- May
- 339
- 1,845
- مدالها
- 3
ببرینهی دورگه، روی لبهی جوب نشسته است و به اهالی گلهاش نگاه میکند. ببرینهها مشتاقاند، مشغول جمع کردن اسباب و وسایل مهمشان هستند تا برای همیشه از قدمرا بروند. پیتر هنوز پیدایش نیست، از دیروز که در بالای تپه با کارولینا حرف زدند، دیگر نیامد.
ققنوسی زیبا، از بالای دهکده گذشت و در کنار کارولینا فرود آمد. یاسمن خسته کنارش نشست، به او تکیه داد و گفت:
- چقدر هوا گرم شده.
کارولینا سرش را تکان داد، زمزمه کرد:
- چرا منتظر بودم چند تاشون مخالفت کنن؟
یاسمن خندید، دستش را روی شانهی کارولینا نهاد و گفت:
- تنها کسی که مخالفت کرده پیتر بوده مگه نه؟
کارولینا سرش را تکان داد، یاسمن به ببرینههای مشغول نگاهی انداخت، ل*ب زد:
- خب برگشت به سرزمین خودت، باید حس خوبی داشته باشه... امیدوارم یه روز منم بتونم به ایران برگردم.
کارولینا غمگین به یاسمن نگاه کرد، آهسته گفت:
- امیدوارم.
یاسمن لبخند غمگینی زد، دلش هوای وطن کرده بود. لحظهای که گذشت، سرش را بالا گرفت، گفت:
- بیخیال، خب اولین کاری که میخوای توی امگاورس بکنی چیه؟
کارولینا آه کشید، خسته سرش را مالید و جواب داد:
- کارای زیادی نیست، متحدی که نداریم. روبینهها بودن که طبق حرفهای روهن و تاون، در خطرن. گمان نکنم باهام متحد بشن، اونطوری خطر انقراض بیخ گوششونه.
یاسمن سرش را منطقی تکان داد. کارولینا خیره به کودکی که از جلویش به دنبال توپ میدوید، گفت:
- تکشاخها هم موضعشون رو اعلام نکردن. در واقع میشه گفت نه طرف ما هستن نه دشمن.
یاسمن خودش را با دستش باد زد.
- خوبه حداقل بعض دشمنی باهاته.
کارولینا موافق سرش را تکان داد و گفت:
- پس تنها کاری که باید بکنم، اینکه بهشون حمله کنم. ولی خب یکم استراتژی نیازه چون با حضور شیرونها بازم تعداد ما خیلی کمه.
یاسمن ابرویش را بالا داد، یعنی تعداد گرگینهها و گرگهای امگاورس آنقدر زیاد بود؟ با نگرانی گفت:
- با اینکه شیرونها و شماها قدرت خارقالعاده دارین، بازم میترسی حریف نشی؟
کارولینا آهسته و محکم شقیقههایش را مالید، جواب داد:
- البته، اونا خیلی زیادن. از همه بدتر هادس هم همراهشونه، اون قدرت زیادی داره. شاید یکی مثل تاون.
یاسمن دست کارولینا را گرفت، مضطرب گفت:
- مطمئنی میتونی موفق بشی؟ شاید بهتره نری!
کارولینا سرش را به چپ و راست تکان داد، خیره به ببرینههای مشغول ل*ب زد:
- نمیدونم... نمیدونم یاسمن.
یاسمن سرش را پایین انداخت، نگران دوستش بود. با اوضاعی که تعریف میکرد، انگار...
لیلیت جیغ کشان نزدیک شد و رشتهی افکار هر دو را پاره کرد. کارولینا و یاسمن هر دو بلند شدند، لیلیت که در جسم روباهش سر رسید، جلویشان ایستاد. نفسنفس میزد. به انسان تبدیل شد و با شادی خطاب به کارولینا گفت:
- یه خبر خوب، ماهم میایم!
کارولینا از این خبر ناگهانی تعجب کرد. با شوک پرسید:
- یعنی چی؟ کجا میاین؟
لیلیت ذوقزده دور کارولینا چرخید، دستش را گرفت و گفت:
- آلفای ماهم گفت برای انتقام میاد. ما انگار چند نثل قبلتر از شیرونها توی امگاورس زندگی میکردیم! وای باورم نمیشه من و تو از یه سرزمین باشیم!
کارولینا گیج به یاسمن نگاه کرد. از کی تا حالا روباههای بنفش در امگاورس بودند؟ لیلیت شاد و شنگول دست کارولینا را تاب داد، گفت:
- میتونیم باهم بریم کل امگاورس رو بگردیم. وای باورم نیمشه الان یه سرزمین اجدادی دارم!
کارولینا لبخند گرمی به صورتش پاشید، یاسمن شاداب گفت:
- صرفنظر از اینکه چطور روباههای بنفش یادشونه اجدادشون کجا بودن، اگر اوناهم بیان قدرت بیشتری خواهی داشت مگه نه؟
ققنوسی زیبا، از بالای دهکده گذشت و در کنار کارولینا فرود آمد. یاسمن خسته کنارش نشست، به او تکیه داد و گفت:
- چقدر هوا گرم شده.
کارولینا سرش را تکان داد، زمزمه کرد:
- چرا منتظر بودم چند تاشون مخالفت کنن؟
یاسمن خندید، دستش را روی شانهی کارولینا نهاد و گفت:
- تنها کسی که مخالفت کرده پیتر بوده مگه نه؟
کارولینا سرش را تکان داد، یاسمن به ببرینههای مشغول نگاهی انداخت، ل*ب زد:
- خب برگشت به سرزمین خودت، باید حس خوبی داشته باشه... امیدوارم یه روز منم بتونم به ایران برگردم.
کارولینا غمگین به یاسمن نگاه کرد، آهسته گفت:
- امیدوارم.
یاسمن لبخند غمگینی زد، دلش هوای وطن کرده بود. لحظهای که گذشت، سرش را بالا گرفت، گفت:
- بیخیال، خب اولین کاری که میخوای توی امگاورس بکنی چیه؟
کارولینا آه کشید، خسته سرش را مالید و جواب داد:
- کارای زیادی نیست، متحدی که نداریم. روبینهها بودن که طبق حرفهای روهن و تاون، در خطرن. گمان نکنم باهام متحد بشن، اونطوری خطر انقراض بیخ گوششونه.
یاسمن سرش را منطقی تکان داد. کارولینا خیره به کودکی که از جلویش به دنبال توپ میدوید، گفت:
- تکشاخها هم موضعشون رو اعلام نکردن. در واقع میشه گفت نه طرف ما هستن نه دشمن.
یاسمن خودش را با دستش باد زد.
- خوبه حداقل بعض دشمنی باهاته.
کارولینا موافق سرش را تکان داد و گفت:
- پس تنها کاری که باید بکنم، اینکه بهشون حمله کنم. ولی خب یکم استراتژی نیازه چون با حضور شیرونها بازم تعداد ما خیلی کمه.
یاسمن ابرویش را بالا داد، یعنی تعداد گرگینهها و گرگهای امگاورس آنقدر زیاد بود؟ با نگرانی گفت:
- با اینکه شیرونها و شماها قدرت خارقالعاده دارین، بازم میترسی حریف نشی؟
کارولینا آهسته و محکم شقیقههایش را مالید، جواب داد:
- البته، اونا خیلی زیادن. از همه بدتر هادس هم همراهشونه، اون قدرت زیادی داره. شاید یکی مثل تاون.
یاسمن دست کارولینا را گرفت، مضطرب گفت:
- مطمئنی میتونی موفق بشی؟ شاید بهتره نری!
کارولینا سرش را به چپ و راست تکان داد، خیره به ببرینههای مشغول ل*ب زد:
- نمیدونم... نمیدونم یاسمن.
یاسمن سرش را پایین انداخت، نگران دوستش بود. با اوضاعی که تعریف میکرد، انگار...
لیلیت جیغ کشان نزدیک شد و رشتهی افکار هر دو را پاره کرد. کارولینا و یاسمن هر دو بلند شدند، لیلیت که در جسم روباهش سر رسید، جلویشان ایستاد. نفسنفس میزد. به انسان تبدیل شد و با شادی خطاب به کارولینا گفت:
- یه خبر خوب، ماهم میایم!
کارولینا از این خبر ناگهانی تعجب کرد. با شوک پرسید:
- یعنی چی؟ کجا میاین؟
لیلیت ذوقزده دور کارولینا چرخید، دستش را گرفت و گفت:
- آلفای ماهم گفت برای انتقام میاد. ما انگار چند نثل قبلتر از شیرونها توی امگاورس زندگی میکردیم! وای باورم نمیشه من و تو از یه سرزمین باشیم!
کارولینا گیج به یاسمن نگاه کرد. از کی تا حالا روباههای بنفش در امگاورس بودند؟ لیلیت شاد و شنگول دست کارولینا را تاب داد، گفت:
- میتونیم باهم بریم کل امگاورس رو بگردیم. وای باورم نیمشه الان یه سرزمین اجدادی دارم!
کارولینا لبخند گرمی به صورتش پاشید، یاسمن شاداب گفت:
- صرفنظر از اینکه چطور روباههای بنفش یادشونه اجدادشون کجا بودن، اگر اوناهم بیان قدرت بیشتری خواهی داشت مگه نه؟