- Feb
- 195
- 1,174
- مدالها
- 1
گفتن دارد واقعاً؟ گفتن لازم دارد اینکه من از همان اول هم بودم، تا تهش هم ماندهام؟!
عقلم افسارم را گرفته و بخواهد بکشاند سمت در ماشین، عقلم که دست به دست گذشتهام داده. گذشتهای که مرد کنارم گفته بود اصلاً لازم نیست به آن فکر کنم. عقلم افسار پاهایم را دست گرفته و زبانم انگار در حوزه اختیارات عقلم نمیچرخد.
- هستم، از اولم بودم من.
نفسم میآید و نمیآید. اکسیژن هست و نیست. زبانم چرخیده بود بدون اینکه من بخواهم حتی فرصت کمی فکر کردن را داشته باشم. او را نمیدانم اما، شوکهتر از خودم قطعاً خودم هستم.
نگاهش نمیکنم اما سنگینی نگاهش چیزی نیست که راحت احساس نشود. دستانم میان دستانش قفل میشود و کاش زمان همینجا بایستد. همینجا که خبری از گذشته نیست. من هستم، دستهای او و موهای من.
لبخندی که روی لبم مینشیند دست خودم نیست. از همینجا هم میتوانم حس کنم این را که خدا جایی آن بالاها دارد با لبخند به گره دستهای ما نگاه میکند. گرهای که کاش کور باشد. حتی اگر راز احمقانه من پیش کسی فاش شود.
به وسیله دستهایمان من را سمت خودش برمیگرداند و من بالاخره مردمکهایم را میدوزم در نگاهش.
آرکا: اون ترسی که ته چشمات هست. همون رو همینجا بریز دور.
صدایم میلرزد برعکس تحکم صدای او:
- نمیشه.
دستهایش، دستهایم را بیشتر در آغوش میکشد:
- من از این به بعد هستم. قدر تموم سالهایی که نبودم. خب؟
- خب.
- بریزش دور همینجا ترسهات رو. من پشتتم. کنارتم، هرجا که بری مواظبتم، خب؟
مواظبت میخواهم؟ میخواهم. انگار منی که این همه سال مراقب خودم بودم، یک آغوش امن میخواهم.
- خب.
آرکا: من دوستت دارم، خب؟
بدون تردید میگوید، محکم، آرکا وار. دلم را نمیلرزاند ولی عجیب پشتم را گرم میکند به حضور کسی که سالهای پیش دلم را لرزانده بود. آنقدر دلم گرم میشود به جملهاش که میتوانم همینجا، خودم را برای ابد بسپارم به آغوشش. خودم را، کابوسهای گاه و بیگاهم را، نگرانیهایم برای دنیا را، همه چیز را اصلاً. اما قبل از همه اینها صدایم میلرزد و میپرسم:
- دخترخالهات... .
کامل کردن این جمله، آن هم وقتی دستانم را در دستانش دارد، درست مثل مرگ میماند برای من.
- ک.سِ دیگهای رو دوست داره. تو رو هم حتی اگه پیدا نمیکردم من راضی نمیشدم به ازدواج با کسی که دلش پیش مرد دیگه است.
نمیدانم چرا؟ به کدام دلیل، اما از پس اعتماد نداشتهام به آدمها، این مرد کنار دستیام را با تمام طیفهای خاکستریاش زیاد باور دارم.
نگاهش را قاب میگیرم با چشمهایم.
- خب.
خودش خوب میداند این را که خبی که گفتم پاسخ کدام جمله بی جواب ماندهاش است که منحنی لبهایش روی صورتش خودنمایی میکند و من بار نمیدانم چندم، به خودم اعتراف میکنم که میتوانم برای این انحناها جانم را هم بدهم.
عقلم افسارم را گرفته و بخواهد بکشاند سمت در ماشین، عقلم که دست به دست گذشتهام داده. گذشتهای که مرد کنارم گفته بود اصلاً لازم نیست به آن فکر کنم. عقلم افسار پاهایم را دست گرفته و زبانم انگار در حوزه اختیارات عقلم نمیچرخد.
- هستم، از اولم بودم من.
نفسم میآید و نمیآید. اکسیژن هست و نیست. زبانم چرخیده بود بدون اینکه من بخواهم حتی فرصت کمی فکر کردن را داشته باشم. او را نمیدانم اما، شوکهتر از خودم قطعاً خودم هستم.
نگاهش نمیکنم اما سنگینی نگاهش چیزی نیست که راحت احساس نشود. دستانم میان دستانش قفل میشود و کاش زمان همینجا بایستد. همینجا که خبری از گذشته نیست. من هستم، دستهای او و موهای من.
لبخندی که روی لبم مینشیند دست خودم نیست. از همینجا هم میتوانم حس کنم این را که خدا جایی آن بالاها دارد با لبخند به گره دستهای ما نگاه میکند. گرهای که کاش کور باشد. حتی اگر راز احمقانه من پیش کسی فاش شود.
به وسیله دستهایمان من را سمت خودش برمیگرداند و من بالاخره مردمکهایم را میدوزم در نگاهش.
آرکا: اون ترسی که ته چشمات هست. همون رو همینجا بریز دور.
صدایم میلرزد برعکس تحکم صدای او:
- نمیشه.
دستهایش، دستهایم را بیشتر در آغوش میکشد:
- من از این به بعد هستم. قدر تموم سالهایی که نبودم. خب؟
- خب.
- بریزش دور همینجا ترسهات رو. من پشتتم. کنارتم، هرجا که بری مواظبتم، خب؟
مواظبت میخواهم؟ میخواهم. انگار منی که این همه سال مراقب خودم بودم، یک آغوش امن میخواهم.
- خب.
آرکا: من دوستت دارم، خب؟
بدون تردید میگوید، محکم، آرکا وار. دلم را نمیلرزاند ولی عجیب پشتم را گرم میکند به حضور کسی که سالهای پیش دلم را لرزانده بود. آنقدر دلم گرم میشود به جملهاش که میتوانم همینجا، خودم را برای ابد بسپارم به آغوشش. خودم را، کابوسهای گاه و بیگاهم را، نگرانیهایم برای دنیا را، همه چیز را اصلاً. اما قبل از همه اینها صدایم میلرزد و میپرسم:
- دخترخالهات... .
کامل کردن این جمله، آن هم وقتی دستانم را در دستانش دارد، درست مثل مرگ میماند برای من.
- ک.سِ دیگهای رو دوست داره. تو رو هم حتی اگه پیدا نمیکردم من راضی نمیشدم به ازدواج با کسی که دلش پیش مرد دیگه است.
نمیدانم چرا؟ به کدام دلیل، اما از پس اعتماد نداشتهام به آدمها، این مرد کنار دستیام را با تمام طیفهای خاکستریاش زیاد باور دارم.
نگاهش را قاب میگیرم با چشمهایم.
- خب.
خودش خوب میداند این را که خبی که گفتم پاسخ کدام جمله بی جواب ماندهاش است که منحنی لبهایش روی صورتش خودنمایی میکند و من بار نمیدانم چندم، به خودم اعتراف میکنم که میتوانم برای این انحناها جانم را هم بدهم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: