- May
- 339
- 1,845
- مدالها
- 3
وقتی در آنطرفتر نگاهش به جسد یک ببرینه افتاد، سکوت کرد و حرفش را خورد. غمزده به ببرینه خیره ماند. پیتر... مُرده بود. چرخید تا کارولینا را پیدا کند. وقتی او را پشت سر خود کنار تاشین دید، آسوده نفس عمیقی کشید. شیرونها با کنار رفتن تاون از جلوی دریچه، بیرون آمدند و به خونآشامها پیوستند. روباه های بنفش بعد آنها و در آخر، ببرینهها بازگشتند. تاون خیره به کارولینا نگاه کرد، چرا ذوقی در نگاهش نمیدید؟ مگر نمیخواست آنها را نجات بدهد؟ همانطور که ببرینهها از دریچه میگذشتند تاون گفت:
- کارولینا من...
کارولینا پلک زد و لبخند ملیحی بر ل*ب نشاند.
- تاون، هایدرا هستم. از آشنایی با شما خوشبختم.
تاون سکوت کرد و غمگین به کارولینا و بعد به تاشین نگاه کرد. سرش را تکان داد و غمزده گفت:
- هایدرا بریل، مشتاق دیدار با شما بودم.
هایدرا که میدانست تاون فقط مزاح میکرد تنها سرش را تکان داد. با آمدن تمام ببرینهها، دریچه بسته شد و اکنون جلوی تاون، هایدرا و تاشین انبوهی از چهار نژاد ایستاده بودند. سه نژاد برتر به خونآشامها نگاه میکردند. شاید تا به حال در عمرشان خونآشام ندیده بودند. روباهی از درون گلهها بیرون پرید و خسته به طرف کارولینا دوید. ذوقزده او را با جسم انسانی خود در آغو*ش کشید و گریهکنان گفت:
- وای کارولینا دلم برات تنگ شده بود. خیلی ترسیده بودم. من...
هقهقش نگذاشت حرفاش را تمام کند. هایدرا به روی خود نیاورد او کارولینا نیست و تنها دستهایش را دور ک*مر ولی حلقه کرد. بغلش کرد تا آرام بگیرد زیرا میدانست ترس چه حس بدی داشت! بیشتر از هرکسی درک میکرد. با آرام گرفتن لیلیت و جدا شدنش از هایدرا، آب دماغش را بالا کشید و خطاب به تاون پرسید:
- الان میتونیم اینجا بمونیم؟ یا باید برگردیم؟ هادس به آلفا روهن گفت کارولینا باهاش معامله کرده.
تاون لبخند گرمی زد و مطمئن پاسخ داد:
- تا ابد میتونین اینجا بمونین، اون پیروز شده. هادس دیگه مُرده.
آلفا روهن جلو آمده بود تا همین را بپرسد اما از حرکت ایستاد و لبخند آرامشبخشی زد. یاتروس و جُرمیغ هم کنارش بودند. روهن با شادی بسیاری غرش بلندی سر داد و فریاد زد:
- زنده باد ملکه کارولینا!
تمام گلهها نعره کشیدند به جز خونآشامها. هنوز کسی نمیدانست کارولینا جسمش را تسلیم کرده بود تا آنها پیروز شوند. هایدرا غمگین به شادی آنها و شعارهایشان گوش داد. کارولینا میدید اما چقدر ناراحت کننده بود که نمیتوانست حضور داشته باشد. تاشین هم این را به خوبی درک میکرد زیرا با وجود پیروزی هنوز هم اخمو بود. گلهها شعار دادند و پس از ساعتها، آرامش به امگاورس بازگشت. با گشت زدن در میان اجساد جنگ، جسدهای زیادی از دید کارولینای درون ذهن هایدرا آشنا آمد. توماس، اریکا و خیلی از دوستهایی که قبلا داشت، همه مرده بودند. هایدرا به طرف جسد پیتر رفت. تاشین هم همراهش بود. شاید او هایدرا بود اما جسم کارولینا را داشت. تاشین خیره به پیتر پرسید:
- باید باهاش چی کار کنیم؟
هایدرا سرش را کج کرد و خیلی خونسرد ل*ب زد:
- کاری نکن.
از کنار پیتر گذشت و به راهش ادامه داد. بهتر بود او هم همراه با جنازههای دیگر با قدرت تاون بسوزد و خاکستر شود. شاید گذر زمان، شاید مرگ باعث شده بود آنقدر دلسرد شود. تاشین به رفتنش خیره ماند. آن ببرینه کجا رفته بود؟ کارولینا... آهی کشید و به مسیر مخالف رفت. نمیخواست دیگر همراه هایدرا باشد... شاید تازه باور کرد او دیگر نیست.
***
لیلیت با ذوق وارد غاری که به هایدرا اختصاص داد بودند شد و بلند گفت:
- کارولینا چند تا گرگینه برای دیدنت اومدن.
هایدرا خسته از تظاهر کردن به کارولینا سرش را بالا گرفت و همانطور که روی علفها خوابیده بود پرسید:
- کی هستن؟
لیلیت شانهاش را بالا انداخت و پاسخ داد:
- میگن دوستهای قدیمیت هستن. آنالی و آنار، اون دو تا هم فکر کنم اسمشون پاتریشا و پاتریک؟ یه همچین چیزی بود. فکر کنم دوستایی هستن که توی قدمرا ازشون گفته بودی.
هایدرا با احساس آشنایی در پستوی ذهنش پوفی کشید و کلافه گفت:
- مثل اینکه خودشون هستن.
از جایش برخاست و خرامانخرامان به طرف درگاه غار رفت که ناگهان جلویش دریچهای بزرگ باز شد. تاون و تاشین از آن بیرون آمدند و با نگاهی عجیب به هایدرا خیره شدند. هایدرا گیج به آنها نگاه کرد اما واقعا از دیدن تاون خوشحال شده بود. سرش را به نشانه خوشآمدید تکان داد و گفت:
- تاون ازت درخواستی دارم.
تاون سرش را تکان داد تا او حرفش را بزند.
- میخوام به حومورا برگردم. من... اینجا جایی ندارم گفتی صبر کن اما دیگه نمی تونم تحمل کنم. از تظاهر کردن خسته شدم!
تاون لبخند عمیقی زد و تاشین راضی سرش را تکان داد. چه عجب میخندید! قبلا که مثل یخ با هایدرا رفتار میکرد. با آنکه یک هفته از تمام شدن جنگ میگذشت اما تاشین دیگر این اطراف نیامده بود! تاون جلو آمد و دستش را دراز کرد. مصمم و جدی گفت:
- هایدرا بریل، بابت تمام زحماتی که کشیدی به تو جسمی جدید اعطا خواهد شد. اگر مایل باشی با روحی کامل به حومورا باز خواهی گشت.
هایدرا بهتزده به تاون خیره ماند، لیلیت هم تعجب کرده بود. نه از این حرفها بلکه از شنیدن نام هایدرا نه کارولینا و آنجا بود که تازه فهمید چرا رفتار کارولینا پس از جنگ آنقدر تغییر کرده بود. فکر میکرد از اثرات جنگ باشد، شاید بخاطر مرگ پیتر اما او اصلا کارولینا نبود! هایدرا بغض کرد. این خبر برایش همچون معجزهای میمانست. زمزمه کرد:
- چطور ممکنه؟
- کارولینا من...
کارولینا پلک زد و لبخند ملیحی بر ل*ب نشاند.
- تاون، هایدرا هستم. از آشنایی با شما خوشبختم.
تاون سکوت کرد و غمگین به کارولینا و بعد به تاشین نگاه کرد. سرش را تکان داد و غمزده گفت:
- هایدرا بریل، مشتاق دیدار با شما بودم.
هایدرا که میدانست تاون فقط مزاح میکرد تنها سرش را تکان داد. با آمدن تمام ببرینهها، دریچه بسته شد و اکنون جلوی تاون، هایدرا و تاشین انبوهی از چهار نژاد ایستاده بودند. سه نژاد برتر به خونآشامها نگاه میکردند. شاید تا به حال در عمرشان خونآشام ندیده بودند. روباهی از درون گلهها بیرون پرید و خسته به طرف کارولینا دوید. ذوقزده او را با جسم انسانی خود در آغو*ش کشید و گریهکنان گفت:
- وای کارولینا دلم برات تنگ شده بود. خیلی ترسیده بودم. من...
هقهقش نگذاشت حرفاش را تمام کند. هایدرا به روی خود نیاورد او کارولینا نیست و تنها دستهایش را دور ک*مر ولی حلقه کرد. بغلش کرد تا آرام بگیرد زیرا میدانست ترس چه حس بدی داشت! بیشتر از هرکسی درک میکرد. با آرام گرفتن لیلیت و جدا شدنش از هایدرا، آب دماغش را بالا کشید و خطاب به تاون پرسید:
- الان میتونیم اینجا بمونیم؟ یا باید برگردیم؟ هادس به آلفا روهن گفت کارولینا باهاش معامله کرده.
تاون لبخند گرمی زد و مطمئن پاسخ داد:
- تا ابد میتونین اینجا بمونین، اون پیروز شده. هادس دیگه مُرده.
آلفا روهن جلو آمده بود تا همین را بپرسد اما از حرکت ایستاد و لبخند آرامشبخشی زد. یاتروس و جُرمیغ هم کنارش بودند. روهن با شادی بسیاری غرش بلندی سر داد و فریاد زد:
- زنده باد ملکه کارولینا!
تمام گلهها نعره کشیدند به جز خونآشامها. هنوز کسی نمیدانست کارولینا جسمش را تسلیم کرده بود تا آنها پیروز شوند. هایدرا غمگین به شادی آنها و شعارهایشان گوش داد. کارولینا میدید اما چقدر ناراحت کننده بود که نمیتوانست حضور داشته باشد. تاشین هم این را به خوبی درک میکرد زیرا با وجود پیروزی هنوز هم اخمو بود. گلهها شعار دادند و پس از ساعتها، آرامش به امگاورس بازگشت. با گشت زدن در میان اجساد جنگ، جسدهای زیادی از دید کارولینای درون ذهن هایدرا آشنا آمد. توماس، اریکا و خیلی از دوستهایی که قبلا داشت، همه مرده بودند. هایدرا به طرف جسد پیتر رفت. تاشین هم همراهش بود. شاید او هایدرا بود اما جسم کارولینا را داشت. تاشین خیره به پیتر پرسید:
- باید باهاش چی کار کنیم؟
هایدرا سرش را کج کرد و خیلی خونسرد ل*ب زد:
- کاری نکن.
از کنار پیتر گذشت و به راهش ادامه داد. بهتر بود او هم همراه با جنازههای دیگر با قدرت تاون بسوزد و خاکستر شود. شاید گذر زمان، شاید مرگ باعث شده بود آنقدر دلسرد شود. تاشین به رفتنش خیره ماند. آن ببرینه کجا رفته بود؟ کارولینا... آهی کشید و به مسیر مخالف رفت. نمیخواست دیگر همراه هایدرا باشد... شاید تازه باور کرد او دیگر نیست.
***
لیلیت با ذوق وارد غاری که به هایدرا اختصاص داد بودند شد و بلند گفت:
- کارولینا چند تا گرگینه برای دیدنت اومدن.
هایدرا خسته از تظاهر کردن به کارولینا سرش را بالا گرفت و همانطور که روی علفها خوابیده بود پرسید:
- کی هستن؟
لیلیت شانهاش را بالا انداخت و پاسخ داد:
- میگن دوستهای قدیمیت هستن. آنالی و آنار، اون دو تا هم فکر کنم اسمشون پاتریشا و پاتریک؟ یه همچین چیزی بود. فکر کنم دوستایی هستن که توی قدمرا ازشون گفته بودی.
هایدرا با احساس آشنایی در پستوی ذهنش پوفی کشید و کلافه گفت:
- مثل اینکه خودشون هستن.
از جایش برخاست و خرامانخرامان به طرف درگاه غار رفت که ناگهان جلویش دریچهای بزرگ باز شد. تاون و تاشین از آن بیرون آمدند و با نگاهی عجیب به هایدرا خیره شدند. هایدرا گیج به آنها نگاه کرد اما واقعا از دیدن تاون خوشحال شده بود. سرش را به نشانه خوشآمدید تکان داد و گفت:
- تاون ازت درخواستی دارم.
تاون سرش را تکان داد تا او حرفش را بزند.
- میخوام به حومورا برگردم. من... اینجا جایی ندارم گفتی صبر کن اما دیگه نمی تونم تحمل کنم. از تظاهر کردن خسته شدم!
تاون لبخند عمیقی زد و تاشین راضی سرش را تکان داد. چه عجب میخندید! قبلا که مثل یخ با هایدرا رفتار میکرد. با آنکه یک هفته از تمام شدن جنگ میگذشت اما تاشین دیگر این اطراف نیامده بود! تاون جلو آمد و دستش را دراز کرد. مصمم و جدی گفت:
- هایدرا بریل، بابت تمام زحماتی که کشیدی به تو جسمی جدید اعطا خواهد شد. اگر مایل باشی با روحی کامل به حومورا باز خواهی گشت.
هایدرا بهتزده به تاون خیره ماند، لیلیت هم تعجب کرده بود. نه از این حرفها بلکه از شنیدن نام هایدرا نه کارولینا و آنجا بود که تازه فهمید چرا رفتار کارولینا پس از جنگ آنقدر تغییر کرده بود. فکر میکرد از اثرات جنگ باشد، شاید بخاطر مرگ پیتر اما او اصلا کارولینا نبود! هایدرا بغض کرد. این خبر برایش همچون معجزهای میمانست. زمزمه کرد:
- چطور ممکنه؟