جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

رمان‌های در حال فایل [رمان ظهور الهه ابراهام] اثر« آوا محمدی کاربر انجمن رمان بوک »

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط AVA mohamadi با نام [رمان ظهور الهه ابراهام] اثر« آوا محمدی کاربر انجمن رمان بوک » ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,060 بازدید, 222 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [رمان ظهور الهه ابراهام] اثر« آوا محمدی کاربر انجمن رمان بوک »
نویسنده موضوع AVA mohamadi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط AVA mohamadi
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
277
1,500
مدال‌ها
2
- آقا شما کی هستی؟
- مهم نیست، ممنون که آزادم کردی.
- چی من؟ چه‌طوری ممکنه؟
- وقتی بهم نزدیک شدی قدرت باعث شد آزاد بشم.
با گیجی گفتم:
- نه دارید اشتباه می‌کنید من همچین قدرتی ندارم.
- نه اتفاقاً اون‌قدر زیاد بود که باعث شد من رها شم!
وقتی چیزی نگفتم انگار فهمید من چه‌قدر خنگم که خودش شروع کرد به گفتن:
- ببین، من سال‌هاست که روحم این‌جا اسیر بود ولی وقتی بهم نزدیک‌تر شدی قدرت درونیت باعث آزادی روحم شد.
- خب میشهه بگین از کجا می‌دونین من قدرت درونی دارم؟
- من خیلی چیزها می‌دونم، مثلاً این‌که یه سفر در پیش داری. یادت باشه به خودت اعتماد کنی و چیزی‌هایی که می‌بینی رو به خاطر پسپری همه این‌ها یه رمزه.
- چه رمزی؟ چرا نمی‌گی کی هستی؟ چرا بیشتر توضیح نمیدی؟
- رمز موفقیتت درونته، منم راهنمای تو تو موفقیتت هستم. دیگه باید بری بازم هم رو می‌بینیم.
وقتی از دیدم کاملاً محو شد چشم‌هام ناخوداگاه باز شدن. روی تختم بودم پس واقعی بود می‌دونستم مهمه اما چرا اون‌قدر آشنا بود.
***

با اخم وحشتناکی زل زده بود بهم، دقیقاً نمی‌دونم دردش چیه؟ تا می‌بینه با یکی می‌خندم عین برج زهر‌مار میشه. با بلند شدن مقامات حواسم به در ورودی سالن جمع شد. اه‌اه، این دیگه کی بود؟ چه‌قدر زشته خدا! فکر کنم خود کثافتش بود قیافه وحشتناکی داشت! چشم‌های قیر، کلاً مشکی بودش. دندون‌های کرم خورده، با دوتا شاخ! صد رحمت به بز! ناخون‌های دراز که اندازه نردبون بود. خودش هم که ماشاالله، به زرافه گفته بود زکی. من موندم زرافه که اون‌قدر درازه بهش میگن زرافه، پس این چیه؟
- سرورم!
صدای یکی از مقامات ابلیس بود. دقیقاً چرا من باید تو جلسه‌شون باشم؟ به خودم بود که نمی‌اومدم اما مگه این بی‌خاصیت می‌ذاره، به زور آوردم این‌جا، همه مقامات به‌خاطر ورود ابلیس از صندلیشون بلند شده بودن تنها کسی که نشسته بود من بودم و... این چشم قرمزی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
277
1,500
مدال‌ها
2
جالب بود، من‌که حوصله پاشدن ندارم. پس این چرا نشسته؟
- دختره گستاخ! چه‌طور جرعت می‌کنی... .
برگشتم به سمتش و قیافه ناجورش نگاه کردم.
- گوشم از این حرف‌ها پره! یه حرف تازه بزن.
همین که خواست چیزی بگه صدای ترسناکی نذاشت ادامه بده. البته برای من ترسناک بود.
- مایکل بذار راحت باشه.
با اشاره‌ای که کرد همه سرجاشون نشستن خودش هم درست کنار من نشست. البته، صندلیش اولین صندلی بود منم کمی با فاصله کنارش بودم.
- دختر نترسی هستی. درست مثل پدرت!
با شنیدن جمله آخرش به سمتش چرخیدم.
- از کجا پدر منو می‌شناسی؟
با خنده خبیثی جواب داد:
- خب انگار از همه چیزم خبر نداری، پس خوب گوش کن. پدرت پسر ارشد من از هزار همسرم بود!
خدایا یه وقت اصرار نکنی ها، هر چی بلا هست سرم نازل کن.
- خب حالا چی‌کار کنم؟
- درست مثل خودش سعی می‌کنی خودت رو بی‌خیال نشون بدی. ولی اشتباه نکن من کامل می‌شناسمت.
واقعیتش ترسیده بودم این شیطانی که جلو روم بود فرد عادی نبود. اون ابلیس شرور و بی رحم بود!
- اگه پسرت بود میشه بگی دقیقاً من چرا این‌جا نبودم؟
- بهتره این رو از هیراد بپرسی. حالا هم برو آماده‌شو سفرت داره شروع میشه.
از جام بلند شدم انگار فقط من رو آورده بودن برای نمایش! به ابلیس خیره شدم به چشم‌هاش زل زدم.
- می‌دونی از این‌که هم‌‌خون تو هستم برای خودم متاسفم! امیدوارم تو این راه مانعی پیش نیاد چون بدون هیچ تردیدی نابودش می‌کنم!
تو چشم‌هاش شرارت و پلیدی هویدا بود نمی‌دونم چرا دیگه احساس ترس نداشتم. حالا یه هدف داشتم، بیدار کردن قدرتم به هر قیمتی.
ابلیس: خوشم میاد مثل خودم نترسی، یا شایدم مثل اهورا.
- اشتباه نکن. من هیچیم مثل تو نیست. ولی مثل تو گاهی بی‌رحم میشم هر چی نباشه یه رگم از توعه... .
خطاب به مایکل گفتم:
- و تو، فعلاً به موهای نامرعیت برس تا بعد.
صدای خنده سربازها به گوش می‌رسید، آخه کلش مو نداشت بدبخت... .
داشتم آماده می‌شدم موهای آبیم رو بالای سرم بستم و یه شلوار جین آبی با نیم تنه قرمز که تا زیر نافم بود پوشیدم با چکمه‌های پاشنه‌دار مشکی. قیافم خیلی باحال بود! به آینه نگاه کردم رنگ چشم‌هام سبز بی‌رنگ بود. لب‌هام به طرز عجیبی خیلی قرمز بود پوستم سفید. زیر لب زمزمه کردم:
- خب ابلیس این تازه شروع کاره بابابزرگ! چه کلمه بی‌مفهومیِ برام (بابابزرگ).
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
277
1,500
مدال‌ها
2
داشتم به سمت در می‌رفتم که یه نفر جلوم سبز شد. از لباسش معلوم بود سربازه ولی، این‌جا چی‌کار می‌کنه؟
- بانو پیغامی براتون دارم.
با اخم گفتم:
- از کی؟
- برادرتون. ایشون گفتن شب، ماه وسط آسمون می‌بیننتون.
این جمله مخفی من و هیراد بود یعنی دارم میام دیدنت. اما اگه، بیاد ابلیس گیرش می‌ندازه و برای این‌که به هدفش برسه ازش استفاده می‌کنه. نباید بذارم بیاد!
- نه! سریع برو بهش بگو به هیچ عنوان نباید بیاد این‌جا! من خودم تو یه موقعیت خوب بهش خبر میدم.
سرباز چشمی گفت و رفت، امیدوارم هیراد نیاد. از اتاق خارج شدم دارم پا به دنیایی می‌ذارم که هیچی ازش نمی‌دونم!
***

دوباره داشت با اخم بهم نگاه می‌کرد (کلاوس). واقعاً نمی‌دونم چشه به سمتش رفتم به چشم‌هاش زل زدم. چشم‌های قرمزش یه غم عمیق داشت. نمی‌دونم چی تو چشم‌هاش دیدم اما قلبم فشره شد.
کلاوس با لبخند کجی گفت:
- گریه نکن.
- گریه نمی‌کنم!
- پس این مرواریدها چیه؟
با تعجب به چشم‌هام دست کشیدم در کمال تعجب کمی خیس بود.
- چرا یه حس آشنایی به تو دارم؟ کی هستی؟‌ چرا همه‌اش اخم می‌کنی؟ جوری که با یه من عسل هم نمی‌شه خوردت.
همین‌جور که با اخم نگاهم می‌کرد یکهو اخمش به لبخند تبدیل شد. خودم هم از حرفم خندم گرفت! یه لحظه محو لبخندش شدم چقدر جذاب می‌خندید.
- بهتره بریم.
با یه لبخند ملیح ازش دور شدم، صدای قدمش پشت سرم امد. همین‌طور که داشتیم به طرف سالن اصلی می‌رفتیم دل‌شوره عجیبی کل وجودم رو گرفته بود... .
کلاوس برای بار چندم به سمت ماریا که داشت یه پورتال به زمین باز می‌کرد رفت.
- مطمئنی اتفاقی نمی‌افته؟
ماریا کلافه از کارش دست کشید و گفت:
- آره! هزار بار پرسیدی گفتم آره، اصلاً دلیل این همه نگرانیت رو نمی‌فهمم!
آکان که کنارم وایستاده بود با خنده ریزی گفت:
- عاشقه دیگه... .
بعد برگشت سمت من ادامه داد...
- و اگر نه من بدبخت که مهم نیستم. انگار جونم رو ازسر راه پیدا کردم.
اول به ادامه حرفش خندیدم ولی وقتی سوالی بهش نگاه کردم گفت:
- بعداً خودت می‌فهمی فعلاً... .
صدای ماریا که می‌گفت آماده باشید نذاشت ادامه حرفش رو بزنه. به سمت پورتالی که ماریا باز کرده بود رفتیم، قبل این‌که وارد پورتال بشیم کلاوس به سمتمون امد.
- آکان رسیدین بهم خبر بده، مواظب خودتون هم باش.
آکان چشمی تو حدقه چرخوند و گفت:
- جانم؟ با من بودی؟
کلاوس با اخم هولش داد که کم مونده بود بیفته تو پورتال‌.
- اون‌قد حرف نزن! حواست به چیزی که گفتم باشه.
آکان چشمی گفت و دستش رو به سمتم دراز کرد.
گیج به دست دراز شدش نگاه می‌کردم که کلاوس به سمتم امد.
- برای رفتن باید ارتباط مستقیم داشته باشید. اما چون با پورتال می‌رین بهتره دستش رو بگیری خطرناکه! فعلاً تا یاد بگیری تله پاتی کنی.
آروم سرم رو تکون دادم دستم رو گذاشتم تو دست آکان، قبل این‌که وارد پورتال بشیم به سمت کلاوس برگشتم لحظه‌ای تردید و تو چشم‌هاش دیدم. اما سریع تغییر حالت داد لبخند ملیحی زدم و هم‌ زمان با آکان وارد پورتال شدیم.
آکان آروم کنار گوشم پچ زد:
- چشم‌هات رو ببند.
- امیدوارم بتونم تحملت کنم!
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
277
1,500
مدال‌ها
2
با تابش نور مستقیم به چشمم آروم لای پلک‌هام رو باز کردم. خدای من این‌جا دیگه کجا بود؟! با عجز به اطرافم نگاه کردم. تنها چیزی که بود درخت‌‌درخت و باز هم درخت! زیر لب داشتم غر می‌زدم:
- خدای من این‌جا دیگه کجاست؟ اصلاً مگه قرار نبود ما بریم زمین! پس این‌جا چی‌کار می‌کنیم؟ چرا این‌قدر درخت زیاده؟ نکنه اشتباهی امده باشیم.
برگشتم تا ببینم واکنش آکان چیه که دیدم یه متر دهنش بازه چشم‌هاش هم عین وزغ کرده.
- چرا این‌جوری نگاهم می‌کنی؟
- بذار برسیم بعد شروع کن به غر زدن. خسته نمی‌شی این همه فک می‌زنی؟
دست به کمر شدم و جواب دادم:
_اولاً اون گاراژ تو ببند تا مگس نرفته توش. دوم این‌جا کجاست که من رو آوردی. مگه قرار نبود ما بریم زمین اصلاً این‌جا شبیه زمینه؟
آکان که انگار تازه یادش افتاده بود دهنش بازه چشم غره الکی رفت و گفت:
- خب به من چه که محاسبات ماریا اشتباه از آب در اومده و ما از این‌جا سر درآوردیم!
چشمم رو تو حدقه چرخوندم و گفتم:
- خدایا منو ببین با کی اومدم! اصلاً من واسه چی تو رو با خودم آوردم؟
آکان نزدیکم شد.
- به من بود که عمراً باهات می‌امدم. با اون کاری که تو کردی!
- خوب کردم! اصلاً می‌دونی چیه؟ با این قیافه‌ای که تو داری هر کی بود بدترش و سرت میاورد.
آکان با داد غرید:
- به تو ربطی نداره! خودت حتی نمی‌تونی قدرتت رو کنترل کنی.
همین گفت و یکهو غیب شد!
یعنی داشت اشکم در می‌امد. هوا داشت کم‌‌کم رو به تاریکی می‌رفت هیچ! تو این جنگل ناشناخته هم تنها بودم. به درخت تنومندی که جلوم بود خیره شدم چه‌قدر استوار بود... .
بی‌خیال درختِ شدم و به سمتی شروع به حرکت کردم بهتر از یک جا وایستادنه. از لابه‌لای درخت‌ها گذشتم اون‌قدر راه رفته بودم که پاهام دیگه جون نداشت. هوا کامل تاریک شده بود تنها نور ماه بود که قسمتی از جنگل و روشن کرده بود. همین‌جور به رفتن ادامه دادم. با صدایی که اومد متوقف شدم. آب دهنم رو قورت دادم و پشت درختی قایم شدم. صداها داشت هر لحظه نزدیک‌تر می‌شد. سایه دوتا موجود که هر لحظه بهم نزدیک می‌شدن، لرزه بدی به جونم انداخته بود حتی فکر این‌که چی هستن و ممکنه چه بلایی سرم بیارن ترسناک بود!
همین که اومدم برم پشت یه درخت دیگه صدای شکستن چوب امد. بیا همین رو کم داشتم! پام روی تکه چوب خشکی رفت و شکسته بود. رسماً دیگه بدتر از این نمی‌شد! صدای یکی از موجودها که می‌گفت کی هستی؟ مجبورم کرد برگردم و بهشون نگاه کنم که ای کاش نمی‌کردم. تو تاریکی شبم چشم‌های سفیدشون معلوم بود. قلبم بی‌رحمانه به دیوار سی*ن*ه‌ام می‌زد تو اون لحظه تنها کاری که می‌تونستم بکنم فرار بود! ولی قیافه ترسناکشون اجازه تکون خوردن بهم نمی‌داد، چشم‌های سفید بدون قرینه با دست‌هایی که چهار تا بودن هر کدوم از دست‌هاشون سه انگشت و با ناخون‌های بزرگ، پاهایی که بزرگ‌تر از هر جای بدنشون بود و با یک دُم که انتهاش به سه تا دم موکل می‌شد!
حالا با خودتون می‌گین تو این موقیت از کجا دمشون رو دیدم. در واقع دمشون رو هی تکون می‌دادن.
یکی‌شون بهم نزدیک شد رسماً از ترس داشتم می‌مردم، یه قدم به عقب برداشتم اونم یه قدم نزدیکم شد. این کار رو انقدر تکرار کردم که با بر خوردم به درخت فهمیدم گیر افتادم. موجود تو ده ثانتی صورتم وایستاد، بوی گند می‌داد. اون یکی هم اومد نزدیک با صدای کریه‌ی گفت:
- بوی خوبی میده بهتره ببریمش پیش ارباب!
اون یکی هم با تشر بهش توپید:
- آخه احمق وقتی بوی خوبی میده یعنی اهل این‌جا نیست.
با یه نگاه چندش بهم ادامه داد:
- چرا خودمون کارش رو تموم نکنیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
277
1,500
مدال‌ها
2
دیگه رسماً قبض روح شده بودم، ای‌کاش با آکان دعوام نمی‌شد؛ حداقل اون پیشم بود و الان این‌جا نبودم. دومی لبخند چندشی زد و به سمتم اومد، همین که خواست بهم دست بزنه، با پام زدم وسط پاهاش که یه قدم به عقب برداشت و باعث شد بیفته روی اون یکی و با هم پخش زمین شدن! پا تند کردم همین‌جور می‌دویدم که پام گیر کرد به چیزی و افتادم، زود بلند شدم صدای پاهاشون که پشت سرم می‌اومدن می‌شنیدم. خداخدا می‌کردم گمم کنند، اون‌قد رفتم تا خسته شدم و وایستادم نگاه سرسری به عقب انداختم نبودن! همین که خواستم برگردم قیافه کریه‌ش رو دیدم. زیر لب داشت چیزی زمزمه می‌کرد ولی من نمی‌شنیدم. همین که دست از زمزمه کردن برداشت احساس سبکی بهم دست داد و دیگه چیزی نفهمیدم.
***
کلاوس

از وقتی آسمین رفته بود دلشوره بدی گرفته بودم. همه‌اش احساس می‌کردم می‌خواد اتفاقی بیفته، داشتم با خودم کلنجار می‌رفتم خبر بگیرم یا نه که سردرد گرفتم، ارتباط ذهنی داشتم. زود وصل کردم صدای آکان توی سرم اکو شد:
- کلا... وس... آسمین... آسمین... نیست!
همین کافی بود تا مثل کوه آتشفشان فوران کنم.
- درست حرف بزن ببینم چی شده؟ آسمین کجاست!
آکان با ترس چند کلمه گفت همین کافی بود. می دونستم یه چیزی شده زود تله پورت کردم، همین چند کلمه تو سرم اکو شد. آسمین گم شده.
***
آکان

بعد این‌که یکهو غیب شدم، اعصبانیتم فروکش کرد. دلشوره عجیبی داشتم می‌ترسیدم اتفاقی برای آسمین بیفته، زود برگشتم اما با چیزی که دیدم فاتحه‌مو خوندم. آسمین نبود! بلند صداش زدم:
- آسمین کجایی؟
چند ساعتی بود داشتم وسط جنگل دنبالش می‌گشتم اما نبود! عجب غلطی کردم کلاوس پوستم رو می‌کنه، هوا تاریک شده بود ناامید روی تخته سنگی نشستم. نباید تنهاش می‌ذاشتم اگه بلایی سرش بیاد چی؟ زود با کلاوس تماس ذهنی گرفتم بهتر بود بدونه. به زور تونستم بگم آسمین گم شده، به ثانیه نکشید قامت ترسناک کلاوس جلوم ظاهر شد! نزدیکم شد از چشم‌هاش نگرانی می‌بارید اما عصبانیتی که تو تن صداش بود ترسی به جونم انداخت.
- آکان، آسمین کجاست؟
به زور ماجرا رو براش گفتم هر لحظه صورتش از فرط عصبانیت تو هم می‌رفت. به سمتم اومد از یقم گرفت و چسبوندم به یه درخت.
- من آسمین و به تو سپردم آکان، مگه نگفتم مواظبش باش؟ نگفتم؟
کلمه آخرش رو با داد گفت.
- می‌دونم رفیق، اما به رفاقتمون قسم به ده دقیقه نکشید برگشتم ولی هیچ اثری از آسمین نبود.
کلاوس یقم رو ول کرد و با عصبانیتی که تا حالا ازش ندیدم بودم گفت:
- باید پیداش کنیم، حساب اون ماریا رو هم بعداً می‌رسم!
تحکمی که تو صداش بود لرزه به جون هر کسی می‌نداخت، راستی گفت ماریا! خب معلومه اون میمون وسط یه جنگل ممنوعه پورتال باز کرده.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
277
1,500
مدال‌ها
2
راوی

از عصبانیت رو به انفجار بود. اگه ماریا این‌جا بود بی‌درنگ یه بلایی سرش می‌آورد. تمرکزی نداشت تمام وجودش پر شده بود از عشق دختر چشم جنگلی، نفسش رو با حرص بیرون داد که صدای آکان اون رو متوقف کرد.
- اینو ببین کلاوس!
آکان درحالی که به درختی اشاره می‌کرد ادامه حرفش رو گفت:
- یه بوی عجیبی میاد.
کلاوس به درخت نزدیک شد، به خوبی بوی موجودی که این‌جا بود رو می‌شناخت.
- این بو متعلق به پِلان‌هاست.
آکان درحالی که ترسیده بود آب گلوش رو به زور قورت داد:
- وای خدا بدبخت شدم! اگه اتفاقی برای آسمین بیفته ابلیس منو می‌کشه.
کلاوس با کلافگی دستش رو توی موهاش برد و به هم زدشون، تاحالا این‌قدر سردرگم نبوده.
- وقت غم برک گرفتن نیست، باید ادامه بدیم و در مورد مردنتم باید بگم خودم زودتر کفنت می‌کنم! نیازی نیست ابلیس رو زیارت کنی.
آکان با شناختی که از کلاوس داشت مطمئن بود به حرفش عمل می‌کنه.
- ببین کلاوس، می‌دونی که پلان‌ها از خون... .
کلاوس کلافه بین حرفش پرید.
- می‌دونم‌می‌دونم! برای همینم باید زود پیداش کنیم تا... من بوشون رو حس می‌کنم همین نزدیکی‌هاست.
آکان با پشیمونی گفت:
- ببخشید رفیق! قول میدم پیداش کنیم.
کلاوس تنها به تکان دادن سرش اکتفا کرد.
***
(پِلان‌ها) موجوداتی که از خون تغذیه می‌کنند. اکثراً خون حیوانات‌ رو می‌خورن ولی خون انسان رو بیشتر دوست دارن. تو شب خیلی خوب می‌بینن و بوی هر قدرتیم به خوبی حس می‌کنن، بسیار مکارن و بی‌رحم.)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
277
1,500
مدال‌ها
2
کلاوس

بالاخره بعد از یک ساعت علاف شدن محل زندگی پلان‌ها رو پیدا کردیم. برگشتم سمت آکان، دنبال راهی برای نفوذ به قلعه بود. رفتم سمتش اون‌قدر حواسش پرت بود که متوجه نزدیک شدنم نشد. با پس کله‌ای که بهش زدم از جاش پرید و با گیجی گفت:
- چرا می‌زنی؟
پوفی کشیدم و جواب دادم:
- مثلاً الان می‌خوای مثل عنکبوت از دیوار بری بالا؟
- خب می‌خواستم برم ولی انگار نمی‌شه، نرفته می‌افتم می‌میرم.
چشم غره‌ای نثارش کردم و گفتم:
- عقل نداری راحتی، اول جایی که آسمین هست‌ رو شناسایی می‌کنم بعد تله پورت می‌کنیم.
آکان یکی زد تو سرش.
- چرا به فکر خودم نرسید؟
بدون توجه به حرفی که زد چشم‌هام رو بستم و تمرکز کردم، به آسمین فکر کردم یکم که گذشت دیدمش! خودش بود. بدون معطلی دست آکان و گرفتم و به جایی که آسمین رو دیده بودم تله پورت کردم.
***

آسمین

با درد شدیدی چشم‌هام رو باز کردم، خدای من این‌جا کجاست! همه‌جا تاریک بود بوی خیلی بدیم می‌اومد، خواستم دستم رو تکون بدم که درد شدیدی تو ناحیه بازوم احساس کردم. آروم با دست آزادم بازوم رو لمس کردم خیس بود. سعی کردم بلند بشم اما نمی‌شد. بی‌خیال به دیوار تکیه دادم حتماً اون دوتا موجود منو با خودشون آوردن. غرق در افکارم بودم که صدای در، خبر از اومدن یکی می‌داد! سایه دو نفر رو دیدم به سمتم اومدن از بازو‌هام گرفتن به زور بردنم هر چی تقلا کردم فایده‌ای نداشت. اون‌قدر روی زمین کشیدنم که مطمئنم پام زخمی شده، وقتی وایسادن به زور چشمم رو باز کردم صدای مبهمی می‌شنیدم.
من رو وسط یه دایره بزرگ به درختی بستن و عده‌ای دورم حلقه زده بودن. همه‌شون شبیه اون موجودهایی که اول دیدم بودن! جایی که بودیم شبیه به یک قلعه بود، این‌جا حتماً محل زندگی‌شونه.
هیچ راه فراری نداشتم انگار این‌جا آخر کارم بود. با سایه‌ای که روم افتاد سرم رو بالا گرفتم، این یکی با بقیه فرق داشت. احتمالاً پادشاهشون بود، البته اینو از تاجی که روی‌ سرش بود می‌شد فهمید. همین‌طور از دوتا شاخ روی سرش. بهم نزدیک‌تر شد تو اون لحظه واقعاً ترسیده بودم.
- بوی خوبی میدی و البته بوی قدرتی بی‌نهایت.
با پوزخندی بهش گفتم:
- هه قدرت؟ اگه قدرتی داشتم که الان زنده نبودی.
انگار با این حرفم عصبی شده بود با دستش چونم رو محکم فشار داد، گرمی خون رو به خوبی حس کردم ناخن‌های بزرگش رو از چونم برداشت. با لذت خون روی ناخن‌هاش رو داخل دهنش برد، برق خاصی توی چشم‌هاش بود.
- قدرتِ توی خونت، منو به وجد میاره و احساس قدرت زیادی می‌کنم. اما این کافی نیست!
فرصت تجزیه تحلیل بهم نداد و دهنش رو به سمت گردنم آورد، تازه متوجه منظورش شدم. ولی کاری از دستم برنمی‌امد. با لذت خونم رو می‌مکید انگار خون آشام بود هرچی تقلا می‌کردم توجهی نمی‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
277
1,500
مدال‌ها
2
کم‌کم داشتم از حال می‌رفتم، این وحشی‌م انگار خیال نداشت ولم کنه؛ دیگه جونی برام نمونده بود. یعنی این آخر کار منه؟ اصلاً باورم نمی‌شه که قراره این‌طوری بمیرم! پوزخندی زدم برای چی اومده بودم و حالا ببین به کجا رسیدم. چشم‌هام داشتن بسته می‌شدن که یکهو جسم چندش آورش به کناری پرت شد. خیلی تار می‌دیدم، پاهام تحمل وزنم رو نداشتن در حال سقوط بودم که دست‌های قوی دور کمرم حلقه شد، سعی کردم به ناجی خودم نگاه کنم تنها چیزی که دیدم چشم‌های قرمزش بود. با نگرانی چیزی گفت که نشنیدم، احساس می‌کردم خونی تو رگ‌هام نمونده، چشم‌هام بسته شد و به خوابی عمیق رفتم.
***

کلاوس

چشم‌هاش رو بست، با صدای آکان ازش چشم برداشتم.
- کلاوس باید بریم، نبضش هنوز می‌زنه.
عصبی آسمین رو گرفتم تو بغلم و دادمش تو بغل آکان.
- از این‌جا ببرش.
آکان متعجب خواست حرفی بزنه که، با بالا آوردن دستم ساکت شد.
- حرف نباشه!
آکان بدون حرفی غیب شد. عصبی به سمت پادشاه پلان‌ها رفتم، بقیه از ترس جرعت نزدیک شدن نداشتن. از زمین بلندش کردم یه مشت، دو مشت و... . هنوز عصبی بودم. امکان نداشت زنده‌اش بذارم، با ترس گفت:
- تو... کی هستی؟
پوزخندی زدم.
- برای تویی که قراره بمیری، چه فرقی می‌کنه!
دیگه صبر نکردم، تو یه حرکت تنها خاکستر ازش موند. با خون‌سردی برگشتم سمت بقیه، با ترس نگاهم می‌کردن منم همین رو می‌خواستم.
- دفعه بدی این بلا، سر همه‌تون میاد... .

آکان

آسمین رو گذاشتم روی تخت، ماریا با عجله وسایل رو گذاشت کنار تخت و با اضطراب گفت:
- آکان، خون زیادی از دست داده باید بهش خون بدیم.
آستین پیراهنم رو زدم بالا، تقصیر من بود که هم‌چین اتفاقی افتاد. ماریا هول کرده سر سوزن رو وارد دستم کرد.
- این‌قدر هول نکن.
- من پورتال رو اشتباه باز کردم، تقصیر من بود.
- فعلاً این موضوع مهم نیست، حالش خوب میشه؟
ماریا با اخم نگاهم کرد.
- معلومه که خوب میشه! مگه از جونم سیر شده باشم.
لبخندی زدم که ماریا چشم غره‌ای بهم رفت. با صدای کلاوس بهش نگاه کردم، این کی امد.
- ماریا، حال آسمین چه‌طوره؟
ماریا با تته‌پته گفت:
- حالش...‌‌ حالش خوبه... فقط خون‌ زیادی از دست داده... بود که اونم حل شد.
کلاوس نزدیک تخت آسمین نشست، با اخم به دستم اشاره کرد.
- حالت بد نشه؟
- نه، تازه شروع کردم.
سری تکون داد.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
277
1,500
مدال‌ها
2
یک هفته بعد

آسمین

کلافه گفتم:
- وای آکان، نمی‌تونم، اصلاً نمی‌شه!
آکان با خون‌سردی گفت:
- ببین آسمین، ذهنت رو آزاد بذار و تمرکز کن، بعد به جایی که می‌خوایی بری فکر کن.
برای بار هزارم چشم‌هام رو بستم، نفس عمیقی کشیدم تصویر مکانی به طور اتفاقی تو ذهنم شکل گرفت، احساس سبکی کردم آروم لای پلک‌هام رو باز کردم، از منظره روبه‌روم دهنم باز مونده بود. خدای من، این‌جا دیگه کجاست! آبشار بزرگی جلو روم بود که آبش به سمت رودخونه حرکت می‌کرد، نقش آسمون صاف و آبی روی آب رودخونه نقش بسته بود. ماهی‌های رنگ و با رنگی که باهم مسابقه گذاشته بودند، نقش خاصی به رودخونه می‌داد‌. چشمم افتاد به دو جفت پروانه آبی رنگ، دستم رو به سمتشون بردم، پروانه‌ای که کوچیک‌تر بود روی دستم نشست. لبخندی روی لب‌هام اومد چه‌قدر زیبا بود.
- خوشگلن، مگه نه؟
یکهو به پشت سرم چرخیدم، با دیدن همون مرد رویا‌هام متعجب نگاهش کردم.
- تو... این‌جا... از کجا اومدی؟
لبخندی زد.
- دقیقاً سوال منم همینه!
- خب، من وقتی داشتم تله پورت می‌کردم این مکان از ذهنم گذشت، دیگه نمی‌دونم چی‌شد اومدم این‌جا.
- حتماً اشتباهی شده.
با اخم گفتم:
- من تنها به جایی می‌تونم تله پورت کنم که، قبلاً هم اون‌جا بودم! پس اشتباهی نشده.
- مهم نیست خودم می‌خواستم ببینمت، همین بهتر که خودت اومدی.
- چرا تو خوابم می‌دیدمت؟ تو کی هستی؟
- خواب‌هات خیلی مهمه! حواست رو خوب جمع کن، مهم نیست من کیم.
- چرا مهمه؟ حداقل اسمت رو بگو.
مرد رویا‌ها با حواس پرتی گفت:
- اهورا!
با شک پرسیدم:
- اهورا؟
دست‌پاچه گفت:
- نه! همون مرد رویاها بگو.
اخم کردم.
- چرا ذهن من رو خوندی؟
باز لبخندی زد.
- این‌هارو بی‌خیال، بهتره فعلاً برگردی تا دوستت سکته نکرده.
بهم اجازه حرفی نداد، با تابش نوری باز هم همون احساس سبکی بهم دست داد و بعد همون جای قبلیم. با صدای ناله آکان چرخیدم.
- وای خدا، کجایی آسمین، کجا رفتی بازم! چرا اذیت می‌کنی بیا دیگه.
با خنده به سمتش رفتم و جلوش وایستادم. با دیدنم اول شوکه نگاهم کرد ولی بازم گفت:
- وای بدبخت شدم! خودش رفت روحش برگشته.
با خنده پس کله‌ای بهش زدم.
- روح چیه نکبت، من خودمم.
آکان دستش رو آورد نزدیک صورتم، با نوک انگشتش به پیشونیم زد. وقتی مطمئن شد که واقعیم نفس راحتی کشید.
- کجا رفته بودی تو؟
شونه‌هام رو انداختم بالا.
- گفتی تله پورت کن، منم کردم. من دیگه برم استراحت کنم خسته‌ام.
دنباله حرفم به سمت خونه حرکت کردم، صدای آکان که زیر لب غر می‌زد.
- از صبح دارم بهش یاد میدم کل انرژیم رفته، اون‌وقت خانم میگه خسته‌است!
با خنده برگشتم سمتش.
- این‌قدر حرص نخور، به جاش آب بخور.
- من کی از دست تو راحت میشم.
- هیچ‌وقت!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
277
1,500
مدال‌ها
2
زود وارد خونه شدم، یکمی گرسنه بودم برای همین مستقیم رفتم سمت آشپزخونه. با دیدن ماریا که داشت چایی می‌خورد به سمتش رفتم، درست کنارش که یه صندلی خالی بود نشستم.
- عه، کی امدی؟
در حالی که لقمه‌ای برای خودم می‌گرفتم جواب دادم.
- همین الان.
- تونستی یاد بگیری؟
- آره، بعد از چند روز تمرین، بالاخره یاد گرفتم!
ماریا زیر لب آهانی گفت، سوالی که تو ذهنم بود پرسیدم.
- میگم ماریا، دقیقاً برای چی اومدیم به این‌جا؟
ماریا با دست‌مال دور لبش رو پاک کرد، در همون حال جواب داد:
- سرزمین پلان‌ها، روباه‌ها و درایدها، جایی که پورتال باز شد اولین مکان بود. دومین مکان سرزمین روباه‌هاست، آخرین مکان هم سرزمین درایدها، تو آخرین مکان چشمه‌ای هست که باعث فعال شدن قدرتت میشه و ابلیس هم... ادامه حرفش رو گفتم:
- و ابلیس هم می‌خواد با استفاده از قدرت من، کل جهان هستی‌رو نابود کنه!
ماریا سرش رو انداخت پایین، با پوزخند پرسیدم:
- حالا چه‌جوری میشه این قدرت رو نابودش کرد؟
- من نمی‌دونم.
- شایدم نمی‌خوای بهم بگی؟
- نه این‌طور نیست، من واقعاً نمی‌دونم.
کم‌کم داشتم عصبی می‌شدم، اصلاً دست خودم نبود.
- چرا بهم نمی‌گی چی تو گذشته‌ام بود؟ چرا حرف نمی‌زنی؟
- الان وقتش نیست!
از روی صندلی بلند شدم، آکان تیکه داده بود به در، عصبی گفتم:
- پس کی وقتشه؟ من حق دارم بدونم!
- گفتم الان وقتش نیست، بفم اینو!
کنترلم رو از دست دادم.
- دقیقاً همین حالا وقتشه، باید بهم بگی هدفتون از موندن کنار من چیه؟
آکان ترسیده زمزمه کرد:
- باشه... آروم باش فقط.
نمی‌دونم چم شده بود اما، هر چی بود داشتم کنترلم رو از دست می‌دادم. یه قدم به سمت آکان برداشتم.
- چرا با من اومدی؟ هدفت چیه هان؟
آکان نفس عمیقی کشید که نفسش مثل هاله بیرون اومد، به ماریا نگاه کردم با دست‌هاش خودش رو بغل کرده بود. نگاهم به دیوار افتاد کاملاً یخ زده بود. پس دلیل ترس آکان همین بود، با حالت عصبی دستم رو تکون دادم که یخ اتاق به کل از بین رفت، موندن رو صلاح ندونستم و غیب شدم درست همون جنگلی بود که برای اولین‌بار اومده بودیم، روی تخته سنگی نشستم، نگاهم به درخت جلوم افتاد، این‌قدر بهش خیره شدم که یخ بست. از جام بلند شدم و به سمت درخت رفتم، دستم رو گذاشتم روش سرمای عجیبی بهم تزریخ شد. چشم‌هام رو بستم سعی کردم تمرکز کنم و دوباره به درخت خیره شدم، ثانیه‌ای بعد یخ با صدایی شروع به ناپدید شدن کرد، لبخندی از رضایت زدم پس بالاخره تونستم کنترلش کنم! با خوش‌حالی دوباره تله پورت کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین