جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [رمان ظهور الهه ابراهام] اثر« آوا محمدی کاربر انجمن رمان بوک »

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط AVA mohamadi با نام [رمان ظهور الهه ابراهام] اثر« آوا محمدی کاربر انجمن رمان بوک » ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 8,062 بازدید, 222 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [رمان ظهور الهه ابراهام] اثر« آوا محمدی کاربر انجمن رمان بوک »
نویسنده موضوع AVA mohamadi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط AVA mohamadi
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
کلاوس

با اخم داشتم به صحنه روبه روم نگاه می‌کردم. هیچ‌‌کَسی جرعت حرف زدن نداشت.
ابلیس: شما مفت خورها چه غلطی داشتین می‌کردین پس! مگه نگفتم نباید این ازدواج سر بگیره؟
یکی از شیاطین‌ها که یکمی جرعت پیدا کرده بود گفت:
- سر... سرورم... اولش شاه‌دخت قبول نکردن بعد... یک‌هو گفتن ازدواج می‌کنم.
ابلیس مشتی به میز زد که باعث شد میز بشکنه... بلندتر داد زد:
- گمشید بیرون. همتون!
همه از ترسشون بدون حرفی از تالار خارج شدن. کلاوس یکم نزدیک‌تر شد با اخم گفت:
- چی شده؟
ابلیس با اعصبانیت گفت:
- مفت خورها. گفتم کاری کنند تا آسمین ازدواج نکنه. تحریکش کنند تا با ایلیا در بیفته. اومدن میگن فردا مراسم ازدواجشه.
کلاوس با بی‌خیالی گفت:
- به‌خاطر همین همه جارو برداشتی رو‌سرت؟
- می‌دونی اگه ازدواج کنه قدرت درونیش از بین میره، و برای همیشه یک فرشته می‌مونه!
کلاوس با مرموزی گفت:
- کی گفته اون ازدواج می‌کنه؟
ابلیس که هیچی از حالت کلاوس نفهمیده بود پرسید:
- چی تو اون سرته؟ خیلی مرموزی.
کلاوس با پوزخندی گفت:
- خیلی چیزها! فعلاً اینو بدون قرار نیست ازدواجی سر بگیره.
ابلیس که از حرف‌های کلاوس، اطمینان داشت لبخند خبیثی زد.
- خوشم میاد از اینکه هیچ‌کَسی نمی‌تونه جلوت رو‌ بگیره. ولی یادت باشه تو از من دستور می‌گیری.
بعد با خنده‌های چندشی از تالار خارج شد.
کلاوس زیر لب زمزمه کرد:
- یه روزی تو رو هم از سر راهم بر می‌دارم فعلاً کارای مهم‌تری دارم.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
سرزمین میرو‌زین

آسمین

به لباس سفیدم نگاه کردم. بلندیش تا زانوهام بود و با مرواریدهای آبی و سفید تزیین شده بود. راستش هیچ حسی نداشتم‌ فقط می‌خواستم زود تموم شه. نمی‌دونم چرا قبول کردم ولی حسی بهم می‌گفت باید به فکر مردم باشم، از روزی که فهمیدم من سه رگه هستم و یه رگم شیطانیه از خودم متنفرم. اما به گفته ایلیا اگه با یه فرشته ازدواج کنم برای همیشه به فرشته تبدیل میشم. نمی‌دونم چطور ممکنه اما، برام مهم نیست! دیگه هیچی مهم نیست باید قدرت درونیم رو از بین ببرم.
با صدای نها از فکر در امدم.
نها: وای آسمین چه خوشگل شدی.
- می‌دونم. به‌خصوص با موهای آبیم.
نها خنده کوتاهی کرد و به سمتم امد.
نها: آسمین، می‌دونی تو مجبور نیستی ازدواج کنی می... .
با بالا آوردن دستم ادامه نداد. تو این دو روز یه پاش این‌جا بود یه پاش اتاق هیراد، دوتایی می‌خواستن منو از تصمیمم منصرف کنند. اما، من رو تصمیمم بودم.
نها: باشه دیگه چیزی نمی‌گم امدم صدات کنم!
رفتم جلوی آینه قدی موهام رو باز گذاشته بودن. یه تاج طلایی مخصوص فرشته‌ها روی سرم بودو آرایش ملایمی داشتم. به چشم‌هام نگاه کردم رنگش آبی بود که به موهام می‌امد. هر وقت از چیزی ناراحت یا حس بدی داشتم رنگ آبی به خودش می‌گرفت. به سمت در حرکت کردم نها نزدیکم شد و دستم رو گرفت. به‌خاطر کارش لبخند محوی زدم با این‌که فقط هجده‌ سالشه اما، بیشتر از سنش می‌فهمه! دستش رو تو دستم فشردم.
***

با صدای طبل ورود من رو اطلاع دادن، چشمم به سورن افتاد. سورن برادر زاده ایلیا بود و پادشاهه آینده میروزین.
سورن، با دیدن من لبخند محوی زد از بچگی بهم علاقه داشت. اما من هیچ علاقه‌ای بهش نداشتم. کنارش ایستادم سرش رو آورد کنار گوشم پچ زد:
- خوشگل شدی، مثل همیشه.
جوابی بهش ندادم.
صداش رو دوباره شنیدم:
- آسمین می‌دونم نمی‌خوای با من ازدواج کنی، ولی من بازم می‌خوامت.
- اصلاً برام مهم نیست، خوبه خودت می‌‌دونی نمی‌خوامت!
صدای خندیدنش رو شنیدم.
سورن: دختر، با این همه زیبایی که من دارم همه آرزوشونه با من باشن اما تو نه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
بهش نگاه کردم خوشگل بود. چشم‌های مشکی با ابروهای‌ مشکی، لب‌های‌گوشتی و پوست سفید. موهاش هم مثل همیشه داده بود بالا‌. لباس مناسب ولیعهد هم تنش بود.
- گفتم که مهم نیست، حالا که به خواستت رسیدی.
دیگه حرفی نزد منتظر عاقد بودم تا بیاد و کارمون تموم شه منم این لباس‌های مسخره رو در بیارم. بالاخره سر و کلش پیدا شد، رو به ایلیا تعظیمی کرد و اجازه خواست. ایلیا با تکون دادن سرش اجازه داد.
عاقد برای بار آخر از من پرسید:
- شاه‌دخت آسمین، به حکم الهی قبول می‌کنید.
با بی‌تفاوتی خواستم بگم قبول می‌کنم. اما قبل این‌که چیزی بگم کل قصر به تاریکی رفت و همه برق‌ها خاموش شد. همه ترسیده بودن اما، برای من مهم نبود. چیزی از رفتن برق نگذشته بود که یه نفر، البته فکر کنم یه مرد بود با فاصله‌ای از ما ایستاده بود. پشتش به ما بود داشت به ایلیا نگاه می‌کرد، همون مرده به طرف من برگشت چیزی نمی‌شد از قیافش فهمید چون یه نقاب روی صورتش بود، دوباره برگشت سمت ایلیا.
- بهَ‌به، چشمم روشن. به موقع رسیدم! مگه نه؟
کل مقامات ترسیده بودن و جرعت هیچ حرفی رو نداشتن. همه این‌ها فقط برای من زبون دارن. مگه این کیه که همه‌ ازش اون‌قدر ترسیدن؟
هیراد: با چه جرعتی امدی این‌جا؟
همون پسر پوزخند صدا داری زد:
- با چه جرعتی دارین مراسم ازدواجش رو برگزار می‌کنید!
هیراد: به تو ربطی نداره.
هیراد به نگهبان‌ها گفت بگیرنش اما، نگهبان‌ها حتی نزدیکش هم نشده بودن که همه‌شون بی‌هوش روی زمین افتادن.
پسر به ایلیا گفت:
- اومدم چیزی که برای منه ببرم. اینارو هم نکشتم خوب می‌دونین می‌تونستم بکشمشون!
هیچ‌کَسی حرفی نمی‌زد یکمی ترسیده بودم! واقعیتش از سکوت بقیه می‌ترسیدم، این پسر خیلی مرموز بود. برگشت به سمت من بهم رسیده بود که سورن جلوم ایستاد! جوری که من پشتش سنگر گرفتم. انگار متوجه ترسم شده بود.
سورن: ببخشید کسی شما رو دعوت کرده؟
پسر با اخم وحشت‌ناکی زل زده بود به سورن. در همون حال جوابش رو هم داد:
- نیازی به دعوت نیست. اومدم آسمین ‌رو ببرم!
اون‌قدر با تحکم گفت که از ترس این‌که نکنه من رو با خودش ببره لرزِ بدی بهم دست داد.
سورن: اول باید از رو جنازه من رد شی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
با این حرفش پسر پوفی کشید. به ثانیه نکشید که تو یه دستش یه آتیش بزرگ درست کرد. با این کارش همه ترسیدن صداشون رو می‌شنیدم که می‌گفتن:
- اون رو بهش بدین، اون دختره شیطان رو بهش بدین‌.
دیگه صداشون رو نمی‌شنیدم یه حسی داشتم حس تحقیر شدن. قلبم فشرده شد. نمی‌دونم چرا صورتم خیس شده بود داشتم گریه می‌کردم. از سورن فاصله گرفتم همه حواسشون به من بود اما، اون پسر و سورن داشتن بحث می‌کردن. وقتی ازشون دور شدم به دست‌هام نگاه کردم، آوردمشون نزدیک صورتم سرد بودن. می‌دونستم نمی‌تونم کنترلش کنم اما دیگه خسته شده بودم. تا کی این همه تحقیر می‌شدم و دم نمی‌زدم. دستم رو گذاشتم روی سرم سرماش تا مغزم نفوذ کرد. نها بهم گفته بود اگه نتونم کنترلش کنم به خودم آسیب می‌زنم اما، تا کی؟ با آوردن دستم به پایین هیراد متوجه من شد و داد زد:
- آسمین این کار رو نکن!
به طرفم اومد اما دیر شده بود. من نتونستم کنترلش کنم. سرما تا قلبم نفوذ کرده بود. احساس می‌کردم قلبم منجمد شده! داشتم سقوط می‌کردم که یه نفر من رو تو آغوشش گرفت، بهش نگاه کردم چشم‌های قرمزش برام آشنا بود.
صداش رو که از ناراحتی موج میزد شنیدم:
- حالت خوب میشه. باید خوب شی... . با شنیدن صداش خاطرات جلوی چشمم اومد. این پسر کسی بود که ده ساله هنوز هم فراموشش نکردم.
لبخند تلخی زدم:
- خوش‌حالم... که دوباره دیدمت.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
نها

از استرس نمی‌دونستم چیکار کنم! هیچ‌کَسی جرعت حرف زدن نداشت. هیراد با قیافه وحشتناکی زل زده بود به ایلیا! می‌دونستم هر لحظه ممکنه بیفتن به جون هم. صدای گریه مامان ثانیه‌ای قطع نمی‌شد. آنسا که عین خیالشم نبود کلاً این بشر بی‌خیاله. با صدای عصبی هیراد بهش چشم دوختم.
- دیدی، دیدی چی‌شد؟ آسمین و با خودش برد. معلوم نیست حالش خوبه یا بد.
هیراد که سکوت ایلیا رو دید عصبی‌تر غرغید:
- چرا هیچی نمی‌گی؟ بیا! این و می‌خواستی؟ حالا چه فرقی کرد؟
ایلیا: من از کجا می‌دونستم سر و کله این پسر پیدا میشه؟
هیراد: اگه حقیقت رو بهش نمی‌گفتی الان حالش خوب بود!
ایلیا: پس اگه دردت اینه، باید بهت بگم حالش خوبه... .
هیراد کلافه‌تر داد زد:
- از کجا می‌دونی؟
ایلیا: از اون‌جایی که ابلیس بهش نیاز داره! اجازه نمیده اتفاقی براش بیفته.
هیراد: خوبه می‌دونی بهش نیاز داره. حالا که به دستش آورد منتظر نابودی دنیا باش.
هیراد همین رو گفت و از سالن خارج شد... .
سورن سردرگم گفت:
- حالا چیکار کنیم؟
ایلیا: هیچی منتظر می‌مونیم تا ابلیس اقدام کنه.
ثانیه‌ای بعد هیچ‌کَسی توی سالن نبود.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
آسمین

