جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [رمان عصیانگر قرن] اثر «فاطمه السادات هاشمی نسب نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط سادات.82 با نام [رمان عصیانگر قرن] اثر «فاطمه السادات هاشمی نسب نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 956 بازدید, 62 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رمان عصیانگر قرن] اثر «فاطمه السادات هاشمی نسب نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع سادات.82
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سادات.82
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
339
1,845
مدال‌ها
3
کارولینا سکوت کرد، تعجب از تمام اجزای صورتش هویدا بود. آدارایل روی سنگ نشست و خیره به آسمان بنفش شب گفت:
- پرواز کردن رو خیلی خیلی دوست داشت، اما هرگز نمی‌تونست آزادانه پرواز کنه. چون نقصش مشخص بود. چون همه سریع با دیدنش مسخرش می‌کردن. اون رو نشون بدی می‌دونستن که بدبختی می‌آورد. هایدرا تمام عمرش تلاش کرد بفهمه چرا نقص داره.
کارولینا لحظه‌ای قلبش لرزید، درست مثل او، تمام مدت تلاش کرد بفهمد چرا نقص دارد و در نهایت پری جنگل همه‌چیز را برایش گفت. لحظه‌ای هایدرا را درک کرد، به حتم فهمیدن حقیقت برایش تلخ بوده است. آدارایل ساکت شده بود، داشت به گذشته فکر می‌کرد. برای همان کارولینا به حرف آمد:
- خب، فهمید؟
آدارایل نگاهش را از ماه گرفت و به کارولینا داد، ببرینه‌ی جوان مشتاق شنیدن ادامه‌ی ‌داستان بود. آدارایل ل*ب زد:
- آره اما قدرتش، مثل تو چیز خوبی نبود. تو ببرینه‌ای شدی که همه بهش امید داشتن، کسی که بهش افتخار می‌کردن. کسی که از حضورش امید جوانه زد. اما اون... اون کسی شد که باید مسئولیت سنگین‌تری از تو رو به دوش می‌کشید. اون باید می‌مرد. کسی شد که همه ازش وحشت داشتن.
کارولینا لحظه‌ای در بهت فرو رفت، اصلا انتظار این پایان را نداشت. لحظه‌ای با خود گفت نترس این تنها یک داستان است، اما چهره‌ی غم‌زده‌ی آدارایل، حال خرابش و دست‌های لرزانش خبر از حقیقی بودن داستان می‌داد. کارولینا آهسته گفت:
- خیلی... متاسفم.
آدارایل تشکر کرد و خیسی چشم‌هایش را زدود. نگاهش را مجدد به آسمان شب داد و گفت:
- تاون بهم گفت تو کی هستی، بوته‌ی خار هم بهم گفت حقیقتی که با پیتر کشف کردین چیه. می‌خوام بهت بگن هایدرا تمام تلاشش رو کرد که آدم مهم و خوبی باشه اما نتونست. در نهایت همه از مردنش خوشحال شدن. قدرت زیادی داشت ولی نشد و نتونست که اون رو کنترل کنه.
سرش را چرخاند، نگاهش را به رنگین‌کمان چشم‌های کارولینا دوخت و مستاصل گفت:
- تو این کار رو نکن، مردم بهت امید دارن، بذار امید توی دل‌هاشون جوونه بزنه و بالا بیاد. وقتی به پیروزی برسی می‌تونی این آرامشی که داری رو تا ابد داشته باشی. ولی اگر بخوای بمونی، بالاخره یک روز تموم میشه! اما... باز هم تو تصمیم گیرنده‌ی اصلی هستی. کسی مجبورت نمی‌کنه. ولی می‌خوام بگم که کاری کن مثل هایدرا با حسرت زندگی نکنی. مرگ تنها یه لحظه میاد و بعد سال‌ها طول می‌کشه تا درکش کنی... جوری که دیگه نمی‌تونی اونجا بمونی...
آدارایل از روی سنگ بلند شد، نگاهش را به درخت توهم داد و گفت:
- تاون بهم گفت سعی کنم راضیت کنم با ببرینهطها به امگاورس برگردی. چون نژادهای ضعیف زیادی دچار مشکل شدن. من حرف‌هام رو زدم. تاون فکر می‌کرد بخاطر اتفاقی که برای مع*شوق من افتاده، بهترین کسی هستم که می‌تونم نظرت رو تغییر بدم. من کارم رو انجام دادم.
آخرین نگاهش را به کارولینا داد و با غم گفت:
- از مرگ نترس کارولینا، مرگ وقتی برسه جنگ و صلح نمی‌شناسه. جون عزیزترینت رو می‌گیره و برای همیشه ناپدید میشه. اون موقع دیگه کسی نیست که حتی تقصیر ها رو گردنش بندازی.
نگاهش را به همه داد و لبخند زد.
- شب خوش دوستان.
بدون اینکه صبر کند کارولینا جوابش را بدهد، به سمت شیب صخره رفت و ناپدید شد. کارولینا در بهت به سر می‌برد. در واقع همه ساکت بودند. کسی حرفی برای گفتن نداشت. لیلیت دقایقی صبر کرد و سپس حیرت‌زده زمزمه کرد:
- باورم نمیشه آدارایل کسی رو دوست داشته و بخاطر مرگ اون... به اینجا اومده!
باز هم سکوت، اینبار یاسمن به حرف آمد:
- دردش اونقدر زیاد بوده که حاضر شده سرزمینش رو ترک کنه تا هرگز خاطرات اون مدام جلوی چشمش نباشن!
هیرما سرش را تکان داد، نگاهش را به کارولینا دوخت و پرسید:
- چه حقیقتی کشف کردین که تاون به آدارایل گفته این حرف‌ها رو بهتون بزنه؟ چی شده!
یاسمن آرام آرنجش را به پهلوی هیرما زد، محتاط زمزمه کرد:
- بهتره چیزی نپرسی.
هیرما نیز سرش را تکان داد، پیتر دستش را دور ک*مر کارولینا نهاد و به حرف آمد:
- حالت خوبه؟ بیا برگردیم. باید...
کارولینا خیره به زمین، مغموم زمزمه کرد:
- من یه ببرینه‌ی دورگه‌ام. قدرت‌های متفاوتی نسبت به ببرینه‌های معمولی دارم که شامل تله‌پورت و پیشگوییه. منظور آدارایل این بود.
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
339
1,845
مدال‌ها
3
همه تعجب کردند، پیتر از آن‌که او چرا به آن‌ها حقیقت را گفت و بقیه از آن‌که چطور همچین قدرت ویژه‌ای لایق پنهان کاری است! کارولینا سرش را پایین انداخت و به این فکر کرد که داستان هایدرا، چقدر شبیه او بود. تنها تفاوتش آن بود که هایدرا قدرتش را نتوانست کنترل کند و شاید حرف بقیه بیش از حد برایش اهمیت داشت.
چشم‌هایش را بست. امیدهایی که جوانه زدند؟ به یاد روبینه‌ها و تک‌شاخ‌ها افتاد. کسانی که به او کمک کردند و از بازگشتش خوشحال شده بودند. ولی چرا باید خوشحال باشند؟ تمام مدت هرگز به این نکته فکر نکرده بود. مطمئنا تنها دغدغه‌ی آن‌ها انتقام گرفتن نبود. چرا هرگز فکر نکرد شاید آن‌ها بخاطر کمک به ببرینه‌ها تمام این سال‌ها تحت فشار بودند؟ چرا فکر نکرد... .
پیتر نیم نگاهی به کارولینا انداخت، انگار شدیدا با افکارش درگیر بود. دستش را روی شانه‌ی او نهاد و ل*ب زد:
- کارولینا عزیزم، باهام حرف بزن. بگو چی توی ذهنت می‌گذره.
همه سرشان را تکان دادند، لیلیت دلگیر گفت:
- دقیقا توی امگاورس چی شد؟ بهمون بگو، شاید حالت بهتر بشه. شاید ایده‌ی جدیدی داشته باشیم. شاید حرف آدارایل و فکر تاون درست نباشه.
کارولینا چشم گشود و سرش را بالا آورد، نفس عمیقی کشید و با صدای لرزان ماجرا را برای دوست‌هایش تعریف کرد. همه‌چیز را گفت، هیچ‌چیز را نگفته نگذاشت. هیچ‌چیز را. پس از دو ساعت، حرفش این‌گونه پایان یافت.
- و حالا، من اینجام.
همه متفکر به زمین خیره بودند. هرکس افکار خودش را داشت. پیتر با تمام شدن حرف کارولینا گفت:
- تاون می‌خواد برگردی تا انتقام بگیری. انتقام گرفتن شاید مسئولیتی بر روی دوش تو باشه اما وظیفه‌ی تو نیست. مجبور نیستی انجامش بدی!
یاسمن سرش را تکان داد، نگران گفت:
- به خوبی می‌فهمم چقدر سخت بوده آخرین نفر از نژادت بوده باشی. حس سنگینی داشتی اما الان دیگه تموم شده، الان یه گله از شماها هست. یه گله که دوست داره پشتت باشه. البته مطمئن نیستم ولی خب منظورم اینکه دیگه تنها نیستی.
کارولینا سرش را راضی تکان داد. لیلیت متفکر گفت:
- حقیقت اینکه قدرت‌های دورگه‌ای تو به شدت کار آمدن. پیشگویی و تله‌پورت به شدت جزو نیرو های جادویی مهم هستن. اگر ببرینه ها بفهمن که تو همچین قدرتی داری، شاید تحت فشار زیادی بذارنت که برشون گردونی. اما... اگر تنها یک احتمال کوچیکی داشته باشه که اونا تمایل به ترک قدمرا نداشته باشن، تموم ترس هامون باد هوا میشه.
پیتر سرش را به چپ و راست تکان داد، امید واهی دادن اشتباه بود.
- پدربزرگم و بزرگ‌های گله به شدت اصرار دارن که به امگاوری برگردن. این حقیقت که اون‌ها انتقام می‌خوان انکار ناپذیره.
کارولینا سر تکان داد و ل*ب زد:
- نمیگم انتقام نمی‌خوام، وقتی آتنا برام از مرگ مادر و گله‌ام گفت، خیلی آسیب دیدم. وقتی دیدم دوست‌هام چطور بهم نگاه کردن ترسیدم، وقتی دیدن ببرینه‌ام و چطور بی‌رحمانه بهم حمله کردن حیرت کردم. می‌خوام برگردم و به همشون ثابت کنم چقدر در اشتباه بودن.
لیلیت ناراحت گفت:
- اما طبق حرف‌هات اون‌ها تحت‌تاثیر طلسمن.
بالاخره بغض در گلوی کارولینا نشست، با چشم‌های خیس گفت:
- برای همینه که نمی‌خوام بهشون آسیب بزنم! من... من نمی‌خوام برگردم. من نمی‌خوام دوست‌هام رو بکشم. درسته از گله‌ی گرگ‌ها جدا شدم اما همشون رو می‌شناسم. مردم دهکده‌ی گرگینه‌ها رو می‌شناسم. من... من تحت‌تاثیر طلسمی نیستم، من که وحشی نیستم...
بغضش شکست و گریه‌کنان سر بر زانوانش نهاد. پیتر غمگین او را گرفت و بقیه نیز ساکت ماندند. همه مشغول فکر کردن بودند اما تصمیم و پیشنهادات آن‌ها واقعا مهم نبود. تصمیم نهایی را کارولینا می‌بایست بگیرد.
در سکوت آن شب، کارولینا تصمیم بزرگی گرفت. او در آخر گفت که هرگز جنگ را دوباره شروع نمی‌کند. زیرا جنگ خارج از تاثیر جسمی و روانی‌ای که داشت، موجودات زیادی را درگیر خود می‌کرد. او از انتقام گذشت، تا زمانی که امگاورس خودش جنگ با او را دوباره شروع نکند. کارولینا گفت که هرگز به امگاورس برای جنگ باز نمی‌گردد. از آن‌جایی که آن‌ها در امگاورس گمان می‌کردند او مرده است، پس هرگز قرار نبود جنگ جدیدی شروع شود.
اما کارولینا ساده فکر می‌کرد، او فکر کرد تصمیم درستی گرفته است. گمان کرد می‌تواند به آن پایبند باشد اما نمی‌دانست که خالق او هرگز به کسی رحم نمی‌کرد. به بزرگ‌ترین‌های او رحم نکرد، به قوی‌ترین‌هایش هم همین‌طور.
***
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
339
1,845
مدال‌ها
3
کنار درخت توهم، در بالای صخره‌ی مرکزی ایستاده و به قدمرا نگاه می‌کند. در سه ماه گذشته همه‌چیز آرام گذشته بود. قدمرا در این مدت به شدت آرام بود و هیچ اتفاق بدی نیوفتاده است. اما به قول قدیمی‌ها هرگز همه چیز یکسان نمی‌ماند. دیشب، خبری آمد. خبری که گفته شده بود تاون شخص جدیدی را به قدمرا آورده است. هم اکنون همه در صخره‌ی مرکزی جمع شده بودند تا آن شخص جدید را ببینند. مشتاق بودند ببینند دیگر کدام نژاد در حال انقراض است.
همه‌ی گونه‌ها جمع بودند، هرکس مشتاق بود تا آشنایی از سرزمینش را ببیند. هیدر‌ها از حومورا، منتظر یک نژاد مانِرا بودند. یاسمن و هیرما منتظر نژادی از سیاره زمین بودند. دیگر نژاد‌ها هم همین‌طور اما کارولینا، خون‌سرد بود. زیرا نژادی در امگاورس دیگر منقرض نمیشد.
تنها به اصرار پیتر آمد، وگرنه اصلا تمایلی به بیرون آمدن از دهکده نداشت. تفکرش این بود: یک در حال انقراض دیگر به قدمرا آمد، این چه چیز جذابی داشت؟ غم انگیز بود. نتنها همین بلکه نژاد دیگری هم خانه‌اش را برای همیشه از دست داد. آخر چرا آن‌ها عمق درد این موضوع را درک نمی‌‌کنند؟ آه... .
هیرما ظرف پسته‌ی بوداده را جلوی کارولینا گرفت و با ذوق گفت:
- اگر از سیاره‌ی زمین باشه، یعنی کدوم نژاده؟ یاسمن کیا مدنظرتن؟
یاسمن نگران پوست لبش را کند و گفت:
- امیدوارم هیچ‌ک.س از زمین نباشه. شاید بعدی جن‌ها باشن.
هیرما لبخند گرمی زد و گفت:
- بیخیال، قبایل اون‌ها خیلی زیادن به همین راحتی منقرض نمیشن. به نظرم شاید این‌بار مرغ‌های بهمن در خطر باشن.
کارولینا با شنیدن اسم جدیدی، سریع به طرف یاسمن که در سمت چپش نشسته بود چرخید و گفت:
- مرغ چی؟ مرغ بهمن دیگه چه نژادیه؟
پیتر با تمسخر همان‌طور که پسته‌ای از توی ظرف برمی‌داشت، به کارولینا که جلویش نشسته بود خیر شد و گفت:
- اگر اون کتاب نژاد شناسی جلد آخر رو خونده بودی، الان می‌دونستی مرغ بهمن چیه!
کارولینا اخم کرد و زبانش را برای او بیرون آورد:
- حالا که نخوندم!
لیلیت خندید و یاسمن پاسخ داد:
- اونا جغد‌های افسانه‌ای هستن. به دنبال ناخن‌های چیده شده میان و خیلی خوش یمن هستن. کلا طرفدار زیاد دارن.
هیرما سریع به حرف آمد:
- نه بیشتر از ما دو تا!
یاسمن سرش را تکان داد و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- البته وگرنه اول اون ها منقرض می‌شدن بعد ما!
هیرما سکوت کرد، حرف یاسمن غم بزرگی در پشت خود داشت. کارولینا دست یاسمن را محکم گرفت و ل*ب زد:
- امیدوارم یه امیدی برای ادامه نسلت پیدا بشه. جدی میگم.
یاسمن سرش را چرخاند، در نگاهش تشکر موج میزد. با بغض گفت:
- ممنونم.
کارولینا سرش را تکان داد، چقدر دلش می‌خواست به او کمک کند. اما خودش هنوز نمی‌دانست چطور باید این کار را بکند. آهی کشید و خواست پسته‌ی دیگری بردارد که آدارایل و تاون بالاخره وسط صخره‌ی مرکزی ظاهر شدند.
همه به احترام تاون بلند شدند. آدارایل با لبخند دستش را بالا آورد و گفت:
- از دیدنتون خوشحالم.
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
339
1,845
مدال‌ها
3
همه سرشان را تکان دادند و مجدد نشستند، تاون به شخص جدیدی که کنارش ایستاده بود، اشاره کرد. او... یک جگوار بود. یک موجود کاملا سیاه با چشم‌های نارنجی درخشان که زخمی و بی‌حال کنار تاون ایستاده بود. چشم‌هایش آن‌قدر بی‌جان بودند که انگار هرآن ممکن بود از دست برود. پیتر با دقت به آن جگوار چشم دوخت، چقدر جالب، او اولین جگواری بود که به قدمرا آمده است. تا به حال همچین گونه‌ای نداشته‌اند.
تاون نگاهش را چرخاند و روی یک نفر قفل کرد. او کسی جز کارولینا نبود! پیتر چرخید و رد نگاه تاون را پیدا کرد. آدارایل نیز اکنون به کارولینا خیره بود. هیچکس چیزی نمی‌دانست، کسی جگوار را نمی‌شناخت زیرا از دنیای آن‌ها نبود. او از امگاورس آمده بود! او... درست است، فردریک خودمان بود!
کارولینا بهت‌زده در سکوت به او خیره ماند. چیزی برای گفتن نداشت. چه داشت بگوید؟ اصلا چرا باید فردریک به اینجا می‌آمد؟ آن زخم‌ها چه می‌گفتند؟ با پاهای لرزانش قدمی جلو رفت و ل*ب زد:
- فردریک!
فردریک خم*ار بود، خون زیادی از دست داده و هر لحظه نزیک بود از هوش برود. به سختی پلک زد، باورش نمیشد کارول یا ملکه آدریانا را داشت جلوی خود می‌دید! وقتی تاون به او گفت تو را نزد ملکه می‌برم واقعا باورش نمیشد راست بگوید! در آن لحظه، دل را به دریا زد و اکنون انگار کار درستی کرده بود!
فردریک لرزان و متزلزل به جلو آمد، کارولینا خود را به او رساند و با گریه گردنش را در آغو*ش گرفت. فردریک نیز آن‌قدر از دیدن ملکه‌ی مرده شوکه شده بود که آدرنالین خونش بالا رفته بود. با بهت گفت:
- ملکه آدریانا واقعا خودتونید؟
کارولینا از آغو*ش فردریک بیرون آمد، اشک‌هایش را پاک کرد و پوزه‌ی زخمی او را با دست‌هایش قاب گرفت، با حیرت به چشم‌های نارنجی درخشانش خیره شد.
- چی شده فردریک، چرا این جایی؟ کی بهت آسیب زده؟
فردریک غمگین چشم‌هایش را بست، با خستگی بسیار گفت:
- کی می‌تونست باشه؟ پری‌دریایی‌های تحت کنترل هادس بهم حمله کردن. اون ها...
درد شدیدی در پنجه‌ی راستش پیچید، آن را بالا گرفت و با صدای گرفته گفت:
- به سختی تونستم از دستشون فرار کنم. ولی...
کارولینا منتظر ماند تا حرفش را بزند. تا بعد ولی‌اش را بگوید اما ناگهان فردریک نور چشم‌هایش را از دست داد. با تمام هیکلش بر روی زمین سقوط کرد. کارولینا سریع او را گرفت اما زیاد موفق نشد. با نگرانی جیغ زد:
- فردریک چی شدی؟
تاون غمگین زانو زد، دستش را روی شانه‌ی آن دخترک نهاد.
- خیلی خون از دست داده. مسمومش کردن، باید سریع درمان بشه. امیدوارم بتونه زنده بمونه.
کارولینا با گریه اطراف را نگاه کرد، التماس در تک‌تک سلول‌هایش موج می‌زد.
- کسی هست بتونه کمکش کنه؟ طبیب می‌خوام خواهش می‌کنم یکی بیاد الان می‌میره!
پیتر نگران جلو آمد، او طبابت بلد نبود. طبیبی می‌شناخت؟ کمی فکر کرد، در دهکده‌ی ببرینه‌ها طبیبی نبود زیرا ببرینه‌ها خیلی کم بیمار می‌شدند و... صدای نزدیکی به گوش رسید.
- یاسمن، ببرش به گله‌ی ببرینه‌ها. منم زود میام. تاون من رو ببر باید وسایلم رو بردارم.
کارولینا سرش را بالا آورد نگاهش را به آدارایل داد، آری او یک اِلف طبیب بود! با بغض گفت:
- لطفا نجاتش بده!
آدارایل مغموم دستش را به تاون داد و گفت:
- هر کاری از دستم بر بیاد انجام میدم.
کارولینا همان‌طور که اشک‌هایش سقوط می‌کردند سرش را تکان داد، هر دو ناپدید شدند. یاسمن جلو آمد، همه شوکه بودند. هیچ‌ک.س چیزی نگفت. فردریک را به کمک پیتر و هیرما و لیلیت روی یاسمن گذاشتند. یاسمن به آسمان صعود کرد تا سریع به دهکده برسد. پیتر و کارولینا نیز سریع به جسم خود تبدیل شدند و با سرعت زیادی به سمت دکده دویدند. باید هرچه سریع‌تر می‌رسیدند.
ده دقیه بعد، کارولینا و پیتر به دهکده رسیدند. یاسمن زودتر به کمک هیرما فردریک را داخل خانه‌ی کارولینا برده بود و اکنون او روی تخت خوابیده است. کارولینا نگران بالای سر فردریک ایستاد، با بغض گفت:
- پس آدارایل و تاون کجا موندن؟
پیتر همان‌طور که تمام حرکات کارولینا را با شک و تردید زیر نظر داشت، ل*ب زد:
- باید دیگه برسن!
لیلیت با چشمانی لرزان به فردریک خیره بود. ل*ب زد:
- چقدر چشم‌هاش قشنگ بود.
هیرما پوفی کشید، با تمسخر مشتی بر بازوی لیلیت زد و گفت:
- آدارایل برات بس نبود؟
لیلیت چشم غره‌ای به هیرما رفت که صدای یاسمن به گوش رسید:
- باز فردریک یه جگواره، معقول تره.
پیتر به خنده افتاد و گفت:
- خب این‌بار بچه هاشون میشن روجا یا جِگرو یا...
کارولینا با گریه فریاد زد:
- میشه برین دنبال آدارایل؟ اون داره می‌میره!
همه از این واکنش عصبی او شوکه شدند. تا به حال آن‌قدر مضطرب دیده نشده بود! پیتر سکوت کرد، انگار ذوقش کور شده بود. یاسمن نگران گفت:
- من میرم گشت بزنم. شاید بتونم...
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
339
1,845
مدال‌ها
3
در با صدای بلندی باز شد و قامت آدارایل در میانه‌ی آن نمایان گشت. کارولینا سریع از جلوی تخت کنار رفت و مضطرب گفت:
- زود باش آدارایل، خون زیادی از دست داده.
آدارایل جلو آمد، یک سبد بزرگ در دستش بود که آن را روی میز نهاد. در حالی که مشغول بیرون آوردن وسایلش بود، جدی گفت:
- همتون برین بیرون. فقط یه نفر برای کمک بمونه.
همه به یک‌دیگر نگاه کردند و صدای کارولینا زودتر از همه به گوش رسید:
- من می‌مونم.
اصلا منتظر نماند تا بقیه هم نظر بدهند، سریع خود را به آدارایل رساند و منتظر ماند تا کمک بخواهد. یاسمن و هیرما به هم‌دیگر نگاه کردند. لیلیت ابرویش را بالا انداخت، پیتر گفت:
- باشه، بچه‌ها برین بیرون.
انگار به مذاقش اصلا خوش نیامده بود! با بسته شدن در، آدارایل نیم‌نگاهی به کارولینا انداخت، نگاهش را مجدد به پنبه‌ی الکلی داد و گفت:
- شاید نشه نجاتش داد. آماده‌ی هرچیزی باش.
کارولینا همان‌طور که گریه می‌کرد‌ سرش را تکان داد. آدارایل مشغول شد، زخم‌ها خیلی عمیق بودند، هرچقدر هم که سعی داشتند با گاز جلوی خون‌ریزی را بگیرند، فایده‌ای نداشت. خون اصلا لخته نمیشد. آدارایل کلافه خود را از شکم خونین فردریک عقب کشید. خسته گفت:
- این خیلی بده، بخاطر سم اصلا خونش بسته نمیشه!
کارولینا گاز بیشتری را روی زخم دوازده سانتی فردریک فرو کرد، با استرس گفت:
- خب باید چی کار کنیم؟ آدارایل زود باش!
آدارایل در سکوت دستش را جلو برد، پنجه‌ی فردریک را گرفت و سعی کرد نبضش را احساس کند. خیلی ضعیف بود، آن‌قدری که دیگر داشت کم می‌آورد. کارولینا مدام گاز ها را توی زخم فرو می‌کرد، عمق‌اش هم خیلی زیاد بود. آدارایل چشم‌هایش را گشود و به کارولینا و رفتار سراسر مضطربش خیره شد. چطور باید حقیقت را به او می‌گفت؟ کارولینا همچنان به کارش ادامه داد، آدارایل بلند شد، دستش را گرفت و ناراحت گفت:
- اون از دست رفت. دیگه فایده‌ای نداره. رهاش کن...
کارولینا از شوک، سرش را مصمم به چپ و راست تکان داد، با صدای بلندش گفت:
- نه اون خیلی قویه، اون یه جگوارینه‌ی خیلی قویه که هزاران سال سن داره. چطور ممکنه این‌قدر الکی بمیره؟
دست آدارایل را با خشم پس زد و دوباره گاز های زیادی توی زخم فرو کرد، اما کارش فایده نداشت. خون اصلا بند نمی‌آمد. آدارایل در سکوت به دخترک گریان خیره ماند. چقدر دوست داشت بتواند آرامش کند اما احساس‌اش را درک می‌کرد. هنگامی که هایدرا می‌مُرد حتی نتوانست بالای سرش برود، اکنون... آه.
از تخت فاصله گرفت، وسایل مهم‌اش را جمع کرد و سبد به دست عقب ایستاد، نگاهش به زمین بود، ل*ب زد:
- متاسفم...
چرخید و به سمت در رفت، آن را که گشود چند جفت چشم منتظر را دید. پیتر جلوتر آمد، با استرس پرسید:
- چی شد؟
آدارایل با سکوت جوابش را داد، سرش را پایین انداخت و از کنار پیتر رد شد، در همان هنگام زمزمه کرد:
- الان کنارش باش. بیشتر از همیشه بهت نیاز داره.
پیتر به حرف آدارایل فکر کرد، تازه فهمید چه شده است. با تاخیر وارد خانه شد و کارولینا را دید که چگونه همچون جنون‌زده‌ها، مدام گاز های خونین را فشار می‌داد. اما خون بند نمی‌آمد. خود را به او رساند. از پشت، در آغوشش گرفت و دست‌هایش را محکم اسیر کرد. کارولینا عصبانی شد، تقلا کرد، فریاد زد:
- ولم کنین، باید کمکش کنم. فردریک بلند شو. فردریک...
پیتر چانه‌اش را روی شانه‌ی کارولیما قفل کرد، آهسته گفت:
- او رفته عزیزم... اون رفته.
کارولینا با حرف پیتر، مکث کرد. لحظه‌ای بعد بر زمین سقوط کرد. پیتر نیز همراهش روی زمین نشست. در آغو*ش پیتر به گریه افتاد. باورش نمیشد فردریک را همین قدر راحت از دست داد. خیالش راحت بود که آن‌ها در امگاورس جایشان امن بود. مگر مشکل هادس با ببرینه‌ها نبود، پس چرا وضعیت فردریک این‌قدر خر*اب شده بود؟
کارولینا گریه کنان به حرف آمد:
- اون... اونا با من... من مشکل داشتن. پس... چ... چرا الان... او... اون روی تخت... مرده...
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
339
1,845
مدال‌ها
3
پیتر با محبت بیشتری او را اسیر کرد، بو*سه‌ای بر روی موهایش زد و گفت:
- آروم باش کارولینا، آروم باش.
هیرما و لیلیت کمی بعد وارد خانه شدند، یاسمن نیز پشت سرشان آمد. هر سه غمگین به دختر گریان جلویشان خیره بودند. باورشان نمیشد حضور یک آشنا از امگاورس آن‌قدر در تغییر روحیه‌ی کارولینا تاثیر داشت. هنوز چند دقیقه از مرگ فردریک نگذشته بود که در مجدد باز شد.
این‌بار شخص خیلی مهمی آمده است. آلفای ببرینه‌ها روهن آمده بود. همه با ورودش، کنار ایستادند و احترام گذاشتند. روهن سرش را تکان داد، نگاهش به جسم خونین روی تخت افتاد. یک جگوارینه از امگاورس. نژادی که تا به یاد داشت، نسل در نسل به الهه جنگ آتنا خدمت می‌کردند. قدمی جلو رفت، کارولینا را دید که در آغو*ش پیتر، غم‌زده در سکوت به زمین خیره بود و اشک می‌ریخت. کنارش ایستاد و با ملالت بسیار گفت:
- این تقاص تصمیم اشتباهی بود که گرفتی.
پیتر در جایش خشک شد. اصلا انتظار نداشت پدربزرگش همچین حرفی بزند. سرش را بالا آورد و با گارد کلامی گفت:
- بابابزرگ این چه حرفیه؟ اون حق داشت که صلح رو انتخاب کنه این...
آلفا روهن دستش را با عصبانیت بالا آورد تا مانع از حرف زدن پیتر شود، صدایش را بلندتر کرد و با انگشت به جسم بی جان فردریک اشاره کرد.
- حق؟ صلح؟ پیتر نمی‌بینی این جگوار به چه وضعی افتاده؟ فردریک وفا دار ترین به آتنا بود!
همه از آن‌که چطور آلفا فردریک را می‌شناخت تعجب کردند. آلفا اما با همان صدای بلندش ادامه داد:
- بخاطر تصمیم اشتباهش اون مرد، فردریک یکی از نزدیک‌ترین افراد به مادرت و دوستش آتنا بود کارولینا! اشتباه تو، ترس تو از جنگ، باعث شد اون جونش رو از دست بده! بخاطر تو آخرین جگوارینه‌ی امگاورس هم مرد!
زانو زد، آن‌قدر خشمگین بود که چشم‌هایش می‌لرزید، چانه‌ی کارولینا را گرفت، مستقیم به چشم‌هایش نگاه کرد و غرید:
- ترسو بودنت جون فردریک رو گرفت!
چانه‌ی او را هل داد و بلند شد، با اخم رویش را گرفت و به سمت در رفت. در آستانه‌ی بیرون رفتن، ایستاد و با طعنه گفت:
- ادامه بده، به تصمیمت پایبند باش تا ببینی بعدی روبینه هان که اینجا میان و جلوی چشم‌هات می‌میرن!
کارولینا با شنیدن نام روبینه‌ها نگاهش لرزید، سرش را بالا آورد، بالاخره واکنش نشان داد! با بهت گفت:
- منظورت چیه؟ روبینه‌ها دیگه چرا؟!
روهن پوزخند زد، با تمسخر به دختر زخم خورده خیره شد و گفت:
- تاون گفت، دارن به اون‌ها هم حمله می‌کنن، امیلی فرار کرده اما زیاد نمی‌تونه از دستشون در بره!
با نفرت بیشتری در کلامش ادامه داد:
- ترسوی بزدل! لیاقت عنوانت رو نداری!
با خشم رفت و آن‌ها را تنها گذاشت. پیتر سرش را پایین انداخت، خیلی ترسیده بود. تا به حال پدربزرگش را آن‌قدر عصبانی ندیده بود. کارولینا تکانی به خود داد؛ امیلی نیز یکی از دیگر متحدانش بود. نه! نباید او را هم از بدهد! از آغو*ش پیتر بیرون آمد، با درد و افکاری مغشوش گفت:
- تنهام بذارین. می‌خوام تنها باشم.
پیتر نزدیک سرش را خم کرد، با نگرانی ل*ب زد:
- بذار پیشت باشم. باهام حرف بزن این...
با جیغ بلندش همه شوشه شدند.
- گفتم تنهام بذارین! فقط تنهام بذارین!
پیتر به اجبار یاسمن و هیرما برخاست و از خانه بیرون رفت، لیلیت قبل از آن‌که از اتاق بیرون برود، جلو رفت و کارولینا را در آغو*ش گرفت. کنار گوشش ل*ب زد:
- تو مقصر هیچ کدومش نیستی، لطفا این رو فراموش نکن!
از او جدا شد و خانه را ترک کرد، آخرین نفر هم که رفت و در بسته شد، خانه در سکوتی مطلق غرق شد. کارولینا از روی زمین خونی بلند شد و کنار فردریک روی تخت قرمز شده نشست. دست لرزانش را روی شکم او کشید، هنوز گرم بود... با اشک‌هایی که قطره‌قطره می‌چکیدند گفت:
- متاسفم، واقعا متاسفم. نتونستم برگردم و انتقام بگیرم. من... من واقعا ترسوم.
سرش را روی شکم فردریک نهاد و هقه‌هق‌اش بیرون آمد. سکوت خانه تنها با صدای بلند گریه‌ی او شکسته میشد. پیتر از پشت در چوبی خانه، صدای گریه‌اش را شنید و نتوانست کاری برایش بکند. دستش را روی قلبش نهاد. این چه احساس عجیبی بود. آیا این عشق بود؟ در کتاب‌ها زیاد در مورد عشق می‌خواند اما تا به حال آن را این‌چنین عمیقا احساس نکرده بود.
یاسمن کنار دیوار؛ به آن تکیه داد، غمگین گفت:
- دلم براش می‌سوزه.
لیلیت کنار او نشست، چمنی را از روی زمین کند و گفت:
- آلفا روهن خیلی باهاش بد حرف زد. منم جای اون بودم همین‌جوری گریه می‌کردم.
هیرما کنار پیتر ایستاد، آهسته گفت:
- کاش کنارش بودیم.
همه سرشان را تکان دادند و دیگر چیزی نگفتند. شاید احساس بی‌فایده بودن می‌کردند اما همه‌چیز با همکاری درست نمیشد. همه‌چیز با هم دلی حل نمی‌شد. گاهی فقط به زمان نیاز بود تا همه‌چیز درست شود... گاهی فقط زمان می‌توانست مشکلات را حل کند... .
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
339
1,845
مدال‌ها
3
به نرمی خم شد و یک مرجان صورتی را لم*س کرد. دشت مرجان با گذشت یک ماه حبس ماندن او در خانه‌اش، هیچ تغییری نکرده بود. زبری مرجان که سر انگشتش را سوزاند، حقیقت تصمیمش را بیشتر درک کرد. صدایی ‌آمد، کسی پشت سرش ظاهر شده بود.
ایستاد، اما هنوز نگاهش به مرجانی بود که تازه از مادرش، جوشیده بود و داشت بزرگ میشد. سرش درد می‌کرد، از آن‌همه افکار مضخرف و تصمیم‌های مهم سر درد گرفته بود. تاون به حرف آمد:
- کاری که گفته بودی رو کردم. صدات، همون حرف‌هایی که زدی رو توی امگاورس پخش کردم.
کارولینا نفسش را بیرون داد، چیزی نگفت. تاون ادامه داد:
- اون‌ها خیلی ترسیدن، دارن آماده‌ی نبرد میشن.
دوباره خم شد، این‌بار کف دست‌اش را روی یک قسمت بزرگ مرجان کشید. دستش سوخت، گفت:
- هنوز متحدانی دارم؟
تاون به نیم‌ر خ کارولینا خیره شد، چقدر تغییر کرده بود. سرد و بی‌روح، همان جنگجویی که باید می‌بود. خون‌سرد گفت:
- روبینه‌ها هنوز پشت تو هستن. هرچند، تک‌شاخ‌ها به انزوا رفتن. کسی نمی‌دونه دقیقا چه تصمیمی دارن.
کارولینا راضی سرش را تکان داد. با خود گفت: حداقل در مقابلم نیستند. ایستاد، به جسم اصلی‌اش بازگشت. ببرینه‌ی بزرگ هی*کل دورگه، به تاون رو کرد و جدی گفت:
- به گله برمی‌گردم.
تاون سرش را تکان داد، کارولینا که از کنارش گذشت، آهسته گفت:
- کارولینا، مطمئنم فردریک با این تصمیم بهت افتخار می‌کنه.
ببرینه‌ دندان‌های نیشش را با یک پوزخند نشان داد، غرید:
- امیدوارم.
دوید و دور شد تا بیشتر از این با تاون حرف نزند. گوشه گیر شده بود، دیگر جذابیت‌های قدمرا برایش همچون قبل تازگی نداشت. دیگر با دیدن نژادهای جدید ذوق نمی‌کرد، نه دیگر برایش هیچ‌چیز رنگی نداشت. اکنون، بالاخره پس از یک ماه تمام، تصمیم گرفته بود انتقام بگیرد. پس از آن، شاید تا ابد از تاون می‌خواست او را به سرزمینی ببرد که هرگز کسی را نشناسد. هرگز اسمی از نژادش برده نشود. حتی اگر تاون می‌توانست، به حتم درخواست می‌کرد نژادش را تغییر بدهد. از آن‌ها، از ببرینه‌ها، از گرگینه‌ها متنفر بود. در واقع، این‌طوری نبود، کاری کردند که بشود.
با دور شدن از تاون، بی‌توجه به همه‌چیز، به سمت دهکده رفت. حتی دیگر گذر از زیر آبشار‌های طلایی هم برایش جذابیت نداشت. حتی فکر کردن به جنگ هم روحیه‌اش را تغییر داده بود، چه رسد هنگامی که وارد آن شود.
دقایقی بعد، هنگامی که به نزدیک دهکده رسید، متوجه‌ی چیز عجیبی شد. کسی در دهکده نبود! هیچ‌ک.س! با نگرانی نزدیک‌تر شد. چرا هیچ یک از ببرینه‌ها نبودند؟ به این‌طرف نگاه کرد، به آن‌طرف چشم دوخت. نه واقعا کسی نبود. غرشی سر داد تا بلکه کسی آن را پاسخ دهد. اما باز هم سکوت مطلق جوابش بود.
نگران سرش را پایین آورد، زمین را که بویید، بوی جدیدی به مشامش خورد. این بوی چه حیوانی بود؟ یک بوی جدید، بویی که همراهانی داشت و البته که انگار آن بو ببرینه‌ها را تحریک کرده بود! بیشتر دقت کرد، پیتر درست بو کردن با مشام ببرینه‌ای را به او یاد داده بود. چند لحظه طول کشید اما بالاخره توانست غضلت بو را دنبال کند. از دهکده بیرون رفت، همچنان که به دنبال بو می‌رفت غلیظ‌تر میشد.
پنج دقیقه بعد، خود را بالای تپه‌ی پشت سد دید. در آن‌طرف دریاچه‌ی آبی، ببرینه‌ها تجمع کرده بودند. با کنجکاوی جلو رفت، مشتاق بود ببیند چه چیز آن موجودات وحشی را دور هم جمع کرده است. آن موجودات خودخواه که فقط دنبال انتقام هستند. آن‌هایی که با گذشت چندین قرن، هنوز هم امگاورس آن سرزمین وحشی را خانه‌ی خود می‌دانند.
با رسیدن به تپه از آن بالا رفت، بوی پیتر نزدیک بود. به سختی از میان ببرینه‌ها گذر کرد تا آن‌که به پیتر، در ردیف دوم تجمع رسید. کنارش ایستاد، پیتر همین که کارولینا را دید، در جسم انسانی‌اش نگران گفت:
- خوشحالم که اومدی.
سرش را تکان داد، تمام این یک ماه پیتر هرگز او را در خانه تنها نگذاشت. حداقل یک ساعتی هم که شده کنارش بود. با او حرف میز اما هرگز نگذاشت در مورد تصمیم نهایی‌اش بفهمد. حتی الان هنوز کسی نمی‌دانست که چه کرده است. که در امگاورس آشوب به پا شده است.
نگاهش را به جلو داد، موجوداتی زرد رنگ، با یال‌های بزرگ در دور گردن هایشان جلوی ردیف اول ببرینه‌ها قد علم کرده بودند. بعضی هایشان کوچک‌تر بدون یال بودند. آن‌ها، بله او آن‌ها را می‌شناخت. در کتاب نژاد شناسی جلد اول بودند. دشمن درجه اول ببرینه‌ها در قدمرا، شیرون‌ها* به اینجا آمده بودند. اما برای چه؟
به حرف آمد، آهسته پرسید:
- شیرون‌ها اینجا چی کار می‌کنن؟ تمام مدتی که اینجا بودم، خبری ازشون نبود.
پیتر سرش را تکان داد، پنجه‌هایش را بر زمین فشرد و خشمگین گفت:
- یکی از ‌ها اشتباهی خرگوشی از زمین‌های اون‌ها شکار کرده، برای انتقام اومدن.
انتقام، واژه‌ای که کارولینا را بیشتر از پیش بهم می‌ریخت. غرشی کرد، دندان‌های نیشش پدیدار شدند. گفت:
- چی می‌خوان؟

* شیرون: شیر هایی جادویی که قدرت ایجاد چوب را دارند. تامین چوب قدمرا به آن‌ها وابسته است. موجوداتی به اندازه ی ببرینه ها که به شدت جنگجو و باهوش هستند. همچنین به شدت آرواره ای قدرتمند و دندان هایی به شدت تیز دارند.
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
339
1,845
مدال‌ها
3
نگاهش را به آلفا روهن داد، داشت در مرکز این تجمع با آلفای شیرون‌ها حرف میزد. صدای پیتر در گوش سمت چپش پیچید:
- می‌خوان نیمی از زمین هامون رو بگیرن.
کارولینا غرغری کرد.
- و در صورتی که بهشون ندیم؟
پیتر آه از دهانش خارج شد، آهسته پاسخ داد:
- اون وقت هم چوب هایی که نیاز داریم رو نمیدن و هم بهمون حمله می‌کنن. سادست.
کارولینا خسته از کلمات جنگ، حمله و انتقام، خودش را تکاند. بدون فکر به سمت آلفا قدم برداشت، پیتر که از جلو رفتن او تعجب کرده بود سریع دنبالش دوید. با دست‌های انسانی پشت گردن او را مجکم گرفت و نگران گفت:
- داری چی کار می‌کنی؟ دیوونه شدی؟ آلفاشون خیلی عصبیه!
کارولینا توجهی نکرد، دندان نیشش را به پیتر نشان داد تا موهایش را رها کند. پیتر ایستاد و سریع به جسم ببرینه‌اش در آمد. دوید و کنار کارولینا راه رفت. آهسته گفت:
- می‌خوای چی کار کنی؟
کارولینا باز هم جوابی به او نداد، با رسیدن به آلفا روهن، پشت سرشان ایستاد. آلفای شیرون‌ها، یاتروس* در میان حرف‌های روهن، به ببرینه‌ی پشت سرش توجه کرد. پوزخند زد، دندان‌های نیشش بزرگ‌تر از ببرینه‌ها نبود اما تیز تر به نظر می‌رسید.
صدای روهن به گوش رسید:
- فقط یه اشتباه بوده، نمی‌خوام تا قبل از اینکه کارولینا تصمیمش رو بگیره توی جنگ بیوفتیم. می‌فهمی؟ این به نفع...
یاتروس به میان کلامش پرید:
- اون اینجاست. درست پشت سرت.
روهن سریع چرخید، وقتی کارولینا را پشت خود دید لحظه‌ای پنجه‌ی خود را گم کرد. هرچند سریع به حرف آمد:
- از خونت بیرون اومدی؟!
کارولینا پوزخند زد، جلوتر آمد. به نزدیکی روهن که رسید، گفت:
- تصمیمم رو گرفتم.
پیتر مضطرب به دهان کارولینا خیره شد. امیدوار بود تصمیم درستی گرفته باشد. روهن مشتان منتظر ماند، ببرینه‌ی دورگه با لحن بی‌حوصله‌ای گفت:
- برای بازگشت آماده بشین. تاون به زودی برای بردنتون میاد.
قلب پیتر لحظه‌ای ایستاد، شوکه به کارولینا خیره ماند، تصمیمش این بود؟ که برای انتقام به امگاورس بازگردد؟ نه، نه نباید این‌طوری میشد! پیتر سریع پنجه‌اش را روی پنجه‌ی کارولینا گذاشت، جدی گفت:
- نه گوش کن نباید برای انتقام برگردی. تو صلح می‌خواستی، تو...
یاتروس خود را محکم به بدن پیتر کوبید، آن‌قدر ناگهانی و قدرتمند بود که پیتر ناخواسته به کارولینا برخورد و بر زمین افتاد. ببرینه‌ی دورگه از افتادن پیتر خوشش نیامد، به ست الفای شیرون‌ها غرشی کرد، دندان های نیش را به نشانه‌ی ‌تهدید نشان داد. یاتروس از شجاعت آن دختر خوشش آمد، قهقه‌ای زد و گفت:
- برای انتقام به امگاورس می‌رین روهن، تنهایی نگرانتون میشم!
روهن گوش‌هایش را تکان داد، یاتروس چه می‌گفت؟ با خشم به او نزدیک شد، رخ‌به‌رخ یاتروس غرید:
- جات توی قدمراست یاتروس، شیرون‌ها قرن‌هاست که بیشتر از ما توی قدمرا زندگی کردن!
یاتروس مطمئن، جدی و کاملا محطاط به چشم‌های درخشان روهن خیره شد. زمزمه کرد:
- روهن چرا می‌خوای برگردی امگاورس؟ هنوز خاطرات کودکیت رو یادته مگه نه؟ من از تو بزرگ‌ترم، سال‌های بیشتری از تو توی امگاورس بودم. اونجا خونه‌ی منم هست!
روهن غرید، ناخن پنجه‌هایش از پوشش بیرون زدند، آن‌ها را روی زمین خاکی کشید و گفت:
- امگاورس تنها جای ماست! برای انتقام رفتگانمون برمی‌گردیم. شماها...
کارولینا جلو آمد، روهن را کنار زد. پیتر به خود لرزید، چه بر سر کارولینا آمده بود که این‌چنین به روهن تنه میزد؟ رو‌به‌روی شیرون ایستاد، نگاهش را به یال‌های زبرش داد، آلفایی چندین ساله، با قدمتی از قرن‌های دور که قبل‌تر از ببرینه‌ها در امگاورس بوده است. ببرینه‌ی ماده روی زمین نشست. آهسته گفت:
- برای بازگشتتون، مخالفتی ندارم. اما شرطی داره.
شیرون چشمش را تنگ کرد، روهن را زیر نظر گرفت. او نیز از این حرف ببرینه‌ی ماده تعجب کرده بود. یاتروس خندید. سرش را تکان داد و متقابلا به نشانه‌ی صلح نشست. گفت:
- بگو، شرط رو بگو دختر آنیس!
کارولینا خشمگین چشم بست، حتی آلفای شیرون‌ها هم با آن‌که تا به حال نه نامش را شنیده و نه خودش را دیده بود، او و مادرش را می‌شناخت. این حرفش باعث شد تصمیمش درباره‌ی رفتن از قدمرا به هرجای دیگری که او را نمی‌شناختند، قطعی‌تر شود.
نفسش را بیرون داد، خیره در نگاه کهربایی شیر گفت:
- به عنوان متحد، برمی‌گردیم. زمانی که جنگ تموم بشه، قلمرو های تایگا، کاستاریکا و صحرا های بورگا برای تقسیم بندی به رای گیری گذاشته میشن. هرجا که نژادت بخوان، برای شما خواهد شد.
یاتروس متفکر سرش را تکان داد، در کنار ببرینه‌ها می‌جنگید و در نهایت با صلح کنار آن‌ها زندگی می‌کرد. در امگاورس... شانه‌اش را بالا انداخت، الان هم همین‌طور بود نه؟ حداقل آن‌جا می‌توانست در خانه‌اش باشد. اما تایروس هنوز موافقت نکرده بود. پیتر نگاهی به پشت سر آلفا انداخت، شیر ها آماده‌ی هر حرکت اضافه بودند تا حمله کنند. سرش را چرخاند، گله‌ی ببرینه‌ها نیز همین وضعیت را داشت. چطور کارولینا می‌توانست در این تنش شدید میان دو گله، این‌قدر خون‌سرد حرف بزند؟
تایروس نیمه راضی گفت:
- پس هالربوس چی؟ اون جنگل‌ها...
روهن سریع غرش بلندی سر داد، به جلو پرید و فریاد زد:
- هالربوس مال ببرینه‌هاست!
تایروس دندان‌های نیشش را نشان داد، فریاد زد:
- باید اونم برای تقسیم بیاد، شما ببرینه‌ها نمی‌تونین...

*Yatros
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
339
1,845
مدال‌ها
3
کارولینا کلافه شد، او همین اول به سرزمین مادری‌اش چشم داشت. آن‌قدر کلافه گشت که کنترل اعصباش را از دست داد. ناگهان به سمت آلفای شیرون‌ها پرید. آن‌قدر سریع که آلفا نیز شوکه شد. پنجه‌اش را درون قلبش فرو کرد، نیش‌های تیزش را درون شاه رگ گردنش و سپس، غرشی از ته دلش سر داد که پرده‌ی گوش شیرون را لرزاند.
پیتر بهت‌زده به گله خیره شد، شیرون‌ها نگران بودند، قدمی عقب رفتند، نمی‌توانستند آلفا را نجات بدهند، زیرا هر واکنششان کارولینا را تحریک می‌کرد که درجا آلفا را با قطع کردن شاه رگش بکشد. پیتر کارولینا را کاووش کرد، دختری که روز های اول دیده بود نیست. دیگر رفته بود. این دختر جدید، شاید همان ملکه آدریانایی بود که همه از او حرف می‌زدند. کسی که الان جلویش ایستاده است، از نقاط ضعف موجودات خبر دارد. کسی که می‌دانست اگر زره‌ای بیشتر با دندان‌هایش فشار بیاورد، آلفا درجا می‌میرد. او... قاتل و شکارچی شده بود! اکنون شاید بیشتر معنای جنگ را احساس کرد. قتل... مرگ... چقدر از او دور بودند و تمام این‌مدت چقدر به کارولینا نزدیک.
یاتروس، وحشت‌زده در حالتی نیم‌خیز مانده بود. نمی‌توانست تکان بخورد، حرکت نمی‌کرد. احساس عصبانیت کارولینا خیلی زیاد بود، به خوبی آن را می‌فهمید. کارولینا با نیم‌خیز بودن یاتروس، پنجه‌اش را بیشروبیشتر توی قلبش فرو کرد. شیرون پیر ناله‌ای سر داد، به نشانه‌ی تسلیم کاملا خوابید و ناله کشید.
کارولینا با تاخیر دندان‌های نیشش را بیرون کشید. خون در صورتش فواره زد. پنجه‌اش هنوز درون گوشت شیرون پیر بود. گفت:
- تصمیمت رو گرفتی یاتروس؟
پیتر لرزید، کارولینا خیلی بیشتر از آن‌چه انتظار داشت تغییر کرده بود. یاتروس سریع سرش را تکان داد و ل*ب زد:
- اتحاد تا ابد، در امگاورس برای ما.
کارولینا راضی سرش را تکان داد، مجدد غرید:
- و؟
یاتروس با تاخیر، با فشار زیاد پنجه‌های کارولینا، به حرف آمد:
- هالربوس برای شما، ملکه!
کارولینا راضی پنجه‌اش را محکم از سی*ن*ه‌ی شیرون بیرون کشید. خون بیرون پاشید و زمین را قرمز کرد. شیرون سریع عقب نشینی کرد، خود را به گله رساند و ماده‌هایش دور او را گرفتند تا با لیس زدن زخم‌ها، درمانش کنند.
پیتر به کارولینا خیره ماند، ماده ببری که وسط دو گله ایستاده و به پنجه‌ی خونینش خیره بود. خون آغشته به دندان‌هایش را تمیز کرد. شور است. بسیار شور. پنجه‌اش را بو کرد. بوی گس خون، حالش را بهم زد. آن را بر زمین نهاد و به گله‌ی جلویش، به ببرینه‌های منتظر خیره شد. با صدای بلندش گفت:
- برای رفتن به امگاورس اماده شید. به زودی، برمی‌گردیم.
ببرینه‌ها با شنیدن این خبر، به دو دسته‌ی متفاوت جدا شدند. کسانی که از شادی در پوست خود نمی‌گنجیدند. و کسانی که نمی‌دانستند باید چه تصمیمی بگیرند. آلفای شیرون‌ها یاتروس نیز این خبر را اعلام کرد. همچنین گفت که زین پس ببرینه‌ها و شیرون‌ها متحد به حساب می‌آیند. کارولینا سرش را راضی تکان داد، قبل از آن‌که یاتروس برود، با بی رحمی گفت:
- فرزند، یا مهم‌ترین جانشینت رو باید بهم بدی یاتروس، که مطمئن باشم به حرفم گوش خواهید داد و البته که باید در نبرد مراقبم باشد!
یاتروس که داشت زخمش خوب میشد و به کمک ماده‌هایش بازمی‌گشت، ایستاد. مضطرب غرغر کرد، انتظار این کار را نداشت. حتی روهن و پیتر هم شوکه شدند. آیا روهن تا این حد پیش می‌رفت؟ پیتر قلبش لرزید، او داشت چه می‌کرد؟ گروگان می‌گرفت؟ یاتروس رویش را با تاخیر برگرداند، غمگین با اشاره به شیر کنارش گفت:
- ملکه، این پسرم حروجه. اون تنها ولیعهد ماست. لطفا... لطفا مواظب حروج* باشید!
کارولینا به پسر یاتروس نگاه کرد، شیرونی بزرگ، عضلانی و البته اخمو که می‌خواست بخاطر خواسته‌ی ملکه، سر از تن وی جدا کند. پوزخند زد، یاتروس واقعا ترسیده بود، یا قصدش چیز دیگری بود؟ آیا می‌خواست ملکه را پس از پیروزی بکشد که هیچ مخالفتی برای گروگان گیری ولیعهد نکرد؟ برایش مهم نبود. پیتر جلو آمد، با خشم گفت:
- کارولینا داری چی کار می‌کنی؟ گروگان...
صدای کارولینا حرفش را قطع کرد.
- بسیارخب، می‌تونید برید.
آلفا راضی سرش را تکان داد و گله‌ی شیرون‌ها عقب رفتند. ببرینه‌ها هم به دهکده بازگشتند تا آماده‌ی سفر شوند. تنها کسانی که روی تپه ماندند، حروج، پیتر و کارولینا بودند.

* Heroj
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
339
1,845
مدال‌ها
3
سکوت بیش از حد روی اعصاب پیتر خط می‌کشید. پس نعره سر داد و به کارولینا پرید، واقعا دیگر اعصابش بهم ریخته بود. کارولینا را به عقب هل داد، فریاد زد:
- درای چه غلطی می‌کنی؟ صلحی که می‌خواستی این بود؟
کارولینا سکوت کرد، به شیرون روبه‌رویش که اخم‌آلود به وی خیره بود، نگاه انداخت. نزد او گفت:
- همیشه کنارم باش، توی امگاورس به هیچکس نمیشه اعتماد کرد. متوجهی؟
شیرون غرش کرد، سرش را تکان داد و زمزمه کرد:
- من نگهبانت نیستم.
پیتر که از بی‌توجهی کارولینا کفری شده بود، پنجه‌اش را بالا برد و بر کمرش کشید. درد عمیقی در بدنش ایجاد شد، خون از پوست نصف شده‌ی ببرینه‌ی ماده بیرون جهید. کارولینا از درد چشم بست و ل*ب زد:
- تو گروگان منی، به عنوان ولیعهد شیرون‌ها، باید در خدمت من باشی تا بهشون آسیب نزنم!
حروج پوزخند زد، خندید و جلو آمد، رخ‌به‌رخ کارولینا ایستاد و گفت:
- فکر می‌کنی حریف ما می‌شین؟
کارولینا جلوتر رفت، دماغش به دماغ او برخورد کرد. مطمئن گفت:
- شک نکن که حریف قدرت آرواره‌ها و دندنون‌های تیزتون میشم! قدرت خاص‌تری هم دارین که ازش ندونم؟
حروج لحظه‌ای تردید کرد، این دختر جدی‌تر از دیگر رقبایی بود که برای ولیعهدی با آن‌ها می‌جنگید. جدی بود. خیلی جدی... و البته یک دورگه! عقب رفت، نشست تا تنش میان‌شان کم شود. مردد گفت:
- باشه، باشه ملکه.
کارولینا غرغری کرد که صدای لرزان پیتر باز به گوش رسید:
- کارولینا بس کن! لطفا... بس کن!
پیتر نمی‌توانست کسی که عاشقش شده بود را این‌چنین ببیند! نه نمی‌توانست، کارولینا چرخید و به پیتر نگاه کرد، تحقیرآمیز ل*ب زد:
- ولیعهد ببرینه‌ها هم کنارم ایستاده. اما احتمالا نخواد باهام برگرده.
حروج پوزخند زد، به پیتر نگاه کرد و با تمسخر گفت:
- آوازه‌ی لوس و ترسو بودن پیتر همه‌جا پیچیده. چیز عجیبی نیست!
حروج برای چرب زبانی نزد ملکه‌ی جدید، ادامه داد:
- با حضور من، به کسی نیاز نداری.
کارولینا خندید، غمگین بود. پیتر را دوست داشت؟ شاید... اما نبرد چیزی بود که نمی‌توانست بیخیالش شود. تمام این یک ماه را فکر کرد، فردریک نباید بی‌دلیل می‌مرد. باید انتقام او را می‌گرفت. باید. سرش را تکان داد، به سمت دهکده قدم نهاد. بی‌توجه به پیتر از کنارش گذشت. خطاب به شیرون گفت:
- بهتره وارد دهکده نشی ولیعهد، به گله برگرد. هنگام سفر همدیگه رو می‌بینیم.
حروج تعظیم کوتاهی کرد و با نگاه متسمخرش به پیتر، به سمت گله‌ی خودش دوید. پیتر دور شدند را دید، فکر کرد چگونه ممکن بود در چند دقیقه به یک شیرون برای محافظت از خودش اعتماد کند؟ واقعا چطور می‌توانست؟!
کارولینا دور شده بود که پیتر چرخید، از همان بالای تپه فریاد زد:
- پس تصمیمت رو گرفتی؟
کارولینا ایستاد، نگاهش نکرد و همان‌طور خیره به ساختمان‌های دهکده گفت:
- کاریه که باید انجام بشه.
نیم‌نگاهی به او انداخت، گفت:
- اینجا منتظرم باش پیتر، اما قول نمیدم که برگردم.
پیتر به انسان تبدیل شد، صداقت ببرینه‌اش او را متزلزل کرد. قطره اشکی از گوشه‌ی چشمش چکید، بغض‌‌اش را نگه داشت. دوباره فریاد زد:
- بی‌رحم شدی!
کارولینا به راه افتاد. او بی‌رحم زاده شده بود. انگار پیتر یادش رفته بود که از دل جهان وحش آمده بود. شاید مدتی قدمرا توانسته بود روی وحشی او را بپوشاند. شاید توانسته بود کاری کند که فراموشش شود اما نمی‌توانست آن را تغییر بدهد. کارولینا رفت و پیتر بر زمین زانو زد. گریه کرد، مرد بزرگ به گریه افتاد. او اهل علم و جست‌و‌‌جوی چیزهای جدید بود. جنگ، تنها کلمه‌ای بود که با آن بی‌نهایت ناآشنا و غریب بود. بابد چه می‌کرد؟ باید چه کند... .
 
بالا پایین