جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [رمان عصیانگر قرن] اثر «فاطمه السادات هاشمی نسب نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط سادات.82 با نام [رمان عصیانگر قرن] اثر «فاطمه السادات هاشمی نسب نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 956 بازدید, 62 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رمان عصیانگر قرن] اثر «فاطمه السادات هاشمی نسب نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع سادات.82
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سادات.82
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
339
1,845
مدال‌ها
3
ببرینه‌ی دورگه، روی لبه‌ی جوب نشسته است و به اهالی گله‌اش نگاه می‌کند. ببرینه‌ها مشتاق‌اند، مشغول جمع کردن اسباب و وسایل مهم‌شان هستند تا برای همیشه از قدمرا بروند. پیتر هنوز پیدایش نیست، از دیروز که در بالای تپه با کارولینا حرف زدند، دیگر نیامد.
ققنوسی زیبا، از بالای دهکده گذشت و در کنار کارولینا فرود آمد. یاسمن خسته کنارش نشست، به او تکیه داد و گفت:
- چقدر هوا گرم شده.
کارولینا سرش را تکان داد، زمزمه کرد:
- چرا منتظر بودم چند تاشون مخالفت کنن؟
یاسمن خندید، دستش را روی شانه‌ی کارولینا نهاد و گفت:
- تنها کسی که مخالفت کرده پیتر بوده مگه نه؟
کارولینا سرش را تکان داد، یاسمن به ببرینه‌های مشغول نگاهی انداخت، ل*ب زد:
- خب برگشت به سرزمین خودت، باید حس خوبی داشته باشه... امیدوارم یه روز منم بتونم به ایران برگردم.
کارولینا غمگین به یاسمن نگاه کرد، آهسته گفت:
- امیدوارم.
یاسمن لبخند غمگینی زد، دلش هوای وطن کرده بود. لحظه‌ای که گذشت، سرش را بالا گرفت، گفت:
- بیخیال، خب اولین کاری که می‌خوای توی امگاورس بکنی چیه؟
کارولینا آه کشید، خسته سرش را مالید و جواب داد:
- کارای زیادی نیست، متحدی که نداریم. روبینه‌ها بودن که طبق حرف‌های روهن و تاون، در خطرن. گمان نکنم باهام متحد بشن، اون‌طوری خطر انقراض بیخ گوششونه.
یاسمن سرش را منطقی تکان داد. کارولینا خیره به کودکی که از جلویش به دنبال توپ می‌دوید، گفت:
- تک‌شاخ‌ها هم موضعشون رو اعلام نکردن. در واقع میشه گفت نه طرف ما هستن نه دشمن.
یاسمن خودش را با دستش باد زد.
- خوبه حداقل بعض دشمنی باهاته.
کارولینا موافق سرش را تکان داد و گفت:
- پس تنها کاری که باید بکنم، اینکه بهشون حمله کنم. ولی خب یکم استراتژی نیازه چون با حضور شیرون‌ها بازم تعداد ما خیلی کمه.
یاسمن ابرویش را بالا داد، یعنی تعداد گرگینه‌ها و گرگ‌های امگاورس آن‌قدر زیاد بود؟ با نگرانی گفت:
- با اینکه شیرون‌ها و شماها قدرت خارق‌العاده دارین، بازم می‌ترسی حریف نشی؟
کارولینا آهسته و محکم شقیقه‌هایش را مالید، جواب داد:
- البته، اونا خیلی زیادن. از همه بدتر هادس هم همراهشونه، اون قدرت زیادی داره. شاید یکی مثل تاون.
یاسمن دست کارولینا را گرفت، مضطرب گفت:
- مطمئنی می‌تونی موفق بشی؟ شاید بهتره نری!
کارولینا سرش را به چپ و راست تکان داد، خیره به ببرینه‌های مشغول ل*ب زد:
- نمی‌دونم... نمی‌دونم یاسمن.
یاسمن سرش را پایین انداخت، نگران دوستش بود. با اوضاعی که تعریف می‌کرد، انگار...
لیلیت جیغ کشان نزدیک شد و رشته‌ی افکار هر دو را پاره کرد. کارولینا و یاسمن هر دو بلند شدند، لیلیت که در جسم روباهش سر رسید، جلویشان ایستاد. نفس‌نفس میزد. به انسان تبدیل شد و با شادی خطاب به کارولینا گفت:
- یه خبر خوب، ماهم میایم!
کارولینا از این خبر ناگهانی تعجب کرد. با شوک پرسید:
- یعنی چی؟ کجا میاین؟
لیلیت ذوق‌زده دور کارولینا چرخید، دستش را گرفت و گفت:
- آلفای ماهم گفت برای انتقام میاد. ما انگار چند نثل قبل‌تر از شیرون‌ها توی امگاورس زندگی می‌کردیم! وای باورم نمیشه من و تو از یه سرزمین باشیم!
کارولینا گیج به یاسمن نگاه کرد. از کی تا حالا روباه‌های بنفش در امگاورس بودند؟ لیلیت شاد و شنگول دست کارولینا را تاب داد، گفت:
- می‌تونیم باهم بریم کل امگاورس رو بگردیم. وای باورم نیمشه الان یه سرزمین اجدادی دارم!
کارولینا لبخند گرمی به صورتش پاشید، یاسمن شاداب گفت:
- صرف‌نظر از اینکه چطور روباه‌های بنفش یادشونه اجدادشون کجا بودن، اگر اوناهم بیان قدرت بیشتری خواهی داشت مگه نه؟
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
339
1,845
مدال‌ها
3
کارولینا سرش را تکان داد، شنوایی روباه‌های بنفش می‌توانست برتری بسیاری به آن‌ها بدهد. لیلیت سرخوش خندید که صدایی از پشت سرش به گوش رسید:
- لیلیت، آروم بگیر.
همه به طرف صدا نگاه کردند، آلفای روباه‌های بنفش، جُرمیغ* بود. آلفا جلو آمد و در دو متری کارولینا ایستاد. سرش را تکان داد و گفت:
- خبر ها بهتون رسیده ، درست میگم؟
کارولینا سرش را تکان داد، با صدایی که سعی داشت محکم به نظر برسد گفت:
- حضورتون باعث دلگرمیه.
جُرمیغ سرش را تکان داد، در حینی که می‌رفت تا با روهن دیدار کند، گفت:
- جلسه تا چند لحظه‌ی دیگه شروع میشه، می‌بینمتون.
کارولینا سرش را تکان داد و جُرمیغ رفت. یاسمن به گله‌ی روباه‌های‌ بنفش که داشتند وارد دهکده می‌شدند نگاه کرد، تا به حال آن‌قدر روباه و ببرینه را کنار هم ندیده بود. خندید.
- جای شیرون‌ها خالیه.
کارولینا خسته با طعنه گفت:
- آره که همدیگه رو تیکه‌پاره کنن.
لیلیت موافق گفت:
- موندم چطور ممکنه به عنوان متحد باهم کنار بیان.
کارولینا به سمت خانه‌ی آلفا روهن قدم برداشت و گفت:
- باور کن خودم زیاد بهش فکر می‌کنم. فعلا بچه‌ها.
هر دو او را بدرقه کردند و کارولینا با اضطراب بسیار رفت تا در جلسه‌ی مهمی که قبل از رفتن به امگاورس بود شرکت کند. پشت در خانه‌ی روهن، ایستاد. نفس عمیقی کشید. باید جوری به نظر می‌رسید که همه بتوانند رویش حساب کنند. باید محکم باشد. در را گشود و وارد شد. روهن روی یک صندلی نشسته بود، دورش نیز چند صندلی دیگر قرار داشت.
جُرمیغ در کار روهن قرار داشت. کارولینا جلو رفت و در سمت دیگر روهن نشست. هنوز چیزی نگذشته بود که آلفای شیرون‌ها یاتروس رسید. با اخم رو‌به‌روی روهن نشست. کارولینا نفسش را حبس کرد. تنها تاون بود که باید ‌می‌آمد. او نیز لحظه‌ای بعد در کنار کارولینا ظاهر شد و با احترامی به همه، روی صندلی‌اش نشست.
روهن با حضور همه؛ گفت:
- بسیارخب همه اینجا هستن. اول ازت ممنونم جُرمیغ که حاضر شدی با ما به امگاورس برگردی. چون خارپشت‌های بارانی حتی با اصرار زیاد من باز هم حاضر نشدن به سرزمینشون برگردن.
جُرمیغ پوزخند زد، دستی به ریش های بلندش که عجیب به هی*کل تپلش می‌آمد کشید و گفت:
- البته، چون اون‌ها ترسو ترین موجوداتن.
روهن سرش را تکان داد، یاتروس خرخری کرد، با آن دست‌های عضله‌ای‌اش به میز ضربه زد و گفت:
- خب ملکه، قراره چی کار کنین؟
کارولینا نفسش را بیرون داد، همه به او توجه کردند. خواست حرف بزند که جُرمیغ سریع بلند شد و گفت:
- ملکه قبل از اینکه بحث اصلی رو شروع کنیم، ما برای بعد از پیروزی زمین‌های تایگا رو می‌خوایم.
کارولینا در سکوت به هی*کل بزرگی که کنارش ایستاده بود نگاه کرد. جنگل‌های تایگا. قرار بود در نهایت با شیرون‌ها تقسیم شوند. یاتروس غرش کنان برخواست، اندام بزرگ و قد بلندش باعث شد از جُرمیغ هم بزرگ‌تر به نظر برسد.

* Jormigh
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
339
1,845
مدال‌ها
3
- جُرمیغ زیاده خواه نیستی؟ تایگا و کاستاریکا برای منن، تو باید به صحرای بورگا راضی باشی!
جُرمیغ متمسخر دستش را در هوا تکان داد:
- تایگا و کاستاریکا؟ زیاده‌خواهی من در برابر نژاد تو هیچه! یاتروس تو...
روهن نگاهی به کارولینا انداخت، با نگاهش به آن‌دو اشاره کرد. یعنی باید یه کاری می‌کرد وگرنه این اتحاد شکل نگرفته از هم می‌پاشید. کارولینا کلافه بلند شد، بدون هیچ تسلطی روی منطق و افکارش گفت:
- کافیه!
چشم‌هایش درخشید. رنگین کمان نگاهش عجیب به چشم آمد. یاتروس و جُرمیغ به طور غریضی آرام گرفتند و تنها به او نگاه کردند. کارولینا ل*ب گشود. جدی گفت:
- تایگا، کاستاریکا و صحرای بورگا برای هر دو نژاد در دسترس خواهد بود.
نگاهش را به یاتروس داد، سنگینی نگاه کارولینا یاتروس را لرزاند. قدرت بود که از نگاهش ساطع میشد.
- اعتراضی هست؟
یاتروس سکوت کرد. اینکه سه قلمرو را داشته باشد تا یک اختصاصی به حتم بهتر بود مگر نه؟ سرش را تکان داد و نشست. کارولینا نگاهش را به جُرمیغ سوق داد. روباه پیر کمرش از فشار قدرت خم شد. کارولینا پرسید:
- مشکلی هست؟
جُرمیغ کم نیاورد، به هر حال او یک روباه بود! به سختی گفت:
- نژادهایی که زنده می‌مونن. اون‌ها چی میشن؟ توی این سه منطقه هستن یا تبعید میشن؟
کارولینا پوزخند زد، آن ها می خواستند سرزمین نژاد‌های دیگر را هم بگیرند؟ غرشی سر داد و فشار نگاهش بیشتر شد.
- دشمن ما، گله‌ی کارانوس و هادس هستن. نه دیگر گله‌ها! متوجه شدی؟
جُرمیغ که از درد دیگر نمی‌توانست تحمل کند، بر روی صندلی کوبیده شد. صدایش درد داشت.
- بله... متوجه شدم.
کارولینا نفس عمیقی کشید و چشمطهایش را بست. سرش درد گرفته بود. اما کنترل خشمش واقعا سخت بود. تاون و روهن به همدیگر نگاه کردند. نگاه پرافتخار و طمع روهن خبر از آن می‌داد که چقدر به پیروزی مطمئن‌تر شده بود. با این قدرت خشم کارولینا می‌توانست خیلی کار ها بکند. مثلا کنترل این دو نژاد!
کارولینا چشم گشود. دیگر برق نگاهش رفته بود. دستی بر لباس حریر بلند صورتی رنگش کشید، برای آن‌که جو آرام شود گفت:
- توی امگاورس کاری جز جنگ نداریم. با رسیدن به امگاورس، باید توی هالربوس پنهان بشیم. شیرون‌ها چوب تولید می‌کنن، دیواری از چوب بسازید که نتونه بوی ما رو از دیوار رد کنه. نباید بفهمن ما برگشتیم.
یاتروس سرش را تکان داد.
- متوجه شدم.
کارولینا نگاهش را به تاون داد، پرسید:
- وضعیت چطوره؟
تاون خسته از رفت و آمد زیاد بین جهان ها، جواب داد:
- ارتش هاشون آماده شده. توی این چند روز نزدیک به هزار و پانصد قلاده آماده شدن.
همه با این حرف تاون به خود لرزیدند. هزار و پانصد قلاده در برابر نهایتا سیصد قلاده واقعا زیاد بود! کارولینا سرش را متفکر تکان داد، هنوز هم برتری نفری نداشت. به همه نگاه کرد و گفت:
- بسیارخب، وقتی دریچه باز شد، اول شیرون‌ها وارد بشن تا دیوار رو سریع‌تر بسازن. بعد از اون روباه‌های بنفش که بتونن صدای اطراف رو بررسی کنن. در آخر ببرینه‌ها وارد بشن.
همه سرشان را تکان دادند. روهن به حرف آمد:
- اما اون ها چطور از بازگشت ما با خبر شدن؟
کارولینا نگاهش را به زمین داد و گفت:
- من خبرشون کردم. از پشت خنجر نمی‌زنیم!
همه با این حرفش شوکه شدند. روهن با صدای بلند گفت:
- واقعا مهمه که شرافتمندانه مبارزه کنی؟ تعدادشون رو نمی‌دونستی؟ چرا داری کاری می‌کنی که همه بمیریم وقتی می‌تونیم پیروز باشیم!
کارولینا سکوت کرد، چرا واقعا؟ شاید چون نمی خواست دوست هایش ناغافل بمیرند و فرصت دفاع نداشته باشند. شاید چون طلسم کاری کرده بود او واکنش ضعیفی داشته باشد. شاید... اعتراض روهن را بی پاسخ گذاشت. گفت:
- من به دل دشمن میرم.
اینبار تاون به حرف آمد:
- منظورت چیه؟ می‌خوای تنها باهاشون رو به‌رو بشی؟
ببرینه‌ی ماده سرش را به چپ و راست تکان داد، گفت:
- نه با قدرت تغییر شکل میرم. به عنوان گرگ توی گله کارانوس نفوذ می‌کنم. سردستهی اصلی اونه.
یاتروس به حرف آمد:
- خطرناکه. هادس باخبر میشه!
کارولینا سرش را بالا آورد، گفت:
- نگران نباشید، ولیعهد شما همراهیم نمی‌کنه.
یاتروس سرش را به چپ و راست تکان داد مصمم گفت:
- موضوع اون نیست ملکه، میون یه گله گرگ بودن حتی عملیات انتقامی ما رو هم به خطر می‌اندازه. تو اگر بمیری اتحاد هم از بین میره!
کارولینا به چشم‌های یاتروس خیره شد. مستقیم می‌گفت که اگر کارولینا نباشد لحظه‌ای به اتحاد پایبند نخواهد ماند. کارولینا سرش را تکان داد، بلند شد. به طرف در قدم برداشت، با کمی تردید گفت:
- نگران نباشین. زنده می‌مونم.
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
339
1,845
مدال‌ها
3
تاون برخاست، صدایش در خانه طنین انداخت.
- پس آماده‌ی رفتن بشین.
همه سرشان را تکان دادند و هنگامی که کارولینا در را گشود تا برود، صدای یاتروس به گوش رسید:
- شیرون‌ها بیرون دهکده منتظرن.
کارولینا در را بست، با بیرون آمدن از خانه نفس عمیقی کشید. هوای تازه قلب تپنده‌اش را آرام کرد. نگران اطراف را کاووش کرد، به جز لیلیت و یاسمن که آن‌طرف داشتند حرف می‌زدند، آشنایی را ندید. پیتر رفته بود؟ آه کشید. بهتر، دیگر نگران جان او نبود. اما کاش برای وداع می‌آمد.
به طرف دوست‌هایش رفت. بی‌مقدمه یاسمن را در آغو*ش کشید. با بغض گفت:
- دلم برات تنگ میشه تنها سیمرغ ایران زمین.
یاسمن نیز مطقابلا او را در آغو*ش گرفت. آهسته گفت:
- منتظرت می‌مونم. قول بده برمی‌گردی.
کارولینا سکوت کرد، قول بدهد؟ ل*ب زد:
- متاسفم یاسمن... شاید نتونم برگردم.
یاسمن از آغوشش بیرون آمد، نگاهش را به رنگین‌کمان چشم‌های کارولینا داد، بهت‌زده گفت:
- این‌قدر ناامیدی؟
کارولینا سرش را تکان داد، لیلیت غمگین گفت:
- جنگ بزرگی در پیشه دختر، نمیشه قولی داد.
او نیز جلوتر رفت و یاسمن را عمیقا در آغو*ش گرفت. آن‌دو مدت زیادی نمی‌گذشت که باهم آشنا شده بودند اما در هر حال دوستی‌های عمیق در زمان طولانی شکل نمی‌گرفتند. با جدا شدن آن‌دو، کارولینا گفت:
- وقتشه، باید بریم.
لیلیت مستاصل به عقب نگاه کرد، روباه‌های بنفش و ببرینه‌ها همه داشتند یکی‌یکی از دهکده خارج می‌شدند و به طرف دشت‌های کناری می‌رفتند. انگار تاون در دشت دریچه را باز کرده بود. کرولینا ادامه داد:
- اول شیرون‌ها، بعد روباه‌ها و بعد ببرینه‌ها.
سرش را چرخاند و دوباره اطراف را دید، او هنوز هم نیامده بود. یاسمن غمگین ل*ب زد:
- کاش می‌تونستم باهاتون بیام. جدی میگم.
لیلیت به شانه‌ی ضربه زد. کارولینا نیز اخم بر روی ابروانش نشست.
- دیوونه شدی؟ آخرین سیمرغ به امگاورس بیاد و خودکشی کنه؟
یاسمن با حرف لیلیت خندید. او درست می‌گفت. صدایی از آخر دهکده به گوش رسید:
- ملکه کارولینا زود باشید. نوبت شماست.
ببرینه‌ی دورگه آه عمیقی کشید، آخرین نگاهش را با غم به عقب داد. یاسمن که به خوبی متوجه شده بود او منتظر کیست، مغموم به حرف آمد:
- اون نمیاد. کارولینا...
کارولینا تایید کرد، دستی بر آستین پف دار لباسش کشید و گفت:
- فقط می‌خواستم ازش خداحافظی کنم.
روی برگرداند و به سمت دشت رفت. دیگر چیزی نگفت. حتی دیگر به عقب نگاه نکرد تا یاسمن را ببیند. لیلیت نیز با گریه از یاسمن جدا شد و کارولینا را دنبال کرد. برای هر دو سخت بود او را رها کنند. هیرما هم نیامده بود. او نیز انگار وداع برایش خیلی سخت بود. فقط دعا کرد آن‌ها را دوباره ببیند. همین.
کارولینا از دهکده بیرون رفت. دریچه را دید، دریچه‌ای بزرگ که ببرینه‌ها با سرعت بسیاری از آن عبور می‌کردند. تنها چند نفر دیگر باقی‌مانده بودند. همه رفته‌اند. کارولینا جلو رفت، به تاون که رسید، نگاهش را به او داد، زمزمه کرد:
- ازت ممنونم که نجاتم دادی.
تاون لبخند زد، زیر فشار بسیاری بود. اما جواب داد:
- با افتخار برگرد.
کارولینا سرش را تکان داد، نگاهش را به ورودی جلویش داد. اولین‌بار که واردش شد منتظر مرگ بود. و الان... باز هم منتظر مرگ. با چشم‌های بسته پای به درون دریچه گذاشت و دیگر به عقب نگاه نکرد. زیرا می‌دانست دلش برای آسمان بنفش قدمرا و آرامش همیشگی‌اش تنگ می‌شود. از همه مهم‌تر، می‌دانست دلش برای آن ببرینه‌ی عزیز، بیشتر از همه تنگ می‌شود.
با رفتن کارولینا، لیلیت با امید بسیار به عقب چرخید. تصویری از دشت بزرگ و سبز با آسمان بنفش قدمرا را به خاطر سپرد. اشکی از گوشه‌ی چشمش چکید. با قلبی لرزان گفت:
- امیدوارم بتونم برگردم.
چرخید و به درون دریچه پای نهاد. آن‌ها رفتند. شیرون‌ها، ببرینه‌ها و روباه‌های بنفش از قدمرا برای همیشه دل کندند و رفتند تا سرزمین‌شان را پس بگیرند. قدمرا به اندازه‌ی سه نژاد منحصربفرد، خالی شد... .
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
339
1,845
مدال‌ها
3
سر دیگر دریچه، درست در مرکز جنگل هالربوس باز شده بود. پای لرزانش را که بر روی خاک آشنای سرزمینش نهاد، قلبش لرزید. چشم‌هایش درست می‌دیدند، او در هالربوس بود. جنگلی که به گل‌های زنگوله‌ای واژگونه آبی‌اش معروف است. گل‌هایی زیبا و دلفریب که عطر عجیبی دارند. کارولینا جلو آمد، با بغض و قلب گرفته‌ای به دوردست جنگل نگاه کرد. قبلا اینجا پر از روبینه و تک‌شاخ بود. اما اکنون شیرون‌ها، روباه‌های بنفش و ببرینه‌های زیادی جایشان را پر کرده‌اند.
ببرینه ها... آن‌ها در بهترین موقعیت هستند. در مکانی اجدادی که مطعلق به آن‌هاست. کارولینا خوشحال بود، شاید احساس رضایت را در اعماق وجودش احساس کرده است. لیلیت پشت سرش از دریچه خارج شد و دروازه‌ی آبی رنگ نامتقارن برای همیشه بسته شد. لیلیت نفسش را حبس کرد. دیدن جنگل هالربوس کجا و تعریف‌هایش کجا.
با خوشحالی به طرف گل‌های جلویش دوید، فریاد زد:
- زنگوله‌های واژگون آبی، اینا محشرن!
کارولینا بی‌توجه به ذوق او به سمت غاری رفت که پیش‌تر با آتنا و دیانا در آن به سر می‌برد. دلش... تنگ شده بود. دلش برای آموزش های فردریک تنگ شده بود. دلش برای تدارکات مراسم تاج گذاری تنگ شده بود... در میان راه متوقف شد. رویش را برگرداند و دیگر به آن سوی نرفت. نمی‌خواست چیز های بیشتری را به یاد بیاورد. خسته شده بود. شاید دیگر باید گذشته را رها می‌کرد.
به سمت آلفای شیرون‌ها، یاتروس رفت. محتاط پرسید:
- وضعیت سپر چطوره؟
یاتروس سرش را تکان داد که یال هایش به زیبایی رقصیدند؛ جدی گفت:
- خوبه، تا نیم ساعت دیگه آمادست.
سرش را تکان داد که صدای هراسان جُرمیغ به گوش رسید:
- یه گله‌ی گرگ این اطراف پرسه می‌زنه. به ما مشکوک نشدن اما انگار حواسشون جمعه.
کارولینا پوزخند زد، با تمسخر گفت:
- هیج‌ک.س فکرش رو نمی‌کنه درست به هالربوس بیایم. حواستون بهشون باشه.
سرش را به سمت یاتروس چرخاند و گفت:
- سریع‌تر انجامش بدید.
یاتروس سرش را تکان داد و رفت تا فریاد زنان بر سر شیرون‌ها آوار شود. جرمیغ نیز رفت تا حواسش به آن گله گرگ باشد. کارولینا نفسش را بیرون داد، خاک فرضی روی دامنش را تکاند و رفت تا کاری که برایش آمده بود را انجام بدهد.
به سمت روهن رفت. ببرینه‌ی پیر روی چوب درخت شکسته‌ای نشسته بود و با غم و غصه به افق جنگل و دشت گل‌های زنگوله‌ای آبی رنگ خیره بود. گله‌های زنگوله ای زیبا که وقتی تکان می‌خوردند صدای جالبی تولید می‌کردند. کارولینا به روهن گفت:
- دارم میرم. گله رو به شما می‌سپارم.
روهن چرخید، با صدای دلتنگش گفت:
- مواظب خودت باش کارولینا. لطفا زنده برگرد.
کارولینا سرش را تکان داد، روهن اما انگار هنوز حرفی برای گفتن داشت.
- زنده یا مرده بودن تو، تاثیر زیادی داره. می‌بینی چقدر خوشحالن؟
کارواینا رد نگاه روهن را دنبال کرد، ببرینه‌ها مشتاقانه جنگل را بررسی می‌کردند. روهن آه کشید.
- اگر تو برنگردی، اون میاد و همشون رو به قدمرا می‌بره.
روهن سرش را بالا برد، به آسمان نگاه کرد، به درخت‌های سر به فلک کشیده اشاره کرد و گفت:
- این درخت‌ها برای ماست. بچه‌هامون باید زیر سایه‌ی این‌ها بزرگ بشن. پس لطفا پیروز شو.
کارولینا دامنش را در مشتش فشرد. مسئولیت سنگینی بود اما چاره‌ای نداشت. رویش را از روهن گرفت. آهسته گفت:
- برمی‌گردم.
چشم‌هایش را بست و به ببرینه تبدیل شد. بر روی تخته سنگی که جلویش بود ایستاد و غرشی سر داد تا توجه بقیه را جلب کند. همه‌ی سه نژاد که به او نگاه کردند، به حرف آمد:
- هرکس توی این نبرد وظیفه‌ای داره و منم برای انجام وظیفم باید برم. اتحاد ما ارزش زیادی داره پس لطفا در نبودم به دستور آلفای ببرینه‌ها روهن گوش کنید.
همه سرشان را تکان دادند و تعظیم کردند. کارولینا راضی از صخره پایین آمد و بقیه متفرق شدند، لیلیت با گریه او را در آغو*ش گرفت. یال‌هایش را نوازش کرد و گفت:
- کاش می‌تونستم بیام ولی نمی‌تونم مثل تو به همه حیوونی تغییر شکل بدم!
کارولینا خندید، از آغو*ش انسانی لیلیت بیرون آمد و با آن چشم‌های بزرگ ببری به او خیره شد. ل*ب زد:
- فقط منتظرم باش. زودتر از اون‌چه فکرش رو بکنی برمی‌گردم.
لیلت سرش را تکان داد. آخرین وداعش را با کارولینا انجام داد. ببرینه‌ی دورگه با اقتدار به سمت مرز جنگل رفت که صدایی او را از حرکت وا داشت.
- بذار باهات بیام.
به گوش‌هایش اعتماد نداشت؟ شاید هم می‌خواست مطمئن شود. برای همین چرخید و او را دید. واقعا آمده بود! با بغض گفت:
- پیتر!
پیتر جلو آمد. ببرینه‌ی نر در هی*کل اصلی‌اش با شکوه بود. سرش را به سر کارولینا مالید، ل*ب زد:
- تنهات نمی‌ذارم.
کارولینا او را لیس زد. گریان سرش را تکان داد و آخرین نگاهش را به لیلیت داد. انگار می‌خواست بگوید دیگر تنها نیستم. سپس هر دو باهم دویدند و از مرز جنگل هالربوس خارج شدند. کارولینا واقعا از آمدن پیتر خوشحال بود. آن‌قدری که حتی از آمدنش در دل خطر هم مقاومت نکرد. شاید از اعماق دلش مشتاق بود او بیاید. او کنارش باشد.
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
339
1,845
مدال‌ها
3
پیتر همان‌طور که به جلو می‌رفت، سکوت کرده بود. کارولینا نیم‌نگاهی به او انداخت و گفت:
- خب... من...
پیتر ایستاد. نگاه خنثی‌اش را به او داد و ل*ب زد:
- قدمرا هیچی، اما توی امگاورس طبیعیه که دو تا ببر بزرگ توی جنگل‌های این حوالی راه برن؟
کارولینا لحظه‌ای قلبش ایستاد. چرا همچین نکته‌ی مهمی را فراموش کرده بود؟ سریع پنجه بر سر کوبید. نگران گفت:
- به کل فراموش کرده بودم! باید تبدیل بشیم. به گرگ تبدیل شو تا ازمون نخوان به جسم انسانی در بیایم. باید بتونیم به دل گله‌ی کارانوس نفوذ کنیم.
پیتر سرش را تکان داد و چشم‌هایش را بست. لحظه‌ای بعد، درون چشم‌های درخشان کارولینا گرگی سفید نمایان شد. چشم‌های آبیش واقعا او را جذاب کرده بودند. کارولینا مضطرب چشم بست. او نیز جلوی چشم‌های مضطرب پیتر به گرگی قهوه‌ای با یک خط سفید بر روی پیشانی‌اش تبدیل گشت.
پیتر باز هم چیزی نگفت و تنها به راهش ادامه داد. کارولینا احساس خوبی نداشت. پس جلو آمد و با مِن‌مِن گفت:
- خب باید اسم جدیدی پیدا کنم. من...
پیتر در کمال خون‌سردی، همان‌طور که به سنگ کوچکی لگد می‌زد گفت:
- کیارا چطوره؟
کارولینا مشکوک به پیتر خیره شد. با لحن بدی گفت:
- کیارا؟ این اسم رو از کجا می‌شناسی؟
پیتر جوابی نداد. بی‌محلی به او واقعا سخت بود. کارولینا کلافه پوفی کرد و گفت:
- اسم جعلیم توها* ست. این اسامی به امگاورس بیشتر می‌خوره.
پیتر سرش را تکان داد. کارولینا که دیگر داشت قاطی می‌کرد، با خشم گفت:
- مشکلت چیه پیتر؟ چت شده! مگه خودت نخواستی باهام بیای؟
پیتر از حرکت ایستاد. خیره به افق جنگ بلوطی که در آن بودند، گفت:
- بدون اینکه دنبالم بگردی رفتی. دیدم که چطور راحت از دریچه رد شدی.
کارولینا پوزخند زد. جلوتر آمد و خیره به پشم‌های سفید پشت گوش پیتر گفت:
- منتظرت بودم اما نخواستم به اجبار بیارمت. وقتی اینجا صدات رو شنیدم، از همیشه خوشحال‌تر بودم. یعنی اصلا متوجه نشدی؟
پیتر چرخید، نگاه ناراحتش را به کارولینا داد و گفت:
- بود و نبودم برات فرقی نداشت.
کارولینا جلوتر آمد. مستاصل گفت:
- باور کن می‌خواستم بیای اما وقتی از تپه رفتی و دیگه پیدات نشد، فکر کردم قرار نیست بیای. برای همین دنبالت نگشتم. اونجا جات امن بود.
پیتر غرشی سر داد و دیگر چیزی نگفت. شاید حرف‌هایش را قبول کرده بود. شاید هم نه، به راهش ادامه داد و پرسید:
- خب، الان باید کجا بریم... گرگ زیبا.
کارولینا با شنیدن گرگ زیبا، فهمید ک دیگر ناراحت نیست. خوشحال دنبالش دوید و گفت:
- اول باید بفهمیم کارانوس کجاست. اگر بتونیم اون رو بکشیم، یکی از نوچه‌های قدرتمند هادس رو کشتیم.
پیتر سرش را تکان داد، پرسید:
- و چطور می‌خوای هادس رو بکشی؟
کارولینا سکوت کرد، تاون گفته بود در مرحله پایانی، کشتن هادس امکان پذیر نیست. ولی گفته بود خودش در آن لحظه می‌آید. پس فقط باید نوچه‌هایش را جمع کنند! مصمم جواب داد:
- الان بیا کارانوس رو بکشیم. بقیش بعدا بهش فکر می‌کنیم.
پیتر سرش را تکان داد و دیگر چیزی نگفت. باقی مسیر در سکوت و هر از گاهی با توضیحات کارولینا در مورد امگاورس گذشت. در امگاورس برخلاف قدمرا از گونه‌های متنوع جانوری و گیاهی خبری نبود. برای همین طی کردن مسافت کمی برای دیدن یک گله گرگ، واقعا خسته کننده بود.
زمان به سختی گذشت، اما خوشبختانه عبور کرد و آن‌ها پس از یک ساعت راه رفتن و فاصله گرفتن از هالربوس، به یک اردوگاه رسیدند. پیتر که بار اولش بود اردوگاهی در امگاورس می‌دید، حیرت‌زده به آن خیره بود. اردوگاهی با کم‌ترین امکانات، آن‌ها چادر هایشان را با کمک صخره‌های سنگی ساخته بودند. پیتر در عمرش تا به حال آن‌قدر تمدن را دور ندیده بود. بهت‌زده پرسید:
- چرا دارن از سنگ‌های صخره‌ای به جای پایه‌ی چادر استفاده می‌کنن؟ این چه اردوگاهیه!
کارولینا خندید، بیشتر خودش را پشت بوته‌ی خار پنهان کرد. پاسخ داد:
- امگاورس همینه، بهت که گفتم. اینجا مثل قدمرا متمدن نیست.
کمی سکوت کرد، فکرش به سمت چیز های دیگر غیرمتمدانه در امگاورس پر کشید. شرمگین گفت:
- این تازه خوبشه!
پیتر متوجه‌ی منظور کارولینا نشد اما کارولینا به خوبی می‌دانست چه می‌خواست بگوید. هرچند طولی نمی‌کشید که پیتر هم متوجه‌ی موضوع میشد. نفس عمیقی کشید، آهسته گفت:
- اینا گرگن، بیا، باید کاری کنیم ببرنمون پیش کارانوس.
*Toha
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
339
1,845
مدال‌ها
3
کارولینا راه افتاد که پیتر دمش را با دندان گرفت. مضطرب گفت:
- می‌خوای چی بهشون بگی؟ به همین راحتی نمی برنت تا فرماندشون رو ببینی!
کارولینا زبان به دندان‌هایش کشید، زمزمه کرد:
- چیزی رو که باید، میگم! بیا!
از پشت بوته‌ خارج شد و دیگر پیتر نتوانست مانعش شود. ناچار به دنبالش راه افتاد. هر دو با استرس به سمت اردوگاه رفتند. گرگ‌ها بویایی خوبی داشتند برای همان هنوز صد متر مانده بود که گاردشان را بالا بردند. گرگ‌ها متوالی زوزه کشیدند. غرش کردند و آماده بودند تا آن‌دو را تکه‌و‌پاره کنند. کارولینا سریع ایستاد، پیتر نیز آن‌قدر تعجب کرده بود که نمی‌توانست راه برود. این اَدا اَطوار ها چه بود؟
کارولینا نگاهش را به ورودی اردوگاه که دو سنگ بزرگ بود داد، گرگی سراسیمه بیرون آمد و به آن‌ها نگاه کرد. لحظه‌ای، تنها لحظه‌ای قلبش لرزید! دست و پاهایش شل شدند، انگار برای ثانیه‌های کوتاهی دیگر نتوانست وزنش را تحمل کند! پیتر که هنوز متعجب بود، پرسید:
- چرا دارن این‌جوری می‌کنن؟ ما که کاری نکردیم!
کارولینا ساکت بود. در سکوت مطلق با افکار مغشوش به گرگ جلویش خیره بود. گرگ خنثی و خشمگین به آن‌ها نگاه می‌کرد. اما کارولینا، او را می‌شناخت. او... هکتور بود! هکتور اولین دوستی بود که پس از ترک کردن گله‌اش با تمام نواقصش او را پذیرفت و جلوی کارانوس ایستاد!
کارولینا نفسش را بیرون داد. هکتور... دل تنگش بود و اکنون تازه می‌فهمید چقدر شدت دلتنگی‌اش زیاد بوده است. پیتر که دید کارولینا جواب نمی‌دهد، گوشش را کشید. ببرینه‌ی دورگه به خود آمد، نفسش را بیرون داد و زمزمه کرد:
- اون گرگ، هکتوره.
پیتر حواسش را جمع کرد، کارولینا از دوست‌هایش برایش گفته بود. می‌دانست هکتور کیست و چه ارزشی برای او دارد. پس سرش را تکان داد و گفت:
- خب، بهش میگی؟
کارولینا قلبش را آرام کرد. کافی بود، مگر چه شده؟ فقط یک آشنای قدیمی را دیده است. به جلو قدم نهاد و پاسخ داد:
- نه... الان.
دو گرگ غریبه که جلو رفتند، گله بیشتر به خروش افتاد. کارولینا محتاط بر روی زمین خوابید و سرش را پایین گرفت. پیتر متعجب پرسید:
- داری چی کار می‌کنی؟
ببرینه‌ی دورگه تنها پاسخ داد:
- فقط انجامش بده.
پیتر که نمی‌دانست دقیقا دارد چه کاری می‌کند، حرکت کارولینا را تقلید کرد. در کمال حیرت گرگ‌ها آرام شدند. هکتور جلو آمد، بدون آن‌که بداند که جلویش نشسته است، به دور کارولینا و پیتر چرخید. با غرغر به آن‌ها نشان می‌داد که هنوز اعتماد ندارد و مواظب باشند تا دست از پا خطا نکنند.
پیتر مشتاقانه رفتارهایشان را بررسی کرد. کارولینا اما چشم‌هایش را بسته بود. نمی‌توانست دوستش را ببیند. نه جراتش را نداشت. می‌ترسید با دیدن چشم‌هایش لو برود. هکتور با احتیاط پشت دم کارولینا را بو کرد. همین‌طور پیتر را، با این کارش پیتر غرشی کرد که کارولینا سریع زیرلب گفت:
- تکن نخور!
پیتر اضطراب درون لحن کارولینا را احساس کرد و چیزی نگفت. هکتور باز هم با غضب به دورشان چرخید. جلوی سر کارولینا از حرکت ایستاد، با شک در ذهنش پرسید:
" از کجا میاین؟"
پیتر متوجه‌ی صدای درون سرش شد اما نمی‌دانست از کجا می‌آید. زیرا اولین‌باری بود که به یک گرگ تبدیل میشد. کارولینا اما سرش را بالا آورد، نگاهش را به پنجه‌ی هکتور داد و گفت:
" از حوالی جنگل هالربوس"
پیتر صدای او را هم شنید و لرزی بر اندامش افتاد. داشت چه می‌کرد؟ می‌خواست جایشان را لو بدهد؟ هکتور با شنیدن نام جنگل هالربوس احساس عجیبی در قلبش ایجاد شد. پرسید:
" اونجا چی کار می‌کردین؟ مگه نمی‌دونین اون جنگل ممنوع شده؟"
کارولینا سکوت کرد، پس کارانوس جنگل‌شان را ممنوع اعلام کرده بود تا کسی واردش نشود؟ چرا؟ مگر نباید زادگاه‌شان را خر*اب کند تا... صدای دیگری در سرش پییچد:
" هکتور شنیدم دو تا غریبه اومدن."
صدایی آشنا و به شدت منفور! رایکا، گرگینه‌ی چشم زرد جلو آمد. کنار هکتور ایستاد و با تمسخر به دو گرگی که خوابیده بودند و تسلیم شده بودند، نگاه کرد. صدایش از هرچیز دیگری گوش‌خراش‌تر بود.
- چرا معطلی پس؟ یا بندازشون زندان یا بذار گورشون رو گم کنن.
هکتور کلافه غرغر کرد و گفت:
" از حوالی هالربوس اومدن!"
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
339
1,845
مدال‌ها
3
رایکا با شنیدن نام هالربوس، غرشی کرد و فریاد زد:
- برای چی اونجا بودین؟ مگه من بهت نگفتم به همه‌ی گله‌ها بگی اون‌طرف نرن هکتور؟ پس چه غلطی می‌کردی؟
هکتور که از رفتار رایکا عصبانی شده بود، به سمتش چرخید، دندان‌های نیشش را نشانش داد، خشمگین گفت:
" با من درست حرف بزن رایکا! یادت نره من کی هستم!"
رایکا نیز دندان‌هایش را نمایان کرد، به دور هم چرخیدند و رایکا این‌چنین با تمسخر پاسخ داد:
- نوه‌ی کارانوس برای من هیچ عددی نیست! حتی خود کارانوس هم بهت توجه نشون نمیده! می‌خوای بهت نشون بدم برتری با کیه؟ از وقتی اون کارول آشغال مرده گرگ ها واسه ما دُم در آوردن!
هکتور که با شنیدن نام کارول، باز اعصابش بهم ریخت، بنابراین به سمت رایکا حمله کرد. با فریاد و نفرت بر سر هم دیگر ‌پریدند. یکی بر پشت آن یکی و دیگری در زیر آن جنگید. دندان و پنجه کشیدند و پوست همدیگر را دریند. کارولینا با بغض به هکتور خیره بود. پیتر اما... متوجه چیز عجیبی شد. آهسته گفت:
- چرا...
کارولینا سریع سرش را چرخاند و به او نگاه کرد. بدون آن‌که دهانش حرکت کند صدایی در ذهن پیتر پیچید:
" با دهنت حرف نزن. گرگ‌ها نمی‌تونن صوتی حرف بزنن! لو می‌ریم!"
پیتر که چیز جالبی یادش آمده بود، سرش را تکان داد. در واقع می‌دانست، در مورد این نژاد مطالعه کرده بود اما تا به حال احساسش نکرده بود. آهسته در ذهنش گفت:
" چرا باید به تمام گرگ‌ها بگن به طرف هالربوس نرن؟"
کارولینا سرش را پایین آورد و به زمین خیره شد. نکته‌ی خوبی بود، چرا باید کسی به هالربوس نزدیک نشود؟ مگر آن‌جا خار داشت؟ مگر...
هکتور بر زمین کوبیده شد و رایکا دندان‌هایش را درست کنار گردنش نگه داشت، پیروز گفت:
- از کشتنت هیچ ترسی ندارم اما حیف که اون ببرینه قراره بیاد و نمی‌خوام شکست بخوریم! وگرنه خودم می‌کشتمت و نگران بهم خوردن اتحادمون نبودم! البته اگر زنده باشه!
هکتور سکوت کرد، چیزی برای گفتن نداشت. سرش را بالا گرفت و به رایکا خیره شد. رایکا غرش دیگری سر داد و به طرف داخل اردوگاه بازگشت. سپس بلند گفت:
- اون دو تا رو زندانی کنین، تا درس عبرتی بشه برای بقیه که دیگه به هالربوس نرن!
دو گرگینه چشم گفتند و به جسم انسانی تبدیل شدند. قلاده ای از چوب آوردند. کارولینا این قلاده‌ها را می‌شناخت؛ دردناک و غیر قابل تحمل بودند! دو انسان قلاده‌های چوبی را دور گردن دو گرگ بست و آن ها را به زندان بردند. کارولینا نگاهش تا آخر بر روی هکتور بود، زخمی بر روی زمین افتاده بود و نای بلند شدن نداشت. هنوز مثل گذشته ضعیف بود... .
در راهروهای میان صخره‌ای گذشتند تا در نهایت به زندان رسیدند. یک غار تاریک؛ با وارد شدن به غار و بسته شدن سنگ‌های جلوی ورودی، آن‌ها در ظلمات فرو رفتند. پیتر کنجکاو اطراف را کاوش کرد و پرسید:
- الان چی؟
کارولینا خسته روی زمین دراز کشید. گفت:
- خبری که تاون توی کل امگاورس پخش کرده تاثیر داشت. حسابی ترسیدن و حاضر شدن باهم متحد بشن. اما... نمی‌دونم تحت‌تاثیر طلسم هادس اینجوری شدن یا نه.
پیتر سرش را تکان داد. گفت:
- می‌خوای به هکتور بگی؟ شاید تحت‌تاثیر طلسم نباشه و کمک کنه از این جای مضخرف بیرون بریم.
کارولینا غرشی کرد.
- و اگر تحت‌تاثیر طلسم باشه، هر دومون رو تحویل هادس میده.
پیتر سکوت کرد و کارولینا با خود فکر کرد خودش و پیتر کسی که دوستش دارد اگر در دست‌های هادس باشند، چه کاری از دستش بر می‌آید تا او را نجات بدهد؟ ارتشش چه می‌شود؟ کسانی که به او اعتماد کرده بودند... .
کلافه سر بر زمین نهاد و چشم‌هایش را بست. شاید یکم خواب آرامش می‌کرد. پیتر خود را به کنار او رساند و گفت:
- قصد نداری که اینجا بخوابی؟
کارولینا سرش را بالا آورد، یادش نبود که پیتر تا به حال اسیر نشده است! پیتر کلافه گفت:
- اینجا پر از موش و سوسکه! و کثیفی زندانی‌های قبلی!
کارولینا ناخواسته خندید، پیتر را وادار کرد کنارش بخوابد. سرش را روی ک*مر او نهاد و زمزمه کرد:
- امگاورس همینه. بهش عادت می‌کنی.
پیتر خواست مخالفت کند که تنفس منظم کارولینا، به او فهماند به خواب رفته است. پس دیگر چیزی نگفت و فقط مضطرب اطراف تاریک را نظاره کرد. تا در اخر خودش نیز به خواب رفت.
درست پنج ساعت بعد، در نیمه شب صدای هیاهوی از بیرون زندان به گوش رسید. مبهم اما رسا بود. کارولینا از خواب پرید، پیتر نیز تکان خورد. هر دو بیدار شدند و با دقت به صداهای بیرون گوش سپردند. چه خبر شده بود؟ کسی به این سمت دوید. به سربازهای جلوی زندان رسید و خوشحال گفت:
- اونا رو گرفتن، زود باشین باید بریم کمک.
پیتر بلند شد. کارولینا نیز برخاست. که را گرفته بودند؟ سرباز دیگری گفت:
- واقعا؟ اون ببرینه هم هست؟ ملکه ببرینه‌ها؟
کارولینا لرزید، منظورش از آن‌ها را گرفتند که احیانا ارتشش نبود، مگر نه؟ سرباز جواب داد:
- آره حتما اونم هست، زود باشید. کارانوس درخواست کمگ کرده، فرمانده رایکا داره میره. باید بهش برسیم تا بتونیم بعدا پاداش بگیریم.
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
339
1,845
مدال‌ها
3
سه سرباز بدون اینکه به زندانی‌ها اهمیت بدند سریع رفتند تا به پاداش برسند. کارولینا نگران گفت:
- چطور ممکنه؟ اونا...
پیتر غرش کرد، غرشی که به اندازه‌ی غرش یک ببر قدرت داشت.
- درست حدس زدم، اونجا تله بوده! وگرنه هیچ دلیل دیگه‌ای نداشت که بگن گرگ‌ها به هالربوس نرن!
کارولینا از این حماقت لرزید. خسته گفت:
- وای... تموم شد. شروع نشده همه‌چیز تموم شد... نباید تن به این کار می‌دادم...
پیتر به سمتش رفت، در صورتش غرید.
- به خودت بیا کارولینا، باید نجاتشون بدیم!
کارولینا ناامید به چشم‌های پیتر خیره شد.
- چی کار می‌تونی بکنی؟ نمی‌بینی الان کجاییم؟
پیتر سکوت کرد، عقب رفت و بهت‌زده گفت:
- فکر می‌کردم مقاومت بیشتری نشون بدی... چطور اون‌ها بهت اعتماد کردن و زندگی‌شون رو دادن بهت؟
ببر دورگه سرش را پایین انداخت. چیزی برای گفتن نداشت. او به خواست خودش نیامده بود که الان بخواهد به پیتر جواب پس بدهد. پیتر روی از او گرفت و با در سنگی کلنجار رفت تا بتواند آن را باز کند. کارولینا به گله احساس مالکیت نداشت؟ پیتر نمی‌توانست گله‌اش را رها کند تا به دست گرگ‌ها کشته شوند. خشمگین گفت:
- پدربزرگ نمی‌تونه بجنگه، باید بهشون کمک کنیم!
کارولینا شرمنده سکوت کرد. او با آن‌ها ارتباط نگرفته بود؟ چرا... گله‌اش کسانی بودند که او را با روی باز پذیرفتند. پس او چرا داشت رهایشان می‌کرد؟ نه... او فقط ناامید بود. خسته گفت:
- فایده نداره پیتر. قبلا با هکتور گیر افتاده بودم. تا کسی از بیرون اون رو باز نکنه، از داخل باز نمیشه.
سنگ بزرگ لرزید، انگار کسی از بیرون داشت آن را باز می‌کرد! پیتر عقب آمد و کارولینا محتاط گفت:
" مواظب باش، نباید با صدا حرف بزنی وگرنه لو می‌ریم."
پیتر که حسابی از دستش کفری بود، فقط سرش را تکان داد. در باز شد و جثه‌ی یک گرگ نمایان شد. گرگی که زخمی بود اما می‌توانست بایستد. کارولینا هکتور را که دید، عقب‌تر رفت. هکتور بهت‌زده جلو آمد. نگاهش با قبل فرق کرده بود. مستقیم به سمت کارولینا رفت. جلویش ایستاد. قد هایشان برابر بود. نگاهش را به آبی چشم های کارولینا دوخت و صدایش منعکس شد.
" باورم نمیشه خودت باشی!"
کارولینا چیزی نگفت اما به شدت ترسید. او فهمیده بود؟ هکتور پوزه‌اش را به پوزه‌ی کارولینا زد، صدایش در ذهن ببر دورگه پیچید، غمگین و لرزان بود.
" اما چطور ممکنه؟ خودم جسدت رو دیدم. خیلی بد سوخته بودی... "
اشک از چشم‌هایش چکید، خود را در آغو*ش گرگ قهوه‌ای جلویش انداخت و گفت:
" اگر حرف نمی‌زدین، اگر از پشت در نمی‌فهمیدم که گفتی با هکتور گیر کرده بودم، هرگز شکم به یقین تبدیل نمیشد. باورم نمیشد بویی که ازت احساس کردم واقعا بوی خودت بوده!"
پیتر که فهمید هکتور به حتم کارولینا را شناخته است، در کسری از ثانیه به بدن خودش تبدیل شد، گرگ را پس زد و غرش بلندی سر داد. هکتور لحظه‌ای ترسید، اولین‌باری بود که یک ببرینه‌نر بزرگ را می‌دید. کارولینا در بهت و شوک فرو رفته بود. هکتور چطور او را شناخت؟ از روی بوی خودش؟ اما اون‌که... اوه بله! فراموش کرده بود بوی بدن گرگ قبلی‌اش را تغییر بدهد!
ببرینه‌ی نر جلوی کارولینا بین هکتور و ببرینه‌ی ماده‌اش قرار گرفت. با خشم گفت:
- چه بلایی سر هالربوس آوردین؟
هکتور سکوت کرد. چیزی برای گفتن نداشت، نه تا زمانی که کارولینا حرف میزد. ببرینه‌ی ماده که فهمید دیگر چیزی برای هاشا کردن وجود ندارد، چشم بست و به جسم اصلی‌اش بازگشت. رنگ‌های چشم‌هایش که نمایان شدند، هکتور لرزید. او خودش بود. رنگین کمان نگاهش هرگز فراموش نمی‌شود. کارول زنده برگشته بود!
کارولینا جلو آمد. کنار پیتر ایستاد و خیره به نگاه لرزان هکتور گفت:
- دلم برات تنگ شده بود هکتور.
هکتور ناله‌ای سر داد و جلو آمد. در آغو*ش کارولینا غرق شد. با گریه گفت:
" من و ببخش کارول، من و ببخش. اون سال نمی‌دونم چی شد. من... "
کارولینا ل*ب زد:
- می‌دونم. اثر طلسم بود. خودت رو سرزنش نکن.
هکتور سرش را تکان داد؛ عقب رفت و خواست حرف بزند که پیتر غرید:
- پس الان چطور اثر طلسم روت نیست؟
پیتر اصلا نسبت به کارول که یک گرگ نر بود احساس خوبی نداشت! البته که توجه بیش از حد کارولینا به او نیز بیشتر حساسش می‌کرد. کارولینا منتظر ماند تا هکتور جوابش را بدهد. پیتر درست می‌گفت. اگر اثر طلسم رویش بود الان با دیدن یک ببرینه باید حمله می‌کرد!
هکتور آرام عقب رفت، نگاهش را بین پیتر و کارولینا گرداند.
" هادس بعد از مردن تو طلسم رو برداشت. هرچند بعد از اون صدایی که یه هفته پیش توی جهان پیچید دوباره طلسم‌ها برگشتن."
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
339
1,845
مدال‌ها
3
کارولینا محتاط پرسید:
- پس چطور هنوز تحت‌تاثیر طلسم قرار نگرفتی؟
هکتور لبخندی زد که دندان‌هایش را نمایان کرد. با افتخار گفت:
" چون به لطف فردریک، تونستیم از زیر طلسم در بریم."
کارولینا با شنیدن نام فردریک، سریع پرسید:
- اخیرا دیدیش؟ اون چی کار کرده؟
هکتور کنجکاو گفت:
- توهم دیدش؟ گفت میره تا با هادس بجنگه، سه ماه قبل رفت. اما دیگه خبری ازش نشد.
کارولینا غمگین سرش را تکان داد. سه ماه در اینجا گذشته بود. فردریک سه ماه است که مرده بود.
- اون سه ماه پیش مرد. با سم بهش آسیب زدن.
هکتور غمگین سرش را پایین انداخت. فکرش را کرده بود اما نمی‌خواست قبول کند. گفت:
" باید کار اژدهای هیدرا باشه. فردریک گفته بود میره اونجا تا چیزی پیدا کنه. اما اژدها با اون سرهای زیادش، نمی‌ذاره کسی به دریچه‌ی مقر هادس نزدیک بشه. "
کارولینا و پیتر به همدیگر نگاه کردند. پیتر پرسید:
- اژدهای هیدرا؟ اژدهایی که سر های زیادی داره و اسید از دهانش خارج میشه؟
هکتور سرش را تکان داد. مضطرب گفت:
" چند سال پیش ظاهر شد. کسی نمی‌دونه از کجا اومده اما از اون موقع تا حالا نمی‌ذاره کسی به مقر هادس وارد بشه. خیلی کینه‌ایه. "
پیتر سرش را پایین انداخت و چیزی را زمزمه کرد."هایدرا... بریل"
سرش را بالا آورد، خطاب به کارولینا گفت:
- اگر لازمه هادس رو بکشیم یا به مقرش وارد بشیم، باید از هیدرا عبور کنیم و شاید، بدونم چطور باید ازش رد بشیم.
کارولیان سرش را تکان داد. متوجه‌ی منظور پیتر شده بود. مصمم گفت:
- اما اول باید ارتشمون رو نجات بدیم. من... نمی‌تونم رهاشون کنم تا بمیرن.
نگاهش را به هکتور داد، پرسید:
- بهم بگو هکتور، هالربوس چی شده؟ چرا کسی حق نداشت به اونجا بره؟
هکتور نگاهش را به بیرون از غار داد، خوشبختانه کسی نبود. گفت:
" هادس طلسم قوی‌ای اونجا کار گذاشته؛ به پدربزرگ گفت هیچکس نباید اونجا بره تا بتونه کارول رو به اونجا بکشونه. گفت اگر احساس کنه هالربوس امنه، به تله می‌افته. و الان... "
کارولینا خشمگین ل*ب زد:
- و الان گیر افتادن.
هکتور سرش را گیج تکان داد، کارول که اینجا بود، پس کی گیر افتاده است؟ کارولینا خسته روی زمین خوابید. خودش را جمع کرد، گفت:
- امیدی به نجاتشون نیست... مطمئنم که نمیشه کمکشون کرد.
پیتر سکوت کرد و هکتور کنجکاو پرسید:
" کی؟ دیکه کی باهات بوده؟"
پیتر غمگین جواب داد:
"یه گله‌ی بزرگ از ببرینه‌ها، یه گله از روباه‌های بنفش و شیرون‌ها که نژادهای باستانی امگاورس بودن."
هکتور سکوت کرد. باورش نمیشد شیرون‌ها برگشته باشند! روباه‌های بنفش حتی؟ نام آن‌ها را در کتاب‌های پدربزرگش خوانده بود اما هرگز فکر نمی‌کرد هنوز زنده باشند. محتاط به کارول خیره شد. گفت:
"باید صبر کنی، شاید بتونی نجاتشون بدی. هادس تو رو می‌خواد و اگر تو نباشی، اون ها رو نمی‌کشه تا تو رو به دست بیاره."
پیتر کنجکاو پرسید:
- چرا کارولینا؟ چی کار به اون داره؟
هکتور کنجکاو زمزمه کرد:
" کارولینا؟ اون کارول... آهان. بله ملکه آدریانا و کارول. اسم زیباییه. "
سپس دمش را تکان داد و گفت:
" خون و روح آتنا توی وجود کاروله، اگر بتونه اون رو بگیره می‌تونه خدای امگاورس بشه. اون قدرت می‌خواد."
کارولینا به فکر فرو رفت. هادس به او نیاز داشت، پس حتی اگر او را می‌گرفتند، تا هادس خودش را نشان ندهد کارانوس او را نمی‌کشت. پیتر کلافه گفت:
- چی میگی؟ در هر حال نمی‌تونه که خودش رو تسلیم کنه. انتظار داری که...
کارولینا از روی زمین بلند شد.
- پیتر بیا بریم.
صدای کارولینا باعث شد پیتر سکوت کند. می‌خواست کجا برود؟ کارولینا از کنار هکتور گذشت و گفت:
- ممنونم که کمک کردی.
هکتور سرش را تکان داد و پیتر پرسید:
- می‌خوای چی کار کنی؟
کارولینا شانه‌هایش را بالا انداخت، همانطور که به گرگ تبدیل میشد جواب داد:
- در هر حال قرار بود توی جنگ بمیرم. این چند ماه که زنده موندم برام کافی بود.
قلاده چوبی دور گردنش قبل‌تر بخاطر تبدیل افتاده بود. لگدی به آن زد که به دیوار برخورد کرد. پیتر دندان‌هایش را بهم فشرد. غرش کرد.
- می‌خوای خودت رو تسلیم کنی؟ این‌قدر احمقی؟
هکتور به میان حرفش پرید:
" چند ماه؟ پنج سال گذشته!"
کارولینا سرش را تکان داد، پس زمان در امگاورس و قدمرا متفاوت می‌گذشت. آهسته گفت:
- از دیانا خبر داری؟ دلم براش تنگ شده.
هکتور سرش را به چپ و راست تکان داد، گفت:
" اون بعد از پایان جنگ، ناپدید شد. کسی نمی‌دونه کجاست."
کارولینا سرش را تکان داد. شاید او نیز به دست هادس کشته شده بود تا قدرتش را بگیرد. دیگر آشناهای زیادی در امگاورس نبودند. پس... شاید باید او نیز می‌رفت. پیتر جلو آمد، پوزه‌اش را بر پیشانی کارولینا نهاد، غم‌زده گفت:
- بهش فکر کن، مطمئنم راه دیگه‌ای هم هست.
کارولینا چشم بست، قطره اشکی از گوشه‌ی چشمش چکید. گفت:
- تو بهم بگو پیتر... دیگه راهی نیست.
 
بالا پایین