- Sep
- 278
- 1,503
- مدالها
- 2
به آشپزخونه نزدیک شدم، صدای کلاوس توجهم رو جلب کرد.
- آخه چهطوری ممکنه؟ مگه نگفتین خیلی عصبی بود؟
آکان: ببین کلاوس، من به چیزی که دیدم کاملاً اطمینان دارم، آسمین عصبی بود ولی با میل خودش یخ اتاق از بین رفت.
صدای ماریا که از بغض میلرزید باعث شد حواسم رو بهش جمع کنم.
- همهش تقصیر منه، اگه بهش نمیگفتم اینجوری نمیشد.
یه لحظه دلم براش سوخت، این دختر گناهی نداشت خب دیگه قایم موشک بازی بسه. همین که خواستم در رو باز کنم صدای آکان اومد که میگفت:
- من برم ببینم این دختر خیره سر کجاست.
لبخند شیطانی زدم و در یک تصمیم ناگهانی درست جلوی آکان ظاهر شدم. آکان با دیدنم یه جیغ بلند کشید که از خنده مردم، وقتی دید دارم میخندم با اخم ساختگی گفت:
- وای نمیری، زهره ترک شدم نمیتونی مثل آدم بیایی؟
به زور جلوی خندم رو گرفتم و صورتم رو نزدیک صورتش بردم:
- نه! چون من آدم نیستم.
نفس حبس شدش رو بیرون فرستاد و گفت:
- یادم نبود تو یه روحی!
یکی از ابروهام رو بالا دادم و پرسیدم:
- روح؟
- آره، اگه آدم بودی مثل آدم میامدی.
با خونسری گفتم:
- خب همین دیگه نفهم، من یک دورگه هستم، فرشته و شیطان پس انتظار نداشته باش مثل آدم بیام!
با حس نگاهی روی خودم سرم رو برگردوندم که تو دوتا تیله آتشین غرق شدم، چشمهاش میخندید ولی اخم بین ابروهاش جا خوش کرده بود. به طرف ماریا رفتم این دخترم برام آشنا بود.
- ببخشید که نگرانت کردم.
همین که حرفم تموم شد خودش رو انداخت تو بغلم.
با گریه گفت:
- کجا رفته بودی؟ میدونی چهقدر نگرانت شدم؟ چرا همیشه یهو غیب میشی!
هنوز تو شوک کارش مونده بودم، به آرومی دستم رو پشتش کشیدم و گفتم:
- عذر میخوام عزیزم، قول میدم هر جا خواستم برم قبلش بهت بگم تا نگرانم نشی.
از اونور صدای آکان امد:
- ماهم اینجا چغندر تشریف داریم.
این بار صدای کلاوس بود که من رو متعجب کرد.
- فکر کنم دیگه وقتشه.
با کنجکاوی بهش نگاه کردم.
- یعنی همه چیو بهم میگی؟
با همون اخمش فقط سرش رو تکون داد.
- بسه دیگه، لوس بازی در نیارین.
ماریا از بغلم بیرون اومد و به آکان گفت:
- لوس عمته!
پوفی کشیدم رو گفتم:
- باز این دوتا افتادن به جون هم.
کلاوس با اخم به آکان نگاه کرد که آکان با مظلومیت ساختگی گفت:
- چرا همش پاچه منو میگیری، مثلاً من رفیقتم ها.
کلاوس در حالی که به سمت آکان میرفت گفت:
- سالن اصلی.
بعد بازو آکان رو گرفت و غیب شدن. با ماریا به سالن اصلی رفتیم، دوتاشونم یه طرف نشسته بودن ماریا روبهروی من که میشه کنار کلاوس نشست منم کنار آکان که روبهروی کلاوس بود نشستم.
کلاوس بدون مقدمه گفت:
- از بچگیهات چی یادته؟
کمی فکر کردم واقعیتش هیچی یادم نبود!
- آخه چهطوری ممکنه؟ مگه نگفتین خیلی عصبی بود؟
آکان: ببین کلاوس، من به چیزی که دیدم کاملاً اطمینان دارم، آسمین عصبی بود ولی با میل خودش یخ اتاق از بین رفت.
صدای ماریا که از بغض میلرزید باعث شد حواسم رو بهش جمع کنم.
- همهش تقصیر منه، اگه بهش نمیگفتم اینجوری نمیشد.
یه لحظه دلم براش سوخت، این دختر گناهی نداشت خب دیگه قایم موشک بازی بسه. همین که خواستم در رو باز کنم صدای آکان اومد که میگفت:
- من برم ببینم این دختر خیره سر کجاست.
لبخند شیطانی زدم و در یک تصمیم ناگهانی درست جلوی آکان ظاهر شدم. آکان با دیدنم یه جیغ بلند کشید که از خنده مردم، وقتی دید دارم میخندم با اخم ساختگی گفت:
- وای نمیری، زهره ترک شدم نمیتونی مثل آدم بیایی؟
به زور جلوی خندم رو گرفتم و صورتم رو نزدیک صورتش بردم:
- نه! چون من آدم نیستم.
نفس حبس شدش رو بیرون فرستاد و گفت:
- یادم نبود تو یه روحی!
یکی از ابروهام رو بالا دادم و پرسیدم:
- روح؟
- آره، اگه آدم بودی مثل آدم میامدی.
با خونسری گفتم:
- خب همین دیگه نفهم، من یک دورگه هستم، فرشته و شیطان پس انتظار نداشته باش مثل آدم بیام!
با حس نگاهی روی خودم سرم رو برگردوندم که تو دوتا تیله آتشین غرق شدم، چشمهاش میخندید ولی اخم بین ابروهاش جا خوش کرده بود. به طرف ماریا رفتم این دخترم برام آشنا بود.
- ببخشید که نگرانت کردم.
همین که حرفم تموم شد خودش رو انداخت تو بغلم.
با گریه گفت:
- کجا رفته بودی؟ میدونی چهقدر نگرانت شدم؟ چرا همیشه یهو غیب میشی!
هنوز تو شوک کارش مونده بودم، به آرومی دستم رو پشتش کشیدم و گفتم:
- عذر میخوام عزیزم، قول میدم هر جا خواستم برم قبلش بهت بگم تا نگرانم نشی.
از اونور صدای آکان امد:
- ماهم اینجا چغندر تشریف داریم.
این بار صدای کلاوس بود که من رو متعجب کرد.
- فکر کنم دیگه وقتشه.
با کنجکاوی بهش نگاه کردم.
- یعنی همه چیو بهم میگی؟
با همون اخمش فقط سرش رو تکون داد.
- بسه دیگه، لوس بازی در نیارین.
ماریا از بغلم بیرون اومد و به آکان گفت:
- لوس عمته!
پوفی کشیدم رو گفتم:
- باز این دوتا افتادن به جون هم.
کلاوس با اخم به آکان نگاه کرد که آکان با مظلومیت ساختگی گفت:
- چرا همش پاچه منو میگیری، مثلاً من رفیقتم ها.
کلاوس در حالی که به سمت آکان میرفت گفت:
- سالن اصلی.
بعد بازو آکان رو گرفت و غیب شدن. با ماریا به سالن اصلی رفتیم، دوتاشونم یه طرف نشسته بودن ماریا روبهروی من که میشه کنار کلاوس نشست منم کنار آکان که روبهروی کلاوس بود نشستم.
کلاوس بدون مقدمه گفت:
- از بچگیهات چی یادته؟
کمی فکر کردم واقعیتش هیچی یادم نبود!
آخرین ویرایش توسط مدیر: