- May
- 339
- 1,845
- مدالها
- 3
یک دریچه درست در کنار برکه باز شد و تاون خسته از آن بیرون آمد. پیتر، کارولینا و هکتور با دیدن فلس روح درون دستهای تاون بسیار تعجب کردند. هرچند نشد چیزی بپرسد زیرا کارولینا مشغول گذاشتن برگهای نعنا روی زخمهای هکتور بود و پیتر هم آنها را با دهان میجوید تا خرد شوند. تاون بیحوصله نگاهی به کارشان انداخت و روی تخته سنگی نشست. دقایقی بعد که کارشان تمام شد، کارولینا جلو آمد و گفت:
- هادس معامله رو قبول نکرد. گفته در نهایت ما شکست میخوریم پس دیر یا زود جمجمه بازهم به دستش میرسه.
تاون تنها سرش را تکان داد و خیره به هکتور گفت:
- کار کارانوسه.
حرفش سوالی نبود اما کارولینا سرش را تکان داد و کمی تاون را کنکاش کرد. پرسید:
- اون فلس روح همون اژدها هیدرا نیست؟ مگه به حومورا نرفتی؟
تاون سرش را بالا گرفت و به چشمهای رنگینکمانی کارولینا خیره شد. مصمم گفت:
- خوب گوش کن کارولینا.
هر سه، به خوبی حرفهای تاون را گوش کردند و وقتی حرفش تمام شد، کارولینا در سکوت محض غرق در تفکر بود. پیتر به شدت موافق این کار بود، معتقد بود با وجود آن اژدهای بزرگ و قوی در کنارشان راحت میتوانستند به مقر هادس حمله کنند و او را بکشند. کارولینا اما بر خلاف او فکر میکرد. میدانست که هادس در پشتش زئوس و پوزاییدون را دارد. نباید بیاحتیاطی میکرد. یکبار سهلانگاری بس بود.
سرش را بالا آورد و گفت:
- میتونم باهاش حرف بزنم؟ اون روح داره شاید بتونه تصمیم بگیره. اون... به هر حال انسانیت داشته. احساس داشته من... نمیتونم ازش اینطوری استفاده کنم.
تاون کلافه از حرفهای احساسی این احمقها شانهاش را بالا انداخت و گفت:
- هرطور راحتی.
فلس روح را جلوی هایدرا رها کرد و خود بلند شد. خواست برود که هایدرا بلند گفت:
- صبر کن تاون. باید یه چیز دیگه هم بهت بگم.
نگاهش را به پیتر و هکتور داد، مجدد خطاب به تاون گفت:
- ما تصمیم گرفتیم و فقط صلاح دیدیم که تو رو هم در جریان بذاریم.
تاون مشتاق به کارولینا خیره ماند. چه میخواست بگوید؟ کارولینا مصمم گفت:
- به دیدن خونآشامها میرم، برای اتحاد!
تاون شوکه شد، اصلا انتظار نداشت کارولینا بخواهد با خونآشامها متحد شود! خواست مخالفت کند که پیتر گفت:
- خب توی حرفهات اسم خونآشام به گوشمون خورد و ما گرگینه نیستیم که باهامون مشکل داشته باشن.
کارولینا سرش را تکان داد و در ادامه گفت:
- و از اونجایی که میخوایم گرگینهها رو بکشیم، شاید بیشتر مایل باشن باهامون متحد بشن.
تاون سکوت کرد، انگار منطقی به نظر میآمد هرچند که قرنها بود خونآشامها در عموم ظاهر نمیشدند. ولی او دیگر حوصلهی بحس کردن با هیچکدامشان را نداشت، برای امروز فکرش بیش از حد مشغول بود. پس تنها سرش را تکان داد و گفت:
- هرکار میخواین بکنین، مدتی نمیام.
سپس فرصتی نداد تا کسی چیزی بگوید و ناپدید شد. کارولینا شانهاش را خونسرد بالا انداخت و پیتر متفکر گفت:
- انگار حرفهات بدجور روش تاثیر گذاشته!
کارولینا جلوی فلس روح اژدهای هیدرا نشست و زمزمه کرد:
- منم بودم ذهنم درگیر میشد. باید چی کار کنم؟
دستش را دراز کرد و روی فلس روح هایدرا نهاد. پیتر مشتاق گفت:
- چشمهات رو ببند و سعی کن با روحش ارتباط بگیری. باید کار جالبی باشه!
کارولینا حرف پیتر را تکرار کرد و سعی کرد با ذهنش دنبال روح بگردد. اما لحظه ای بیشتر طول نکشید که ناگهان ضربهی بزرگی به ذهنش خورد. لرزید اما دستش را از روی فلس برنداشت. در پشت پلکهای چشمش، اژدهایی عظیم به رنگ سبز با سیزده سر نمایان شد. هر سر رنگی خاص خود را داشت. کارولینا ترسیده بود اما نگذاشت ترس او را تسلیم کند. اژدها نعرهای کشید:
- بازهم تو؟ قرار بود من به حومورا برگردم!
کارولینا به حرف آمد، سعی کرد مصمم به نظر برسد:
- ازت میخوام بهم در جنگ کمک کنی. بدون تو پیروز نمیشم!
اژدها بدون هیچ نگرانیای گفت:
- برای چی باید برام مهم باشه؟ من مردم. دیگه به دنبای شماها تعلق ندارم.
کارولینا اندکی سکوت کرد، اژدها تغییر رفتاری داشت در نهایت با دیشباش فرق میکرد! خیره به چشمهای اژدها گفت:
- پس آدارایل در موردت اشتباه کرده بود.
اژدها با شنیدن نام آدارایل، سرش را جلو آورد. به کارولینا خیره شد و نگران پرسید:
- اون کجاست؟ بهم بگو کجاست؟
- هادس معامله رو قبول نکرد. گفته در نهایت ما شکست میخوریم پس دیر یا زود جمجمه بازهم به دستش میرسه.
تاون تنها سرش را تکان داد و خیره به هکتور گفت:
- کار کارانوسه.
حرفش سوالی نبود اما کارولینا سرش را تکان داد و کمی تاون را کنکاش کرد. پرسید:
- اون فلس روح همون اژدها هیدرا نیست؟ مگه به حومورا نرفتی؟
تاون سرش را بالا گرفت و به چشمهای رنگینکمانی کارولینا خیره شد. مصمم گفت:
- خوب گوش کن کارولینا.
هر سه، به خوبی حرفهای تاون را گوش کردند و وقتی حرفش تمام شد، کارولینا در سکوت محض غرق در تفکر بود. پیتر به شدت موافق این کار بود، معتقد بود با وجود آن اژدهای بزرگ و قوی در کنارشان راحت میتوانستند به مقر هادس حمله کنند و او را بکشند. کارولینا اما بر خلاف او فکر میکرد. میدانست که هادس در پشتش زئوس و پوزاییدون را دارد. نباید بیاحتیاطی میکرد. یکبار سهلانگاری بس بود.
سرش را بالا آورد و گفت:
- میتونم باهاش حرف بزنم؟ اون روح داره شاید بتونه تصمیم بگیره. اون... به هر حال انسانیت داشته. احساس داشته من... نمیتونم ازش اینطوری استفاده کنم.
تاون کلافه از حرفهای احساسی این احمقها شانهاش را بالا انداخت و گفت:
- هرطور راحتی.
فلس روح را جلوی هایدرا رها کرد و خود بلند شد. خواست برود که هایدرا بلند گفت:
- صبر کن تاون. باید یه چیز دیگه هم بهت بگم.
نگاهش را به پیتر و هکتور داد، مجدد خطاب به تاون گفت:
- ما تصمیم گرفتیم و فقط صلاح دیدیم که تو رو هم در جریان بذاریم.
تاون مشتاق به کارولینا خیره ماند. چه میخواست بگوید؟ کارولینا مصمم گفت:
- به دیدن خونآشامها میرم، برای اتحاد!
تاون شوکه شد، اصلا انتظار نداشت کارولینا بخواهد با خونآشامها متحد شود! خواست مخالفت کند که پیتر گفت:
- خب توی حرفهات اسم خونآشام به گوشمون خورد و ما گرگینه نیستیم که باهامون مشکل داشته باشن.
کارولینا سرش را تکان داد و در ادامه گفت:
- و از اونجایی که میخوایم گرگینهها رو بکشیم، شاید بیشتر مایل باشن باهامون متحد بشن.
تاون سکوت کرد، انگار منطقی به نظر میآمد هرچند که قرنها بود خونآشامها در عموم ظاهر نمیشدند. ولی او دیگر حوصلهی بحس کردن با هیچکدامشان را نداشت، برای امروز فکرش بیش از حد مشغول بود. پس تنها سرش را تکان داد و گفت:
- هرکار میخواین بکنین، مدتی نمیام.
سپس فرصتی نداد تا کسی چیزی بگوید و ناپدید شد. کارولینا شانهاش را خونسرد بالا انداخت و پیتر متفکر گفت:
- انگار حرفهات بدجور روش تاثیر گذاشته!
کارولینا جلوی فلس روح اژدهای هیدرا نشست و زمزمه کرد:
- منم بودم ذهنم درگیر میشد. باید چی کار کنم؟
دستش را دراز کرد و روی فلس روح هایدرا نهاد. پیتر مشتاق گفت:
- چشمهات رو ببند و سعی کن با روحش ارتباط بگیری. باید کار جالبی باشه!
کارولینا حرف پیتر را تکرار کرد و سعی کرد با ذهنش دنبال روح بگردد. اما لحظه ای بیشتر طول نکشید که ناگهان ضربهی بزرگی به ذهنش خورد. لرزید اما دستش را از روی فلس برنداشت. در پشت پلکهای چشمش، اژدهایی عظیم به رنگ سبز با سیزده سر نمایان شد. هر سر رنگی خاص خود را داشت. کارولینا ترسیده بود اما نگذاشت ترس او را تسلیم کند. اژدها نعرهای کشید:
- بازهم تو؟ قرار بود من به حومورا برگردم!
کارولینا به حرف آمد، سعی کرد مصمم به نظر برسد:
- ازت میخوام بهم در جنگ کمک کنی. بدون تو پیروز نمیشم!
اژدها بدون هیچ نگرانیای گفت:
- برای چی باید برام مهم باشه؟ من مردم. دیگه به دنبای شماها تعلق ندارم.
کارولینا اندکی سکوت کرد، اژدها تغییر رفتاری داشت در نهایت با دیشباش فرق میکرد! خیره به چشمهای اژدها گفت:
- پس آدارایل در موردت اشتباه کرده بود.
اژدها با شنیدن نام آدارایل، سرش را جلو آورد. به کارولینا خیره شد و نگران پرسید:
- اون کجاست؟ بهم بگو کجاست؟