جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [رمان عصیانگر قرن] اثر «فاطمه السادات هاشمی نسب نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط سادات.82 با نام [رمان عصیانگر قرن] اثر «فاطمه السادات هاشمی نسب نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 952 بازدید, 62 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رمان عصیانگر قرن] اثر «فاطمه السادات هاشمی نسب نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع سادات.82
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سادات.82
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
339
1,845
مدال‌ها
3
وقتی در آن‌طرف‌تر نگاهش به جسد یک ببرینه افتاد، سکوت کرد و حرفش را خورد. غم‌زده به ببرینه خیره ماند. پیتر... مُرده بود. چرخید تا کارولینا را پیدا کند. وقتی او را پشت سر خود کنار تاشین دید، آسوده نفس عمیقی کشید. شیرون‌ها با کنار رفتن تاون از جلوی دریچه، بیرون آمدند و به خون‌آشام‌ها پیوستند. روباه‌‌ های بنفش بعد آن‌ها و در آخر، ببرینه‌ها بازگشتند. تاون خیره به کارولینا نگاه کرد، چرا ذوقی در نگاهش نمی‌دید؟ مگر نمی‌خواست آن‌ها را نجات بدهد؟ همان‌طور که ببرینه‌ها از دریچه می‌گذشتند تاون گفت:
- کارولینا من...
کارولینا پلک زد و لبخند ملیحی بر ل*ب نشاند.
- تاون، هایدرا هستم. از آشنایی با شما خوشبختم.
تاون سکوت کرد و غمگین به کارولینا و بعد به تاشین نگاه کرد. سرش را تکان داد و غم‌زده گفت:
- هایدرا بریل، مشتاق دیدار با شما بودم.
هایدرا که می‌دانست تاون فقط مزاح می‌کرد تنها سرش را تکان داد. با آمدن تمام ببرینه‌ها، دریچه بسته شد و اکنون جلوی تاون، هایدرا و تاشین انبوهی از چهار نژاد ایستاده بودند. سه نژاد برتر به خون‌آشام‌ها نگاه می‌کردند. شاید تا به حال در عمرشان خون‌آشام ندیده بودند. روباهی از درون گله‌ها بیرون پرید و خسته به طرف کارولینا دوید. ذوق‌زده او را با جسم انسانی خود در آغو*ش کشید و گریه‌کنان گفت:
- وای کارولینا دلم برات تنگ شده بود. خیلی ترسیده بودم. من...
هق‌هقش نگذاشت حرف‌اش را تمام کند. هایدرا به روی خود نیاورد او کارولینا نیست و تنها دست‌هایش را دور ک*مر ولی حلقه کرد. بغلش کرد تا آرام بگیرد زیرا می‌دانست ترس چه حس بدی داشت! بیشتر از هرکسی درک می‌کرد. با آرام گرفتن لیلیت و جدا شدنش از هایدرا، آب دماغش را بالا کشید و خطاب به تاون پرسید:
- الان می‌تونیم اینجا بمونیم؟ یا باید برگردیم؟ هادس به آلفا روهن گفت کارولینا باهاش معامله کرده.
تاون لبخند گرمی زد و مطمئن پاسخ داد:
- تا ابد می‌تونین اینجا بمونین، اون پیروز شده. هادس دیگه مُرده.
آلفا روهن جلو آمده بود تا همین را بپرسد اما از حرکت ایستاد و لبخند آرامش‌بخشی زد. یاتروس و جُرمیغ هم کنارش بودند. روهن با شادی بسیاری غرش بلندی سر داد و فریاد زد:
- زنده باد ملکه کارولینا!
تمام گله‌ها نعره کشیدند به جز خون‌آشام‌ها. هنوز کسی نمی‌دانست کارولینا جسمش را تسلیم کرده بود تا آن‌ها پیروز شوند. هایدرا غمگین به شادی آن‌ها و شعارهایشان گوش داد. کارولینا می‌دید اما چقدر ناراحت کننده بود که نمی‌توانست حضور داشته باشد. تاشین هم این را به خوبی درک می‌کرد زیرا با وجود پیروزی هنوز هم اخمو بود. گله‌ها شعار دادند و پس از ساعت‌ها، آرامش به امگاورس بازگشت. با گشت زدن در میان اجساد جنگ، جسدهای زیادی از دید کارولینای درون ذهن هایدرا آشنا آمد. توماس، اریکا و خیلی از دوست‌هایی که قبلا داشت، همه مرده بودند. هایدرا به طرف جسد پیتر رفت. تاشین هم همراهش بود. شاید او هایدرا بود اما جسم کارولینا را داشت. تاشین خیره به پیتر پرسید:
- باید باهاش چی کار کنیم؟
هایدرا سرش را کج کرد و خیلی خون‌سرد ل*ب زد:
- کاری نکن.
از کنار پیتر گذشت و به راهش ادامه داد. بهتر بود او هم همراه با جنازه‌های دیگر با قدرت تاون بسوزد و خاکستر شود. شاید گذر زمان، شاید مرگ باعث شده بود آن‌قدر دل‌سرد شود. تاشین به رفتنش خیره ماند. آن ببرینه‌ کجا رفته بود؟ کارولینا... آهی کشید و به مسیر مخالف رفت. نمی‌خواست دیگر همراه هایدرا باشد... شاید تازه باور کرد او دیگر نیست.
***
لیلیت با ذوق وارد غاری که به هایدرا اختصاص داد بودند شد و بلند گفت:
- کارولینا چند تا گرگینه برای دیدنت اومدن.
هایدرا خسته از تظاهر کردن به کارولینا سرش را بالا گرفت و همان‌طور که روی علف‌ها خوابیده بود پرسید:
- کی هستن؟
لیلیت شانه‌اش را بالا انداخت و پاسخ داد:
- میگن دوست‌های قدیمیت هستن. آنالی و آنار، اون دو تا هم فکر کنم اسمشون پاتریشا و پاتریک؟ یه همچین چیزی بود. فکر کنم دوستایی هستن که توی قدمرا ازشون گفته بودی.
هایدرا با احساس آشنایی در پستوی ذهنش پوفی کشید و کلافه گفت:
- مثل اینکه خودشون هستن.
از جایش برخاست و خرامان‌خرامان به طرف درگاه غار رفت که ناگهان جلویش دریچه‌ای بزرگ باز شد. تاون و تاشین از آن بیرون آمدند و با نگاهی عجیب به هایدرا خیره شدند. هایدرا گیج به آن‌ها نگاه کرد اما واقعا از دیدن تاون خوش‌حال شده بود. سرش را به نشانه خوش‌آمدید تکان داد و گفت:
- تاون ازت درخواستی دارم.
تاون سرش را تکان داد تا او حرفش را بزند.
- می‌خوام به حومورا برگردم. من... اینجا جایی ندارم گفتی صبر کن اما دیگه نمی تونم تحمل کنم. از تظاهر کردن خسته شدم!
تاون لبخند عمیقی زد و تاشین راضی سرش را تکان داد. چه عجب می‌خندید! قبلا که مثل یخ با هایدرا رفتار می‌کرد. با آن‌که یک هفته از تمام شدن جنگ می‌گذشت اما تاشین دیگر این اطراف نیامده بود! تاون جلو آمد و دستش را دراز کرد. مصمم و جدی گفت:
- هایدرا بریل، بابت تمام زحماتی که کشیدی به تو جسمی جدید اعطا خواهد شد. اگر مایل باشی با روحی کامل به حومورا باز خواهی گشت.
هایدرا بهت‌زده به تاون خیره ماند، لیلیت هم تعجب کرده بود. نه از این حرف‌ها بلکه از شنیدن نام هایدرا نه کارولینا و آن‌جا بود که تازه فهمید چرا رفتار کارولینا پس از جنگ آن‌قدر تغییر کرده بود. فکر می‌کرد از اثرات جنگ باشد، شاید بخاطر مرگ پیتر اما او اصلا کارولینا نبود! هایدرا بغض کرد. این خبر برایش همچون معجزه‌ای می‌مانست. زمزمه کرد:
- چطور ممکنه؟
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
339
1,845
مدال‌ها
3
تاشین ذوق‌زده جلو آمد و مصمم گفت:
- منتظر چی هستی؟ دستش رو بگیر و جسم خودت رو داشته باش. تا کارولینا بتونه برگرده!
البته این جمله‌ی آخر را در دل خودش گفت. هایدرا مستاصل سرش را تکان داد و چشم‌هایش را بست. لبخند بر ل*ب دست تاون را گرفت. لحظه‌ای، انگار تمام وجودش یخ بست و بعد، چشم که گشود کارولینا را جلوی خود دید که جسمش بر زمین افتاده بود. دست‌هایش را بالا آورد، چشم‌های جدید را لم*س کرد، دماغش را لم*س کرد. ل*ب‌هایش را و در نهایت بدنش را. او خودش بود! با بغض به تاون خیره شد و ل*ب زد:
- خودمم.
تاون سرش را تکان داد، خون‌سرد گفت:
- اطلاعات ظاهری جسمت توی فلس روحت بود.
هایدرا تشکر کرد و خیره به کارولینا منتظر ماند تا به هوش آید. ثانیه‌هایی بعد؛ کارولینا با یک نفس بسیار عمیق به هوش آمد. به همه نگاه کرد و بعد لیلیت را دید. بغض گلویش شکست هق‌هق کنان خطاب به لیلیت گفت:
- دلم برات تنگ شده بود! فکر می‌کردم دیگه هرگز نمی‌بینمت، هر بار که هایدرا رو کارولینا صدا می‌کردی قلبم می‌لرزید.
خب اینکه تاشین یکم اخم کرد را انگار کرده و به واکنش گریان لیلیت می‌پردازم. هردو هم‌دیگر را در آغو*ش کشیدند و گریستند. هایدرا سرش را بالا گرفت و خطاب به تاون پرسید:
- کی به خونه برمی‌گردیم؟
تاون لبخند زد و دستش را دراز کرد.
- همین الان!
دریچه‌ای باز شد و تاون گفت آن‌طرفش حوموراست که آدارایل معشوقش، نگران منتظر اوست. هایدرا که از عشق زیادش به آدارایل قلبش لرزید، آخرین نگاهش را به کارولینا داد و مهربان گفت:
- مواظب خودت باش و دفعه‌ی بعد، این‌قدر خطر نکن.
کارولینا از آغو*ش لیلیت جدا شد و خندید. اشک‌هایش را پاک کرد و ایستاد. جلو رفت و هایدرا را در آغو*ش کشید، با صدایی لرزان گفت:
- ممنونم که کمک کردی. آدارایل هرگز چیزی بهم نگفته بود. من... خودم دروغ گفتم تا تو رو راضی کنم. این حقیقت رو بهت مدیون بودم، متاسفم.
هایدرا مستانه خندید و کارولینا را از خود جدا کرد. بر شانه‌اش زد و گفت:
- می‌دونم! آدارایل مخالف بود، این رو جلوی گوی لایترا گفت. روحم بهش وصل بود پس می‌دونستم دروغ گفتی.
کارولینا متعجب شد، پس چطور قبول کرده بود کمک کند؟ هایدرا به سمت دریچه رفت و صدایش در غار پیچید:
- بهت کمک کردم، چون حسرت کمک به کسی در دلم مونده بود.
و سپس شکوهمند و مشتاق برای دیدن یار، از دریچه عبور کرد و برای همیشه ناپدید شد. رفت تا این‌بار زندگی جدید و متفاوتی با اِلف زیبایش شروع کند. تاون به دنبالش رفت که کارولینا سریع مانعش شد و با امید گفت:
- اگر تونستی هایدرا رو برگردونی، پس پیتر رو هم می‌تونی مگه نه؟
تاون غمگین شانه‌های کارولینا را گفت و خیره در چشم‌هایش ل*ب زد:
- نه، اژدهایان فلس روح دارن اما پیتر نداره. روحی ازش نمونده! متاسفم اما... گاهی باید گذشته رو رها کنی. به افراد اطرافت توجه کن. به اشخاصی که تاثیر زیادی توی زندگیت داشتن. هرچند اگر زمان کوتاهی باشه که وارد زندگیت شدن!
لبخندی به صورت کارولینا پاشید و به طرف دریچه رفت. نیم‌نگاهی به تاشین انداخت ل*ب زد:
- موفق باشی دوست قدیمی!
و از آن روز تاون دیگر در امگاورس پیدایش نشد و شاید امگاورس را خیلی وقت پیش به خدایان جدیدش داده بود زیرا او دیگر قدمرا را داشت. نژادهایی که هنوز هم به حمایت نیاز داشتند. سال‌ها گذشت و ببرینه‌ها، شیرون‌ها و روباه‌های بنفش همراه با تک‌شاخ‌ها، روبینه‌ها و خون آشام‌ها در سراسر امگاورس پخش شدند. دیگر منطقه‌ها محدود به یک نژاد نمی‌شد، بلکه اکنون همه‌ی نژادها می‌توانستند همه‌جا باشند. لیلیت و کارولینا طبق آرزویی که داشتند شروع به جست‌و‌جو در امگاورس کردند و تاشین، شاید هدفی داشت که مشتاق آن ها را همراهی می‌کرد.
خوش‌حالم که می‌توانم بنویسم: و آن‌ها به خوبی و خوشی تا آخر عمر در کنار هم زندگی کردند.
پایان.
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
339
1,845
مدال‌ها
3
سخن نویسنده:
ممنون که سه سال منتظر تموم شدن این رمان موندین.
رمان بعدی من جادوی کهن هست که به زودی پارت گذاری اون رو شروع می کنم. از دستش ندید.
این رمان تقدیم می کنم به تمام افرادی که ناامید میشن، می ترسن ولی هرگز شکست نمی خورن.
 
بالا پایین