جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [رمان عصیانگر قرن] اثر «فاطمه السادات هاشمی نسب نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط سادات.82 با نام [رمان عصیانگر قرن] اثر «فاطمه السادات هاشمی نسب نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 952 بازدید, 62 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رمان عصیانگر قرن] اثر «فاطمه السادات هاشمی نسب نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع سادات.82
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سادات.82
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
339
1,845
مدال‌ها
3
هکتور نیز در فکر فرو رفته بود. اما به چه فکر می‌کرد؟ آیا دوست‌های قدیمی بازمی‌گشتند؟ گمان نکنم. کلافه پوفی کشید و گفت:
" بقیه هم از راه‌حل فردریک استفاده کردن. اونا هم مثل من تحت تاثیر طلسم نیستن شاید بتونی ازشون کمک بگیری."
کارولینا غرغری کرد.
- نیازی نیست پای بقیه رو به این بازی باز کنیم.
از پیتر جدا شد. او را لیس زد و گفت:
- بیا پیتر. فداع کردن من بهترین راه‌حل برای نجات دادن اون‌هاست.
پیتر غمگین و ناراضی سرش را تکان داد. راهی به فکرش نمی‌رسید. هکتور خواست اعتراض کند که هر دو رفتند. صبر نکردند و حتی کارولینا با او وداع هم نکرد. انگار می‌ترسید نظرش تغییر کند. هکتور اما به دنبالشان راه افتاد. سه گرگ، از زندان بیرون آمدند. به طرف ورودی اردوگاه رفتند که گرگ خاکستری، هکتور گفت:
" اگر هادس اونجا باشه، نمی‌تونین دوست هاتون رو نجات بدین."
پیتر سرش را تکان داد. کارولینا چیزی نگفت، چه داشت بگوید؟ هکتور مجدد به حرف آمد:
" من فکری دارم."
هر دو گرگ ایستادند و به او نگاه کردند. کمی معذب شد اما حرفش را زد.
" کارول باهاشون رو به رو بشه و ما به کمک بچه‌هایی که خبرشون می‌کنیم مخفیانه اون‌ها رو آزاد می‌کنیم و... "
کارولینا به راه افتاد. به نظرش مسخره‌ترین نقشه‌ی عمرش بود. پیتر نیز با تاخیر دنبالش رفت و هکتور در نهایت فهمید که ایده‌ی خوبی نداده است. هر سه از اردوگاه خارج شدند. کارولینا جلو بود، داشت با تمام احساساتش آخرین صحنه‌های امگاورس را در ذهن خود هک می‌کرد. ناراحت بود که پیتر را تنها می‌گذاشت. فکر کرده بود پیتر کسی است که می‌تواند با او تا آخر عمرش زندگی کند اما انگار... اشتباه فکر کرده بود.
همانطور که لحظه به لحظه به هالربوس نزدیک می‌شدند، کارولینا بیشتر استرس می‌گرفت. شاید تصمیمش اشتباه بود. شاید نباید این کار را می‌کرد. شاید...
با رسیدن به اردوگاه، پشت بوته‌ای نسبتا بزرگ قایم شدند. کارولینا با چشم‌های تیزبینش، اطراف را بررسی کرد. محافظت از جنگل خیلی زیاد بود. بیست گرگ تنها از ورودی جنگل محافظت می‌کردند. اطرافش نیز به حتم تحت محاصره‌ی شدید قرار داشت. سرش را پایین آورد و ل*ب زد:
- ممکن نیست بتونیم مخفیانه بریم تو. باید.... در نهایت باید خودم رو تسلیم کنم.
پیتر مردد گفت:
- اما اگر خودت رو تسلیم کردی و اون‌ها رو آزاد نکرد، اون وقت چی میشه؟
هکتور چشم بست. زمزمه گویان گفت:
- همشون رو می‌کشه.
کارولینا با قلبی که نمی‌دانست کدام تصمیم درست است، در بین دوراهی بزرگی ایستاده بود. آیا باید خودش را فدا می‌کرد؟ اما اگر آن‌ها را رها نکند واقعا چه می‌شود؟ آن‌گاه دیگر هیچ امیدی به آزادی نیست. اما اگر هم فرار کند، خب این کار معقولی به نظر نمی‌رسد اما عقل حکم می‌کند که احتیاط شود. پس... کلافه سرش را تکاند، گفت:
- در نهایت باید یه کاری بکنیم. به نظرم...
در میان حرفش، ناگهان دریچه‌ای پشت سرشان گشوده شد و تاون از آن بیرون آمد. هکتور خیلی تعجب کرد اما پیتر و کارولینا بی‌نهایت خوشحال شدند. دقیقا در این لحظه‌ی حساس به تاون نیاز داشتند. کارولینا با چهره‌ای شاد گفت:
- تاون!
پیتر نیز با صدایی که سعی کرد به گوش گرگ‌ها نرسد، گفت:
- پسر خیلی خوشحالم که اینجا می‌بینمت!
تاون خندید و جلو آمد. دست نوازش بر سر آن‌دو کشید و نگاهی به هکتور که عقب ایستاده بود انداخت. چیزی نگفت، او هکتور را می‌شناخت. خطاب به کارولینا گفت:
- می‌دونم می‌خوای چی کار کنی؛ کار عاقلانه‌ای نیست.
کارولینا سرش را پایین انداخت. با تاسف گفت:
- متاسفم. ناامیدتون کردم. باید... باید اون‌ها رو به قدمرا برگردونی. من راهی جز تسلیم شدن ندارم.
تاون به نشانه‌ی منفی سرس را تکان داد. گفت:
- به صحرای بورگا برو، این آخرین فرصتتونه. اگر بتونی یه جمجمه اسکلتی انسان رو پیدا کنی، می‌تونی هادس رو شکست بدی.
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
339
1,845
مدال‌ها
3
کارولینا با بهت پرسید:
- اسکلت جمجمه‌ی انسان؟ چرا باید...
تاون سریع به حرف آمد:
- سوال نکن کارولینا، فقط برو.
دستش را به سمت درختی دراز کرد و دریچه‌ای گشوده شد. تاون با اصرار گفت:
- زود باشین تا دیر نشده. وقت زیادی ندارین. هادس دستور داده که دنبالتون بگردن. نذارین کسی ببینتتون.
هر دو سرشان را تکان دادند. کارولینا خوشحال بود، امید را در نگاهش می‌بینم. امید بحر زنده ماندن. امید از ماندن کنار پیتر. به سمت دریچه رفت که صدایی در ذهنش پیچید.
" کارول؛ می‌تونم بیام؟ هیدرا خیلی خطرناکه، سه نفر بهتر از دو نفره"
پیتر از حرکت ایستاد. اخم‌آلود به هکتور نگاه کرد. گرگ کَنه! کارولینا سرش را تکان داد و گفت:
- اگر می‌خوای بیا، برای من فرقی نداره.
هکتور سرش را تکان داد و جلو آمد. کارولینا با آوردن نام هیدرا، به سمت تاون برگشت و گفت:
- تاون آدارایل رو بیار. بهش نیاز داریم. فقط اون می‌تونه حریف روح خبیث هایدرا بشه.
تاون که انگار می‌دانست موضوع چیست، پاسخ داد:
- اون اونجا منتظرتونه، زود باشین برین!
کارولینا سرش را تکان داد و با پیتر هر دو از دریچه گذشتند. هکتور نیز خواست برود که صدای تاون در اعماق وجودش پیچید.
" فرصتی برای جبران داری، از دستش نده!"
بدنش لرزید و سپس وارد دریچه شد.
سراسیمه از دریچه بیرون آمدند. چشم که به اطراف دوختند، خود را در مرکز یک صحرای بسیار عظیم دیدند. تا چشم کار می‌کرد بیابان بی‌انتها بود. هکتور نگران گفت:
" اولین‌باره میام اینجا، فکر نمی‌کردم این‌قدر ترسناک باشه!"
کارولینا سرش را تکان داد، واقعا با او موافق بود. اینجا گرم، بی‌نهایت بزرگ و کاملا ناشناخته بود. پیتر با کمی تردید گفت:
- خب تاون نگفت کجا باید بریم؛ گفت؟
کاررلینا به حرف آمد:
- هکتور، دریچه کجاست؟ هیدرا کجا مستقر شده؟
هکتور اطراف را نگاه کرد، هیچ نشانه‌ای از آن‌که اینجا کجاست و هیدرا ممکن است کجا مستقر شده باشد نداشت. با ناامیدی گفت:
" نمی‌دونم!"
پیتر غرشی سر داد:
- عالی شد! گم شدیم و وقت هم نداریم!
کارولینا آهسته گفت:
- تاون جای اشتباهی ما رو نمیاره. حتما همین اطرافه.
به سمت شمال راه افتاد. شاید باید به طرف سمتی که دریچه باز شده بود بروند. شاید مقصد آنجا بود. پیتر در این گرما نالید. هکتور نیز انرژی‌ای نداشت اما قدم از قدم برمی‌داشت و سکوت کرده بود. دقایقی بعد، زمانی که از گرمای زیاد کُرک هایشان عرق کرده بود و خیس شده بودند، کارولینا مشتاق گفت:
- اون‌جاست!
هکتور و پیتر سریع سرشان را بالا آوردند. اژدهایی بسیار عظیم درون یک چاله خوابیده بود. آن‌قدر آرام خوابیده است که انگار آزارش به مورچه هم نمی‌رسد. هکتور گفت:
" خودشه. هیدرایی که یهویی اومد."
پیتر آهسته گفت:
- باورم نمیشه آدارایل عاشق همچین چیزی بوده!
کارولینا در سکوت به این اژدها خیره شد. اطراف را کاوش کرد، آدارایل کجاست؟ تاون گفت او اینجا منتظر است. پس... دریچه‌ای به ناگاه کنارشان باز شد و آدارایل از آن بیرون آمد. با دیدن آن‌ها، نفسش را بیرون داد و گفت:
- باورم نمیشه تاون بدون هیچ حرفی من رو از دریچه عبور داد. خیلی نگران بودم. دیدن شماها باعث آرامشه.
پیتر خندید، دست خودش نبود. نتوانست خنده‌اش را کنترل کند. کارولینا نیز کمی دمش را تکان داد و گفت:
- خب میرم سر اصل مطلب، به کمکت نیاز داریم.
آدارایل نگاهی به اندامشان انداخت. خوشبختانه کسی زخمی نشده بود. پس چه کمکی می‌توانست بکند؟ کارولینا پوفی سر داد. تاون نگفته بود او اینجا منتظر است؟ پس چرا اکنون بی‌خبر ترین شخص این جمع است!
دوباره نفسش را بیرون داد. گفت:
- پشت سرت رو ببین؛ آدارایل.
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
339
1,845
مدال‌ها
3
آدارایل کنجکاو چرخید و خشکش زد. اژدهای هیدرا خوابیده بود و او با چشم بسته هم می‌توانست بگوید او هایدراست. اژدهایی که سیزده سر دارد. آهسته ل*ب زد:
- باورم نمیشه...
پیتر گفت:
- باید کاری کنی بذاره از دریچه رد بشیم. اون گذرگاه مال دشمن کارولیناست. باید...
آدارایل انگار مسخ شده بود. به سمت هیدرا حرکت کرد. اصلا حرفی نزد. هکتور نگران گفت:
" داره چی کار می‌کنه؟ اون اژدها اگر بیدار بشه..."
- هیس!
صدای خشمگین پیتر هکتور را وادار به سکوت کرد. همه نگران، وحشت‌زده و مستاصل به آدارایل خیره بودند. می‌خواست چه کند؟ جلو رفت، آن‌قدر جلو که می‌توانست با دراز کردن دستش پوست اژدها را لم*س کند. آدارایل نفس عمیقی کشید که ناگهان، چشم اژدها گشوده شد. اژدها مستقیم به آدارایل خیره شد. رگه‌های چشمش درست جلوی بدن اِلف بودند. چقدر بزرگ!
آدارایل چشم بست. سعی کرد آرام باشد. او هایدرا بود. او هایدرا بود. او... هایدرا بود. بغض به گلویش چنگ انداخت. او هایدرا بود! جلوتر رفت و دستش را دراز کرد. دست بر شاخ بزرگ اژدها گذاشت. پیشانی‌اش را بر کنار چشمش نهاد. ل*ب زد:
- هایدرا منم، آدرایل. اِلف طبیبت.
اژدها واکنشی نشان نداد. هنوز خنثی بود. خوشبختانه حمله هم نکرد. آدارایل چشم گشود، فلس‌هایش هنوز هم تیز بودند. اما او مواظب بود. آرام اژدها را نوازش کرد. خاکستری چشم‌هایش هنوز هم همان بود. صدای بغض‌آلودش باری دیگر به گوش رسید.
- دلم برات تنگ شده بود. تو... تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟
اژدها نفسش را بیرون داد. هنوز هم خنثی بود.
- مگه به هیرونا نرفتی؟ چرا اینجایی؟ هایدرای من.
اژدها تکانی به خود داد. انگار دیگر سکوت را ترجیح نمی‌داد. از جا برخاست، آدارایل عقب رفت و به عظمت هیدرا نگاه کرد. هنز هم با شکوه بود. کارولینا فریاد زد:
- آدارایل برگرد!
پیتر متقابلا فریاد کشید:
- اون تو رو نمی‌شناسه!
آدارایل اما چیزی نگفت. حرکتی نکرد. بدون هایدرا دوام نمی‌آورد. شاید بهتر بود به دست خودش بمیرد. اژدها به آدارایل خیره شد و مدتی بعد، سرش را پایین آورد. سر اصلی‌اش را جلوی آدارایل نگه داشت. سر های دیگر جیغ می‌کشیدند اما سر اصلی چیزی نمی‌گفت. دهانش را که گشود دندان‌های تیزش نمایان شدند. گفت:
- قبل از اینکه بتونم به هیرونا برم، اون من رو اسیر کرد.
آدارایل بهت‌زده به اژدها خیره شد. هایدرا او را به یاد داشت. حرف‌هایش را شنیده بود! اینکه احساسی نداشت اشکال ندارد. آدارایل با بغض و هیجان پرسید:
- می‌تونی بمونی؟ اگر اون بمیره.
هایدرا پلک زد. خنثی پاسخ داد:
- باید به هیرونا برگردم. اما نمی‌تونم.
آدارایل غمگین پلک زد. روحش کامل نبود. برای همان کوتاه و خنثی پاسخ می‌داد. اشک‌هایش را پاک کرد، گفت:
- بذار دوست‌هام رد بشن. بهت کمک می‌کنن تا به هیرونا برگردی.
اژدها پرسید:
- کجان؟
آدارایل به سمت سه گرگ چرخید. فریاد زد:
- بیاین زود باشین!
پیتر و کارولینا همدیگر را نگاه کردند. هکتور مضطرب گفت:
" مطمئنین؟"
کارولینا گفت:
- بیاین بریم.
هر سه راه افتادند و خود را کنار آدارایل رساندند. اژدها با دقت هر سه را دید و سپس پرسید:
- در اضای ورود، آزادی رو به من مدیون هستین.
هر سه سرشان را تکان دادند. اژدها باری دیگر گفت:
- به دنبال یک فلس رنگین کمانی بگردین. اون، ضمانت حضور من در اینجاست. سی دقیقه زمان دارین.
آدارایل بغض کرد، پس هادس فلس روح هایدرا را از درخت وجودش بیرون کشیده بود. برای همان روحش نیمه بود. اژدها را برای تشکر لم*س کرد. اژدها کنار رفت و دریچه‌ای بزرگ زیر بدنش نمایان شد. دریچه‌ای که پلکان زیادی به سمت پایین داشت. آدارایل به کارولینا رو کرد و گفت:
- فقط نیم‌ساعت وقت دارین!
ببرینه‌ی ماده سرش را تکان داد و وقت را تلف نکرد. با ترس از کنار اژدها گذشت و از پله‌ها پایین رفت. پیتر نیز دنبالش راه افتاد و هکتور با ترس تعلل کرد. اما در هر حال رفت. زیرا صدای تاون به یادش آمد. هر سه در آن گودال عمیق به راه افتادند. هرچه قدر در تاریکی پایین‌تر می‌رفتند، هوا گرم‌تر و سوزاننده‌تر از قبل میشد. هرچند پنج دقیقه بعد، به یک سطح صاف رسیدند و پلکان تمام شد. کارولینا با دقت اطراف را نگاه کرد، به لطف نگاه دید در شبی که داشت، می‌توانست اطرفشان را بهتر از بقیه ببیند. گفت:
- زود باشید. دنبال جمجمه بگردین. هکتور و پیتر سر تکان دادند و مشغول جست‌و‌جو در آن تالار بسیار بزرگ شدند. ستون‌های بزرگی آن تالار زیرزمینی را سرپا نگه داشته بود. اما تاریکی مطلق چیزی بود که باعث میشد اطراف واضح دیده نشوند. کارولینا نیز مشغول گشتن شد. تا چشم کار می‌کرد اشیای قیمتی که پیشکش شده بودند، جسد‌های در حال فاسد شدن و طلاهای بسیاری دیده میشد. بوی بدی می‌آمد. چرا باید یک ایزد این چنین تالاری داشته باشد؟ شاید خانه‌اش نبود. شاید تنها یک انباری بود! اما سوال این است که تاون از کجا می‌دانست جمجمه اینجاست؟ اگر اشتباه کرده باشد چه؟
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
339
1,845
مدال‌ها
3
در آن بازار شام، سر و صدای زیادی راه انداخته بودند. زیرا چشم‌هایشان واضح نمی‌دید و مدام پا بر روی اشیایی گران‌قیمت و جسدهای لیز شده می‌گذاشتند. کارولینا دقت بیشتری خرج داد، اجساد حیوانات بودند. گاهی هم جسد انسان در بین آن‌ها دیده میشد. اما چرا باید اجسادی که رو به فاسد شدن می‌روند، اینجا باشند؟
دقایق پشت سر هم دیگر گذشتند، هکتور وحشت‌زده گفت:
" فقط پنج دقیقه دیگه وقت داریم. "
کارولینا سرش را تکان داد، نگاهش را به دور دست آن تالار بزرگ داد، پس کجا بود؟ یک جمجمه که انگار ارزش زیادی داشت، حتی فلس روح را هم پیدا نکرده بودند. باید چه می‌کردند؟ اگر دست خالی بالا بروند به حتم آن اژدها یک لقمه‌ی لذیذشان می‌کند و دلی از غذا در می‌آورد.
ثانیه‌ها کند می‌گذشتند که ناگهان، چیزی در نگاه تیزبین ببرینه‌ی دورگه دید. در انتهاترین نقطه‌ی تالار بزرگ، یک نور دید. با سرعت خود را به آن رساند و از روی اشیاء زیادی عبور کرد. با رسیدن به آن‌جا، برق را بررسی کرد. باید از فلس اژدها باشد! یک فلس رنگین‌کمانی که زیر جنازه های زیادی پنهان شده بود. آن منطقه بوی بدتری نسبت به جلو می‌داد.
اما چاره ای نبود، جنازه‌ها را با انزجار کنار زد و فلس را با تبدیل شدن به انسان، برداشت. فلس خیلی سنگین بود. اما باید آن را برای اژدها می‌برد. خواست برگردد و به بقیه خبر بدهد که چیزی توجه‌اش را جلب کرد. زیر فلس بزرگ اژدها، دوباره جنازه بود! کارولینا گیج جنازه را بررسی کرد. انگار درون دلش باز شده بود. خون زیادی روی زمین اطراف، روی گوشت و پوست دلش دیده میشد.
پیتر را صدا زد و از او خواست تا فلس را بگیرد. پیتر نیز به انسان تبدیل شد و فلس سنگین را قبول کرد. هکتور نیز رسید. کارولینا دست برد و شکم انسان چاق را بررسی کرد. پوستش برخلاف دیگر جنازه‌ها، چسبنده و فاسد نبود! با تعجب گفت:
- این جنازه تازه نیست، اما خر*اب هم نشده!
هکتور پوزه‌اش را جلو برد و آن را بو کرد. گفت:
" بوی عجیبی ازش میاد. انگار مثل... دو بوی متفاوت!"
کارولینا به پیتر نگاه کرد، دو بوی متفاوت از یک انسان؟ فکرش هم ترسناک بود اما چاره‌ای نداشت. به ببرینه تبدیل شد و پنجه‌ی تیزش را درون شکم انسان چاق فرو کرد. چشم بست و در لحظه‌ای بعد صدای پاره شدن گوشت و پوستش را شنید.
با انزجار چشم باز کرد و درون دلش را دید، درست حدس زده بود. جمجمه درون دل آن بیچاره پنهان شده بود. با چندش عقب رفت و گفت:
- پیتر لطفا برش دار دیگه نمی‌تونم تحملش کنم.
پیتر فلس را به کارولینا داد و ل*ب زد:
- تو که تا اینجاش رفتی، برش دار خب.
پیتر با حالت تهوع آن را از درون شکم جسد بیرون کشید. روده ها از درون جمجمه آویزان بودند. با دیدن آن وضعیت، هر سه نزدیک بود بالا بیاورند. کارولینا که کلا رویش را برگرداند. پیتر هم ناچار چشم بست و آن را به طرف پلکان برد. هکتور آروغ زد و در نهایت دنبالش رفت. کارولینا نگاهی اجمالی به اطراف انداخت. فلس روح، جمجمه و دیگر چیزی نبود.
نفس عمیقی کشید و خواست برود که ناگهان گوی جالبی نظرش را جلب کرد. یک گوی سفید رنگ بود اما کدر به نظر می‌رسید. خم شد و به سختی آن را با یک دست برداشت. یکم نگاهش کرد، عجیب به آن جذب میشد. شانه‌ای بالا انداخت و با خود گفت عیبی ندارد چیزی بردارد. نهایتش آن را در میان راه رها می‌کرد. لبخندی زد و از پله‌ها بالا رفت.
هرچه به سطح زمین می‌رسیدند هوا بهتر و بوی بد جنازه ها کمتر میشد. با رسیدن به بالای زمین، کارولینا خسته فلس را روی زمین انداخت، خوشبختانه نشکست. روی زمین زانو زد و گفت:
- باورم نمیشه اونجا مثل جهنم بود. فقط بدون آتش.
آدارایل نگران به هر سه‌ی‌شان نگاه کرد. انرژی‌ای برایشان نمانده بود. پیتر جمجمه را جلوی پای آدارایل انداخت و رفت تا آن‌طرف‌تر بالا بیاورد. هکتور نیز سرش را پایین گرفته بود و سعی داشت خرگوشی که صبح خورده بود را بالا بیاورد.
آدارایل به کمک کارولینا رفت. بازویش را گرفت و او را بلند کرد. آهسته گفت:
- مگه اون پایین چی بود؟
سپس نیم‌نگاهی به جمجمه انداخت و ل*ب زد:
- خب، این وضعیت گواه خوبی نمیده.
کارولینا با انزجار جواب داد:
- باور کن یکی از صحنه‌های خوبشه، اصلا فکر کردن بهش هم حالم رو بد می‌کنه.
آدارایل سکوت کرد و نگاهش را به فلس روح داد. به طرف آن رفت. فلس را بلند کرد. ل*ب زد:
- فلس روح هایدراست. من با دست‌های خودم اون رو توی شامبالا، کنار دریاچه لوزن خاک کردم. چطور... از اون درخت بیرون کشیده شده...
اژدها نفسش را بیرون داد. با خنثی ترین لحنی که وجود داشت گفت:
- با گوی لایترا.
آدارایل سرش را سریع بالا گرفت. گوی لایترا؟ پس برای همان لحظات پایانی که در حومورا بود آن‌قدر آزتلان به هم ریخته بود. آن‌ها گوی را هم از دست داده بودند! واقعا که بریل زادگان لیاقت یک سرزمین مستقل را ندارند. آهی کشید و گفت:
- گوی لایترا برای آزتلان ارزش زیادی داشت. الان کجاست؟
اژدها خون‌سرد به کارولینا نگاه کرد. کارولینا که گیج بود، گفت:
- چی شده؟
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
339
1,845
مدال‌ها
3
آدارایل با نگرانی گفت:
- گوی لایترا... اون پایین بود؟
کارولینا به سختی بلند شد. پرسید:
- گوی لایترا چیه؟
آدارایل کلافه دستی درون موهایش کشید. گفت:
- گوی لایترا یکی از سیزده گوی جادویی حوموراست. هر پادشاهی یک گوی داره که انرژی زیادی به مردم و طبیعت اون سرزمین میده. اگر دست هادس باشه... این خیلی بد میشه.
کارولینا کمی فکر کرد. گویی با همچین قدرتی در آن پایین ندید. وگرنه حتما باید با قدرت زیادش نظرش را جلب می‌کرد. شانه‌ای بالا انداخت. گوی کدری که پیدا کرده بود را بالا آورد. گفت:
- گوی لایترا نبود اما من این رو پیدا کردم. خیلی حس عجیبی بهم داد.
آدارایل با دیدن گوی کدر نفس در سی*ن*ه‌اش حبس شد. اژدها نفس دیگری بیرون داد.
- خودشه. گوی لایتراست.
با حرف اژدها، کارولینا شوکه به گوی نگاه کرد. این گوی لایترا بود؟ آدارایل جلو آمد، سراسیمه گوی را در دست گرفت و آن را زیر و رو کرد. باورش نمیشد انرژی‌اش را از دست داده باشد! با نگرانی گفت:
- دیگه نمی‌درخشه! اون... اون قدرتش رو از دست داده ولی هرگز همچین اتفاقی نیوفتاده بود.
-نه تا زمانی که گویی توسط یک فرد بیگانه از جهان دیگری دزدیده بشه.
صدای تاون باعث شد همه به سمتش بچرخند. پشت سر آدارایل ظاهر شده بود. جلو آمد و گوی را در دست گرفت. چشم‌هایش را بست و اندکی بعد، گفت:
- بخاطر بیرون اومدن از حومورا، داره انرژیش رو از دست میده. خوشبختانه هادس نتونسته ازش سودی ببره چون لایترا فقط به حومورا پایبند بوده.
آدارایل نفس عمیقی کشید. کارولینا نیز همین‌طور اگر هادس انرژی گوی را می‌گرفت، به حتم دچار مشکل بزرگی می‌شدند. آدارایل به تاون روی کرد، گفت:
- پس باید به حومورا برگرده.
تاون سرش را تکان داد. فلس روح هایدرا را از روی زمین بلند کرد. در کنار گوی گرفت و گفت:
- باید این دو رو به حومورا برگردونم.
آدارایل سرش را تکان داد، نگاه غم‌زده‌اش را به اژدها داد و گفت:
- در هیرونا می‌بینمت.
اژدها بدون آن‌که جوابی دهد، چشم بست و همراه با تاون ناپدید شد. کارولینا نفسش را بیرون داد. هکتور جلو آمد و با ناله گفت:
" الان این جمجمه رو باید کجا ببریم؟ چه کاری باید باهاش کرد؟"
کارولینا خسته پاسخ داد:
- نمی‌دونم. یادم رفت از تاون بپرسم.
پیتر خسته بازگشت، درحالی که دستش را روی دلش نهاده بود گفت:
- بیاین اول استراحت کنیم... اصلا حالم خوب نیست. به یکم آب نیاز دارم.
کارولینا سرش را تکان داد، گفت:
- بیاین نزدیک می‌تونم تلپورت کنم.
هر دو سرشان را تکان دادند و کارولینا چشم بست. اولین‌بار بود که می‌خواست از قدرتش استفاده کند، نمی‌دانست تا چه اندازه و چه مسافتی می‌تواند برود. ولی دل به دریا زد و خود را کنار برکه‌ای در جنگل‌های تایگا، تصور کرد. لحظه‌ای احوالشان زیرورو شد و بعد چشم گشودند. باورش سخت بود اما آن‌ها درست در کنار برکه‌ای بودند که کارول همیشه در آن شنا می‌کرد. وقتی که هنوز عضوی از یک گله‌ی گرگ بود.
پیتر خسته آب خورد و همانجا کنار برکه خوابید. زمزمه کرد:
- فقط یکم آرامش و بوی خوب خاک و آب...
هکتور نیز کنار سنگی بزرگ دراز کشید و کارولینا به خنده افتاد وقتی هر دویشان سریع خواب رفتند. کارولینا به اطراف نگاه کرد، تغییر زیادی نکرده بود. تخته سنگ‌ها همان های گذشته بودند. برکه هم همین‌طور... کنار پیتر خوابید و سرش را روی کمرش گذاشت. دلش برای گذشته تنگ شد. زمانی که هنوز تمام دغدغه‌اش تنها این بود که چیست و چرا نقص دارد. چشم‌هایش کم‌کم بسته شدند و به خواب رفت. تا کمی آرامش جمع کند.
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
339
1,845
مدال‌ها
3
برای اولین‌بار پنجه‌هایش را بیرون آورد و آن‌ها را بر روی سنگ کشید تا تیز شوند. صدای خراشیده شدن سنگ در اطراف پیچید و بیشتر فضای جنگ را ایجاد کرد. کارولینا مجدد برای پنجمین بار اطراف را بررسی کرد و گفت:
- خب، دیگه وقتشه.
پیتر پوزخند ناخواسته‌ای زد قصدش به حتم تمسخر نبود. گفت:
- تاون هنوز نیومده و تو از الان شکستت رو قبول کردی!
کارولینا اخم کرد، با خشم گفت:
- این‌طور نیست فقط کمی نگرانم، همین.
پیتر غرغر کرد، می‌دانست که این رفتارش چیزی جز ترس نیست. نگرانی؟ شوخی‌ای بیش نبود. هکتور دندان‌هایش را با یک استخوان ران آهو تیز می‌کرد، با استرس گفت:
" رفتارت مناسب نیست، باید شجاع‌تر باشی مثل قبل باش!"
کارولینا با این‌حرف هکتور، از تب‌وتاب افتاد. دمش را آهسته تکان داد، چرا فراموش کرده بود قبلا چقدر اعتماد به نفس داشت؟ شاید یک‌بار شکست در جنگ، باعث شده بود دیگر نتواند به خودش متکی باشد. باد به آرامی وزید. امروز هوا بسیار بسیار خوب و دلپذیر بود. حال می‌داد بنشینند و یک غذای لذیذ در کنار برکه بخورند. اصلا برای جنگ خوب نبود. هرچند چاره‌ای نداشتند زیرا هادس فهمیده بود جمجمه دست آن‌هاست، انگار حق با تاون بود. آن جمجمه آن‌قدر برایش اهمیت داشت که در زمان کوتاهی، متوجه‌ی نبودش شده بود. بخاطر رهایی اژدها نیز بیشتر کفرش در آمده است. برای همان هنگامی که آن‌ها بعد از دو ساعت از خواب بیدار شدند، تاون خبر بدی برایشان داشت.
هادس ببرینه‌ها را در هالربوس به دار بسته بود. به قاطع گفته بود اگر تا فردا کارولینا خود را تسلیم نکند همه را می‌کشد و بعد، نوبت دیگر نژادهاست. البته در صورتی که آن‌ها قبول کنند با هادس هم پیمان شوند، آن‌ها را زنده می‌گذارد. خب، راهی برای پیروزی بود؟ شاید ناامیدی، نگرانی و استرس شدید کارولینا نیز برای همین باشد.
پیتر به طرفش قدم برداشت و خسته گفت:
- اگر به قصد پیروزی بری، مطمئنم پیروز میشی.
کارولینا بی‌حوصله آه کشید، از این‌حرف‌های امیدوارانه‌ی پیتر زیاد در گوشش رفته بود. خواست جوابش را بدهد که تاون مجدد بازگشت. خسته از رفت و آمد زیادش در دنیاها، روی سنگی نشست. همه منتظر بودند تا دهانش تکان بخورد. قرار بود چه بگوید؟ سرش را بالا گرفت و جدی گفت:
- حقیقت اینکه هادس واقعا ارتشش رو به حاشیه‌ی هالربوس فرستاده. خیلی مطمئنه که تو تسلیم میشی.
کارولینا پنجه‌اش را از خشم در زمین فرو کرد، شاید واقعا باید تسلیم میشد. سرش را بالا گرفت و پرسید:
- می‌تونیم با جمجه باهاش معامله کنیم؟
تاون شانه‌اش را بالا انداخت، پاسخ داد:
- تنها یه راه داره، اینکه بری و ببینی قبول می‌کنه یا نه.
پیتر کلافه به تاون خیره شد و خشمگین پرسید:
- می‌خواین مذاکره کنین؟ با کسی که حاضره همه رو بخاطر یه دشمنی دیرینه بکشه؟
تاون لبش را گزید. او حق داشت، حتی تاون هم گمان نمی‌کرد هادس با این موضوع کنار بیاید. اما، امتحانش که ضرری نداشت، داشت؟ به کارولییا خیره شد.
- باید امتحانش کنیم. متاسفم که این رو میگم، اما بخاطر اشتباهی که کردین، ارتش گیر افتاده و واقعا راهی برای شکستش نیست. هیچ کدوم از نژادهایی که براشون نامه فرستادی قبول نکردن. نه روبینه‌ها، نه تک‌شاخ‌ها.
کارولینا سرش را پایین انداخت، اگر تاون این‌طور می‌گفت... شاید واقعا راهی نبود.
خرخری کرد و پنجه‌هایش در زمین فرو رفتند.
- باشه، تاون درست میگه. باید امتحان کنیم.
به هکتور نگاه کرد و گفت:
- می‌تونم ‌بهت اعتماد کنم؟
هکتور از آن سوال ناگهانی جا خورد. مگر به او اعتماد نداشت که گذاشت همراهش بیاید؟ کمی تعلل کرد. می‌توانست به کارولینا وفادار بماند؟ نمی‌دانست... آهی کشید و سرش را تکان داد. هرچه باداباد. کارولینا مشتاق به طرف هکتور رفت. مضطرب گفت:
- به هالربوس برو؛ بگو کارولینا قبول کرده تسلیم بشه. اما تنها در صورتی که هادس اجازه بده ببرینه‌ها به قدمرا برگردن.
تاون ابرویش را بالا انداخت. می‌خواست عقب نشینی کند. پیتر سریع مخالفت کرد.
- اون‌ها برای جنگ اومدن هالربوس رو رها نمی‌کنن. حاضرن با افتخار بمیرن تا اینکه بزدلانه فرار کنن. اونم برای دومین‌بار.
کارولینا خشمگین به طرف پیتر چرخید، فریاد زد:
- مردنشون با انقراض فرقی نداره! وقتی نباشن هالربوس هم ارزشی نداره!
هکتور سکوت کرده بود، رفتن پیش هادس و گفتن همچین شرطی آن‌هم جلوی پدربزرگش... یکم اضطراب به قلبش رخوت کرد. اما کم نیاورد. سرش را تکان داد و به تاون نگاه کرد. تاون برخواست، شانه‌اش را بالا و پایین کرد و گفت:
- بسیارخب، ملکه تویی، فرمانده تویی. هرچی تو بگی فقط امیدوارم اشتباه نکنی.
کارولینا تنها سرش را تکان داد. خسته شده بود از بس همه‌چیز بر دوشش بود. کاش می‌مرد و راحت میشد. واقعا می‌گویم. تاون دریچه‌ای را گشود و خطاب به هکتور گفت:
- برو، درست جلوی هالربوس بیرون میای.
کارولینا مستاصل به هکتور خیره شد و ل*ب زد:
- مواظب باش!
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
339
1,845
مدال‌ها
3
امیدوار است دیگر به او پشت نکند. هکتور سرش را پایین انداخت و با افکار درهم از دریچه گذشت. با رفتن هکتور، کارولینا خسته روی زمین خوابید. پاهایش انگار دیگر تحمل وزنش را نداشتند. بخاطر استرس بود. مردد گفت:
- شاید باید بس کنیم.
پیتر سکوت کرده و تاون نیز چیزی نگفت. پیتر با انزجار نگاهش به جمجمه افتاد. چرا باید فردی به آن قدرتمندی، نقطه ضعفش جمجمه‌ی یک انسان باشد؟ کنجکاوی به او غلبه کرد، پس از تاون پرسید:
- تو هادس رو می‌شناسی مگه نه؟ وگرنه کسی نمی‌دونست نقطه ضعف مهمی داره.
تاون در سکوت غرق شد. مدتی بعد تنها سرش را تکان داد. کارولینا با کمی کنجکاوی پرسید:
- قبلا اینجا بودی؟
تاون خیره به کارولینا نگاه کرد، ببرینه‌ی دورگه شانه‌اش را بالا انداخت و خون‌سرد گفت:
- تو اکثر جاهای امگاورس رو می‌شناسی. برای همین پرسیدم.
تاون با این جواب، آه کشید و آهسته پاسخ داد:
- در حقیقت، زمانی خدای این سرزمین بودم.
هر دو ببرینه از این پاسخ ناگهانی شوکه شدند. پیتر فریاد زد:
- خدا بودی؟!
کارولینا به فکر رو رفت، چیزی از خدای دیگر جز زئوس به یاد نداشت. سرش را بالا گرفت و به تاون نگاه کرد. سنگینی نگاه خیره‌ی آن‌دو ببرینه باعث نشد تاون از خاطرات غم‌انگیز گذشته بیرون بیاید. ل*ب گشود و ادامه داد:
- خیلی وقته این راز رو دارم. احساس می‌کنم دیگه هرگز نمی‌تونم بهتون بگم. شاید الان وقتشه.
پیتر لرزید، یعنی قرار بود بمیرند که تاون داشت با آن‌ها درد و دل می‌کرد؟ تاون دستش را روی سنگ گذاشت، زبری سنگ حالش را جا می‌آورد.
- دو هزار قرن پیش، من خدای واحد امگاورس بودم. همه‌چیز خوب بود تا زمانی که زئوس از جهان دیگه‌ای به اینجا اومد. اون با دو برادرش هادس و پوزاییدون متحد شدن تا من رو بکشن و خودشون فرمانروا بشن. من توی جنگ آسیب بدی دیدم و در نهایت با کمک قدرتی که برام مونده بود به جهان دیگه‌ای رفتم. ولی باید زمان می‌گذشت تا قدرتم برگرده. قرن‌های زیادی در خلاء به سر بردم. جهان‌های دیگه خدایان زیادی داشتن و هیچ کدوم پذیرای من نبودن. پس از صد قرن، بالاخره تونستم نیرویی به دست بیارم تا جایی برای خودم بسازم. قدمرا شکل گرفت و بعد تصمیم گرفتم ساکنینش رو افراد خاصی بذارم. کسانی که مثل من، جهانشون دیگه اون‌ها رو نمی‌خواست و یا به ناحق اعدام می‌شدند. برای همین الان قدمرا سرزمینی پر از نژاد های خاصه.
سکوت کرد و به گذشته رفت. افکارش درهم رفته بود. پیتر اما نگذاشت بیشتر غرق شود زیرا پرسید:
- اما اون جمجمه، از اون چطور خبر دار شدی؟
تاون لبخند تلخی زد. به زمین خیره ماند و آهسته گفت:
- اون جمجمه‌ی دخترم بود.
کارولینا و پیتر بیشتر از قبل حیرت کردند. تاون فرزند داشت؟ از یک انسان؟ یعنی را*بطه‌ای... خوشبختانه تاون به حرف آمد و نگذاشت بیشر افکارشان فاسد شود.
- اون رو به فرزند خواندگی گرفته بودم. تنها کسی بود که وقتی کنار دریا رهاش کرده بودن تا بمیره، من رو دید با دیدنم خندید. برای همین اون رو قبول کردم. انسان‌های امگاورس خیلی بی‌رحم بودن. فقط چون اون دختر نیروی عجیبی داشت، می‌خواستن که بمیره. اون زمان هنوز گونه‌ها شدیدا باهم مشکل داشتن.
کارولینا بهت‌زده پرسید:
- توی امگاورس زمانی انسان بوده؟
تاون سرش را تکان داد انگار اصلا چیز عجیبی نبود.
- همراه با گرگینه‌ها و خون‌آشام‌ها. البته بعد از یک تکامل نژادی، انسان‌ها منقرض شدن. البته الان توی سرزمین‌های دیگه هستن ولی خب نه زیاد.
کارولینا بهت‌زده سرش را تکان داد و منتظر ماند تا تاون باقی ماجرا را بگوید. تاون نفس عمیقی کشید. بازگو کردن گذشته، حس بدی داشت.
- رزیتا دختر عاقل و آرومی بود. هرچند بعد از اومدن هادس، عاشقش شد. واقعا نفهمیدم چرا باید عاشق اون بشه و در کمال حیرت حتی هادس هم ازش خوشش اومده بود. خب اوج بدشانسی بود وقتی رزیتا ازم خواست بذارم با هادس ازدواج کنه. چون در اون صورت هادس قدرت به دست می‌آورد. پس من قبول نکردم و رزیتا... رزیتا خودش رو جلوی من کشت.
بغ کرده دستش را بالا آورد. خنجری در دستش ظاهر شد. خنجری که دسته‌اش پر از طلا و جواهر زمرد بود. تیغه‌اش برق میزد. خیره به آن گفت:
- با همین خنجری که توی پانزده سالگی بهش هدیه داده بودم، خودش رو گردن برید. هادس هم دید، جمجمه‌اش رو برداشت چون جاودان ترین عضو بدن انسان‌ها بود. زمان بیشتری می‌تونست نگهش داره. اون رو برد و طلسم‌های زیادی روش انجام داد تا برگرده. ولی برنگشت. و بعد... جنگ بزرگ ما شروع شد. هادس بیشتر از همه انگیزه‌ی کشتن من رو داشت.
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
339
1,845
مدال‌ها
3
پیتر سرش را پایین انداخت و ل*ب زد:
- رزیتا برای چی باید خودش رو بکشه؟ بخاطر عشق...
کارولینا اما با پیتر هم نظر نبود. محصور شده گفت:
- اون خودش رو نکشته، شاید تحت‌تاثیر طلسم بوده.
تاون سرش را بالا آورد، خشمگین و مطمئن گفت:
- نه هادس این کار رو نمی‌کنه. خیلی بخاطر مرگ رزیتا آسیب دید، هفته‌ها توی جهنم خودش رو حبس کرد. محاله خودش این کار رو کرده باشه.
کارولینا تنها پلک زد و سرش را موافق تکان داد. منظور او هادس نبود. خسته گفت:
- کی اول جنگ رو شروع کرد؟
تاون کمی فکر کرد و در نهایت گفت:
- پوزاییدون.
کارولینا زمزمه کرد:
- و چرا؟
تاون بیشتر فکر کرد. زمان زیادی گذشته بود و برای یادآوری این دشمنی دیرینه، باید به گذشته می رفت. آری... گفت:
- بخاطر تقاص گرفتن برای هادس اومده بود و بعد جنگ شروع شد.
کارولینا سرش را متفکر تکان داد و دوباره پرسید:
- هادس کی اومد؟
تاون بیشتر فکر کرد.
- دقیقا به یاد ندارم اما زئوس و پوازییدون با من درگیر شده بودن که هادس بهشون پیوست.
کارولینا از روی زمین بلند شد. سپس با شک گفت:
- انگار از عمد رزیتا مرده تا هادس غمگین بشه تا هدفی برای کشتن داشته باشه، پوزاییدون میاد تا انتقام بگیره. زئوس به کمکش میاد و در نهایت هادس برای تشکر از اون‌ها بهشون کمک می‌کنه و تو؟ میشی کسی که دخترت خودش رو کشت چون نذاشتی با هادس ازدواج کنه. بهم بگو تاون، هادس قبل از اون تمایلی به جنگ داشت؟ قبل از کشتن رزیتا.
تاون سوکت کرد. حرف‌های کارولینا، عجیب و غیرممکن اما منطقی بودند. گفت:
- نه... اون می‌خواست با رزیتا ازدواج کنه. گفت قسم یاد می‌کنه تا هرگز به ما حمله نکنه. اما... من باور نکردم. رزیتا رو گول زده بود، اون دختر محو عشقش بود پس...
کارولینا دمش را تکان داد پس حدسش درست بود. در واقع، کسی که تمام مدت در پشت پرده بازی می‌کرد زئوس و پوزاییدون بودند. اما این برای قرن‌ها پیش است. اکنون، تنها کسی که با ببرینه ها مشکل دارد هادس است و دلیل، چیست؟ چرا باید نژآد های برتر یکی‌یکی از امگاورس حذف شوند؟
تاون ل*ب گزید و از جایش برخاست. گیج گفت:
- باید برم... باید برم.... باید برم.
دریچه‌ای ناگهان باز شد و او ناپدید گشت. پیتر نگاهی به کارولینا انداخت و گفت:
- حرف‌هات، ممکنه تاثیر زیادی رو این جنگ داشته باشه، اگر که تاون هم بیاد.
کارولینا سرش را تکان داد، ل*ب زد:
- باور کنی یا نه، حس عجیبی بهم میگه درست گفتم. اما نمی‌دونم چرا باید هادس با نژادهای برتر مشکل داشته باشه. ما که مسلما به تاون اون زمان کمک نکرده بودیم تا باهاشون بجنگه. یا مثلا رزیتا رو بکشه!
پیتر کلافه حرفش را تایید کرد. کارولینا کنارش خوابید و گفت:
- بیا منتظر هکتور باشیم. از بس فکر کردم واقعا خسته شدم. نهایت این جنگ، مرگه بعد آرامش ابدی.
پیتر معترض گوشش را لیس زد، آهسته در کنارش زمزمه کرد:
- این حرف رو نزن. من... بی تو نمی‌تونم.
***
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
339
1,845
مدال‌ها
3
هکتور با استرس فراوان از دریچه خارج شد و به سمت سربازهای گرگینه رفت. با رسیدن به سربازها، همه گارد گرفتند و آماده بودند تا او را شکار کنند. هکتور آب دهانش را مضطرب قورت داد و گفت:
- برای مذاکره با هادس اومدم، از طرف ملکه آدریانا.
گرگینه‌ها با شنیدن حرفش، گاردشان را گیج پایین آوردند و به همدیگر نگاه کردند. صدایی به گوش رسید شخصی آشنا برای هکتور.
- از کی تا حالا آدریانا دوباره ملکه شده و از کی تو سفیرش شدی؟
هکتور سکوت کرد و چیزی نگفت. سعی نداشت با رایکا دعوا کند آن‌هم در این لحظه‌ی شدیدا حساس که همه‌چیز به او بستگی داشت؛ پس تنها به رایکا خیره ماند. رایکا که دید هکتور قصد جواب دادن ندارد، شانه بالا انداخت و شمشیرش را تکان داد.
- دنبالم بیا.
سربازها از جلوی هکتور کنار رفتند و او وارد جنگل هالربوس شد. نگاهش را به جنگل و دشت گل‌های زنگوله‌ای داد. آخرین‌باری که اینجا را دیده بود، زمان جنگ پنج سال پیش بود. جنگی که تمام گل‌ها را خونی کرد و این منظره‌ی زیبا نابود شد.
چند قدم دیگر که جلو رفتند، مردی میان‌سال، روی یک سنگ نشسته بود و به جنگل نگاه ‌می‌کرد. او کیست؟ رایکا با رسیدن به آن مرد تعظیم کرد و محترمانه گفت:
- سرورم، هکتور از طرف آدریانا برای مذاکره اومده.
مرد سرش را به سمت آن‌دو چرخاند، هکتور برای اولین‌بار بود که این مرد را می‌دید. شخصی پیر و فرتوت که به نظر می‌رسید آخر عمرش است، اما نه کمرش خم داشت، نه نگاهش بی‌جان بود، تنها پوستش خر*اب شده بود. مرد سر تا پای هکتور را بررسی کرد و ل*ب زد:
- از قبیله‌ی کارانوس.
هکتور تنها سرش را تکان داد. ترس رو‌به‌رو شدن با پدربزرگش بیشتر از روبه‌رو شدن با هادس بود. گفت:
" باید با هادس حرف بزنم."
رایکا پوزخندی زد و با تمسخر به حرف آمد:
- ایشون سرورمون هادس هستند.
هکتور اول متعجب شد اما سریع خودش را جمع‌و‌جور کرد. تعظیم کوتاهی انجام داد و گفت:
" ملکه مایل هستن جمجمه رو به شما بدن."
هادس لبخند ملیحی زد. سرش را راضی تکان داد و گفت:
- دختر عاقلیه.
هکتور آب دهانش را قورت داد و در ادامه گفت:
" اما به شرطی که شما سه نژاد حامی ایشون رو رها کنید."
هادس با شنیدن این‌حرف، ساکت ماند. جنگل ناگهان در سکوت عمیقی فرو رفت. آن‌قدر که حتی رایکا هم جرات نکرد حرفی بزند. هکتور به وضوح صدای نفس‌هایش را می‌شنید. دقایقی بعد هادس با خشم گفت:
- به آدریانا بگو مذاکره‌ای در کار نیست. در نهایت اون شکست می‌خوره و من جمجمه رو می‌گیرم. برام دیر یا زودش فرقی نداره.
هکتور سرش را حیرت‌زده بالا گرفت، با این اوصاف چیزی نداشت که بگوید. انگار مذاکره کردن واقعا کار او نبود مگر نه؟ از استرس، تنها سرش را تکان داد و خواست برود که فریاد و نعره‌ی کارانوس در ذهنش پیچید.
" هکتور! می‌کشمت و این ننگ رو از روی قبیله پاک می‌کنم!"
کارانوس با بی‌رحمی تمام به سمت هکتور حمله برد و گردنش را با دندان‌های نیشش گرفت. هکتور آن‌قدر شوکه شده بود که نتوانست هیچ‌کاری انجام بدهد. با ضربه‌ی شدید به زمین خورد و زیر کارانوس گیر افتاد. کارانوس شوخی نداشت، به قصد کشتن گردن هکتور را فشار می‌داد تا خفه شود. رایکا با لذ*ت در حال تماشا بود و هیچ‌ک.س حاضر به کمک نبود. حتی همراهان کارانوس که جزو خانواده‌ی هکتور بودند هم با تمسخر به او نگاه می‌کردند. انگار یک‌چیز کاملا عادی بود. هکتور دست و پا زد، سعی کرد مبارزه کند اما نتوانست. پدربزرگش واقعا بزرگ‌تر و قوی‌تر بود. دهانش را به سختی گشود، نفس کشیدن برایش غیرممکن به نظر می‌رسید. خیره به چمن‌های کنار چشمش جنگل را تار دید، کاش می‌توانست کمکی به کارولینا بکند. اگر می‌دانست که برای آخرین‌بار او را می‌دید، شاید جور دیگری رفتار می‌کرد. کاش می‌دانست تا بیشتر قدرش را بداند تا از آن لحظه‌ها به خوبی استفاده کند. کاش فرصتی بهتر گیر می‌آورد تا بتواند اعتمادش را بیشتر جلب کند. شاید او آن‌وقت از پیتر فاصله می‌گرفت. شاید... بازهم به سمتش می‌آمد. شاید... .
درد آن‌قدر زیاد بود که چشم‌هایش را بست، دیگر داشت خفه میشد. ضربان قلبش پایین و پایین‌تر امد تا آن‌که هادس ل*ب گشود.
- کافیه کارانوس، بذار اون رو توی جنگ بکش. لذ*ت بیشتری خواهد داشت.
کارانوس غرغری کرد، جرات نداشت از دستور هادس سرپیچی کند. پس سریع عقب کشید و دندان‌هایش را از توی شاهرگ و گوشت هکتور بیرون کشید. هکتور با یک دم عمیق هوا را بلعید. پس زندگی دوباره همچین حسی داشت. به سختی و با ترس بسیار از روی زمین بلند شد. سرش گیج می‌رفت، دست و پاهایش می‌لرزیدند. همه‌جا را تار می‌دید، چطور قرار بود برگردد؟ نگاهی به گله‌اش اندخت، افرادی که با تنفر به او نگاه می‌کردند. پدربزرگ، نگاهش بوی خون و انتقام می‌داد. اگر هادس جلویش را نمی‌گرفت به حتم او الان مرده بود. غمگین نگاه از آن‌ها گرفت و به طرف مسیری که آمده بود رفت. یک روز، به همه‌ی آن‌ها ثابت می‌کرد که اشتباه می‌کنند؛ یک روز.
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
339
1,845
مدال‌ها
3
زخمی و غمگین خرامان‌خرامان به دروازه رسید. سربازها با دیدنش خندیدند و مسخره‌اش کردند. هکتور اما توجه‌ای نکرد. با دیدن دریچه که هنوز باز بود، خوشحال شد. به طرف دریچه رفت و جلویش مکث کرد، چشم بست و با خود گفت باید چگونه با کارولینا روبه‌رو شود؟ با شکستی که خورده بود... آهی کشید و وارد دریچه شد. راهی جز این نبود، نمی‌توانست با این زخم هم فرار کند... .
***
تاون ایستاده در کنار آدارایل، به گوی لایترا که اکنون باشکوه می‌درخشید خیره بود. آدارایل با اندوه به طرف لبه‌ی ارتفاع سطح میان مبارزه رفت. خیره به دور دست‌های ابری آزتلان، گفت:
- هیچ‌وقت نگفت همچین منظره‌ای داشته. همیشه فقط از دردهاش گفت.
تاون که عمیقا در فکر بود چیزی نگفت اما وارنا به طرفش قدم برداشت. کنارش ایستاد و جواب داد:
- چون هرگز وقت نداشت از منظره لذ*ت ببره. همیشه درگیر بود. با من و... دخترهای اشرافی دیگه.
وارنا غمگین سرش را پایین انداخت، نیم‌نگاهی به فلس روح هایدرا که پشت سرشان کنار تاون معلق بود انداخت و گفت:
- کاش زنده بود. فقط می‌خواستم تاج و تخت رو بهش پس بدم و برای همیشه توی جایی ساکت قایم بشم.
آدارایل اخم کرد و ل*ب زد:
- هفده سال توی این دربار بود و باهاش نبودی، حالا که مرده...
خندید، با تسمخر گفت:
- ملکه، راسته که میگن اژدهایان مرده پرستن.
وارنا تنها سکوت کرد و چیزی نگفت. حرف حق که جواب نداشت. آدارایل روی از آن منظره‌ی زیبا گرفت و گفت:
- تاون، بیا بریم.
تاون هنوز هم به گوی لایترا خیره بود. آدارایل که دید او چیزی نمی‌گوید، به طرفش رفت و با صدای بلندتری گفت:
- تاون حواست کجاست؟
تاون ناگهان به خود آمد، پلک زد و سرش را پایین برد. نگاهش به کفش‌های چرمی بود، متفکر گفت:
- در واقع، داشتم به چیز مهمی فکر می‌کردم.
سرش را به طرف آدارایل چرخاند و گفت:
- واقعا می‌خوای فلس روح هایدرا رو برگردونی؟
آدارایل ابرویش را بالا انداخت، با پوزخند پرسید:
- به نظرت راه دیگه‌ای هم دارم؟
وارنا همان‌طور که به غروب آزتلان خیره بود، به حرف‌هایشان گوش سپرد. تاون نفس عمیقی کشید و گفت:
- خب، حقیقت اینکه کارولینا هرگز نمی‌تونه پیروز بشه.
آدارایل سرش را تکان داد و خون‌سرد گفت:
- مشخصه، هیچ نیرویی نداره که بخواد مبارزه کنه. گمان نکنم با یه جمجمه بتونه حریف اون بشه.
تاون سرش را تکان داد، مردد به آدارایل خیره ماند و گفت:
- اما اگر هایدرا طرف اون باشه... خب نتیجه ممکنه فرق کنه.
آدارایل و وارنا هر دو متعجب شدند. وارنا در جایش تکانی خورد و آدارایل دهانش باز ماند. منظور تاون چه بود؟ بهت‌زده پرسید:
- می‌خوای بگی هایدرا می‌تونه برگرده؟ اما چرا تموم این مدت بهم نگفتی؟ تاون تو...
تاون سریع دستش را بالا آورد تا مانع از حرف زدن آدارایل شود. سپس ادامه داد:
- اشتباه نکن اون نمی‌تونه زنده بشه. اون مرده آدارایل باید این رو قبول کنی. اما کارولینا... خب اون یه ببرینست و از اون‌جایی که دورگه شده، قدرت هیپنوتیزمش می‌تونه تاثیر بیشتری داشت باشه. اون... می‌تونه روح هایدرا رو کنترل کنه تا براش بجنگه.
آدارایل اول سکوت کرد. انگار داشت حرف تاون را تجزیه و تحلیل می‌کرد اما بعد فریاد زد:
- می‌خوای ازش به عنوان صلاح استفاده بشه؟ نه نمی‌ذارم باهاش اینکار رو بکنی! قبل از مرگش آرامش نداشت الان هم نمی‌تونه داشته باشه؟ تاون داری از حدت فراتر میری!
تاون خشمگین ل*ب گزید و پاسخ داد:
- بس کن آدارایل! هایدرا رو می‌شناسم، اون نمی‌خواست مردم اذیت بشن، اون دوست داشت به همه کمک کنه دوست داشت مفید باشه. الان بهترین زمانه. اون... مطمئنم اگر زنده بود قبول می‌کرد!
آدارایل خشمگین پوزخند زد، به طرف تاون چرخید و گفت:
- دیوونه شدی! بخاطر اون ببرینه عقل از سرت پریده. من نمی‌ذارم که...
وارنا به طرف تاون امد و به میان سخنان آدارایل پرید.
- بیرون کشیدن فلس روح یه اژدها خیلی سخته، تقریبا غیرممکنه. وقتی یکی زحمت بیرون کشیدنش رو کشیده، خب نمیشه که ازش نهایت استفاده رو نبرد.
آدارایل خشمگین به وارنا خیره شد و خواست چیزی بگوید که وارنا بی‌توجه به خشم اِلف عاشق ادامه داد:
- هرچند اگر اون ببرینه نیازی داشته باشه کسی کمکش کنه، خب ما حاضریم حمایتش کنیم.
تاون لبخند زد، از کی تا حالا وارنا آن‌قدر عاقل شده بود؟ شاید بعد از شکست سخت پارسوماش و کشتن او با دست‌های خودش، سختی‌های زیادی را از سر گذرانده بود. تاون به آدارایل نگاه کرد و گفت:
- نمیشه، شماها زنده‌این و هنوز مطعلق به این جهان هستین. حضورتون توی جهان‌های دیگه و تاثیر گذاشتن روی سرنوشتشون اشتباه محضه. تعادل بهم می‌خوره اما هایدرا، این‌طور نیست. اون روحه و دیگه جسم اصلی نداره. تاثیر گذاشتن روی جهان‌ها برای اون مانعی نداره!
آدارایل خشمگین دست در موهایش فرو کرد و گفت:
- باهاش صلاح می‌سازی این از انسانیت به دره!
تاون خسته از بحث بیهوده با آدارایل گفت:
- درهر حال تصمیم تو مهم نیست. اگر کارولینا قبول کنه من فلس روح هایدرا رو بهش میدم.
آدارایل فریاد زد و خواست به طرف فلس روح هجوم ببرد که تاون همراه فلس ورح ناگهان ناپدید شد. آدارایل حیران به دست‌های خالیش و جای خالی تاون خیره‌ ماند. بهت‌زده زمزمه کرد:
- واقعا رفت!
وارنا ناراحت به آدارایل خیره شد و چیزی نگفت. چه بگوید؟ هیچی نداشت. آدارایل روی زمین زانو زد و بهت‌زده چیزی زیر ل*ب زمزمه کرد. اکنون در حومورا گیر کرده بود. تاون انگار قصد نداشت تا زمانی که نتیجه‌ی آن‌طرف روشن شود، برای بردن او بازگردد! و اکنون دوباره آدارایل در حومورا بود، در سرزمینی که عشقش را از او گرفت.
***
 
بالا پایین