با صداهای اطرافم هوشیار شدم. اما، چشمم‌ رو باز نکردم. به مکالمشون گوش دادم.
- اگه اتفاقی براش بیفته خودتم مردنی هستی!
اوه! چه صدای آشنایی، عجیبه‌ها!
- سر...‌ سرورم... شاه‌دخت چون... نتونستن قدرت‌شون رو... کنترل کنند... قلبشون آسیب دیده... اما... حالشون خوبه... .
بیچاره تا این رو بگه تموم کنه هزار بار مرد و زنده شد. مگه این پسره کی بود؟ با صدای خشکش از فکر در اومدم البته، بیشتر پریدم بیرون آخه صداش هم ترسناک بود.
- می‌تونی بری!
ثانیه‌ای بعد حس کردم دست‌هام داغ شد. و این صداش بود که سوهان روحم شد.
- نباید این‌جوری می‌شد! نباید ازت غافل می‌شدم. بهت قول میدم تقاص تک‌تک اشک‌هات رو پس میدن.
شوکه بودم با کار بعدیش، شوکه‌تر شدم. به آرومی پیشونیم رو بوسید! مطمئنم سکته ناقص زدم. اما، فعلاً زندم انگار. صدای قلبم رو که بی‌رحمانه به دیوار سی*ن*ه‌ام میزد و تا عمق وجودم نفوذ کرده بود و می‌شنیدم. اما چرا؟ چرا تند می‌زد؟ مگه این پسر کی بود؟ کلی سوال تو ذهنم بود. اما، هنوز هم گیج می‌زدم. با صدای در آروم چشم‌هام رو باز کردم، این کی رفت؟ معلومه اون‌قدر غرق در افکارم بودم متوجه رفتنش نشدم. خواستم بشینم که درد بدی تو قفسه سی*ن*ه‌ام احساس کردم. پس بگو چرا بی‌هوش شدم تازه ویندوزم افتاد! یاد حرف‌های اون مرد افتادم، چون نتونستم فدرتم رو کنترل کنم این‌جوری شدم. به اتاق نگاه کردم، اتاق نسبتاً بزرگی بود اما اصلاً برام آشنا نبود. این یعنی من تو میرو‌زین نیستم، یعنی یه فاجعه بزرگ! تازه فهمیدم چی شده. اون پسر حتماً من رو آورده تو سرزمین شیاطین‌ها و مراسم ازدواجم برگزار نشده، هر لحظه ممکنه قدرتم بیدار شه.
بدون توجه به دردم به سمت در رفتم. همین که بازش کردم با یه پسر شاخ تو شاخ شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
مثل دیونه‌ها بهش زل زده بودم. چشم‌های مشکی با موهای قهوه‌ای و صورتی خیلی سفید، از همه شوکه کننده‌تر لب‌های بیش از اندازه قرمزش بود! در حدی که انگار خون خورده بود. یه لحظه فکر کردم شاید می‌خواد خون من رو هم بخوره. با این فکر یه جیغ بلند کشیدم، دیگه نمی‌دونم چه‌جوری پسر رو هول دادم که افتاد زمین. داشتم می‌دویدم که یه لحظه برگشتم به عقب نگاه کردم اون پسر هنوز روی زمین بود. به دو تا نگهبان که خشکشون زده بود توپید:
- مفت خورها برید بگیریدش.
خودش هم به زور بلند شد. داشتم می‌ترکیدم از خنده ولی متوقف نشدم صداش رو پشت سرم شنیدم.
- وایستا... دختر خیره سر، اگه دستم بهت برسه!
حالا منو بگو! عین خیالمم نبود. به من چه می‌خواست منو نترسونه. یکم که دور شدم باز برگشتم پشتم رو نگاه کنم دیدم با دوتا سرباز وایستاده معلومه خسته شدن، ولی همین که خواستم برگردم محکم به چیزی خوردم. زیر لب داشتم غر می‌زدم:
- آخ...‌ ‌مادر مردم... آخه این ستون از کجا سبز شد؟!
سرم رو بلند کردم تا ببینم این ستون چیه که. با دو تا چشم قرمز رو‌به‌رو شدم. نمی‌دونم چرا حس آشنایی نسبت بهش داشتم. یه لبخند جذاب رو لبش بود.
- دختر چته؟ مگه جن دیدی؟
برگشتم که باز اون پسر بود.
- پس تو برگ چغندری؟
دوتا سرباز کناریش شروع کردن به خندیدن که پسر همچین چشم غره رفت که ساکت شدن. اومد سمت من، یه قدم به عقب برداشتم اما، به یکی خوردم.
کلاوس: از پس یه دخترم بر نیومدی!
همون پسر که هنوز دستش روی کمرش بود گفت:
- این‌که دختر نیست، همچین هولم داد کمرم نابود شد!
- تو مثل چوپ کبریتی. به من چه!
_من چوب کبریتم یا تو کوری؟
- ببخشیدببخشید که اومدم مثل سیب زمینی جلوت سبز شدم.
پسر تا خواست چیزی بگه حرفش رو خورد. برگشتم به عقب که باز این چشم قرمزی بود! اوه! ببین من چقدر احمقم، اصلاً حواسم به این ستون نبود.
کلاوس: اگه انالیز کردنت تموم شد برگرد تو اتاقت!
- نمی‌خوام، اصلاً نمی‌رم.
پسر زیر لب پوفی کشید و خم شد رو صورتم گفت:
- میری یا نه؟
منم با لجاجت گفتم:
- نه!
اونم بایه لبخند خبیثی گفت:
- خودت خواستی!
هیچی از حرفش نفهمیدم. با احساس این‌که دیگه روی زمین نیستم تازه دو هزاریم افتاد. هی داد می‌زدم و تقلا می‌کردم ولی اون همین‌جور که من رو بغلش گرفته بود داشت می‌رفت سمت همون اتاقی که بودم.
- منو بذار زمین.
کلاوس: این‌قدر تکون نخور کوچولو.
- منو بذار پایین.
کلاوس: اگه نذارم چی؟
با این حرفش صحنه‌هایی اومد جلو چشمم! یه دختر بغل یه پسر که بال‌های مشکی داشت بود.
دختر: منو بذار زمین.
پسر: اگه نذارم چی؟
دختر: جرعتش رو نداری.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
کلاوس: توی اتاقت می‌مونی بیرونم نمیایی.
همه این‌ها رو با‌ تحکم گفت.
- واسه چی منو آوردی این‌جا؟ من می‌خوام برگردم.
کلاوس: یعنی کار بدی کردم از مراسم ازدواجت نجاتت دادم؟
- من کاملاً راضی بودم.
یکهو بهم نزدیک‌تر شد، اون‌قدر که نفس‌هاش به صورتم می‌خورد.
کلاوس: هیچ‌کَسی حق نزدیک شدن بهت و نداره!
بعد گذاشت رفت. پسر دیوونه، من از این‌جا فرار می‌کنم! اه، چشم قرمزی بی‌خاصیت. باید یه‌‌طوری برم بیرون تا راهی پیدا کنم، نمی‌دونم چرا فکر می‌کنم یه جایی دیدمش اما یادم نیست!

