- Sep
- 279
- 1,503
- مدالها
- 2
کلاوس
با اخم داشتم به صحنه روبه روم نگاه میکردم. هیچکَسی جرعت حرف زدن نداشت.
ابلیس: شما مفت خورها چه غلطی داشتین میکردین پس! مگه نگفتم نباید این ازدواج سر بگیره؟
یکی از شیاطینها که یکمی جرعت پیدا کرده بود گفت:
- سر... سرورم... اولش شاهدخت قبول نکردن بعد... یکهو گفتن ازدواج میکنم.
ابلیس مشتی به میز زد که باعث شد میز بشکنه... بلندتر داد زد:
- گمشید بیرون. همتون!
همه از ترسشون بدون حرفی از تالار خارج شدن. کلاوس یکم نزدیکتر شد با اخم گفت:
- چی شده؟
ابلیس با اعصبانیت گفت:
- مفت خورها. گفتم کاری کنند تا آسمین ازدواج نکنه. تحریکش کنند تا با ایلیا در بیفته. اومدن میگن فردا مراسم ازدواجشه.
کلاوس با بیخیالی گفت:
- بهخاطر همین همه جارو برداشتی روسرت؟
- میدونی اگه ازدواج کنه قدرت درونیش از بین میره، و برای همیشه یک فرشته میمونه!
کلاوس با مرموزی گفت:
- کی گفته اون ازدواج میکنه؟
ابلیس که هیچی از حالت کلاوس نفهمیده بود پرسید:
- چی تو اون سرته؟ خیلی مرموزی.
کلاوس با پوزخندی گفت:
- خیلی چیزها! فعلاً اینو بدون قرار نیست ازدواجی سر بگیره.
ابلیس که از حرفهای کلاوس، اطمینان داشت لبخند خبیثی زد.
- خوشم میاد از اینکه هیچکَسی نمیتونه جلوت رو بگیره. ولی یادت باشه تو از من دستور میگیری.
بعد با خندههای چندشی از تالار خارج شد.
کلاوس زیر لب زمزمه کرد:
- یه روزی تو رو هم از سر راهم بر میدارم فعلاً کارای مهمتری دارم.
***
با اخم داشتم به صحنه روبه روم نگاه میکردم. هیچکَسی جرعت حرف زدن نداشت.
ابلیس: شما مفت خورها چه غلطی داشتین میکردین پس! مگه نگفتم نباید این ازدواج سر بگیره؟
یکی از شیاطینها که یکمی جرعت پیدا کرده بود گفت:
- سر... سرورم... اولش شاهدخت قبول نکردن بعد... یکهو گفتن ازدواج میکنم.
ابلیس مشتی به میز زد که باعث شد میز بشکنه... بلندتر داد زد:
- گمشید بیرون. همتون!
همه از ترسشون بدون حرفی از تالار خارج شدن. کلاوس یکم نزدیکتر شد با اخم گفت:
- چی شده؟
ابلیس با اعصبانیت گفت:
- مفت خورها. گفتم کاری کنند تا آسمین ازدواج نکنه. تحریکش کنند تا با ایلیا در بیفته. اومدن میگن فردا مراسم ازدواجشه.
کلاوس با بیخیالی گفت:
- بهخاطر همین همه جارو برداشتی روسرت؟
- میدونی اگه ازدواج کنه قدرت درونیش از بین میره، و برای همیشه یک فرشته میمونه!
کلاوس با مرموزی گفت:
- کی گفته اون ازدواج میکنه؟
ابلیس که هیچی از حالت کلاوس نفهمیده بود پرسید:
- چی تو اون سرته؟ خیلی مرموزی.
کلاوس با پوزخندی گفت:
- خیلی چیزها! فعلاً اینو بدون قرار نیست ازدواجی سر بگیره.
ابلیس که از حرفهای کلاوس، اطمینان داشت لبخند خبیثی زد.
- خوشم میاد از اینکه هیچکَسی نمیتونه جلوت رو بگیره. ولی یادت باشه تو از من دستور میگیری.
بعد با خندههای چندشی از تالار خارج شد.
کلاوس زیر لب زمزمه کرد:
- یه روزی تو رو هم از سر راهم بر میدارم فعلاً کارای مهمتری دارم.
***
آخرین ویرایش توسط مدیر: