جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده رمان عشق، کیک، نوشابه اثر mahsa khataee

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط mahsa khataee با نام رمان عشق، کیک، نوشابه اثر mahsa khataee ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,766 بازدید, 148 پاسخ و 36 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع رمان عشق، کیک، نوشابه اثر mahsa khataee
نویسنده موضوع mahsa khataee
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط mahsa khataee
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
Negar_۲۰۲۱۰۶۲۸_۲۳۴۷۱۸.png
🔶️کد رمان: ۰۰۴۹
نام رمان: عشق، کیک، نوشابه
نویسنده: مهسا ختایی
ژانر: عاشقانه_اجتماعی
تگ: حرفه‌ای
کپیست: @mischief

خلاصه:

روایتی از یک عاشقانه آرام.
مأوا، دختر آرامی که سعی دارد خودش را و روزمرگی‌های دنیای رنگی‌رنگی‌اش را از هر چیزی که آن‌ها را دست‌خوش هیجان می‌کند؛ دور نگه دارد.
مردی خاکستری‌ درست در تضاد با رنگ‌رنگی‌های دنیای دختر قصه‌مان، ساز راز‌های زندگی‌شان را ناکوک می‌نوازد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهلا فلاح

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
1,331
5,825
مدال‌ها
11
Negar_۲۰۲۱۰۶۰۹_۱۸۴۷۴۴ (4) (1) (1) (4) (1).jpg
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان ، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

و برای دریافت جلد خود، پس از تگ شدن توسط طراح به تاپیک زیر مراجعه کنید.
دریافت جلد

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان ، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
مقدمه:
امروز کلاغ‌ها دارند بیشتر نبودنت را جار می‌زنند و امید از زیر بار زندگی شانه خالی کرده است!
در همسایگی اردیبهشت، خرداد چندبار گریسته و تابستان دارد از آمدن فرار می‌کند. نرگس‌های گل‌فروشی سر انقلاب، بوی عشق نمی‌دهند و انقلاب آخرین عاشقانه‌های خود را به تماشا نشسته!
سر تیتر آخرین روزنامه همشهری نوشته، که تو رفته‌ای! بعضی‌ها من را با دست نشان می‌دهند و برایم دل می‌سوزانند.
خبر رفتنت، مثل بمب توی شهر پیچیده؛ مرغ عشق‌های همسایه هم سر صبحی جور دیگری نگاهم می‌کردند. مثلاً؛ انگار می‌خواستند به احترام نبودنت تا چهل روز عاشقی نکنند!
تازه باران هم جوری می‌بارد که انگار حال و روز امروز من، آسمان را یاد جوانی‌اش انداخته.
ناگفته نماند که تلویزیون زیرنویس کرده؛ تا یک هفته شعرهایی که مرا یاد تو می‌اندازند ممنوع است.
عاشقانه‌های شاملو را از کوچه پس کوچه‌های انقلاب جمع کرده‌اند و روزنامه‌ها نوشته‌اند که خرداد تاوان عاشقی‌های بی‌ملاحظه اردیبهشت را نخواهد داد. رفتنت انگار دل ته‌تغاری بهار را هم شکانده است!
می‌دانی؟
راستش برای تو را یاد من نینداختن، این کارها لازم نبود.
من که دارم بند و بساطم را جمع می‌کنم و می‌روم.
بدون تو که دیگر زمین جای زندگی نیست... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
کیسه‌های مملو از کرفس را روی پیش‌خوان ولو می‌کنم و خودم را روی صندلی‌های زرد رنگ میز ناهارخوری.
پیشانی‌ام را با دست ماساژ می‌دهم و سعی دارم تا حجم باقی مانده صدای بوق ماشین‌ها را از سرم خارج کنم، بلکه این سردرد لعنتی، بار و بندیلش را جمع کند و برود بس که از صبح کنگر خورده و لنگر انداخته است!
اما کرفس‌های روی پیش‌خوان، بیشتر از هر چیزی دهن کجی می‌کنند و برگ تقویم چسبیده شده روی در یخچال، که پس فردا را شنبه نشان می‌دهد و منی که مثل همیشه کارهای مهم را از شنبه شروع می‌کنم؛ ازجمله، رژیم مسخره کرفس را.
اصلاً نمی‌دانم این یکی را از کجا درآورده‌ام! البته که از چرخیدن توی این سایت‌های از ناکجا آبادِ آمده! سر زمان استراحتِ ناهار و نماز اداره، بیشتر از این انتظار نمی‌رود!
با فکر کردن به ناهارهایی که از فردا نمی‌توانم مثل همیشه نوش‌جان کنم؛ آه بلندی می‌کشم. هم‌زمان با آه تازه متولد شده‌ی من، زنگ خانه هم ناله سر می‌دهد و من تازه یادم می‌افتد که به لیلا، همسایه‌ی جوان خوش گذارنم قول داده‌ام که یاسمین دخترش را تا توک پا می‌رود جایی و برمی‌گردد؛ نگه دارم و خب من، مثل همیشه نمی‌توانستم نه بگویم!
هم‌زمان که به سمت در می‌روم؛ بدبختی‌های امروزم را می‌شمارم.
ورود به اداره با دمپایی‌هایی که اشتباهی به جای کتانی‌هایم پوشیده بودم؛ سر کردن تمام روز با همان دمپایی‌های گل‌دار فیروزه‌ای رنگ و شلوار پارچه‌ای.
طی کردن مسیر اداره تا خانه با همان دمپایی‌ها و البته زیر اولین باران‌های پاییز.
خرید کیسه‌های کرفس و نادیده گرفتن نگاه‌های متعجب میوه فروش به فیروزه‌ای‌های گل‌دارم، بوق ممتد و کش‌دار ماشین‌هایی که نمی‌دانم برای به کجا رسیدن، این‌چنین عجله داشتند؟!
و حالا هم یاسمین همیشه ساکت که آدم با او بیش‌تر حوصله‌اش سر می‌رود تا تنهایی و بدتر از همه، دختر خسته‌ای که حالا در آیینه دارد خیره‌خیره، جوری نگاهم می‌کند که انگار اولین‌بار است، مرا دیده است!
سایز دور کمرش فکر کنم از دفعه پیش هم بیشتر شده و امیدوارم که این ‌دفعه رژیم کرفس برایش نتیجه بهتری داشته باشد!
دستی هم باید به ابروهایش بکشد. چون به گمانم با این پاچه‌های بزِ جاخوش کرده روی صورتش، باید قید این‌که مامانش به آرزوی این‌که او را در لباس عروس ببیند را بزند!