کلاوس

ابلیس: خب کلاوس، دیگه وقتشه!
- باشه ولی آکانم باهاش میره.
ابلیس خنده خبیثی کرد، براش مهم نبود با کی میره فقط می‌خواست قدرتش رو به دست بیاره.
- باشه خودت هم از دور هواش رو داشته باش نمی‌خوام بلایی سرش بیاد.
معلومه نباید بخوای بلایی سرش بیاد! مگرنه چه‌جوری، قدرتش رو می‌گیری. ولی کور خوندی! نمی‌ذارم به هدفت برسی. به سمت اتاق آکان رفتم. می‌دونستم حاضر نمی‌شه با اون بلایی که آسمین سرش آورده باهاش بره.
آکان: کلاوس به رفاقتمون قسم اگه، به‌خاطر تو نبود نمی‌رفتم.
چشم غره‌ای بهش رفتم، بالا‌خره بعد از یک هفته راضیش کردم که با آسمین بره.
کلاوس: آخرش که می‌فرستادمت. حالا با پای خودت یا به زور!
- ای بابا، باشه فهمیدم! حالا چرا می‌خوای من همراهش برم؟
نفس عمیقی کشیدم، می‌دونستم تازه شروع ماجراعه به هیچ‌کَسی اندازه آکان اعتماد نداشتم.
- خودم نمی‌تونم همراهش برم، باید مواظب ابلیس باشم تا فکر حمله به سرش نزنه. حداقل تا زمانی که آسمین قدرتش رو آزاد کنه!
آکان با لکنت گفت:
- چ... چی میگی... یع... یعنی تو می‌خوای... .
کلاوس: آره، می‌خوام قدرتش رو آزاد کنه!
آکان که می‌دونست ماجرا از چه قراره به سمت کلاوس پا تند کرد:
- دیوونه می‌فهمی چی میگی؟ اگه، قدرتش بیدار بشه ما همه می‌میریم!
کلاوس با بی‌خیالی گفت:
- آره دیوونه شدم!
به چشم‌های آکان خیره شد.
- تو فکر بهتری برای نابودی ابلیس داری، بفرما؟
- یعنی می‌خوای با استفاده از قدرت آسمین، ابلیس رو از سر راه برداری.
- آره، ولی نمی‌خوام ازش استفاده کنم. فقط می‌خوام ازش مراقبت کنم.
آکان عصبی داد زد:
- این حماقته محضه! اصلاً می‌دونی اگه، نتونه تحمل کنه خودش از بین میره.
از جام بلند شدم.
- فردا حرکت می‌کنید آماده باش. در ضمن، بلایی سر کسی نمیاد.
- از کجا می‌دونی؟
کلاوس برگشت به سمت آکان.
- یه راهی هست!
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
آسمین

