- Feb
- 195
- 1,174
- مدالها
- 1
جملهام را میگویم و از ترس شنیدن چیزهایی که دوست ندارم، دوباره شروع میکنم به ور رفتن با شال، کیف و دامن پیراهنم.
دستهی شال از روی شانههایم سر خورده و من الان در این موقعیت، اصرار دارم که زنجیرِ کیفِ گیر کرده به آن را آزاد کنم و بیندازمش روی شانههایم. میان گیر و دار وَر رفتن با زنجیر کیف و دسته شال، دستهایش از مرز فاصله این روزهایمان عبور میکند برای آزاد کردن نخ شال از زنجیر کیف، دستم را به ملایمت کنار میزند و من به شکل عجیبی نبض میگیرم از این برخورد کوتاه هم حتی!
همانطور که دولا شده و با دقت سعی در آزاد کردن شال دارد، من هم دلم میخواهد دستانم را ببرم میان تارهای سیاه موهایش که حالا حسابی نزدیکم است و تا میتوانم به هم بریزمشان. قبل از اینکه این اجازه احمقانه را صادر کنم، همانطور که دسته شال آزاد شده از زنجیر را روی شانهام را مرتب میکند، میگوید:
- اون زمونها به جدیت میتونم بگم احمق بودم! خواسته پدرت برای دور موندن من ازت و رفتن از این مملکت من رو بزرگ کرد و فکر کنم هردو بابت این موضوع مدیونیم به پدرت.
همانطور که آرنجاش را مابین دو تا صندلی قرار داده و من را نگاه میکند، میگویم:
- این سالها من رو هم زیاد بزرگ کرد؛ شاید هم زیادی... .
***
مداد رنگیها با بینظمی خاصی روی پاف سبز رنگ جلوی مبل و بین پاهای نسترن که روی هم قرار گرفته، پخش شدهاند و غرغرهای دریا هم برای اینکه نباید پایش را آنجا بگذارد، جوابگو نبود.
دنیا همانطور که پای بساط نقاشیهایش و پایین مبلی که من نشستهام دراز کشیده، سرش را تا جایی که ممکن است فرو کرده در چهارچوب گوشی و صدای کارتون مورد علاقهاش را زیاد کرده؛، درست تا مقصد سرسام گرفتن ما.
دریا بالاخره دلش را از آشپزخانه میکَند و سینی کیکها و همراه همیشگیشان را با کنار زدن پاهای نسترن و البته مداد رنگیها روی پاف وسط مبل قرار میدهد. تخته کاغذهایم را با ذوق کنارم پرتاب میکنم و دنیا، هممسیر با من هجوم میآورد به یک جفت از این خوشمزههای دوستداشتنی!
صاحب چشمهای سبز رنگ سری به تاسف تکان میدهد:
- خب حالا هول نشید، بهتون میرسه! نگاه عمه و برادرزاده کم از هم ندارن.
دریا کنار خندههایش گلویش را صاف میکند و این یعنی شروع یک گفتمان جدی.
همانطور که چهار زانو نشستهام و با ذوق کیک و نوشابهام را لب میزنم، نسترن ابرویی بالا میاندازد:
- تعریف کن چی گفت؟ چی گفتی؟ اصلاً چرا میخواست هم رو ببینید.
- نسترن! اگه یه نگاه به تعداد روزهایی که دور بودیم از هم بندازی، متوجه میشی حرف زیادی برای زدن نداشتیم.
قلپ دیگری از نوشابهام را مینوشم و از لذت پلک کوتاهی روی هم میگذارم. قبل از اینکه نسترن دوباره کنجکاویهایش را از سر بگیرد، با لحن پر از طعنه و اندک طنزی میگویم:
- البته به یه نکته خیلی مهم هم پی بردم.
مکثی میکنم و از کنجکاوی منتظرانه چشمهایشان لبخند بدجنسی روی لبم جا خوش میکند:
- متوجه شدم دریا به جای ادبیات، باید خبرنگاری میخونده.
کنار قهقهههای نسترن و دنیا که اصلاً نمیداند دارد به چه چیزی به تقلید میخندد، دریا اخم ریزی میکند و من از فاصله بین مبلها برایش بوسهای میفرستم.
دریا بیتوجه به اخم ریز چند دقیقه پیشش میپرسد:
- خب خارج از شوخی، قراره چی بشه؟ سخت نگیر ماوا! بعد این همه سال عشقت حالا کنارته. چرا نباید به هم برگردید؟
- دریا لطفاً منطقی باش! هفت سال پیش جوری شبیه ترسوها گذاشت و رفت انگار اصلاً از اول نبوده و من به خاطر حضورش توی زندگیم، از خونهمون طرد شدم. من شخم نمیخوام بزنم گذشته رو یا اینکه چرا و چی شد. الان اتفاقی همو دیدیم، اون نامزد داره و منم زندگی خودم رو. حتی دلیلی برای حضورمون کنار هم به عنوان دوست هم وجود نداره.
- اون نامزد داره و تو زندگی خودتو نداری. مشکل نداشتن زندگی توئه.
- شبیه خاتون حرف نزن که انگار زندگی من بندِ به یه به قول خاتون، سایهِ سرِ.
- نه؛ ولی به یه همدم که هست، نیست؟
کلافه تار موی جلوی پیشانیام را پشت گوشم هول میدهم و آرزو میکنم کاش شال سرم بود تا سرم را گرمِ ریشههایش میکردم. نسترن کلافگیام را از این بحث مسخره، خوب میداند و به بهانه نجات من پا پیش میگذارد. البته پا پیش گذاشتنی که چندان هم نجاتدهنده نیست:
- دریا لطفاً شیرش نکن زن یکی از این خواستگارهای بی قوارهش بشه! من که خیلی این جنابِ عزیز رو دوست دارم. ماوا تا تنور داغه بچسبون. پول نداره که داره. قد و هیکل نداره که داره. قیافه نداره که داره!
قبل از اینکه دار و ندار مرد دوستداشتنی تمام روزهایم از هفت سال پیش تا به حال را به رخم بکشد، زیر نگاه سنگین شدهاش به سرویس خانه پناه میبرم و دختر رنگ پریده توی آینه را آنقدر خوب میشناسم که بدانم تا کجا برایش سخت بوده این همه سال سکوت و سختتر است برایش اینکه، نمیتواند دلیل این نشدنها را به اویی که معلوم نیست نیتاش اصلاً چیست، توضیح دهد.
دستهی شال از روی شانههایم سر خورده و من الان در این موقعیت، اصرار دارم که زنجیرِ کیفِ گیر کرده به آن را آزاد کنم و بیندازمش روی شانههایم. میان گیر و دار وَر رفتن با زنجیر کیف و دسته شال، دستهایش از مرز فاصله این روزهایمان عبور میکند برای آزاد کردن نخ شال از زنجیر کیف، دستم را به ملایمت کنار میزند و من به شکل عجیبی نبض میگیرم از این برخورد کوتاه هم حتی!
همانطور که دولا شده و با دقت سعی در آزاد کردن شال دارد، من هم دلم میخواهد دستانم را ببرم میان تارهای سیاه موهایش که حالا حسابی نزدیکم است و تا میتوانم به هم بریزمشان. قبل از اینکه این اجازه احمقانه را صادر کنم، همانطور که دسته شال آزاد شده از زنجیر را روی شانهام را مرتب میکند، میگوید:
- اون زمونها به جدیت میتونم بگم احمق بودم! خواسته پدرت برای دور موندن من ازت و رفتن از این مملکت من رو بزرگ کرد و فکر کنم هردو بابت این موضوع مدیونیم به پدرت.
همانطور که آرنجاش را مابین دو تا صندلی قرار داده و من را نگاه میکند، میگویم:
- این سالها من رو هم زیاد بزرگ کرد؛ شاید هم زیادی... .
***
مداد رنگیها با بینظمی خاصی روی پاف سبز رنگ جلوی مبل و بین پاهای نسترن که روی هم قرار گرفته، پخش شدهاند و غرغرهای دریا هم برای اینکه نباید پایش را آنجا بگذارد، جوابگو نبود.
دنیا همانطور که پای بساط نقاشیهایش و پایین مبلی که من نشستهام دراز کشیده، سرش را تا جایی که ممکن است فرو کرده در چهارچوب گوشی و صدای کارتون مورد علاقهاش را زیاد کرده؛، درست تا مقصد سرسام گرفتن ما.
دریا بالاخره دلش را از آشپزخانه میکَند و سینی کیکها و همراه همیشگیشان را با کنار زدن پاهای نسترن و البته مداد رنگیها روی پاف وسط مبل قرار میدهد. تخته کاغذهایم را با ذوق کنارم پرتاب میکنم و دنیا، هممسیر با من هجوم میآورد به یک جفت از این خوشمزههای دوستداشتنی!
صاحب چشمهای سبز رنگ سری به تاسف تکان میدهد:
- خب حالا هول نشید، بهتون میرسه! نگاه عمه و برادرزاده کم از هم ندارن.
دریا کنار خندههایش گلویش را صاف میکند و این یعنی شروع یک گفتمان جدی.
همانطور که چهار زانو نشستهام و با ذوق کیک و نوشابهام را لب میزنم، نسترن ابرویی بالا میاندازد:
- تعریف کن چی گفت؟ چی گفتی؟ اصلاً چرا میخواست هم رو ببینید.
- نسترن! اگه یه نگاه به تعداد روزهایی که دور بودیم از هم بندازی، متوجه میشی حرف زیادی برای زدن نداشتیم.
قلپ دیگری از نوشابهام را مینوشم و از لذت پلک کوتاهی روی هم میگذارم. قبل از اینکه نسترن دوباره کنجکاویهایش را از سر بگیرد، با لحن پر از طعنه و اندک طنزی میگویم:
- البته به یه نکته خیلی مهم هم پی بردم.
مکثی میکنم و از کنجکاوی منتظرانه چشمهایشان لبخند بدجنسی روی لبم جا خوش میکند:
- متوجه شدم دریا به جای ادبیات، باید خبرنگاری میخونده.
کنار قهقهههای نسترن و دنیا که اصلاً نمیداند دارد به چه چیزی به تقلید میخندد، دریا اخم ریزی میکند و من از فاصله بین مبلها برایش بوسهای میفرستم.
دریا بیتوجه به اخم ریز چند دقیقه پیشش میپرسد:
- خب خارج از شوخی، قراره چی بشه؟ سخت نگیر ماوا! بعد این همه سال عشقت حالا کنارته. چرا نباید به هم برگردید؟
- دریا لطفاً منطقی باش! هفت سال پیش جوری شبیه ترسوها گذاشت و رفت انگار اصلاً از اول نبوده و من به خاطر حضورش توی زندگیم، از خونهمون طرد شدم. من شخم نمیخوام بزنم گذشته رو یا اینکه چرا و چی شد. الان اتفاقی همو دیدیم، اون نامزد داره و منم زندگی خودم رو. حتی دلیلی برای حضورمون کنار هم به عنوان دوست هم وجود نداره.
- اون نامزد داره و تو زندگی خودتو نداری. مشکل نداشتن زندگی توئه.
- شبیه خاتون حرف نزن که انگار زندگی من بندِ به یه به قول خاتون، سایهِ سرِ.
- نه؛ ولی به یه همدم که هست، نیست؟
کلافه تار موی جلوی پیشانیام را پشت گوشم هول میدهم و آرزو میکنم کاش شال سرم بود تا سرم را گرمِ ریشههایش میکردم. نسترن کلافگیام را از این بحث مسخره، خوب میداند و به بهانه نجات من پا پیش میگذارد. البته پا پیش گذاشتنی که چندان هم نجاتدهنده نیست:
- دریا لطفاً شیرش نکن زن یکی از این خواستگارهای بی قوارهش بشه! من که خیلی این جنابِ عزیز رو دوست دارم. ماوا تا تنور داغه بچسبون. پول نداره که داره. قد و هیکل نداره که داره. قیافه نداره که داره!
قبل از اینکه دار و ندار مرد دوستداشتنی تمام روزهایم از هفت سال پیش تا به حال را به رخم بکشد، زیر نگاه سنگین شدهاش به سرویس خانه پناه میبرم و دختر رنگ پریده توی آینه را آنقدر خوب میشناسم که بدانم تا کجا برایش سخت بوده این همه سال سکوت و سختتر است برایش اینکه، نمیتواند دلیل این نشدنها را به اویی که معلوم نیست نیتاش اصلاً چیست، توضیح دهد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: