جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [رمان ظهور الهه ابراهام] اثر« آوا محمدی کاربر انجمن رمان بوک »

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط AVA mohamadi با نام [رمان ظهور الهه ابراهام] اثر« آوا محمدی کاربر انجمن رمان بوک » ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 8,062 بازدید, 222 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [رمان ظهور الهه ابراهام] اثر« آوا محمدی کاربر انجمن رمان بوک »
نویسنده موضوع AVA mohamadi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط AVA mohamadi
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
278
1,503
مدال‌ها
2
به آشپزخونه نزدیک شدم، صدای کلاوس توجه‌م رو جلب کرد.
- آخه چه‌طوری ممکنه؟ مگه نگفتین خیلی عصبی بود؟
آکان: ببین کلاوس، من به چیزی که دیدم کاملاً اطمینان دارم، آسمین عصبی بود ولی با میل خودش یخ اتاق از بین رفت.
صدای ماریا که از بغض می‌لرزید باعث شد حواسم رو بهش جمع کنم.
- همه‌ش تقصیر منه، اگه بهش نمی‌گفتم این‌جوری نمی‌‌شد.
یه لحظه دلم براش سوخت، این دختر گناهی نداشت خب دیگه قایم موشک بازی بسه. همین که خواستم در رو باز کنم صدای آکان اومد که می‌گفت:
- من برم ببینم این دختر خیره سر کجاست.
لبخند شیطانی زدم و در یک تصمیم ناگهانی درست جلوی آکان ظاهر شدم. آکان با دیدنم یه جیغ بلند کشید که از خنده مردم، وقتی دید دارم می‌خندم با اخم ساختگی گفت:
- وای نمیری، زهره ترک شدم نمی‌تونی مثل آدم بیایی؟
به زور جلوی خندم رو گرفتم و صورتم رو نزدیک صورتش بردم:
- نه! چون من آدم نیستم.
نفس حبس شدش رو بیرون فرستاد و گفت:
- یادم نبود تو یه روحی!
یکی از ابروهام رو بالا دادم و پرسیدم:
- روح؟
- آره، اگه آدم بودی مثل آدم می‌امدی.
با خون‌سری گفتم:
- خب همین دیگه نفهم، من یک دورگه هستم، فرشته و شیطان پس انتظار نداشته باش مثل آدم بیام!
با حس نگاهی روی خودم سرم رو برگردوندم که تو دوتا تیله آتشین غرق شدم، چشم‌هاش می‌خندید ولی اخم بین ابروهاش جا خوش کرده بود. به طرف ماریا رفتم این دخترم برام آشنا بود.
- ببخشید که نگرانت کردم.
همین که حرفم تموم شد خودش رو انداخت تو بغلم.
با گریه گفت:
- کجا رفته بودی؟ می‌دونی چه‌قدر نگرانت شدم؟ چرا همیشه یهو غیب میشی!
هنوز تو شوک کارش مونده بودم، به آرومی دستم رو پشتش کشیدم و گفتم:
- عذر می‌خوام عزیزم، قول میدم هر جا خواستم برم قبلش بهت بگم تا نگرانم نشی.
از اون‌‌ور صدای آکان امد:
- ماهم این‌جا چغندر تشریف داریم.
این بار صدای کلاوس بود که من رو متعجب کرد.
- فکر کنم دیگه وقتشه.
با کنجکاوی بهش نگاه کردم.
- یعنی همه چیو بهم میگی؟
با همون اخمش فقط سرش رو تکون داد.
- بسه دیگه، لوس بازی در نیارین.
ماریا از بغلم بیرون اومد و به آکان گفت:
- لوس عمته!
پوفی کشیدم رو گفتم:
- باز این دوتا افتادن به جون هم.
کلاوس با اخم به آکان نگاه کرد که آکان با مظلومیت ساختگی گفت:
- چرا همش پاچه منو می‌گیری، مثلاً من رفیقتم ها.
کلاوس در حالی که به سمت آکان می‌رفت گفت:
- سالن اصلی.
بعد بازو آکان رو گرفت و غیب شدن. با ماریا به سالن اصلی رفتیم، دوتاشونم یه طرف نشسته بودن ماریا روبه‌روی من که میشه کنار کلاوس نشست منم کنار آکان که روبهروی کلاوس بود نشستم.
کلاوس بدون مقدمه گفت:
- از بچگی‌هات چی یادته؟
کمی فکر کردم واقعیتش هیچی یادم نبود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
278
1,503
مدال‌ها
2
- خب... من هیچی یادم نیست... حتی قیافه پدرم! از وقتی یادم میاد که تو میروزین بودم.
کلاوس با اخم پرسید:
- قیافه کسی برات آشنا نیست؟
بدون این‌که متوجه حرفم بشم گفتم:
- ماریا، مرد رویاها و تو.
کلاوس با شک پرسید:
- مرد رویاها؟
تازه یادم افتاد چی گفتم، حالا بیا خر بیار باقالی بار کن، اصلاً الان چی بگم بهش؟
- نه... نه... یه نفر بود که تو خوابم می‌دیدمش همین!
با این‌که قانع نشده بود ولی سری تکون داد و ادامه حرفش رو گفت:
- خب منو ماریا خواهر بردار هستیم، تو وقتی پنج سالت بود یه جنگ بین فرشته‌ها و شیطان‌ها رخ داد که اون موقع پدرت توی سرزمین شیطان‌ها بود، مادرتم به عنوان همسرش کنارش بود. وقتی جنگ بالا گرفت پدرت تو و هیراد به همراه مادرت به سرزمین میروزین فرستاد. اما خودش جونش رو از دست داد، به‌خاطر شوکی که تو سن کم بهت وارد شد باعث شده تا حافظت رو از دست بدی و هیچی یادت نیاد، این اتفاق علاوه بر این حادثه باعث کنترلی نداشت بر قدرتت بود.
داشتم با دهن نیمه باز به حرف‌های کلاوس گوش می‌دادم، هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم به‌خاطر یه شوک نمی‌تونستم از قدرتم استفاده کنم. سوالی که تو ذهنم بود به زبون آوردم:
- خب... پس چه‌طور تونستم قدرتم رو کنترل کنم؟
- شوک، عصبانیت، شادی، و... باعث خیلی چیزها میشه، اینم یک موردشه.
با تردید پرسیدم:
- پس امکان این‌که بتونم قدرت درونیم رو کنترل کنم، هست؟
- خب این بستگی به خودت داره، و این‌که به خودت ایمان داشته باشی.
آکان رو به ماریا پرسید:
- راستی تو چرا هنوز نرفتی؟
ماریا تو جاش جا‌به‌‌جا شد.
- خب ابلیس گفت همین‌جا بمونم.
آکان آهانی گفت و به سمت من برگشت:
- به‌خاطر آسمین گفته تا سالم بمونه، واگر نه ما برگ چغندر تشریف داریم.
- اگه تو اجازه بدی منم سالم می‌مونم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
278
1,503
مدال‌ها
2
با حرف کلاوس بهش خیره شدم.
- من شب بر می‌گردم، قبل رفتن چند تا چیز هست که باید یادت بدم.
سری تکون دادم و پرسیدم:
- خب چرا این‌جا نمی‌مونی؟
کلاوس با نگاهی که کمی رنگ تعجب گرفته بود گفت:
- باید مواظب باشم تا ابلیس قبل این‌که تو بتونی قدرتت‌ رو فعال کنی فکر حمله به سرش نزنه، ولی هر از گاهی میام بهتون سر می‌زنم.
خودم هم نمی‌دونم چرا همچین حرفی زدم ولی دلم می‌خواست بمونه، کنارش احساس امنیت می‌کردم!
- آهان، پس بریم بیرون.
همه‌گی با این حرفم از جاشون بلند شدن تا بریم بیرون. کلاوس جلوم ایستاد و گفت:
- خب سعی کن به سمت من گلوله یخ پرتاب کنی.
با تردید گفتم:
- ممکنه آسیب ببینی.
با اخم گفت:
- همون کاری رو که بهت گفتم انجام بده.
زهرمار! همه‌ش اخم می‌کنه دستور میده، همین بهتر که داری میری. تمرکز کردم وقتی دستم سرما رو حس کرد با لبخند ملیحی به سمتش حمله کردم پشت سر هم گلوله‌های یخی به سمتش پرت می‌کردم ولی همشون رو با یه حرکت آب می‌کرد. دیگه کلافه شده بودم که با حرفش عصبیم کرد.
- تو که یک دونه گلوله هم بهم نزدی، پس چه‌طور فکر می‌کردی ممکنه بهم آسیب بزنی؟
دیگه نفهمیدم چی شد ولی با آخرین سرعتم به سمتش گلوله پرت می‌کردم. دیگه خسته شده بودم نفس‌نفس می‌زدم ولی کلاوس انگار داشت فیلم سینمایی می‌دید.
- خوب نبود باید تمرین کنی، سعی کن با تمرکز به هدف بزنی! نه با عصبانیت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
278
1,503
مدال‌ها
2
حرف‌هاش درست بود، من نباید با خشم پیش برم. ولی چه‌جوری؟ منی که تازه تونسته بودم قدرتم رو کنترل کنم ولی، جنگ و خون‌ریزی این چیزها حالیش نمی‌شه! من تمام سعی خودم رو نکردم. بدون حرفی به سمت اتاقم رفتم، وقتی رسیدم در باز کردم و به سمت تختم رفتم و دراز کشیدم. ذهنم همه‌اش پی همون مردی که تو رویاهام می‌دیدمش بود، البته دیگه تو رویاها نبود حالا به واقعیت پیوسته بود. چرا اون‌قدر برام آشنا بود یعنی ممکنه که قبلاً دیده باشمش؟ با این اتفاق‌ها اینم می‌تونه ممکن باشه. با گرم شدن چشم هام به خواب عمیقی فرو رفتم.
***

سوم شخص

به دختر روبه‌رو خیره شدم و به سمتش قدم برداشتم، اما همین که خواستم بهش نزدیک بشم و چهره‌ش رو ببینم، ناگهان چنان نوری از خودش ساطعه کرد که مجبور شدم چشم‌هام رو ببندم. با این‌که می‌دونستم یه خوابه اما هر خوابی نبود! خیلی وقت بود که هیچ رویایی ندیده بودم اون هم رویایی که اتفاق می‌افتاد. سعی کردم یکی از چشم‌هام رو باز کنم باید صورت اون دختر می‌دیدم، با چیزی که دیدم از تعجب سر جای خودم خشک شدم، این امکان نداشت! من تا حالا هم‌چین چیزی ندیده بودم یه دختر با موهای آبی، بال‌های نقره‌ای، درخشش بال‌هاش اون‌قدر زیاد بود که احساس می‌کردی به خورشید خیره شدی. عجیب‌تر از بال‌هاش عکس اژدهای قرمزی که روی بازوش خالکوبی شده بود، صورتش رو نتونستم ببینم. اما بال‌های نقره‌ای و اون نوری که ازش ساطعه می‌شد بدون شک اون یه ابراهام بود! اما معنی اون خالکوبی رو نمی‌‌دونستم. خیلی وقته منتظر هم‌چین روزیم پس بالاخره امدی، با یادآوری جمله پدرم لبخند کجی گوشه لبم نشست. با ظهور الهه می‌تونی چیز‌هایی که از دست دادی ‌رو پس بگیری!
من منتطرتم تا کمکم کنی پس زود بیا.
***

آسمین

با درد شدیدی بین کتفم از خواب بیدار شدم، از درد زبونم گاز می‌گرفتم تا صدام بیرون نره. اما این درد اون‌‌قدر وحشتناک بود که نتونستم تحمل کنم و از تخت افتادم پایین. می‌خواستم از درد فریاد بزنم اما نمی‌تونستم، از هوای تاریک معلوم بود که شب شده! در با صدای بدی باز شد و یه نفر به سرعت خودش رو بهم رسوند صدای نگرانش که بهم می‌گفت:
- آسمین حالت خوبه؟ چت شده؟ چرا چیزی نمی‌گی؟
صدای کلاوس بود اما نمی‌تونستم جوابی بهش بدم. آکان با صدای بلندی گفت:
- ماریا زود بیا این‌جا.
دیگه نمی‌تونستم تحمل کنم از درد فریادی کشیدم که کلاوس عصبی گفت:
- درد داری؟ یه چیزی بگو دیگه!
سرم رو به معنی آره تکون دادم، صدای ماریا تو اتاق پیچید.
- چی‌شده آکان؟ آسمین چت شده؟
هر دوتاشون سعی داشتن دلیل حال بدم رو بفهمن اما نمی‌تونستم یک کلمه حرف بزنم. درد وحشتناک انگار نمی‌خواست تموم بشه، هر لحظه بیشتر و بیشتر می‌شد. انگار استخون‌های کتفم دارن می‌شکنند می‌تونستم بگم واقعاً هم در حال شکستن بودند، با صدای فرد روبه‌روم سعی کردم بفهمم چی میگه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
278
1,503
مدال‌ها
2
- آسمین، عزیزم کجات درد می‌کنه بهم بگو؟
صدای کلاوس این بار مهربون بود. با صدای تحلیل رفته‌ای گفتم:
- کتفم، انگار استخون‌هام دارن از هم جدا می‌شند.
کلاوس برای این‌که صدام رو بشنوه گوشش رو نزدیک دهنم آورده بود. به سرعت چرخید و لباسم رو از پشت پاره کرد و با داد گفت:
- ماریا یه چاقو بیار.
تو اون لحظه اون‌قدر درد داشتم که به این‌‌که چاقو رو برای چی می‌خواد فکر نکردم.

***


کلاوس

چشمم که به پشت آسمین افتاد از تعجب چشم‌هام گرد شد. داشت جای بال در میاورد به‌خاطر دورگه بودنش جای بال نداشت. اما چرا حالا؟ ماریا چاقو داد به دستم، باید لایه اولی کتفش و زخمی کنم البته صدمه‌ای نمی‌بینه. رگه‌های که به‌خاطر جای بال کبود شده بود و به آرومی خراش دادم که خون کمی بیرون زد. دیگه صدای آسمین نمی‌اومد برش گردوندم که با چشم‌های بستش مواجه شدم. به‌خاطر دردی که کشیده بود از حال رفته بود، بغلش کردم و روی تخت گذاشتمش. رو به آکان و ماریا گفتم:
- خودم مواظبشم شما برین.
بدون حرفی از اتاق خارج شدن، کنار تخت نشستم دست‌های سردش رو توی دستم گرفتم. چه گناهی داشت که این همه درد می‌کشید. باید هر چه زودتر تمومش کنم.

سوم شخص


به دختر روبه‌روم زل زده بودم، چه‌قدر زیبا می‌خوند. دختری که صداش برام خیلی آشنا بود. درسته همون دختر قبلی بود ولی چرا اون‌قدر صداش غمگین بود؟ پشتش به من بود و دستش روی پیانو کشیده می‌شد و می‌خوند:

قلبمو دادم بهت زدش شکستش
همون که دنیام بود
شبا تو خیالم به فکر اینم که چرا رفتش زود
آخه چرا باید بد شه با من منه دیوونه
دلم طاقت دوریش و نداره نه نمی‌تونه
ای وای دیگه منو نمی‌خوادش
اون که یه لحظه هم یادش نیفتاد از سرم
بارون به یاد خاطره‌هامون می‌زنه رو سرم آروم نساختش آخرم

نه نباید تهش این‌جوری تموم می‌شد بره
با یه لبخند بگه این دیگه دیدار آخره
نه نمی‌شه من ندارم طاقت دوریش و دیگه

به این‌جاش که رسید تصاویر محو شدن، این روزها فقط همین دخترک ناشناس مهمون رویاهام بود. باید هرچه زودتر ببینمش فعلاً تنها امیدم به اونه، با این‌که می‌دونم شاید زنده نمونم اما هر جوری که بشه باید پدر و مادرم رو پیدا‌ کنم.
انتقام تمام چیزهایی که از دست دادم و می‌گیرم، همیشه همین بوده و هست حس شیرینی بعد از انتقام لذت بخشه.
***
 

پیوست‌ها

  • 1696837791052.gif
    1696837791052.gif
    43 بایت · بازدیدها: 18
  • 1696837791243.gif
    1696837791243.gif
    43 بایت · بازدیدها: 18
  • 1696837791151.gif
    1696837791151.gif
    43 بایت · بازدیدها: 19
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
278
1,503
مدال‌ها
2
آسمین

با تابش نور مستقیم، لای چشم‌هام رو باز کردم، هوا روشن بود پس من شب کامل بی‌هوش بودم. با یاد آوری اتفاق دیشب به دور و برم نگاه کردم، انگار داشتم دنبال کسی می‌گشتم با فشرده شدن دستم چشمم به صاحب دستی که دستم رو فشار می‌داد افتاد. زل زده بودم بهش دلم نمی‌خواست ازش چشم بردارم انگار جادو شده بودم. با تکونی که خورد باعث شد دستم کشیده بشه و درست جلوی صورتش قرار بگیرم، جوری که می‌تونستم نفس‌های داغش رو حس کنم. چرا ضربان قلبم هر لحظه بالا می‌رفت؟ دلیل تپش قلبم وقتی که بهش نزدیک می‌شدم چی بود؟ کلافه بودم نمی‌دونستم چی‌کار کنم، سعی کردم دستم رو از دستش بیرون بکشم ولی مگه ول می‌کرد! اون‌قدر سفت گرفته بود که با خودم گفتم الان که دستم بشکنه، هر چی سعی می‌کردم اون بیشتر سفت می‌گرفت. نه، این‌جوری نمی‌شه! باید بیدارش کنم.
- کلاوس بیدار شو، هی پاشو دیگه مرد گنده!
تکونی خورد و چشم‌هاش رو باز کرد، منم همین‌جوری بهش نگاه می‌کردم، نمی‌تونستم از اون دوتا تیله آتشین چشم بردارم. برای لحظه‌ای نگاهمون گره خورد! هیچ کدوم قصد نداشتیم مسیر نگاهمون رو تغیر بدیم.
- حالت خوبه؟ کی بیدار شدی؟
با سوالش ازش چشم برداشتم، خدایا من چم شده بود؟
با لکنت جواب دادم:
- آره‌آره... خوبم... تازه بیدار شدم.
ابروی راستش رو داد بالا و با شک پرسید:
- چیزی شده؟
دوباره نگاهم گیر کرد تو تیله‌های آتشین، اگه یک ثانیه دیگه این‌جا می‌موندم کار دست خودم می‌دادم.
- بعداً می‌بینمت!
دنباله حرفم دستم رو از دستش کشیدم و غیب شدم.
باز همون دشت زیبا بود، جریان آب رودخونه زیاد نبود سردرگم بودم. دلیل این سردرگمی رو نمی‌دونستم، خم شدم و از آب رودخونه به صورتم پاشیدم خنک‌های آب حس عجیبی بهم می‌داد.
- چرا اون‌قدر کلافه‌ای؟
با وحشت به دور و برم نگاه کردم خودش بود، با‌ اخم گفتم:
- نمی‌تونی قبل اومدن از خودت یه ندایی بدی؟
خنده بلندی کرد و گفت:
- نه، باید به این وضعیت عادت کنی، نگفتی چرا اون‌قدر گیجی؟
بدون توجه به موقعیتم گفتم:
- نمی‌دونم چم شده! یه نفر بد جوری افکارم رو به هم ریخته.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
278
1,503
مدال‌ها
2
دوباره خندید و گفت:
- که این‌طور، خب به حرف دلت گوش کن ببین چی بهت میگه.
کلافه‌تر گفتم:
- فعلاً وقت این حرف‌ها نیست، باید روی معموریتم تمرکز کنم.
دوباره خندید که عصبی گفتم:
- میشه بگی به چی می‌‌خندی؟
با صدایی که سعی می‌کرد نخنده گفت:
- به هیچی، خب پس تصمیم گرفتی آزادش کنی؟
- آره، نمی‌تونم از سرنوشتی که برام رقم خورده فرار کنم پس با جون و دل می‌پذیرمش.
مرد رویاها با خنده سری تکون داد و پرسید:
- اون کسی که باعث شده این‌جوری کلافه بشی، احیاناً کلاوس نیست؟
با این حرفش با تعجب بهش خیره شدم، این مرد از کجا می‌دونست!
- تو... تو... از کجا می‌دونی؟
باز خندید انگار من داشتم جوک می‌گفتم.
- تو که باز خندیدی، اصلاً من دیگه میرم.
همین که خواستم غیب بشم صداش رو پشت سرم شنیدم:
- سفر سختی در پیش داری. با اتفاقاتی رو‌به‌رو میشی که ممکنه خستت کنه، اما یادت باشه خدا همیشه کنارته قوی باش.
- من هر بار خواستم یه سفر برم تو زود تر بهم خبر دادی، نکنه آینده بینی؟
با جدیت گفت:
- نه، ولی دلیل رفتن به این سفر چیه؟
- خودمم نمی‌دونم! اما از قرار معلوم باید به سه مکان برم و در آخرین مکان نیروهام رو بیدار کنم. اما موندم چرا ابلیس فکر کرده من بهش کمک می‌کنم؟
- خب این‌که ابلیس بخواد ازت استفاده کنه چیز تعجب بر انگیزی نیست، اما تو نباید به افکار پلیدش پر و بال بدی.
- منظورت از این حرف چیه؟ چرا همه فکر می‌کنن من قدرت رویارویی با ابلیس رو دارم؟
- هیچ‌وقت خودت رو دست کم نگیر!
بهم نزدیک‌تر شد و گفت:
- قدرتی درون تو هست که فقط خالقت می‌تونه خاموشش کنه.
کلافه‌تر گفتم:
- آخه وقتی نمی‌دونم اون قدرت چیه، چه‌طوری ازش استفاده کنم؟
- به زودی همه چی برات روشن میشه، دنبال دختری به نام میاکا بگرد اون کمکت می‌کنه و تا پیداش نکردی این‌جا نیا!
متعجب گفتم:
- میاکا؟ اونو برای چی؟ چرا نیام؟
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
278
1,503
مدال‌ها
2
کلاوس برای بار هزار گفت:
- آکان حواست هست دیگه؟ نرفته باز یه گند بالا نیاری؟
آکان دستش رو روی شونه کلاوس گذاشت و گفت:
- خیالت راحت، مثل چشم‌هام مواظبشم.
- یادت نره باید طبق نقشه دنبال مکان‌ها بگردین نباید اشتباه کنیند.
- باشه... باشه چند بار میگی.
کلاوس نگاه چپی بهش انداخت ( از همون نگاها که میگه چون تو دست و پا چلفتی ) به سمت من اومد و گفت:
- ببین آسمین، به حرف‌های آکان گوش میدی از کنارشم جم نمی‌خوری، لجبازیم بزار کنار.
نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم:
- باشه، خوابیدنی هم کنارش می‌خوابم خیالت راحت، اون آخری هم فعلاً می‌ذارم کنار.
با اخم نگاهم کرد که مظلوم گفتم:
- خب چیه، خودت گفتی از کنارش جم نخورم!
- خودت خوب می‌دونی منظورم چی بود، ببین دارم بهت میگم بخوای لجبازی کنی همه چی خراب میشه. اینم یادت باشه با خشم کنترلش نکن. باید حسش کنی و آزادش، در نهایت کنترلش کنی. نزار بهت قلبه کنه تو صاحب اونی نه اون! بهش نشون بده که، کی رئیسه.
با جدیت گفتم:
- باشه، اجازه نمی‌دم یه مشت حرف مزخرم منو از چیزی که در انتظارمه بترسونه ( همون حرف‌هایی که مردم سرزمین میروزین درباره خطرناک بودن قدرت آسمین می‌گفتن).
کلاوس سری تکنون داد و به ماریا گفت:
- خب ماریا، توام مواظب خودت باش.
ماریا با اخم ساختگی گفت:
- مگه مهمه؟
کلاوس با خنده بغلش کرد و گفت:
- معلومه که مهمه خواهر حسود من.
وای چه عجب، خنده آقا رو هم دیدیم! خیلی دلم برای هیراد تنگ شده، ولی مرد رویاها گفت فعلاً نباید ببینیش. ماریا با ما می‌اومد ولی کلاوس برمی‌گشت سرزمین خودش باید هر چه زودتر به سرزمین روباه‌های انسان نما بریم‌ اون‌جا دومین مکانه. اولین مکان سرزمین پلان‌ها که در حال حاضر اون‌جا بودیم هست و آخرین مکان که همه چی به اون بستگی داره سرزمین درایدها! کنار ماریا و آکان وایستادم با گرفتن دست هم دیگه به مکان جدید تله پورت کردیم، کلاوس تا آخرین لحظه نگاهش روی من بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
278
1,503
مدال‌ها
2
آسمین

با دیدن منظره، رو به آکان گفتم:
- شب این‌جا می‌مونیم؟
آکان درحالی که داشت آتیش درست می‌کرد جواب داد:
- آره، فعلاً تا زمانی که یه پناه‌گاه پیدا کنیم باید تو جنگل بمونیم.
- الان دقیقاً کجا هستیم؟ اصلاً برای چی اومدیم این‌جا؟
ماریا به سمت کیفی که همیشه همراهش بود رفت و بازش کرد. از داخلش کاغذی بیرون آورد که به نظر می‌رسید نقشه باشه.
- این‌جا رو ببین ما الان تو شمالیم، باید تو شمال شرق دنبال روباه نر بگردیم.
با تعجب پرسیدم:
- روباه؟ به چه دردمون می‌خوره؟
- نه هر روباهی، این روباه در واقع یک روباه انسان نما است که راه رسیدن به سرزمین درایدها رو می‌دونه.
- یعنی میگی هم انسانه هم روباه؟
- آره.
- آهان، میگم ماریا این دور و برا چیزی پیدا میشه بخوریم؟ من گشنمه.
- آره، اتفاقاً این‌جا پر از خرگوشه.
آکان که کارش تموم شده بود از جاش بلند شد و به سمتمون اومد.
- من برم ببینم می‌تونم چند تا خرگوش پیدا کنم.
تند گفتم:
- منم میام، می‌خوام یه گشتی این دور و برا بزنم.
آکان سری تکون داد و به راه افتاد منم دنبالش رفتم، جنگل تاریک‌تاریک بود. تنها روشنایی نور ماه بود با احساس تکون خوردن چیزی وایستادم و به جایی که احساس کرده بودم چیزی هست نگاه کردم. یه خرگوش بود به آرومی آکان رو صدا کردم.
- پیس‌پیس آکان.
- چیه هی پیس‌پیس می‌کنی؟
به جایی که خرگوش رو دیده بودم نگاه کردم، آکان رد نگاهم رو گرفت و به خرگوش رسید.
- نه، انگار به یه دردی خوردی!
با حالت تهاجمی گفتم:
- نکه خودت خیلی مفیدی.
- معلومه که مفیدم!
همین‌جور داشتیم با هم کل‌کل می‌کردیم یکی اون می‌گفت یکی من، با سایه‌ای که روبه‌روم دیدم به آکان نگاه کردم عین مجسمه‌ها خشکش زده بود.
- چیزی شده؟
- آره، یه چیزی پشت سرته.
دیگه موندن و بیشتر از این جایز ندونستم زیر لب جوری که آکان بشنوه زمزمه کردم:
- باید فرار کنیم بدو.
با بلند شدن آکان منم بلند شدم، از اون‌جایی که من خیلی خوش شانسم پام گیر کرد به تنه درختی و افتادم، درد بدی ناحیه مچ پام احساس کردم، اما توجه نکردم و زود بلند شدم. با آکان می‌دویدیم و اون موجوداتم پشت سر ما می‌اومدن لحظه‌ای برگشتم و بهشون نگاه کردم وای خدای من! این‌ها دیگه چی بودن، سرشون شبیه سر روباه بود اما بدنشون به شکل انسان یعنی ممکنه خودشون باشن؟
- آکان وایستا، دیگه نباید فرار کنیم.
آکان در حالی که می‌دوید جواب داد:
- دیوونه شدی؟ اگه وایستیم که این‌ها همین‌جا ما رو می‌کشن!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
278
1,503
مدال‌ها
2
- احمق نشو باید وایستیم.
پشت حرفم سرعتم رو کم کردم و وایستادم اون موجوداتم دیگه بهمون رسیده بودن.
آکان عصبی گفت:
- بیا گیر افتادیم، حالا می‌خوای چیکار کنی؟
- شما کی هستین؟ این‌جا چی‌کار می‌کنید؟
صدای یکی از همون‌ها بود.
با غیض گفتم:
- ما مسافریم، اومده بودیم دنبال غذا.
- از کجا اومدین؟ نکنه جاسوسین؟
آکان با اخم گفت:
- اولاً دلیلی نمی‌بینم بهتون بگم، ثانیاً جاسوسی اونم از روباه‌ها؟
یکی از همون‌ها که انگار خیلی بهش برخورده بود به سمت آکان حمله کرد و باهاش درگیر شد.
بقیه هم به سمت من اومدن.
- نمی‌خوام بهتون آسیب بزنم، پس تمومش کنید.
یکیشون پوزخندی زد و گفت:
- وای ترسیدم، مثلاً می‌خوای چیکار کنی؟
از اون‌جایی که این‌ها حرف حالیشون نمی‌شه باید با زبون دیگه‌ای حالیشون کنم.
- این آخرین اخطار منه، تمومش کنید.
بدون توجه به حرفم بهم حمله کردن، خوب انگار کرن نمی‌شنون! وقتی بهم نزدیک‌تر شدن سپری از یخ درست کردم و به جای اولشون پرتشون کردم.
قیافه‌هاشون رنگ ترس به خودشون گرفته بود. نگاه‌های ترسیدشون برام لذت بخش بود نمی‌دونم چم شده بود. انگار که جنون بهم دست داده بود، با هر قدمی که به سمتشون برمی‌داشتم نگاه‌هاشون ترسیده‌تر می‌شد. آماده حمله بودم که با ظاهر شدن آکان جلو روم متوقف شدم.
- هی دختر آروم باش، چیزی نیست نفس عمیق بکش... آفرین دختر.
سعی کردم به خودم مسلط بشم نفس عمیق کشیدم، خدایا داشتم چیکار می‌کردم؟ آکان با اخم به یکیشون که از ترس به درختی چسبیده بود، گفت:
- حالا جواب سوالت رو گرفتی!
مرد با ترس پرسید:
- شما... شما... شاه‌دخت... آسمین هستین؟
پوزخندی زدم.
- آره، می‌ترسی بکشمت!
آب دهنش رو قورت داد و گفت:
- منو ببخشید شاهزاده خانم، نمی‌دونستم شما کی هستین!
- مهم نیست، سوالی ازت داشتم؟
- ب... بله.
به آکان نگاه کردم که خودش منظورم رو گرفت و پرسید:
- دنبال روباهی به نام سامر می‌گردیم می‌تونی بگی اون کجاست؟
مرد تندتند سرشو تکون داد.
- آره، آره می‌دونم... تو شمال شرق جنگل، یه کلبه بزرگ هست که درش همیشه قفله... اون‌جا می‌تونید پیداش کنید.
- ممنون!
انگار که توقع این حرفم رو نداشت چون برای لحظه‌ای خشکش زد.
- خواهش می‌کنم.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین