- Sep
- 277
- 1,500
- مدالها
- 2
- آقا شما کی هستی؟
- مهم نیست، ممنون که آزادم کردی.
- چی من؟ چهطوری ممکنه؟
- وقتی بهم نزدیک شدی قدرت باعث شد آزاد بشم.
با گیجی گفتم:
- نه دارید اشتباه میکنید من همچین قدرتی ندارم.
- نه اتفاقاً اونقدر زیاد بود که باعث شد من رها شم!
وقتی چیزی نگفتم انگار فهمید من چهقدر خنگم که خودش شروع کرد به گفتن:
- ببین، من سالهاست که روحم اینجا اسیر بود ولی وقتی بهم نزدیکتر شدی قدرت درونیت باعث آزادی روحم شد.
- خب میشهه بگین از کجا میدونین من قدرت درونی دارم؟
- من خیلی چیزها میدونم، مثلاً اینکه یه سفر در پیش داری. یادت باشه به خودت اعتماد کنی و چیزیهایی که میبینی رو به خاطر پسپری همه اینها یه رمزه.
- چه رمزی؟ چرا نمیگی کی هستی؟ چرا بیشتر توضیح نمیدی؟
- رمز موفقیتت درونته، منم راهنمای تو تو موفقیتت هستم. دیگه باید بری بازم هم رو میبینیم.
وقتی از دیدم کاملاً محو شد چشمهام ناخوداگاه باز شدن. روی تختم بودم پس واقعی بود میدونستم مهمه اما چرا اونقدر آشنا بود.
***
با اخم وحشتناکی زل زده بود بهم، دقیقاً نمیدونم دردش چیه؟ تا میبینه با یکی میخندم عین برج زهرمار میشه. با بلند شدن مقامات حواسم به در ورودی سالن جمع شد. اهاه، این دیگه کی بود؟ چهقدر زشته خدا! فکر کنم خود کثافتش بود قیافه وحشتناکی داشت! چشمهای قیر، کلاً مشکی بودش. دندونهای کرم خورده، با دوتا شاخ! صد رحمت به بز! ناخونهای دراز که اندازه نردبون بود. خودش هم که ماشاالله، به زرافه گفته بود زکی. من موندم زرافه که اونقدر درازه بهش میگن زرافه، پس این چیه؟
- سرورم!
صدای یکی از مقامات ابلیس بود. دقیقاً چرا من باید تو جلسهشون باشم؟ به خودم بود که نمیاومدم اما مگه این بیخاصیت میذاره، به زور آوردم اینجا، همه مقامات بهخاطر ورود ابلیس از صندلیشون بلند شده بودن تنها کسی که نشسته بود من بودم و... این چشم قرمزی!
- مهم نیست، ممنون که آزادم کردی.
- چی من؟ چهطوری ممکنه؟
- وقتی بهم نزدیک شدی قدرت باعث شد آزاد بشم.
با گیجی گفتم:
- نه دارید اشتباه میکنید من همچین قدرتی ندارم.
- نه اتفاقاً اونقدر زیاد بود که باعث شد من رها شم!
وقتی چیزی نگفتم انگار فهمید من چهقدر خنگم که خودش شروع کرد به گفتن:
- ببین، من سالهاست که روحم اینجا اسیر بود ولی وقتی بهم نزدیکتر شدی قدرت درونیت باعث آزادی روحم شد.
- خب میشهه بگین از کجا میدونین من قدرت درونی دارم؟
- من خیلی چیزها میدونم، مثلاً اینکه یه سفر در پیش داری. یادت باشه به خودت اعتماد کنی و چیزیهایی که میبینی رو به خاطر پسپری همه اینها یه رمزه.
- چه رمزی؟ چرا نمیگی کی هستی؟ چرا بیشتر توضیح نمیدی؟
- رمز موفقیتت درونته، منم راهنمای تو تو موفقیتت هستم. دیگه باید بری بازم هم رو میبینیم.
وقتی از دیدم کاملاً محو شد چشمهام ناخوداگاه باز شدن. روی تختم بودم پس واقعی بود میدونستم مهمه اما چرا اونقدر آشنا بود.
***
با اخم وحشتناکی زل زده بود بهم، دقیقاً نمیدونم دردش چیه؟ تا میبینه با یکی میخندم عین برج زهرمار میشه. با بلند شدن مقامات حواسم به در ورودی سالن جمع شد. اهاه، این دیگه کی بود؟ چهقدر زشته خدا! فکر کنم خود کثافتش بود قیافه وحشتناکی داشت! چشمهای قیر، کلاً مشکی بودش. دندونهای کرم خورده، با دوتا شاخ! صد رحمت به بز! ناخونهای دراز که اندازه نردبون بود. خودش هم که ماشاالله، به زرافه گفته بود زکی. من موندم زرافه که اونقدر درازه بهش میگن زرافه، پس این چیه؟
- سرورم!
صدای یکی از مقامات ابلیس بود. دقیقاً چرا من باید تو جلسهشون باشم؟ به خودم بود که نمیاومدم اما مگه این بیخاصیت میذاره، به زور آوردم اینجا، همه مقامات بهخاطر ورود ابلیس از صندلیشون بلند شده بودن تنها کسی که نشسته بود من بودم و... این چشم قرمزی!
آخرین ویرایش توسط مدیر: