکنه.
لوسیل با خودش میگه:
- اول صبحی ملارک چی میخواد؟ الکی مثلاً از دیدنش خوشحال نشدم.
خودش از حرفش خندش می‌گیره و با لبخند سمت ملارک و پروفسور میره.
کانکی تا لوسیل رو از دور میبینه میگه:
- آه! خودش اومد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین