جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [رمان عصیانگر قرن] اثر «فاطمه السادات هاشمی نسب نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط سادات.82 با نام [رمان عصیانگر قرن] اثر «فاطمه السادات هاشمی نسب نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 952 بازدید, 62 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رمان عصیانگر قرن] اثر «فاطمه السادات هاشمی نسب نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع سادات.82
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سادات.82
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
339
1,845
مدال‌ها
3
یک دریچه درست در کنار برکه باز شد و تاون خسته از آن بیرون آمد. پیتر، کارولینا و هکتور با دیدن فلس روح درون دست‌های تاون بسیار تعجب کردند. هرچند نشد چیزی بپرسد زیرا کارولینا مشغول گذاشتن برگ‌های نعنا روی زخم‌های هکتور بود و پیتر هم آن‌ها را با دهان می‌جوید تا خرد شوند. تاون بی‌حوصله نگاهی به کارشان انداخت و روی تخته سنگی نشست. دقایقی بعد که کارشان تمام شد، کارولینا جلو آمد و گفت:
- هادس معامله رو قبول نکرد. گفته در نهایت ما شکست می‌خوریم پس دیر یا زود جمجمه بازهم به دستش می‌رسه.
تاون تنها سرش را تکان داد و خیره به هکتور گفت:
- کار کارانوسه.
حرفش سوالی نبود اما کارولینا سرش را تکان داد و کمی تاون را کنکاش کرد. پرسید:
- اون فلس روح همون اژدها هیدرا نیست؟ مگه به حومورا نرفتی؟
تاون سرش را بالا گرفت و به چشم‌های رنگین‌کمانی کارولینا خیره شد. مصمم گفت:
- خوب گوش کن کارولینا.
هر سه، به خوبی حرف‌های تاون را گوش کردند و وقتی حرفش تمام شد، کارولینا در سکوت محض غرق در تفکر بود. پیتر به شدت موافق این کار بود، معتقد بود با وجود آن اژدهای بزرگ و قوی در کنارشان راحت می‌توانستند به مقر هادس حمله کنند و او را بکشند. کارولینا اما بر خلاف او فکر می‌کرد. می‌دانست که هادس در پشتش زئوس و پوزاییدون را دارد. نباید بی‌احتیاطی می‌کرد. یک‌بار سهل‌انگاری بس بود.
سرش را بالا آورد و گفت:
- می‌تونم باهاش حرف بزنم؟ اون روح داره شاید بتونه تصمیم بگیره. اون... به هر حال انسانیت داشته. احساس داشته من... نمی‌تونم ازش این‌طوری استفاده کنم.
تاون کلافه از حرف‌های احساسی این احمق‌ها شانه‌اش را بالا انداخت و گفت:
- هرطور راحتی.
فلس روح را جلوی هایدرا رها کرد و خود بلند شد. خواست برود که هایدرا بلند گفت:
- صبر کن تاون. باید یه چیز دیگه هم بهت بگم.
نگاهش را به پیتر و هکتور داد، مجدد خطاب به تاون گفت:
- ما تصمیم گرفتیم و فقط صلاح دیدیم که تو رو هم در جریان بذاریم.
تاون مشتاق به کارولینا خیره ماند. چه می‌خواست بگوید؟ کارولینا مصمم گفت:
- به دیدن خون‌آشام‌ها میرم، برای اتحاد!
تاون شوکه شد، اصلا انتظار نداشت کارولینا بخواهد با خون‌آشام‌ها متحد شود! خواست مخالفت کند که پیتر گفت:
- خب توی حرف‌هات اسم خون‌آشام به گوشمون خورد و ما گرگینه نیستیم که باهامون مشکل داشته باشن.
کارولینا سرش را تکان داد و در ادامه گفت:
- و از اون‌جایی که می‌خوایم گرگینه‌ها رو بکشیم، شاید بیشتر مایل باشن باهامون متحد بشن.
تاون سکوت کرد، انگار منطقی به نظر می‌آمد هرچند که قرن‌ها بود خون‌آشام‌ها در عموم ظاهر نمی‌شدند. ولی او دیگر حوصله‌ی بحس کردن با هیچ‌کدام‌شان را نداشت، برای امروز فکرش بیش از حد مشغول بود. پس تنها سرش را تکان داد و گفت:
- هرکار می‌خواین بکنین، مدتی نمیام.
سپس فرصتی نداد تا کسی چیزی بگوید و ناپدید شد. کارولینا شانه‌اش را خون‌سرد بالا انداخت و پیتر متفکر گفت:
- انگار حرف‌هات بدجور روش تاثیر گذاشته!
کارولینا جلوی فلس روح اژدهای هیدرا نشست و زمزمه کرد:
- منم بودم ذهنم درگیر میشد. باید چی کار کنم؟
دستش را دراز کرد و روی فلس روح هایدرا نهاد. پیتر مشتاق گفت:
- چشم‌هات رو ببند و سعی کن با روحش ارتباط بگیری. باید کار جالبی باشه!
کارولینا حرف پیتر را تکرار کرد و سعی کرد با ذهنش دنبال روح بگردد. اما لحظه ای بیشتر طول نکشید که ناگهان ضربه‌ی بزرگی به ذهنش خورد. لرزید اما دستش را از روی فلس برنداشت. در پشت پلک‌های چشمش، اژدهایی عظیم به رنگ سبز با سیزده سر نمایان شد. هر سر رنگی خاص خود را داشت. کارولینا ترسیده بود اما نگذاشت ترس او را تسلیم کند. اژدها نعره‌ای کشید:
- بازهم تو؟ قرار بود من به حومورا برگردم!
کارولینا به حرف آمد، سعی کرد مصمم به نظر برسد:
- ازت می‌خوام بهم در جنگ کمک کنی. بدون تو پیروز نمیشم!
اژدها بدون هیچ نگرانی‌ای گفت:
- برای چی باید برام مهم باشه؟ من مردم. دیگه به دنبای شماها تعلق ندارم.
کارولینا اندکی سکوت کرد، اژدها تغییر رفتاری داشت در نهایت با دیشب‌اش فرق می‌کرد! خیره به چشم‌های اژدها گفت:
- پس آدارایل در موردت اشتباه کرده بود.
اژدها با شنیدن نام آدارایل، سرش را جلو آورد. به کارولینا خیره شد و نگران پرسید:
- اون کجاست؟ بهم بگو کجاست؟
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
339
1,845
مدال‌ها
3
کارولینا باز هم سکوت کرد؛ داشت فکر می‌کرد اگر او نمی‌دانست آدارایل کجاست، پس تاون بدون آن‌که حتی فلس روح را به خاک برگرداند آن را به اینجا آورده است. ببرینه‌ی دورگه گفت:
- اون گفت تو مایلی برای نجات مردم کمکم کنی، خب الان انگار اشتباه کرده.
کارولینا خواست دستش را از روی فلس روح بردارد که اژدها فریاد زد:
- صبر کن! خواهش می‌کنم. بهم بگو آدارایل کجاست؟ اون این حرف رو زد؟
لحن اژدها غمگین بود، کارولینا به فکر فرو رفت، دیشب احساسی نداشت اما الان... بخاطر نزدیکی فلس روح بود؟ که اکنون می‌توانست احساس داشته باشد؟ یا شاید چون مدتی پیش فلس روحش بوده و اکنون هوشیاری‌اش را به دست آورده است. کارولینا به اژدها خیره شد و گفت:
- اون توی قدمراست. گفت تو دوست داشتی تاثیرگذار باشی.
اژدها سرش را سریع تکان داد و پرسید:
- قدمرا؟ اون از حومورا رفته؟ قدمرا کجاست؟
کارولینا چیز های مهم را برای اژدها توضیح داد. آن‌که قدمرا کجا بود و برای چه ساخته شده بود. هدفش از جنگ و تاثیر کمکش را گفت. با تمام شدن حرفش اژدها غم زده زمزمه کرد:
- قدمرا سرزمینی بود که بهش نیاز داشتم...
کارولینا با او هم‌دردی کرد اما افسوس که اکنون کاری از دستش بر نمی‌آمد. در نهایت به اژدها خیره ماند و گفت:
- می‌تونستم بدون اینکه به نظرت اهمیت بدم ازت استفاده کنم؛ اما انسانیت داشتم.
اژدها موافق سرش را تکان داد و راضی گفت:
- باشه کارولینا من کنار تو هستم. در هر حال بازگشتی به حومورا نیست چون من به هیرونا تعلق دارم. کمک کردن به کسانی که در کنار دروازه‌ی هیرونا به خواست خودشون نایستادن، واقعا افتخار بزرگیه.
کارولینا لبخند زد و دستش را از روی فلس روح برداشت. نگاه گیج و نگران پیتر را که جلوی خود دید، خوشحال گفت:
- اون موافقت کرد!
پیتر با این خبر، نفس آسوده‌ای کشید و روی زمین پخش شد. با خنده گفت:
- وای پسر نگران بودم اگر اون قبول نکنه باید چطور تو رو قانع کنم.
کارولینا سر تاسفی برای او تکان داد و از روی زمین برخاست. لباسش را تکاند و گفت:
- الان وقت استراحت نیست، بلند شو باید به دیدن خون‌آشام‌ها بریم.
پیتر غرغر کرد اما بلند شد و کنار ببرینه‌ی دورگه ایستاد. کارولینا به هکتور رو کرد و پرسید:
- گفتی کجا می‌تونم پیداشون کنم؟
هکتور که بخاطر زخم‌ها شدیدا مجروح بود، آهسته جواب داد:
"توی حاشیه‌ی شمالی جنگل کاستاریکا. ولی خیلی مواظب باشین اون‌ها قرن‌هاست بیرون نیومدن. شاید هم رفتن، آخرین اطلاعاتی که ازشون دارم از توی کتاب پدربزرگم خوندم. این سال‌ها کسی نمی‌دونه اونطها وجود دارن. به لطف تاون منم مطمئن شدم واقعی بودن.
کارولینا سرش را تکان داد و دست پیتر را گرفت. زمزمه کرد:
- پیتر باید کاستاریکا رو ببینی.
سرشان گیج رفت و لحظه‌ای بعد در نزدیکی مرز شمالی جنگل کاستاریکا ایستاده بودند. پیتر لحظه‌ای کف معده‌اش را بالا آورد و با تهوع بیشتری گفت:
- هرگز بهش عادت نمی‌کنم!
کارولینا ریز خندید. می‌دانست تله‌پورت برایش سخت است اما هیچ‌بار تا کنون مخالفت نکرده است. پیتر دست بر سرش گرفت و در حالی که به چمن‌ها نگاه می‌کرد پرسید:
- حالا چطوری می‌خوای پیداشون کنی؟
کارولینا همان‌طور که حواسش نزد جنگل و تغییر جزئی‌اش بود، ل*ب زد:
- نمی‌دونم. چقدر خوبه که اینجا تغییری نکرده... پنج سال گذشته اما انگار همین دیروز اینجا بودم.
پیتر سرش را بالا گرفت و اطراف را دید، جنگلی پر از درخت و خزه‌های ریز که رطوبت بالایی هم داشت. به طرف کارولینا قدم برداشت که ناگهان دردی در گردنش پیچید. دنیا برایش سیاه شد و بر زمین افتاد. کارولینا وحشت‌زده به پشت سر پیتر خیره شد. دست‌هایش را بالا گرفت و محتاط گفت:
- برای حرف زدن اومدیم، ما نمی‌خوایم درگیر...
ضربه‌ای از پشت گردنش او را هم همچون پیتر بی‌هوش کرد و بر زمین زد. به وضعیت‌شان نگاه کردم. دو سرباز خون‌آشام، به هم‌دیگر نگاه کردند و با تبادل نگاه، به هم فهماندند که باید آن‌ها را برای دیدار با پادشاه خون‌آشام ببرند زیرا آن‌ها متجاوز بودند!
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
339
1,845
مدال‌ها
3
توهم یا واقعیت، هرچه که بود خود را بسته به یک چوب بزرگ دید. چوب ایستاده بود اما بوی عجیبی می‌داد. انگار سال‌ها تمیز نشده و گُلی از آن تغذیه کرده بود. سرش را بالا گرفت، در سمت راست پیتر همچون خودش به چوب ایستاده بسته شده بود. هردو در حالت انسانی بودند و دست‌و‌پاهایشان به چوب بسته شده بود. سرش سنگین بود اما به یاد نمی‌آورد چرا این‌چنین دست بسته است. صدای پیتر در تاریکی اتاقک نمور پیچید.
- کجاییم؟
کارولینا چندی پلک زد، داشت چشم‌هایش را به تاریکی مطلق عادت می‌داد. مدتی که گذشت گفت:
- فکر می‌کنم زندانی شدیم. اوه یادم اومد! لعنتی اونا غافل‌گیرمون کردن.
پیتر پوفی کشید و پوزخند زد. عالی شد، نیامده اسیر شدند. کارولینا کمی با چوب ور رفت، شاید بتواند خود را آزاد کند. با شنیدن صدایی از دوردست، دست از وول خوردن برداشت. صدای قدم‌های کسی بود که به این سمت می‌آمد. لحظاتی بعد، صاحب صدا به جلوی آن‌ها رسید. یک مرد بلند قد استخوانی با پوستی رنگ پریده که به سفیدی برف می‌مانست. کارولینا نفس عمیقی کشید و فریاد زد:
- برای چی ما رو بستین؟ ما برای مذاکره اومدیم قصد جنگ نداریم!
با حرف کارولینا مرد حیرت کرد، گیج گفت:
- هنوز به هوشین؟ چرا قاتل‌الزئب برای شماها کار نکرده؟! حتما باز زیادی خشکش کردن...
روی برگرداند و خواست به طرف سربازی برود که پیتر سریع به حرف آمد:
- صبر کنید ما گرگینه نیستیم برای همین قاتل‌الزئب هیچ‌تاثیری روی ما نداره! گوش کن ما فقط برای اتحاد اومدیم.
مرد از حرکت ایستاد و به پیتر خیره شد. انگار می‌گفت ادامه بده تا ببینم اوضاع چطور است! کارولینا سریع به حرف آمد:
- ما ببرینه‌ایم، مطمئنم ملکه آدریانا رو می‌شناسی، درسته که در انزوا بودین اما محاله از خبرهای بیرون بی‌اطلاع باشین!
مرد یک ابرویش را بالا انداخت. داشت موضوع برایش جالب میشد. پوفی کرد و گفت:
- بیارینشون بیرون. اگر درست بگن خب، به نظرم باید پادشاه حرف‌هاشون رو بشنون. اگر هم نه نهایت خودشون این دو تا رو می‌کشن!
پوزخندی شرارت‌آمیز که لحظه‌ای قلب کارولینا را لرزاند. خوشحال بود که دروغی نداشت بگوید! سربازها دست‌و‌پایشان را باز کردند و کشان‌کشان آن‌ها را برای ملاقات با پادشاه بردند. هنگامی که به روبه‌روی تخت بزرگ شاه خون‌آشام رسیدند، کارولینا لحظه‌ای به شاه خیره ماند. نتوانست خود را جمع‌وجور کند زیرا شاه واقعا زیبا بود! پسری بیست و پنج ساله به نظر می‌رسید که رنگش شدیدا پریده بود. چشم‌های سیاه و ل*ب‌های قرمزش گوای غذای منحصربفردش بود. پیتر که به خوبی متوجه‌ی نگاه خیرهی کارولینا شده بود، لگدی به پایش زد و زمزمه کرد:
- لطفا تمرکز کن!
کارولینا آب دهانش را قورت داد و سرش را پایین انداخت. واقعا باعث خجالت بود. شاه اما از آن‌جایی که از جرات آن دختر خوشش آمده بود، خنده‌ای مستانه سر داد. جام خون درون دستش را تکان داد و گفت:
- ببرینه‌ی معروف، آدریانا جلوی من زانو زده حقیقتا متاثر شدم.
کارولینا نفس عمیقی کشید و سش را بالا آورد. سعی کرد توجه‌ای به زیبایی آن مرد خون‌خوار و لباس جذبی که پوشیده بود نکند. خیره به جام خونین گفت:
- کارولینا هستم.
پادشاه سرش را تکان داد، انگار برایش چندان اهمیتی نداشت که او را چگونه صدا بزند. چانه‌اش را بالا گرفت و پرسید:
- سِدریک[1] گفت حرف جالبی برای گفتن داری. مشتاقم بدونم چی باعث شده به خودت اجازه بدی وارد قلمروی من بشی!
کارولینا ل*ب گزید. تظاهر به قوی بودن واقعا کار سختی بود. از جایش برخاست که شاه تعجب کرد داشت برایش جالب میشد. با غروری کاذب که سعی داشت آن را نگه دارد گفت:
- برای مذاکره، برای اتحاد با شما اومدم. مطمئنم از جنگ بی‌خبر نیستین. جنگی که هادس با ببرینه‌ها شروع کرده.
شاه خون‌آشام شانه‌ای بالا انداخت و بیش از حد آرام گفت:
- البته، اما به ما مربوط نیست.
کارولینا ناخواسته پوزخند زد و جواب داد:
- مطمئنی؟ آخرین جگوارینه به دست هادس مرد، فردریک کشته شد. روبینه‌ها در حال انقراض هستن و جرات نکردن بیرون بیان. اسب‌های تک‌شاخ هم همین‌طور. قرن‌های گذشته شیرون‌ها و روباه‌های بنفش نابود شدن. اگر چند قرن دیگه نوبت شماها بشه، اگر هادس بخواد شما رو از این‌جا بیرون کنه می‌خواین چی‌کار کنین؟ اون موقع هم به شماها مربوط نیست؟!

[1] Sedric
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
339
1,845
مدال‌ها
3
شاه انگشت‌هایش را دور جام خونین محکم‌تر کرد. انگار اصلا از نوع حرف زدن آن دخترک خوشش نیامده بود. خنده‌ا‌ی عصبی کرد که دندان‌های نیشش را نشان داد. خشن گفت:
- زبون تیزی داری، برای چی باید هادس به ما گیر بده؟ ما چندین قرنه که بیرون نیومدیم. البته که کنجکاوم بدونم چطور از حضور ما با خبر شدی وقتی کسی از این نسل جدید وجود ما رو باور نمی‌کنه!
کارولینا آب دهانش را قورت داد دلش را به دریا زد، برای اتحاد باید می‌گفت. جواب داد:
- تاون، اون بهم گفت شماها توی امگاورس بودین. اگر شماها وارد جنگ بشین و بهمون کمک کنید مطمئنم با یه حمله می‌تونیم هادس رو شکست بدیم.
شاه خون‌آشام از روی تختش بلند شد. به طرف کارولینا قدم برداشت و درست رخ‌به‌رخ وی ایستاد. در چشم‌های رنگین‌کمانی‌اش زمزمه کرد:
- و چه سودی برای من خواهد داشت؟
کارولینا محتاط به چشم‌های قرمز شاه خیره ماند. بری یک خون‌آشام چه چیز با ارزش بود؟ ل*ب گزید و مطمئن گفت:
- در جنگ کشتار اجتناب ناپذیره. منبعی سرشار از خون، جشنی خونین به نظرم این سود بزرگی براتون خواهد بود.
شاه ابرویی بالا انداخت و جواب نداد. کارولینا که حدس زد حرفش درست باشد، با سر به سربازهای لاغرمردنی اشاره کرد و گفت:
- رنگ پریدگی بیش از حد افرادتون باید بخاطر کمبود خون باشه. درست میگم؟
شاه در سکوت نیم‌نگاهی به سربازهایی انداخت که با شنیدن ضیافت خون دست‌و‌پای‌شان شل شده بود. پوزخند زد و دستش را بر روی شانه‌ی کارولینا نهاد. لحظه‌ای؛ تنها لحظه‌ای لرز بر اندامش افتاد. چقدر سرد بود!
- بهم اطمینان بده دورگه، که شما برنده‌ی جنگ خواهید بود!
کارولینا که فهمید او تقریبا راضی شده است، برگ برنده‌ی آخرش را رو کرد. سرش را بالا گرفت و آهسته زمزمه کرد:
- بین خودمون باشه، اژدهایی از سرزمین دیگه ما رو همراهی می‌کنه. شاید بشناسیش برای هادس از انبارش محافظت می‌کرد.
شاه لحظه‌ای خشکش زد و سپس محتاط ل*ب زد:
- اژدهای هیدرا؟
کارولینا راضی سرش را تکان داد. شاه درخواست نکرد او را ببیند تا مطمئن شود، تا مبادا دورگه دروغ بگوید تنها عقب رفت و دوباره بر روی تختش نشست. آهسته گفت:
- مدت‌هاست که تاون رو ندیده بودم. خب امروز خوشحال میشم ببینمش. سدریک.
فریادش بدن پیتر و کارولینا را لرزناند. پیتر بیشتر به کارولینا نزدیک شد تا به او آرامش بدهد. البته که از نگاه شاه پنهان نماند. کارولینا خیره به دهان شاه، منتظر بود تصمیمش را اعلام کند. سدریک خود را به کنار شاه رساند و زانو زد. شاه آخرین جرعه‌ی خون را نوشید و جام را بر زمین کوبید. شیشه به هزاران تکه تقسیم شد. کارولینا تازه فهمید آن‌ها تمدن بالاتری نسبت به بقیه داشتند! آن‌ها در جام شیشه‌ای نو*شی*دنی می‌خوردند در حالی که بقیه در امگاورس همچون وحش رفتار می‌کردند. شاه با افتخار و عطش کشتن فریاد زد:
- ارتش رو آماده کن، برای کشتن هادس می‌ریم!
نگاهش را در آخر به کارولینا داد و بلند‌تر از قبل گفت:
- برای بقای نژادهای منقرض شده، بانوی دورگه!
کارولینا نگاه آرامی به سمت شاه روانه کرد، نگاهی که آرامشی عجیب داشت. ل*ب زد:
- برای بقای نژادهای در حال انقراض، پادشاه!
درست چند ساعت بعد، ارتش خون‌آشام‌ها در آن تالار بسیار بزرگ آماده ایستاده بودند. به گفته‌ی شاه مدتی بود که جاسوسی از طرف هادس در ارتش بود و متاسفانه آن را پیدا نکرده بودند. پس اگر زودتر وارد جنگ نمی‌شدند به حتم هادس باخبر میشد و شکست می‌خوردند. پس کارولینا تله‌پورت کرد و هکتور را به آن‌جا آورد تا کنارشان باشد. اکنون پیتر، کارولینا، هکتور و شاه همراه با سدریک معاونش کنار تخت پادشاهی ایستاده و منتظر بودند تا تاون برسد.
هکتور به شدت از شاه می‌ترسید. حس بره‌ای را داشت که در لانه‌ی گرگ‌ها گیر افتاده بود. شاه نگاهی به هکتور انداخت و سرخوش گفت:
- یه گرگ کنار دو ببرینه، منظره جالب و عجیبیه!
کارولینا نیم‌نگاهی به هکتور لرزان انداخت و به شاه گفت:
- دوستی از گذشته که حاضر شده متحدی برای آینده باشه.
شاه تنها سرش را تکان داد، انگار تنها می‌خواست حرف بزند. سدریک گفت:
- داره دیر میشه، محلتی که هادس به ببرینه‌ی دورگه داده تنها سه ساعت ازش باقی‌مونده.
کارولینا مضطرب دست‌هایش را برهم مالید و ل*ب زد:
- بعد از سه ساعت اگر هنوز پیروز نشده باشیم همشون می‌میرن!
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
339
1,845
مدال‌ها
3
شاه نفس عمیقی کشید و کنجکاو پرسید:
- جمجمه کجاست؟
کارولینا ابرویی بالا انداخت، زیرا حرفی در مورد جمجمه نزده بود! خب این نشان میدهد که نفوذ شاه در بیرون از این جنگل های دور افتاده واقعا زیاد است! پاسخ داد:
- پیش اژدهاست.
شاه سرش را تکان داد و تایید کرد که آنجا واقعا بهترین مکان برای نگه داشتن آن شی‌ء مهم است. داشت حوصله‌اش سر می‌رفت پس خواست سوال دیگری بپرسد که صدایی در تالار بزرگ پیچید.
- تاشین* صد سال از آخرین دیدارمون می‌گذره و تو هنوز صبور نیستی!
شاه سریع سرش را بالا گرفت و با دیدن تاون مشتاقانه از روی تختش برخاست. همه به جز سدریک از این واکنش شوکه شدند. تاشین با آغوشی باز به طرف تاون رفت و او را صمیمانه در اغو*ش گرفت. تاون نیز تاشین را ب*غ*ل کرد و خندان گفت:
- فکر می‌کردم بعد از یه قرن وزن اضافه کرده باشی!
تاشین از تاون جدا شد و با شادی‌ای که تا به حال کسی از او ندیده بود گفت:
- مرد خون کمه چاره‌ای نیست.
تاون قهقه‌ای زد که کارولینا و پیتر تا آن لحظه از او ندیده بودند. گفت:
- پس به ضیافت خون خوش‌اومدی مرد!
تاشین سرش را تکان داد و لبخند زد. آرام گفت:
- دلم برات تنگ شده بود. شیشه‌هایی که آخرین‌بار برام آوردی واقعا شاهکارن.
تاون سرس را راضی تکان داد و گفت:
- بهت گفتم،؛ تمدن‌های زیادی هست که باید ببینی اما قبول نکردی از امگاورس دل بکنی.
کارولینا ابرویش را بالا انداخت و تاشین به خوبی متوجه‌ی تعجبش شد. خب اصلا اشاره نکرده بود که با تاون را*بطه‌ی دوستانه‌ای دارد! و البته که تاون هم نگفته بود با تاشین دوست است و حتی برای ملاقات انگار زیاد راضی نبود! تاشین اما خون‌سرد گفت:
- اینجا سرزمین ماست.
کارولینا به خوبی این‌حرف را درک کرد. لبخند گرمی زد و سرش را تکان داد پس تاشین با او هم‌فکر بود. پیتر سرفه‌ای کرد زیرا اصلا نسبت به تاشین و آن لبخند ملیح کارولینا حس خوبی نداشت! هکتور و سدریک اما ترجیح دادند سکوت کنند. تا آن‌که کارولینا جلو رفت دستش را به طرف تاشین دراز کرد و مشتاقانه گفت:
- تاشین، بیا برای پیروزی، برای امگاورس بجنگیم!
تاشین از شجاعت کارولینا خوشش آمد. تا به حال کسی جلوی شاه خون‌آشام این‌چنین بی‌پروا عمل نکرده بود! دستش را جلو برد و دست گرم ببرینه‌ی دورگه را گرفت. ان را کمی فشرد و خیره در نگاه رنگینش گفت:
- برای نجات ببرینه‌ها، برای نژادهای بعدی که ممکنه ما باشیم، برای خون می‌جنگیم.
تاون راضی از اتحادی که کارولینا در آن نقش مهمی داشت، دستش را بالا گرفت و دریچه‌ای گشود. با اطمینان گفت:
- حالا به نظرم وقتش رسیده. بیاین یک‌بار باری همیشه بهشون بفهمونیم امگاورس برای نژاد های اصیله.
کارولینا دیگر نیازی ندید که از تاون بخاطر نگفتن این حقیقت سوال بپرسد، زیرا فهمیده بود اگر خودش نمی‌توانست تاشین را قانع کند، اتحادی در کار نبود! آن‌وقت به حتم پس از جنگ اگر پیروز هم می‌شدند نبردی دیگر با خون‌آشام‌ها داشتند. بنابراین همه سرشان را تکان دادند که ناگهان پنجه‌های بزرگی از دست‌های تاشین بیرون زد، دندان‌های نیشش نمایان شدند، فریاد کشان گفت:
- سربازها، پشت این دریچه خون‌های زیادی انتظار شما رو می‌کشه مشتاقانه برید و همه رو بکشید.
سربازهای خون‌آشام با شنیدن این‌حرف به طرف دریچه حمله‌ور شدند و لحظه‌ای، تنها لحظه‌ای هکتور عمیقا احساس خشنودی کرد که در طرف آن‌ها بود که قرار نبود توسط دندان‌های نیش‌شان دریده شود! انگار زاتا از آن‌ها می‌ترسید و نمیشد انکارش کرد. کارولینا متفکر به هجوم ارتشی خیره شد که از سروکول هم بالا می‌رفتند تا زودتر به ضیافت برسند. دروغ چرا، عمیقا با تصور دریده شدن بدن تک‌تک آن گرگینه‌ها، ناراحت میشد. اما چاره‌ای نداشت، سعی کرد به یاد نیاورد که آن‌ها طلسم شده بودند. اما نمی‌توانست حقیقت را انکار کند. زیرا هکتور گفته بود، گفته بود که به همه این مشکل را اطلاع داده و از آن‌ها خواسته بود درمان فردریک را قبول کنند اما آن‌ها رد کرده بودند. درمان فردریک حذف حس چشایی در ازای باطل شدن طلسم بود، زیرا طلسم روی حواس‌شان تاثیر می‌گذاشت پس نبود یکی، باعث شکست میشد. اما آن‌ها قبول نکرده بودند، این انتخاب خودشان بود! پیتر به طرف کارولینا آمد و دستش را گرفت. زمزمه کرد:
- بیا، باید بریم!
وقتی کارولینا به خود آمد تاشین را دید که خیلی خون‌سرد از دریچه گذشت. تالار بزرگ اکنون خالی بود. هکتور نیز پشت سرش می‌آمد. چشم‌هایش را بست و وارد دریچه شد. آن‌طرف جنگ بزرگی در حال رخ دادن بود که باید در آن حضور پیدا می‌کرد. زمان زیادی گذشته بود، دوباره رخ‌به‌رخ!
*Tashin
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
339
1,845
مدال‌ها
3
درست لحظه‌ای که پایش از آن‌طرف دریچه عبور کرد، گرگی خشمگین به سمتش حمله‌ور شده بود. ثانیه‌ای طول کشید تا بفهمد باید چه کند اما خوشبختانه دندان‌های نیش گرگ با تبدیل شدنش به ببری بزرگ ناکام ماند، پنجه‌ی کارولینا بود که با تردید بسیاری، از سر ناچاری درون شکم گرگ فرو رفت و دل‌و‌روده‌اش را بیرون پاشید. با افتادن گرگ و قطع شدن نفسش، پنجه‌اش را بالا گرفت و به آن خیره شد. اصلا نمی‌خواست بکشد اما چاره‌ای نداشت، یا باید می‌کشت یا باید می‌مرد. سرش را بالا گرفت و پیتر را دید که زودتر به دل نبرد پیوسته بود. نفس عمیقی کشید، برای آخرین‌بار به خود تاکید کرد که این انتخاب خودشان بود و پس از آن احساساتش را خاموش کرد.
همه‌چیز را انکار کرد و وحشیانه به دل جنگ پرید. هرچند تا گرگ و گرگینه‌ای که سر راهش می‌آمدند را بی‌رحمانه می‌کشت. با دندان گوش و گردن‌شان را می‌درید، با پنجه‌های بزرگ و تیزش شکم‌هایشان را پاره می‌کرد. شاید اگر می‌ایستاد و پشت سرش را نگاه می‌کرد، هرگز دوباره نمی‌توانست این‌چنین باشد؛ زیرا پشت سرش پر شده بود از اجسادی که یا خون از آن‌ها بیرون می‌پاشید یا روده‌ها و مثانه‌هایی در اطراف‌شان ریخته بود.
بوی مرگ، بوی روده‌های تازه واقعا محیط را آلوده کرده بود. کارولینا بی‌محابا پیش رفت، آن‌قدر رفت تا به دروازه‌ی مقر اصلی رسید. همان‌جایی که هکتور رفت تا مذاکره کند اما او را زخمی بازگرداندند. اوه گفتم هکتور، آیا با آن زخم می‌توانست مبارزه کند؟ در میان هیاهوی جنگ، به دنبال هکتور گشتم. درست پشت سر کارولینا مبارزه می‌کرد. گرگ‌هایی که از سمت چپ‌وراست می‌آمدند را می‌کشت تا از پشت به ببرینه‌ی دورگه، به دوستش حمله نکنند. زمان برخلاف همیشه سریع‌تر از حالت عادی گذشت. پیتر جلوتر بود، تاشین و سدریک هم همین‌طور، ارتش خون‌آشام‌ها واقعا رحمی نداشتند. آن‌قدر گرگ‌ها و گرگینه‌ها را تکه‌وپاره کرده بودند که حتی نگاه کردن به آن‌ها هم باعث میشد محتویات معده‌تان را بالا بیاورید. کارولینا نیز کشت، ، درید و پاره کرد تا وقتی که از دروازه عبور کرد تمام صورتش خونی بود و پنجه‌هایش بخاطر خون بسته شده، زمخت شده بودند. چشم‌هایش دیگر آن زیبایی سابق را نداشت. رنگین‌کمان چشم‌هایش حالا تنها قرمز رنگی مطلق بود. با وارد شدن به منطقه‌ی هادس گرگینه‌ها و گرگ‌های بیشتری برسرشان خر*اب شدند. انگار تازه خبر به ارتش اصلی رسیده بود. زیرا از اعماق جنگل همچون مورچه و ملخ؛ گرگ و گرگینه بیرون می‌ریخت، بعضی حتی با تله‌پورت می‌آمدند. کارولینا درست در آن لحظه بود که متوجه شد هادس آن‌جاست. درست در جنگ! در حالی که با پنجه‌اش روده‌ی یک گرگینه‌ی پنجاه ساله را بیرون می‌کشید فریاد زد:
- پیتر پوششم بده باید هادس رو پیدا کنم!
پیتر که چندی جلوتر بود و داشت گرگی را از گردن می‌درید پاسخ داد:
- تاون قرار بود اون...
گرگینه‌ای ناغافل از حواس پرتی او استفاده کرد و دندان‌های تیزش را درون ران پای پیتر فرو کرد، پیتر از درد غرش بلندی کشید و پنجه بر صورت گرگینه زد تا رهایش کند. کارولینا خشمگین به سمت آن گرگینه دوید، بدون هیچ رحمی گردنش را درید و سرش را به طرف دیگر پرتاب کرد. نگران کنار پیتر ایستاد و محتاط گفت:
- وای نه پیتر آسیب بدی دیدی!
پیتر سعی کرد روی پایش بایستد اما واقعا بدجور زخمی شده بود، کارولینا سعی کرد زخم را لیس بزند تا زودتر خوب شود اما شش گرگ از همه‌طرف به سمت‌شان یورش بردند. فهمیده بودند که آن‌ها آسیب دیده‌اند یا حداقل سرگرم کار دیگری جز نبرد هستند! سواستفاده‌گران غارتگر! کارولینا بخاطر حواس پرتی لحظه‌ای، غافلگیر شد. سعی کرد هر شش گرگ را از پیتر دور کند اما فایده نداشت و تنها حریف چهار تا از آن‌ها شد زیرا آن‌ها مبارزان قدری بودند. همان‌طور که با چهار گرگ می‌جنگید، نگاهش را به سمت پیتر انداخت. دو گرگ به سراغش رفته بودند و اصلا اوضاع خوبی نداشت. یکی پای دیگرش را سوراخ می‌کرد و دیگری بر روی کمرش رفته بود و شانه‌هایش را می‌جوید.
کارولینا سعی کرد آن گرگ‌ها را بکشد، اما نمی‌توانست چون زخم‌های زیادی دیده بود. آسیب‌های جزئی اما زیاد روی پوستش هویدا بود. دو گرگ سعی داشتند دست‌وپا‌هایش را گاز بگیرند و دو گرگ دیگر بر رویش پریده و داشتند او را زخمی می‌کردند. کارولینا خسته از نبرد بی‌هوا خود را بر زمین کوبید و دوباره بلند شد، دو گرگ پشتش له شدند اما هنوز توان داشتند. خشمگین گلوی هر دویشان را سریع درید و به سمت آن‌دو گرگ باقی‌مانده توجه کرد، آن‌ها را هم به سختی از پا در آورد. واقعا مبارز‌های خوبی بودند اما هنوز هم محال بود بتوانند ببرینه‌ای را زمین بزنند. با کشتن دو گرگ دیگر به سمت پیتر رفت اما با دیدن صحنه‌ی پیش رو، قلبش از حرکت ایستاد. پیتر روی زمین افتاده بود و ناله می‌کرد، ناامید دست و پا میزد انگار داشت نفس‌های آخرش را می‌کشید زیرا گرگینه‌ای با شادی و آن چشم‌های قرمز گلویش را گرفته بود، سه گرگینه‌ی دیگر نیز داشتند شکمش را سوراخ می‌کردند و محتویات درون آن را با اشتیاق بیرون می‌کشیدند.
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
339
1,845
مدال‌ها
3
کارولینا شوکه به آن صحنه خیره شد. چشم‌های پیتر داشتند کم‌سوتر می‌شدند. نه، نه پس خون‌آشام‌ها کجا بودند؟ با خشم غرش بلندی سر داد و به طرف آن‌ها هجوم برد. گرگینه‌ی آلفا با نزدیک شدن کارولینا گلوی پیتر را رها نکرد بلکه فکش را بیشتر فشرد تا زودتر جان بدهد. گرگینه‌های دیگر اما ترسیدند و محتوای شکم را بیرون ریخته و پای به فرار گذاشتند. کارولینا با خشم به آلفا رسید و بر روی او پرید. پنجه‌اش را بالا برد تا آلفا را بکشد که حرفش خون ببرنه‌ی دورگه را بیشتر به جوش آورد.
- افتخار کشتن یه ببرینه چیزیه که می‌تونم با خوشحالی مرگ رو در آغو*ش...
گردنش به سمت دیگری پرتاب شد و نتوانست حرفش را ادامه بدهد. کارولینا سریع به طرف پیتر آمد، بالای سرش ایستاد و با بغض گفت:
- نه پیتر! نه خواهش می‌کنم دوام بیار می‌برمت، از اینجا می‌برمت و درمانت می‌کنم. پیتر می‌فهمی چی میگم؟ پیتر...
صدای کارولینا لحظه به لحظه داشت بیشتر از پیش در گوش‌های پیتر تحلیل می‌رفت. داشت از هوش می‌رفت. کارولینا شروع به لیس زدن زخم‌هایش کرد، باید خون‌ریزی را بند می‌آورد باید... پیتر ناله کرد، درد زیادی داشت که زنده باشی و دل‌و روده‌ات بیرون از بدنت باشند. شکمش پاره شده بود، دو پا و دو دستش بخاطر گاز گرگینه‌ها شکسته بودند و خون‌ریزی داشتند. گردنش، اصلا وضعیت خوبی نداشت. استخوان و نخاعش مشخص بود، داشت قطع میشد و چیزی نمانده بود تا از قسمت نای قطع شود. به سخی نفس می‌کشید. خس‌خس‌کنان با آخرین نفسش گفت:
- من... من نتونس... تم امگاورس صلح... آمیز ر... رو ببینم. م... من... مُ... مُتاسفم.
نفسش داشت بند می‌آمد، حالا دیگر لیس زدن‌های پی‌در‌پی کارولینا هم کارساز نبودند. کارولینا که بالاخره فهمیده بود، گریه‌اش شروع شد و ناتوان کنار پیتر بر زمین سقوط کرد. تاشین سرش را چرخاند، همان‌طور که انگشت‌های خونی‌اش را لیس میزد آن صحنه را دید. کارولینا روی زمین افتاده بود و گریه می‌کرد. بالای سر آن ببرینه‌ی نری بود که اصلا حس خوبی به او نمی‌داد. اما نباید آن‌قدر بی‌تفاوت می‌بود! مثلا مرز اتحاد به حساب می‌آمد! پس خشمگین به طرف ببرینه رفت و خود را به او رساند. شش گرگینه‌ای که به سمت او حمله‌ور بودند را درجا با ناخن‌هایش کشت، قلب‌هایشان را بیرون کشید و خون آن‌ها را نوشید. سپس بالای سر ببرینه ایستاد، خشمگین گفت:
- وسط جنگ کسی گریه نمی‌کنه، بلند شو اون دیگه دووم نمیاره!
کارولینا چشم باز کرد و شوکه به پیتر خیره شد، چرا؟ چرا نمی‌توانست دوام بیاورد؟ پیتر آخرین نگاهش را به کارولینا دوخته بود و در ثانیه‌های پیش‌رو هیاهوی در سرش آرام می‌گرفت، چشم‌های بهت‌زده‌اش به دهان باز پیتر و چشم‌های خیسش خیره ماند، آخرین حرفش چه بود؟ گفت دوستت داشتم. گفت... دوستت دارم... و بعد جان داد. و بعد... کارولینا دوباره گریان سر برگردن بی‌گوشت پیتر نهاد و زار زد. تاشین کلافه سرش را بالا گرفت و از او دفاع کرد. شاید باید صبر می‌کرد تا با این غم کنار بیاید. هرچند اصلا رفتارش حرفه‌ای نبود. در جنگ که کسی برای مردگان گریه نمی‌کند! لعنتی خیلی دوست داشت خون آن ببرینه را بخورد و لذ*ت ببرد اما جلوی کارولینا شاید وجه‌اش خر*اب میشد! سعی کرد توجه‌ای به آن حجم خون لذیذ نداشته باشد. سعی کرد حواسش را با گرگینه‌ها و گرگ‌های اطرافش پرت کند.
کارولینا همان‌طور که گریه می‌کرد سرش را بالا گرفت، اطرافش جسد‌ و دل‌وروده بود. خون‌هایی که از قلب‌های بسیاری بیرون می‌ریختند. کار خون‌آشام‌ها بود زیرا خون قلب را بیشتر از هر جای بدن دوست داشتند. سرش را پایین آورد، خشم تمام وجودش را گرفته بود. اصلا فکر نمی‌کرد پیتر را در این روز مهم از دست بدهد. اصلا... فکر نمی‌کرد. مصمم سرش را روی گردن پیتر نهاد، چشم‌های باز مانده‌اش را بست و مغموم زمزمه کرد:
- همشون رو می‌کشم... همشون رو تکه‌تکه می‌کنم. پیتر یک روز، یک روز دوباره می‌بینمت شاید خیلی زود.
سرش را بلند کرد، در نگاهش ردی از اشک و بغض ندیدم. تنها اطمینان و خشم بود. برخاست و نگاه از پیتر گرفت. حتی برای آخرین‌بار هم به او نگاه نکرد. شاید می‌ترسید اگر او را دوباره ببیند دیگر نتواند عزمش را جزم کند. به طرف تاشین چرخید و پنجه‌هایش را بیرون آورد، دندان‌هایش را با زبانش تمیز کرد و غرید:
- هادس و کارانوس کجان؟ می‌تونی پیداشون کنی؟
تاشین همان‌طور که با شش گرگینه درگیر بود، نیم‌نگاهی به کارولینا انداخت. ببرینه‌ی دورگه‌ای که از آن خوشش آمده بود اکنون بازگشت! سرش را تکان داد و کمی بیشتر طول کشید تا آن شش گرگینه را بکشد. با بیرون کشیدن آخرین قلب بدون آن‌که خونش را بنوشد آن را به طرف درختی پرتاب کرد. خسته بطرف کارولینا رفت و گفت:
- دیگه زیادی خوردم نزدیکه بالا بیارم. دنبالم بیا، بوی نحس کارانوس رو سمت چپت احساس می‌کنم.
کارولینا سرش را تکان داد، او نمی‌توانست بویایی کند؟ شاید چون بو های زیادی احساس می‌کرد نمی‌توانست، به هر حال بویایی خون‌آشام‌ها که قوی‌تر بود مگر نه؟ زیرا هر خونی بوی مخصوص خود را داشت و این یعنی کارانوس هم زخمی شده بود. شاید اکنون از نظر جسمانی برابر بودند. به دنبال تاشین راه افتاد، آن‌قدر خشم در تاروپود وجودش رخوت کرده بود که همه را به وحشیانه‌ترین شکل ممکن می‌کشت. دیگر درجا سرشان را جدا نمی‌کرد. مثلا اولین گرگی که جلو آمد را اول از ناحیه‌ی ک*مر فلج کرد، بعد رویش ایستاد و گذاشت زجر بکشد و سسس ذره‌ذره گلویش را درید. درست همان کاری که با پیتر کردند. گرگینه‌ی بعدی که جلویش سبز شد، دل‌وروده‌اش را بیرون کشید، او را نکشت تا لحظه به لحظه بمیرد. مرگ برایشان محبت بود! تاشین شدیدا از کارش خوشش آمده بود شاید اگر از جنگ جان سالم به در می‌برد پیشنهاد ازدواج با او را می‌داد!
جلو رفتند تا بالاخره به مرکز جنگل رسیدند. کارانوس بالای یک صخره با هشت خون‌آشام درگیر بود. زخمی شده بود اما هنوز از پا در نیامده بود. تاشین با دیدن کارانوس پوزخند زد و گفت:
- خب قوی‌تر از اونی بود که فکر می‌کردم. می‌خوای همراهت بیام؟ شاید به کمک نیاز داشته باشی، با این اوضاعی که داری.
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
339
1,845
مدال‌ها
3
اشاره‌ای به زخم‌هایش کرد اما کارولینا می‌خواست تنهایی آن پیرمرد منفور را بکشد. پس مخالفت کرد و با خشم به سمتش هجوم برد. نعره‌ی بلندی سر داد که خون‌آشام‌ها را آگاه کرد. فهمیدند که باید بروند و آن‌دو را به حال خود بگذارند. خون‌آشام‌ها عقب کشیدند و این‌بار ببرینه‌ی بزرگ وارد شد. کارولینا جلوی کارانوس ایستاد و سرش را بالا گرفت. دندان‌های نیشش انگار بزرگ‌تر از همیشه به نظر می‌رسیدند. با نفرت گفت:
- خودم می‌کشمت!
کارانوس خندید، شاید واقعا برایش خنده داشت، شاید می‌دانست قرار نیست بمیرد و امروز پایان او نیست. پنجه‌هایش را بر سنگ زیرپایش کشید و در ذهنش فریاد زد:
"بیا زودباش!"
کارولینا نعره کشید و به او پرید، هردو باهم درگیر شدند. کارولینا بزرگ‌تر بود اما کارانوس هم نسبت به گرگ‌های دیگر بزرگ بود. یک گرگ و یک ببرینه نبردی را شروع کردند که شاید پایانش مشخص و شاید هم نامشخص بود. تاشین همان اطراف ماند تا نگذارد گرگ و گرگینه‌های دیگر در آن نبرد مهم دخالت کنند. می‌خواست به ببرینه‌ی دورگه کمک کند طعم انتقام را بچشد. پس با هشت خون‌آشام دیگر آن‌ها را محاصره کردند و تمام گرگ و گرگینه‌هایی که برای کمک به کارانوس ‌می‌آمدند را کشتند.
نبرد آن‌دو، دقایق طلانی‌ای طول کشید. کارولینا بر سر و گوش کارانوس می‌پرید و او را زخمی می‌کرد. کارانوس به دست و پای کارولینا رحم نکرده بود. آن‌قدر هر دو به هم‌دیگر صدمه زده بودند که کارولینا نمی‌توانست بایستد و کارانوس، نمی‌توانست تمرکز کند زیرا خون زیادی از دست داده بود. کارولینا بخاطر ضربه‌ی کارانوس به دستش عقب رفت و بر زمین خورد و از صخره پایین افتاد. خسته نگاهش را به کارانوس داد که نمی‌توانست تعادلش را حفظ کند. غرغر کرد، یا الان یا هیچ‌وقت! عزمش را جزم کرد و با تمام توان، بدون در نظر گرفتن تمام دردهایی که داشت بلند شد. به سمت کارانوس یورش برد و گردنش را بخاطر غفلت و گیجی او با دندان گرفت. آن را محکم فشرد، خوشحال بود که او حواسش پرت شد. با تمام توان آرواره‌های قویش را فشرد و بعد، تق!
بدن بی‌جان کارانوس سقوط کرد و بر روی صخره افتاد، کارولینا گیج، مبهم و خسته از روی سنگ به جسد جلویش خیره شد. سر کارانوس کامل زیر شکمش رفته بود. کامل نصف شده بود! با اشتیاق طعم انتقام را چشید. شیرین و لذیذ بود. شاید باید از تاشین تشکر می‌کرد. می‌دانست که او رهایش نکرده بود. به سختی بلند شد، دست و پاهایش آسیب دیده بودند. شاید تا دقایقی دیگر نمی‌توانست سرپا بماند. شروع به لیس زدن دست و پاهایش کرد تا تاشین محاصره را نگه داشته بود زمان داشت خود را بهبود ببخشد. نگاهش هنوز هم به جسد روبه‌رویش بود انتقام واقعا شیرین بود و طعم خاصی داشت، به حتم برای همیشه زیر زبانش می‌ماند. تا ابد کشتن کارانوس لذ*ت‌بخش‌ترین قتل عمرش به حساب می‌آمد.
شادیش زیاد طول نکشید. نه وقتی هیاهوی نبرد ناگهان به سکوتی مرگبار تبدیل شد. همه ساکت شدند زیرا هاله‌ای بسیار قدرتمند به میان جنگل آمده بود. کسی که همه می‌دانستند کیست. هادس! بالاخره خودش را نشان داد. تاشین سریع کنار کارولینا ظاهر شد. دستش را بر روی ک*مر ببرینه نهاد و زمزمه کرد:
- نمی‌تونی باهاش بجنگی، با این وضعیتت حتی به زحمت هم نمی‌افته.
کارولینا غرغر کرد، نگاهش را به اطراف چرخاند. خون‌آشام‌ها هنوز نسبت به دشمن غالب بودند. هکتور کجاست؟ سرش را بیشتر چرخاند. هکتور کجا بود؟ نگران و مضطرب اطراف را کاووش کرد. اما او نبود! مستاصل پرسید:
- هکتور، اون کجاست؟
تاشین مغموم به کارولینا خیره ماند. باید می‌گفت؟ لبش را گزید و خواست به حرف بیاید که صدای هادس در کل جنگل پیچید.
- جمجمه کجاست کارولینا؟
ببرینه بخاطر این سوال هادس حواسش از هکتور پرت شد. خشمگین و اخمو به هادس که اکنون بیست متر جلوترش ایستاده بود خیره شد. مردی پنجاه ساله که صورتش انگار قرن‌های بیشتری سن داشت. خب انتظار یک فرد فرتوت و خمیده را داشت، او که هنوز صاف‌صاف راه می‌رفت! غرشی سر داد و با تمسخر گفت:
- خدای جهان زیرین، فکر می‌کردم می‌تونی پیداش کنی که حضورش رو حس کنی.
هادس ل*ب گزید، از تمسخر و به سخره گرفتن قدرتش به دست کارولینا اصلا خوشش نیامد. قدمی دیگر جلو نهاد و با خشمی کنترل شده گفت:
- بیارش و من جونت رو می‌بخشم.
نیم‌نگاهی به تاشین شاه خون‌آشام کنارش انداخت و با سرزنش گفت:
- تاشین، فکر می‌کردم بلایی که بر سر روبینه‌ها و تک‌شاخ‌ها اومد برات درس عبرت شده باشه. اما انگار هنوز درس نگرفتی. هنوز نمی‌دونی باید چه زمانی از لونه‌ات بیرون بیای.
کارولینا ترسید، منتظر بود تاشین به زانو در بیاید و رهایش کند. هرچند هرگز سرزنشش نمی‌کرد؛ تا همین‌جا هم خیلی ممنونش بود که همراهی کرد. تاشین اما برخلاف انتظار، دستش را بالا آورد و با تمسخر به هادس اشاره کرد.
- مقصر شورش من تویی هادس! خون‌هایی که برامون از جهنم می‌فرستادی واقعا بد مزه و مضخرف بودن. خب ما خون‌آشامیم دیگه، دعوت به همچین ضیافتی رو واقعا نمی‌تونستیم رد کنیم.
هادس این‌بار به وضوح اخم کرد. دیگر سعی نکرد خود را آرام جلوه بدهد. نگاهش را از تاشین گرفت و جدی خطاب به کارولینا گفت:
- منتظر جمجمه‌ام. اون رو تحویل بده کارولینا و زنده از این جنگل برو.
کارولینا قدردان تاشین بود که عقب نکشید. اگر زنده می‌ماند واقعا یک‌جوری جبران می‌کرد. سرش را مقتدر بالا گرفت، دیگر هرچه باداباد.
- ببرینه‌ها، روباه‌های بنفش و شیرون‌ها رو آزاد کن تا جمجمه رو بهت برگردونم.
هادس خشمگین با خود کلنجار رفت، انگار واقعا برایش سخت بود این تحقیر را تحمل کند. اما در کمال تعجب گفت:
- باشه قبول می‌کنم. حالا...
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
339
1,845
مدال‌ها
3
کارولینا پوزخند زد و سرش را چرخاند، این‌بار بلندتر گفت:
- متاسفم اما هادش الان اینجاییم. کشته‌هایی دادیم که نباید می‌دادیم و من دیگه نمی‌خوام باهات معامله کنم!
هادس که دیگر کفرش در آمده بود، فریاد زد و گفت:
- پس بمیر لجباز احمق!
تاشین قهقه‌ای سر داد و پنجه‌های بیرون زده‌اش را بالا گرفت. فریاد زد:
- خون‌آشام‌ها همشون رو بکشین!
و دوباره جنگ با قدرت قبل بالا گرفت. همه به جان هم افتادند. خون‌آشام‌ها وحشیانه می‌کشتند، گرگینه‌ها می‌دریدند و گرگینه‌ها پاره می‌کردند. کارولینا با آن دست‌و‌پای آسیب‌دیده و لرزان سعی کرد خودش را نگه دارد. اما نمی‌توانست قدم از قدم بردارد. به حتم با یک قدم بر زمین می‌خورد. هادس هم این را خیلی‌خوب می‌دانست، پوزخند زنان به طرف‌شان قدم برداشت. می‌خواست با لذ*ت او را بکشد. تاشین کنار کارولینا زانو زد، آهسته گفت:
- چی توی سرت می‌گذره؟
کارولینا سرش را چرخاند و خیره به تاشین غمگین ل*ب زد:
- تاون، خبری ازش نشده؟
تاشین ناامید سرش را به چپ و راست تکان داد. قرار بود تاون در خفا به دنبال مکان زندان ارتش کارولینا بگردد اما اگر هنوز خبری ازش نشده بود، یعنی نتوانسته بود آن‌ها را پیدا کند. باید زمان می‌خرید، باید کاری می‌کرد حواس هادس و کل ارتشش به اینجا جمع شود تا زندانیان بی‌دفاع بمانند. باید به تاون کمک می‌کرد.
زبانش را بر روی دندان‌هایش کشید و خیره در نگاه قرمز تاشین گفت:
- شاید کاری که می‌خوام بکنم، دیوونگی محض باشه. اما... لطفا اگر زنده از جنگ بیرون نیومدم به لیلیت بگو به جای من امگاورس رو بگرده.
تاشین اول شوکه شد، به خود لرزید اما در نهایت اخم کرد و پرسید:
- می‌خوای چی کار کنی؟
کارولینا نگاهش را از تاشین گرفت و به جلویش خیره شد. به هادسی که نزدیک میشد. به آن پوزنخد روی ل*ب‌هایش خیره ماند و گفت:
- وقتشه بقیه‌ی جنگ رو به هیدرا بسپارم.
تاشین نام هیدرا را با خود زمزمه کرد سپس دستش را محکم بر روی گردن کارولینا، بر روی خزهایش گذاشت و گفت:
- اما اون قدرت زیادی داره. تاون گفت ممکنه به خودت هم صدمه بزنه!
کارولینا نگاهی به تاشین انداخت. آن‌که چی باعث شده بود از تاون در مورد هیدرا و خطرش برای کارولینا سوال کند، شاید الان وقت پرسیدنش نبود. اما ممنون بود که اهمیت می‌داد، به جانش. سرش را خم کرد و گفت:
- باید افرادت رو ببری، شاید نتونم کنترلش کنم.
تاشین مصمم‌تر به چشم‌های رنگین ببرینه‌ی دورگه خیره شد و ادامه داد:
- فقط تمام اختیارت رو بهش نده. نذار تمام ذهنت رو به کار بگیره.
کارولینا تنها سرش را تکان داد و تاشین از جایش برخاست. نگران زمزمه کرد:
- منتظرت می‌مونم.
همه‌چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. خون‌آشام‌ها تنها در پنج‌ثانیه از محدوده‌ی کارولینا صد متر عقب رفتند. هادس متوجه‌ی چیز مشکوکی شد اما گرگ‌ها و گرگینه‌ها نتوانستند سریع واکنش نشان بدهند و ناگهان اژدهایی بسیار عظیم، با سیزده سر در مرکز میدان نبرد، میان درختان بزرگ نمایان شد. هایدرا برگشته بود. بازگشتی شکوه‌انگیز آن‌هم درست در میدان جنگ.
اژدها از آن بالا با سر اصلی خود که وسط قرار داشت به افراد پایین پایش نگاه کرد. صدای کارولینا در ذهنش اکو شد.
" هادس رو بکش، ازت خواهش می‌کنم."
ثانیه‌ای پیش هایدرا به او گفته بود که نمی‌تواند هادس را بکشد مگر آن‌که تمام قدرت‌اش را داشته باشد. هادس خدا بود و هایدرا اسطورهطای باستانی که شاید با او تنها در صورتی برابر میشد که تمام قدرتش را داشت. کارولینا ریسک کرد، برای همه‌ی موجوداتی که به او اعتماد کرده بودند. به هایدرا ذهن، جسم و افکار خودش را پیشنهاد داد. این‌گونه هایدرا یک جسم جدید پیدا می‌کرد و احتمالا قدرتش هم بازمی‌گشت. هایدرا قبول کرد اما کارولینا هرگز از او نخواست که بعد از جنگ مجدد جسم‌اش را پس بدهد. شاید آخرین امیدش بود که از این طریق به نزد پیتر بازگردد.
هایدرا پلک زد و خیره به هادس که جلویش بود و با خشم و عصبانیت بسیاری به وی خیره بود گفت:
- اون دختر ازم خواست بکشمت.
هادس قهقه‌ای از سر عصبانیت زد و با تمسخر سرش را بالا گرفت. گفت:
- و تو فکر می‌کنی می‌تونی؟
هایدرا خندید که دندان‌های تیز اژدهایی‌اش نمایان شدند. تمام گرگ‌ها و گرگینه‌ها از ترس زوزه کشیدند و عقب رفتند. هایدرا اما نگاه تیزی به آن‌ها انداخت و ناگهان انبوهی از گلبرگ‌های صورتی از دهانش خارج شد. گلبرگ‌ها به محض آن‌که بر روی بدن حیوانات زیر پایش برخورد کردند به اسید تبدیل شده و بدن‌شان را سوزاندند. اسید آن‌قدر پایین رفت که از طرف دیگر بدن‌شان خارج شد و صدها حیوان هم‌زمان کشته شدند و بر زمین افتادند. در یک چشم برهم زدن دایره‌ای از خون دور هایدرا را پوشاند. هادس سکوت کرد و شاهد صحنه ماند.
هایدرا قدمی به جلو برداشت و گفت:
- و هنوز هم فکر می‌کنی نمی‌تونم؟
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
339
1,845
مدال‌ها
3
هادس این‌بار کمی تردید در لحنش بود.
- پیروزی در این جنگ هیچ‌سودی برای تو نداره! تنها داره ازت استفاده می‌کنه و بعد مثل آشغال دورت می‌اندازه!
هایدرا بازهم پوزخند زد و دوباره گلبرگ‌های زیادی از دهانش خارج شدند و گرگ و گرگینه‌هایی که عقب رفته بودند را هدف گرفت. با مردن آن‌ها دوباره به هادس نزدیک‌تر شد. زمزمه کرد:
- لذ*ت کشتن رو فراموش کرده بودم...
هادس نگران چشم‌هایش را بست و دست‌هایش را بالا برد. انگار می‌خواست از قدرت‌های خدایی‌اش استفاده کند. با خشم وِردی را زیر ل*ب خواند و ناگهان در بالای سرش اژدهایی عظیم از جنس آتش جهنمی نمایان شد. اژدها خیلی بزرگ بود و آتشش باعث شد درخت‌های نزدیکش آتش گرفته و خاکستر شوند. هایدرا به اژدها خیره شد. به یاد بریل‌زادگان افتاد، از آتش متنفر بود! هادس قهقه‌ای زد و گفت:
- و حالا چی فکر می‌کنی؟
هایدرا زبانش را بیرون آورد و نعره کشید، پاسخی نداد و به سمت اژدها هجوم برد. او یک‌بار مرده بود پس بار دوم به حتم ترس ‌کم‌تری داشت. دو اژدها به نبردی طاقت‌فرسا پیوستند. گرگینه‌ها و گرگ‌ها دوباره به دستور ذهنی هادس بخاطر آن طلسم به خون‌آشام‌ها حمله کردند و مجدد جنگ بالا گرفت. هادس اژدهای جهنمی را کنترل می‌کرد، پس تمام تمرکزش آن‌جا بود. هایدرا با سیزده سر از همه‌طرف به اژدها حمله کرد. اسید آتش را می‌سوزاند و آتش اسید را، پس برابر بودند. دقایقی دیگر تند از همیشه گذشت. آن‌قدر تند که هایدرا نیز زخمی شد، اژدهای آتشین هم همین‌طور و یکجورهایی می‌توان گفت هادس زخمی شده بود زیرا بعضی از نقاط بدنش خون می‌چکید و این از نگاه تیز تاشین دور نماند.
هایدرا گردن‌هایش را دور بال‌های اژدها پیچاند و گردن کلفتش را گاز گرفت. هشت سر باهم پاهایش را هدف گرفتند. اژدهای جهنمی اما تنها شراره‌های پر قدرت آتش از خود ساطع می‌کرد که شدیدا فلس‌های تیز هایدا را می‌سوزاند. هایدرا سمی بود پس سم هم وارد بدن اژدهای آتشین میشد اما از پای در نمی‌آمد. قدرت هادس واقعا زیاد بود! شاید کارولینا اشتباه کرده بود که هایدرا می‌توانست حریف او شود!
هادس خوشحال از برد در برابر هایدرا تمام نیرویش را به آن اژدها تزریق کرد تا بالاخره کار هایدرا را یکسره کند. به یک‌باره نیرو را از بدن خود تخلیه و اژدها را پر کرد. آتشی عظیم از اژدها ساطع شد که هشت سر چسبیده به بدن اژدها در جا سوختند. هادیرا از درد فریاد کشید و عقب رفت. هشت سرش را از دست داده بود، آن‌ها درجا مردند. با درد بسیاری که همچون هشت‌بار مردن بود، به اژدهای آتشین خیره شد که بطرفش هجوم می‌آورد. اژدها می‌دانست سر اصلی هایدرا نیز از این قائده مستثنا نیست. پس با درد چشم‌هایش را بست، دیگر نمی‌توانست کاری کند. بال‌هایش زخمی بودند، پاهایش سوخته و هشت سرش مرده بودند. آهی کشید و زمزمه کرد:
- کارولینا من رو ببخش...
نعره‌ی بلند اژدهای جهنمی را درست در کنار گوشش شنید و بعد... سکوتی مطلق همه‌جا را فرا گرفت.
ثانیه‌ها گذشتند. چشم که باز کرد فهمید هنوز زنده است. نگاهش به صحنه‌ی جلویش خشک شد. اژدهای آتشین ناپدید شده و هادس بر روی زمین زانو زده بود. بهت‌زده به هایدرا خیره بود. هایدرا بیشتر توجه کرد. تاشین، او درست پشت سر هادس ایستاده و با لبخند قهرمانانه چیزی در دست داشت. در دست چپش، یک کپه گوشت بود. چشم‌هایش را تنگ کرد و بله، آن کپه‌ی گوشت قلب هادس بود! هادس با چشم‌های ورقلمبیده دقایقی بعد بر روی زمین سقوط کرد و توانش را از دست داد. هایدرا لبخند زد و خیره به تاشین به جسم خودش بازگشت. در واقع، به جسم انسانی کارولینا بازگشت.
تاشین نگاهی به کارولینا انداخت. روح هایدرا درونش بود. قلب هادس را به دهانش نزدیک کرد و با لذتی غیرقابل توصیف آن را نوشید. با خالی شدن قلب از خون، آن را به طرفی پرت کرد و سمت هایدرا آمد. جلویش ایستاد و با تحسین گفت:
- تو پیروز شدی بانوی دورگه.
هایدرا لبخند زد، او فکر می‌کرد کارولینا بود. سرش را تکان داد و محترمانه گفت:
- با نهایت تاسف اما شاه تاشین، هایدرا بریل هستم. ملکه، خب چیزی که خودتون گفتید انجام نده رو انجام داد.
تاشین با این‌حرف هایدرا بهت‌زده به صورتش خیره ماند. باورش نمیشد کارولینا حاضر شده بود جسمش را فدای این جنگ کند! آیا واقعا ارزشش را داشت؟ حرف تاون به ذهنش رسید، آیا ارزشش را داشت در امگاورس بماند؟ و او گفته بود: اینجا سرزمین ماست.
سرش را پایین انداخت و تنها ل*ب زد:
- که این‌طور...
خودش را کنار کشید و سکوت کرد. هایدرا که به خوبی فهمیده بود تاشین از کارولینا خوشش می‌آمد، سرش را تکان داد و به سمت جسم هادس رفت. هنوز زنده بود شاید بخاطر قدرت بالایی بود که داشت. دستش را سمت هادس دراز کرد و کمرش را لم*س کرد. اسید از زیر انگشت‌هایش تراوش کرد و تمام بدن هادس را سوزاند. فریادهای آخرش، تقلا کردن‌های پایانی‌اش واقعا لذ*ت‌بخش بود. هایدرا با لبخند به مردن و جان دادنش خیره شد و در نهایت ایستاد. گرگ و گرگینه‌هایی که هنوز زنده بودند با وحشت به آم صحنه خیره مانده بودند انگار تازه از یک خواب عمیق بیدار شده‌اند. هایدرا نگاهی به تاشین انداخت، بهت‌زده و گیج نگاهش به زمین بود. خب در وضعیتی قرار نداشت که از او بخواهد دستور بدهد یا چیزی بگوید؛ پس بلند گفت:
- گوش کنید، اگر تسلیم بشین جونتون بخشیده میشه.
گرگ‌ها و گرگینه‌ها بدون لحظه‌ای تردید سریع روی زمین خوابیدند و زوزه کشیدند. خب اینکه تسلیم شده بودند چیز عجیبی نبود. هایدرا راضی سرش را تکان داد و به جنگل هالربوس خیره شد. دشت گل‌های آبی زنگوله‌ای که الان غرق در خون بود. ل*ب زد:
- بسیارخب کمابیش به قولم عمل کردم، هادس رو کشتیم.
چیزی در اعماق ذهنش راضی سرش را تکان داد. خواست اطراف را بگردد که کنار تاشین دریچه‌‌ای باز شد. تاون آمده بود! خب انگار زمان کافی برایش جور شده بود. تاون از دریچه بیرون آمد و هایدرا بازگشت تا آن‌جا باشد. تا کارولینا آن‌جا باشد. چون هنوز هم می‌توانست اتفاقات را ببیند. فقط قدرت تصمیم‌گیری نداشت. هایدرا کنار تاشین ایستاد و به تاون خیره شد که پشتش به طرف آن‌ها بود. تاون با رسیدن به آن‌جا ابرویی بالا انداخت. خندید و بلند گفت:
- نه خوشم اومد. سریع‌تر از چیزی بود که فکر می...
 
بالا پایین