دیروز باز این پسر رفته بود رو اعصابم! نمی‌دونم چه پدر کشتگی با من داره. الان یه هفته ‌است این‌جام، بعد اون روز دیگه پام رو از اتاق بیرون نذاشتم یعنی نذاشتن. این چشم قرمزم که عین برج زهرمار می‌مونه یه اخم داره اون‌قدر. نمی‌دونم چی‌کار کنم از هیراد هیچ خبری ندارم. کلاً اطلاعاتم صفر. ولی سه شبه خواب‌های عجیبی می‌بینم یه مرده که از تو روشنایی میاد بیرون و میره تو تاریکی! نکته‌ی جالبش این‌جاست، وقتی از روشنایی میاد بیرون کاملاً سیاهه ولی وقتی میره تو تاریکی یه نور خیلی زیاد دورش عین یه هاله می‌درخشه، بعد بال‌های مشکی رنگی به وجود میاد‌. واقعاً نمی‌فهمم منظورش از این کار چیه. ولی هر چی هست چیز مهمیه! راستش بالا‌خره فهمیدم این چشم قرمزه کیه، اسمش فکر کنم... اوممم... چی بود... وایی خدا.
- زیاد به مغزت فشار نیار کوچولو.
برگشتم، خودش بود. واقعاً از دستش آصی شدم به سمتش قدم برداشتم، درست جلوش وایستادم اون‌قدر از دستش عصبی شده بودم که حواسم به فاصلمون که کمتر از ده سانت می‌شد نبود.
- این‌جا اتاق منه آقا! واسه چی مثل بز سرت رو می‌ندازی میایی تو! مگه حریم شخصی تو سرت نمی‌شه؟ معلومه که نمی‌شه، تو اگه شعور داشتی من رو برنمی‌داشتی بیاری این‌جا!
تا خواست چیزی بگه زود گفتم:
- در ضمن! کوچولو هم خودتی.
- ببین خانم کوچولو، من حوصله ندارم به چرت و پرت‌های تو گوش کنم، الانم اومدم بگم آماده‌شی فردا میری زمین البته، بهتره بگم سرزمین مادریت.
- عه که این‌طور، پس بهتره بدونی من هیچ کجا نمی‌رم مخصوصاً با تو.
- فکر غلط نکن، من باتو نمیام.
- بهتر! منظورت از سرزمین مادریم چیه؟
کلاوس با یه پوزخند گفت:
- پس هنوز نفهمیدی مامان جونت یه انسانه!
بعد با قیافه‌ای جدی‌تر ادامه داد:
- فردا حاضر باش.
ثانیه‌ای بعد دیگه تو اتاق نبود. من هنوز تو شوک بودم. پس حرف ایلیا واقعیت داشت که مادر من یه انسانه! پس بگو چرا مادر منم نه بالی داشت و نه قدرتی! اما چه‌طور ممکنه‌؟ هر چه‌قدر که می‌گذره اتفاقات عجیبی پیش میاد. اتفاقاتی که خبر از گذشته میده، یعنی ممکنه چیز‌هایی باشه که هنوز ازش بی‌خبرم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
سرزمین میرو‌زین

هیراد

الان یک هفته از ربوده شدن آسمین می‌گذره، هیچ خبری ازش نداریم نمی‌دونم در چه حالیه. در بی‌مقدمه باز شد و قامت سورن نمایان شد.
- بلد نیستی در بزنی؟
- نه! این‌ها رو ولش کن یه خبر دارم.
- مهم نیس.
- در مورد آسمینه.
تا اسم آسمین شنیدم از جام بلند شدم و روبه‌روی سورن وایستادم.
- خب بگو چی شنیدی؟
- ابلیس اقدام کرده، داره آسمین رو می‌فرسته زمین!
- از کجا می‌دونی؟
- به یکی سپرده بودم اگه خبری شد بهم بگن. انگار یکی از جاسوس‌هامون شنیده که ابلیس گفته دیگه وقتشه.
- اگه حرفت درست باشه پس باید آسمین رو فراری بدیم.
- اما این غیره ممکنه! ابلیس هم‌چین ریسکی نمی‌کنه.
- به اون جاسوست چه‌قدر میشه اعتماد کرد؟
- خب چند باری حرف‌هاش درست بود. فکر کنم قابل اعتماده.
- خب پس، بهش بگو به آسمین بگه ماه وسط آسمون می‌بینمت.
- این چه معنی میده؟
- بعداً بهت میگم. فعلاً بریم کار مهم‌تری داریم.

آسمین

باز هم همون صحنه‌های تکراری، سعی کردم باهاش حرف بزنم.
- آهای آقا، شما کی هستی؟
جواب نداد دیگه صبرم تموم شد به سمتش رفتم قبل این‌که بره تو تاریکی خودم رو بهش رسوندم. همین که خواستم بهش دست بزنم انگار یه نیرویی ازم خارج شد و به سمت همون مرده رفت. درخشش نور انقدر زیاد بود که مجبور شدم چشم‌هام رو ببندم. همین که احساس کردم نور از بین رفت چشم‌هام رو باز کردم. از چیزی که روبه‌روم دیدم زبونم بند اومده بود. همون مرد بود منتها قیافش واضح‌تر بود چشم‌های سبز، از موهاش معلوم بود سنش زیاده. ولی چشم‌هاش برام آشنا بود، خیلی آشنا.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین