- May
- 339
- 1,845
- مدالها
- 3
هکتور نیز در فکر فرو رفته بود. اما به چه فکر میکرد؟ آیا دوستهای قدیمی بازمیگشتند؟ گمان نکنم. کلافه پوفی کشید و گفت:
" بقیه هم از راهحل فردریک استفاده کردن. اونا هم مثل من تحت تاثیر طلسم نیستن شاید بتونی ازشون کمک بگیری."
کارولینا غرغری کرد.
- نیازی نیست پای بقیه رو به این بازی باز کنیم.
از پیتر جدا شد. او را لیس زد و گفت:
- بیا پیتر. فداع کردن من بهترین راهحل برای نجات دادن اونهاست.
پیتر غمگین و ناراضی سرش را تکان داد. راهی به فکرش نمیرسید. هکتور خواست اعتراض کند که هر دو رفتند. صبر نکردند و حتی کارولینا با او وداع هم نکرد. انگار میترسید نظرش تغییر کند. هکتور اما به دنبالشان راه افتاد. سه گرگ، از زندان بیرون آمدند. به طرف ورودی اردوگاه رفتند که گرگ خاکستری، هکتور گفت:
" اگر هادس اونجا باشه، نمیتونین دوست هاتون رو نجات بدین."
پیتر سرش را تکان داد. کارولینا چیزی نگفت، چه داشت بگوید؟ هکتور مجدد به حرف آمد:
" من فکری دارم."
هر دو گرگ ایستادند و به او نگاه کردند. کمی معذب شد اما حرفش را زد.
" کارول باهاشون رو به رو بشه و ما به کمک بچههایی که خبرشون میکنیم مخفیانه اونها رو آزاد میکنیم و... "
کارولینا به راه افتاد. به نظرش مسخرهترین نقشهی عمرش بود. پیتر نیز با تاخیر دنبالش رفت و هکتور در نهایت فهمید که ایدهی خوبی نداده است. هر سه از اردوگاه خارج شدند. کارولینا جلو بود، داشت با تمام احساساتش آخرین صحنههای امگاورس را در ذهن خود هک میکرد. ناراحت بود که پیتر را تنها میگذاشت. فکر کرده بود پیتر کسی است که میتواند با او تا آخر عمرش زندگی کند اما انگار... اشتباه فکر کرده بود.
همانطور که لحظه به لحظه به هالربوس نزدیک میشدند، کارولینا بیشتر استرس میگرفت. شاید تصمیمش اشتباه بود. شاید نباید این کار را میکرد. شاید...
با رسیدن به اردوگاه، پشت بوتهای نسبتا بزرگ قایم شدند. کارولینا با چشمهای تیزبینش، اطراف را بررسی کرد. محافظت از جنگل خیلی زیاد بود. بیست گرگ تنها از ورودی جنگل محافظت میکردند. اطرافش نیز به حتم تحت محاصرهی شدید قرار داشت. سرش را پایین آورد و ل*ب زد:
- ممکن نیست بتونیم مخفیانه بریم تو. باید.... در نهایت باید خودم رو تسلیم کنم.
پیتر مردد گفت:
- اما اگر خودت رو تسلیم کردی و اونها رو آزاد نکرد، اون وقت چی میشه؟
هکتور چشم بست. زمزمه گویان گفت:
- همشون رو میکشه.
کارولینا با قلبی که نمیدانست کدام تصمیم درست است، در بین دوراهی بزرگی ایستاده بود. آیا باید خودش را فدا میکرد؟ اما اگر آنها را رها نکند واقعا چه میشود؟ آنگاه دیگر هیچ امیدی به آزادی نیست. اما اگر هم فرار کند، خب این کار معقولی به نظر نمیرسد اما عقل حکم میکند که احتیاط شود. پس... کلافه سرش را تکاند، گفت:
- در نهایت باید یه کاری بکنیم. به نظرم...
در میان حرفش، ناگهان دریچهای پشت سرشان گشوده شد و تاون از آن بیرون آمد. هکتور خیلی تعجب کرد اما پیتر و کارولینا بینهایت خوشحال شدند. دقیقا در این لحظهی حساس به تاون نیاز داشتند. کارولینا با چهرهای شاد گفت:
- تاون!
پیتر نیز با صدایی که سعی کرد به گوش گرگها نرسد، گفت:
- پسر خیلی خوشحالم که اینجا میبینمت!
تاون خندید و جلو آمد. دست نوازش بر سر آندو کشید و نگاهی به هکتور که عقب ایستاده بود انداخت. چیزی نگفت، او هکتور را میشناخت. خطاب به کارولینا گفت:
- میدونم میخوای چی کار کنی؛ کار عاقلانهای نیست.
کارولینا سرش را پایین انداخت. با تاسف گفت:
- متاسفم. ناامیدتون کردم. باید... باید اونها رو به قدمرا برگردونی. من راهی جز تسلیم شدن ندارم.
تاون به نشانهی منفی سرس را تکان داد. گفت:
- به صحرای بورگا برو، این آخرین فرصتتونه. اگر بتونی یه جمجمه اسکلتی انسان رو پیدا کنی، میتونی هادس رو شکست بدی.
" بقیه هم از راهحل فردریک استفاده کردن. اونا هم مثل من تحت تاثیر طلسم نیستن شاید بتونی ازشون کمک بگیری."
کارولینا غرغری کرد.
- نیازی نیست پای بقیه رو به این بازی باز کنیم.
از پیتر جدا شد. او را لیس زد و گفت:
- بیا پیتر. فداع کردن من بهترین راهحل برای نجات دادن اونهاست.
پیتر غمگین و ناراضی سرش را تکان داد. راهی به فکرش نمیرسید. هکتور خواست اعتراض کند که هر دو رفتند. صبر نکردند و حتی کارولینا با او وداع هم نکرد. انگار میترسید نظرش تغییر کند. هکتور اما به دنبالشان راه افتاد. سه گرگ، از زندان بیرون آمدند. به طرف ورودی اردوگاه رفتند که گرگ خاکستری، هکتور گفت:
" اگر هادس اونجا باشه، نمیتونین دوست هاتون رو نجات بدین."
پیتر سرش را تکان داد. کارولینا چیزی نگفت، چه داشت بگوید؟ هکتور مجدد به حرف آمد:
" من فکری دارم."
هر دو گرگ ایستادند و به او نگاه کردند. کمی معذب شد اما حرفش را زد.
" کارول باهاشون رو به رو بشه و ما به کمک بچههایی که خبرشون میکنیم مخفیانه اونها رو آزاد میکنیم و... "
کارولینا به راه افتاد. به نظرش مسخرهترین نقشهی عمرش بود. پیتر نیز با تاخیر دنبالش رفت و هکتور در نهایت فهمید که ایدهی خوبی نداده است. هر سه از اردوگاه خارج شدند. کارولینا جلو بود، داشت با تمام احساساتش آخرین صحنههای امگاورس را در ذهن خود هک میکرد. ناراحت بود که پیتر را تنها میگذاشت. فکر کرده بود پیتر کسی است که میتواند با او تا آخر عمرش زندگی کند اما انگار... اشتباه فکر کرده بود.
همانطور که لحظه به لحظه به هالربوس نزدیک میشدند، کارولینا بیشتر استرس میگرفت. شاید تصمیمش اشتباه بود. شاید نباید این کار را میکرد. شاید...
با رسیدن به اردوگاه، پشت بوتهای نسبتا بزرگ قایم شدند. کارولینا با چشمهای تیزبینش، اطراف را بررسی کرد. محافظت از جنگل خیلی زیاد بود. بیست گرگ تنها از ورودی جنگل محافظت میکردند. اطرافش نیز به حتم تحت محاصرهی شدید قرار داشت. سرش را پایین آورد و ل*ب زد:
- ممکن نیست بتونیم مخفیانه بریم تو. باید.... در نهایت باید خودم رو تسلیم کنم.
پیتر مردد گفت:
- اما اگر خودت رو تسلیم کردی و اونها رو آزاد نکرد، اون وقت چی میشه؟
هکتور چشم بست. زمزمه گویان گفت:
- همشون رو میکشه.
کارولینا با قلبی که نمیدانست کدام تصمیم درست است، در بین دوراهی بزرگی ایستاده بود. آیا باید خودش را فدا میکرد؟ اما اگر آنها را رها نکند واقعا چه میشود؟ آنگاه دیگر هیچ امیدی به آزادی نیست. اما اگر هم فرار کند، خب این کار معقولی به نظر نمیرسد اما عقل حکم میکند که احتیاط شود. پس... کلافه سرش را تکاند، گفت:
- در نهایت باید یه کاری بکنیم. به نظرم...
در میان حرفش، ناگهان دریچهای پشت سرشان گشوده شد و تاون از آن بیرون آمد. هکتور خیلی تعجب کرد اما پیتر و کارولینا بینهایت خوشحال شدند. دقیقا در این لحظهی حساس به تاون نیاز داشتند. کارولینا با چهرهای شاد گفت:
- تاون!
پیتر نیز با صدایی که سعی کرد به گوش گرگها نرسد، گفت:
- پسر خیلی خوشحالم که اینجا میبینمت!
تاون خندید و جلو آمد. دست نوازش بر سر آندو کشید و نگاهی به هکتور که عقب ایستاده بود انداخت. چیزی نگفت، او هکتور را میشناخت. خطاب به کارولینا گفت:
- میدونم میخوای چی کار کنی؛ کار عاقلانهای نیست.
کارولینا سرش را پایین انداخت. با تاسف گفت:
- متاسفم. ناامیدتون کردم. باید... باید اونها رو به قدمرا برگردونی. من راهی جز تسلیم شدن ندارم.
تاون به نشانهی منفی سرس را تکان داد. گفت:
- به صحرای بورگا برو، این آخرین فرصتتونه. اگر بتونی یه جمجمه اسکلتی انسان رو پیدا کنی، میتونی هادس رو شکست بدی.