صدای تند و تیز زنگ در باز هم روی اعصابش یورتمه می‌رود و چشم از من می‌گیرد و از چهارچوب آینه خارج می‌شود؛ دقیقاً هم‌زمان با من که به سمت در می‌روم تا یک وقت لیلا جان دیر به دورهمی‌های دوستانه‌اش نرسد.
پشت در خانه، لیلا با کت و دامن قرمز رنگی که گویا با رُژِ روی لبش ست شده و همان لبخندهای دندان‌نمای همیشگی‌اش، یاسمین به بغل ایستاده است.
لبخندی که شک ندارم به اندازه مال او، سر‌حال نیست را روی لب‌هایم می‌نشانم.
- سلام خوبی؟
با همان لبخند جوابم را می‌دهد و با صدای کودکانه و مهربانی به یاسمین می‌گوید:
- به خاله سلام نمی‌کنی؟!
و قطعاً از آن دخترِ رنگ پریده توی آغوش لیلا چیزی جز سر تکان دادن ساده توقع نمی‌رود!
لیلا یاسمین را روی زمین می‌گذارد و من دست‌هایم برای تحویل گرفتن ساک لباسش دراز می‌کنم و تمام تلاشم را می‌کنم تا بسته شدن در لبخندم از روی لب‌هایم جم نخورد.
لیلا: ببخشید، مأوا جون، اگه مجبور نبودم بهت زحمت نمی‌دادم! زودی میام می‌برمش!
- خواهش می‌کنم، چه زحمتی؟! خوش بگذره!
صمیمانه و هول‌هولکی بوسه‌ای روی لپم می‌کارد:
- فدات بشم! من برم دیرم شده؛ فعلاً.
جمله‌ها را پشت بوسه‌هایش قطار می‌کند و با دست تکان دادن برای هردویمان می‌رود و حتی فرصت خداحافظی را هم به ما نمی‌دهد.
یاسمین را به سمت مبل‌های قرمز رنگم هدایت می‌کنم و خوب می‌دانم که چقدر این دختر بچه‌ی مظلوم همیشه ساکت، هارمونی قرمز رنگ خانه 45 متری من را دوست داد.
این را یک‌بار میان جمله‌هایی که کم و بیش به زبان می‌آورد پرانده بود و من روی هوا با یک لبخند از سر ذوق قاپیده بودمش!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
همان‌طور که او را روی مبل می‌نشانم، می‌گویم:
- ببین! تو یه دقیقه این‌جا بشین تا من برم لباس‌هام رو عوض کنم بیام. بعد برات خوراکی بیارم، باشه؟!
سری که پاندول‌وار به سمت پایین حرکت می‌دهد، یعنی باشه!
درِ تنها اتاق کوچک خانه را می‌بندم و به حجمِ قرمزِ اتاقم پناه می‌آورم. قطعاً از دست کیسه‌های کرفس، منتظر شنبه و یاسمین منتظر کیک و نوشابه.
همان خوراکی محبوب من که با آدم‌هایی که دوست‌شان دارم تقسیم می‌کنم. البته یاسمین جزو آدم‌هایی نیست که دوست‌شان دارم. اما خب، دلم نمی‌آید با او شریک نشوم.
مانتو، شلوار، جوراب، مقنعه و خلاصه تمام لباس‌های محل کار را از تنم می‌کنم و به سمت همان پناهگاه همیشگی‌شان، یعنی سه کنج دیوار پرتاب می‌کنم و جایِشان را با کمال‌میل به یک شلوار گشاد زنبوری و تاب مشکی می‌دهم و دستی به موهای فرفری‌ام می‌کشم.
البته تمام این کار‌ها را با سعی بارزی برای نگاه نکردن به آینه انجام می‌دهم، تا دوباره این جسم شیشه‌ای، حجم اضافه شده به سایز دور کمرم را به رخ نکشد.
از در که بیرون می‌آیم، یاسمین همان‌طور که خواسته بودم، سر جایش نشسته و مردمک‌های آبی رنگش را حول محور خانه می‌چرخاند. خانه‌ای که به لطف مهمانی‌های متعدد مادرش و منی که از مهارت نه گفتن بهره نبرده‌ام، خیلی هم برایش غریبه نیست.
لبخندی به رویش پرتاب می‌کنم و همان‌طور که برای سامان دادن به کرفس‌ها و آوردن کیک و نوشابه به سمت آشپزخانه می‌روم، می‌گویم:
- خب، چه‌ خبر؟ خوبی؟
و بدون این‌که جوابی بگیرم شروع می‌کنم به ادامه صحبت‌هایم به نیت به حرف آوردن اویی که گویا دست من را هم از پشت بسته:
- منم خوبم، یعنی نه! بذار بهت دروغ نگم! خب، خوب هم نیستم. بذار برات یه چیزی تعریف کنم؛ صبح دیرم شده بود تندی حاضر شدم و رفتم بیرون. حالا دقیقاً وقتی که از اتوبوس جلوی در اداره پیاده شدم یه نگاه به چشم‌های گشاد شده آدم‌های دورم انداختم، یه نگاه به خودم.
خلاصه که جونم بگه برات چشمت روز بد نبینه دمپایی گل‌گلی‌ام رو پوشیده بودم! حالا تو اون وضع نمی‌دونستم باید بخندم یا گریه کنم. چشمای بچه‌های اداره که گشادتر از نعلبکی شده بود. حتی حالا من هی خندم می‌گرفت، هی وسط خنده‌هام یاد آبروریزی‌ای که کرده بودم، می‌افتادم. دلم می‌خواست بزنم زیر گریه.
کرفس‌ها را توی سبد قرمز رنگ یخچال قرار می‌دهم و نفسی تازه می‌کنم.
نگاهی به یاسمین که خنثی‌وار هنوز دارد نگاهم می‌کند، می‌اندازم و همان‌طور که در نوشابه‌های مشکی شیشه‌ای رنگم را باز می‌کنم، آخرین تلاش‌هایم را برای خنداندن امانتیِ لیلا می‌کنم:
- بدتر از اون آبروریزی، آسمونی بود که موقع برگشتن از اداره نمی‌دونم گریه‌ش گرفته بود یا دستشویی‌ش؟!
از توصیف وحشتناک خودم از باران دوست‌داشتنی عصبی می‌شوم. ولی همین‌که حالا روی لب‌های یاسمین لبخند جا خوش کرده، پیروزی بزرگی برای من به حساب می‌آید.
نوشابه و کیک را روبه‌رویش روی میز قرار می‌دهم و خودم را با سهم خودم روی مبل پرتاب می‌کنم. هم‌زمان موهایم هم که روی صورتم پرتاب شده را کلافه با دست به پشت گوش هدایت می‌کنم و نیشم را تا بنا گوش رو به یاسمین که حالا لبخندش محو شده، باز می‌کنم.
- بخور دیگه، گرم میشه‌ ها! تازه از یخچال درآوردم خنکِ‌خنکِ! اصلاً عشقش به اینه که نوشابه‌ش تگرگی باشه. راستی، تا حالا ازت نپرسیدم دوست داری یا نه؟! همیشه دیدم می‌خوری، منم برات میارم اگه دوست نداری بگو ها! تعارف نکن! از اون قهوه‌ها و نسکافه‌ها که مامانت دوست داره هم دارم.
و بالآخره صدای مبارک یاسمین بر گوش‌های منتظر من قدم رنجه می‌کند:
- مامان‌بزرگم از همین چیزهای قهوه‌ای که مامان لیلام داره، داره! ولی من اون‌جا نمی‌رم آخه فقط شما از این چیزا دارید.
یاسمین با همان صدای نرم کودکانه‌اش این جمله را می‌گوید و من تازه می‌فهمم که همه چیز زیر سر این خوراکی‌های محبوب و خوشمزه‌ی من است. وگرنه او الان روی مبل‌های احتمالاً خیلی شیک خانه‌ی مادربزرگ‌اش نشسته بود و من هم زیر ملحفه مامان‌بزرگ دوزم خواب هفتمین آسمان را دیده بودم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
از همه‌ی این تفاسیر که بگذریم، من امروز کنار دسته گلِ دمپایی‌های گلدارم که آب داده‌ام، دوتا موفقیت کاملاً بزرگ هم کسب کرده‌ام که می‌توانم با افتخار برای نسترن تعریف کنم! یاسمین به حرف‌های من لبخند زده بود و بالاخره زبانش را از دهانش آزاد کرده بود. عزمم را جزم می‌کنم برای سومین تلاشم، برای به صحبت آوردن او.
- میگما یاسمین، تو دوست داری بزرگ شدی چی‌کاره بشی؟
یاسمین: دکتر.
- چرا؟
یاسمین: دوست دارم خانوم دکتر صدام کنن.
من هم خیلی دلم می‌خواست این اتفاق بیافتد ولی خب نمی‌شد. من دختر حاجی یحیی معروف محله بودم که سرم باید همیشه توی لاک دخترانگی خودم می‌بود. من را چه به پزشکی، من باید می‌نشستم ورِ دل مادرم و دلم را می‌دادم به صدای هولناک چرخ خیاطی و عرق ریختن پای قابلمه آبگوشت.
این‌ها اعتقادات خاک خورده پدرم بود که من بی‌چون و چرا باید می‌پذیرفتم. البته خوش‌بختانه من از زیر بار دختر حاج یحیی بودن قِسِر در رفتم. اما همیشه تا زنده بود شک ندارم که صبح‌ها برای جای خالی‌ام در خانه و یا شاید آبرویی که از نظر او رفته بود، آه بلندی می‌کشید.
اصلاً یک وقت‌هایی فکر می‌کنم من هر چه بدبیاری و بدشانسی توی دل زندگی‌ام رخ می‌دهد، از صدقه سر همین دختر حاج یحیی بودنم است!
یاسمین: شما دوست دارید چی‌کاره بشید؟
- من کارمند اداره روزنامه‌ام ولی احتمالاً تو ندونی روزنامه چیه.
- نمی‌تونم بگم از همون‌ها که پدرت می‌گیره دستش، چون شک ندارم خبرگذاری‌های شبکه‌های ماهواره‌ای بیشتر به کارش میاد تا دکه‌های روزنامه فروشی.
هیچ می‌دونستی من عاشق دکه‌های روزنامه فروشی‌ام؟ هرجای تهران باشن یا تو هر شکلی من دلم پر می‌کشه براشون! خصوصاً اگه جلوشون وان پر از یخی که توش نوشابه‌های مشکی هم باشه که دیگه هیچی!
یاسمین: خیلی نوشابه دوست داری؟
- از بچگی عاشق کیک و نوشابه بودم. همه منو با این دوتا می‌شناختن. دوستم هر سال برای تولدم یه جعبه کیک و نوشابه می‌خره و من شک ندارم تا به این سن، قشنگ‌ترین هدیه‌ای که گرفتم همین دوست‌داشتنی‌های روبه‌رومونه.
یاسمین لبخند کوچکی را تحویل لب‌هایش می‌دهد و من خسته از تلاش نه چندان بی‌نتیجه خودم، آخرین قطره‌های موجود توی شیشه را سر می‌کشم و روی مبل دراز می‌کشم:
- من که خیلی خوابم میاد. تو چی؟
خیره‌خیره نگاهم می‌کند و به گمانم این یعنی، خب خوابت می‌آید که بیاید از من چه کاری ساخته است؟ بگیر کپه مرگ‌ات را بگذار.
البته از این دختر همیشه آرام و ساکتی که حالا باز هم دارد خانه را با چشم‌هایش قورت می‌دهد؛ چنین پرخاشگری‌ای توقع نمی‌رود.
چشم‌هایم را روی هم می‌گذارم و با یاد‌آوری این‌که فردا جمعه است و اصلاً هم نیاز نیست برای رسیدن به اداره، خودم را سراسیمه به اتوبوس برسانم، نفس راحتی سر می‌دهم. با همان چشم‌های بسته هم می‌توانم حس کنم که یاسمین خجالتی، الان فرصت خوبی برای حسابی دید زدن من پیدا کرده. شاید الان توی دلش دارد می‌گوید که دوست و رفیق‌های مادرش با آن دوره‌های دوستانه لوکس‌شان که اسمش را هم خودمانی می‌گذارند، چقدر خوش هیکل‌تر از این دختر روبه‌رویش هستند که چربی‌های اضافه شکم و پهلوهایش دیگر بیش از حد دارد خودنمایی می‌کند. خب یاسمین که نمی‌داند من دلم به رژیم کرفس قرص است!
لیلا همیشه می‌گوید:
- می‌خواهم بروم دوره خودمانی و یاسمین را بی‌زحمت چند ساعت نگه دار.
آخر شب بعد از هر مهمانی فقط کافی‌ست صفحه اینستاگرامش را چک کنی تا مرزهای مهمانی خودمانی برایت جا‌به‌جا شود! حداقل برای من که این‌طور است. من مهمانی‌های خودمانی خودم را بیشتر ترجیح می‌دهم. همان مهمانی‌های خودمانی‌ای که خلاصه می‌شد توی شکاندن تخمه‌های سیاه رنگ آفتاب گردان، درست وقتی که ما بین خاله و مامان نشسته‌ام و از غیبت‌های آن دو نفر، با آن چشم و ابرو آمدن‌شان هنگام گفتن تزریق ژل عاطفه خانوم، سیر نمی‌شوم.
گاهی وقت‌ها فکر می‌کنم اصلاً چگونه کسی می‌تواند ما بین این دو خواهر بنشیند، تخمه بشکند، پا به پایشان غیبت کند و لذت نبرد؟!
همین الان باید بروم و به لیست چیزهای دوست داشتنی‌ام غیبت کردن را هم اضافه کنم.
البته همین الانِ الان هم که نه! چون خسته‌تر از آنم که بخواهم به خودم، آن هم با وزنی که چند کیلو اضافه شده تکانی بدهم.
برای اطلاع از وضعیت یاسمین و همچنین پر ندادن انبساط افکار درون سرم، یکی از چشم‌هایم را به زحمت باز می‌کنم و نبودن این دختر رنگ پریده ساکن که احتمالش را هم نمی‌دادم تا به حال از جایش تکان خورده باشد؛ باعث می‌شود سیخ سر جایم بنشینم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
از پشتی مبل توی آشپزخانه سرکی می‌کشم. این پذیرایی آن‌قدر نقلی است که بتوانم متوجه بشوم یاسمین جایی جز اتاق خواب من نرفته است!
فحشی زیرلب نثار لیلا، کت و دامن قرمز رنگش و تمام تعلقاتش می‌کنم که باعث شده من از روی پناهگاه قرمز رنگم بلند شوم و به خودم و چربی‌هایم زحمت بدهم؛ تا یاسمین را پیدا کنم که توی اتاق است و سرش را از بالای دیوار تا میانه آن و از میانه آن تا بالای دیوار مداوم تکان می‌دهد و چشم‌هایش را ما‌بین تکه روزنامه‌های بریده شده سُر می‌دهد. همان‌هایی که از وقتی پانزده ساله بودم جمع‌شان کرده بودم تا به همین حالا. برگه‌هایی که شامل خبر‌های مورد علاقه‌ی من بودند یا حتی برگه‌هایی که حاوی معدود کلمات دوست‌داشتنی زندگی من می‌شدند.
هنوز یک چهارم دیوار تقریباً خالی است و شک ندارم به سال نکشیده پر می‌شود.
یاسمین که حالا حضورم را حس کرده؛ سرش را کمی برای دید زدن من که به دیوار خیره شده‌ام، بالا گرفته و من در همان حال دوباره شروع می‌کنم به پر حرفی و تلاش برای حرف کشیدن از او و البته ناگفته نماند که تلاش من مصداق کوری‌ست که عصاکش کور دیگر شده!
- گفته بودم که عاشق دکه‌های روزنامه فروشی‌ام دیگه؟ عاشق خودشونم هستم. یعنی از بچگی بودم. بخش‌های مورد علاقه‌م رو می‌بریدم و کلمه‌های مورد علاقه‌م رو با ماژیک پررنگ می‌کردم. هنوز هم می‌کنم.
از روزی که فهمیدم پهلو‌های من نمای چندان جالبی توی اون لباس‌های سفید پزشکی ندارن، فهمیدم که باید آینده‌م رو جور دیگه‌ای انتخاب کنم. اون روزها یه لیست بلند بالا نوشتم از علاقه‌هام و کارهایی که می‌تونستم انجام بدم. مثلاً اول به ذهنم رسید برم سر چهار راه محله و تخمه‌های سیاه آفتابگردون بفروشم تا خانوم‌ها بخرن و مثل من و مامان و خاله بشینن پای غیبت،. البته بعضی‌هاشون هم سبزی رو ترجیح می‌دادن. بعد فکر کردم برم روبه‌روی پارک ملت کیک و نوشابه بساط کنم! تا چند ثانیه اول اون‌قدر ایده خوبی به نظر می‌اومد که چشم‌هام برق افتادن. اما بعد اخم‌هام رو توی هم کشیدم و به این نتیجه رسیدم که این دوست‌داشتنی‌ها فقط متعلق به من و آدم‌هایی هستن که برای من دوست داشتنی‌اند.
همین‌طور که این جملات را با تکان دادن دست و ذوق و شوق برای یاسی تعریف می‌کنم، نگاهش می‌کنم. جمله آخر را که به زبان مبارک‌ام می‌آورم، برق چشم‌هایش آن‌قدری هست که از چشمان نه چندان تیزبین‌ام دور نماند. دلم هم می‌لرزد هم می‌سوزد. برای این دختر بچه که این‌قدر می‌تواند تشنه محبت باشد. یعنی می‌توانست این‌طور نباشد، اگر لیلا فقط از آن مهمانی‌های درندشت و خوش‌گذرانی‌هایش کمی جمع و تفریق می‌کرد.
دست‌هایش را می‌گیرم و همراه با او به سمت تخت می‌روم. خودم دراز می‌کشم و یاسمین کنارم نشسته. زیاد هم اصرار برای این‌که کنارم دراز بکشد نمی‌کنم. چون او تا همین جایش هم امروز زیادی قید خجالت ذاتی‌اش را زده بود. سر جاهایمان که مستقر می‌شویم، خودم را برای ادامه خاطراتم و فلسفه آن روزنامه‌ها کوک می‌کنم. یعنی بهتر است بگویم زبانم را:
- اون روزها عاشق رنگ زرد بودم و علاقه شدیدم به پاییز هم از همین عشق به این رنگ می‌اومد. گزینه بعدی لیستم این بود که رفتگر بشم و البته شیفت‌های کاریم رو فقط پاییز‌ها انتخاب کنم.
سنم اون‌قدری بود که بدونم این نشدنیه، اما نشدنی بودنش دلیل خوبی نبود که توی لیستم ننویسمش.
انتخاب بعدیم این بود که بشم بنیان‌گذار ستاد حمایت از دخترهایی که نمی‌خواهند چادر سر کنند!
البته این از اون قبلی‌ها هم نشدنی‌تر بود. چون من تک دختر سر به زیر حاج یحیی بودم. یعنی باید می‌بودم. این مسئولیت الهی من بود و من حق نداشتم از زیر این بار شونه خالی کنم. ولی این‌کار رو کردم و این اولین و آخرین سرکشی من به حساب می‌اومد و میاد.
از اون دخترها نبودم که روی حرف بزرگترشون حرف بزنن. عادت داشتم چشم بگم و کاری رو که به صلاحم بود انجام بدم. البته جز اون نقطه از نظر خانواده‌ام سیاه، هیچ سرپیچی تا به حالا نداشتم.
بعد به این نتیجه رسیدم که من آشپز خوبی هم می‌تونم بشم و این هم به لیستم اضافه شد. این جزو گزینه‌هایی بود که شدنی بود.
بلاخره از بین ساعت‌ها لیست نوشتن انتخاب کردم که یا روزنامه‌ها رو توی سطح شهر پخش کنم، یا توی دکه روزنامه فروشی کار کنم، یا توی اداره روزنامه.
البته اگه اون نقطه سیاهی که ازش حرف می‌زنم زودتر اتفاق افتاده بود، شاید لبو فروشی رو هم به لیستم اضافه می‌کردم. البته اون نقطه برای دختر سربه زیر و حرف گوش کن حاج یحیی سیاه بود. برای من ولی فقط قرمز بود! همین... .
صدای زنگ در، من را که توی قرمز و سیاه و زردهای زندگی‌ام غرق شده‌ام و یاسمین که انگار دارد توی صورتم دنبال گمشده‌اش می‌گردد را به خودمان می‌آورد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
پیش از آن که زنگ خانه دست به خودکشی بزند، خودم را تکانی می‌دهم و به سمت در می‌روم. چشمان سبز رنگ پر از شیطنت نسترن از پشت چشمی در خودنمایی می‌کند و لبخند کِش آمده من هم روی صورتم.
باز شدن در، هم‌زمان می‌شود با پرتاب شدن نسترن توسط خودش درون خانه و حجمی از انرژی که همیشه خدا دنبال او راه می‌افتد. هرکجا که برود!
با همان لبخند و ورجه‌ورجه‌کنان صدایش را در چهارچوب کوچک خانه سر می‌دهد:
- سلام بر زنبور کوچک خودم! ولی وقتشه که خانومی کنی؛، بزرگی کنی و این خانوم کوچولو رو در طبق اخلاص تقدیم دوست عزیزت کنی.
همان‌طور که جملات بی سروته‌اش را به ناف من و یاسمین که در چهارچوب اتاق ایستاده می‌بندد، به شلوار زرد و مشکی گل و گشادم که چشمش را از همان روز اول هم گرفته بود، اشاره می‌کند و من روی سطح زنبور مانند شلوارم، دنبال ردی از چیزی می‌گردم که به نسترن این ندا را داده باشد که خانوم کوچولو است. قطعاً هیچ جای دنیا هیچ کسی جز این دختر روبه‌رویم نمی‌تواند برای یک شلوار پارچه‌ای تعیین جنسیت کند!
همان‌طور که عزمش را برای پرتاب شدن روی مبل جزم می‌کند، تازه متوجه یاسمین که بهت‌زده به او نگاه می‌کند، می‌شود. این اولین‌بار نیست که یاسمین او را می‌بیند، اما نسترن همیشه چیزی برای متعجب کردن اطرافیانش دارد. تازه سکوت کرده بود که با دیدن یاسمین، با صدایی به مراتب بلندتر از قبل، سمت او خیز می‌دارد و می‌گوید:
- به‌به! ببینید کی این‌جاست! پس جمع‌تون حسابی جمع بوده و خیلی خوش‌شانسید که در حال حاضر گل‌تون هم سر جاشه .
بی توجه به یاسمین، او را آب‌دار می‌بوسد و همان‌طور که مانتو و شالش که معمولاً روی شانه‌هایش جا خوش کرده را روی مبل می‌گذارد، به سمت یخچال می‌رود.
قبل از این‌که دوباره چیزی را برای حرف زدن پیدا کند، پشت پیش‌خوان می‌ایستم و می‌گویم:
- خوبی؟
نسترن: خوب، خوبم! چندتا مدل توپ پیدا کردم که دست‌های قشنگ خودت رو می‌بوسه. پارچه هم خریدم. همون رنگی که می‌خواستم، همون آبی پررنگ که بِهِت گفته بودم! یه قرمز جیغ هم دیدم اون رو برای تو گرفتم. همون لحظه که دیدمش تصور کردم اگه بودی مثل کوآلا از شونه‌های من آویزون می‌شدی و این‌قدر چشم و چالت رو چپ و چول می‌کردی که فروشنده خودش می‌فهمید دلت داره برای اون رنگ ضعف میره. حال نداشتم بیارمشون بالا، پایین تو ماشینِ. یادت باشه بهت بدم.
بعد از جمله‌هایش آب را یک نفس سر می‌کشد و فنجان بدبخت را هم روی پیش‌خوان رها می‌کند. شک ندارم اگر هیچ کدام‌مان قصد نداشته باشیم آن را به جای امن‌تری منتقل کنیم، قطعاً توسط من به دیار باقی می‌شتابد.
روی مبل که جا می‌گیریم، می‌پرسد:
- تو خوبی؟
- اگه این که امروز با دمپایی گل‌دار رفتم سرکار رو فاکتور بگیریم، آره خوبم.
همراه با قهقهه‌ای که سر می‌دهد، می‌گوید:
- خنده‌دار‌تر از اون که با دمپایی رفتی سرکار، می‌تونه تصور قیافه‌ت باشه وقتی متوجه این موضوع شدی. شک ندارم صورتت رنگ لبو شده بود و سرت رو تا جایی که در توانت بود؛ توی یقه‌ت فرو کرده بودی.
خب قطعاً کسی بهتر از او، من را نمی‌شناسد!
بعد از چشم غره‌ای که نثار نسترن می‌کنم، به یاسمین اشاره می‌زنم که بیاید کنار ما.
یاسمین کنار نسترن روی مبل قرار می‌گیرد و من در این فاصله کوتاه، شکلات داغ خوش عطری را جلوی آن دونفر قرار می‌دهم و طوری به آن زبان بسته‌ها نگاه می‌کنم، تا حساب کار دست‌شان بیاید که صرفاً جهت پذیرایی از مهمان‌های معدودم جایگاهی را در آشپزخانه کوچک من تصرف کرده‌اند.
نسترن سکوت کرده و خیره‌خیره نگاهم می‌کند. این یعنی نسترن می‌داند که من حرفی برای گفتن دارم. چشم‌هایش را ریز می‌کند و من خوب متوجه می‌شوم که این یعنی خودت بگو چی شده؟
این یک تهدید دوستانه بود که من شدیداً به آن نیاز داشتم. پس مثل همیشه بدون تعارف می‌گویم:
- رعنا خاتون داره میاد تهران!
همین جمله کافیست تا حجم بدبختی من روی سر نسترن هم آوار شود.
بله رعنا خاتون برخلاف اسم مهربان نمایش، زبان تند و تیزی دارد که مسلمان نشنود و کافر نبیند! او می‌آید و من حتماً باید توی خانه حضور داشته باشم. این خواسته مادرم است و به قول نسترن اگر کمی از این بی زبانی‌ام کم می‌کردم، قطعاً مجبور به تحمل حجم کنایه‌های این پیرزنِ همیشه دنبالِ حرف نبودم. اما خب من از کودکی این‌طور بزرگ شده بودم. از من زیاد بر نمی‌آمد، شبیه نسترن بودن!
من چطور می‌توانستم اجازه بدهم مادرم تنهایی بار حرف‌های صد من یک غاز فامیل را به دوش بکشد. تا همین جایش هم داشتم از خوره فکرهایی که درباره دختر حاج یحیی می‌کردند، دیوانه می‌شدم. سکوت نسترن یعنی هیچ راهی برای نرفتن ندارم و بهتر است به غصه خوردن ادامه بدهم.
سکوتی که خانه را گرفته است تقریباً چند دقیقه‌ای می‌شود که ادامه‌دار شده و این با حضور نسترن کمی عجیب است!
حتی برق تعجب، از این سکوت خارج از توقع را در چشمان روشن یاسمین هم می‌توان دید.
شکستن این سکوت که هیچ جوره کار من نیست. هیچ وقت هم نبوده! هردویمان جوری چشم‌هایمان را به نسترن دوختیم که خودش انگار منظورمان را می‌گیرد که شروع می‌کند:
- خب بسه دیگه پنج دقیقه غصه خوردیم، چهار ساعت هم میری اون‌جا می‌شینی قائله ختم به خیر میشه.
- تو نمی‌یای؟ می‌دونی که مامان مشکلی نداره.
نسترن: خودت از پسش برمیای مأوا. نترس! فقط می‌خواد چهار ساعت حرف بزنه. حرف‌هایی که توی زندگی تو نمی‌تونه هیچ تأثیری داشته باشه. فقط حرف!
- حرف خودش به اندازه کافی چیز ترسناکی نیست. نسترن؟! تو اصلاً می‌دونی درباره من چه فکرهایی می‌کنن چون دارم توی این خونه تنها زندگی می‌کنم؟
- خودت داری میگی فکر، مگه مهمه که چه فکری می‌کنن؟
دست‌هایم را حفاظ سرم می‌کنم و در دل می‌گویم: «کاش کمال نسترن فقط کمی، فقط کمی در من اثر کرده بود.» آن‌موقع این‌طور درمانده این‌جا ننشسته بودم.
نسترن به سمت آشپزخانه می‌رود و چند دقیقه بعد، بعد از کوبیدن تعداد معدودی در کابینت به یکدیگر، با سطل آب و کف و اسکاچ و انواع شوینده‌ها برمی‌گردد‌ و من باز هم اعتراف می‌کنم این را که، هیچکس به اندازه نسترن من را نمی‌شناسد. که هیچکس به اندازه او یاد نگرفته چطور می‌تواند حال من را خوب کند. انگار تمام حجم اعترافاتم توی نگاهم شناور شده که لبخندی می‌زند و اشاره می‌کند که بهتر است شروع کنیم این مراحل خوب کردن حال من را! که بهتر است دوباره بیفتیم به جان خانه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
***
با هزار زور و ضرب سعی می‌کنم که اصرار چشمانم را برای پنج دقیقه خواب بیشترِ سر صبح انکار کنم و اجازه بدهم نور خورشید تابیده شده به چشم‌هایم وارد شود.
که البته پخش شدن صدای مامان توسط پیغام‌گیر خانه بعد از زنگ‌های ممتد تلفن این لطف را به من خواب آلوده می‌کند.
همان‌طور که کش و قوسی به بدنم می‌دهم، حرف‌های مامان توی خانه می‌پیچد و صدایش تا اتاق من هم می‌آید:
- مأوا چرا تلفن رو جواب نمیدی؟ امیدوارم خواب نباشی! تا یک ساعت دیگه منتظرتم مامان جان سریع بیا می‌خوام قبل از اومدنش این‌جا باشی. راستی مادر، والا دیگه بچه نیستی منم روم نمیشه درباره لباسات چیزی بهت بگم.
جمله آخرش را با کمی تردید و شرم، مِن‌مِن‌کنان می‌گوید و نیمه کاره هم رهایش می‌کند و با تأکید دوباره بر روی دیر نرفتنم تلفن را قطع می‌کند.
با استیصال کمی به حرف‌هایش درباره لباسم فکر می‌کنم و این‌که من از صدقه سر دختر این پدر بودن حتی بعد از بیست و هفت سال باز هم باید درباره لباس پوشیدنم تذکر بشنوم!
مسیر بین اتاق خواب تا روشویی را طی می‌کنم و توی دلم خدا را برای آمدن ناگهانی رعنا خانم شکر می‌کنم که سبب خیر شده و من بالاخره همت کرده‌ام، این خانه را که نه! این بازار شام را جمع کنم.
تیره رنگ‌ترین مانتویم را، که گل‌های سفیدش روی زمینه سورمه‌ای‌اش آزادانه پخش و پلا شده‌اند، می‌پوشم و سعی می‌کنم به جای جوراب شلواری کلفتم، شلوار مشکی را به مانتویم بپذیرانم. بدون آرایش، روسری‌ام را روی موهای فرفری‌ام می اندازم و تمام تلاشم را می‌کنم از دید رعنا خاتون به سر و وضعم نگاه کنم .
خب فکر می‌کنم به جز گل‌گلی‌های لباسم دلیلی برای گیر دادن پیدا نکند هرچند امیدوارم زودتر از او برسم تا مجبور نباشم با مانتوی گل‌گلی و زیر بار سنگینی نگاهش وارد خانه شوم.
***
این رنگ و روی مادرم پس از حضور من توی خانه، نشان دهنده دو چیز است: یا رعنا خاتون خیلی خوب دارد نقش مادرشوهر‌های تکه‌پران داستان‌های قدیمی را اجرا می‌کند، یا من و مادرم زیاد به حرف‌هایش بها می‌دهیم. البته نسترن همیشه با گزینه دوم موافق‌تر است و این‌بار هم از من، تکذیب کردن این حقیقت برنمی‌آید.
به اصرار مامان موهایم را پس از شانه زدن با کش سیاه رنگی جمع می‌کنم و به این فکر می‌کنم که اگر اتفاقی امروز کِشِ مویم صورتی بود، قطعاً رعنا خاتون زحمت تکه باران کردنم را حتی برای بستن آن کش صورتی رنگ، که به قول او برای دختری به سن من جلف بود را می‌کشید.
پس از چک کردن گوشه‌گوشه خانه برای نبودن آشغال‌های کوچکی که احتمالاً خار می‌شد توی چشم او، به سمت آیفون قدیمی خانه می‌روم و صدای تیک کوچک آن توی خانه ساکت ما می‌پیچد. لبخندی را حواله مادر شاید مظلومم می‌کنم و هردو درست مثل سرباز‌های آماده به رزم، راه‌روی قدیمی و باریک خانه را با آن فرش‌های لاکی رنگ که روی موکت‌های قهوه‌ای خودنمایی می‌کند را اشغال می‌کنیم. خب راستش این نگاه رعنا خاتون هنگام در آغوش کشیدن مادرم، نشان دهنده این است که من واژه درستی را انتخاب کرده بودم. این شروع یک نبرد بود، یک رزم!
کنار مادرم می‌نشینم و گوشه‌های بافت سورمه‌ای رنگم را به بازی می‌گیرم. رعنا خاتون چایش را مزه‌مزه می‌کند و اولین تیرش را رها:
- خب مأوا جان مادر چه خبر کارت خوبه؟ فکر نکنم چند وقت دیگه کفافت رو بده. بالاخره باید به یکی از این خواستگارات جواب مثبت بدی دیگه هرچند اونا هم با دونستن شرایط... هیچی خودت خوبی؟!
خب این شرایطی که می‌گفت واضح بود که خانه کوچک من حوالی ولی‌عصر است!
جمله‌هایم را جمع می‌کنم که بگویم: «شرایط من خیلی هم خوب است. خودم کار می‌کنم و خرج خانه‌ام را می‌دهد. کمک خرجی مادرم را هم... که بگویم تا به حال یک پشه نر هم پایش را آن‌جا نگذاشته چه برسد به تصورات شما که اگر گذاشته باشد هم به خودم مربوط است.»
تمام جمله‌هایم را جمع می‌کنم و می‌گویم:
- ممنون مادر جون اوضاع کار هم خوبه می‌گذره! شما خوبین؟!
حرص تمام جمله‌های نگفته‌ام را با فشار دادن ناخن‌هایم روی دست‌هایم خالی می‌کنم و سعی می‌کنم برای خالی نکردن این خشم بر سر به قولی مادربزگم، به تمام چیزهای خوبی فکر کنم که بعد از امروز انتطارم را می‌کشند.
به لحظه‌های پس از خروج او از خانه‌مان و من و مادرم که با آب و تاب حرف‌هایش را برای خاله که پشت تلفن منتظر است تعریف می‌کنیم.
به نسترن با پارچه آبی کاربونی رنگی که برایش ذوق دارد و پارچه قرمز رنگی که تعریفش را کرده بود و فرصت نشد بگیرمش.
به نوشابه‌های تگری منتظر توی یخچال و به شور و شوق شنبه‌های اداره روزنامه با خبر‌های دست اول و همهمه بچه‌ها برای بلیط هشت شب سینمایمان.
تمام تلاشم را می‌کنم به چیزهایی غیر از رعنا خاتون فکر کنم حتی به کرفس‌های منتظر فردایم.
لبخندی می‌زنم و حس خوب تمام این‌ها را صدای پر از بغض ساختگی او ضایع می‌کند:
- پسرم زودش بود که بره اون دنیا. حرص خورد. زیادی‌ هم خورد. روزی که اومد تهران طلبه شه گفتم نرو! نکن! چه گریه‌ها که نکردم واسه بچه‌ام. حقم داشت که حرص بخوره! خدا بد امتحانش کرد/ لکه ننگ گذاشت تو دامنش.
رعنا خاتون، جوری از لکه ننگی که من باشم حرف می‌زند گویا من واقعاً این‌جا ننشسته‌ام! نگاه مادرم رنگ عجز می‌گیرد و سرشکستگی و من توی تمام طول گذشته‌ام دنبال دلیل کاملاً موجهی می‌گردم که من را تبدیل کرده باشد به این ننگی که او این چنین با اطمینان از آن حرف می‌زند.
- راست میگین مادرجون! بابام زیادی حرص خورد. حرص حرف‌های چرت و پرت و بی سر و ته مردمی که بلد نبودن سرشون توی زندگی خودشون باشه.
این جملات نمی‌دانم از کجا می‌آیند و روی زبانم می‌نشینند. یا این‌که اصلاً کی نیت به زبان آوردن‌شان را می‌کنم. اما هر چه که شد در این چند لحظه کوتاه رنگ را از روی مادرم می‌پراند و گوشه لبش را دندانش به دهان می‌گیرد.
رعنا خاتون سرش را به ضرب بالا می‌آورد و من خودم هم به اندازه او بهت زده‌ام.
این جمله‌ها از من زیادی بعید بود! زیادی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
حس می‌کنم باید چیزی بگویم اما حتی نمی‌دانم چرا و با چه منظوری باید چه چیزی را بگویم. البته او پیش از من شروع می‌کند:
- تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها.
کوتاه بود و شاید کوبنده.
اما چیزی نبود. تنها مشکلی که بود این خانواده بود. این محله، منی که دختر آن پدر بودم و روزمره‌های کوچکی که خارج از توقع درباره دختر حاج یحیی بود. این‌بار دیگر چیزی نمی‌توانم بگویم. نمی‌خواهم هم بگویم حتی که بی حرمتی نشود. که نکند اویی که همیشه می‌رنجاند، برنجد. که نکند مادرم بشکند.
بی توجه به حرف‌هایمان سینی راحتی‌های رنگی را به طرفش تعارف می‌کنم:
- بفرمایید مادرجون شیرینی با چایتون.
چشم‌هایش را غرشی می‌دهد و می‌گوید:
- خب مادر، بلند می‌شدی می‌دادی دستم. این‌جوری خم میشی من شرمنده میشم.
خب قضیه شرمنده شدن نبود. قضیه این بود که چرا برای تعارف این راحتی‌ها به جای بلند شدن و خم شدن در مقابل او، بی ادبی کرده بودم و این فاصله نیم‌متری را به سمت او کش آمده بودم. قبل از این‌که به خواست او بلند شوم. دوتایشان را برمی‌دارد و شروع می‌کند به حرف زدن با مامان، یک بند و بی وقفه.
از نسا که قصد دارد برود خانه شوهر و هی یاد مادرم بیندازد این را که چرا من با بیست و هفت سال سن، هنوز نیت نکرده‌ام ازدواج کنم.
خب راستش دست من نبود. من هم دوست داشتم مادرم را به آرزویش برسانم ولی این‌ها مرد زندگی من نبودند. تعداد معدودی هم که بودند مورد تایید مادر گرامی واقع نمی‌شدند. و خب چندان هم برای من اهمیت نداشت. من از زندگی کوچک خودم زیادی لذت می‌بردم و اگر خدا می‌خواست مادر هم به آرزویش می‌رسید.
دوباره توجهم را می‌دهم به صحبت‌های خانوم میان‌سال روبه‌رویم، که از روی شناسنامه مادربزرگم به حساب می‌آید و برحسب واقعیت، مار نیش داری که تا کنایه‌هایش را به بازمانده‌های پسرش نچسباند؛ دست بردار نیست.
- یه چندتا فامیل دور که چیزی از زندگی‌های ما نمی‌دونن، واسه مأوا به من زنگ زدن. ولی والا من روم نمی‌شد بگم چند سال این دختر تنها زندگی می‌کنه مادر! با هزار جور بونه (بهونه) دست به سرشون کردم.
جملاتش را جوری با تأسف می‌گوید که انگار موضوع شوهر کردن من، موضوع مرگ و زندگی اوست.
مامان با سربه زیری که مختص قرارگیری روبه‌روی این خاندان است، می‌گوید:
- خواستگار زیاد میاد براش ولی چه کنم که بچه‌م سخت می‌پسنده.
خب من خوب می‌دانم مادر با چه حرص نهفته‌ای سر به زیرانه این جمله‌ها را می‌گوید و البته نمی‌دانم این را که خواستگارهای زیاد نداشته‌ام را از کجا درآورده!
- سخت پسندِ چی؟ دختر یعنی از بین اینا که میان یکیش واسه تو آقا بالاسر نمیشه؟ دست بجنبون تو باید چند سال پیش رخت سفید می‌پوشیدی. اگه نشسته بودی زیر سقف خونه آقات؛ اون زمان جمع و جورتر هم بودی.
ضربه کاری‌ای می‌تواند باشد برای منی که دست به یقه هزار جور رژیم انداخته‌ام که از شر این چند کیلو اضافه وزن خلاص شوم. ولی خدا شاهد بود که این جمله‌ها را ردیف کرده بود که به من بگوید که چاقم، وگرنه من از همان ابتدا هم که به دنیا آمدم تپل بودم. همین بودم و این‌ها قطعاً ملاک خوبی نیست برای زن گرفتن.
یعنی برای همین است که تا به حال رخت سفید نپوشیده‌ام؟ یا شاید راست می‌گوید چون زیر سقف خانه پدرم ننشسته‌ام است؟
سرم را برای رها شدن از شر افکار مزاحمی که این به قولی مادربزگ به جانم انداخته، تکان می‌دهم و فقط خاله ستاره است که همیشه می‌تواند من را از وسواسی که درباره اندامم به جانم افتاده، نجات دهد. در حالی که تخمه می‌شکند و با چند جمله کوتاه با همان لحن بی‌خیالانه خودش می‌گوید:
- کی میگه تو چاقی؟! خیلی هم خوبی! این یه ذره شکمی که داری هم، خدا داده دستش درد نکنه. تپل نبودی پس ما لپای کیو می‌کشیدیم خاله؟!
خب راست می‌گفت دیگر، من اگر این نبودم خیلی‌ها بی سرگرمی می‌ماندند. مثلاً نسترن، خاله و... آن نقطه قرمز رنگ میان زندگی‌ام.
همان نقطه‌ای که شده معیار من برای خواستن و یا نخواستن کسانی که با گل و شیرینی پا به این خانه می‌گذارند. همان تعداد معدودی که مامان دارد پیاز داغش را برای مادرشوهرش زیاد می‌کند.
برای تلفن زدن به نسترن از جا بلند می‌شوم و قبل از اینکه عذر‌خواهی کنم، او می‌گوید:
- خب مادر خسته شدی بگو من میرم تو چرا بری!
انگار این پیرزن برای خودش هم دنبال حرف می‌گردد.
- نه مادرجون خواهش می‌کنم، یه تلفن کاری دارم.
با خونسردی این را می‌گویم. چون به لطف اولین و آخرین سرکشی تمام دوران زندگی‌ام، تجربه‌های زیادی در پیچاندن دارم. تجربه‌هایی که آخر هم موفق نشدند.
قبل از این‌که افکارم دوباره سیاه بپوشند و عزا بگیرند، به حیاط کوچک خانه پناه می‌برم از شر تپش‌هایی که بعد از سال‌ها هنوز هم تند می‌شوند.
حیاط خانه‌ای که شش سال پیش با ساک دستی کوچکم و اشک و آه من و مادرم، قدم‌های من را بدرقه کرد و بعد از آن اولین دیدار دوباره‌‌یمان درست مصادف شد با پارچه‌های سیاهی که به نام حاج یحیی معتمد محل تمام کوچه را پر کرده بود و البته نگاه‌هایی که کم شبیه به حرف‌های رعنا خاتون نبودند. نگاه‌هایی که این روزها از تک و تا افتاده‌اند. در پس کوچه‌های این محله قدیمی، شاید به لطف جوان‌های امروزی که از من پر دل و جرات‌ترند.
درست بعد از چند بوق ممتد که تعدادشان خیلی هم نمی‌شود صدای نسترن و شلوغی دور و برش توی تلفن می‌پیچد:
- به‌به چطوری قهرمان؟ از پسش بر اومدی یا نه؟
- سلام.
- علیک سلام، زودی تعریف کن جمله به جمله!
- چی رو تعریف کنم نسترن؟! کاش می‌شد پاشه بره!
نسترن: کِی میره؟
- دو ساعت دیگه میره ترمینال.
نسترن: پاشو خودشیرینی کن تو ببرش.
- با بنز بابام؟
نسترن: نه با مازراتی آقاتون.
- آقامون یه پیکان جوانان داشت اونم فروخت.
صدای خنده‌هایش که راه‌روهای تلفن را طی می‌کند انگار تلنگر کوچکی‌ست برای آرام شدن قلبم از حضور رفیقی که هست تا جزو معدودترین‌هایی باشد که برایش حرف بزنم.
موهایم را که نوازش می‌کرد با لبخند به حرف‌هایم گوش می‌داد. حتی ناراحت کننده‌ترین‌هایش را.
بعد در جواب طلبکار بودن من برای لبخند بی موردش می‌گفت:
- اینکه لابه‌لای تموم کم حرفی‌هات، می‌تونی برای من بدون وقفه صحبت کنی خوشبختی قشنگیه!
جمله‌هایش کوتاه بودند ولی بلند مدت بر دلم می‌نشستند. حتی تا به همین حالا هم.
نسترن را نمی‌گویم، همان نقطه رنگی را می‌گویم.
- کجایی تو؟
نسترن: با بچه‌ها اومدیم دربند.
- خوش بگذره!
نسترن: با تو بیشتر خوش می‌گذره.
- فعلاً برم تا فکر نکرده دارم با نامحرم خیالی‌شون صحبت می‌کنم.
نسترن: برو، فعلاً.
اکسیژن موجود توی حیاط را می‌بلعم و کاش می‌شد کمی هم برای مادرم ببرم. چون توی آن خانه با حضور آن دستگاه کنایه ساز پرحرف احتمالاً هوایی برای تنفس نمانده باشد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین