جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [رمان عصیانگر قرن] اثر «فاطمه السادات هاشمی نسب نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط سادات.82 با نام [رمان عصیانگر قرن] اثر «فاطمه السادات هاشمی نسب نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 956 بازدید, 62 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رمان عصیانگر قرن] اثر «فاطمه السادات هاشمی نسب نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع سادات.82
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سادات.82
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
339
1,845
مدال‌ها
3
یاسمن بیشتر دست کارول را فشرد، رنگ و روی هر دو مثل گچ سفید شده بود. لیلیت سریع گفت:
- زود باش پس منتظر چی هستی؟
کارول نفس عمیقی کشید و قدمی به جلو نهاد، با ترس و نگرانی به همه نگاه کرد. نگاه های خشمگینشان خبر از چه می‌داد؟ آیا قرار نبود آن‌ها او را قبول کنند؟ چشم بست و دل به دریا زد، مرگ یک‌بار، شیون هم یک‌بار. دیگر ترس و اضطراب کافیست. اکنون که دو دوست خوب دارد، شاید دیگر نباید نگران پذیرش در گله باشد.
اراده کرد و لحظه‌ای بعد چشم گشود. این‌بار که به مردم نگاه کرد، متوجه تغییری در حالت چهره‌هایشان شد. نگاهشان تغییر کرده بود، آن‌ها بهت‌زده، هیجان‌زده و خوشحال بودند! همه به سمت کارول هجوم آوردند. دخترک بیچاره لحظه‌ای ترسید و عقب رفت اما سریع توسط ببرینه‌های دیگر احاطه شد. آن‌ها نیز برای هم‌دردی به جسم خود تبدیل شده بودند. کارول تا به حال آن‌قدر ببرینه را دور خودش ندیده بود. دیدن بدن‌های هم‌شکل خودش واقعا احساس خوبی داشت!
ببرینه‌ها با شادی خود را به او می‌مالیدند، او را لیس می‌زدند و پوزه بر دماغش می‌مالیدند. همه باهم خوشحالی کردند و این یعنی او را پذیرفته بودند. صدایی در پشت این هیاهوی، باعث شد اهالی دهکده کنار بروند. آلفا اینجا بود. چقدر زود خبر به گوشش رسید.
کارول با آرامشی که عجیب به قلبش تزریق شده بود، روی زمین نشست. آلفا پیر بود، اصلا انتظاری که کارول داشت را برآورده نمی‌کرد. اما احترامی که بقیه به او می‌گذاشتند باعث شد ناخواسته او نیز به آن احترام بگذارد. آلفا جلو آمد، نزدیک کارول ایستاد. او را بو کرد، بوی سرزمین خودشان را می‌داد، بوی امگاورس! بوی جنگل‌های هالربوس!
آلفا ناخواسته بغض کرد و آهسته گفت:
- بوی هالربوس رو میدی دختر... تو از امگاورس اومدی؟!
همه با این حرف آلفا تعجب کردند. پچ‌پچ هایشان شروع شد و هرکس چیزی در گوش دیگری می‌گفت. آلفا سرفه کرد، کارول نگران و مضطرب پاسخ داد:
- من... من آخرین بازمانده از ببرینه‌ها بودم. من... من...
آلفا لبخند گرمی زد، جلوتر آمد و رخ‌به‌رخ کارول ایستاد. زمزمه کرد:
- تو... باید دختر آنیس باشی.
کاروال لحظه‌ای قلبش از حرکت ایستاد، اینجا هم او و مادرش را می‌شناختند! انگار هرگز قرار نبود آرامش را تجربه کند! به سختی سرش را تکان داد، با تاییدش همه خوشحال شدند. آن‌ها پرنسس آنیسش را می‌شناختند. کسی که جانش را برای این نژاد داد تا آخرین وارث زنده از آن جنگ بزرگ بیرون رود. آلفا پشت گوش کارول را لیس زد و با مهربانی گفت:
- به گله خوش امدی فرزند آنیس. اسمت چیه؟
کارول با این سوال، سکوت کرد. فکر می‌کرد سخت‌ترین کار این است که وارد گله شود، اما اکنون که فکرش را می‌کرد، می‌دید سخت‌ترین کار انتخاب یکی از دو نامی است که او را با آن صدا می‌زنند! او آدریانا ملکه‌ی ببرینه‌ها بود یا کارول یک ببرینه‌ی دورگه که پدرش گرگ بود؟
آلفا که سکوتش را دید، خنده‌ای بر ل*ب نشاند. عقب رفت و گفت:
- ما ببرینه‌ها تمام راز هامون رو بهم می‌گیم. شاید بهتره الان همه‌چیز رو بگی و خودت رو به آرامش درونی برسونی. می‌بینم که چقدر فشار روی روحت هست.
کارول پنجه‌های لرزانش را تکان داد. دمش را به حرکت در آورد و گفت:
- خب، توی امگاورس هیچ ببرینه‌ای نبود و من، من به گفته‌ی بقیه باید انتقام خانوادم رو می‌گرفتم. من... من جنگ بزرگی رو شروع کردم اما قدرتمون به اندازه کافی نبود. پس... خیلی از متحدانم نابود شدند. خیلی از نژادهایی که بهم کمک کردن نابود شدن و... و آتنا هم جونش رو برای من داد...
بغضش شکست و روی زمین خوابید، لیلیت خود را به کنار او رساند و غمگین نوزاشش کرد. یاسمن اما همان‌جا ماند، به طور غریزی ببرینه‌ها دشمن او بودند. نمی‌توانست ریسک کند زیرا آخرین بازمانده از نژاد سیمرغ باستانی بود. لیلیت اما کله خر*اب‌تر از این حرف‌ها بود. می‌دانست که ببرینه‌ها بخاطر حضور او آن‌قدر عصبانی شدند اما بازهم بی‌توجه به آن‌ها به دل گله رفت تا کارول را نوازش کند! دیوانه بود، نبود؟
ببرینه‌های دیگر با حضور لیلیت غرغر کردند، اصلا خوششان نمی‌آمد که یک دشمن، در گله‌ی آن‌ها حضور داشته باشد و چه بسا، به یکی از اعضای آن‌ها دست بزند! کارول هرچند برایش مهم نبود. فقط دلش به حال خودش می‌سوخت. به حال افرادی که بخاطر او مرده بودند. آلفا که به نظر نژاد پرست نمی‌آمد، به اهالی نگاه کرد و آن‌ها سریع آرام شدند.
دمش را کمی تکان داد و گفت:
- می‌فهمم، بار سنگینی روی دوشت بوده. شاید بهتره استراحت کنی. بعدا به دیدنم بیا.
کارول تنها سرش را تکان داد، آلفا کسی را صدا زد.
- پیتر* کجایی؟ پیتر!
ببرینه‌ا‌ی جوان و خجالتی، از میان گله بیرون آمد و با سری افتاده گفت:
- بله پدربزرگ روهن*.
آلفا روهن به کارول اشاره کرد و همان‌طور که به سمت خانه‌ی خود می‌رفت گفت:
- این دختر رو به خانه جدیدش ببر. مدتی حواست بهش باشه؛ بهش زندگی کردن توی اینجا رو یاد بده. پیتر، ببینم از زیر کار در رفتی این‌بار خودم باهات برخورد می‌کنم!

* Piter
*Rohen
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
339
1,845
مدال‌ها
3
آلفا که دور شد، همه پراکنده شدند و به کار های خود مشغول گشتند. پیتر خجالتی، مستاصل جلو رفت و کنار لیلیت ایستاد. با نگرانی گفت:
- من... من پی... پیترم. من... بابابزرگ گفت که...
کارول سرش را بالا آورد، هر دو با لیلیت به او نگاه کردند. پیتر که بیشتر مضطرب شده بود، سکوت کرد و سرش را پایین انداخت. یاسمن با نگرانی جلو آمد و خطاب به لیلیت گفت:
- لیلیت، بهتره ما بریم.
کارول بلند شد، به انسان تبدیل گشت و اشک‌هایش را پاک کرد. با بغض گفت:
- میشه بمونین؟ اصلا نمی‌خوام اینجا تنها باشم. خیلی معذبم.
لیلیت و یاسمن نگران به اطراف نگاه کردند، ببرینه‌ها هنوز هم آن دو را به شدت زیر نظر داشتند. یاسمن شرمنده گفت:
- راستش اینجا جای ما نیست کارول، ببرینه‌ها به شدت با نژاد‌های دیگه مشکل دارن. به خصوص با لیلیت.
کارول ابرو بالا انداخت، در میان آن‌همه استرس از لیلیت پرسید:
- مگه تو از چه نژادی هستی؟
لیلت آه کشید و با خشم گفت:
- روباه بنفش*، نمی‌دونم این ببرینه‌ها چی از نژاد من دیدن که این‌طوری به خونمون تشنن!
کارول بهت‌زده به لیلیت خیره ماند که پیتر با آن‌همه لکنت به حرف آمد:
- در... در واقع ببرینه‌ها از تمام... نژاد‌هایی که درنده هستن دو... دوری می‌کنن.
کارول سرش را تکان داد، بیشتر از پیش پیتر را زیر نظر گرفت. ببرینه‌ی نر جوانی بود که عضله‌های خوبی داشت. اما این حجم از خجالتی بودنش روی مخ کارول خط می‌انداخت. کارول باشه‌ای گفت و آن دو را کرد. با مهربانی گفت:
- ازتون ممنونم که من رو تا اینجا اوردین. بازم می‌بینمتون مگه نه؟
یاسمن سرش را تکان داد و لیلیت جواب داد:
- البته، هر غروب روی صخره‌ی مرکزی جمع میشیم. مطمئنم پیتر بلده.
همه به پیتر نگاه کردند و او سرش را تکان داد. در نهایت یاسمن به سیمرغ تبدیل شد و لیلیت بر پشتش نشست. با فریاد بلند سیمرغ که لرزی بر اندام کارول انداخت، آن‌ها بر فراز آسمان بنفش شب پرواز کردند و از این منطقه دور شدند. کارول با رفتن آن‌ها به شدت احساس تنهایی کرد. خجالت‌زده به اطراف چشم دوخت که پیتر با تردید گفت:
- بیا، خونه‌ی جدیدت رو ببین.
کارول سرش را تکان داد و هر دو به راه افتادند. در راه کارول حواسش را به مردم داده بود. پیتر با دو قدم جلوتر حرکت می‌کرد و کارول پشت سرش راه می‌رفت. کارول اولین‌بار بود که چیز‌های جالب و جدید را آن‌هم در سرزمینی متفاوت می‌دید. به طور مثال آن خانه‌های چوبی به تنهایی در نظر او شاهکار به حساب می‌آمدند. جوب‌های آب با آن‌همه دقت او را حیرت‌زده کردند. در حالی که نگاهش به آب درون جو‌ ها بود، خطاب به پیتر پرسید:
- اینا چین؟ چطوری می‌تونین آب رو کنترل کنین؟
پیتر سرش را برگرداند تا متوجه‌ی منظور کارول شود، هنگامی که جوب آب را دید، لبخند ساده‌ای زد. آهسته گفت:
- بهش میگن جوب، سد می‌بندیم و اول اون‌ها رو درست می‌کنیم. بعد هر بار که به آبیاری زمین نیازه در سد رو باز می‌کنیم و آب وارد این جوب‌ها میشه. از سیل جلوگیری میشه و...
کارول به میان حرفش پرید و گیج گفت:
- میشه از اول بگی؟ چون انگار هیچی نفهمیدم! گفتی اسمشون جوبه؟ یعنی چی؟
پیتر دهانش باز مانده بود. به نظر این دختر بیش از حد از این جهان عقب‌تر بود. سوال بزرگی برای پیتر پیش آمد، مگر امگاورس تا چه حد جهان وحش بود؟ آیا آن‌ها خانه هم نداشتند؟ کشاورزی چه؟ پس چه می‌خوردند؟! سوالش را ناخواسته به زبان آورد، بدون آن‌که فکر کند ممکن است کارول ناراحت شود.
- توی امگاورس حتی جوب هم نداشتین؟ یکم باورش سخته!
کارول ل*ب گزید و سرش را آهسته به نشانه منفی تکان داد، سپس در حالی که مجدد راه افتاد و پیتر را هم به جلو هُل می‌داد، گفت:
- امگاورس خیلی با اینجا متفاوته، اونجا اگر شکار نکنی، شکار میشی. می‌فهمی چی میگم؟

*نژاد روباه بنفش: روباه هایی با گوش های بسیار بزرگ که قدرت شنوایی بسیار زیادی دارند. به صورتی که می توانند احساسات فرد را از روی صدا و نوع ولتاژ آن تشخیص دهند. توصیه می شود در مواقع حساس به هیچ وجه به یک روباه بنفش دروغ نگویید. زیرا او بدون شک متوجه آن خواهد شد.
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
339
1,845
مدال‌ها
3
پیتر اندکی تعلل کرد، این جمله به حتم مفهوم دردناک و عمیقی داشت. البته که او متوجه‌ی عمق مفهومش نمیشد! سرش را آهسته تکان داد و با رسیدن به یک خانه در انتهای دهکده، ایستاد. به خانه‌ی چوبی کوچک اشاره کرد و با شادی گفت:
- به خونه‌ی جدیدت خوش اومدی، کارول.
کارول به بالا نگاه کرد، خانهی‌ چوبی حتی بالکن هم داشت که البته او نمی‌دانست چیست و همین آن خانه را به شدت برایش عجیب کرده بود. پیتر چند قدمی عقب رفت و با خجالت گفت:
- خب من... من باید برم. اگر... اگر بخوای می‌تونم بعدا برگردم و بیشتر با اینجا آشنات کنم. ال... البته اگر بخوای.
کارول که هنوز محو آن خانه بود، سرش را تکان داد و ل*ب زد:
- البته. منتظرت می‌مونم.
پیتر خوشحال چرخید و با سرعت دور شد. کارول قدمی به طرف خانه برداشت، درش را که گشود، بیشتر شگفت‌زده شد. مبل و تختی کنار دیوار چوبی قرار داشت. یک تنور آجری که او نمی دانست چیست و پله‌هایی که به بالکن می‌رسیدند. یکم گیج بود اما تخت را انگار به طور غریزی برای خوابیدن دید. پس به طرفش رفت، روی آن نشست و سپس دراز کشید. به محض برخورد سرش را با بالشت، چشم‌هایش گریختند و به خواب رفت... .

پیتر که به شدت از آموزش به کارول لذ*ت می‌برد، شاداب روی لبه‌ی سد قدم برداشت و بلند گفت:
- این سده که پشتش آب زیادی جمع میشه. برای مصارف کشاورزی و آب خوردنه.
کارول متفکر سرش را تکان داد و چیزی را درون دفترچه یادداشت کرد. آن را آلفا به او داده بود. البته که آلفا گفته بود احساساتش را درون آن بنویسد اما او برای نکته برداری از حرف‌های جالب پیتر استفاده کرده بود. دیدارش با آلفا را هرگز فراموش نمی‌کند. ساعاتی پس از بیدار شدن، به نزد آلفا رفت. آلفا مجدد همان سوال سخت را ازش پرسید. نام او چه بود؟ آدریانا یا کارول؟ و او هنوز هم پاسخی نداشت. آلفا گفته بود هر گاه متوجه‌ی پاسخ صحیح شد او را خبر کند و او، حالا انگار پس از چهار روز پاسخ را پیدا کرده بود.
او دیگر نه کارول بود و نه آدریانا، اکنون با بودن در قُدِمرا هویت جدیدی داشت. دیگر نمی‌خواست کارولی باشد که یک نیمه گرگ بود، کسی که ناقص متولد شده بود. همین‌طور دیگر هرگز نمی‌خواست آدریانایی باشد که همه از او انتظار انتقام داشتند. دیگر ملکه‌ی ببرینه‌ها هم نبود. پس او که بود؟
در اعماق افکارش، با شنیدن صدای آب از فکر بیرون آمد. پیتر توی آب افتاده بود و این خنده‌دارترین صحنه‌ی ممکن آن روز بود. کارول ناخواسته قهقه زد که پیتر با اخم خود را به سختی از آب بیرون کشید. همان‌طور که همچون ببر آب کشیده به طرف کارول می‌آمد، گفت:
- آره بخند. دنیا دو روزه!
کارول روی چمن ها دراز کشیده و بی‌وقفه می‌خندید، هیچ‌جوره نمی‌توانست خودش را کنترل کند. زیرا افتادن پیتر توی آب برایش واقعا عجبب و باحال بود. پیتر کنارش نشست و مشغول چلوندن لباس‌هایش شد تا آبشان تخلیه شود. همان‌طور که آب شلوار پهنش را می‌گرفت، پرسید:
- میون خنده‌های زیبات، به جواب سوال بابابزرگ فکر کردی؟
کارول ناگهان خنده‌هایش آرام گرفت و کمتر رو کمتر شد. خیره به آب پشت سد که بخاطر پیتر آرامشش بهم ریخته بود، جواب داد:
- آره. می‌خوام هویت‌های قبلیم رو فراموش کنم. دیگه نمی‌خوام کارول یا... آدریانا باشم.
پیتر سرش را چرخاند و بیخیال چلوندن آب شلوارش شد. کنجکاو به چشم‌های رنگین کارول خیره شد و پرسید:
- خب؟
کارول شانه‌ای بالا انداخت، با خوشحالی گفت:
- هرچند که نمی‌تونم اون هویت‌ها رو از زندگیم پاک کنم. بالاخره گذشته‌ی همه براشون لحظات خوبی هم داشته.
پیتر راضی سرش را تکان داد و سکوت کرد تا او ادامه بدهد. کارول به چمن زیر دستش توجه کرد، در حالی که با آن بازی می‌کرد گفت:
- می‌خوام هرگز فراموش نکنم که از کجا به اینجا رسیدم. می‌خوام از این به بعد کارولینا باشم. شاید این‌طوری بتونم هم هویت جدیدی پیدا کنم و هم هرگز گذشتم رو فراموش نکنم.
پیتر لبخند پهنی زد و گفت:
- کارولینا... زیباست.
از روی زمین بلند شد و جلوی کارولینا خم شد. با خنده گفت:
- افتخار می‌دید بانوی من؟
کارولینا خندید و سرش را تکان داد. دستش را توی دست پیتر نهاد و از روی زمین بلند شد. چشم‌های پیتر یک چیز را فریاد میزد، پس هر دو سریع بشکنی زده و به دو ببر زیبا تبدیل شدند. هی*کل پیتر در جسم ببر واقعا زیبا و شکوهمند بود. به خصوص آن عضله‌های تنومندش، اما به حتم چشم‌هایش به پای آن رنگین‌کمان ببرینه‌ی دورگه نمی‌رسید! پیتر با مهربانی پشت گوش کارولینا را لیس زد و گفت:
- زودباش، باید قبل از بقیه به صخره‌ی مرکزی برسیم.
کارولینا با چشم‌های خروشان خندید و با سرعت زیادی شروع به دویدن کرد. او از مسابقه دادن با پیتر نهایت لذ*ت را می‌برد. اکنون می‌فهمید یار و همیار داشتن از نژاد خود، چه احساس شیرینی دارد. راضی به رفتن‌شان نگاه کردم. کارولینا، او انگار تازه متولد شده بود. امیدوارم در این زندگی، واقعا به چیزی که لایق اوست، برسد. شاید قسمت آن بود که همه‌چیز اینجا تمام شود. شاید... .
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
339
1,845
مدال‌ها
3
برای رسیدن به صخره‌ی مرکزی، باید از آبشارهای طلایی که شامل مجمع چندین آبشار بزرگ میشد، بگذرند. این آبشارها خاصیت درمانی داشتند و از آن‌جایی که پس از رسیدن کارولینا او زخمی بود، پیتر او را برای درمان به اینجا آورد، هنگامی که او این خاصیت را دید به طور حیرت‌انگیزی شوکه شد. باورش نمیشد آب بتواند خاصیت درمانی داشته باشد! خب شاید دیگر بیش از حد داشت نسبت به همه‌چیز متعجب میشد. اینطور نیست؟
در هر حال، با عبور از آبشارهای طلایی باید از دشت مرجانی رد می‌شدند تا به صخره‌ی مرکزی برسند. صخره‌ی مرکزی در واقع در مرکز قدمرا نیست، یک جورهایی در مرکز غرب واقع شده است. اما آن‌که چرا به آن صخر‌ی مرکزی می‌گویند، خب لابد خلاقیتی برای تعیین اسم بهتری نداشتند. چه می‌توان گفت.
کارولینا با ذوق و اشتیاق از روی یک سنگ بزرگ بالا رفت، نگاهش به جلوی پایش بود تا مبادا باز پا روی یک خارپشت بذارد. زیرا دفعات زیادی پایش را نواخاسته روی خارپشت‌های ریز گذاشته بود و پنجه‌هایش داغون شده بودند. پیتر که پشت سرش حرکت می‌کرد، با خستگی گفت:
- می‌خوام وقتی رسیدیم دل سیر توی دشت مرجان غلت بزنم. امروز هوا خیلی خوبه.
کارولینا سرش را تکان داد، با نگرانی قدم بعدی‌اش را درون علف‌های بلند نهاد، هر لحظه منتظر بود پایش درون یک بوته خار یا بر روی یک خارپشت فرو رود ولی خوشبختانه چیزی نبود. با آهی از سر آسودگی گفت:
- راستش خیلی وقته بچه‌ها رو ندیدم. دلم می‌خواد باهاشون از کار هایی که کردیم حرف بزنم. وای می‌خوام بگم اسمم رو عوض کردم. به نظرم این بهترین خبریه که می‌تونم بهشون بدم.
پیتر خود را به کنار کارولینا رساند، همان‌طور که هم پای او راه می‌رفت، مضطرب گفت:
- خب، راستش خبر بهتری هم می‌تونی بهشون بدی. مثلا اگر که...
کارولینا با رسیدن به مجمع آبشارهای طلایی که آبشان بخاطر سنگ طلا، زرد بود ایستاد و خیره به آن‌ها گفت:
- این منظره هرگز تکراری نمیشه.
سپس سرش را به سمت پیتر برگرداند، پرسید:
- چیزی گفتی؟ اگر گه چی؟
پیتر آه کشید، فایده‌ای نداشت. کارولینا انگار از این مرحله خیلی عقب‌تر بود. دمش را تکان داد و به راه افتاد. کارولینا نیز با نگاه مشتاقش به آبشارها او را دنبال کرد. دقایقی بعد، به آخرین آبشار رسیدند. زیبایی آبشارها بخاطر آن بود که کنار هم قرار داشتند و در پشت جریان سقوطی آب خود، یک راه سنگی از طلا وجود داشت. کارولینا هربار که می‌خواستند از دهکده دور شوند، اصرار داشت که از مسیر آبشارهای طلایی عبور کنند. به نظرش این زیباترین منظره‌ی قدمرا تا به این لحظه بود.
پیتر همان‌طور که به جلو می‌رفت و بی‌احساس به رنگ طلایی آبشار نگاه می‌کرد، گفت:
- کارولینا به عنوان یه ببرینه‌ی دورگه قدرت خاصی نداری؟
کارولینا کنجکاو نگاه از آبشار گرفت و به پیتر داد، خود را به شانه‌ی چپش کوبید و پرسید:
- منظورت چیه؟ چرا باید قدرت خاصی داشته باشم؟
پیتر خندید و سریع برای آن‌که او ناراحت نشود گفت:
- خب اصولا میگن دورگه‌ها بیشترین برتری رو به خالص‌ها دارن. چمی‌دونم از این حرف‌ها، قبلا از بچه‌های سرزمین‌های دیگه شنیدم که می‌گفتن توی رمان‌های سرزمین اون‌ها دورگه‌ها قوی‌تر از اصیل‌ها شناخته شدن. ام... فکر کنم این‌طوری بود.
نگاهش را دزدکی به کارولینا داد، انگار اعصباش بهم ریخته بود. با زبانش سیبیلش را لیس زد و گفت:
- شایدم من اشتباه کردم. بالاخره داستان‌ها از تفکر مردم میاد و...
کارولینا به میان حرفش پرید، خیره به جلویش گفت:
- هیپنوتیزم، تغییر شکل به حیوون‌های مختلف، مرور گذشته، تله‌پورت و پیشگویی، جز اینا قدرت دیگه‌ای ندارم. به نظرم داستان‌ها بی‌خودن. در واقع...
با ایستادن ناگهانی پیتر، کارولینا حرفش را نیمه رها کرد و او نیز ایستاد. به سمت پیتر نگاه کرد و پرسید:
- چی شد؟
پیتر بهت‌زده به رنگین‌کمان چشم‌هایش خیره شد.
- تو می‌تونی تله‌پورت کنی؟ تو... داری میگی می‌تونی آینده رو ببینی؟ پیشگویی!
کارولینا نگران به طرف پیتر چرخید، جلویش ایستاد. خیره در نگاه نارنجی پیتر گفت:
- منظورت چیه پیتر؟ مگه شماها نمی‌تونین؟ من...
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
339
1,845
مدال‌ها
3
صدایش لحظه به لحظه بیشتر تحلیل رفت.
- فکر می‌کردم این‌ها ویژگی همست....
-‌ نه دختر نه! ما هرگز همچین قدرت‌هایی نداشتیم!
پیتر با ذوق به دور کارولینا چرخید و با صدای بلند فریاد زد:
- باورم نمیشه دختر! تو می‌تونی تله‌پورت کنی، وای تو می‌تونی آینده رو ببینی! این محشره! این بهترین خبریه که می‌تونی به بچه‌ها بدی!
پیتر ناگهان از حرکت ایستاد، با ذوق گفت:
- نه نه اول باید به بابابزرگ بگم. اول...
کارولینا وحشت‌زده همان‌جا خشکش زده بود. این خبر خوبی نبود. اصلا نمی‌توانست خبر خوبی باشد! او گمان می‌کرد توانایی تله‌پورت و پیشگویی برای همه‌ی ببرینه هاست، اما اکنون متوجه شده بود که فقط خودش به عنوان دورگه این قدرت‌ها را داشت. نتیجه چه میشد؟ او برتر بود و بازهم...
پیتر با ذوق خواست مسیر آمده را بازگردد تا خبر را به پدربزرگش بدهد، کارولینا اما سریع‌تر دندان به دمش گرفت و او را نگه داشت. درد زیادی در بدن پیتر پیچید اما چیزی نگفت. متعجب به کارولینا خیره ماند تا منظورش را از این رفتار بگوید.
کارولینا وحشت‌زده ل*ب زد:
- اگر بگی، متوجه نمیشی بهشون چه امیدی میدی! من... من پیتر قرار بود هویت جدیدی داشته باشم. یادت رفته؟
پیتر متوجه‌ی منظور کارولینا نشد. به سمتش چرخید و نشست، با آرامش گفت:
- منظورت چیه عزیزم؟
کارولینا اصلا متوجه‌ی کلمه عزیزم نبود، افکارش شدیدا بهم ریخته بودند. با وحشت گفت:
- متوجه نیستی، اگر بفهمن که می‌تونم تله‌پورت کنم، به نظرت چیزی تغییر نمی‌کنه؟ ازم می‌خوان برشون گردونم امگاورس، همه ازم می‌خوان به سرزمین‌های خودشون برن. من... من... وای پیتر!
پیتر سرش را پایین انداخت و نگاهش را به زمین زیر پایشان داد. او درست می‌گفت. گله‌هایی که زیاد شده بودند بار ها از تاون درخواست کرده بودند تا آن‌ها را بازگرداند. اما او قبول نکرده بود. می‌گفت جزو قوانین است که اگر آمدید، بمانید. اکنون اگر می‌فهمیدند کارولینا این قدرت را دارد به حتم می‌خواستند به سرزمین خودشان بازگردند. اگر کارولینا قبول نمی‌کرد مهم نبود اما اگر ببرینه ها می‌خواستند بازگردند... .
پیتر بلند شد، پیشانی کارولینا را لیس زد و آهسته گفت:
- عزیزم، چیزی بهشون نمی‌گیم. هوم؟ این‌طوری هیچ‌ک.س متوجه‌ی قدرت‌هات نمیشه.
لبخند زد و برای آن‌که حواس کارولینا را پرت کند، گوشش را به دندان گرفت و او را کشید، گفت:
- زود باش، باید بریم. الان بچه‌ها می‌رسن.
کارولینا نفس عمیقی کشید و همراه پیتر به راه افتاد، افکارش درهم بود، فکر های ناجوری به سرش میزد، نکند باز از او توقعات زیادی داشته باشند؟ اصلا فکرش را نمی‌کرد که تله‌پورت و پیشگویی جزو قدرت‌های همه نباشد. اکنون چه میشد... آه فکر کردن به چیز‌های بد برای او دیگر مثل نفس کشیدن شده بود. همین‌قدر عادی و حیاتی.
یک ربع بعد به دشت مرجان رسیدند، اما آن ذوق و شوق دیگر در وجودشان دیده نمیشد. پیتر حوصله‌ی غلت زدن در مرجان‌های بنفش را نداشت، کارولینا نیز همان‌طوری خیره به سمت جلو می‌رفت و طبق مسیر دم پیتر او را دنبال می‌کرد. اصلا نمی‌دانست پیتر دارد کجا می‌رود، شاید اصلا برایش اهمیت هم نداشت.
پیتر که سکوت زیاد کارولینا داشت آزارش می‌داد، نفسش را حبس کرد و پس از مدتی وقفه گفت:
- کارولینا، از چی می‌ترسی؟
کارولینا ایستاد، سرش را بالا نیاورد اما به وضوح احساس کرد که پیتر نگاهش را به او دوخته است. پیتر مجدد پرسید:
- نمی‌خوای چیزی بگی؟ می‌تونی باهام حرف بزنی. البته، اگر بخوای.
کارولینا با چشم‌های خیس سرش را بالا آورد، به دشت نگاه کرد و گفت:
- فقط می‌ترسم، می‌ترسم دوباره ازم بخوان برای انتقام برگردم. من از امگاورس می‌ترسم. از تمام دوست‌هایی که داشتم و بهم خیا*نت کردن می‌ترسم. حالا از قدرت هامم می‌ترسم. تمام مدت فکر می‌کردم همه‌ی ببرینه‌ها دارنش، اما الان که بهش فکر کردم دیدم اگر شما‌ها داشتین، کل گله‌ی ببرینه‌ها از بین نمی‌رفت. ببرینه‌ها به خطر انقراض دچار نمی‌شدند و اگر قدرت تله‌پورت داشتین، این‌قدر مجبور نبودین راه برین.
پیتر لبخند گرمی به او زد، کنارش روی زمین خوابید، با مهربانی گفت:
- بیا، بهتره باهم حرف بزنیم.
کارولینا بی‌حوصله کنار پیتر به پهلو دراز کشید، نگاه هر دو به دشت بود. بادی که در هنگام غروب می‌وزید صحنه‌ی خیره کننده‌ای را درست کرد بود. پیتر گفت:
- تو اون زمان کارول بودی، ملکه آدریانا بودی. الان کارولینایی، به نظرم نگرانی‌هات بی‌فایده هستن. اگر حتی کسی بهت گفت برای انتقام برگرد، تو قدرت تصمیم‌گیری و حق رای داری. می‌تونی بهشون بگی قبول نمی‌کنی و هرگز به امگاورس بر نمی‌گردی.
کارولینا سرش را تکان داد، پیتر همه‌چیز را آسان می‌گرفت. چقدر دلش می‌خواست او نیز ساده فکر کند. سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:
- اگر پدربزرگت بگه، اگر تمام قبیله بخوان که برگردن و به سرزمین‌شون برن، اون‌وقت چی؟
پیتر خندید، سعی نکرد جلوی خنده‌اش را بگیرد. با اطمینان گفت:
- اونا اینجا متولد شدن. جز پدربزرگ و چندی از افراد پیر گله، بقیه همین‌جا به دنبا اومدن. پس سرزمین‌شون میشه اینجا نه امگاورس، اونجا براشون آشنایی نداره. پس برای چی باید بخوان برگردن؟ مطمئنم که پدربزرگ و اون ریش سفیدها هم قدرت این رو ندارن که کل گله رو راضی کنن. درضمن، اصلا راضی هم بکنن، من کنارتم. تو می‌تونی مخالفت کنی.
کارولینا بغض کرد، سرش را به سی*ن*ه‌ی پیتر تکیه داد، ل*ب زد:
- خوشحالم که بعد اون‌همه سختی، کسی مثل تو رو کنارم دارم.
پیتر سر او را لیس زد، با مهربانی گفت:
- الان بهتری؟
کارولینا سرس را تکان داد، پیتر با افتخار سرش را بالا گرفت و گفت:
- دیدی؟ پس بچه‌ها درست می‌گفتن که با حرف زدن افکار و ذهت آروم‌تر میشن. فکر نمی‌کردم این‌قدر معثر باشه.
کارولینا چشم‌هایش را بست، حالش واقعا بهتر بود؛ حرف‌های پیتر باعث شد آرام بگیرد و افکار بی‌خود دست از سرش بردارند. نفسش را حبس کرد، این باد، این خوای خوب و این دشت پر از مرجان، واقعا لذ*ت‌بخش بود. صدای پیتر او را به خود آورد.
- بهتره دیگه بریم. شب که بشه بچه‌ها خبر‌های دست اولشون رو سریع میگن.
کارولینا خندید، بلند شد و هر دو به راه افتادند تا شب نشده به صخره‌ی مرکزی برسند. حضور پیتر در کنار ببرینه‌ی دورگه واقعا نعمت بود.
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
339
1,845
مدال‌ها
3
نیم ساعت بعد در حالی که خرامان‌خرامان از دشت مرجانی گذشتند، بالاخره صخره‌ی مرکزی از دور مشخص شد. صخره‌ای به شدت بزرگ که بالای آن یک درخت عجیب قرار داشت. درختی با تنه‌های بزرگ و درهم پیچیده اما بدون زره ای برگ.
کارولینا همان‌طور که نزدیک‌تر می‌شدند و از دشت بی آب و علف اطراف صخره عبور می‌کردند، پرسید:
- چه درخت عجیبیه، خشکیده؟
پیتر ناخواسته خندید، از آن‌که آن‌قدر همه‌چیز برای کارولینا عجیب بود یکجورهایی خوشش می‌آمد. با مهربانی گفت:
- نه خشک نشده، درخت توهم همیشه زندست. افسانه‌ها میگن اون نامیراست. برای همین بود که بهت گفتم گیاه شناسی قدمرا رو بخون.
کارولینا از روی یک گودال بزرگ پرید، با کنجکاوی به پیتر نگاه کرد و گفت:
- درخت توهم؟ چرا باید اسم یه درخت توهم باشه؟ بیخیال باز شروع نکن، همون بیست و هشت کتابی که خوندم بسه!
پیتر شانه بالا انداخت، به سراشیبی منتهی به بالای صخره رسیده بودند. گفت:
- تو بیوفت جلو، مواظب باش پنجه‌هات لیز نخورن. خودت بعدا می‌فهمی چرا بهش میگن توهم.
کارولینا مشتاق اولین قدم را روی مسیر شیب‌دار نهاد و با احتیاط بالا رفت. ارتفاع صخره واقعا زیاد بود، یعنی اگر به بالای آن می‌رسید می‌توانست کل قدمرا را ببیند؟ شاید. در میانه‌ی راه، خسته و در حالی که نفس‌نفس میزد گفت:
- فکر نمی‌کردم این‌قدر بالا اومدن ازش سخت باشه!
پیتر اما اصلا خسته نشده بود. او عادت داشت و خب طبیعی بود دیگر، کارولینا را از پشت هل داد و همان‌طور که بیشتر به خودش فشار می‌آورد گفت:
- بار اول و دوم سخته، بعد عادت می‌کنی. باور کن.
ده دقیقه طول کشید تا به بالای صخره برسند. همین که آخرین پیچ شیب را پشت سر گذاشتند، کارولینا با تعداد زیادی چشم روبه‌رو شد که با کنجکاوی او را می‌دیدند. از تمام نژادهای در حال انقراض، اینجا بودند. بهت‌زده به همه نگاه کرد. آن‌ها که شاخی مثل گوزن داشتند چه بودند؟ دو دختر و یک پسر. نگاهش را چرخاند، آن‌که دندان‌هایش بیرون زده است کیست؟ از چه نژادیست؟ کمی معذب شد. یکهو با خود گفت اصلا اینجا چه می‌کند؟
خواست مسیر آمده را بازگردد که صدایی آشنا، او را منصرف کرد. دختری خوشحال از میان جمعیت جلو آمد و کارولیا را محکم کرد. با شادی گفت:
- وای دختر بالاخره اومدی! دلم خیلی برات تنگ شده بود.
کارولینا نیز خوشحال از دیدن یک آشنا، سرش را روی شانه‌ی لیلیت نهاد و زمزمه کرد:
- منم همین‌طور.
لیلیت با ذوق عقب رفت و گفت:
- وای مو‌هات خیلی نرمه!
کارولیا خندید و تازه به یاد آورد که چرا همه با تعجب او را نگاه می‌کردند. زیرا در جسم ببرینه بود. به جسم انسانی خود بازگشت و نگران خطاب به لیلیت گفت:
- چقدر آدم اینجاست!
لیلیت سرش را تکان داد و آهسته گفت:
- خب گفتم که همه اینجا جمع میشن، فرقی نداره از کدوم نژاد.
صدای پیتر در سمت راستش شنیده شد که به جسم انسانی بازگشته بود.
- داغ‌ترین خبر‌ها همینجان، باور کن!
کارولینا خندید و سرش را تکان داد. لیلیت دستش را گرفت و او را به سمتی که نشسته بودند برد. در این حین، کارولینا اطراف را نگاه کرد. یک نفر نبود. یاسمن کجاست؟ سوالش را پرسید و لیلیت خیلی ساده پاسخ داد:
- حتما خواب مونده. میاد حتما فقط شاید آخر شب برسه.
کارولینا سرش را تکان داد، خیلی دلش برای یاسمن آن سیمرغ افسانه‌ای تنگ شده بود. این مدتی که همراه پیتر آموزش می‌دید، به لطف کتاب نژاد شناسی پیتر می‌دانست که سیمرغ جزو یکی از با اهمیت‌ترین نژادها در سیاره زمین بوده است. انگار ایرانیان آن سیاره که به نثل آریا معروف بودند، سیمرغ را نشانه‌ی برکت و الهیت می‌دانستند. برای همین از آن موقع به بعد ارزش نژاد یاسمن برایش جور دیگری بود. هرچند افسوس که آخرین فرد بود و امکان تولید مثل نداشت.
با رسیدن به یک تخته سنگ بزرگ، روی آن نشستند. لیلیت به دختری که گوشه‌ی سنگ نشسته بود اشاره کرد، با انرژی گفت:
- معرفی می‌کنم. این کاروله، همونی که بهت گفته بودم.
دختر با احترام به کارولینا سلام کرد و با آن صدای آرامش گفت:
- خوشبختم. هیرما* هستم.
کارولینا سرش را تکان داد و با استرس خطاب به لیلیت گفت:
- راستش من اسمم رو عوض کردم، از این به بعد کارولینا صدام کن.
لیلیت سرش را تکان داد و بی‌خیال گفت:
- اسم قشنگیه ولی خیلی طولانیه!
هیرما خندید، با تمسخر گفت:
- فقط اسم تو خوبه!
سپس به سمت کارولینا چرخید و با کنجکاوی پرسید:
- لیلیت گفت از امگاورس اومدی. اونجا چطوریه؟ هرگز فکر نمی‌کردم اونجا واقعی باشه! ازش فقط توی داستان ها شنیده بودم. وقتی لیلیت گفت یه ببرینه از امگاورس اومده، واقعا شوکه شدم.

* Hirma
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
339
1,845
مدال‌ها
3
کارولینا ابرویش را بالا انداخت، آیا امگاورس در داستان‌ها هم بود؟ متعجب پرسید:
- توی داستان‌ها؟ فکر نمی‌کردم امگاورس توی داستان یه جهان دیگه باشه!
هیرما که از موضوع بحث خیلی خوشش آمده بود، نزدیک‌تر آمد. هیجان‌زده گفت:
- توی جهان من امگاورس خیلی معروفه، حتی ازش سریال های زادی ساختن، رمان هاشم که دیگه نگم برات، توی هر موضوع و ژانری پیدا میشه. یه بار در مورد آلفای بی رحمه، یه بار در مورد یه امگای بدبخت فلک زده، یه بار هم در مورد ببرینه ها بود. اسم رمانش چی بود؟ آم... عصر نو؟ عصری نو... نه اهان عصیانگر قرن. در مورد یه ببرینه به اسم کارو...
هیرما ناگهان سکوت کرد. لحظه ای شک به دلش افتاد. یعنی جهان داستان... واقعی بود؟ کارولینا که تقریبا از نصف حرف‌هایش چیزی نفهمیده بود، گیج و مبهم زمزمه کرد:
- مگه تو از کجا هستی؟
هیرما لحظه‌ای عمیقا به فکر فرو رفت. پیتر که در سمت دیگر کارولینا نشسته بود، زمزمه کرد:
- اون هُمای سعادته، یکی مثل سیمرغ از زمین.
کارولیا سریع متوجه‌ی منظور هیرما شد. او هم همچون یاسمن از سیاره زمین می‌آمد. حیرت‌انگیز است که زمینی‌ها آن‌قدر پیشرفته‌اند. آیا علم پیشگویی داشتند؟ چطور می‌توانستند سرزمینی در جهان دیگر را با داستان تصور کنند و از آن سریال بسازند؟ البته که کارولینا نمی‌دانست سریال چیست اما به لطف کتاب اصطلاح شناسی جهان‌های دیگر، اکنون تقریبا می‌دانست مفهومش چیست.
لیلیت خسته میان هیرما و کارولینا نشست و معترض گفت:
- در مورد چیزی صحبت کنید که منم بتونم مشارکت کنم. اَه چرا آدارایل نمیاد؟ خسته شدم از بس منتظر موندم.
کارولینا کنجکاو به اطراف نگاه کرد. انگار همه منتظر کسی بودند، وگرنه باید تا حالا خبر های دست اول را می‌شنید. پرسید:
- آدارایل کیه؟ چرا منتظر اون هستین؟
لیلیت که انگار چیزی یادش آمده باشد، با ذوق برخاست به سمت کارولینا چرخید. با شادی گفت:
- وای آره یادم رفته بود تو بار اولته! وای دختر اطالاعات زیادی باید بهت بدم!
هیرما سعی کرد از افکاری که به ذهنش زده بود، دور شود. نگاهی به پیتر انداخت، پرسید:
- بهش در مورد صخره‌ی مرکزی چیزی نگفتی؟
پیتر شانه بالا انداخت، در حالی که تخمه‌ای از کاسه‌ی سنگی کنارش برمی‌داشت گفت:
- گذاشتم این یکی رو شماها بهش بگین. لیلیت که به نظر ناراحت نمیاد!
هیرما پوزخندی زد و روی از پیتر گرفت. زیر ل*ب گفت:
- تنبل بدبخت!
کارولینا بهت‌زده به آن‌دو نگاه کرد، تا به حال ندیده بود پیتر با آن لحن حرف بزند. البته که هیرما هم تا قبل از آن آرام بود، اینکه چگونه یکهو آن‌قدر تغییر کرد واقعا عجیب بود. لیلیت خندید و با شادی گفت:
- ولشون کن دختر، اینا دشمن خونی هم‌دیگن، آخرشم همدیگه رو می‌کشن.
سرش را جلوتر آورد، زمزمه کرد:
- بین خودمون باشه ولی با یاسمن شرت بستم کی زودتر اون یکی رو می‌کشه.
پیتر حق به جانب گفت:
- شنیدم.
هیرما نیز جواب داد:
- منم!
کارولینا به خنده افتاد و لیلیت شانه بالا انداخت. سپس مجدد میان هیرما و کارولینا نشست و خطاب به کارولینا گفت:
- اینا رو ول کن، داشتم می‌گفتم. صخر‌ه‌ی‌ مرکزی معروفه به رد و بدل کردن اطلاعات، کلا هرکسی که جدید میاد و هر اتفاق عجیب و ساده‌ای اینجا بازگو میشه. در واقع باید بهت بگم به مرکز اخبار قدمرا خوش اومدی عشقم.
کارولینا سرش را متفکر تکان داد. اما نمی‌فهمید چرا باید منتظر کسی باشند! پرسید:
- خب آدارایل کیه؟ چرا منتظر اونین؟
لیلیت با چشم‌های براقش جواب داد:
- اون کسی بود که این رسم رو آورد و به راه انداخت. کلا بخاطر اینکه یه اِلفه، گوش‌های خیلی تیزی داره و برای همین بیشترین اخبار رو اون داره. خلاصه که برات بگم اون اگر نباشه خبر زیادی هم نیست.
کارولینا سرش را تکان داد، لبخند زد و گفت:
- مشتاقم ببینمش. تا به حال اِلف ندیدم.
لیت بهت‌زده از جا برخاست، هیرما هم خیلی تعجب کرده بود. هر دو هم‌زمان گفتند:
- توی امگاورس اِلف نیست؟
کارولینا شانه بالا انداخت و گفت:
- نگفتم نیست، گفتم من ندیدم!
لیلیت آهانی گفت و دوباره نشست. حالا که بحث آدارایل پیش آمده بود، لیلیت با قلبی تپنده و لحنی عجیب گفت:
- می‌دونی آدارایل خیلی پسر خوبیه. آروم و نجیب، زیبا و با شکوه. و...
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
339
1,845
مدال‌ها
3
هیرما با تمسخر به میان حرف لیلیت پرید:
- آره، فهمیدیم عاشقش شدی. بس کن لطفا الان بالا میارم.
کارولینا با حیرت گفت:
- عاشق یه اِلف شدی؟
لیلیت از این حرف او ناراحت شد. با اخم دست ب سی*ن*ه زد و پرسید:
- مگه چه اشکالی داره! خود آدارایل هم قبلا گفته بود عاشق یه اژدها بوده!
کارولینا سکوت کرد. در عوض پیتر به حرف آمد:
- یه روباه و اِلف نمی‌تونن باهم باشن. این رو یه بچه هم می‌دونه. ولی تو نمی‌فهمی.
لیلیت خشمگین نگاهش را به پیتر داد و گفت:
- کارولینا خوب روت کار کرده، زبون باز کردی! قبلا یه سلام هم از دهنت بیرون نمی‌اومد!
هیرما خندید و پیتر با تمسخر گفت:
- بچه‌هاتون چی میشن؟ اِلرو؟ باه‌اِل؟ اِل‌آه؟
لیلیت خشمگین از جایش بلند شد، خواست به سمت پیتر هجوم ببرد که با بالا گرفتن سر و صدای همه، سرش را به سمت چپ چرخاند. آدارایل آمده بود. کارولینا با کنجکاوی بلند شد تا او را ببیند. با تعریف‌های لیلیت بیشتر مشتاق دیدنش بود. آدارایل خسته از شیب بالا آمد و با رسیدن به مرکز صخره گفت:
- ببخشید دوستان، توی راه یکی از ماموت‌های شمالی آسیب دیده بود.
همه سرشان را تکان دادند و مجدد نشستند. کارولینا آهسته گفت:
- چه ربطی به اون داشت؟
پیتر سریع کنار گوشش زمزمه کرد:
- چون آدارایل اِلف شفادهنده‌ست و قدرت درمان زیادی داره. یادته توی کتاب سرزمین شناسی، جایی به اسم حومورا*بود؟
کارولینا اندکی فکر کرد، سرزمین‌های زیادی را در آن کتاب خوانده بود اما حومورا... آره یادش بود. آن سرزمین او را شدیدا تحت تاثیر قرار داده بود. زیرا به یاد داشت در تاریخ آن سرزمین اژدهایی با چندین سر وجود داشت که هیدرا نامیده میشد. آهسته سرش را تکان داد و گفت:
- همونی که نصف جمعیتش رو اژدهایان تشکیل می‌دادن؟
پیتر سرش را تکان داد، گفت:
- آره خودشه، آدارایل از حومورا اومده. در حال انقراض نیست اما از تاون خواسته اون رو از اونجا بیرون ببره. علتش رو هم هیچکس نمی‌دونه.
کارولینا بهت‌زده به پیتر نگاه کرد، برق چشم‌های نارنجی پیتر باعث شد سوالی بپرسد:
- چرا؟ چرا باید بخواد از سرزمینش بره وقتی مجبور نیست؟!
پیتر شانه بالا انداخت، با خون‌سردی گفت:
- نمی‌دونم. من که هرگز اینجا رو ترک نمی‌کنم. حالا هرچی می‌خواد بشه!
کارولینا سرش را تکان داد، با پیتر موافق بود. آدارایل روی سنگ مرکزی نشست و با صدای بلندی گفت:
- خب از شمال چه خبر؟
یکی از پسر های سمت چپ صخره بلند شد، با صدای سرزنده‌ای شروع به حرف زدن کرد:
- خبر که زیاده آدارایل، برف زیادی اون‌طرف باریده و همه خوشحالن. ولی خب بعدش بهمن اومد و چندین تن رو زیر خودش کشت. جز این خبر بد چیز مهمی نیست. آهان چرا، آبشار کریستال هم بخاطر بهمن کاملا یخ زده و بخاطر بهمن آذوقه کم شده. راه‌های ارتباطی هم همه با شمال قطع شدن.
آدارایل سرش را تکان داد و نگران گفت:
- این بده باید به تاون بگیم سریع یه کاری کنه. از جنوب چه خبر فورا؟
سرش را به سمت شرق صخره چرخاند. فورا* دختری زیبا و تپل بود که چهره‌ی بانمکی داشت. از روی سنگ بلند شد و گفت:
- آه آدارایل می‌دونی که خوشم نمیاد حرف بزنم. خبری نیست، فقط دریا مدتی خیلی خروشان بود. درخت‌های خُرمای*هم خیلی گله کردن که چرا مدام ازشون میوه برداشت میشه. کلا خبر خاصی نیست.
آدارایل خندید و دست بر گوشش کشید.
- فورا یکم اجتماع پذیر باش لطفا. خوبه، وضعتون بهتر از شماله، درخت‌های خُرمای هم راست میگن توی کل سال دارن کار می‌کنن. یکم کمتر ازشون میوه بخواین.
فورا سرش را تکان داد و نشست. نفر بعدی خودش بلند شد، پسری تقریبا هفده ساله بود. با شادی گفت:
- آدارایل امروز اولین سواریم رو با اسبی که بهم دادی انجام دادم. باید خودت بیای و ببینی!
آدارایل خندید و راضی گفت:
- خیلی خبر خوبیه مهران؛ حتما بعدا یه سر به شرق می‌زنم. زینوچطوره؟
مهران با افتخار و صدایی که سعی داشت شکوهمند باشه گفت:
- خیلی خوبه، طول کشید تا باهاش ارتباط بگیرم ولی الان دیگه بهم لگد نمی‌زنه.


* Homora
  • Fora
  • khormay
  • Mehran
  • zino
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
339
1,845
مدال‌ها
3
همه از این حرفش خندیدند و آدارایل در جواب گفت:
- خوبه، زینو اسب وفاداریه، بهش کمک کن؛ غم بزرگی داره.
ناگهان صدای شاد آدارایل تحلیل رفت. سکوت سنگینی صخره را در برگرفت و سپس، مجدد به خود آمد. با تظاهر به شادی خطاب به همه گفت:
- دیگه چه خبر بچه‌ها؟
همه داشتند باهم پچ‌پچ می‌کردند که ناگهان لیلیت بلند شد. با صدای بلندش گفت:
- آدارایل یه عضو جدید داریم!
کارولینا خشکش زد. اصلا انتظار نداشت لیلیت بخواهد جلوی همه او را معرفی کند! آن‌هم جلوی آن اِلف زیبا که ناخواسته دست و پایش را گم کرده بود! در همان حین که آدارایل سر چرخاند تا کارولینا را ببیند، سیمرغی بزرگ بر لبه‌ی صخره فرود آمد. آدارایل نگاهش را به یاسمن داد و گفت:
- دیر رسیدین بانو.
یاسمن به جسم انسانی خود تبدل شد و جلو آمد، کنار آدارایل ایستاد و با خنده گفت:
- شاید باورت نشه اگر بگم اینبار رو خواب نموندم!
آدارایل شانه بالا انداخت، دست بر شانه‌ی یاسمن نهاد و گفت:
- باورم میشه. خب این دوست جدیدمون کیه؟
نگاهش را مجدد به لیلیت داد. لیلیت که ذوق کرده بود، سریع دست کارولینا را گرفت و او را بلند کرد. صدایش بازهم بلند بود.
- معرفی می‌کنم. کارولینا یه ببرینه‌ی دورگه از امگاورس.
همه با شنیدن نام امگاورس، پچ‌پچ‌شان بالا گرفت. کارولینا مضطرب لبخند متظاهری زد و به آدارایل چشم دوخت. یشم نگاهش عجیب دلش را لرزاند. این پسر چقدر حرف در نگاهش داشت! ناخواسته چشم‌هایش را بست. در عمق نگاه آدارایل، حرف‌های زیادی را خواند! چشم گشود و مجدد او را دید. آدارایل هم تعجب کرده بود. با صدای تحلیل رفته پرسید:
- تو می تونی...
هنگامی که نگاهش به پیتر افتاد که چگونه به او بد نگاه می‌کرد، حرفش را خورد. با ابرویی بالا پریده گفت:
- گمان می‌کردم ببرینه‌ها دیگه جایی جز قدمرا نیستن.
کارولینا ل*ب گزید، دوباره باید ماجرا را بازگو می‌کرد؟ نه! وحشت در نگاهش موج زد. ترس از گفتن حقیقت و آدارایل آن را به خوبی دید. چقدر نگاه ترسیده‌اش حس آشنایی داشت! پس سریع گفت:
- خوش اومدی بانو، بهم بگو با قدمرا کنار اومدی؟
پیتر، هیرما و لیلیت همه تعجب کردند. چرا آن‌قدر سریع آدارایل بحث را تغییر می‌داد! یاسمن هم متعجب بود. کارولینا لبخند گرمی زد، آهسته گفت:
- البته به لطف پیتر دارم کم‌کم با اطلاعات و چیزهای جدیدی آشنا میشم.
آدارایل لبخند زد و او را به نشستن دعوت کرد. با افکاری درهم، به حرف آمد:
- اگر دیگه خبری نیست بهتره که جلسه رو تموم کنیم.
همه سرشان را تکان دادند، انگار این روز ها در قدمرا همه‌چیز آرام می‌گذرد. همه بلند شدند و مشغول وداع با یکدیگر گشتند. کارولینا نیز بلند شد و آهسته با اشاره به آن افرادی که شاخ گوزن بالای سرشان بود گفت:
- پیتر، اون‌ها از چه نژادین؟
پیتر رد نگاهش را دنبال کرد و وقتی هیدر ها را دید، خندید. گفت:
- بهت گفتم کتاب نژاد شناسی جلد دوازدم رو بخون اما گوش ندادی! اونا هیدر هستن. موجوداتی از نژاد گوزن و انسان. از حومورا میان.
کارولینا سرش را تکان داد، داشت فکر می‌کرد داشتن دو شاخ بزرگ روی سر چقدر ممکن است سخت باشد! صدایی او را به خود آورد. مضطرب به طرف آدارایل چرخید. لیلیت از بودن در کنار آدارایل نمی‌دانست باید چه واکنشی داشته باشد. آدارایل با احترام گفت:
- کارولینا شما من رو یاد شخص خاصی می‌اندازین.
همه از این‌حرف آدارایل شوکه شدند. به خصوص پیتر! خود را بیشتر به کارولینا نزدیک کرد و در جواب آدارایل گفت:
- کارولینا تا شب نشده باید برگردیم!
آدارایل از واکنش پیتر به خنده افتاد. نزدیک‌تر آمد، میان آن‌دو ایستاد و زمزمه کرد:
- گیاهان بهم همه‌چیز رو گفتن. بوته‌ی خار کنار آبشار طلایی، بهم گفت که از چی خبر دارین!
عقب‌تر رفت و سپس گفت:
- بنابراین می‌تونم تنها باهاتون حرف بزنم؟
کارولینا و پیتر هر دو نگران و رنگ پریده به آدارایل نگاه کردند. پیتر اصلا به یاد نداشت که قدرت آدارایل چیست و واقعا چرا فراموش کرده بود؟ یاسمن جلو آمد و بی خبر گفت:
- وای دختر بالاخره اومدی. خیلی منتظرت بودم.
کارولینا لبخند متظاهری زد و چیزی نگفت. آدارایل با جدیت تمام دوباره حرفش را تکرار کرد:
- باید باهاتون حرف بزنم!
لیلیت و هیرما خیلی از این لحن جدی آدارایل تعجب کردند. کارولینا به دوست‌هایش نگاه کرد، آهسته گفت:
- پ...س همینجا حرف بزنیم.
پیتر سریع دستش را گرفت و ناراضی ل*ب زد:
- نه کارولینا! این کار رو نکن!
کارولینا لبش را گزید. یادش نمی‌رفت دوست‌هایی که مدتی طول کشید تا به آن‌ها اعتماد کند چه کردند، اکنون چه میشد اگر از روز اول اعتماد کند؟ در نهایت فهمیده بود که حقیقت همیشه آشکار می‌شود. چه حالا، چه بعدا. آدارایل شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- پس بهتره صبر کنی تا همه برن.
کارولینا سرش را تکان داد و همه نشستند تا بقیه بروند. آدارایل نیز رفت با بقیه حرف بزند و اصلا به روی خود نیاورد که قرار است چه حرف مهمی به بچه‌ها بزند. واقعا خیلی خوب به خودش و حالت‌هایش مسلط بود!
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
339
1,845
مدال‌ها
3
درست یک ساعت طول کشید تا همه آخرین حرف‌هایشان را بزنند و تشریف‌شان را ببرند. آدارایل با پایین رفتن آخرین هیدر از شیب صخره، به سمت افراد منتظر بازگشت. آهسته نزدیک شد و روی یک سنگ، درست روبه‌روی آن‌ها نشست.
کارولینا پوست لبش را بیشتر از همیشه کنده بود، واقعا اگر ادامه بدهد نگرانم نکند لبی برایش باقی‌نماند. پیتر که متوجه‌ی استرس او شده بود، از مدتی قبل دستش را در دست خود گرفت. شاید قوت قلبی برایش می‌شد.
لیلیت و یاسمن همراه با هیرما نیز کنار هم نشسته و به شدت کنجکاو بودند که بدانند آدارایل قرار است چه بگوید. آدارایل هنگامی که تمامی افراد را با چشم‌هاش کاووش کرد، دهانش را گشود:
- خب، اینکه حاضر شدی این حقیقت رو جلوی دوست های جدیدت بیان کنم، واقعا باید بگم تحت‌تاثیر قرار گرفتم. خیلی زود اعتماد می‌کنی!
توقفی کرد و ل*ب زد:
- بازم خصوصیت آشنایی داری...
کارولینا مضطرب به دوست‌هایش نگاه کرد. لیلیت و یاسمن را تنها سه الی دو ماه بود که می‌شناخت و البته که هیرما را تازه چند ساعتی‌ست که شناخته است. ل*ب گزید و گفت:
- فقط بگو چی قرار بگی و من... بهشون اعتماد دارم.
لیلیت نگاه قدردانی به کارولینا انداخت، تا به حال کسی آن‌قدر سریع به او اعتماد نکرده بود! آن هم یک ببرینه که زاتا دشمن خونی نژاد روباه بنفش بود. لیلیت واقعا به وجد آمد، زیرا در گله ی خودش کسی او را دوست نداشت. شاید چون مادرش روباهی بود که دوست داشت هر شب با یک روباه متفاوت باشد.
یاسمن سکوت کرد، به عنوان یک سیمرغ که باید از ببرینه‌ها دروی می‌کرد، کارولینا باعث شده بود قبول کند که همه‌ی شکارچی‌ها زاتا مرگ‌بار نبودند. شاید بد نبود اگر به عنوان آخرین سیمرغ، یک دوست شکارچی داشته باشد!
هیرما نیز به وجد آمد، هُما یک نوع کرکس بود و او نیز زاتا شکارچی به حساب می‌آ‌‌مد، اعتماد سریع کارولینا به او ناخواسته باعث شد مدافع او باشد نه مخالف، زیرا شاید در مواقعی حتی به او نیز حمله می‌کرد. نباید فراموش کرد که او یک کرکس بود، نباید ازش انتظاری داشت.
پیتر هم که جای خود داشت، در این سه ماه واقعا کمک زیادی به کارولینا کرده بود. فهمیده بود که چقدر در زندگی قبلی اش زجر کشیده است. مدتی طول کشید تا از تاثیرات جنگ دور شود، تاثیرات روانی که واقعا هنوز هم گاهی در او دیده می‌شود.
آدارایل سرش را تکان داد و ل*ب زد:
- شاید دوست‌هات بهت گفته باشن، من از سرزمین حومورا اومدم. سرزمینی که تمدن نداشت اما قدرت چرا، مردمش اکثرا اژدهایان بودن و گونه‌های زیادی داشت و داره.
کارولینا ابرویش را بالا انداخت، منظورش از این حرف‌ها چه بود؟ پیتر با گیجی پرسید:
- واقعا لازم بود بخاطر همچین چیزی ما رو این‌قدر نگران کنی؟
آدارایل به پیتر چشم غره رفت، جدی گفت:
- بذار حرفم تموم بشه! لطفا.
پیتر اخم کرد و چیزی نگفت، همه منتظر بودند که آدارایل حرف بزند، او نیز آن‌ها را زیاد منتظر نذاشت، از روی سنگ بلند شد و مشغول قدم زدن گشت. گفت:
- پرنسس پادشاهی آزتلان، هایدرا کسی بود که سعی داشت کار بزرگی بکنه اما هرگز کسی جدیش نمی‌گرفت. در نهایت سعی کرد پشت پرده کاری کنه تا تاثیر زیادی به عنوان پرنسس داشته باشه. که لایق عنوانش باشه.
کارولینا خثی به حرف‌هایش گوش داد. داستان پرنسس یک پادشاهی دیگر، در سرزمینی دیگر چه ربطی به او داشت؟ آدارایل سرش را پایین انداخت، ادامه داد:
- هشت سال عاشق فرمانده‌ی ارتش آزتلان بود. هایمون، کسی که ادعا داشت دوستش داره.
سرش را بالا آورد و به پیتر نگاه کرد.
- ولی در نهایت اون کسی بود که به هایدرا حمله کرد و قصد کشتنش رو داشت. تظاهر راحت نیست اما هدف مشخص می‌کنه که چقدر باید توی تظاهر دووم آورد.
به کارولینا چشم دوخت و مطمئن گفت:
- هایدرا زود اعتماد نمی‌کرد، دیر هم اعتماد نمی‌کرد. همین خصوصیتش باعث شد افراد خوب و بد زیادی رو کنارش داشته باشه.
کارولینا کلافه به حرف آمد:
- اینا چه ربطی به من داره؟ تو گفتی اون بوته‌ی خار بهت در مورد من چیزی گفته، خب راست و پوست کنده برو سر اصل مطلب!
آدارایل لبخند ملیحی زد، عجول بودن هم یک خصوصیت آشنای دیگر از یک عشق قدیمی بود، چه جالب که اصطلاحات این سرزمین را سریع یاد گرفته بود! لبش را خیس کرد و گفت:
- می‌خوام بگم هایدرا هم مثل تو بود کارولینا، اون هم اولش نقص داشت!
 
بالا پایین