- May
- 339
- 1,845
- مدالها
- 3
یاسمن بیشتر دست کارول را فشرد، رنگ و روی هر دو مثل گچ سفید شده بود. لیلیت سریع گفت:
- زود باش پس منتظر چی هستی؟
کارول نفس عمیقی کشید و قدمی به جلو نهاد، با ترس و نگرانی به همه نگاه کرد. نگاه های خشمگینشان خبر از چه میداد؟ آیا قرار نبود آنها او را قبول کنند؟ چشم بست و دل به دریا زد، مرگ یکبار، شیون هم یکبار. دیگر ترس و اضطراب کافیست. اکنون که دو دوست خوب دارد، شاید دیگر نباید نگران پذیرش در گله باشد.
اراده کرد و لحظهای بعد چشم گشود. اینبار که به مردم نگاه کرد، متوجه تغییری در حالت چهرههایشان شد. نگاهشان تغییر کرده بود، آنها بهتزده، هیجانزده و خوشحال بودند! همه به سمت کارول هجوم آوردند. دخترک بیچاره لحظهای ترسید و عقب رفت اما سریع توسط ببرینههای دیگر احاطه شد. آنها نیز برای همدردی به جسم خود تبدیل شده بودند. کارول تا به حال آنقدر ببرینه را دور خودش ندیده بود. دیدن بدنهای همشکل خودش واقعا احساس خوبی داشت!
ببرینهها با شادی خود را به او میمالیدند، او را لیس میزدند و پوزه بر دماغش میمالیدند. همه باهم خوشحالی کردند و این یعنی او را پذیرفته بودند. صدایی در پشت این هیاهوی، باعث شد اهالی دهکده کنار بروند. آلفا اینجا بود. چقدر زود خبر به گوشش رسید.
کارول با آرامشی که عجیب به قلبش تزریق شده بود، روی زمین نشست. آلفا پیر بود، اصلا انتظاری که کارول داشت را برآورده نمیکرد. اما احترامی که بقیه به او میگذاشتند باعث شد ناخواسته او نیز به آن احترام بگذارد. آلفا جلو آمد، نزدیک کارول ایستاد. او را بو کرد، بوی سرزمین خودشان را میداد، بوی امگاورس! بوی جنگلهای هالربوس!
آلفا ناخواسته بغض کرد و آهسته گفت:
- بوی هالربوس رو میدی دختر... تو از امگاورس اومدی؟!
همه با این حرف آلفا تعجب کردند. پچپچ هایشان شروع شد و هرکس چیزی در گوش دیگری میگفت. آلفا سرفه کرد، کارول نگران و مضطرب پاسخ داد:
- من... من آخرین بازمانده از ببرینهها بودم. من... من...
آلفا لبخند گرمی زد، جلوتر آمد و رخبهرخ کارول ایستاد. زمزمه کرد:
- تو... باید دختر آنیس باشی.
کاروال لحظهای قلبش از حرکت ایستاد، اینجا هم او و مادرش را میشناختند! انگار هرگز قرار نبود آرامش را تجربه کند! به سختی سرش را تکان داد، با تاییدش همه خوشحال شدند. آنها پرنسس آنیسش را میشناختند. کسی که جانش را برای این نژاد داد تا آخرین وارث زنده از آن جنگ بزرگ بیرون رود. آلفا پشت گوش کارول را لیس زد و با مهربانی گفت:
- به گله خوش امدی فرزند آنیس. اسمت چیه؟
کارول با این سوال، سکوت کرد. فکر میکرد سختترین کار این است که وارد گله شود، اما اکنون که فکرش را میکرد، میدید سختترین کار انتخاب یکی از دو نامی است که او را با آن صدا میزنند! او آدریانا ملکهی ببرینهها بود یا کارول یک ببرینهی دورگه که پدرش گرگ بود؟
آلفا که سکوتش را دید، خندهای بر ل*ب نشاند. عقب رفت و گفت:
- ما ببرینهها تمام راز هامون رو بهم میگیم. شاید بهتره الان همهچیز رو بگی و خودت رو به آرامش درونی برسونی. میبینم که چقدر فشار روی روحت هست.
کارول پنجههای لرزانش را تکان داد. دمش را به حرکت در آورد و گفت:
- خب، توی امگاورس هیچ ببرینهای نبود و من، من به گفتهی بقیه باید انتقام خانوادم رو میگرفتم. من... من جنگ بزرگی رو شروع کردم اما قدرتمون به اندازه کافی نبود. پس... خیلی از متحدانم نابود شدند. خیلی از نژادهایی که بهم کمک کردن نابود شدن و... و آتنا هم جونش رو برای من داد...
بغضش شکست و روی زمین خوابید، لیلیت خود را به کنار او رساند و غمگین نوزاشش کرد. یاسمن اما همانجا ماند، به طور غریزی ببرینهها دشمن او بودند. نمیتوانست ریسک کند زیرا آخرین بازمانده از نژاد سیمرغ باستانی بود. لیلیت اما کله خر*ابتر از این حرفها بود. میدانست که ببرینهها بخاطر حضور او آنقدر عصبانی شدند اما بازهم بیتوجه به آنها به دل گله رفت تا کارول را نوازش کند! دیوانه بود، نبود؟
ببرینههای دیگر با حضور لیلیت غرغر کردند، اصلا خوششان نمیآمد که یک دشمن، در گلهی آنها حضور داشته باشد و چه بسا، به یکی از اعضای آنها دست بزند! کارول هرچند برایش مهم نبود. فقط دلش به حال خودش میسوخت. به حال افرادی که بخاطر او مرده بودند. آلفا که به نظر نژاد پرست نمیآمد، به اهالی نگاه کرد و آنها سریع آرام شدند.
دمش را کمی تکان داد و گفت:
- میفهمم، بار سنگینی روی دوشت بوده. شاید بهتره استراحت کنی. بعدا به دیدنم بیا.
کارول تنها سرش را تکان داد، آلفا کسی را صدا زد.
- پیتر* کجایی؟ پیتر!
ببرینهای جوان و خجالتی، از میان گله بیرون آمد و با سری افتاده گفت:
- بله پدربزرگ روهن*.
آلفا روهن به کارول اشاره کرد و همانطور که به سمت خانهی خود میرفت گفت:
- این دختر رو به خانه جدیدش ببر. مدتی حواست بهش باشه؛ بهش زندگی کردن توی اینجا رو یاد بده. پیتر، ببینم از زیر کار در رفتی اینبار خودم باهات برخورد میکنم!
* Piter
*Rohen
- زود باش پس منتظر چی هستی؟
کارول نفس عمیقی کشید و قدمی به جلو نهاد، با ترس و نگرانی به همه نگاه کرد. نگاه های خشمگینشان خبر از چه میداد؟ آیا قرار نبود آنها او را قبول کنند؟ چشم بست و دل به دریا زد، مرگ یکبار، شیون هم یکبار. دیگر ترس و اضطراب کافیست. اکنون که دو دوست خوب دارد، شاید دیگر نباید نگران پذیرش در گله باشد.
اراده کرد و لحظهای بعد چشم گشود. اینبار که به مردم نگاه کرد، متوجه تغییری در حالت چهرههایشان شد. نگاهشان تغییر کرده بود، آنها بهتزده، هیجانزده و خوشحال بودند! همه به سمت کارول هجوم آوردند. دخترک بیچاره لحظهای ترسید و عقب رفت اما سریع توسط ببرینههای دیگر احاطه شد. آنها نیز برای همدردی به جسم خود تبدیل شده بودند. کارول تا به حال آنقدر ببرینه را دور خودش ندیده بود. دیدن بدنهای همشکل خودش واقعا احساس خوبی داشت!
ببرینهها با شادی خود را به او میمالیدند، او را لیس میزدند و پوزه بر دماغش میمالیدند. همه باهم خوشحالی کردند و این یعنی او را پذیرفته بودند. صدایی در پشت این هیاهوی، باعث شد اهالی دهکده کنار بروند. آلفا اینجا بود. چقدر زود خبر به گوشش رسید.
کارول با آرامشی که عجیب به قلبش تزریق شده بود، روی زمین نشست. آلفا پیر بود، اصلا انتظاری که کارول داشت را برآورده نمیکرد. اما احترامی که بقیه به او میگذاشتند باعث شد ناخواسته او نیز به آن احترام بگذارد. آلفا جلو آمد، نزدیک کارول ایستاد. او را بو کرد، بوی سرزمین خودشان را میداد، بوی امگاورس! بوی جنگلهای هالربوس!
آلفا ناخواسته بغض کرد و آهسته گفت:
- بوی هالربوس رو میدی دختر... تو از امگاورس اومدی؟!
همه با این حرف آلفا تعجب کردند. پچپچ هایشان شروع شد و هرکس چیزی در گوش دیگری میگفت. آلفا سرفه کرد، کارول نگران و مضطرب پاسخ داد:
- من... من آخرین بازمانده از ببرینهها بودم. من... من...
آلفا لبخند گرمی زد، جلوتر آمد و رخبهرخ کارول ایستاد. زمزمه کرد:
- تو... باید دختر آنیس باشی.
کاروال لحظهای قلبش از حرکت ایستاد، اینجا هم او و مادرش را میشناختند! انگار هرگز قرار نبود آرامش را تجربه کند! به سختی سرش را تکان داد، با تاییدش همه خوشحال شدند. آنها پرنسس آنیسش را میشناختند. کسی که جانش را برای این نژاد داد تا آخرین وارث زنده از آن جنگ بزرگ بیرون رود. آلفا پشت گوش کارول را لیس زد و با مهربانی گفت:
- به گله خوش امدی فرزند آنیس. اسمت چیه؟
کارول با این سوال، سکوت کرد. فکر میکرد سختترین کار این است که وارد گله شود، اما اکنون که فکرش را میکرد، میدید سختترین کار انتخاب یکی از دو نامی است که او را با آن صدا میزنند! او آدریانا ملکهی ببرینهها بود یا کارول یک ببرینهی دورگه که پدرش گرگ بود؟
آلفا که سکوتش را دید، خندهای بر ل*ب نشاند. عقب رفت و گفت:
- ما ببرینهها تمام راز هامون رو بهم میگیم. شاید بهتره الان همهچیز رو بگی و خودت رو به آرامش درونی برسونی. میبینم که چقدر فشار روی روحت هست.
کارول پنجههای لرزانش را تکان داد. دمش را به حرکت در آورد و گفت:
- خب، توی امگاورس هیچ ببرینهای نبود و من، من به گفتهی بقیه باید انتقام خانوادم رو میگرفتم. من... من جنگ بزرگی رو شروع کردم اما قدرتمون به اندازه کافی نبود. پس... خیلی از متحدانم نابود شدند. خیلی از نژادهایی که بهم کمک کردن نابود شدن و... و آتنا هم جونش رو برای من داد...
بغضش شکست و روی زمین خوابید، لیلیت خود را به کنار او رساند و غمگین نوزاشش کرد. یاسمن اما همانجا ماند، به طور غریزی ببرینهها دشمن او بودند. نمیتوانست ریسک کند زیرا آخرین بازمانده از نژاد سیمرغ باستانی بود. لیلیت اما کله خر*ابتر از این حرفها بود. میدانست که ببرینهها بخاطر حضور او آنقدر عصبانی شدند اما بازهم بیتوجه به آنها به دل گله رفت تا کارول را نوازش کند! دیوانه بود، نبود؟
ببرینههای دیگر با حضور لیلیت غرغر کردند، اصلا خوششان نمیآمد که یک دشمن، در گلهی آنها حضور داشته باشد و چه بسا، به یکی از اعضای آنها دست بزند! کارول هرچند برایش مهم نبود. فقط دلش به حال خودش میسوخت. به حال افرادی که بخاطر او مرده بودند. آلفا که به نظر نژاد پرست نمیآمد، به اهالی نگاه کرد و آنها سریع آرام شدند.
دمش را کمی تکان داد و گفت:
- میفهمم، بار سنگینی روی دوشت بوده. شاید بهتره استراحت کنی. بعدا به دیدنم بیا.
کارول تنها سرش را تکان داد، آلفا کسی را صدا زد.
- پیتر* کجایی؟ پیتر!
ببرینهای جوان و خجالتی، از میان گله بیرون آمد و با سری افتاده گفت:
- بله پدربزرگ روهن*.
آلفا روهن به کارول اشاره کرد و همانطور که به سمت خانهی خود میرفت گفت:
- این دختر رو به خانه جدیدش ببر. مدتی حواست بهش باشه؛ بهش زندگی کردن توی اینجا رو یاد بده. پیتر، ببینم از زیر کار در رفتی اینبار خودم باهات برخورد میکنم!
* Piter
*Rohen