- Feb
- 195
- 1,174
- مدالها
- 1
هنوز هم رنگ هفت سال پیش را به دوش میکشد نگاهش و من تازه میفهمم این عطر آشنایی که سعی داشتم نادیده بگیرمش، از کجا آب میخورد. از همین مردی که زمین تا آسمان فرق کرده با آن پسر بیست و سه ساله و چند تارِ سفید شدهِ کنار شقیقههایش، از همه بیشتر این را به رخ میکشد. نمیدانم لابهلای دست و پا زدن میان کدام احساساتم که آرزو می کنم کاش شنوایی نداشتم برای شنیدن صدای دلنشینِ دخترکِ ریزه میزهای که بازوهایش را گرفته و سعی دارد با تکرار نامش او را از هپروت خیره ماندن در چشمهای من بکشد بیرون و من را هم!
منی که نمیدانم با کدام اراده چشم میگیرم از نگاهش و تمام هفت سال دلتنگی را از مابِینِ جمعیت کنار میزنم و میدَوَم. آنقدر غیر منتظره که دو دختر همراهم حتی فرصت هضم نگاههای گره خورده و فرار من را هم به خودشان راه ندهند!
شک ندارم که من، حتی شبیه این منِ دیوانه را در تمام طول این ۲۷ سال زندگی جایی ندیدهام. ماوایی که اشک نمیریزد و بی وقفه می دَوَد و حتی متوجه نمیشود چگونه خودش را از آن سر شهر و لابهلای عطر کتابها و ناگفته نماند که عطر خاک باران خوردهای، میرساند به حجم قرمز خانهای که حالا شبیه هیچ زمانش نیست. اینگونه دیوانه شدنم نمیدانم از دلتنگیِ عشقِ خاک خوردهِ هفت سال پیش است یا نگاهی که هنوز هم همانقدر پر از گسلهای لرزانندهِ قلب من بود و یا شاید هم دستهایی که دوره بازوهایش حلقه شده بود و صدایی که نامش را خطخطی کرد روی ذهن من.
مبلهای قرمز رنگ خانه انگار گام برمیدارند سمت من و انارهای گوشه یخچال به تمسخر میگیرند این همه سال با یاد کسی زندگی کردنم را. حتی صدای خندههای شیشهِ عطرش را که هفت سالی میشود کنج کمد خاک خورده است را، میشنوم و تمام اینها کافی است برای هقهقهایی که خارج نشده خفه میشوند و انارهایی که دیوارهای سفید خانه را زخمی میکند. یا انبوه لبوهایی که حالا روی فرش ۱۲ متری پذیرایی قل میخورند و شیشه عطری که بعد از این همه سال همراه با بغض من میشکند!
من تمام این سالها کنار آمده بودم با این همه نبودن کسی که یادش ناخواسته همهجا بود! کنار آمده بودم با دلگیری نگاه مادرم و انگ سکته دادن پدرم. با طعنههای خاتون. با عمه گفتنهای پر بغض دنیا. حالا اما خارج از مرزِ عقربههایی که بدون توجه به من گذشته بودند، تکیه زده به دیوار نشستهام میان مبلهایی که با دستهایی که لاک قرمز رنگ رویشان خودنمایی میکرد، واژگون شده بود.
آوار شده و بیاهمیت به صدای کوبیده شدن در توسط دو دختری که خوب می دانم تا کجا نگرانم شدهاند، نشستهام میانِ لبوهایی که از همه جا رانده روی زمین قل میخورند و دانههای اناری که حسابی زیر بار دیوانه شدنهای من، به دیوار و سفیدی فرش رنگشان را قرض دادهاند!
من حالا بعد از بیست و هفت سال، شکسته شده، ماندهام میان عطری که خرده شیشههایش قلبم را زخمی کرده و خوناش حالا دارد دستانم را رنگی میکند. دلم حتی مچاله میشود برای دنیایی که حالا خانه همسایهشان منتظر مادرش است و مادرش پشت این در منتظر منی که حتی نای راه دادن هوای بیرون را به خانه ندارم. درست مثلِ آخرینبار که همینقدر محکم زمین خوردم میایستم و این بار دلیلم، علاقه بیش از حدم به روزنامهها و کیک و نوشابه و هیچ چیز مربوط به خودم نیست. اینبار را فقط برای صدای نگران آدمهای مهم زندگیام میایستم و کاش اینطور نبود.
بغض دانههای انار زیر پایم میشکند و خونی که شاید میبارد از چشمهایشان، کف جورابشلواری سبزرنگ من را تضاد میبخشد با قدمهایی که سعی میکند استوار بماند.
در خانه را باز میکنم و همزمان با قطع شدن صدای کوبشِ دستهایشان روی در، قلب من میکوبد و نمیکوبد! برای جمع کردن تکههای شکسته شدهام از پیش چشمانش حالا دیگر خیلی دیر شده است و من با آخرین جانی که برایم مانده، میبازم دوئل چند دقیقهای چشمهایمان را،
به نفع او... .
منی که نمیدانم با کدام اراده چشم میگیرم از نگاهش و تمام هفت سال دلتنگی را از مابِینِ جمعیت کنار میزنم و میدَوَم. آنقدر غیر منتظره که دو دختر همراهم حتی فرصت هضم نگاههای گره خورده و فرار من را هم به خودشان راه ندهند!
شک ندارم که من، حتی شبیه این منِ دیوانه را در تمام طول این ۲۷ سال زندگی جایی ندیدهام. ماوایی که اشک نمیریزد و بی وقفه می دَوَد و حتی متوجه نمیشود چگونه خودش را از آن سر شهر و لابهلای عطر کتابها و ناگفته نماند که عطر خاک باران خوردهای، میرساند به حجم قرمز خانهای که حالا شبیه هیچ زمانش نیست. اینگونه دیوانه شدنم نمیدانم از دلتنگیِ عشقِ خاک خوردهِ هفت سال پیش است یا نگاهی که هنوز هم همانقدر پر از گسلهای لرزانندهِ قلب من بود و یا شاید هم دستهایی که دوره بازوهایش حلقه شده بود و صدایی که نامش را خطخطی کرد روی ذهن من.
مبلهای قرمز رنگ خانه انگار گام برمیدارند سمت من و انارهای گوشه یخچال به تمسخر میگیرند این همه سال با یاد کسی زندگی کردنم را. حتی صدای خندههای شیشهِ عطرش را که هفت سالی میشود کنج کمد خاک خورده است را، میشنوم و تمام اینها کافی است برای هقهقهایی که خارج نشده خفه میشوند و انارهایی که دیوارهای سفید خانه را زخمی میکند. یا انبوه لبوهایی که حالا روی فرش ۱۲ متری پذیرایی قل میخورند و شیشه عطری که بعد از این همه سال همراه با بغض من میشکند!
من تمام این سالها کنار آمده بودم با این همه نبودن کسی که یادش ناخواسته همهجا بود! کنار آمده بودم با دلگیری نگاه مادرم و انگ سکته دادن پدرم. با طعنههای خاتون. با عمه گفتنهای پر بغض دنیا. حالا اما خارج از مرزِ عقربههایی که بدون توجه به من گذشته بودند، تکیه زده به دیوار نشستهام میان مبلهایی که با دستهایی که لاک قرمز رنگ رویشان خودنمایی میکرد، واژگون شده بود.
آوار شده و بیاهمیت به صدای کوبیده شدن در توسط دو دختری که خوب می دانم تا کجا نگرانم شدهاند، نشستهام میانِ لبوهایی که از همه جا رانده روی زمین قل میخورند و دانههای اناری که حسابی زیر بار دیوانه شدنهای من، به دیوار و سفیدی فرش رنگشان را قرض دادهاند!
من حالا بعد از بیست و هفت سال، شکسته شده، ماندهام میان عطری که خرده شیشههایش قلبم را زخمی کرده و خوناش حالا دارد دستانم را رنگی میکند. دلم حتی مچاله میشود برای دنیایی که حالا خانه همسایهشان منتظر مادرش است و مادرش پشت این در منتظر منی که حتی نای راه دادن هوای بیرون را به خانه ندارم. درست مثلِ آخرینبار که همینقدر محکم زمین خوردم میایستم و این بار دلیلم، علاقه بیش از حدم به روزنامهها و کیک و نوشابه و هیچ چیز مربوط به خودم نیست. اینبار را فقط برای صدای نگران آدمهای مهم زندگیام میایستم و کاش اینطور نبود.
بغض دانههای انار زیر پایم میشکند و خونی که شاید میبارد از چشمهایشان، کف جورابشلواری سبزرنگ من را تضاد میبخشد با قدمهایی که سعی میکند استوار بماند.
در خانه را باز میکنم و همزمان با قطع شدن صدای کوبشِ دستهایشان روی در، قلب من میکوبد و نمیکوبد! برای جمع کردن تکههای شکسته شدهام از پیش چشمانش حالا دیگر خیلی دیر شده است و من با آخرین جانی که برایم مانده، میبازم دوئل چند دقیقهای چشمهایمان را،
به نفع او... .
آخرین ویرایش توسط مدیر: