مقدمه:
امروز کلاغها دارند بیشتر نبودنت را جار میزنند و امید از زیر بار زندگی شانه خالی کرده است!
در همسایگی اردیبهشت، خرداد چندبار گریسته و تابستان دارد از آمدن فرار میکند. نرگسهای گلفروشی سر انقلاب، بوی عشق نمیدهند و انقلاب آخرین عاشقانههای خود را به تماشا نشسته!
سر تیتر آخرین روزنامه همشهری نوشته، که تو رفتهای! بعضیها من را با دست نشان میدهند و برایم دل میسوزانند.
خبر رفتنت، مثل بمب توی شهر پیچیده؛ مرغ عشقهای همسایه هم سر صبحی جور دیگری نگاهم میکردند. مثلاً؛ انگار میخواستند به احترام نبودنت تا چهل روز عاشقی نکنند!
تازه باران هم جوری میبارد که انگار حال و روز امروز من، آسمان را یاد جوانیاش انداخته.
ناگفته نماند که تلویزیون زیرنویس کرده؛ تا یک هفته شعرهایی که مرا یاد تو میاندازند ممنوع است.
عاشقانههای شاملو را از کوچه پس کوچههای انقلاب جمع کردهاند و روزنامهها نوشتهاند که خرداد تاوان عاشقیهای بیملاحظه اردیبهشت را نخواهد داد. رفتنت انگار دل تهتغاری بهار را هم شکانده است!
میدانی؟
راستش برای تو را یاد من نینداختن، این کارها لازم نبود.
من که دارم بند و بساطم را جمع میکنم و میروم.
بدون تو که دیگر زمین جای زندگی نیست... .