جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [رمان عصیانگر قرن] اثر «فاطمه السادات هاشمی نسب نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط سادات.82 با نام [رمان عصیانگر قرن] اثر «فاطمه السادات هاشمی نسب نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 956 بازدید, 62 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رمان عصیانگر قرن] اثر «فاطمه السادات هاشمی نسب نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع سادات.82
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سادات.82
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
339
1,845
مدال‌ها
3
Negar_۲۰۲۴۰۹۰۳_۱۲۵۷۰۷.png
عنوان: عصیانگر قرن ( جلد دوم)
نویسنده: فاطمه السادات هاشمی نسب
ژانر: فانتزی
عضو گپ نظارت (10)S.O.W
خلاصه:
تا به حال به لحظه‌ای رسیده‌اید که دیگر امیدی نباشد؟ برای من آن لحظه درست بالای صخره در نبرد بود. خود را فدا کردم تا جنگ تمام شود و دیدید که چگونه در یک افنجار ناپدید گشتم. پنج سال گذشته است و اکنون زمان بازگشت من به این سرزمین نفرین شده فرا رسیده است. جنگ در کمین انتظار می کشد، بیشتر از همیشه نزدیک است. صدای شیپور های نبرد را عاشقانه گوش کنید، نبردی حماسی که به یکباره عصیان را به اتمام خواهد رساند.​
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,469
مدال‌ها
12
1722062315718.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

«قوانین تایپ رمان»

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
«پرسش و پاسخ تایپ رمان»

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، پس از قرار دادن چهل پارت درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
«درخواست تگ»

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
«اعلام پایان رمان»



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
339
1,845
مدال‌ها
3
مقدمه:
باد وزیدن گرفته است و کوه‌ها فریاد می‌زنند. چنگال‌ها آماده‌ی دریدن هستند. دستور این است، دندان‌هایتان را تیز کنید، زیرا ما برای خون‌ریزی باز می‌گردیم!

سخن نویسنده:
سلام و صد حرف نگفته، بابت وقفه‌ی طولانی‌ای که بین دو جلد پیش اومد واقعا از تمام مخاطب‌های رمان عذرخواهی می‌کنم. باور کنید یا نه قرار بود جلد دوم رو پردیس بنویسه ولی مشکلی براش پیش اومد و نشد. برای همین پس از سه سال، خودم رمان و دست گرفتم و انشالله تا یک ماه آینده تمام خواهد شد. در کل ممنونم که هنوز هم دنبال جلد دوم گشتید و منتظر ما موندید. بریم که رمان رو پر قدرت شروع کنیم. (اگر هنوز مجموعه کابوس افعی رو نخوندید فراموشش نکنید. جادوی کهن هم بعد از این جلد میاد.)
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
339
1,845
مدال‌ها
3
(راوی)
کارول* با تمام شدن حرفش به طرف لبه‌ی صخره حرکت کرد، دیانا خواست سریع جلو برود و مانع رفتنش شود؛ اما با بالا آمدن ناگهانی یک اژدهای عظیم آن‌هم درست جلوی صخره، از حرکت ایستاد. آتش زیادش که به سمت کارول روانه شد، فریاد دیانا در تمام صحنه‌ی نبرد پیچید و توجه همه را به خود جلب کرد. کارول جلوی چشم‌هایشان داخل آتش غرق شد و این صحنه را تمامی دشمنان و یارانش از پایین صخره دیدند.
دیانا که تازه به خود آمده بود با حرکت دستش اژدها را خشمگین به عقب پرتاب کرد، نگران و وحشت‌زده به طرف بدن سوخته‌ی کارول دوید. آتنا بالای سرش ظاهر شد و گریان بدنش را تکان داد. آتنا او را بزرگ کرده بود. منطقی بود که بیشتر دلش برای او بسوزد. سال‌ها از وی نگهداری کرده بود و برایش حکم مادر را داشت و حال بچه‌اش مرده بود.
آتنا دستش را روی قلبش گذاشت، او نیز بخطار آسیب سوختگی کارول، داشت عود عمرش به پایان می‌رسید. اما نمی‌خواست مرگش بی‌هوده باشد و طاقت مرگ کارول را نداشت، بنابراین در یک تصمیم فوری سریع از جایش برخاست و با قاطعیت و بغض خطاب به دیانا گفت:
- خودم رو فدا می‌کنم تا زنده بمونه. دیانا مواظبش باش، ملکه امید خیلی‌هاست. اون آخرین ببرینه‌ست پس نذار بازم حماقت کنه.
دیانا جلو آمد، مچ دست آتنا را فشرد و گفت:
- این کار رو نکن! خواهش می‌کنم.
آتنا لبخند گرمی زد، زمزمه گویان پاسخ داد:
- این تاوانم بخاطر جنگ سال‌ها پیشه، یه دینی به ببرینه‌هاست که الان تموم میشه.
او برای آخرین‌بار به چشم‌های اشک‌آلود دوست همیشگی‌اش دیانا نگاه کرد و گفت:
- دلم برات تنگ میشه، مواظب خودت باش. لطفا توی این جهنم زنده بمون، همه بهت نیاز دارن.
دیانا سرش را پایین انداخت، طاقت نگاه کردن نداشت. آتنا روی برگرداند و به کارول که روی زمین افتاده بود نگاه کرد. چشم‌هایش را با آخرین نفس عمیقش بست و به زرات ریز نور تبدیل گشت. در کمتر از چند دقیقه بالای سر کارول را نور های سبز رنگ فرا گرفتند و تقدیر تغییر کرد. ثانیه‌هایی گذشت که زرات به بدن کارول جذب گشتند و او به جسم انسانی خود تبدیل شد.
لحظه‌ای بعد، با درد بسیاری به هوش آمد. پوستش می‌سوخت اما انرژی کمی هنوز او را به هوش نگه داشته بود. گیج و خسته به دیانا و زجه‌هایش خیره شد، لحظه‌ای بعد متوجه شد که آتنا را دیگر در وجودش احساس نمی‌کند. اما هنوز آن‌قدری به خود نیامده بود که بفهمد چه شده است. چرا حسش نمی‌کرد؟ حتما باز هم برای مدتی از بدنش بیرون رفته بود و به زودی باز می‌گشت. آری او خوش‌خیال بود.
کارول به سختی بلند شد و به سمت دیانا رفت، نگران به واکنش بد او خیره شد و پرسید:
- چی شده؟ به خوبی یادمه که توی آتیش اون اژدها سوختم ولی الان چرا کاملا سالم هستم؟ بهم بگو دیانا! چرا داری گریه می‌کنی؟ آتنا کجا رفت؟
گریه‌های دیانا حتی برای لحظه‌ای هم بند نمی‌آمدند. کم‌کم اشک‌های کارول هم بخاطر این زجه‌های از ته دلش شروع به ریختن کرد که دیانا با سکسکه و صورتی که غرق در اشک بود گفت:
- بخاطر حماقت تو خودش رو فدا کرد! بهت چی گفته بودم؟ باید زنده بمونی تو نمی‌تونی بمیری کارول! باید همه‌شون رو نجات بدی.
کمی مکث کرد و با دست‌هایش اشک‌هایش را پاک کرد. ولی هنوز هم سکسکه می‌کرد، دست‌های کارول را گرفت و گفت:
- آتنا روحش رو برای همیشه داد تا تو رو نجات بده، اون گفت تو امید خیلی‌ها هستی. می‌فهمی کارول؟ تو باید زنده بمونی! باید یک‌بار برای همیشه همشون رو شکست بدی حتی اگه لازم باشه باید دوست‌هات رو هم بکشی. دیگه حق نداری راجب مرگ حرف بزنی! نه نداری! آتنا دینش رو به ببرینه‌ها ادا کرد، حالا نوبت توهه که دینت رو به همه ادا کنی!
با هر جمله‌ای که از دهن دیانا بیرون می‌آمد؛ کارول بیشتر از قبل در خودش می‌شکست و فرو می‌ریخت. چشم‌هایش غرق در اشک شده بودند و باور این جمله بیشتر از آن‌چه که فکرش را می‌کرد برایش سخت بود، امکان نداشت که آتنا دیگر توی وجودش نباشد. چجوری ممکن بود؟ او الهه‌ی جنگ بود، او دختر زئوس بود چطور می‌توانست جانش را برای او فدا کند و بمیرد؟
عذاب وجدان، درد و ناراحتی کشته شدن تمام کسانی که گفته بودند تا پای جانشان از کارول محافظت می‌کنند و حال واقعا برای کارول جانشان را از دست داده بودند، خیلی زیاد بود. آن‌که آتنا کسی که توی تمام لحظات زندگی‌اش باهاش بوده هم بخاطر او خودش را فدا کرده بود باعث میشد قلبش بیشتر از هزار تکه بشود و نتواند فراموشش کند.
با عذاب وجدان به زمین نگاه کرد و از ته دل جیغ کشید. انگار تحملش تمام شده بود. البته که صدای فریاد و همهمه‌ی جنگ نیز روانش را بهم ریخته بود.
- همه‌ی این‌ها بخاطر منه، اگر من نبودم این اتفاق‌ها نمی‌افتاد!
به ناگاه با گریه به طرف صخره دوید، او که دیگر نمی‌توانست خود را قانع به زنده ماندن کند، حرف‌های دیانا را نشنیده گرفت. فداکاری آتنا را نادیده گرفت و خواست که خود را رها کند. هرچند با دیدن دایره‌ای نورانی و عجیب در جلوی صخره، سر جایش میخکوب شد. متعجب به آن خیره ماند؛ حیران به انسانی خیره بود که کنار دایره با یک شنل بر سرش ایستاده بود و آن‌ها را نظاره می‌کرد.
در آن تاریکی شب، ماه و ستارگان پشتش قرار گرفته بودند و او را همچون الهگان نشان می‌دادند. او که بود؟ چگونه روی هوا معلق مانده بود؟ پرنسس، اما بی خیال وی شد، او تنها می‌خواست بمیرد تا بقیه را از دست خودش نجات بدهد. نگاهش را از دل آسمان گرفت و بی‌توجه به آن فرد عجیب، به طرف لبه‌ی صخره دوید که با حرف آن ناشناس، از حرکت ایستاد.
- با من بیاین پرنسس، من تاون* هستم!
کارول متعجب به او نگاه کرد، حیران خطاب به دیانا که در حال گریه بود گفت:
- دیانا، اون شخص رو می‌بینی؟ تاون کیه؟
دیانا که اصلا متوجه قصد کارول نشده بود و همچنان گریه می‌کرد، متعجب اطراف را نگاهی انداخت و جواب منفی داد! غمگین گفت:
- کسی که این‌جا نیست، کارول خوبی؟
این حرفش چه معنایی داشت؟ اینکه دیانا او را نمی‌دید مفهوم چه چیز بود؟ کارول قدمی به جلو برداشت و به او خیره شد. خواست حرفی بزند که به ناگاه، انفجاری جلوی صورتش رخ داد و دنیایش برای همیشه در تاریکی فرو رفت... .
*Carol
*Tawon
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
339
1,845
مدال‌ها
3
دیانا با شنیدن صدای انفجار، در شوک فرو رفت. او آن‌قدر به کارول تاکید کرد که باید زنده بماند، اکنون او کجا رفته بود؟ از جایش برخاست، حیران جلو آمد و آن اطراف را با نگاه گیجش کاوش کرد، او نبود! با ترس و لرز جلوتر آمد. پایین صخره را که نگاه کرد، زانوانش لرزیدند و خود را باخت.
جسد ببری که پایین صخره، بر روی تمام اجساد دیگر افتاده بود، خبر از یک حقیقت تکان دهنده می‌داد. کارول مرده بود. دیانا اما سعی کرد ابتدا خود را آرام کند. نه اشتباه می‌کرد. احتمالا کارول تلپورت کرده بود، محال است که او آن‌قدر الکی و بی‌خود بمیرد! مثلا ببرینه بود.
با ترس از صخره پایین آمد و خود را به بالای سر جسد رساند. راه رفتن روی اجساد دیگر سربازها اصلا احساس خوبی به او نمی‌داد. هنگامی که جسد سوخته شده را دید، نفس در سی*ن*ه‌اش حبس گشت. او مرده بود... کارول را از دست داد و این خبر از یک حقیقت بزرگ می‌دهد. آخرین ببرینه نیز برای همیشه جهان امگاورس را ترک نمود.
سرش را بالا گرفت. اشک‌هایش پشت سر هم سقوط می‌کردند. سرباز‌های دو طرف آرام گرفته بودند. زیرا طلسم با مردن ببرینه از بین رفته بود و اکنون تمام سربازهای دشمن قدرت اختیار و تصمیم‌گیری داشتند. جنگ به همین سادگی تمام شد!
هکتور از راه دوری خود را به مرکز نبرد رساند، خونین و زخمی به نزدیک جسد کارول آمد. باورش سخت بود اما اینکه او مرده است، خوشحال و ناراحتش می‌کند. انگار خوشحال است زیرا دیگر جنگ تمام شده بود و ناراحت، بحر آن‌که احساسی از اعماق وجودش می‌گوید این حقش نبود... .
هکتور جلوی جسد کارول نشست، آهی کشید و در ذهنش گفت:
"اینکه مرده همه‌چیز رو بهتر می‌کنه، مگر نه؟"
این را از پری جنگل پرسید و او بدون آن‌که جوابش را بدهد، نگاهش را از کارول گرفت. به تمام حضار چشم دوخت و با نفرت فریاد زد:
- همه‌چیز تموم شد، می‌بینید؟ اون مرده و دیگه دلیلی برای جنگ نیست! شماها به خواستتون رسیدین حالا بهتره هرچه سریع‌تر جنگل هالربوس رو ترک کنید وگرنه بهتون رحم نخواهم کرد!
آلفا واران و کارانوس راضی از مرگ کارول، بالای سر جسد آمدند تا از مردنش مطمئن شوند. جسد هنوز گرم بود و این نشان از حقیقی بودن مرگ وی می‌داد. می‌خواهم بگویم در حقیقت آن‌ها خیالشان راحت شده بود. پس تمام نژادها آرام گرفتند و عقب نشینی کردند. اژدهایان به سرزمین خود بازگشتند، گرگ‌ها و گرگینه‌ها نیز هر کدام به گله‌های خود رفتند. روبینه‌ها به شدت آسیب دیده‌اند و تنها اندکی از آن‌ها باقی‌مانده است. آه تک‌شاخ‌ها هم همین‌طور، شاخ هایشان کنده شده یا آن‌قدری زخمی شده‌اند که به سختی ایستاده‌اند. دیانا با دیدن این وضعیت بهم ریخته، فردریک را صدا کرد. آن‌قدر افسرده بود که دیگر توان فکر کردن نداشت.
فردریک کنار دیانا نشست، نگاهش را به کارول سوخته داد و گفت:
- فکر نمی‌کردم این‌طوری تموم بشه.
دیانا جواب نداد، تنها نگاهش را به جسدها دوخت و گفت:
- می‌خوام برم. همه‌چیز رو به خودت می‌سپارم؛ متأسفم.
فردریک متوجه‌ی منظور دیانا نشد، هرچند تا آمد بپرسد او ناپدید شده بود. فردریک سرش را پایین انداخت. هکتور هنوز هم جلویش نشسته بود. تا به حال فردریک را آن‌قدر درمانده و زخمی ندیده بود. از تمام پوستش داشت خون می‌چکید، زخم‌های زیادی برداشته بود. البته که هکتور هم زخمی بود اما نه آن‌قدر همچون فردریک، در افکارش غرق بود که بوی پاتریک را استشمام کرد. او نیز برای وداع با کارول آمده بود. کنار هکتور نشست و خیره به جنازه‌ی او گفت:
- خب، احساس عجیبی دارم.
آنار و آنالی پشت سرش رسیدند. آنار حق به جانب گفت:
- برای همین به اینجا اومده بودیم، این‌طور نیست؟
هکتور زوزه‌ای کشید تا دردش را نشان بدهد. پاتریشا در طرف دیگر هکتور ایستاد و زمزمه کرد:
- اما خیلی احساس بدی دارم.
آنالی سرش را تکان داد، همان‌طور که زخم روی پنجه‌اش را لیس میزد گفت:
- اون دوستمون بود.
پاتریک پوزخند صداداری زد و گفت:
- اون یه ببرینه بود بچه‌ها!
فردریک که صدایشان را می‌شنید، سرش را بالا آورد. غرغری کرد و همان‌طور که از کنارشان می‌گذشت گفت:
- براش متأسفم، تا آخرین لحظه باور داشت شماها هنوز هم دوستش هستین! بزرگ‌ترین اشتباهش اعتماد به شماها بود.
فردریک رفت و عذاب‌وجدان بیشتری درون هکتور و آنالی ایجاد شد. پاتریک پوفی کرد و آنار جواب داد:
- در هر حال الان مرده، بیاین بریم. این زخم‌ها خیلی دارن اذیتم می‌کنن.
همه سر تکان دادند و با آخرین نگاه به کارول، با او وداع کردند. گله‌ها دسته‌دسته از مرزهای جنگل هالربوس بیرون می‌آمدند و به سمت خانه‌هایشان می‌رفتند. گله‌ی توماس، آخرین گله‌ای بود که از جنگل بیرون آمد و سپس مرزهای جنگل هالربوس بسته شدند. رایکا با افتخار در جلوی گله حرکت می‌کند و آن‌قدر خوشحال است که حد و اندازه ندارد. از مردن کارول احساس به شدت خوبی دارد و این واقعا نیازی به بیان دلیل ندارد.
خبرها سریع‌تر از آن‌چه گمان می‌رفت، به تمام امگاورس رسید. پری جنگل دیانا دیگر از بین آن‌ها رفته بود. او ناپدید گشته و اکنون کسی در امگاورس یار موجودات نبود. فردریک را جانشین او می‌خواندند اما همه می‌دانستند که نژاد جگوار هرگز نمی‌تواند به آن‌ها کمک کند. زیرا او نیز جزو دسته‌های برتری بود که هادس سعی داشت آن‌ را حذف کند.
امگاورس در آرامش است. مخلوقات در کنار یکدیگر زندگی می‌کنند و جنگی در نگرفته است. آخرین ببرینه‌ که رفت، انگار امگاورس نفس عمیقی کشید و خیالش راحت شد. دیانا ناپدید شد و فردریک به جنگل‌های کاستاریکا بازگشت.
روبینه‌ها آسیب زیادی در جنگ دیدند اما به رهبری امیلی، آن‌ها هم کمابیش سروسامان گرفتند. با این تفاوت که بیشتر ترد شدند؛ زیرا نژادهای دیگر هنوز هم بر ضد آن‌ها بودند. اسب‌های تک‌شاخ هم رفتند، آن‌ها هرچند اعلام کردند که برای مدتی هرگز از سرزمین‌شان بیرون نخواهند‌ آمد، چرایش را نمی‌دانم.
***
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
339
1,845
مدال‌ها
3
پنج سال گذشته است اما همچنان موجودات زندگی می‌کنند، باد به آرامی می‌وزد و از لا‌به‌لای چمن‌های دشت تایگا عبور می‌کند. هکتور بر روی یک صخره نشسته است. به قولی پنجه‌ی غم بغل گرفته و دارد به خاطرات دور فکر می‌کند. خاطراتی که شاید چند ماه بیشتر از آن‌ها نگذشته‌اند اما انگار سال‌هاست که رفته‌اند و دیگر هرگز باز نخواهند گشت.
باد که به پشت گوش‌هایش خورد، نفس عمیقی کشید و چشم‌هایش را بست. چقدر این هوای دلپذیر آرامش بخش است. دمش را کمی تکان داد، می‌خواست ساعت‌ها آن‌جا بخوابد و به افق دشت نگاه کند، اما با زوزه‌ی آلفا که او را صدا می‌زد این آرزویش ناکام ماند.
پنجه‌هایش را کشید، خمیازه کشان به راه فتاد تا با آلفا ملاقات کند. با رسیدن به کارانوس، سر تعظیم فرود آورد و گفت:
" چی شده؟"
آلفا همان طور که داشت دندان‌هایش را با سابیدن به سنگ تیز می‌کرد، پاسخ داد:
" خرگوش برام بیار. هو*س خرگوش تازه کردم."
هکتور پوفی کرد. پنجه‌اش را روی سنگ کشید که صدای بدی به گوش رسید. معترض گفت:
" برای چی من؟ به شکارچی‌های گله بگو برات بیارن!"
کارانوس نگاه تیزی به هکتور انداخت، غرغری به نشانه‌ی تهدید سر داد و گفت:
" جرأت سرپیچی از دستورم رو داری هکتور؟"
هکتور اندکی تعلل کرد، نه جرأتش را نداشت. پس از فرار با کارول و کارهایی که انجام داده بود، پس از بازگشت به گله وقتی فهمید کارول که بوده است، هرگز فراموش نمی‌کند که چقدر به دست کارانوس ضربه خورد. دندان‌های تیزش با آن پنجه‌های برنده واقعا شوخی بردار نبودند. پس زوزوه‌ای از سر اطاعت و فرمانبرداری کشید و سریع دور شد.
با رفتن هکتور، کارانوس راضی از خشونت به کار برده‌اش، به ادامه‌ی کار خود رسید. هکتور معترضانه به سمت دشت مرکزی راه افتاد. اخم‌هایش بدجور درهم بود اما چاره‌ای جز اطاعت کردن نداشت. نه تا زمانی که جرأت مقابله و رویارویی با پدربزرگش را داشته باشد. آیا... زمانی می‌رسید که آن‌قدر نترس و شجاع شود که ریاست گله را تهدید کند؟
با دیدن خرگوشی میان علف‌ها، از حرکت ایستاد. آماده‌ی شکار شد، دلش به یاد گذشته لرزید. خاطراتی که مدام در سرش تکرار می‌شدند. آن روز‌ها که تازه به کاستاریکا رفته بودند و کارول شکار کردن را یاد می‌گرفت... آن روز‌ها چقدر خوب بودند.
آهی کشید که خرگوش سریع پا به فرار گذاشت. غرغری از سر حرص کرد و مجدد به راه افتاد تا طعمه‌ی دیگری پیدا کند. مشغول پرسه زنی بود که باد شدیدی وزیدن گرفت. سرش را بالا آورد، اطراف را کاوش کرد اما چیز عجیبی ندید. سرش را که بالاتر برد آسمان آبی را دید. چرا باد آن‌قدر شدید می‌وزید در حالی که اصلا ابری در آسمان نبود؟
احساس بدی در قلبش شکل گرفت. حسی که می‌گفت خبری در راه است. بیخیال شکار کردن شد، همیشه باید به احساس گرگیش اعتماد کند. بی‌توجهی به آن حماقت محض است. پس سریع به سمت گله دوید. با سرعت زیادی خود را به گله رساند. تمام گرگ‌های گله همچون کارانوس در مرکز منطقه جمع شده بودند و به آسمان و اوضاع ناجور جوی هوا نگاه می‌کردند. ماده‌ها ترسیده و ‌ها زوزه می‌کشیدند. همه دور هم جمع شدند، هکتور در محدود دفعه‌ای کم این وضعیت داغون آب و هوایی را تجربه کرده بود. به طور مثال، آن روز که کارول تازه به منطقه‌ی آن‌ها آمده بود.
نفسش را حبس کرد، اینجا چه خبر است؟ باد شدت بیشتری گرفت، آن‌قدر که سریع ابرهای سیاه را به کرانه آسمان آورد. آبی رنگ آسمان محو شد و سیاهی ابرها جایشان را گرفت. دیگر منطقه تاریک شده بود. عجیب بود، زیرا تازه سر ظهر بود. هرچند این ابهام زیاد طول نکشید. چون با ظاهر شدن یک رنگین کمان عظیم در آسمان، صدایی در کل کرانه‌ی امگاورس پیچید. از جنگل‌های تایگا تا جنگل‌های بارانی کاستاریکا، حتی به گوش اهالی هالربوس هم رسید. صدا واقعا هیبت و شکوه بسیاری داشت.
" من برمی‌گردم. در اخلاقیاتم بی‌خبر حمله کردن وجود نداره، پس اهالی امگاورس، آماده‌ی بازگشتم باشید. من آدریانا کسی که شما به عنوان آخرین بازمانده‌ی نژاد ببرینه‌ها می‌شناسینش، بر می‌گردم. دارم میام تا انتقام تک‌تک افرادی که کشتین رو بگیرم. منتظرم باشید. "
هکتور لرزش پنجه‌هایش را به خوبی احساس کرد. این صدای کارول بود؟ واقعا! کارانوس ترسیده بود. بدون شک هرگز انتظار زنده ماندش را نداشت. آن‌ها جسد کارول را با چشم خود دیده بودند، پس چطور ممکن بود؟ کارول اگر واقعا بازگردد، این‌بار همه را می‌کشد! کارانوس وحشت‌زده گرگ‌های خبررسانش را فرستاد تا جلسه‌ای فوری میان قبایل گرگ و گرگینه برگذار شود. تمام امگاورس این صدا را شنیده بودند، پس طولی نمی‌کشید که آشوبی همگانی این جهان را فرا بگیرد. او باز می‌گشت و که می‌دانست که به راستی چه در انتظارشان است؟
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
339
1,845
مدال‌ها
3
(پنج سال قبل)
به ناگاه با گریه به طرف صخره دوید، او که دیگر نمی‌توانست خود را قانع به زنده ماندن کند، حرف‌های دیانا را نشنیده گرفت. فداکاری آتنا را نادیده گرفت و خواست که خود را رها کند. هرچند با دیدن دایره‌ای نورانی و عجیب در جلوی صخره، سر جایش میخکوب شد. متعجب به آن خیره ماند؛ حیران به انسانی خیره بود که کنار دایره با یک شنل بر سرش ایستاده بود و آن‌ها را نظاره می‌کرد.
در آن تاریکی شب، ماه و ستارگان پشتش قرار گرفته بودند و او را همچون الهگان نشان می‌دادند. او که بود؟ چگونه روی هوا معلق مانده بود؟ پرنسس، اما بی خیال وی شد، او تنها می‌خواست بمیرد تا بقیه را از دست خودش نجات بدهد. نگاهش را از دل آسمان گرفت و بی‌توجه به آن فرد عجیب، به طرف لبه‌ی صخره دوید که با حرف آن ناشناس، از حرکت ایستاد.
- با من بیاین پرنسس، من تاون هستم!
کارول متعجب به او نگاه کرد، حیران خطاب به دیانا که در حال گریه بود گفت:
- دیانا، اون شخص رو می‌بینی؟ تاون کیه؟
دیانا که اصلا متوجه‌ی قصد کارول نشده بود و همچنان گریه می‌کرد، متعجب اطراف را نگاهی انداخت و جواب منفی داد. غمگین گفت:
- کسی که این‌جا نیست، آدریانا خوبی؟
این حرفش چه معنایی داشت؟ اینکه دیانا او را نمی‌دید مفهوم چه چیز بود؟ کارول قدمی به جلو برداشت و به او خیره شد. خواست حرفی بزند که تاون زودتر به حرف آمد، با نهایت احترام و آرامش گفت:
- باهام بیا کارول، مرگت چیزی رو درست نمی‌کنه اما زنده موندنت بی‌تأثیر نیست.
کارول تردید زیادی داشت، نگاهش را به دیانا داد، وقتی او را دید که بهت‌زده به خودش خیره است و تکان نمی‌خورد، تعجب کرد. نگران خواست به طرفش برود که تاون مجدد به حرف آمد. آهسته قدم برداشت و در هوا راه رفت. به لبه‌ی صخره که رسید، با آن چشم‌های سیاهش گفت:
- زمان براشون متوقف شده. می‌بینی؟ صلح همین‌قدر آرامش‌بخشه.
کارول به کنار آن مرد آمد و به دور دست، به صحنه‌ی نبرد خیره شد. همه‌چیز از حرکت ایستاده بود. کسی تکان نمی‌خورد. اژدهایان در هوا معلق بودند، آتش‌ها در میانه‌ی آسمان ساکن گشته بودند. اسب‌های تک‌شاخ در حالی که شاخ هایشان درون شکم گرگ‌ها بود، خنثی مانده‌اند. کارول به ناگاه فهمید که واقعا آن‌چه دلش می‌خواهد چه احساس خوبی دارد. آیا مرگ هم همین‌قدر آرامش‌بخش بود؟
تاون که انگار ذهن او را می‌خواند، سرش را به نشانه‌ی منفی تکان داد، لب زد:
- مرگ چاله‌ای بی‌پایانه، تا ابد درونش سقوط می‌کنی. آرامشی نخواهی داشت. با من بیا کارول، تو آخرین ببرینه توی این جهانی، با من بیا!
کارول سرش را آهسته تکان داد. چشمش را بست، آیا حاضر بود بمیرد و تا ابد، تا بی‌نهایت در چاله‌ای عمیق سقوط کند؟ نه او این سکوت صلح را دوست داشت. پس رویش را سمت تاون چرخاند و گفت:
- باشه. باهات میام. اینجا دیگه جایی برای من نیست.
تاون راضی و خرسند سرش را تکان داد، لبخند گرمی زد و دستش را به سمت حلقه دراز کرد.
- بفرمایید.
کارول مردد به حلقه نگاه کرد، آیا عبور کردن از آن درد داشت؟ نمی‌دانم. به طرف آن قدم نهاد و آخرین نگاهش را به دیانا داد. نفس عمیقی کشید و پا به درون حلقه‌ی تاریک نهاد. تاون نیز پشت سرش راه فتاد. با رسیدن به حلقه، بشکنی در هوا زد که ناگهان انفجار عظیمی صورت گرفت و زمان مجدد به حرکت در آمد.
کارول چشم که گشود، خود را در یک سرزمین یا شاید جهان دیگری دید. اینجا با امگاورس فرق داشت، آیا به نقطه‌ای دیگر از امگاورس سفر کرده بود؟ بهت‌زده به آسمان بنفش بالای سرش خیره شد. کرم‌های شب‌تاب قرمز رنگ سوسو می‌زدند و در اطراف درختان هندوانه می‌چرخیدند.
کارول بهت‌زده به طبیعت عجیب خیره بود که تاون کنارش ظاهر شد. خسته گفت:
- باز کردن دریچه‌های زمان خیلی سخته، این یکی انرژی زیادی ازم گرفت.
کارول سرش را چرخاند و به او خیره شد. تعجب در تمام اجزای صورتش هویدا بود. تاون خندید و دستش را روی شانه‌ی کارول نهاد. با خون‌سردی گفت:
- اوه عذر می‌خوام. به قُدمرا* خوش اومدی کارول.
کارول که به شدت گیج شده بود، با تلفظ عجیب قدمرا بیشتر حیرت‌زده شد. با شک و تردید پرسید:
- به کجا؟ قدمریا؟ اینجا دیگه کجاست؟
تاون اخم غلیظی کرد و خواست جواب کارول را بدهد که صدایی، به گوش رسید.
- بهت گفتم که این اسم مضخرف به درد اینجا نمی‌خوره ولی تو گوش ندادی.
تاون پوفی کشید و رویش را از کارول و صاحب صدا گرفت. در حالی که می‌رفت تا استراحت کند معترضانه گفت:
- همینه که هست.
با ناپدید شدن تاون، کارول نگران به اطراف نگاه کرد. منبع صدا از کجا بود؟ طولی نکشید که بوته‌های جلویش تکان خوردند و اون ترسان عقب‌تر رفت. بوته‌ها بیشتر به حرکت در آمدند تا آن‌که دختری زیباروی، از میان بوته‌ها بیرون آمد. کارول با دیدن یک انسان نفس عمیقی از سر آسودگی کشید. دختر با شادی جلو آمد، مشخص بود که چقدر از دیدن کارول خوشحال است. این از تمام اجزای صورتش معلوم بود.
*ghodemra
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
339
1,845
مدال‌ها
3
دختر هیجان‌زده جلوتر آمد که کارول ناخواسته و از روی واکنش عصبی، قدمی به عقب نهاد. دست‌هایش را سریع بالا آورد، جلوی خود گرفت و گفت:
- صبر کن تو کی هستی؟ جلوتر نیا لطفا!
دختر زیباروی با آن موهای بنفش، از حرکت ایستاد و دستش را محکم بر پیشانی‌اش کوبید. با تأسف گفت:
- اوه ببخشید اصلا حواسم نبود که تازه اومدی.
حالت چهره‌اش سریع تغییر کرد، انگار که احوال کارول را به خوبی درک می‌کرد. با لحن آرامی به او خیره شد و گفت:
- اینکه تصمیم گرفتی همراه تاون بیای، یعنی توی شرایط مرگ و زندگی بودی. مگه نه؟
کارول نفس عمیقی کشید، او از کجا خبر داشت؟ آهسته سرش را تکان داد که دختر لبخند تلخی زد. سرش را خم کرد و گفت:
- لیلیت* هستم، اسمت چیه؟
کارول نام او را زیر لب زمزمه کرد و با تأخیر پاسخش را داد. لیلیت دختر مهربانی به نظر می‌آمد. چهره‌ی زیبایی هم داشت. به خصوص هماهنگی چشم‌های بنفش رنگش با آن موهای بنفش آسمانی بسیار زیبا بودند. کارول به اطراف نگاه کرد و پرسید:
- اینجا کجاست؟ قیدمرا؟
لیلیت خندید. سرش را به چپ و راست تکان داد و بدون اجازه دست کارول را گرفت. هرچند او دیگر واکنش نشان نداد. او را کشید و به سمت بوته‌ها قدم نهاد. همان‌طور که می‌رفت گفت:
- اینجا قدمراست، قُ دِم را، و بذار بهت بگم که تاون به شدت متنفره که اسم اینجا رو بد بگی. اینجا رو اون ساخته یه جایی توی زمان و مکان جدا از تمام سرزمین‌هایی که تا به حال دیدی. یه جهان دیگه.
کارول با کنجکاوی همان‌طور که به دست لیلیت کشیده میشد، حرف‌هایش را گوش می‌داد. پس عجیب و غریب بودن این سرزمین هم برای همین بود، زیرا جهان خود ساخته حساب میشد. لیلیت از روی سنگ بزرگی بالا رفت و ادامه داد:
- در واقع تاون قدرت خیلی زیادی داره، هیچکس نمی‌دونه اون واقعا کیه اما ممنونشیم و مهم نیست کیه. اون همه رو نجات داده و به اینجا آورده تا در آرامش زندگی کنن.
کارول که به سختی داشت دنبال او از سنگ بزرگ بالا می‌رفت پرسید:
- همه؟ مگه چند نفر اینجان؟
لیلیت خندید، به آسمان نیلی رنگ نگاه کرد و با شادی گفت:
- آخ بالاخره اومد!
دست کارول را ها کرد، با جیغ و فریاد گفت:
- یاسمن* بیا اینجا، هوهو یوهو یاسمن!
کارول کنجکاو به آسمان بنفش نگاه کرد، ماه سفید واقعا در آسمان بنفش شکوهمند بود. دقیق‌تر که نگاه کرد، پرنده‌ای بسیار بزرگ با دمی شاخه ای را بر فراز آسمان دید. تعجب کرد، تا به حال همچین موجودی را ندیده بود، حداقل نه در امگاورس!
کارول نگران کنار لیلیت ایستاد، زیرا با نزدیک شدن پرنده‌ای که انگار نامش یاسمن بود بیشتر استرس گرفت. واقعا پرنده‌ای بزرگ جز اژدها ندیده بود. آن حیوان چه بود؟ یاسمن لحظه به لحظه نزدیک و نزدیک‌تر میشد و کارول از ترس بیشتر نمی‌دانست باید چه کند. یاسمن از دور به اندازه‌ی سه اژدهای بزرگ به نظر می‌رسید. وقتی بر زمین می‌نشست قرار بود چقدر باشد؟
لیلیت شاد و شنگول از رسیدن یاسمن به حرف آمد:
- یاسمن هم مثل تو تازه به اینجا اومده. توی سرزمینش شورش شده بود و می‌خواستن اون رو به عنوان آخرین بازمانده از نژادش پیشکش خداشون کنن. تاون نجاتش داد وگرنه نسلشون به کل منقرض میشد.
کارول تنها سرش را تکان داد و زمزمه کرد:
- چقدر بزرگه!
لیلیت خوشحال‌تر به سمت کارول چرخید و گفت:
- باورت میشه منم وقتی دیدمش همین رو گفتم؟ اون تازه هنوز به بلوغ نرسیده. خودش می‌گفت خیلی بزرگ‌تر از این میشه. خیلی جالبه نه؟
*Liliet
*Yasaman
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
339
1,845
مدال‌ها
3
کارول نفس عمیقی کشید، او تازه از دل جنگ بیرون آمده بود، آیا می‌توانست این همه تفاوت و چیزهای جدید را هضم کرده و با آن‌ها کنار بیاید؟ یاسمن که رسید، لرزی بر اندام کارول افتاد. تا قبل از آن فکر می‌کرد خودش خیلی با شکوه است، اما اکنون با دیدن این پرنده‌ی زیبا واقعا چیزی برای گفتن نداشت. پرنده با نوک تیز و کوتاهش سرش را جلو آورد. بال‌های بزرگش هر کدام به اندازه‌ی یک درخت کاج ده ساله بود. رنگارنگ بودن بال‌هایش واقعا هوش و حواس شخص را مختل می‌کرد.
یاسمن چشم‌های بزرگ و براقش را جلو آورد و کارول را بررسی کرد. با کنجکاوی پرسید:
- جدید اومده؟
لیلیت تاج پر یاسمن را که با حالت زیبایی به پایین افتاده بود نوازش کرد و گفت:
- آره ده دقیقه ایه که تاون آوردتش. خیلی خوب شد اومدی واقعا خسته بودم که اون همه راه رو برگردم.
یاسمن خندید و کمی عقب رفت. به کارول نگاه کرد و پرسید:
- به قدمرا خوش اومدی، من یاسمنم، از جهان زمین اومدم. تو از کجا میای؟
کارول کمی تعلل کرد و سپس، با نگرانی از پشت لیلیت کنار آمد. به هیبت و شکوه یاسمن نگاه کرد و آهسته گفت:
- من از امگاورس اومدم.
یاسمن سرش را تکان داد و لیلیت سریع پرسید:
- امگاورس؟ یعنی تو از همون جایی اومدی که ببرینه‌ها بودن؟
کارول با شنیدن نام ببرینه از زبان یک غریبه، نفس در سی*ن*ه‌اش حبس شد. با چشم‌هایی گشاد شده به لیلیت خیره شد و پرسید:
- تو ببرینه می‌شناسی؟ از کجا می‌دونستی؟ من... من آخرین ببرینه بودم!
لیلیت نفس عمیقی کشید و با ناراحتی گفت:
- آره شنیده بودم. ببرینه‌های زیادی اینجان اما دو تاشون از امگاورس اومدن. هرچند بخاطر زخم های زیادی که دیده بودن مردن اما بچه هاشون اینجا زندگی می‌کنن و الان گله‌ی بزرگی توی منطقه‌ی شمالی دارن.
کارول دست‌های لرزانش را روی قلبش نهاد و با چشم‌هایی که داشتند خیس می‌شدند گفت:
- باورم نمیشه اینجا ببرینه باشه!
یاسمن لبخند گرمی زد، به انسان تبدیل شد و جلو‌تر آمد. کارول را ناگهانی در آغوش کشید و گفت:
- کاش منم یه روز احساس تو رو تجربه کنم. آخرین بازمانده بودن از یک نژاد اصلا احساس خوبی نداره!
کارول که یک لحظه عمیقا احساس کرد واقعا یاسمن او را بهتر از هرکس درک کرده است، بغضش شکست و متقابلا او را در آغوش گرفت. لیلیت در سکوت تنها آن‌ها را نظاره کرد. حرفی برای گفتن نداشت زیرا خودش این احساس را درک نمی‌کرد. او از نوادگان قبایل در خطر بود و اکنون دیگر جزو آخرین اعضای یک نژاد به حساب نمی‌آمد.
مدتی بعد، یاسمن از آغوش کارول بیرون آمد و با خوش‌رویی گفت:
- بیا، می‌برمت پیش اون‌ها، مطمئنم خیلی از دیدنت خوشحال میشن.
کارول مضطرب در سکوت به آسمان خیره ماند. اکنون تازه متوجه‌ی موهای قرمز و طلایی‌اش شده بود. چقدر که این موها به آن پوست گندمیش می‌آمد. آهسته گفت:
- ممکنه که قبولم نکنن؟ من...
لیلیت جلو آمد و دست بر روی شانه‌ی کارول نهاد. با اعتماد به نفس گفت:
- بیخیال دختر، چقدر فس‌فس می‌کنی. یاسمن زود باش که تشنمه.
یاسمن سرش را تکان داد، مجدد به پرنده تبدیل شد و بالش را جلوی پای لیلیت و کارول گرفت تا بالا بروند. کارول با احتیاط بر روی پرهای بزرگش پا گذشت و بالا رفت. با رسیدن به پشت گردنش، کنجکاو پرسید:
- یاسمن، تو چی هستی؟ تا به حال این نوع پرنده رو ندیده بودم.
یاسمن آه کشید، به آسمان صعود کرد و در حالی که بر فراز ابرهای آبی می‌گذشت، جواب داد:
- تا به حال اسم سیمرغ به گوشت خورده؟
کارول کمی فکر کرد، سیمرغ؟ سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:
- نه، اسم جالبیه.
یاسمن راضی پاسخ داد:
- البته، یکی از محدود نژاد‌های مقدسیم. ولی خب به گفته‌ی تاون من آخرین دونه هستم. حتی امکان تولید مثل هم ندارم.
کارول دستش را روی پر قرمز رنگ سیمرغ نهاد، غمگین زمزمه کرد:
- درکت می‌کنم. باری که روی دوش توست از منم سنگین تره...
هر دو سکوت کردند و لیلیت با افکاری درهم به افق مهتاب خیره شد. آیا کارول کنجکاو نبود بداند او از کدام نژادست؟ نفس عمیقی کشید و منتظر ماند تا به منطقه‌ی شمالی برسند.
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
339
1,845
مدال‌ها
3
از آن‌جایی که قُدِمرا سرزمینی خود ساخته برای نژاد‌های در خطر بود، تاون جوری آن را خلق کرده بود که با حضور هر نژاد جدید این سرزمین خانه‌ای جدید برای آن‌ها بسازد. بنابراین بخاطر حضور زیاد آن‌ها، این سرزمین بزرگ‌تر از آن‌چه انتظار می‌رفت، بود. برای همان چندین ساعت طول می‌کشید تا به مقصد برسند.
یاسمن خسته شده بود اما با گذشت هشت ساعت، تنها ده دقیقه مانده بود که به منطقه‌ی شمالی برسند، لیلیت زیر چشمی به یاسمن نگاه کرد که داشت نفس‌نفس میزد. خوشبختانه هوا تاریک و مطلوب بود وگرنه به حتم زودتر از این‌ها خسته میشد. سرش را چرخاند، کارول را که دید، لب گزید. دخترک بیچاره با دهانی بازمانده به خواب رفته بود. مدام جلو و عقب میشد و در حالی که می‌رفت تا بیافتد، باز صاف می‌نشست و به خُرخُرش ادامه می‌داد. لیلیت خیلی سعی کرد جلوی خودش را بگیرد، برای همان صورتش قرمز شده بود. یاسمن که دید چیزی روی بدنش دارد می‌لرزد، سرش ر ا برگرداند و لیلیت قرمز شده را دید. نگران گفت:
- لیلیت طوری شده؟
دستش را بالا آورد و مخالفت کرد، با انگشت به کارول اشاره کرد و بیشتر خندید. یاسمن که کارول را دید، به خنده افتاد اما سعی کرد زیاد تکان نخورد تا او بیدار نشود. سرش را مجدد چرخاند و به جلو نگاه کرد. با دلسوزی گفت:
- مشخصه که چقدر خسته بوده. از توی یه جنگ تاون آوردتش اینجا، مطمئنم می تونم درکش کنم که چقدر آرامش داشتن احساس خوبیه.
لیلیت که سعی داشت خود را آرام کند، سرش را تکان داد و با لحن خندان گفت:
- خوشحالم که مثل شماها این شرایط مضخرف رو ندارم.
یاسمن خندید و چیزی نگفت. دلیلی هم نداشت او بتواند درکشان کند، کسی که جزو نوادگان یک نژاد حساب میشد چه می‌فهمید از آخرین وارث بودن؟ از این بالا، لیلیت به خوبی توانست خانه‌های ببرینه‌ها را ببیند که برف روی آن‌ها نشسته بود. دستش را دراز کرد و بلند گفت:
- اونجاست یاسمن، رسیدیم.
کارول سریع با صدای بلند لیلیت از خواب پرید، با گیجی فریاد زد:
- صبر کنید خواهش می‌کنم من...
هرچند با دیدن آسمان بنفش جلویش، تازه به یاد آورد که کجاست. تازه به یاد آورد که دیگر در جنگ نیست. دستی بر صورتش کشید و گفت:
- وای، فکر کردم وسط میدون جنگ خوابم برده.
لیلیت و یاسمن هر دو خندیدند. کارول نیز لبخند آرامش‌بخشی زد. به هرحال جنگ عوارض روحی‌ای در پی داشت. یاسمن به سمت پایین پرواز کرد و با احتیاط فرود آمد. کارول و لیلیت که از پشتش پاییم آمدند به انسان تبدیل شد. هر سه کنار هم ایستادند، کارول نگاهش را به آن خانه‌های زیبای چوبی داد که چگونه شکوهمند و خوش‌فرم بنا شده بودند. با تعجب پرسید:
- اینا چین؟
یاسمن ابرویش را با تعجب بالا انداخت و به کارول نگاه کرد.
- یعنی تو نمی‌دونی خونه چیه؟
کارول لب گزید و با بهت زمزمه کرد:
- خونه‌های ما غار بود. اینا... از چوب ساخته شدن؟ بخاطرش درخت قطع کردین؟
لیلیت شانه‌ای بالا انداخت و به سمت خانه‌ها قدم برداشت. با خون‌سردی گفت:
- بیخیال، امگاورس جهان وحشیه، برای همین طبیعیه که اون این چیزها رو نشناسه. بیاین بچه‌ها، قرار نیست که تا فردا اینجا وایسیم!
کارول و یاسمن هر دو پشت سر لیلیت راه افتادند و به سمت دهکده رفتند. با رسیدن به ورودی سنگ فرش شده‌ی دهکده، اهالی آن به هر سه نفر خیره شدند. همه از زن و مرد گرفته تا کودک و پیر داشتند به آن‌ها مشکوک نگاه می‌کردند. هر سه به شدت معذب بودند، لیلیت آهسته گفت:
- خب، کارول زود باش، تبدیل شو وگرنه از اینجا پرتمون می‌کنن بیرون.
کارول با دهانی باز مانده پرسید:
- یعنی چی؟
یاسمن سریع دست کارول را گرفت و با ترس گفت:
- اینا ببرینن زود باش کارول! اصلا نمی‌خوام توسط یه ببر کشته بشم!
کارول که نمی‌دانست موضوع چیست کمی مکث کرد تا فکر کند. خواست سوال دیگری بپرسد که صدایی از میان اهالی دهکده به گوش رسید:
- مگه به تاون نگفته بودیم کسی حق نداره بیاد اینجا؟
صدای دیگری با لحن معترضانه به گوش رسید:
- باید خودمون به اینا بفهمونیم که نمی‌خوایم با کسی در ارتباط باشیم!
زنی به حرف آمد که روی صندلی نشسته بود و میل بافتنی دستش بود.
- تاون بهمون احترام نمی‌ذاره!
 
بالا پایین