جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده رمان عشق، کیک، نوشابه اثر mahsa khataee

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط mahsa khataee با نام رمان عشق، کیک، نوشابه اثر mahsa khataee ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,940 بازدید, 148 پاسخ و 36 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع رمان عشق، کیک، نوشابه اثر mahsa khataee
نویسنده موضوع mahsa khataee
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط mahsa khataee
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
گفتن دارد واقعاً؟ گفتن لازم دارد این‌که من از همان اول هم بودم، تا تهش هم مانده‌ام؟!
عقلم افسارم را گرفته و بخواهد بکشاند سمت در ماشین، عقلم که دست به دست گذشته‌ام داده. گذشته‌ای که مرد کنارم گفته بود اصلاً لازم نیست به آن فکر کنم. عقلم افسار پاهایم را دست گرفته و زبانم انگار در حوزه اختیارات عقلم نمی‌چرخد.
- هستم، از اولم بودم من.
نفسم می‌آید و نمی‌آید. اکسیژن هست و نیست. زبانم چرخیده بود بدون این‌که من بخواهم حتی فرصت کمی فکر کردن را داشته باشم. او را نمی‌دانم اما، شوکه‌تر از خودم قطعاً خودم هستم.
نگاهش نمی‌کنم اما سنگینی نگاهش چیزی نیست که راحت احساس نشود. دستانم میان دستانش قفل می‌شود و کاش زمان همین‌جا با‌یستد. همین‌جا که خبری از گذشته نیست. من هستم، دست‌های او و موهای من.
لبخندی که روی لبم می‌نشیند دست خودم نیست. از همین‌جا هم می‌توانم حس کنم این را که خدا جایی آن بالاها دارد با لبخند به گره دست‌های ما نگاه می‌کند. گره‌ای که کاش کور باشد. حتی اگر راز احمقانه من پیش کسی فاش شود.
به وسیله دست‌هایمان من را سمت خودش برمی‌گرداند و من بالاخره مردمک‌هایم را می‌دوزم در نگاهش.
آرکا: اون ترسی که ته چشمات هست. همون رو همین‌جا بریز دور.
صدایم می‌لرزد برعکس تحکم صدای او:
- نمی‌شه.
دست‌هایش، دست‌هایم را بیشتر در آغوش می‌کشد:
- من از این به بعد هستم. قدر تموم سال‌هایی که نبودم. خب؟
- خب.
- بریزش دور همین‌جا ترس‌هات رو. من پشتتم. کنارتم، هرجا که بری مواظبتم، خب؟
مواظبت می‌خواهم؟ می‌خواهم. انگار منی که این همه سال مراقب خودم بودم، یک آغوش امن می‌خواهم.
- خب.
آرکا: من دوستت دارم، خب؟
بدون تردید می‌گوید، محکم، آرکا وار. دلم را نمی‌لرزاند ولی عجیب پشتم را گرم می‌کند به حضور کسی که سال‌های پیش دلم را لرزانده بود. آن‌قدر دلم گرم می‌شود به جمله‌اش که می‌توانم همین‌جا، خودم را برای ابد بسپارم به آغوشش. خودم را، کابوس‌های گاه و بی‌گاهم را، نگرانی‌هایم برای دنیا را، همه چیز را اصلاً. اما قبل از همه این‌ها صدایم می‌لرزد و می‌پرسم:
- دخترخاله‌ات... .
کامل کردن این جمله، آن هم وقتی دستانم را در دستانش دارد، درست مثل مرگ می‌ماند برای من.
- ک.سِ دیگه‌ای رو دوست داره. تو رو هم حتی اگه پیدا نمی‌کردم من راضی نمی‌شدم به ازدواج با کسی که دلش پیش مرد دیگه‌ است.
نمی‌دانم چرا؟ به کدام دلیل، اما از پس اعتماد نداشته‌ام به آدم‌ها، این مرد کنار دستی‌ام را با تمام طیف‌های خاکستری‌اش زیاد باور دارم.
نگاهش را قاب می‌گیرم با چشم‌هایم.
- خب.
خودش خوب می‌داند این را که خبی که گفتم پاسخ کدام جمله بی جواب مانده‌اش است که منحنی لب‌هایش روی صورتش خودنمایی می‌کند و من بار نمی‌دانم چندم، به خودم اعتراف می‌کنم که می‌توانم برای این انحناها جانم را هم بدهم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
چمن‌ها هنوز هم از نم‌نم بارانی که سرصبح سرزده آمده بود، خیسند.
گل‌های سفید پیراهن قرمز رنگم، روی پس‌زمینه سبز چمن‌ها، عجیب دوست‌داشتنی به نظر می‌آیند. حتی از ظرف لبو‌های کنارم هم بیشتر، حتی از کسی که دارد لبوها را درون ظرف تکه می‌کند هم!
تمام این‌سال‌ها، به شکل عجیبی ممارست کرده بودم به یادگیری این‌که چه شکلی لبو‌ها را تکه کنم که لب‌هایم رنگ نگیرد، اما گویا از شلختگی‌های منِ شکمو، چنین نظم و انضباطاتی برنمی‌آید.
ظرف یک‌بار مصرف سفید رنگ را رو‌به‌رویم می‌گیرد و دلم قنج می‌رود برای تکه‌های قرمز رنگی که بخار ازشان بلند می‌شود.
با ذوق اولین قطعه را توی دهانم می‌گذارم:
- احتمالاً مثل خانوم‌های دوروبرت، که کتاب‌خونه‌شون پرِ از کتاب‌های شارلوت برونته و دافنه دوموریه، نیستم من! ولی بلدم نوشابه‌ رو با چه کیکی بخوری مزه می‌ده، جمله‌های ملت عشق رو هایلایت نکردم ولی دیوار اتاقم پر از هایلایت‌های روزنامه‌ست. نظریه اسکاول شین درباره اعتماد به نفس رو نمی‌دونم، شعرای شاملو رو حفظم. تا حالا غرور و تعصب رو نخوندم ولی کتابخونه‌م پر از رمان‌هایی که ته تهش حال همه توشون خوبه. از هایلایت مو و ترمیم مانیکور ناخن که اصلا هیچی سردرنمیارم، ولی خب بلدم لبو رو چه‌جوری بار بذاری رنگ و لعابش قشنگ‌تر می‌شه. من سه روز خوب فکر کردم. تو هم خوب نگاه کن من رو. خوب نگاه کن ببین شاید جایی واسه من و پیراهن گل‌گلی‌هام نباشه تو زندگی تو.
نگاهش یک جور عجیبی دوست‌داشتنی شده. انگار مردمک‌هایش، مثلاً باله را اجرا می‌روند روی جزءجزء صورتم و لبخندم دقیقاً مصداق تماشاچیانی‌ است که، ایستاده برای اجرای بی‌نظیرش کف می‌زنند.
صدایش، صدایش همان قطعه پیانو کمتر شنیده شده‌ایست که برای آخرین معشوقه جهان نواخته شده:
- تو خودت زندگی منی آخه!
شیطنت ریزی کنار مهربانی‌اش خودنمایی می‌کند و من را به خنده می‌اندازد.
- می‌دونم.
وزنش را روی دست‌هایش می‌اندازد که میخ چمن شده‌اند و سرش را روی شانه‌هایش کج می‌کند:
- دیگه چیا می‌دونی؟
شبیه خودش وزنم را دست‌هایم می‌اندازم و پاهایم را در امتداد چمن‌ها دراز می‌کنم، نگاهم را به فوقانی‌ترین شاخه درخت رو‌به‌رویمان که تناقض زیبایی دارد با آبی آسمان، می‌دوزم و می‌گویم:
- دیگه...دیگه اینو می‌دونم که کتابی که اون روز به‌‎خاطرش غلغله بود، درباره راه‌های موفقیته. میشه پارتی بازی کنی چکیده‌اش رو بگی به من؟
در همین چند ساعت هفت سال جدایی را برگشته بودیم که حالا نشسته کنارش روی چمن‌های جمشیدیه با او شوخی می‌کنم؟ نسترن و آذین اگر اعتمادی‌شان را ببینند با این سوییشرت سورمه‌ای رنگ، نشسته وسط چمن‌های یکی از پارک‌های حاشیه شهر، قطعاً به چشم‌‌هایشان اعتماد نخواهند کرد.
آرکا: می‌گم خلاصه‌ش رو، آخه شما عادت به خوندن نظریه‌های اسکاول شین و راه‌های موفقیت‌ نداری،؛ فقط کتاب‌هایی می‌خونی که توشون پسرا دوست دارن یه دل سیر دخترایی پیرهن قرمزیِ نشسته رو چمن رو نگاه کنن.
لحن جمله‌اش من را به یک تک خنده بلند وا می‌دارد و او را به اخمی که با لبخند روی لب‌هایش جور در نمی‌آید. آرکای متناقض من!
- دقیقاً از همون رمان‌ها که زمین و زمان دست به دست هم میدن این دونفر به هم نرسن.
آرکا: شاهنامه آخر خوشه. ته کتاب‌های تو کتابخونه تو هم.
پروسه قبلی خنده‌های من و اخم و لبخند‌های او تکرار می‌شود و مگر یک آدم بدون معجزه عصای موسی، عمر نوح و هیچ دانسته قبلی از شعبده بازی چقدر می‌تواند معجزه کند در رقص خنده‌های کسی دیگر؟!
- دوست نداری خنده‌هام رو؟
اشاره زیرپوستی جمله‌ام به اخم‌هایش بعد از هر لبخندم را روی هوا می‌زند:
- دوست ندارم این رو که مجبور می‌شم یقه هرکی که می‌خندی رو نگات می‌کنه‌، بگیرم.
- نخندم یعنی؟
- تو فقط بخند، بقیه‌ش با من.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
تکه‌ای از لبو‌هایی که حالا خنک شده‌اند را، میان انگشت شست و اشاره‌ام حبس می‌کنم و به دهان او نزدیک. دستانم با ریتم منظمی لرز ریزی برداشته‌اند و من تمام تلاشم را دارم می‌کنم که پای حرفم بمانم.
پای حرف‌های ماوایی که، در ارتفاعات نمی‌دانم چند متری شهر، همان‌جایی که آدم‌ها کوچک‌تر می‌شوند و خدا نزدیک‌تر، گفته بود که پای این مرد می‌ماند، گفته بود و اجازه داده بود تا دست‌هایش دوباره برگردند به همان پناهگاه امن سال‌های پیش. همان‌هایی که در تراکم کمبود حضورشان، بارها نا‌امنی را چشیده بود.
صدای سکوتمان را زنگ تلفنش می‌شکند و بعد از آن صدای جدی آرکا:
_ بهتون گفته بودم با برادرم هماهنگ کنید.
- ... .
_خیر جناب، من چندبار یه چیز رو تکرار نمی‌کنم.
- ... .
_خداحافظ
انگار ثانیه شمار، هزار دور چرخیده که زمین تا آسمان فرق کرده با چندثانیه قبلش و من جای آن جنابی که پشت خط بود، دارم کم‌کم از قولی که سرظهر داده بودم پشیمان می‌شوم!
این‌بار محتاطانه‌تر اقدام می‌کنم به شکستن سکوت:
_ چی بود اسم داداشت؟ یادم نیست دقیق، یادمه غصه‌ت شده بود سربه‌هواییاش.
خنده تلخی می‌کند که بیشتر شبیه به پوزخند می‌ماند:
_ رهی،کاش سربه هوا می‌موند.
_ پس سر‌به‌راه شده.
چشم‌هایش را از من به قاب کفش‌هایمان که روی چمن دراز شده می‌دوزد:
_ یادم نیست دقیق، گمونم دوسال می‌گذره از آخرین سر‌به‌هواییاش. تازه برگشته بودم اون روزها، مهم ترین دلیل برگشتنم ‌هم حال و روز رَهی بود. ماهی یه بارم پیداش نمی‌شد تو خونه، مسـ*ـت می‌رفت خونه یه وقتایی! دست منم کوتاه بود از اون سر دنیا. آخرین بار کارش کشید به بیمارستان. تشنج مغزی. کما. به هوش که اومد دیگه اون رهی‌ای نبود که می‌شناختیم. ماها رو نمی‌شناخت دیگه. ‌سر‌به راه شد، ولی در ازای از دست دادن حافظش.
لبخند تلخ دیگری می‌زند و ادامه می‌دهد:
_ تا شش ماه دوست دخترهای رنگ و وارنگش رو از دور و بر خونه و خونواده و خودش جمع می‌کردم، دستش رو بند کردم به کارخونه.
خانواده‌هایمان با تلخی لبخند‌هایمان عجیب نسبت نزدیکی دارند. دستانم را روی دستانش قرار می‌دهم و پیرو فشار کوچکی می‌گویم:
- متاسفم!
فضای خالی میان انگشتانم را با انگشتانش پر می‌کند:
- یه روز باید ببرمت کارخونه. شک ندارم اگه اونجا ببرمت ده_ هیچ به نفع منِ.
- چرا؟
- فرصت‌ می‌کنم کلی از اون لبخند‌های از سر ذوق رو که داغش به دلم مونده ببینم. همونا که وقتی رو چمن‌ها انار می‌شکوندیم، تحویلم می‌دادی.
- کارخونه انار دارید؟!
خنده کوتاه مردانه‌ای می‌کند و من دلم تا کجا پر‌می‌کشد برای خنده‌هایش، شاید تا همان ارتفاع خاکی، که گفته بود من را دوست دارد، هنوز هم من را دوست دارد.
- کاغذ.
پروانه کوچک آبی رنگ خوشحالی از دلم پر می‌زند از تصور بوی کاغذها و لبخند روی لبم اختیاری نیست.
انگشت شستش را نرم روی گونه‌ام حرکت می‌دهد و من چند سال بود از این نوازش ها دور بودم که درونم آشوب می‌شود؟ آرام هم!
عشق تا کجا تناقض دارد مگر؟
- همین‌هارو می‌گفتم‌ ها!
خنده من اختیاری نیست اخم‌های او هم انگار!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
***
صدای آهنگ را زیاد می‌کند و انگار نه انگار که عقربه ساعت روی عدد یازده نیمه شب ایست کرده!
- عروس باید برقصه از دوماد هم نترسه.
دریا همان‌طور که روی پفک نمکی نارنجی رنگش سس می‌زند، با خنده در جواب نسترن می‌گوید:
- الله وکیلی ترسناکه دوماد.
خنده‌ام را رها می‌کنم و رو به هردویشان تشر می‌زنم:
- چه خبرتونه شما؟ ولتون کنن می‌رین سیسمونی بچه‌ رو هم می‌خرین!
نسترن خودش را خسته از بالا و پایین پریدن‌هایش،کنار دریا ولو می‌کند:
- فکر خوبیه، فقط در این زمینه جان مادرت تو صاحب نظر نباش، وگرنه همه رو رنگ لبو می‌خری!
دریا پفک بعدی را بدون سس در دهانش می‌گذارد:
- حالا اون هیچی، یه ختم قرآن بگیریم اسم بچه رو نذاره انار.
کنار خنده‌ام سرم را به تاسف تکان می‌دهم‌ و صدای موسیقی در حال پخش از تلویزیون را کم می‌کنم:
- مهر مادری، صفر! مثلا دنیا خوابه تو اون اتاق‌! ماشالله ره صدساله رو یه شبه می‌رید. بنده خدا دیروز سر کوه گفته دوست دارم، رو چمن‌ها باهم یه لبو خوردیم، سر شب رسوندتم خونه گفته شب بخیر، همین!
نسترن به تقلید از من شانه‌هایش را بالا می‌اندازد و با لحنی که نمی‌شود به آن نخندید می‌گوید:
- همین! دختره کلا کم داره، فقط جلوش کیک و نوشابه بذاری خر ذوق می‌شه. روانی همونی که به‌‎خاطرش دهن خونه‌ رو با قرمز سرویس کردی الان کنارته.
دریا قهقهه را سر می‌دهد و من نمی‌دانم باید بخندم یا برای روزهای هنوز نیامده، برای ترس دوباره از دست دادنش، اشک‌هایم را حراج کنم.
یک بار از خرابه‌هایم خودم را ساخته بودم اما، این‌بار را نمی‌توانم.
لرزش تلفن روی پاف سبز رنگ وسط مبل، می‌شود دلیل از سرگیری ذوق‌های نسترن و هم‌پا شدن‌های دریا و منحنی کوچک بی‌اختیاری حوالی لب‌های من.
- بگیر مستر سه نقطه زنگ می‌زنه.
تلفن را از دریا می‌گیرم و قبل از این‌که وارد اتاق خواب‌ شوم، جمله نسترن لبخند روی لبم را تشدید می‌کند:
- یعنی یارو با اون قد و هیکل، سه نقطه به نظرت خیلی مختصر و مفید نیست؟!
هم‌زمان که در را آرام می‌بندم تا دنیا بیدار نشود از خواب، آیکون سبز رنگ را لمس می‌کنم و صدایش انگار از سال‌های دور و دراز آمده، از قصه‌های خانوم جان با آن قهرمان‌های همیشه در صحنه حاضرش، صدایش انگار هم‌مسیر است با عطر پرتقال‌های نوبرانه یا شاید هم تک درخت نارنج خانه خاتون. صدایش قاصد یک آغوش گرم امن است، چیزی شبیه به کرسی چوبی خانه خاله!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
- عزیز دلم کجاست؟
تکیه‌ام را به دیوار می‌زنم تا زمین از زیر پاهایم اگر شانه خالی کرد، من رویاهایم استوار بمانم، ولی مگر می‌شود؟ امکان هم دارد مگر؟ چند وقت بود ک نشنیده بودم این را از او؟ هفت سال؟
هفت سال گذشته بود از روزهایی که با تلفن خانه یواشکی شماره‌اش را می‌گرفتم و عادت داشت به جای سلام یک جمله را بگوید فقط، یک جمله که تا سال‌ها پس از رفتنش بعد از هر صدای زنگ تلفن در گوشم ریتم می‌گرفت.
- عزیز دلم کجاست؟
شبیه به عادت روز‌های دورم بی اختیار حلقه‌ای از موهایم را دور انگشتم می‌پیچم و آرام می‌گویم:
- توی دل تو.
نفس‌هایش شبیه به حرکت نرم آرشه ویالون ریتم می‌گیرند و نفس‌های من هم. بدون فکر و از سر عادتی که ترک نشده هنوز انگار، جمله‌ام را گفته بودم.
- عزیز دل تو کجاست؟
عزیز دل من کجا بود؟ شاید خوابیده روی تخت اتاق خوابم درست چند قدمی جایی که تکیه زده‌ام به دیوار، شاید در قاب عکس روی دیوار خانه دریا، شاید لم داده روی مبل‌های قرمز رنگ بیرون از در این اتاق. عزیز دلم شاید این ساعت زیر کرسی خانه‌اش دراز کشیده باشد و با دوست پسر جوانش چت کند، شاید هم کنج خانه قدیمیمان در انتهای آن کوچه نه چندان باریک با عکس‌های پدرم و پسرش خلوت کرده باشد.
- عزیز دل من...خب خیلی جاها هست.
- خب کجاها هست؟
نصف شبی، آن هم با این سن و سال بازیمان گرفته! شب‌ها انگار فرق دارد همه چیز، انگار آدم یادش می‌رود خیلی چیز ها را.
مثلا من فراموش می‌کنم سایه‌های سیاه را و آرکا فراموش می‌کند اوور کت قهوه‌ای رنگش را کنار استواری قدم‌هایش، فراموش می‌کنم خاک به جا مانده روی پیراهن سیاه رنگم از خاکسپاری حامی را، فراموش می‌کند با پدرش رفتن و بی پدرش برگشتن را. طعنه‌های خاتون را فراموش می‌کنم و فراموش می‌کند مستی و خراباتی‌های برادرش را، مبلغ اضافه اجاره خانه را از یاد می‌برم و از یاد می‌برد امیرآرکا اعتمادی بودنش را.
- کجاها هست؟ بذار فکر کنم...مثلا...همین جا نشسته روی ناخونام، رو مبل‌های قرمز خونه، تو گوشواره شکل انارم...لا‌به‌لای جمله‌های کتاب راه‌های موفقیت، توی حاشیه جمشیدیه!
کنار سکوت او پشت تلفن، من هم کمی مکث می‌کنم و با خنده ریزی اضافه می‌کنم‌:
- همه جا هست ولی تو قلبم...هرچی می‌گردم اونجا نیست.
جدیت لحنش با شوخی کلامش زمین تا آسمان فاصله دارد:
- قلبت مال منه چون.
با کم‌ترین صدا می‌خندم:
- جاه طلب نبودی که شدی.
- پای تو که وسط باشه هستم، حتی تو این زمینه به دموکراسی هم اعتقادی ندارم.
- پس تفاهم داریم. ‌
- پس مبارکه.
با خنده می‌گوید اما من نمی‌خندم. من عجیب می‌ترسم از همان روزی که نزدیک بودنش، دور نیست.
همان روزی که باید با مامان رو‌به‌رو شوم، همان روزی که تازه می‌شود شروع ماجرایی که من و آرکا دفترش را خیلی سال پیش بسته بودیم. با تصور من در لباس سفید عروسی و انتخاب رنک کراوات او. دفتری که بابا برگ به برگش را آتش زده بود با اعتقاداتش و آرکا با ترسو بودن‌های بیست و سه سالگی‌هایش.
همان دفتری که همان سال‌ها به پایان رسیده بود اما، حکایتش همچنان باقی بود.
- بابا.
مثل هربار با شنیدن این واژه از زبان دنیا رنگ از رویم می‌رود و قلبم یک جایی آن دوردورها خودش را قایم می‌کند، قهر می‌کند، نمی‌زند، نمی‌تپد.
- عمه؟
انگار آزادش کرده باشند از جایی این‌بار خودش را به درو دیوار سی*ن*ه‌ام می‌کوبد و بدون توجه به کسی که پشت خط انگار دقیقه‌هاست منتظر است خودم را پایین تخت می‌رسانم:
-جان عمه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
- با کی حرف می‌زدی؟ این‌جا که خالیه!
- از صدای من بیدار شدی عزیزم؟
- اوهوم.
- با یه دوست حرف می‌زدم.
- کوش؟
- پشت تلفن.
نگاه خواب آلودش را به تلفن من می‌دوزد:
- بهش بگو بخوابه، توهم بیا پیش من بخواب، مامانمم بیاد.
گوشی را به گوشم نزدیک می‌کنم و خیره به دنیا تو تلفن لب می‌زنم:
- بهش می‌گم بخوابه.
صدای آرام آرکا توی تلفن می‌پیچد:
- اونم می‌گه شبت بخیر عزیزم.
به خیر می‌شود دیگر؟ تمام شب‌ها و روزهایم به خیر می‌شد از این به بعد، او دیگر بود، او هست از این به بعد که خوب باشد حال خیر و شر لحظه‌هایم.
من به امنیت آغوشش حسابی اعتماد دارم. آغوشی که سال‌ها پیش من را روی دست جمشیدیه گذاشته بود و رفته بود.
در جواب شب‌بخیرش آرام تو گوشی پچ می‌زنم:
- خوب بخوابی.
- مواظب خودت باش!
می‌گوید و بوق آزاد تلفن می‌پیچد در گوشم جای صدایش. انگار کسی از یک ارتفاع بلند پرتابم کرده باشد پایین و منِ معلق میان هوا هرچه چشم می‌بندم و منتظر می‌مانم برای رسیدن به زمین، نمی‌رسم.
هر چه صبر می‌کنم نمی‌رسم، هرچه منتظر مرگ می‌مانم نمی‌رسم، نمی‌رسد... .
یک جمله عادی تا حدودی عاشقانه را گفته بود و من را انداخته بود به این حال و روز، مگر نگفته بود خودش مواظبم هست؟ من نمی‌توانم مراقب خودم باشم، از پس این‌کار بر نمیایم، نمی‌خواهم هم بیایم. خسته‌ام!
از این همه سال به تنهایی مراقب خودم بودن خسته‌ام. حالا دلم می‌خواهد پای حرف‌هایش بماند، مراقبم باشد. آنقدر که من تا آخرین لحظه زندگی‌ام از زیر بار این مسئولیت بتوانم با خیال راحت شانه خالی کنم.
***
چشم‌هایش دقیقا هم‌رنگ رنگ مورد علاقه من شده و من این رنگ را در چشم‌های آذین هیچ جوره نمی‌توانم دوست داشته باشم.
میز چوبی قهوه‌ای رنگ را دور می‌زنم و صندلی کنارش را اشغال می‌کنم.دست‌هایم را به مقصد کمی تسلی دادن برای موضوعی که نمی‌دانم چیست، روی شانه‌اش قرار می‌دهم.
- آذین!
جز سکوت و سری که تا جای ممکن زیر نگه داشته که یک وقت خبر ندهد چشم‌هایش از سر درون، چیزی عایدم نمی‌شود.
- قرمزی چشم‌هاتو دوست ندارم.
- منم.
هیچ جوره انگار نمی‌خواهد مقر بیاید دلیل اشک‌هایش را و این سکوتش که زیادی بعید است از او.
دل من هم هیچ جوره رضا نمی‌دهد به امان خدا بگذارم این آذین ساکتِ انگار از این‌جا مانده و از آنجا رانده را.
آخرین تیرم را هم رها می‌کنم، هرچند خودم بیشتر دردم می‌آید:
- از اعتمادی جواب رد شنیدی؟
جمله‌ام کافیست تا شانه‌هایش به نشانه هق‌هق تکان بخورند و من او را سفت در آغوش بگیرم، جسم لرزانش و هق‌هق‌های بی صدایش را. صدای سکوت هق‌هق‌هایش از جیغ‌های بنفشش هم کر کننده‌تر است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
دست‌هایم پشت کمرش راه می‌گیرند و تمام تلاشم را دارم می‌کنم تا تسکین خوبی باشم برایش. گوش‌هایم را تیز می‌کنم تا از میان جمله‌های بریده‌بریده‌اش، بتوانم کالبد شکافی کنم حرف‌‌هایش را:
- ش...شما..میش...می‌شناسید من شوخی می‌کنم...من اعتمادی رو...دوس...دوست ندارم که.
همین؟!
این همه اشک را سیل کرده بود که همین را بگوید؟خب این‌که عیان بود از همان اول هم، مگر یک نفر چند نفر را می‌تواند در قلبش راه دهد؟ گریه دارد این هم؟!
از آغوشم خارجش می‌کنم و اشک‌هایش را کنار می‌دوانم با حرکت انگشتم روی گونه‌اش:
- گریه داره این مگه دختر خوب جیغ‌جیغوی ما؟
- ماوا... .
- ماوا؟
- دوسش دارم.
چند ثانیه بیشتر زمان نمی‌برد تا جمله‌هایش را کنار هم بچینم و روی هوا بقاپم این حقیقت را که اعترافات آذین، سند خوبیست برای حدس و گمان‌های من.
- محسنم دوست داره.
چیزی که شنا می‌کند توی چشم‌هایش، تلفیقیست از تعجب و ذوق:
- خودش گفته بهت؟
- جوابم فرق داره تو تصمیمی که قرار بعد از اشک‌هات بگیری؟
- من حتی نمی‌دونم درباره چی باید تصمیم بگیرم؟
این حالش را من بهتر از هرکسی می‌دانم. این میان زمین و هوا بودن را.
- آذین فقط کافیه یکم مدل نگاهش به خودت رو نگاه کنی تا متوجه بشی نیاز نیست محسن چیزی بگه اصلا.
- ولی نیازه که من بشنوم.
- به شکل احمقانه‌ای اونم شبیه به تو فکر می‌کنه
- حرف زدی باهاش، نه؟
دست‌هایش را درون دست‌هایم فشار می‌دهم و با لبخندی می‌گویم:
- تعداد آدم‌هایی که توی زندگی منن، به تعداد انگشت‌های دستم هم قد نمیدن. واسه همين که شاید تک‌تکشون رو حفظم.
- خسته شدم از تیکه پرونی‌هاش. یه روز وصله می‌کنتم به بحرینی، یه روز به اعتمادی! شبیه دیوونه‌ها شده، منم دیوونه کرده.
شانه‌ای بالا می‌اندازم:
- محسن دیگه، یه روز صفر یه روز صد، نمی‌فهمه چی میگه که، فقط یه چیزی میگه که ساکت نبوده باشه.
- من می‌ترسم.
- عشق که ترس نداره.
ترس دارد، عجیب هم دارد، این واژه سه حرفی دقیقا همان چیزیست که این روزها پس از ته نشین شدن آرامش حضور عطر و صدایش، خودی نشان می‌دهد.
آذین را با بوسه‌هایم بدرقه می‌کنم و بالاخره فرصت می‌کنم سری هم به تلفن بی‌نوایم بزنم. ده‌بار تماس گرفته و من چقدر دلم می‌خواهد او را از تلفن بیرون بکشم تا بعد از آخرین دیدارمان که قول ماندن داده بودم، برای دومین‌بار عطر حضورش را یک دل سیر در آغوش بگيرم. آنقدر که خیال ناآرامم تخت شود که اگر خدای نکرده روزی آمد که باز نبود، آغوشم پناه خوبی باشد برای عطر کسی که روزی من را، ترس‌هایم را، تپش‌های ناموزون قلبم را، آرام کرده بود. درست مثل یک لالایی قدیمی آرام.
دستم روی سه نقطه نقش بسته روی اسکرین می‌لغزد و بعد کمتر از چندثانیه صدایش توی گوشم می‌نشیند.
داد نمی‌زند اما عصبانی بودنش را به سادگی می‌شود حس کرد:
- کجایی؟ چرا جواب نمی‌دی این لامصب رو.
- سلام.
- من هفت سال، هفت قرن، هفتصد تا جهنم نگران تو بودم. حالا دیگه نذار نگران باشم، خب؟ حالا که آروم گرفتم.
هفتصد تا جهنم نگرانم بود؟ من هفتصد تا جهنم می‌شود که کسی به زیبایی او نگرانم نبوده.
- این قانون‌هایی که می‌ذاری دو طرفه صدق میشه دیگه؟
صدایش آرام‌تر شده و رنگ لبخند می‌گیرد، لبخند‌های کم‌یاب دوست‌داشتنی‌ای که روی لبش می‌نشینند:
- بله من کاملا به تساوی حقوق خانوم‌ها و آقایون اعتقاد دارم.
- از این حرفتون به موقع علیه‌تون استفاده میشه جناب اعتمادی.
- استفاده بشه خب.
خنده‌ام را آرم رها می‌کنم و خودم را هم پشت میزم.
- کجایی؟
- همون محیط کارم که مناسب نیست.
- درباره اونم صحبت می‌کنیم.
- صحبت می‌کنیم.
- ساعت هفت جلوی اداره منتظرم عزیزم، فعلا باید برم.مراقب خودت باش، دم در منتظر نمون، زنگ می‌زنم رسیدم.
- مراقب خودت باش!
تلفن را همراه با نفس عمیقم روی میز پرتاب می‌کنم و خدایی است که هنوز نشکسته.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
***
در ماشین را می‌بندم و حالا به گمانم یک دل سیر نگاه کردنش خیلی هم موردی نداشته باشد.
به عادت گذشته‌هایش شالم را روی سرم مرتب می‌کند:
- سلام عزیزم.
عزیزم شنیدن از زبانش انگار تازگی دارد هنوز هم، حقیقتا عزیزم شنیدن از زبان این مرد سی ساله بیشتر هم می‌چسبد.
- خوبی؟
ماشین را راه می‌اندازد:
- خستم!
- خسته نباشی.
ابروهایش را بالا می‌اندازد:
- ولی هستم.
این مدل جواب دادنش را خوب می‌شناسم، می‌خواهد از من کم حرف، حرف بکشد:
- کجا قرار بریم؟
- یه جایی که دوست داری.
- که کجاست؟
- اگه هنوز عوض نشده باشی، شرط می‌بندم که دوست داری.
نیم‌رخش را موشکافانه‌تر نگاه می‌کنم تا بلکه از اجزای صورتش حرف بکشم، خودش که زیرلفظی می‌خواهد به گمانم. صورتش هم همین‌طور، چون لا‌اقل من چیزی دستگیرم نمی‌شود.
وسطی‌ترین ریشه شال صورتی رنگم را دور انگشت اشاره‌ام می‌پیچم:
- می‌دونی؟ راستش باورم نمیشه هنوزم. همش این روز‌ها می‌پرسم از خودم هفت سال دوری رو می‌شه برگشت عقب؟
نگاهش را از مسیر رو‌به‌رو به چشم‌های من پاس می‌دهد:
- اگه تو بخوای میشه.
- آوا... .
- من حل می‌کنم اون موضوع رو، خیلی زود.
- فکر می‌کنی واقعا برمیای از پس حل کردن همه چیز؟
ماشین را کنار می‌زند و خودش را سمت من برمی‌گرداند:
- قانون اول رابطمون این که اعتماد داشته باشی به من.
اعتماد داشتم به او، بیشتر از خودم هم حتی.
- دارم.
_دِ نداری! بهت گفتم هستم من نترس از هیچی.
- تو که هستی من امنم، آرومم، شب‌ها آروم تر خوابم می‌بره، قفل پشت درو نمی‌ندازم، از صدای بلند موتورهایی که آخر شب ویراژ میدن نمی‌ترسم، ولی می‌دونی...پشتم نباش،کنارم باش، دستامو ول نکن، همین!
صدایم لرز گرفته و ریشه‌های صورتی رنگ این‌قدر محکم دور انگشتانم پیچیده شده‌اند که عبور و مرور خون را سخت کرده‌اند.
ترس صدایم او را هم آزار می‌دهد و مضمون جمله‌هایم آرامش کرده انگار که گره کور ابرو‌هایش باز شده‌اند.
دستانم را کنج دستانش قاب می‌گیرد و محکم می‌گوید، آنقدر محکم که دلم قرص شود که او، از پس حل کردن همه چیز برمی‌آید:
- من کنار توئم، فقط خودت، بنداز دور آوا رو! همه چیز رو. منم زودتر می‌خوام داستان اون تموم شه که قصه تو رو رسمی‌تر کنم، واسه خانواده خودم، خانواده تو.
خانواده من؟ مامان! آخ که مامان اگر بداند. یا دیوانه می‌شود یا من را دیوانه می‌کند. مگر می‌گذارد کنار من باشد به قول خودش کسی گه قاتل پدرم است! کسی گه پدرم را سکته داده بود!
***
نگاهم را با تعجب به فروشگاه بزرگ رو‌به‌رویم می‌اندازم و بعد سرم را برای دیدن آرکا که کنارم ایستاده کمی رو به بالا متمایل می‌کنم:
- کتاب قراره بخریم ؟
دستش را پشت کمرم قرار می‌دهد و من را سمت داخل هدایت می‌کند و همان‌طور آرام زیرگوشم لب می‌زند:
- یادم اون سال‌ها پولات رو جمع می‌کردی برای خودت کتاب و روزنامه می‌خریدی.
- خب یادت هم هست سرنوشت کتاب‌هایی گه می‌خریدم چی می‌شد؟
پلک‌هایش را آرام روی هم قرار می‌دهد و این تصویر قاب گرفتنیست، کنار لبخند مردانه و آرامش:
- یادمه!
با فشار نرم دستانش روی گودی کمرم وارد فروشگاه کتابی که سرتاسر پر است از کتاب می‌شویم و من دلم می‌رود برای کتاب‌هایی که هم من، هم آرکا می‌دانیم که اگر بخریمشان پایان خوشی ندارند.
- در رابطه با گلدونات هم هنوز همون‌طوری ؟
- هنوزم کلی گلدون دارم که آبشون نمی‌دم، زحمتشون رو نسترن و دریا می‌کشن.
- دوسشون داری ؟
- گلدونارو؟
- نسترن و دریا رو.
- همه‌کَس و کار منن اونا.
لنگه ابرویی بالا می‌اندازد:
- از امروز منم.
می‌گوید و از قفسه بالایی کتابی را که چشمم گرفته بود درون سبد قرار می‌دهد، این همه دقت را از کجا می‌آورد که من هیچ کجای زندگی‌ام پیدایش نکرده بودم؟!
- دنیا؟
- نوبت منِ.
کتاب سفید رنگی که تصویر یک انار شکسته روی آن خودنمایی می‌کند را درون سبد خرید قرار می‌دهم.
- بپرس.
- از خانوادت بگو.
با شیطنت ابرو‌هایش را بالا می‌اندازد، شیطنت‌هایی که از او بعید است:
- می‌خوای با خانواده شوهر آشنا شی؟
زیر لب اما طوری که بشنود می‌گویم:
- آش نخورده، پسر خاله میشه!
کتاب زرد رنگی که نمی‌دانم نامش چیست را درون سبد قرار می‌دهد:
- آش هم می‌خوریم.
- خانوادت؟
- بابام خیلی دووم نیاورد، همون‌ور فوت شد. مامان این روز‌ها آروم‌ترِ، کمتر حرص می‌خوره، رهی سر به راه شده. سر به راه که خب...چیزی یادش نمی‌یاد یعنی از اون گذشته خرابش. ما هم سعی کردیم دور نگهش داریم از هر چیزی که یادش میاره تو گذشته کی بوده و چی بوده. دختر آسمان الان هم سن و سال‌ اون روزهای توئه، به اندازه تو قشنگ نیست ولی وقتی می‌گه دایی، من لبخند می‌زنم.
- خوبه که دایی‌ای شبیه به تو داره، نه؟
- بعدا از خودش بپرس.
این بعدی که می‌گفت برای من بیشتر از حال خوب، ترسناک بود.کاش همین حضور امن و آرامش بود، دور از هیاهوی هرکس دیگری که می‌تواند این آرامش تازه از راه رسیدهِ نیم‌بند را از من بگیرد.
- حامی اگه زنده بود، دختر من خیلی خوشبخت می‌شد که شبیه به اونو داشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
- درگیری سر چی بود؟
سبد کتاب‌ها درون دستم شل می‌شود و قبل از این‌که روی زمین سقوط کند در دستان او محصور می‌شود. دستانم را ستون بدنم می‌کنم و یکی از قفسه‌های کنارم را که مربوط می‌شود به سینمای معاصر، ستون دستانم.
سایه‌های سیاه برگشته‌اند و کلمات راه‌پیماییشان را شروع کرده‌اند. دریا، حامی، درگیری، قتل، قاتل، من، مامان، دنیا ... .
و از همه مهم‌تر آرکا، آرکا، آرکا... .
صورتی که شک ندارم حالا رنگ به رویش نمانده را با دست دیگرش بالا می‌آرود:
- خوبی؟
نگاهم را ترسیده به گوشه و کنار سالن فروشگاه می‌اندازم و انگار منتظرم هر لحظه کسی بیاید و اتفاق‌های آن سال‌ها را دوباره به رخم بکشد، انگار منتظرم کسی از همین در بزرگ سبز رنگ وارد شود و آرامشم این‌بار برای همیشه با خودش ببرد. ترسم را از توی چشم‌هایم می‌خواند که دستش را دور شنه‌ام حلقه می‌کند:
- من هستم.
انگار شبنم تازه از آسمان آمده‌ایی مسیر صاف و آرامی را روی گلبرگ‌های قلبم طی می‌کند. رام می‌شوم، سیاهی‌ها می‌روند. او هست، خدا هست، آرامش هنوز هم هست.
خودم و تنی که آثار خفیف لرزشش تا حدودی از بین رفته را از حصار آغوشش خارج می‌کنم و کتابی که وقتی در آغوشش بودم چشمم را گرفته بود، میان سبد خرید می‌اندازم:
- فکر می‌کردم بعید باشه ازت بغل کردن من تو یه فروشگاه به این بزرگی.
کتاب بنفش رنگی که نام مصطفی مستور روی آن خودنمایی می‌کند را درون سبد قرار می‌دهد و بدون نگاه کردن به من لب می‌زند:
- بعید بود.
شانه‌هایم را در جواب او که نه، برای پاسخ دادن به سوالات گنگ ذهن خودم بالا می‌اندازم و او سوالی که قبل از آغوش لعنتی‌اش پرسیده بود را تکرار نمی‌کند خداراشکر.
***
خلاصه پشت کتاب‌ها را دانه‌دانه می‌خوانم و صدایش تمرکزم را برهم می‌زند:
- نهار چی دوست داری بخوریم؟
- بریم جایی که من میگم، مهمون من ولی.
نگاهش را از مسیر ماشین می‌گیرد و با اخم چشم می‌دوزد به من.
- اون‌جوری نگاه نکن، کتاب‌هارو هم تو حساب کردی.
- واقعا توقع داشتی بذارم خودت حساب کنی ؟
با حرص پاسخ می‌دهم:
- واقعا توقع دارم باور کنی لازم نیست این مرد بودنت رو این‌قدر به رخم بکشی، فمنیست نیستم من، دفاع از حقوق بانوان هم اصلا نمی‌گنجه تو تیپ شخصیتیم، ولی هفت سال من بدون هیچ مردی زندگی کردم و از پس خودم بر اومدم. بابام نبوده، حامی نبوده، تو نبودی.
نفسش را عمیق رها می‌کند و چهار انگشت دست آزادش را که به لبه پنجره تکیه زده با ریتم منظمی روی لب‌هایش می‌کوباند.
- نمی‌خوام ناراحتت کنم من ولی، بیا قبول کنیم این چند سال نبودنت با چند ماه جبران نمی‌شه، حتی اگه من بخوام که چیزی جز این هم نیست خواستم.
پاسخم را نمی‌دهد و من برای آخرین‌بار سکوت ممتد ماشین را با بر زبان آوردن آدرس جایی که مدنظرم بود برای نهار می‌شکانم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
با کلافگی ملموسی می‌گوید:
- می‌ریم رستوران.
- پس از من چرا می‌پرسی نهار چی بخوریم؟
- می‌ریم برات فلافل می‌گیرم.
- من این‌جا رو دوست دارم!
انگشت اشاره‌اش را منزجرانه سمت بساط فلافلی چندقدمیمان می‌گیرد و پر اخم می‌گوید:
- کنار خیابونه، ضمنا بهداشتیم نیست.
کاری از من برای کنترل خنده‌ام بر نمی‌آید که قهقهه آرامم را رها می‌کنم و نگاه او کنار اخم‌های دست نخورده‌اش رنگ مهر می‌گیرد.
- یعنی تا حالا کنار خیابون چیزی نخوردی؟ مثلا از این جگرکی‌های کثیف ساعت سه نصف شبی.
ابرو‌هایش جایی برای بیشتر به هم نزدیک شدن ندارند و من عجیب خنده‌ام گرفته از فک منقبض شده ‌اش وقتی می‌گوید:
- تو هم نخوردی قطعا.
با ته مانده خنده‌ام سر تکان می‌دهم:
- خودتو قانع نکن خیلی خوشمزست. خصوصا که خیابون‌ها خلوتن اون ساعت، خودتم تک و تنها باشی با بوی آتیش و دل و قلوه ها و پسر جگر فروشو... .
این همه شیطنتم را به گمانم از آن بُعد کرم ریزم که به قول دریا جایی بایگانی شده، آورده‌ام که با اخم غلیظش و ساکت شویی که زیرلب می‌گوید و می‌شنوم، ادامه نمی‌دهم جمله‌ام را و تلاشم برای جمع و جور کردن خنده‌هایم ستودنیست‌.
- ماوا بابا دو تا فلافل بزنم برات؟
عمو صادق دلش نیامده گویا بیشتر از این کنجکاویش را مهار کند و آرکا با صدای او مسیر نگاهش را تغییر می‌دهد و ابرویی بالا می‌اندازد.
- دوتا از همون همیشگی بزن عمو.
آرکا خودش را جلوی من قرار می‌دهد و مسیر دیدم را به عمو صادق و بساط فلافل‌های تندش می‌بندد:
- ماوا می‌ریم رستوران.
- دیگه سفارش دادم نمی‌شه.
- پولشو حساب می‌کنم میریم رستوران.
- آرکا!
پر اعتراض نامش را صدا می‌زنم و کلافه نفسش را رها می‌کند:
- بریم تو ماشین بخوریم؟
سرش را کمی سمت من خم کرده و لحنش برای راضی کردن من بیش از اندازه آرام است.
تار موی سیاهی که به دلیل خم شدن صورتش روی پیشانیش جا خوش کرده را سمت بالا سر می‌دهم و با لبخند می‌گویم:
- اونقدرها هم سخت نیست، امتحانش کن. تو خودت لبو فروش بودی آرکا .من خیلی از لبو‌های تو رو که غیر بهداشتی ‌هم بودن کنار خیابون خوردم.
- گذشته‌ رو نمی‌تونی با بهونه و بی‌بهونه وسط بکشی.
شانه‌ام را بالا می‌اندازم و خودم را بیشتر نزدیک می‌کنم به بساط عمو صادق جانم.
یکی از صندلی‌های پلاستیکی سبز رنگ را اشغال می‌کنم و او به سختی خودش را وفق می‌دهد با یکی از همین‌ها، اما آبی رنگش. سوییچ و تلفنش را روی میز قرار می‌دهد و ناراضی از شلوغی غروب‌های ولیعصر، پا روی پا می‌اندازد.
قبل از این‌که فرصت هرگونه جمله‌ای را داشته باشم، تلفن روی میز می‌لرزد و مامان بودن کسی که پشت خط انتظار می‌کشد کمی ترسناک است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین