جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده رمان عشق، کیک، نوشابه اثر mahsa khataee

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط mahsa khataee با نام رمان عشق، کیک، نوشابه اثر mahsa khataee ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,835 بازدید, 148 پاسخ و 36 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع رمان عشق، کیک، نوشابه اثر mahsa khataee
نویسنده موضوع mahsa khataee
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط mahsa khataee
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
هنوز هم رنگ هفت سال پیش را به دوش می‌کشد نگاهش و من تازه می‌فهمم این عطر آشنایی که سعی داشتم نادیده بگیرمش، از کجا آب می‌خورد. از همین مردی که زمین تا آسمان فرق کرده با آن پسر بیست و سه ساله و چند تارِ سفید شدهِ کنار شقیقه‌هایش، از همه بیشتر این را به رخ می‌کشد. نمی‌دانم لابه‌لای دست و پا زدن میان کدام احساساتم که آرزو می کنم کاش شنوایی نداشتم برای شنیدن صدای دلنشینِ دخترکِ ریزه میزه‌ای که بازوهایش را گرفته و سعی دارد با تکرار نامش او را از هپروت خیره ماندن در چشم‌های من بکشد بیرون و من را هم!
منی که نمی‌دانم با کدام اراده چشم می‌گیرم از نگاهش و تمام هفت سال دلتنگی را از مابِینِ جمعیت کنار می‌زنم و می‌دَوَم. آن‌قدر غیر منتظره که دو دختر همراهم حتی فرصت هضم نگاه‌های گره خورده و فرار من را هم به خودشان راه ندهند!
شک ندارم که من، حتی شبیه این منِ دیوانه را در تمام طول این ۲۷ سال زندگی جایی ندیده‌ام. ماوایی که اشک نمی‌ریزد و بی وقفه می دَوَد و حتی متوجه نمی‌شود چگونه خودش را از آن سر شهر و لابه‌لای عطر کتاب‌ها و ناگفته نماند که عطر خاک باران خورده‌ای، می‌رساند به حجم قرمز خانه‌ای که حالا شبیه هیچ زمانش نیست. این‌گونه دیوانه شدنم نمی‌دانم از دلتنگیِ عشقِ خاک خوردهِ هفت سال پیش است یا نگاهی که هنوز هم همان‌قدر پر از گسل‌های لرزانندهِ قلب من بود و یا شاید هم دست‌هایی که دوره بازوهایش حلقه شده بود و صدایی که نامش را خط‌خطی کرد روی ذهن من.
مبل‌های قرمز رنگ خانه انگار گام برمی‌دارند سمت من و انارهای گوشه یخچال به تمسخر می‌گیرند این همه سال با یاد کسی زندگی کردنم را. حتی صدای خنده‌های شیشهِ عطرش را که هفت سالی می‌شود کنج کمد خاک خورده است را، می‌شنوم و تمام این‌ها کافی است برای هق‌هق‌هایی که خارج نشده خفه می‌شوند و انار‌هایی که دیوارهای سفید خانه را زخمی می‌کند. یا انبوه لبو‌هایی که حالا روی فرش ۱۲ متری پذیرایی قل می‌خورند و شیشه عطری که بعد از این همه سال همراه با بغض من می‌شکند!
من تمام این سال‌ها کنار آمده بودم با این همه نبودن کسی که یادش ناخواسته همه‌جا بود! کنار آمده بودم با دلگیری نگاه مادرم و انگ سکته دادن پدرم. با طعنه‌های خاتون. با عمه گفتن‌های پر بغض دنیا. حالا اما خارج از مرزِ عقربه‌هایی که بدون توجه به من گذشته بودند، تکیه زده به دیوار نشسته‌ام میان مبل‌هایی که با دست‌هایی که لاک قرمز رنگ رویشان خودنمایی می‌کرد، واژگون شده بود.
آوار شده و بی‌اهمیت به صدای کوبیده شدن در توسط دو دختری که خوب می دانم تا کجا نگرانم شده‌اند، نشسته‌ام میانِ لبو‌هایی که از همه جا رانده روی زمین قل می‌خورند و دانه‌های اناری که حسابی زیر بار دیوانه شدن‌های من، به دیوار و سفیدی فرش رنگ‌شان را قرض داده‌اند!
من حالا بعد از بیست و هفت سال، شکسته شده، مانده‌ام میان عطری که خرده شیشه‌هایش قلبم را زخمی کرده و خون‌اش حالا دارد دستانم را رنگی می‌کند. دلم حتی مچاله می‌شود برای دنیایی که حالا خانه همسایه‌شان منتظر مادرش است و مادرش پشت این در منتظر منی که حتی نای راه دادن هوای بیرون را به خانه ندارم. درست مثلِ آخرین‌بار که همین‌قدر محکم زمین خوردم می‌ایستم و این بار دلیلم، علاقه بیش از حدم به روزنامه‌ها و کیک و نوشابه و هیچ چیز مربوط به خودم نیست. این‌بار را فقط برای صدای نگران آدم‌های مهم زندگی‌ام می‌ایستم و کاش این‌طور نبود.
بغض دانه‌های انار زیر پایم می‌شکند و خونی که شاید می‌بارد از چشم‌هایشان، کف جوراب‌شلواری سبزرنگ من را تضاد می‌بخشد با قدم‌هایی که سعی می‌کند استوار بماند.
در خانه را باز می‌کنم و هم‌زمان با قطع شدن صدای کوبشِ دست‌هایشان روی در، قلب من می‌کوبد و نمی‌کوبد‌! برای جمع کردن تکه‌های شکسته شده‌ام از پیش چشمانش حالا دیگر خیلی دیر شده است و من با آخرین جانی که برایم مانده، می‌بازم دوئل چند دقیقه‌ای چشم‌هایمان را،
به نفع او... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
***
چشم‌هایم را حتی باز نکرده‌ام تا ببینم این چند دقیقه اخیر چگونه گذشته. همان اول چشم گرفته بودم از نگاهش و خودم را پرتاب کرده بودم روی مبل سه نفره‌ای که قدرت واژگون کردنش را نداشتم و میان آشوبِ خانه هنوز سرجایش مستقر بود. چشم‌هایم را بسته بودم تا بیشتر از آن نفهمیدن معنی نگاهی که بعد از هفت سال باز هم غریبه نبود را به خودم راه ندهم و نبینم نگرانی و تعجب سه جفت چشم را روی قرمزی بیش از اندازه خیس چشمانم.
قرمزی دانه‌های شکسته شدهِ انار، قرمزی پس داده شده از پرتاب لبو‌ها روی دیوار، قرمزی خون دستم و همه این قرمز‌های لعنتی را!
چشم بسته بودم و میان پلک‌های بسته شده‌ام هم، می‌توانم متوجه این باشم که ریتم نفس‌هایش، دیگر زیر سقف این خانه بالا و پایین نمی‌شود و این میان آداب‌داری ذاتی‌اش که هنوز هم از خصایص‌اش بود، ماندنش را این‌جا جایز ندانسته بود. میان تمام این به‌هم ریختگی، دلم را خوش کرده‌ام به سوءتفاهم‌های عاشقانهِ کتاب‌هایی که این سال‌ها خوانده بودم تا بیشتر جان بدهم به این تصور که دختر جوان ریزه میزه‌ای که با آن لحن دلبرانه نامش را گفته بود، نسبتی داشته با مضمون خواهرش و از این قبیل.
دریا باند سفید رنگ دور دستم را سفت می‌کند و من با حس سنگینی نگاهش چشم‌هایم را باز می‌کنم. لبخند زدن را نمی‌توانم اما، پلک‌هایم را برای اطمینان خاطرش یک‌بار باز و بسته می‌کنم.
نسترن لبو‌ها را و انار‌ها را تا جایی که می‌شد، جمع کرده و حالا هم دارد دنبال جاروبرقی برای جمع کردن خورده شیشه‌های عطر شکسته شده توسط من می‌گردد. نسترن سکوت کرده و این یعنی، حال من از نظرش افتضاح آمده و افتضاح‌تر از آن، این است که من دلیل سکوت این همیشه پرحرفِ دوست‌داشتنی هستم. خانه من شاید همیشه پر سروصدا نبوده باشد، اما این رنگ از سکوتِ سنگینی که به جان خانه افتاده به آرامش همیشگی‌اش نمی‌آید!
همان‌طور که با بدرقه نگاه نگران دریا به سمت حمام می‌روم، فشار کوچکی به بازوی نسترنِ ایستاده کنار در اتاق وارد می‌کنم و از این برجی که بعد از سال‌ها چیده شدن با آجرهای نصفه و نیمه، حالا با یک ضربه فرو ریخته؛ چیزی بیشتر برای رفع نگرانی عزیزانش برنمی‌آید!
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
چشمانم را که باز می‌کنم، تکه‌های اناری رنگ لحاف چهل تکه رنگی‌رنگی بیشتر از نور خورشید چشمم را می‌زند. خیلی استوار‌تر از دیشب، مسیر تخت تا جلوی در اتاق را طی می‌کنم.
خانه حالا سر و سامان گرفته. هرچند دریا و نسترنی که روی مبل‌ها با یک چادر نازک خوابیده‌اند، دهن کجی بزرگی برایم به حساب می‌آیند. این حالشان چیزی نیست که دوست داشته باشم.
قرص سفید رنگ را با کم‌ترین سروصدا بالا می‌اندازم و سرم را برای نوشیدن آب زیر شیر آشپزخانه فرو می‌کنم. از سنگینی طاقت‌فرسای شب قبل خبری نیست ولی کاش بود... .
میان ماراتون کند عقربه‌های ساعت روی دیوار، این تو خالی بودنم از همه چیز، عجیب توی ذوق می‌زند.
چای را دم می‌کنم و نور عبور کرده از پرده‌های سفید خانه، آن‌قدر قشنگ و منظم روی صورت نسترن افتاده که دلم می‌خواهد آرامش صورت خسته‌ی غرق در خواب و نورش را آن‌قدر محکم ببوسم که خیالم جمع شود برای روزهایی که می‌تواند او هم نباشد.
در بی سر و صدا‌ترین حالت ممکن، لباس‌هایم را تعویض می‌کنم و با نوشته کوتاهی روی در خانه می‌خواهم که نگرانم نباشند و البته تشکر می‌کنم برای کزتی کردن دیشبشان، به آذین پیام می‌دهم که نمی‌توانم بروم اداره و این را یک جوری برای سردبیر روشن کند‌. حالا از سر صبح هم رهاتر دارم قدم می‌زنم سمت جایی که حتی نمی‌دانم کجاست!
به صدای بوق ماشینی که پشت سرم راه افتاده توجه نمی‌کنم و دلم می‌خواهد برگردم و بگویم:
- آخر کجای حال و روز حالای من چشمت را گرفته!
- ماوا!
قلبم می‌ریزد و می‌لرزد استواریِ سبک‌وار پاهایم. بعد از هفت سال شنیدن نامم از زبان او، هیچ جوره چیز کمی نیست. قبل از این‌که سرجا خشک شدنم بیشتر دامن بزند به ضعفی که دیشب دیده بود، رو برمی‌گردانم سمت صدایش و چقدر دلم می‌خواهد همین‌جا زمان با‌یستد. دستم را بزنم زیر چانه و او را قدر تمام روزهایی که نبوده تماشا کنم.
بدون هیچ واکنشی تماشا می‌کنم اویی را که سال‌های قبل، کنار تمام سکوت‌هایم برایش یک دل سیر حرف می‌زدم و حالا با تمام حرف‌هایی که نگفته شده، دارند خاک می‌خورند کنج دلم، زبانم نمی‌چرخد برای شروع!
دلم می‌خواهد یک دل سیر فریاد می‌زدم نبودنش را، حداقل کاش می‌دانستم این بُعد شاکی بودنم را باید سر چه کسی خالی کنم؛ خودم؟ او؟ یا پدرم؟
- حرف بزنیم؟
جوری عادی از من می‌خواهد حرف بزنیم که تمام این دوری‌ها خیالات محو من بوده. انگار یا شاید هم دلش سوخته برای دختری که دیشب جراحت زخم‌هایش را به چشم دیده بود.
با پاهایی که میل دور شدن از او و تمام حضورهای آشنا را دارد،، به سمت ماشین قدم‌ بر می‌دارم و می‌نشینم در حجم کوچک ماشینی که پر است از عطر آشنای حضورش.
در ماشین را می‌بندد و بدون هیچ حرفی می‌راند به سمت جایی که نمی‌دانم کجاست. یعنی اگر آن دخترک دوست‌داشتنی روز قبل ما را التن کنار هم ببیند، مثل دیروز من دیوانه نمی‌شود؟!
دختری که احتمالاً حق بیشتری دارد از منی که تنها یک خاطره دورم از آغوش‌های یواشکیِ جمشیدیه و لبو‌های برای من مجانی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
ماشین را پارک می‌کند و من بدون هیچ حرفی پیاده می‌شوم. با دست دیگرش که گوشی و سوئیچ را حمل نمی‌کند، اشاره می‌زند به صندلی‌های چیده شده در کافهِ سربازی که حالا اصلاً به حال و هوایمان نمی‌آید!
روی صندلی می‌نشیند و سنگینی نگاهش روی چشم‌هایم که هر جایی را جز او نگاه می‌کنند، حس می‌شود. بالاخره، دل به دل نگاهش می‌دهم. قبل از این‌که شروع کند به گفتن چیزی، دنبال جمله ای می‌گردم تا خودم را ترسوتر جلوه ندهم پیش چشمش.
- فکر نمی‌کردم نویسنده بشی!
لبخندش کمی جان می‌گیرد:
- نویسنده کتاب‌هایی که فکر می‌کنی نشدم .
یعنی مچ فکری را که سمت خط‌خطی‌های عاشقانه پرواز کرده بود را گرفته بود؟ می‌دانست هنوز هم رگ خواب فکر هایم را؟!
- درست نبود جشن رو ول کنی، به‌خاطر تو اومده بودن!
می‌خواستم در لفافه بگویم که آن‌جا بودنم به حضور او ربطی نداشت. هر چند حال و روزی که از من دیده بود گویای همه چیز بود به قدر کافی.
- کتاب‌ها براشون فرستاده می‌شه با امضا.
سرم را تکان می‌دهم و در جواب دختر جوانی که از سفارش‌های من پرسیده و نگاه منتظرش روی خودم؛ می‌گویم:
- آب
- خنک باشه لطفاً!
با ضرب سرم بالا می‌آید و قفل می‌شود روی اویی که در کنار تاکید برای خنک بودن آب، قهوه خودش را هم سفارش داده و حالا دارد تعجب نشسته توی نگاهم را دید می‌زند:
- فراموشی نگرفتم.
دستم را بند ریشه‌های سبز رنگ شالم می‌کنم و نگاهم را هم. چقدر حرف داریم و چقدر حرف کم آورده‌ام برای حضور در این کافه رنگی‌‎رنگی، چقدر بی‌شباهتیم به خنده‌های بلند صندلی‌های کناریمان و چقدر کنار هم وصله ناجوریم انگار.
- نامزدم بود!
کاش سکوت می‌کرد و هیچ چیز نمی‌گفت تا ضربه محکمی نباشد جمله‌اش به تمام دلخوشی‌هایم. به کتاب‌هایی که خوانده‌ام. نامزدش بود و من جمشیدیه را با یاد نامزده کَسِ دیگری زیر و رو می‌کردم! لیوان آبی که روی میز قرار می‌گیرد را سریع‌تر به لب‌هایم می‌رسانم تا قبل از ترک خوردن بیشتر از این، کمی تر شوند. دلم می‌خواهد سرم را فرو کنم توی حوض آبی رنگ وسط میز و صندلی‌ها ولی به خنکای منتقل شده از لیوان به دستانم اکتفا می کنم و باز به عادت همیشگی با ریشه‌های شالم بازی می کنم.
- چند ماه پیش، با یادآوری روزی که بعد از پنج سال از اون سر دنیا اومدم و فهمیدم ازدواج کردی، دل دادم به بازی مامان و خاله‌ام برای این نامزدی و خوشبختی دوتا از نوه‌های حاج بابا کنار هم!
حالا نگاهم را می‌دوزم به انگشت‌ دوم دست چپم و نگاه او هم همان حوالی می‌چرخد،کاش حرف‌هایش را ادامه نمی‌داد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
دلم می‌خواهد زبان باز کنم و بگویم من ازدواج که هیچ، حتی تا پای نامزد بازی هم نرفته‌ام. اما از شوک این‌که دوسال پیش برای کنار من بودن دوباره برگشته و من روحم هم خبر ندارد، زبانم نمی‌چرخد.
- دیروز لحظه آخری که دوییدی، برق چشمم خشک شد رو انگشت خالی از حلقه‌ت! یا حتی آخر شب رو خونه‌ای که رد مردی توش نبود، حتی اون ساعت.
دلم چقدر حرف دارد و من‌صدای سکوتم کرکننده است.
- دختر قشنگیِ!
هستِ محکمی در جوابم می‌گوید، و مردمک‌هایم تکان ریزی می‌خورند:
- باید برم.
کیفم را روی دوشم سفت می‌کنم و آخرین تصویرش را در ذهنم قاب می‌گیرم، قبل از این‌که خیلی از میز دور شوم، صدایش را می‌شنوم:
- ازدواج کردی؟
بدون این‌که برگردم، به جوابی که باید بگویم فکر می‌کنم. به این‌که سر تکان بدهم و بگویم نه اما بیشتر دلم می‌خواهد شبیه بچه‌ها پاهایم ‌را به زمین بکوبم و بگویم ازدواج کرده‌ام، حالا برو بسوز تا جنگیدن برای چیزهایی که دوست داری را یاد بگیری.
میان تمام گزینه‌هایم اما، سکوت را و فرصت دید زدن منی که دارم می‌روم را به او می‌دهم.
***
در اداره بدو بدویی‌ است دیدنی و من میان تمام کارهای ریخته شده بر سرمان، فرصت دید زدن این رفت و آمد‌ها را ندارم.
از صبح آن‌قدر تایپ کرده‌ام که صدای کیبورد‌ها برایم هنجارشکنی بزرگی محسوب می‌شوند و خنده‌هایم به بنفش‌های ملقب به جیغِ آذین خستگی در کننده است و یا حتی شوینده‌ایست برای متوجه شدن خبر ازدواجم از زبان او!
- ماوا؛ ستون حوادث رو برای آقای دانایی ایمیل کن.
از کنار در آشپزخانه فریاد‌زنان این را می‌گوید و من بعد از فشردن آیکون سند، خودم را روی صندلی رها می‌کنم و چشم‌های از صبح باز مانده‌ام را کمی روی هم قرار می‌دهم. زیادی خسته‌ام اما نمی‌توانم این را بهانه خوبی کنم برای سر نزدن به مامان.
***
شالم را جلو می‌کشم تا به جای در آغوش کشیدنم بهانه‌ای پیدا نکند برای شروع نطق‌های مادرانه‌اش. قبل از این‌که خیلی نزدیک خانه شوم، صدایشان پاهایم را میخ زمین می‌کند:
- تو هم جای پسر من! دوسال پیش سعی کردم محترمانه پات رو بیرون بکشم از زندگی ماوا. الان اگه نری با این که دلم رضا نیست ولی جور دیگه‌ای بیرونت می‌کنم از زندگیش.
- خودش هم اندازه شما می‌خواد که بیرون وایسم از گود زندگیش؟
- به چهره‌ات نمی‌شینه دست بذاری رو ناموسِ مرد دیگه‌ای.
دست‌هایش مشت می‌شود کنارش و قدم‌هایم را تند میکنم سمت خانه، حالا قامت مردانه‌اش کاملاً توی دیدم است و مادرم که چادرش را سفت چسبیده.
- سر زندگی من دعواست؟
حالا دو جفت نگاه توی چشم‌هایم قفل شده. یکی‌شان پشیمان و دلتنگ و دیگری نگاهی نگران و مادرانه، دستپاچه می‌گوید:
- سلام مادر! خبر نداده بودی میای دخترم.
نمی‌دانم چرا با توجه به حدس و گمان‌های ذهنم این دخترم گفتنش به دلم نمی‌شیند.
- بیا بریم تو مامان جان.
با فشار دستش من را وارد خانه می‌کند و‌ آرکا قبل از بسته شدن در آخرین نگاهش را تحویل من می‌دهد و می‌رود و من دلم ضعف می‌رود برای قد و قامتی که زمین تا آسمان با آن سال‌هایش فرق کرده.
مامان یا عاشق نشده تا به حال، یا فکرش را هم نمی‌کند من هنوز دلم برود برای این مردِ حالا جا افتاده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
سعی می‌کند خودش را بزند به آن راه:
- چه خبر، خوبی؟ خاله‌ت این‌جا بود. می‌گفتی میای، می‌موند.
هنوز خشک شده ایستاده‌ام و نگاهش می‌کنم:
- مامان!
مقصد کلامم از همین‌جا هم پیداست که کلافه چادرش را روی شانه‌هایش رها می‌کند و می‌گوید:
- من یه مادرم! مادر که بشی متوجه حرفم می‌شی، بعد از اون همه شلوغی و جارِ حضورش وسط زندگیت، سکته آقات و حرفای پشت‌مون. نمی‌خواستم بذارم بیاد سر راهت ذهنت رو به‌هم بریزه دختر من!
ذهن مگر آرام هم بود...؟
روی تک پله ورودی خانه می‌نشیند و من هنوز همان‌قدر بلاتکلیف با نگاه سوالی‌ام ایستاده‌ام.
- دوسال پیش اومد درِ این خونه گفت ماوا. گفت دوسش دارم. منم یه عقد نامه قلابی چسبوندم تخت سی*ن*ه‌اش گفتم، شده عروس پسرعموش. مرد بود که بی‌خیال شد. رفت و دست نذاشت رو ناموسِ مردم ولی نمی‌دونم پِی چی برگشته باز.
تعادلم را با تک درخت تنهای توی باغچه حفظ می‌کنم و چقدر افتضاح است این‌که باید همیشه فرار کنم از فکر این‌که افکار پدر و مادرم با زندگی من چه‌ها که نکرده‌اند. گیج رفتن سرم دور نمی‌ماند از چشم‌هایش که محکم می‌کوباند توی صورتش و نفرین می‌کند آرکا را و آتشی که به خیال او توی زندگی‌مان انداخته‌ و من در میان تمام حیاطی که دور سرم می‌چرخد، تنها تصویر واضحی که دارم قامتش در آن پولیور سفید رنگ و اوور کت قهوه‌ای رنگی‌ست که روز امضا پوشیده بود و حتی حس امنیت دست‌هایی که امضا می‌نشاندند روی برگ‌های کتاب.
لیوان آبی که مامان دوان‌دوان آورده را یک نفس سرمی‌کشم و خودم را کمی جمع و جور می‌کنم. درون صدایم رگه‌هایی از هق‌هق موج می‌زند وقتی می‌گویم:
- چی‌کار کردی مامان؟ چرا نگفتی بهم؟
می‌خواهد از سر بگیرد این را که من مادر نشده‌ام و نگرانی‌اش را نمی‌فهمم و آخ از حرف‌های مامان که دردش بیشتر است از کاری که کرده.
بی‌خداحافظی از در خانه بیرون می‌زنم. بهتر است بگویم فرار می‌کنم ولی با قدم‌های آهسته!
***
به خودم که می‌آیم، وسط تاریکی نصفه و نیمه هوای پاییز ایستاده‌ام. درست در ورودی جمشیدیه و لابه‌لای صاحبِ خنده‌هایی که پر صدا می‌گذرند از کنارم و من آن‌قدر بلاتکلیف ایستاده‌ام و جای خالی گاری لبو‌های هفت سال پیش را نگاه می‌کنم که متوجه دور تند زمان نمی‌شوم.
جلیقهِ مخملیِ سبزرنگم را دور تنم تنگ‌تر می‌کنم و دامن پیراهنم چین ریزی بر می‌دارد از نسیم خنکی که چند عدد برگ زرد را هم به سمت زمین پرواز داده. زوج‌های زیادی دست در دست هم برگ‌های هنوز اندک پاییز را زیر می‌گیرند و من فکر می‌کنم که در واقع هیچ کدام‌شان شبیه لبخندهای از سر ذوق و شرمِ من از دیدن جمله: شال گردنت رو سفت کن سرما می‌خوری، روی دوهزاری‌ای که از پسر لبوفروش تحویل گرفتم نیستند.
و فکر می‌کنم به این‌که در مقایسه با ماشین چندین میلیونی و آستین‌های تا خورده پیراهن چهارخانه‌اش در قامت این روزها زیادی ورزیده‌اش، چه نوستالژی عاشقانه‌ای را رقم می‌زدیم آن روزها در حاشیه این پارک و چند خیابان بالاتر از دانشگاه.
روی نیمکت سبز رنگی می‌نشینم و سرمای منتقل شده از آهن‌ها را به تنم نادیده می‌گیرم. نگاهم با اختیار یا بی‌اختیار سُر می خورد سمت مسیر گوشه دنج و خلوت پارک که از این‌جا خیلی هم قابل دیدن نیست و لبخند محو تا حدودی پر از حسرتی خودش را روی لب‌هایم جا می‌کند. جا می‌خورم از دیدن ظرف یک‌بار مصرفی که از لبو‌هایش بخار بلند می‌شود و نگاهم به صاحب دست‌هایی که ظرف لبو را پیش‌رویم گرفته، به اندازه نگاه دیروز صبح‌ام بُهت زده نیست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
ظرف لبویی که توسط من گرفته نشده را میان‌مان روی نیمکت قرار می‌دهد و من از خیره شدنش به منظره رو‌به‌رو فرصت خوبی پیدا می‌کنم برای دید زدن اوی متفاوت این روزها. پای چپش را تکیه‌گاه پای راستش کرده و دست‌هایش را محکم گره زده روی زانوهایش، نیم‌رخ تا حدودی جدی‌اش را به رو‌به‌رو دوخته و من فکر می‌کنم جوری برای من این قیافه را گرفته که انگار اویی که رفت و هیچ ردی هم نگذاشت از خودش من بودم!
چشم‌هایم را می‌دوزم به تناقض کفش‌های کالج سیاه رنگش و دکمه های رنگیِ چسبیده شده روی کتانی‌های من، در همان حالت می‌گویم:
- تعقیبم کردین؟
کوچک‌ترین تغییری نمی‌دهد زاویه نگاهش را:
- صبح هنوز تو بودم نه شما.
- فکر می‌کنم اگه نامزد داشته باشم چندان باب میلم نباشه که دختر غریبه‌ای تو خطابش کنه.
پوزخندی که روی لبش شکل می‌گیرد از نیم‌رخش هم قابل تشخیص است:
- غریبه؟
تُخس‌ترین نگاهم را از آن دوردور‌های وجودم پیدا می‌کنم و پرت می‌کنم توی چشم‌هایش که حالا از منظره رو‌به‌رو دل کنده:
- تعقیبم کردی؟
کردی را محکم‌تر ادا می‌کنم. مردمک‌هایش را قل می‌دهد روی صورتم و دوباره منعطف‌شان می‌کند به همان چشم‌‎انداز اولیه:
- اومده بودم قدم بزنم، دیدمت.
- حتی یه بار هم ندیدمت تو همه این سال‌ها این‌جا.
این جمله را با پوزخندی حتی عیان‌تر از مالِ خودش هم می‌گویم و نم کوچکی می‌نشیند روی چشم‌هایم از این‌که می‌توانستیم این کنار هم بودن را خیلی قبل‌ترها رقم بزنیم با عطر لبخندهایمان، نمِ کوچکی می‌نشیند شاید هم از تمام روزهایی که حاشیهِ جمشیدیه را زیر و رو می‌کردم و شاید هم خاطره‌ها را اما؛ حتی یک‌بار هم اتفاقی این‌جا نبود او.
- آخرین باری که گاری لبوها رو فروختم و رفتم از این‌جا، با خودم گفتم بدون تو دیگه نمیام. فکر نمی‌کردم اون روزها که فراموش یشی، اعتقاد داشتم به معجزه زمان.
پوزخند دومم را قبل از این‌که روی لب‌هایم جا خوش کند فراری می‌دهم. مهمان همیشه هم حبیب خدا نیست.
نگاهم را از نیم‌رخ چشم‌هایش سُر می‌دهم روی زاویه صورتش و صدایش مثل یک فشار برقِ قوی می‌ماند هنوز هم:
- هفت سال پیش بلد نبودم بجنگم برای چیزایی که دوست دارم.
من را می‌گفت از چیزهایی که دوست دارد، خودم را از روی ابرها پایین می‌کشم و لب می‌زنم:
- عوض شدی.
نگاهم می‌کند و خودش را کمی رو به من می‌چرخاند، من هم. غریب به نظر می‌رسد دوباره کنار هم بودن‌مان حوالی این خیابان. آن‌قدر غریب که می‌پرسم:
- برای چی این‌جایی؟
جان می‌دهم و جمله بعدیم را هم می‌گویم:
- ما... هفت سال پیش از هم گذشتیم.
چیزی فرو می‌ریزد پشت پلک‌هایش، نگاهش اما از رو نمی‌رود که نمی‌رود. لحن محکم‌ش هم:
- هفت سال گذشته از روزی که مجبور شدیم از هم بگذریم.
شال سبز رنگم را کمی جلو می‌کشم و این‌بار نگاهش مستقیماً سُر می‌خورد سمت فرفری‌هایی که از شال بیرون زده. دستانش مسیر لمس بافتی که روی شانه‌ام رها شده را طِی می‌کند و نرسیده مشت می‌شود. تکان ریز سیبک گلویم حتی از زیر دستهِ نه چندان محکم شال روی شانه‌ام هم قابل تشخیص است.
- ما... هفت سال زمان دیریِ برای برگشتن!
از بازگشتن نگفته بود، خواسته‌های خودم را می‌گویم انگار. نگاهش سخت‌تر از قبل می‌شود:
- واضحِ!
- چی؟
گوشی و سوییچ ماشین را که کنارش قرار داده بود چنگ می‌زند و در حالی که دارد بلند می‌شود به عزم رفتن، با صدایی که احتمالاً از بغض نباریده‌اش خش برداشته زمزمه می‌کند:
- این که نه من از تو گذشتم؛ نه تو از من!
زمزمه می‌کند و با بدرقهِ نگاهی که تعریفی ازش ندارم دور می‌شود. با همان ژست خاصِ خودش قدم می‌زند و من دلم می‌خواهد میان همین جمعیت تا آغوشش بِدَوَم و خودم را میان بازوهایش حسابی جا کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
***
نسترن منتظر نگاهم می‌کند و دریا هم همین‌طور. دنیا مابین پسرهای کوچه دارد فوتبال بازی می‌کند و فکر می‌کنم به این‌که اگر پدرم زنده بود و این موضوع را می‌فهمید، چه طوفانی به پا می‌کرد. استکان چای را پشت قندی که بالا انداخته بودم، سر می‌کشم و رو به دو چشم منتظر رو‌به‌رویم می‌گویم:
- همین.
دریا پا‌به‌پا می‌کند حرفی را بزند و انگار نسترن با جمله‌اش کار او را راحت می‌کند:
- باورم نمیشه خاله سیما همچین کاری رو کرده باشه باهات.
جمله‌اش را با انزجاری می‌گوید که من شاید از سر احترام راضی نمی‌شوم به اعترافش. با علم بر علاقه زیادِ من به مادرم سعی بر تصحیح جمله‌اش می‌کند:
- یعنی؛ میگم چه خانوم مارپلی شده ها! قبالهِ عقد قلابی از کجا آورده؟
تک خنده‌ای می‌کنم و با کنایهِ واضحی به دونفری که یکی‌شان زیر خاک است و یکی‌شان با نگرانی‌های مادرانه اش در خانه، می‌گویم:
- پای مثلاً صلاحدیدهاشون برای زندگی من که وسط باشه، همه کاری برمیاد از مامانم.
دریا دوباره مِن‌مِن می‌کند و بالاخره می‌گوید:
- تصمیمت چیه؟
تصمیمم واقعاً چه بود؟ اصلاً تصمیمم در رابطه با چه چیزی چه بود؟ عشقی که بعد از سال‌های دور سر و کله‌اش آن هم اتفاقی پیدا شده بود وسط زندگی من! صدایم کمی می‌لرزد:
- چیزی نیست واسه تصمیم گرفتن دریا. من دیگه اون نوجوون هجده ساله نیستم که تن بدم به قرارهای یواشکیِ دور از چشم بابام. اونم نیست...نامزد داره!
نسترن که موعظه‌اش را از همان سرصبح که داشت با آب و تاب از آرکا تعریف می‌کرد مشخص کرده بود، می‌گوید:
- طبق حرف‌های خودت اون گفته که همه چی به اصرار خاله و مامانشِ.
کلافه با بافت موهایم بازی می‌کنم و ذهنم پر می‌کشد سمت دست‌هایی که تازه میان راه، یاد صاحب‌شان افتاده بود. این‌که هفت سال را نمی‌تواند یک شبه برگردد. در واقع نمی‌توانیم.
با صدای پیام، نسترن گوشی‌ام را که کنارش افتاده بود برمی‌دارد و پیش‌نمایش پیامش را بلد می‌خواند:
- باید هم رو ببینیم!
نگاه نسترن پرسشگرانه است و نگاه من بیشتر. گوشی را از دستش می‌کشم و شماره هم آشنا نیست. صدای گلو صاف کردن دریا و نگاهِ پشیمان و البته پر از شیطنش این اجازه را نمی‌دهد که پیشگیری کنم از پرواز فکرم سمتِ سوم شخصِ مفردِ تمام این سال‌هایم و این روزهایم بیشتر.
زیرلب پررویی به لحن خالی از محبت پیامش می‌گویم و فکر می‌کنم و به این‌که من و این مرد این روزها واقعاً یک زمانی یک‌دیگر را دوست داشته‌ایم!؟
هرچند من هنوز هم دوستش دارم. اما این روزها فقط شبیه ماوایِ بیست و هفت ساله نه ماوای مسیر دانشگاه تا خانه. نگاه سرزنش‌گری را روانه دریا می‌کنم و قبل از اینکه بپرسم چرا، یاد پیشنهادش برای پیدا کردن این عشق قدیمی می‌افتم که از نظر او دلیل جواب ردم به خواستگارهای اندکم بود.
شاید اگر رو راست باشم باید بگویم دریا بی‌راه هم نمی‌گوید. اما این روزها نیستم. نه با اطرافیانم، نه خودم‌ و نه با او. هرچند یک دلیل خیلی محکم‌تر دارم که همان بهتر که کسی نداندش حتی خودم. می‌خواهم برایش تایپ کنم که نمی‌توانم، نباید ونمی‌خواهم اما می‌نویسم:
- کجا، کی؟
در ذهنم دنبال دلیل کلمه‌ای که تایپ کرده‌ام می‌گردم و مگر دلیلی هم می‌ماند جز ریتم قلبی که با دیدن اوی دوست‌داشتنی سال‌های پیش و او دوست‌‎داشتنی‎‌ترِ این روزها آرام می‌گرفت. عجیب است که نمی‌توانم از تند شدن تپش‌های قلبم کنارش بگویم ولی یک دل سیر می‌توانم بگویم از آرامش و امنیتی که تنها حسِ حضورش برای القای آن کافی بود. درست مثل خنکای آب بود وسط چِلهِ تابستان و یا آتش شومینه بعد از یک روز برفی، شاید هم حس خوب آرامشِ عطرِ پرتقالِ نمک‌ پاشیده بود زیرِ لحاف چهل تکهِ کرسیِ خانهِ خاله ستاره. همین‌قدر آرام و دور از تپش های عاشقانهِ سرگردان در لابه‌لای خط‌خطیِ کتاب‌ها!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
دست‌های بدون لاکم را روی قرمزهای پارچه چهارخانه پیراهنم قرار می‌دهم و با حس بوی عطرش سرم را سمت جایی که صدای کشیده شدن صندلی آمده بود، می‌چرخانم و نگاه می‌کنم اویی را که حالا پاهایش را روی هم انداخته و به عادت این روزهایش دست‌هایش را به هم قلاب کرده.
- سلام.
سرش را آرام تکان می‌دهد:
- خوبی؟
خوب؟ این روزها تنها چیزی بود که نبودم!
- خوبم.
- چی میل دارید؟
منو را زیر سنگینی نگاه منتظرش زیر و رو می‌کنم و رو به گارسون منتظر خوش‌پوش، چلوکباب زیر لبی می‌گویم. او هم تاکید می‌کند بر روی نوشابه‌های مشکی و دو پرس از سفارش من.
با تاکیدش روی مشکی‌های نوشابه، سرم را بالا می‌آورم و همان‌طور که نگاهم را از مسیر رفتن گارسون به او سر می‌دهم می‌پرسم:
- دنبال ثابت کردن چی؟
- شاید جمله دیشبم.
بی‌تفاوت می‌گوید و من فکر می‌کنم به این‌که بی‌تفاوتی لحنش، چقدر زمین تا آسمان فاصله دارد با مضمون جمله شب قبلش.
- با یه نگاه ساده به حلقه توی دستت هم میشه متوجه شد که اینجا بودن‌مون درست نیست.
با همان ژست قلاب شده دست‌هایش، روی میز خودش را خم می کند و حالا لمس نفس‌هایش از همین فاصله نه چندان نزدیک هم می‌تواند باعث بی حرکت ماندن مردمک‌هایم باشد در قاب چشم‌هایش.
- دو سال پیش برگشتم ایران! به هوای شنیدن حرف‌های پدرت از زبون خودت. کاری که شاید باید همون اول انجام می‌دادم.
سکوتش به ثانیه نمی‌کشد:
- هفت سال پیش، یه جوون بیست و سه ساله خام بودم که روی احساس و آینده جفت‌مون، سر خوشبختی تو قم*ار کردم. وقتی بعد پنج سال برگشتم ایران با عقد نامه‌ای که مامانت نشونم داد و اسم همسرت، فکر کردم چقدر احمق بودم. حالا ولی با یه نگاه ساده به حلقهِ نداشته دستت میشه فهمید که حساب بازکردن رو قول پدرت تنها کار درست اون روزهام بوده.
شک ندارم این منی که در مردمک قهوه‌ای رنگ چشم‌هایش نقش بسته، حتی گنگ‌تر از چند روز اخیر است و شک ندارم به این که خرج کردن این تعداد جمله‌هایش برای من، یعنی جمله دیشبش درست است.
دلم می‌خواهد بگویم: لطفاً جوری رفتار نکن که انگار اویی که بعد از طرد شدن از خانه، جمشیدیه و خیابان‌ها را، برای پیدا کردن تو زیرو رو می‌کرد، من نبودم. دلم می‌خواهد خیلی چیزها که خبر ندارم را بدانم ولی چیزی نمی‌پرسم.
- اگه مارو باهم ببینه بد میشه، نمی‌دونم درباره من چه توضیحی بهش دادی اما این آخرین دیدارمونه.
در سکوت نگاهم می‌کند. نگاه آشنایی که انگار دارد صورتم را طواف می کند. لرز خفیفی توی تنم می‌پیچد و بعد دوباره جمله‌ام را از سر می‌گیرم:
- دیدن دختر دیگه‌ای کنار تو، براش چندان هم دلچسب نیست.
- منم برای همین شاید اصرار به دیدنت نکردم وقتی مادرت گفت ازدواج کردی. دیدن مرد دیگه‌ای کنارت، برام دلچسب که هیچی خود مرگ بود!
حرف‌هایش رنگ و بوی حسرت دارد و انگار این هفت سال را هم‌رنگ ولی، دور از یک بوم نقاشی شده‌ایم.
گارسون غذاها را می‌گذارد روی میز و باتشکر کوتاهی از جانب آرکا می‌رود.
همان‌طور که برنج‌ها را از سمت راست بشقاب به سمت چپ پاس‌کاری می‌کنم، دوست دارم این دیدار آخرمان باشد و دوست ندارم این دیدار آخرمان باشد.
- بخور غذاتو لطفاً!
- داشتیم درباره نامزدت صحبت می‌کردیم.
همه تلاشم را می‌کنم که چشم‌هایم دودو نزنند هنگام ادای کلمه نامزدش و صدایم نلرزد اما هر چه که هست لبخند کمرنگ جا خوش کرده روی صورتش یعنی، عطر و بوی حسادت کلامم به مشامش آمده، خوش هم آمده گویا!
- احترام به اصرار مامان بود یا شاید هم لج کردن با خودم برای این‌که ثابت کنم تو فراموش شدی، هرچی که هست عشق نیست!
- من... .
جمله نصفه‌ام را همراه با چپاندن قاشق برنج توی دهانم کامل می کنم ولی سوالش این اجازه را نمی‌دهد که نصفه و نیمه ولش بکنم.
- تو چی؟
سرم را تکان می‌دهم و با صدایی که شک دارم به گوش خودم هم رسیده باشد می‌گویم:
- هیچی... .
- گفتم شما چی؟
کلامش تحکم دارد و توی تحکم جمله‌اش یک محبت نرم دوست داشتنی شنا می‌کند انگار،که می‌گویم:
- من چی‌ام؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
توی تمام صورتم مردمک‌هایش شنا می‌کنند، چشم‌هایم را نوازش می‌کنند و گونه‌هایم را نرم قلقلک می‌دهند.
فرصت خوبی گیر آورده‌ام تا مثل پسر‌های زنجیر به دست خیابان‌مان یک دل سیر تیله‌های قهوه‌ای رنگش را دید بزنم و فکر کنم به اینکه تناقض ته ریش‌هایش با لاک قرمز همیشگی‌ ناخن‌هایم که امروز خبری ازشان نیست، چقدر عکس گرفتنی می‌شود.
بدون جواب دادن به من غذایش را می‌خورد و من هم از گرسنگی که نه، از بی‌جواب ماندن سوالم ته بشقاب را هم درمی‌آورم. آخرین ضربه به آبرویم پیش چشم‌هایش را وقتی وارد می‌کنم که سکوت شکل گرفته بین‌مان با هین بلند من می‌شکند.
نگاهش را ترسیده بالا می‌آورد و دنبال چیزی می‌گردد که من را ترسانده باشد و هیچ چیزی پیش رویش نیست جز صورت تقریبا گردِ قاب گرفته شده‌ای در شال قرمز، که بهت زده و ترسیده دارد بشقاب خالی از غذای روبه‌رویش رانگاه می‌کند، که چند ثانیه پیش یک هین بلند کشیده بود و از قضا این فرد با تمام ویژگی هایش، من هستم!
- چی شده؟
بدون این‌که نگاهم را از روی بشقاب بلند کنم؛ با صدای خفه‌ای می‌گویم:
- کر‌‌...کرفس.
- چی؟
نگاهش می‌کنم و از نگرانی توی چشم‌هایش، خنده‌ای لجبازانه سعی دارد روی لبم جا خوش کند که البته در مقابل حال و روز حالایم شکست می‌خورد. من این غمگین بودن را حق دارم.بعد از تقریباً دو هفته، با یک حواس پرتی تقریباً عاشقانه، گند زده‌ام به رژیم دوست داشتنی کرفسم! سر یک عصبانیت احمقانه که دلیلش مرد رو‌به‌رویم است.
انگشت‌هایم را مشت می‌کنم و آخر سر هم با بی‌طاقتی و طلبکارانه می‌گویم:
- وقتی سوالی رو نمی‌تونی جواب بدی، پس این‌قدر برای شنیدن اون سوال اصرار نکن! دیدی با یه جواب ندادن ساده‌ات همه زحمت‌هام به باد رفت. کلی هزینه که واسه اون کرفس‌ها دادم هیچی، وقتی که واسه آبگیری‌شون گذاشتم‌ هم هیچی، ولی من، یه هفته فلافل‌های تند سر ولیعصر رو نخورده بودم!
این جملاتِ با حرص در صورتش پرتاب شده احتمالاً بلند ترین مکالمه‌مان در طول این چند وقت بود. حس می‌کنم اگر ادامه بدهم گریه‌ام می‌گیرد و فقط خودم و خدایم می‌دانیم بخش کوچکی از اشک‌هایم به کرفس‌های عزیزم مربوط می‌شود وگرنه دلیل اصلی‌اش احتمالاً اویی باید باشد که شبیه مردهای عاشق قصه‌ها، توی چشم‌هایم نگاه نکرده بود و نگفته بود این را که من عشق هستم.
اویی که حالا چهره‌اش یک بومِ کامل است از بهت و ناباوری، کمی عصبانیت و حرص از نگرانی بی‌جهتش و تعداد بی‌شماری خنده رها نشده.
***
خیابان‌ها تقریباً به شکل عجیبی خلوت است و عجیب‌تر از آن من هستم که آرام‌تر از همیشه روی صندلی ماشین، کنار او نشسته‌ام و سرم را با دید زدن کوچه خیابان‌ها دارم گرم می‌کنم.
نیتش را داشتم از همان قبل از آمدنم هم که اگر پای رساندن من به خانه را وسط کشید، با تمام قُوا مخالفت کنم ولی مگر بعد از جمله آخرش، لحظه بلند شدن از صندلی‌های یشمی رنگ رستوران، جانی هم برای مخالفت داشتم؟ عادت داشت انگار که وقتی که دارد بلند می‌شود به عزم رفتن، بگوید؛ فرو بریزد و برود.
حس خوبی دارد این‌که با آن لحن دوست‌داشتنی‌اش و دور از توقع من گفته بود:
- اونی که بعد از هفت سال دوری حتی با اون همه فاصله بازم تو ذهنت قدم می‌زنه چیه؟ تو همونی!
گفته بود. رفته بود و من خیلی زودتر از چیزی که توقع می‌رفت خودم را که هنوز هم توی ذهنش قدم می‌زدم، از روی صندلی‌های رستوران جمع کرده بودم و رسانده بودم این‌جا، در آغوش عطر مختص به خودش که دست بر قضای تمام قصه‌ها نه تلخ بود نه سرد. فقط نسیم خنکی بود از خاکی که باران حسابی در آغوشش گرفته!
- دوستت اون شب می‌گفت که بالاخره به آرزوت رسیدی.
نگاه پر سوالم را بدون نگاه کردن به من هم متوجه می‌شود که همان‌طور که چشمانش را به مسیر رو‌به‌رو دوخته، می‌گوید:
- این‌که بین عطر روزنامه‌هایی خوشحالم کرد.
با حرص شالم را کمی جلوتر می‌کشم:
- دریا دهن لق نبود که به لطف بعضی‌ها اخیراً شده‌!
لبخند کوچکی روی لبش جا خوش می‌کند و من چقدر دوست دارم این انحناهای آرامِ موقرش را... .
ماشین جلوی در خانه توقف می‌کند و نگاه خریدارانه‌اش را به در خانه می‌دوزد. شاید باید الآن در در حالت عادی دعوتش کنم که بیاید بالا و اگر بیاید، می‌شود اولین مردی که بعد از حامی با من در این چهار دیواری تنها مانده. البته اگر من بر اساس آداب این کار را بکنم که خوشبختانه یا متاسفانه آداب در سردرگمی این روزهای ما جای چندانی را اشغال نمی کند.
قبل از این‌که بخواهد بنا کند به خداحافظی یا نیت کنم به پیاده شدن، خودم را به سمتش می‌چرخانم که این بار او هم به جای روبه‌رو دارد نگاهم می‌کند. کمی با شال روی سرم و کیف روی پاهایم ور می‌روم و می‌گویم:
- اون جمله‌هایی که بابام بهت گفته، چی بودن؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین