جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده رمان عشق، کیک، نوشابه اثر mahsa khataee

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط mahsa khataee با نام رمان عشق، کیک، نوشابه اثر mahsa khataee ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,903 بازدید, 148 پاسخ و 36 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع رمان عشق، کیک، نوشابه اثر mahsa khataee
نویسنده موضوع mahsa khataee
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط mahsa khataee
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
جمله‌ام را می‌گویم و از ترس شنیدن چیزهایی که دوست ندارم، دوباره شروع می‌کنم به ور رفتن با شال، کیف و دامن پیراهنم.
دسته‌ی شال از روی شانه‌هایم سر خورده و من الان در این موقعیت، اصرار دارم که زنجیرِ کیفِ گیر کرده به آن را آزاد کنم و بیندازمش روی شانه‌هایم. میان گیر و دار وَر رفتن با زنجیر کیف و دسته شال، دست‌هایش از مرز فاصله این روزهایمان عبور می‌کند برای آزاد کردن نخ شال از زنجیر کیف، دستم را به ملایمت کنار می‌زند و من به شکل عجیبی نبض می‌گیرم از این برخورد کوتاه هم حتی!
همان‌طور که دولا شده و با دقت سعی در آزاد کردن شال دارد، من هم دلم می‌خواهد دستانم را ببرم میان تارهای سیاه موهایش که حالا حسابی نزدیکم است و تا می‌توانم به هم بریزم‌شان. قبل از این‌که این اجازه احمقانه را صادر کنم، همان‌طور که دسته شال آزاد شده از زنجیر را روی شانه‌ام را مرتب می‌کند، می‌گوید:
- اون زمون‌ها به جدیت می‌تونم بگم احمق بودم! خواسته پدرت برای دور موندن من ازت و رفتن از این مملکت من رو بزرگ کرد و فکر کنم هردو بابت این موضوع مدیونیم به پدرت.
همان‌طور که آرنج‌اش را مابین دو تا صندلی قرار داده و من را نگاه می‌کند، می‌گویم:
- این سال‌ها من رو هم زیاد بزرگ کرد؛ شاید هم زیادی... .
***
مداد رنگی‌ها با بی‌نظمی خاصی روی پاف سبز رنگ جلوی مبل و بین پاهای نسترن که روی هم قرار گرفته، پخش شده‌اند و غرغرهای دریا هم برای این‌که نباید پایش را آن‌جا بگذارد، جوابگو نبود.
دنیا همان‌طور که پای بساط نقاشی‌هایش و پایین مبلی که من نشسته‌ام دراز کشیده، سرش را تا جایی که ممکن است فرو کرده در چهارچوب گوشی و صدای کارتون مورد علاقه‌اش را زیاد کرده؛، درست تا مقصد سرسام گرفتن ما.
دریا بالاخره دلش را از آشپزخانه می‌کَند و سینی کیک‌ها و همراه همیشگی‌شان را با کنار زدن پاهای نسترن و البته مداد رنگی‌ها روی پاف وسط مبل قرار می‌دهد. تخته کاغذ‌هایم را با ذوق کنارم پرتاب می‌کنم و دنیا، هم‌مسیر با من هجوم می‌آورد به یک جفت از این خوشمزه‌های دوست‌داشتنی!
صاحب چشم‌های سبز رنگ سری به تاسف تکان می‌دهد:
- خب حالا هول نشید، بهتون می‌رسه! نگاه عمه و برادرزاده کم از هم ندارن.
دریا کنار خنده‌هایش گلویش را صاف می‌کند و این یعنی شروع یک گفتمان جدی.
همان‌طور که چهار ‌زانو نشسته‌ام و با ذوق کیک و نوشابه‌ام را لب می‌زنم، نسترن ابرویی بالا می‌اندازد:
- تعریف کن چی گفت؟ چی گفتی؟ اصلاً چرا می‌خواست هم رو ببینید.
- نسترن! اگه یه نگاه به تعداد روزهایی که دور بودیم از هم بندازی، متوجه میشی حرف زیادی برای زدن نداشتیم.
قلپ دیگری از نوشابه‌ام را می‌نوشم و از لذت پلک کوتاهی روی هم می‌گذارم. قبل از این‌که نسترن دوباره کنجکاوی‌هایش را از سر بگیرد، با لحن پر از طعنه و اندک طنزی می‌گویم:
- البته به یه نکته خیلی مهم هم پی بردم.
مکثی می‌کنم و از کنجکاوی منتظرانه چشم‌هایشان لبخند بدجنسی روی لبم جا خوش می‌کند:
- متوجه شدم دریا به جای ادبیات، باید خبرنگاری می‌خونده.
کنار قهقهه‌های نسترن و دنیا که اصلاً نمی‌داند دارد به چه چیزی به تقلید می‌خندد، دریا اخم ریزی می‌کند و من از فاصله بین مبل‌ها برایش بوسه‌ای می‌فرستم.
دریا بی‌توجه به اخم ریز چند دقیقه پیشش می‌پرسد:
- خب خارج از شوخی، قراره چی بشه؟ سخت نگیر ماوا! بعد این همه سال عشقت حالا کنارته. چرا نباید به هم برگردید؟
- دریا لطفاً منطقی باش! هفت سال پیش جوری شبیه ترسو‌ها گذاشت و رفت انگار اصلاً از اول نبوده و من به خاطر حضورش توی زندگیم، از خونه‌مون طرد شدم. من شخم نمی‌خوام بزنم گذشته رو یا این‌که چرا و چی‌ شد. الان اتفاقی همو دیدیم، اون نامزد داره و منم زندگی خودم رو. حتی دلیلی برای حضورمون کنار هم به عنوان دوست هم وجود نداره.
- اون نامزد داره و تو زندگی خودتو نداری. مشکل نداشتن زندگی توئه.
- شبیه خاتون حرف نزن که انگار زندگی من بندِ به یه به قول خاتون، سایهِ سرِ.
- نه؛ ولی به یه همدم که هست، نیست؟
کلافه تار موی جلوی پیشانی‌ام را پشت گوشم هول می‌دهم و آرزو می‌کنم کاش شال سرم بود تا سرم را گرمِ ریشه‌هایش می‌کردم. نسترن کلافگی‌ام را از این بحث مسخره، خوب می‌داند و به بهانه نجات من پا پیش می‌گذارد. البته پا پیش گذاشتنی که چندان هم نجات‌دهنده نیست:
- دریا لطفاً شیرش نکن زن یکی از این خواستگارهای بی قواره‌ش بشه! من که خیلی این جنابِ عزیز رو دوست دارم. ماوا تا تنور داغه بچسبون. پول نداره که داره. قد و هیکل نداره که داره. قیافه نداره که داره!
قبل از این‌که دار و ندار مرد دوست‌داشتنی تمام روزهایم از هفت سال پیش تا به حال را به رخم بکشد، زیر نگاه سنگین شده‌اش به سرویس خانه پناه می‌برم و دختر رنگ پریده توی آینه را آن‌قدر خوب می‌شناسم که بدانم تا کجا برایش سخت بوده این همه سال سکوت و سخت‌تر است برایش این‌که، نمی‌تواند دلیل این نشدن‌ها را به اویی که معلوم نیست نیت‌اش اصلاً چیست، توضیح دهد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
***
طرح چارت را برای بار هزارم روی کاغذ طراحی می‌کنم و پس زمینهِ موسیقی بی‌کلام و سرمایی که از سرامیک‌های سرد کف اداره به وجودم منتقل می‌شود، بیشتر از ستون بندیِ حوادثِ فرهنگ و هنر و طلاقِ دختر فلان بازیگر، من را به یک خواب ساده دوست‌داشتنی هدایت می‌کند که تا حد امکان باید از آن فرار کنم.
نگاهم را از روی برگه‌ها قِل می‌دهم به بچه‌ها که کنار من دایره‌وار کف زمین سالن اصلی اداره نشسته‌اند و از روی میزهایشان به این مَامَن سرد خودمانی اسباب‌کشی کرده‌اند. امیرهم مثل من انگار حوصله‌اش ته کشیده که بافت موی بیرون زده از شال آذین را می‌کشد و این شروع سرگرمی خوبی‌ست برای ما!
شروعی با سوتِ جیغ‌های آذین و ضربِ تخته‌شاسی من که به‌جای دست‌های آذین فرود می‌آید روی سر امیر.
لبخند کنترل شده‌ام را رها می‌کنم و میان کشمکش این دونفر و تشویق بچه‌ها، اقدام می‌کنم برای نجات تخته‌ام و طراحی‌‌هایم‌.
دقیقاً نمی‌دانم کجای عملیات نجات تخته طراحی‌هایم، وارد بازیِ بزن بزن کثیفی که راه افتاده، شدم، اما موهایم که توسط محسن که زیر دست و پای امیر است، کشیده می‌شود. بالاخره موفق می‌شود جیغ‌های کم‌یاب من را درآورد.
با آرنج محکم ضربه‌ای به پهلوی آذین می‌زنم تا خودش را از روی شالم که زیرش گیر کرده بردارد و من بتوانم فرار کنم از مهلکه. قطعاً همه خوشحالیم که آقای زند امروز را از صبح نبوده و نیست تا این میدانِ شوخی و جنگ را با پس زمینه تشویق بچه‌ها و جیغ‌های ما ببیند.
مابین موهای آذین و محسن که در دست های امیر گرفتار شده‌اند و بافت موهای من که گرفتار دستان محسن است، آهو را دوربین به دست می‌بینم و تک خنده‌ای می‌کنم از او که در این شرایط هم دست برنمی‌دارد. هرچقدر امیر محکم‌تر موهای محسن را می‌کشد، اوهم همین بلا را سر بافت موی بیرون زده از شال من می‌آورد. با دست آزادم موهای امیر را می‌کشم بلکه دردش بیاید و تمام کند این زنجیره گیس و گیس‌کشی را؛ ولی مگر کم می‌آورد این پسرک تخس لجباز!
میان خنده‌هایم سرم به ضرب عقب کشیده می‌شود و شالی که از روی سرم نقل مکان کرده به شانه‌هایم از شاهکار‌های محسن است و من مانده‌ام میانِ ول کردن موهای امیر و درست کردن شالم یا بیشتر کشیدن موهایش. میان کشمکش‌ها و صدای تشویق‌ها در به ضرب باز می‌شود و من که نگاهم را روی سرامیک‌ها متمرکز کرده بودم، با سه جفت کفش مردانه مواجه می‌شوم که شک ندارم یکی‌شان متعلق به آقای زند است. گره دست محسن روی موهایم شل می‌شود و من ترجیح می‌دهم نگاهم را از کفش‌ها بدهم به قیافه بچه‌ها که در حالت‌های خودشان خشک شده‌اند و نمی‌دانند که میان این گندِ به بار آمده، چطور باید خودشان را جمع کنند. درست مثل من!
با سلام و صلواتِ زیر لب، سرم را به زحمت سمت در ورودی می‌چرخانم و چهره‌های پر از حرف مردهای روبه‌رویم، نیازمندِ یک دیکشنریِ جامعِ زبان بدن است و فکر کنم نگاه من هم که از روی صورت عصبانی زند به چشم‌های پر از خندهِ مردِ کنار دستی‌اش که مدیر یکی از مجله‌های معروف است سُر می‌خورد و من در مسیر نقلِ مکان چشم‌هایم به صاحب کفش‌های سوم به آبروی رفته‌مان فکر می‌کنم و تقریباً روی چشم‌های پر از بهت و عصبانیت مرد سوم، سنگکوب می‌کنم.
دقیقاً جایی میان زمین و هوا ایستاده‌ام، نمی‌دانم باید از چه کسی خجالت بکشم و برای چه کاری بهت زده باشم. بالاخره صدای زند ما را به خودمان می‌آورد:
- تا چند دقیقه دیگه این بساط‌تون جمع شده باشه.
می‌گوید و رو به دو مرد کنارش اشاره می‌زند و به سمت دفترش، راهنمایی‌شان می‌کند. زند تا جای ممکن با دیوانه‌بازی‌های این جمع بنا به شغل‌شان شاید، کنار می‌آمد اما این‌بار گندی که زدیم انگار واقعاً مفتضحانه است که با این لحن جمله‌اش را می‌گوید و حتی دور از ادب قبل از دو مرد کنارش راه می‌افتد سمت اتاق.
مدیر مجله که از تعارف زند متوجه شد‌م نامش بحرینی است، با خنده برایمان سری تکان می‌دهد و پشت سر او راه می‌افتد و من تمام تلاشم را به کار می‌گیرم برای دوامِ دزدیدن چشم‌هایم از صاحب کفش‌های سوم.
در امتداد صدای قدم‌هایش،کفش‌هایش جلوی پایم می‌ایستند و من ترسیده از این‌که نکند جلوی جمع حرفی بزند که کسی متوجه آشنایی‌مان شود، سرم را بالا می‌آورم.
مدل نگاه کردنش دست کمی از فریاد ندارد و قبل از این‌که واقعا صدایش بپیچد توی اداره‌، به سمت اتاق زند قدم برمی‌دارد.
صدای بسته شدن در اتاق، هم‌زمان می‌شود با نفس‌های آزاد شده ما از سی*ن*ه‌هایمان و جمع کردن وسایل‌مان از کف زمین.
همان‌طور که با گوشی و تخته و مدادهایم به سمت میز خودم می‌روم، صدای اعلان پیام گوشی با نام او که دیشب سه نقطه سیوش کرده‌ بودم، روی اسکرین نقش می‌بندد:
- اگه خاله بازی‌هاتون تموم شده می‌تونی شالت رو سرت کنی!
از پنجرهِ رو به سالن اصلی اداره که در اتاق زند نصب شده و باعث می‌شود او دید بهتری به سالن داشته باشد، آرکا را نگاه می‌کنم که حالا چشم‌هایش روی من قفل شده و قبل از این‌که کسی رد نگاه‌هایمان را بگیرد، شالم را روی سرم می‌کشم و می‌روم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
***
فنجان چای‌ام را به لبم نزدیک می‌کنم و به آذین و آهو گوش می‌دهم که نهایت تلاش‌شان را می‌کنند تا بعد از افتضاح به بار آمده، کنترل کنند صدای خنده‌هایشان را.
اما در کنترل صدای کل‌کل‌هایشان چندان هم موفق نیستند که با غیض، هیسی می‌گویم و سعی می‌کنم گوشم را بدهم به حرف‌های این دو نفر.
آذین: آهو لج نکن، بحرینی مال تو.
آهو پشت چشمی نازک می‌کند و من نمی‌دانم باید بخندم یا گریه کنم به حال این دو نفر که دارند بحرینی و اوی دوست‌داشتنیِ من را بین خودشان تقسیم می‌کنند.
آهو: والا این‌جوری که این تو فکرِ، فکر کنم حق با ماست.
با ضربه آهو به خودم می‌آیم:
- هیس! چتونه؟
- دلت پیش زند گیر کرده نه؟
دیوانه‌ای نثار آهو می‌کنم و در پاسخ می‌گوید:
- والا! نه بحرینی رو می‌خوای نه اون یکی رو.
خنده‌ام را کنترل می‌کنم تا نگویم آن یکی را می‌خواهم، خیلی هم می‌خواهم.
- آهو!
آن‌قدر پر حرص و هشدار می‌گویم که دهانش را چفت کند و مگر می‌تواند؟
آذین این‌بار شروع می‌کند:
- حالا کی بود این؟ بحرینی رو که می‌شناسیم.
آهو در جواب شانه‌ای بالا می‌اندازد:
- حتماً مدیر یکی از مجله‌های دیگه است.
- نه!
چشم‌های هردو سوالی به من خیره شده و لعنت به دهانی که بی موقع باز شود، شالم را کمی روی سرم مرتب می‌کنم و مِن‌مِن‌کنان می‌گویم:
- فکر نکنم، یعنی تا حالا نشنیدم اسمش رو به عنوان مدیر مجله.
- می‌دونی مگه اسمش رو؟
زبانِ سرخ که می‌گفتند همین مال من بود دیگر، نه؟
- اممم! آره دیگه، زند می‌خواست بره تو اتاقش بهش تعارف زد.
آهو طوری که مشخص است قانع نشده، شانه‌ای بالا می‌اندازد و آذین مشکوک نگاهم می‌کند.
خارج شدن هر سه مرد از اتاق انتهای سالن، باعث می‌شود آذین دست بردارد از آن نگاه مچ گیرانه‌اش و حواسش جوری پرت آن‌ها شود که دست آخر با سقلمه‌های من و سرفه‌های مصلحتی آهو به خودش بیاید.
من خنده‌ام گرفته از حسادتی که دلیل شدت ضربه‌ام به پهلویش بود و انگار روی صندلی اداره، این روزها، ماوای هجده سالگی تا بیست سالگی‌هایم نشسته نه یک دختر بیست و هفت ساله که خوشبختانه یا متاسفانه هم سرد را حسابی چشیده؛ هم گرم را... .
بعد از یک خداحافظی تا حدودی طولانی، بحرینی و او هردو قصد رفتن می‌کنند و من در جواب آخرین نگاهش قبل از خروج حسابی برایش اخم می‌کنم.
***
هوا انگار هوس گریه کرده و من چقدر دلم می‌خواهد وسط همین خیابان، پا‌به‌پایش زار بزنم اما نمی‌توانم. نه این‌که نخواهم ها، اما اشک‌هایم چند وقتی‌ است کم کاری می‌کنند.
نگاهم که از خلوتی خیابان مطمئن می‌شود، خودم را با احتیاط روی جدول می‌کشم و سعی می‌کنم برای حفظ تعادلم آهسته قدم بردارم.
چشم‌هایم را روی ریتم آرام و منظم پاهایم می‌دوزم و ذهنم پرواز می‌کند. دقیقا به هزار و یک جا.
به تمام چیزهایی که خواسته بودم و نداشتم و همان چیزهایی که هنوز هم نمی‌توانم داشته باشم.
پرواز می‌کنم حوالی سال‌های پیش و تمام این روزها.
شاید باید یک روز بلندگو می‌گرفتم دستم تا همه چیز را یک بار برای همیشه جار بزنم و خودم را حداقل از این سکوت لعنتی که دامن‌گیرم شده، خلاص کنم.
شاید باید پیش چشم همه‌شان اشک بریزم، داد بزنم و از اول تا آخر همه چیز را، لحظه به لحظه‌ام تا امروز را بگویم و حتی یک درصد هم به دلم بدِ این را راه ندهم که مادر کم طاقتم له می‌شود یا رعنا خاتون حرف‌هایش را از سر می‌گیرد. فکر نکنم به این‌که چشم‌های نسترن اشکی می‌شود و دریا مثل تمام این سال‌ها قدر یک مادر برایم دل می‌سوزاند.
به‌رویم نباید بیاورم این را که صاحب عطرِ آغوشِ باران، دیوانه می‌شود از اشک‌هایم.
شوری اشک روی گونه‌ام قل می‌خورد و من هول شده از صدای بوق، درد ناجوری توی تنم می‌پیچد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
***
چشم‌هایم را با سرگیجه بدی باز می‌کنم و این صدای نگران دوست‌داشتنی را دلم می‌خواهد کنج آرام خودش، آن گوشه‌موشه‌هایش که جای هیچ کسی نیست، قاب کند.
- ماوا! خوبی؟
پلک‌هایم را از درد بدی که در جمجمه‌هایم پیچیده، می‌بندم و دست‌هایش صورتم را قاب می‌گیرد. کمی در خودم جمع می‌شوم و اگر کسی جز او بود، احتمالاً کارم از ترس و حال بد به بیمارستان می‌کشید. گمانم او تنها کسی باشد که حضورش برای ترس‌هایم مصداق همان جن و بسم الله‌ای‌ است که خدا بیامرز خانوم جان تعریف می‌کرد.
- بازکن چشمات رو! ماوا با توئم! می‌گم باز کن چشمات رو!
چشم‌هایم را باز می‌کنم و شبیه رونمایی از شاهکار نقاشان بزرگ می‌ماند تصویر جاخوش کرده پشت پلک‌هایم.
مردمک‌های قهوه‌ای رنگ نگرانی که صورتم را دقیق می‌کاود، با لمس زخم کنار پیشانی‌ام چشم می‌بندد و من عمیقاً حس می‌کنم این را که بیشتر از من، او دارد درد می‌کشد.
سعی می‌کند من را از افتضاحِ نیم وجبی‌ای به نام جوی که در آن گیر افتاده‌ام، بالا بکشد و چقدر همان چند لحظه کوتاه قاب گرفته شدنم کنج آغوشش، می‌تواند روی دور تکرار دوست‌داشتنی باشد.
موهایم را پشت گوشم می‌دهد و شالم را ملایم روی سرم می‌کش.؛ روبه‌روی منی که لبه جدول نشسته‌ام حالا می‌نشیند و نگاهش را میخ زخم‌ کنار پیشانی‌ام می‌کند. انگشتانش آرام روی زخمم سر می‌خورد و لعنتی زیر لبی را نمی‌دانم نثار چه کسی می کند.
- خوبم.
همین را منتظر بود بشنود انگار که نفسش را آهسته رها می‌کند.
- سر به هوا نبودی که ‌شدی.
این لحن مهربانش را می‌خواهم در آغوش بکشم و تا می‌توانم فشارش دهم، حتی دلم پر می‌کشد برای چند خط رونویسی کردن از آن لبخند مهربان کنج لبش که انگار دارد با کودک چهار پنج ساله‌ای صحبت می‌کند.
لبخندی که از این قاب دوست‌داشتنی روی لبم جا خوش می‌کند را رفع و رجوع می‌کنم. اما به گمانم ناشیانه‌تر از آن، این کار را کرده‌ام که فرصت نکند لبخندم را ببیند.
می‌بیند و من ستاره‌های چشمانش را تا صبح می توانم بچینم.
با صدای بوق موتوری که از کنارمان عبور کرده می‌ایستم و او به سمت در شاگرد می‌رود منتظر که نگاهم می‌کند. می‌گویم:
- میرم خودم.
- سوار شو ماوا!
- خودم میرم گفتم.
- سوارشو! تو خیابون بیا بحث نکنیم.
کلافه سری تکان می‌دهم و محکم تر از همیشه و با یک گارد ساختگی جدی سمت ماشین قدم برمی‌دارم و همان‌طور که سوار می‌شوم؛ می‌گویم:
- باشه! تو ماشین بحث می‌کنیم.
لبخند محو موفقیت آمیزش هنگام سوار شدنش، از دید من یکی که دور نمی‌ماند.
کاش تا این حد مجبور نبودم به او را نداشتن، به برای او نبودن.
قبل از این‌که سوئیچ را در ماشین بچرخاند، خودم را سمت او می‌چرخانم و سعی می‌کنم تمام مصمم بودنم را به کار بگیرم:
- من... نمی‌دونم... چی شنیدی که اون‌جوری فرار کردی...به چه نتیجه‌ای رسیدی با خودت ولی...هرچی که ‌بوده یه جای دور، دور و بر‌هایِ همون پارک و همون گاری جا مونده.
نگاهم را از چشم‌هایش می‌دزدم و ادامه می‌دهم:
- سی سالتِ و به قول خودت بزرگ شدیم هردو. تو رو نمی‌دونم ولی من با مردِ... نامزددار درست نمی‌دونم این همه نزدیکی رو.
- ماوا!
نامم را کلافه‌تر از هر زمان دیگر به زبان می‌آورد و فرمان دارد زیر فشار دست‌هایش له می‌شود.
- امیدوارم حضورت امروز تو اداره به‌خاطر من نبوده باشه‌.
- نیست.
نیستی که گفت جای هر حرف پس و پیشی را می‌گیرد و من حتی نمی‌دانم باید خوشحال باشم که دلیلش من نبوده‌ام یا ناراحت.
- خوبه! هفت سال زمان کمی نیست. من و تو آدمای دیگه‌ای رو دوست داشتیم. نه آدم‌هایی که الآن بعد هفت سال هر کدوم به نوبهِ خودشون عوض شدن.
- کافیه!
داد نمی‌‌زند اما من می‌ترسم از تحکم کلامش و به روی مبارکم هم نمی‌آورم.
- دیگه نه اون گاری رو داری. نه لبوهات رو. حالا به‌جاش یه دنیا کلمهِ مخصوص به خودت رو داری که طرفدارهای خاصِ خودشون برات سرو دست می‌شکنن.
بیا قبول کنیم فرق کرده همه چیز. کوچک‌ترین چیزها، حتی...تفاوت قدی‌مون مثلاً. من هم فرق کردم. مثلاً...کوچک‌ترین فرقم اینِ که هفت سال با پول نقد خرید نمی‌کنم از ترس این‌که یه وقت فروشنده، روی باقی پولم ننوشته باشه: دوست دارم!
قطره اشک لجبازی روی گونه‌ام می‌چکد و من سرم را به سمت شیشه می‌چرخانم تا شاهد اشک‌هایم خیابان باشد.
ماشین یک آن از جا تقریباً پرواز می‌کند و من فکر می‌کنم به تمام هزاری‌ها و دوهزاری‌های قدیمی‌ای که در جعبه کنج اتاقم، می‌تواند به عنوان یک دیوان از اشعار عاشقانه رونمایی شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
از ترس خودم را تقریباً توی صندلی حل می‌کنم و لعنت به ترافیکی که آن روزهایی که باید، نیست.
صدایم می‌لرزد وقتی می‌گویم:
-آرکا!
خودم هم جا خورده‌ام به اندازه او! بعد از هفت سال به زبان آوردن نامش.
ترمز نا به ‌‌هنگامِ وسط خیابان نه چندان شلوغ، صدای بوق‌های کش‌دار تعداد معدودی از ماشین‌ها را در پی دارد و خشک شدن من سر جایم و اشک‌هایم سر جایشان.
سنگینی نگاهش را روی نیم‌رخم حس می‌کنم و دلم می‌خواهد رو برگرداندم سمتش، تا معنی نگاهش را بخوانم با چشم‌های خودم.
ماشین را کنار خیابان پارک می‌کند و من کلافه بودنش را بدون نگاه کردن هم می‌توانم متوجه شوم.
به سرعت پیاده می‌شود و از آینه بغل می‌شود اویی را دید، که تکیه زده به صندوق عقب، بدون هیچ دیدی تصور این‌که دست‌هایش را در جیبش کرده اصلاً کار سختی نیست.
کاش می‌شد همین‌جا پیاده شوم و حل کنم خودم را لابه‌لای سیاه و سفید‌های پیراهنش، خودم را، ریشه‌های همیشه در صحنه حاضر شالم را، لاک قرمز رنگم‌ را، دلتنگی‌هایم را، دو هزاری‌هایم را هم بگذارم کنج جیب پیراهنم که یک وقت جا نماند از ما.
همین‌جا بروم و بگویم: بیا دست برداریم از گذشته، برویم یک جایی که هیچکس نباشد جز خودمان. من باشم، تو باشی و یک گاری پر از لبو‌های قرمز رنگ! یک جایی که هیچکس حتی نیتش را هم نداشته باشد که دورمان کند از هم؛ چه برسد به فرصتش.
خیلی چیزها می‌خواهد دلم و من مثل همیشه، اشتباه می‌گیرم او را با سنگ‌فرش‌های حاشیه ولیعصر و شروع می‌کنم به قدم زدن روی خواسته‌هایش.
کوله‌ام را روی شانه‌هایم مرتب می‌کنم و آرکا از صدای بسته شدن در ماشین تکان ریزی می‌خورد. شاید باید می‌آمد و من را می‌نشاند کنار خودش توی ماشین و می‌گفت از امروز به بعد را حق ندارم بدون او و دوست داشتنش نفس بکشم. کاش می‌آمد و من احمق بودم اگر این زورگویی عاشقانه‌اش را دوست نمی‌داشتم.
شاید باید می‌آمد ولی کنار تمام تغییر‌هایش، هنوز غیرقابل پیش‌بینی بود. به همان اندازه که پیش‌بینی می‌شد بعد از آخرین دیدارمان و آن بلبشو‌ها پای من بایستد ولی نایستاد!
قبل از این‌که خیلی دور شوم، با صدای بوق ماشین و احتمال این‌که اوست سر برمی‌گردانم و نگاه سوالی‌ام را می‌دوزم به راننده تاکسی زرد رنگ.
- اون آقا گفتن تا منزلتون برسونمتون.
نگاهی به مسیر دست‌هایش می‌کنم و حدس این‌که آن آقا کیست؛ اصلاً سخت نیست.
***
بعد از آن آخرین دیدار بی‌خداحافظی‌مان با مامان، دلم می‌خواست سرش داد و فریاد کنم که چرا با این حماقت یا به قول خودش صلاح من را دانستن، باعث شده بود تمام این سال‌ها بسوزم در تصور این‌که از همان اول هم دوستم نداشته.
به جای فریادهایی که همان‌جا ریشه‌کن‌شان کردم، روی پیغام‌گیر خانه پیام گذاشتم که یک فسنجان پر از روغن برای من درست کند. درست بعد از شکسته شدن طلسم رژیم کرفس در آن شب کذایی رستوران.
دومین بشقابم را هم که سیر و پر می‌خورم، خودم را و شکمی که احساس می‌کنم گوشتش آن‌قدر شده که راحت در دست می‌آید را می‌کشم کنار و بدون توجه به غرغرهای مامان، همان‌جا کنار سفره ولو می‌شوم.
مامان سری به تاسف تکان می‌دهد:
- مثلاً دختر تربیت کردم!
خاله هم کنار من دراز می‌کشد و چشمکی روانه‌ام می‌کند که قهقهه‌ام را بلند می‌کند و البته چشم غره‌ی مامان را نصیب هردویمان.
خاله: به نظرت مامانت خسته نمی‌شه از این‌که همه کاری رو عیب می‌دونه؟
با خنده می‌گوید و من حس می‌کنم که چقدر خنده‌دار نیست. به اندازه هفت سال گریه‌های کرده و نکرده من.
همان‌طور که اقدام به نشستن می‌کنم، شانه‌هایم را بالا می‌اندازم و مامان با سینی چای‌های خوش رنگش می‌آید. هر چقدر هم دلگیر بودم، مگر می‌شد دوست نداشت این عروسک تپلی را و خواهرش را هم البته؛ که حالا دارد با پنجاه سال سن، به دوست پسر جدیدش پیام می‌دهد و البته من نادیده می‌گیرم این را که عکس پس زمینه گوشی‌اش، عکس همسر خدابیامرزش است.
- ماوا! خوب گوش کن حرفام رو نه و نو هم نیار. ستاره تو هم اگه می‌خوای طرفش رو بگیری، همون سرت رو بکن تو ماسماسکت.
خاله ابرو بالا می‌اندازد و من خنده‌ام را کنترل می‌کنم:
- بگو مامان جان گوشم با شماست.
- خواستگار داری و میاد.
قندی که تا دهانم بالا آورده بودم از دستم می‌افتد و چقدر خوشحال بودم از این‌که چند مدتی می شد خبری از این سوژه‌های رنگ و وارنگ مامان نبود و من راحت لم داده بودم به روتین ساده زندگی‌ام. البته روتین ساده زندگی‌ام تا قبل از یک گشت و گذار کوتاه در باغ کتاب.
مامان: از آشناهای خاتونن. می‌خوام زنگ بزنم بگم راضیم بیان فقط بگو‌ چه روزی؟
- مامان!
- مامان نداره. نمی‌خوام پای این پسره باز شه تو زندگیت. یه بار اومد بابات رو سکته داد؛ حالا می‌خواد منم بفرسته ور دل بابات.
بغض می‌کند و دلیل بغضش شاید شبیه دلیل خاتون باشد. اما شبیه مال او ساختگی نیست. مال مامان فابریکِ فابریک است و بدی‌اش هم همین است.
- اون پسره‌ای که میگی جایی نداره تو زندگی من.
دروغ که کنتر نمی‌اندازد؛ می‌اندازد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
- جا داشته باشه یا نداشته باشه این خواستگار میاد. فقط بگو کی؟ این میاد، بعدی‌ها هم میان تا بالاخره به یکی‌شون رضایت بدی بری سر زندگیت.
- سر زندگیمم الان هم.
- خونه شوهر!
سکوت خاله و سرش که تا بناگوش فرو رفته توی گوشی‌ای که بر عکس گرفته، یعنی حواسش این‌جاست و او هم با مامان مخالف است؛ ولی از ترس اشک و آه خواهرش بنا کرده تا سرش را بکند در ماسماسکش.
مخالفت کردن با مامان بیشتر مصداق حرف زدن با دیوار را دارد و من یا باید احمق باشم که با او مخالفت کنم یا کسی شبیه به نسترن.
آخرین تلاشم هم بی‌نتیجه می‌ماند.
- مامان آخه... .
- کِی بگم بیان؟
ناچار سری تکان می‌دهم و فکر می‌کنم حداقل عقب انداختن این خواستگاری، عاقلانه‌تر است از بحث کردن بی‌نتیجه:
- باشه مامان؛ ولی لطفاً فعلاً نه! این روزها این‌قدر شلوغیم که وقت خواستگاری رو ندارم.
- باشه! ولی فکر نکن پیچوندیا.
سرم را تکان می‌دهم و سعی می‌کنم لبخندی را روی لبم بنشانم:
- نپیچوندم.
***
زیر لب خودم را لعنت می‌کنم و دریا را با پیشنهاد باغ کتاب رفتن‌مان که آرامش را گرفته بود از من. یک هفته بود که ندیده بودمش و مثل دیوانه‌ها جوری منتظر حضور دوباره‌اش بودم که یادم رفته بود انگار من صاحب حرف‌هایی هستم که توی ماشین به ریشش بسته شده.
خودم خواسته بودم نباشد و خودم شبیه نوجوان‌های تازه به عشق و عاشقی رسیده، گوشی‌ام را چک می‌کنم و بعد از هربار بیرون آمدن از اداره، دور و برم را تا می‌توانم دید می‌زنم و جالب است این که دلم می‌خواهد آن گوشه و کنارهای میدان دیدم، ماشین سفید رنگ مد روزش را ببینم و خودش را.
حرکت خودکار و امتداد خطوط نامفهوم روی روزنامه باطله پیش رویم با صدای هیجان‌زده ولی آرام آهو و آذین و حمله‌شان به میز من، متوقف می‌شود و در عوض چشم‌هایم مسیر متعجبی را تا چشم‌هایشان طی می‌کند.
- حدس بزن کی اومده؟
جمله آهو در واقع پاسخ سال آذین است:
- آقای ما و آقای آذین جون اینا‌.
یک جور مغرورانه توأم با شوخی‌ای می‌گوید جمله‌اش را که لبخند روی لبم کاملاً بی اختیار است و البته ذوقم از حضورش هم تا حدودی در لبخندم دخیل است.
ذوق کرده‌ام از حضور کسی که خیلی هم زمان نگذشته از وقتی که به او گفته بودم راهش را بکشد و برود.
- هپروت،با توییم ها.
سرم را برای رها شدن از فکرهایم تکان کوچکی می‌دهم و رو به به آذین و آهو که مصداق خری هستند که برایشان تیتاپ آورده‌اند؛ می‌گویم:
- مبارک‌تون باشه، ولی نفهمیدم این آقایون چرا هی میان این‌جا.
آهو: بحرینی دوست زندِ.
_ بحرینی دوست زندِ. اون یکی چرا میاد.
آذین چشم‌هایش را ریز می‌کند و سرش را کمی بالاتر از حد معمول می‌گیرد و با لحنی که نمی‌توانم برایش لبخند نزنم؛ می‌گوید:
- اون یکی نه، جناب اعتمادی! ایشون هم دوستِ دوستِ زندِ.
سرم را تکان می‌دهم:
- باشه! برید منم به کارم برسم.
آذین چشم غره‌ای نصیبم می‌کند:
- باشه، بریم آهو این نمی‌خواد خبر رو بدونه.
مسیر رفتن‌شان که دارند آهسته قدم بر می‌دارند تا صدایشان کنم را نگاه می‌کنم:
- خبر چی؟
آهو دست آذین را می‌کشد و به شوخی می‌گوید:
- شما به کارت برس!
می‌روند و من در خماری خبری که گفته نشد، می‌مانم. البته میان حجم کارهایی که حال رسیدن بهشان را ندارم.
***
از پنجره شیشه‌ای اتاق زند، می‌توانم ببینم اویی را که پشت به من نشسته و البته من هم حسابی استفاده کرده‌ام از این فرصت برای دید زدنش. حتی از این زاویه دوست‌داشتنی‌تر هم هست. آن‌قدر دوست‌داشتنی که دستم را بگذارم زیر چانه‌ام و شبیه به وقت‌هایی که لم داده در آغوش خودش زل می‌زدم به بخار بلند شده از لبوها، یک دل سیر نگاهش کنم.
آن‌قدر دل سیر، که بعد از هفت‌سال عادت به نداشتنش، حالا برای آغوشش دل‌دل نکنم. آغوشی که خیلی هم شبیه قبل نیست ولی احتمالاً همان‌قدر دوست‌داشتنی باید باشد.
با صدای آذین و ورود پرسر و صدایش، چشم می‌گیرم از آرکا و آذین را نگاه می‌کنم که این‌بار با یک فنجان چای آمده.
- دیدم تو خماری غرق شدی، دلم سوخت واسه‌ات. تولد بحرینی دعوتیم همه.
گشادی چشم‌هایم چیزی هم مقیاس با قطر نلبکی زیر فنجان چای است.
- چرا ما باید دعوت باشیم؟
- نمی‌دونیم، ولی زند با کلی اخم و تخم گفت که فکر می‌کنه مسخره بازی‌های اون روزمون کار خودش رو کرده، آخه بحرینی به گفتهِ زند شبیه خودمونه.
- اگه نیام زشت می‌شه؟
- آره که زشته، چرا نیای؟
- آخه... خیلی راحت نیستم من. حوصله جمع‌های غریبه رو ندارم.
- تو روزهای اولی که این‌جا اومدی، حوصله ماروهم نداشتی! آشنا می‌شی دیگه. تازه ما هم هستیم.
شانه‌ای بالا می‌اندازم:
- نمی‌دونم!
کارت دعوت پر از بادکنک‌های رنگی را کنار فنجان پرت می‌کند و با چشم غره تصمیم به ترک من می‌گیرد و احتمالاً این سکوت و قهری که در پیش گرفته، ادامه خواهد داشت تا زمانی که من بگویم به تولد می‌روم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
باران زمین را نرم نوازش می‌کند و همه کفش‌های هم مسیر با من، می‌نوازند موسیقی خش‌خش برگ‌ها را.
پالتو طرح سنتی آبی رنگم را از دو طرف به هم نزدیک می‌کنم و با احتیاط می‌نشینم روی جدولی که کشیده شده در امتداد خیابان. حال خوبم نمی‌دانم دقیقاً از کجا آب می‌خورد! از باران یا نقش او در پلیور سرمه‌ای رنگش، یا شاید هم رنگ‌رنگی‌های بادکنک‌های کارت دعوت بحرینی کار خودشان را کرده‌اند و بسته‌اند بارِ خوب بودن دلم را.
نگاهی به صفحه گوشی که در دستانم لرزیده می‌اندازم و زیر نم‌نم‌های دوست‌داشتنیِ اشک شوق آسمان، برای بار چندم تک جمله پیامش را زیر و رو می‌کنم.
از بیت، قافیه، وزن و هجا چیزی نمی‌دانسته‌ام هیچ‌وقت اما؛ جمله پیش رویم حتماً یک نوع شعر است!
- جدول‌ها خیسِ سرمامی‌خوری. بلند شو!
چشم‌هایم برای یافتن صاحب پیام در تمام میدان دیدم می‌چرخد و نمی‌دانم دقیقا از کجا من را‌ زیر نظر گرفته که هیچ جوره مچش را نمی‌تواند بگیرد مردمک‌هایم. لرزش بعدی گوشی باعث می‌شود چشم بگیرم از خیابان و جستجو کردن او.
- وجهه خوبی نداره برای من که با این سن و سال بخوام وسط خیابون به زور بلندت کنم، پس خودت برو!
همان‌طور که بلند می‌شوم، پشت پالتویم را می‌تکانم و بازهم به هر جایی که می‌تواند باشد، چشم می‌دوزم و نیست. نه خودش، نه چهار چرخ مدل بالای سفیدش.
- کنار خیابون که وایمیستی مزاحمت میشن، بازم صورت خوشی نداره که دست به یقه شم.
تک خنده بلندی می‌کنم و می‌توانم حس کنم هر جا که هست، حالا اخم ریزی روی پیشانی‌اش نشسته و لب‌هایش اصرار دارند به یک لبخند دوست‌داشتنی کوچک.
***
- بسه نسترن! دوست ندارم.
بدون توجه به من رژ قرمز را یک‌بار دیگر روی لب‌هایم می‌کشد و بعد دست به کمر زل می‌زند به شاهکارش:
- به نظرم که خوب شدی، یه چرخ بزن ببینتت خاله.
دیوانه‌ای نثارش می کنم و یک دور، دور خودم می‌چرخم. با چرخش کوتاهم، دامنِ سارافون کلوشِ سیاه رنگم، اوج می‌گیرد و من دلم می‌خواهد هزار دور همین‌جا دور خودم بچرخم.
دست‌هایش وسواسانه موهایم را که حالا به لطف نسترن و اتو صاف شده؛ از شال بیرون می‌گذارد و بالاخره رضایت می‌دهد دل بکند از من.
- خب دیگه بسه قرتی خانوم.
ابرویی از تعجب برایش بالا می‌اندازم و پررویِ کشداری می‌گویم:
- دست از سر من برنمی‌داری یه ساعتِ. پشیمون شدم گفتم بیای کمکم حاضر شم.
- بسه به جای تشکرش. بیا برو بذار استراحت کنم، شب اومدی زنگ نزن کلید بنداز؛ البته خدارو چه دیدی ممکنه شب هم نیای.
همان‌طور که پالتوی لیمویی رنگم را تن می‌زنم؛ می‌گویم:
- یه کم خجالت بکش!
- اگه کاچی لازم شدی بگیا، تعارف نکن. یه تک بزنی میارم برات.
پاکت کادویم را محکم به سرش می‌کوبم و با تاسف بی‌حیایی می‌گویم. قبل از این‌که بچه‌‌ام را هم به دنیا بیاورد، خداحافظی سرسری‌ای می‌کنم و به دو از خانه بیرون می‌زنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
از ساختمان چند طبقهِ روبه‌رویم، نه صدای کر کننده موزیک می‌آید و نه رقص نورها از پنجره طبقه چهارم خودشان را به رخ تاریکی کوچه می‌کشند. این یعنی یک تولد دوستانه خودمانی که هیچ شباهتی به فیلم‌های پرفروش این روزهای سینما ندارد.
در با صدای تیکی باز می‌شود و من تمام مسیری که با آسانسور طی می‌شود را، به برانداز کردن خودم در این شومیز لیمویی رنگ و سارافون سیاه می‌پردازم.
آن بُعد از وجودم که هنوز هم حمل می‌کند جسم نیمه‌جان دختر حاج یحیی را، نهیب می‌زند که بهتر است رژ قرمز رنگ روی لبم را تا حدودی کمرنگ‌تر کنم. و اما ماوای تقریباً ۲۷ ساله درونم که زیادی هم با نسترن نشست و برخاست دارد، حس می‌کند که این رژ زیادی به من می‌آید و به دور از تمام نسبت‌ها مانع این کار می‌شود.
از در باز واحد، صدای کم‌جان موسیقی شادی ساطع می‌شود که بیشتر پس زمینه خنده‌های بلند اهالی خانه است.
می‌توانم حس خوبی که حتی از دم در گرفته‌ام را، بردارم و بروم و دور شوم از این حال خوبی که هر اتفاقی با حضور او امشب می‌تواند خرابش کند. مثلاً دیدنش دست در دست کسی که به عنوان نامزدش دعوت شده.
تمام فکر‌هایم را پرتاب می‌کنم به دور دورها‌ و بعد از تعویض کفش‌هایم با یک پاپوش لیمویی رنگ که با این پیراهن و ساپورت بیشتر شبیه بچه‌هایم کرده، وارد حجم خوبه فضای خانه می‌شوم.
خانه تقریباً صد متری دوست‌داشتنی‌ای که، دکوراسیون آبی رنگش لبخند عمیقی را روی لب‌هایم می‌نشاند و چیزی که لبخندم را تشدید می‌کند، دیدن دایره کوچک بچه‌های اداره است و آذین که با چند قدم بزرگ من را در آغوش می‌گیرد.
- خوبه که اومدی خوشگل شهر قصه‌ها.
می‌خندم و همان‌طور که از آغوشش بیرون می‌آیم، خریدارانه نگاهش می‌کنم در جین یخی رنگ پاره‌پاره‌اش و شومیز سفید رنگش:
- چقدر قشنگ شدی تو.
تعریفم خنده‌ای می‌نشاند روی لبش و زیبایش را دو چندان می‌کند این خنده‌اش و من در این جمع به ظاهر دوست‌داشتنی که خیلی‌هایشان را نمی‌شناسم، دنبال صاحب تولد می‌گردم.
و فکر می‌کنم به این‌که چقدر خوب است که این‌جا خبری از دکلته‌های کوتاه و بلند و کفش های پاشنه‌دار نیست. خیالم را راحت کرده جین پارهِ آذین و پوشش ساده و بقیه مهمان‌ها هم.
- اگه دنبال بحرینی می‌گردی اون‌جاست.
نتیجهِ دنبال کردن ردِ انگشتان آذین، می‌شود تپش‌های آرام گرفته قلبم. که راستش زیادی هم آرام گرفته. آن‌قدر که برای طبیعی تپیدنش، نامحسوس چنگی به قفسه سی*ن*ه‌ام می‌زنم که البته از چشمان آرکا که خیره‌خیره نگاهم می‌کند دور نمی‌ماند.
در این پیراهن یشمی رنگی که آستینش را تا آرنج تا زده، این ژست پا روی پا انداخته‌اش و گره کور دست هایش به یکدیگر، اگر بگویم نفس‌گیر شده، زیادی اغراق است اما نفس من را برده.
با سقلمه آذین، چشمانم تازه متوجه سر تکان دادن‌های بحرینی که کنارش نشسته می‌شود و شانه به شانه دختر کنار دستم به سمت‌شان می‌رویم.
مرگ است یا نفس تازه هر قدمی که برمی‌دارم را، نمی‌دانم. اما این که دلم می‌خواهد تا آغوشش را ماراتون‌طور بدوم و همان‌جا تمام شوم، حقیقت خجالت‌آوری‌ است برای من. حالا هرچقدر هم دلتنگ باشم.
بحرینی به رسم ادب می‌ایستد و نمی‌دانم آرکا چگونه دلش آمده پشت کند به رسوم ادب گرایانه‌اش که سرش را فرو برده درون گوشی و من مثل احمق‌ها دلم شور حال و روز خراب گردنش را می‌زند. حالا انگار تمام این هفت سال، بدون من و نگرانی‌هایم مرده بود یا فلج گردن شده بود.
- سلام خانوم خوش اومدید.
صداقت و صمیمیت لحنش خارج از هرگونه معذب کردن است. با لبخند و سعی وافری برای در نظر نگرفتن آرکا، پاکت کادوی همراهم را به سمتش دراز می کنم:
- تولدتون مبارک.
- ایشالله که بوده باشه.
- چی؟
- مبارک.
تلاشی برای پهن نشدن خنده‌ام می‌کنم و چشم‌هایم را وادار به چرخش چند ثانیه‌ای دور خانه:
- خونه قشنگی دارید.
- چشماتون قشنگ می‌بینه.
لبخند پهن شده روی لبانش و شیطنت بیان جمله هایش، عادی‌ترین‌هایش هم، من را عجیب یاد محسن می‌اندازد، که از این‌جایی که ایستاده‌ام اخم‌های درهم‌اش و نگاه خیره‌اش روی ما قابل دیدن است.
- اگر نیاز دارید تعویض کنید لباس‌هاتونو راهنمایی‌تون کنم‌.
بدون فکر هم می‌توانم متوجه باشم که حتی با نبودن شال روی سر هیچکدوم از خانم‌های جمع، من باز هم نیازی به تعویض لباس ندارم.
- نه ممنون فعلاً با اجازه‌تون.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
برای زمزمه‌های آذین یا بهتر است بگویم غرغرهایش در طول مسیر رسیدن به جمع بچه‌ها، اخم ریزی می‌کنم که شک دارم در مسیر دید چشمانش قرار گرفته باشد. چون هنوز هم دارد ادامه می‌دهد:
- حالا می‌مردی یه سلام بکنی؟ خودش که در حالت عادی زیر لفظی می‌خواد تا حرف بزنه.
- آذین خودت سلام می‌کردی خب!
- ده‌بار که سلام نمی‌کنن. یه بار اومدم جواب سلامم رو داد دیگه!
پس گویا فقط به سلام کردنی که مخاطبش من باشم اعتقادی ندارد. حرف‌های توی ماشینم کار خودش را کرده انگار و من مگر همین را نمی‌خواستم؟ همین که نباشد تا من بیشتر از این نجنگم با خودم سرِ چیزهایی که نمی‌داند و نباید هم بداند.
***
کنار تمام قهقه‌هایمان در این دایره کوچک چندنفرهِ صمیمی، اخم های درهمِ محسن که من و آذین را نشانه می‌روند، زیادی آزاردهنده است!
خودم را از جمع آذین و آهو خارج می‌کنم و بعد از دور زدن میز، کنارش می‌ایستم.
آرنج‌هایم پهلویش را نشانه می‌گیرند و بیشتر از آخَش، دادش را در می‌آورند:
- چته؟ وحشی شدی ماوا. خیر باشه‌.
با چشم و ابرو به خودش اشاره می‌زنم و می‌گویم:
- خیرِ ایشالله!
- چی خیرِ؟
- دلیل اخمات.
پوزخندی روی لبش نقش می‌بندد:
- اون رو دیگه باید از تو و آذین بپرسم و البته جناب بحرینی و دوستش.
خنده‌ای به این جبهه برادرانه‌ِ طعنه زنش می‌کنم. البته برادرانه برای من، و برای آذین... .
من خوب می‌توانم نسبت حساسیت‌هایش برای آذین را بگویم‌ و به این‌که یک‌دیگر را دوست دارند ولی نمی‌پذیرند، حتی شک هم ندارم.
جمعیت با صدای موزیک تولدت مبارک که زیاد می‌شود، رنگ سکوت می‌گیرد و کسی که به گمانم باید خواهر بحرینی باشد، کیک به دست به سمت میز کادوها می‌رود که بحرینی با یک لبخند کاملا آزادانه پشتش ایستاده و ریز ریز دارد قر می‌دهد و البته از چشم‌هایم دور نمی‌ماند. آرکا که کمی آن‌طرف‌تر با یک لبخند زیادی دوست‌داشتنی، سری برایش به تاسف تکان می‌دهد.
هم ریتم با بقیه دست می‌زنم و شیرین کاری‌های صاحب تولد که می‌خواهد شمع سی و پنج سالگی‌اش را فوت کند، مگر می‌تواند به خنده نیندازد من را و البته همه را.
به سمت کادوهایش می‌رود و لعنت به من با آن کادوی مفتضحم که فکرش را هم نمی‌کردم در جمع باز شود.
بالاخره بعد از سیل عظیمی از کادوها که بیشترشان عطر، ساعت و ست چرم بودند؛ به پاکت آبی رنگ کادوی من می‌رسد و من لبم را از خجالت به دندان می‌گیرم و تازه حالا دارم فکر می‌کنم به این‌که نکند زشت باشد یا بی احترامی محسوب شود محتوای کادو. راست می‌گوید نسترن، این بی‌فکر بودن من را.
خوشبختانه اول جعبه عطر را بیرون می‌کشد و با سر تکان دادن تشکرش را از همین فاصله اعلام می‌کند و کاش نرود سراغ دیگر محتوی جعبه که البته دیر است برای این خواسته، چون قهقهه جمعیت هوا رفته و البته مال خودش و او... که مانده بین خندیدن و اخم کردن.
- اتفاقاً خیلی وقت بود که هوس فولکس شارژی صورتی کرده بودم. دم‌تون گرم خانوم.
من هم به اندازه آرکا سردرگمم. بین خنده و خجالت.
- کِی این‌قدر صمیمی شدین ما نفهمیدیم؟
- محسن... .
اعتراضم هم اثری ندارد انگار.
- پس اعتمادی انتخاب آذینِ.
- مغازه‌ است مگه؟
شانه بالا می‌اندازد و لیوان نارنجی رنگ شربتش را سر می‌کشد و من چقدر دلم پر می‌کشد که بکوبانم همان لیوان را، جایی حوالی فرق سرش.
بین طعنه‌های محسن و اقدام به عذرخواهی از بحرینی جهت کادو مانده‌ام،که خوشبختانه امیر، اخموی کنار دستم را صدا می‌زند و حواسش را پرت می‌کند از من و بحرینی و توهم‌های ذهن خرابش.
چند متر فاصله‌ام را از میان جمعیت عبور می‌کنم و بالاخره می‌رسم به مرحله کندن کوه یا همان پیدا کردن جمله مناسب. بحرینی و مردِ دوست‌داشتنی کنارش حواس‌شان را داده‌اند به من با حضورم و من مکث بیشتر از این را بی‌ادبی می‌دانم که می‌گویم:
- بابت هدیه... راستش نیت بدی نداشتم. دنبال کادو که می‌گشتم دیدمش.حس کردم با توجه به بادکنکای کارت دعوت می‌تونه براتون دوست‌داشتنی باشه.
- عذرخواهی لازم نیست که.خیلی هم دوست‌داشتنی بود. فقط یه سوال، شما به بیشتر بودن تعداد بادکنکای صورتیم دقت کردین. نه؟
با خنده می‌گوید و من را هم به خنده می‌اندازد. جالب است برایم که متوجه شده دلیل صورتی بودن ماشین شارژی را.
- خب پس خوش به حال زند با این سطح دقت کارمنداش.
نیت می‌کنم که با یک عذرخواهی جمع را ترک کنم که آرکا بالاخره باز می‌کند دهان مبارکش را:
- خیلی با دقت‌ان خانوم باقری.
با طعنه می‌گوید و این حسود بودنش گویا از معدود عادت‌هایی‌ است که هنوز درونش تغییر نکرده.
- شما ماشین شارژری دوست ندارید وگرنه می‌خریدم براتون.
حرصم آ‌ن‌قدری بود که بدون توجه به صاحب تولد جمله ‌ام را بگویم.
می‌گویم و برای فرار از پاسخ به هرگونه سوالی، او را می‌گذارم با حوضش که بحرینی باشد. هرچند فکر کنم با این حجم از صمیمیت که دیدم، او هم چندان بی خبر نیست از رد من در زندگی آرکا!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
- رو پا می‌شینی، جا می‌شیم همه.
- خودآزاری داریم مگه؟! زنگ می‌زنم آژانس.
آذین خودش را وسط می‌اندازد:
_ من با آژانس میرم ماوا. تو برو با بچه‌ها.
چند نفری کوچه را روی سرمان گذاشته‌ایم. قرار بود محسن با ماشینش همه را برساند و برای یک نفر جا کم است.
انگار هنوز حرص دارد محسن که می‌گوید:
_ آذین خانوم آژانس چرا؟ لب تر کنی اعتمادی می‌رسونتت.
آذین نمی‌دانم از چه چیزی این‌قدر بی‌حوصله است که خودش را روی صندلی عقب ماشین می‌چپاند و در را آن‌قدر محکم می‌بندد که ابروهای من و شانه‌های محسن بالا می‌پرند.
همه خودشان را جا کرده‌اند و اصرار دارند که خودم را جا کنم تا سریع‌تر برویم.
تعارف‌های ما و سر و صدایمان مصادف می‌شود با بحرینی و آرکا که دم در خداحافظی می‌کنند و البته صدای ما توجه‌شان را زیادی جلب کرده. خدا را هزار مرتبه شکر می‌کنم که زند، زودتر ترک گفته مهمانی را و لازم نیست که از شیرین‌کاری جدید ما پیش روی این دو مرد خجالت زده بشود.
بحرینی با خنده می‌گوید:
_ شماها عادت دارید هرجایی که می‌رید ‌رو آباد کنید.
چشم غره‌ای برای محسن که باعث و بانی این سر و صدا است می‌روم و با خجالت می‌گویم:
_ ببخشید تو رو خدا، یکم درگیر این تعارف‌های معمول شدیم.
بحرینی می‌خندد و باز هم اخم می‌کند این پسر گیس بلند ایستاده کنارم.
- محسن جان شما برید منم منتظر آژانس می‌مونم. رسیدم هم پیام میدم تو گروه مثل همیشه. نگرانی نداره که.
عادت داشتیم وقتی که دیروقت از هم جدا می‌شدیم، وقتی می‌رسیدیم، با یک پیام کوتاه، به قول آذین اعلام زنده بودن می‌کردیم.
- من می‌رسونم‌تون خانوم باقری.
سرم را به زحمت سمت آرکا می‌چرخانم:
_ مم... نون مزاحم نمی‌شم. آژانس هست.
- مزاحمتی نیست، بفرمائید!
با دست ماشینش را که آن طرف خیابان پارک شده نشان می‌دهد و من مانده‌ام استرس بگیرم برای اخم‌های درهمِ کسی که چیزی کم نگذاشته برایم در رفاقت و برادری، یا برای آرکا و من و یک فضای چند در چند حاوی بوی عطرش، حضور دور و نزدیکش و من افسار گسیخته‌ای که این روزها دلم با پا پس میزد و با دست پیش می کشیدش.
- ماوا بیا رو پای من بشین. همین الان با علما به این نتیجه رسیدیم بریم پاتوق شبونه.
آذین صدایش را روی سرش انداخته و این جملات را می‌گوید و تازه وقتی سرش را از پنجره بیرون می‌آورد، متوجه نگاه کنجکاو بحرینی و آرکا می‌شود و دست و پا گم کرده برمی‌گردد سرجایش.
با خداحافظی و تشکر از هر دو به سمت در جلوی ماشین می‌روم و خودم را به زور کنار آذین روی صندلی جا می‌کنم. از آینه بغل لبخندهای بحرینی معلوم است و اخم‌های حسابی در هم او.
به ظاهر می‌خندم و درد دلم فحش می‌دهم به تمام کتاب‌هایی که خوانده‌ام و زندگی‌ام، که تنها وجه شباهتش به آن چند برگی‌ها، بدبختی‌های پیاپی‌ام بود و البته قد و بالای او، وگرنه اگر شانس داشتم الان باید از نبود آژانس کنار او ، توی ماشینش می‌بودم و لااقل عطرش را تا در خانه حسابی نفس می‌کشیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین