- May
- 339
- 1,845
- مدالها
- 3
کارولینا سکوت کرد، تعجب از تمام اجزای صورتش هویدا بود. آدارایل روی سنگ نشست و خیره به آسمان بنفش شب گفت:
- پرواز کردن رو خیلی خیلی دوست داشت، اما هرگز نمیتونست آزادانه پرواز کنه. چون نقصش مشخص بود. چون همه سریع با دیدنش مسخرش میکردن. اون رو نشون بدی میدونستن که بدبختی میآورد. هایدرا تمام عمرش تلاش کرد بفهمه چرا نقص داره.
کارولینا لحظهای قلبش لرزید، درست مثل او، تمام مدت تلاش کرد بفهمد چرا نقص دارد و در نهایت پری جنگل همهچیز را برایش گفت. لحظهای هایدرا را درک کرد، به حتم فهمیدن حقیقت برایش تلخ بوده است. آدارایل ساکت شده بود، داشت به گذشته فکر میکرد. برای همان کارولینا به حرف آمد:
- خب، فهمید؟
آدارایل نگاهش را از ماه گرفت و به کارولینا داد، ببرینهی جوان مشتاق شنیدن ادامهی داستان بود. آدارایل ل*ب زد:
- آره اما قدرتش، مثل تو چیز خوبی نبود. تو ببرینهای شدی که همه بهش امید داشتن، کسی که بهش افتخار میکردن. کسی که از حضورش امید جوانه زد. اما اون... اون کسی شد که باید مسئولیت سنگینتری از تو رو به دوش میکشید. اون باید میمرد. کسی شد که همه ازش وحشت داشتن.
کارولینا لحظهای در بهت فرو رفت، اصلا انتظار این پایان را نداشت. لحظهای با خود گفت نترس این تنها یک داستان است، اما چهرهی غمزدهی آدارایل، حال خرابش و دستهای لرزانش خبر از حقیقی بودن داستان میداد. کارولینا آهسته گفت:
- خیلی... متاسفم.
آدارایل تشکر کرد و خیسی چشمهایش را زدود. نگاهش را مجدد به آسمان شب داد و گفت:
- تاون بهم گفت تو کی هستی، بوتهی خار هم بهم گفت حقیقتی که با پیتر کشف کردین چیه. میخوام بهت بگن هایدرا تمام تلاشش رو کرد که آدم مهم و خوبی باشه اما نتونست. در نهایت همه از مردنش خوشحال شدن. قدرت زیادی داشت ولی نشد و نتونست که اون رو کنترل کنه.
سرش را چرخاند، نگاهش را به رنگینکمان چشمهای کارولینا دوخت و مستاصل گفت:
- تو این کار رو نکن، مردم بهت امید دارن، بذار امید توی دلهاشون جوونه بزنه و بالا بیاد. وقتی به پیروزی برسی میتونی این آرامشی که داری رو تا ابد داشته باشی. ولی اگر بخوای بمونی، بالاخره یک روز تموم میشه! اما... باز هم تو تصمیم گیرندهی اصلی هستی. کسی مجبورت نمیکنه. ولی میخوام بگم که کاری کن مثل هایدرا با حسرت زندگی نکنی. مرگ تنها یه لحظه میاد و بعد سالها طول میکشه تا درکش کنی... جوری که دیگه نمیتونی اونجا بمونی...
آدارایل از روی سنگ بلند شد، نگاهش را به درخت توهم داد و گفت:
- تاون بهم گفت سعی کنم راضیت کنم با ببرینهطها به امگاورس برگردی. چون نژادهای ضعیف زیادی دچار مشکل شدن. من حرفهام رو زدم. تاون فکر میکرد بخاطر اتفاقی که برای مع*شوق من افتاده، بهترین کسی هستم که میتونم نظرت رو تغییر بدم. من کارم رو انجام دادم.
آخرین نگاهش را به کارولینا داد و با غم گفت:
- از مرگ نترس کارولینا، مرگ وقتی برسه جنگ و صلح نمیشناسه. جون عزیزترینت رو میگیره و برای همیشه ناپدید میشه. اون موقع دیگه کسی نیست که حتی تقصیر ها رو گردنش بندازی.
نگاهش را به همه داد و لبخند زد.
- شب خوش دوستان.
بدون اینکه صبر کند کارولینا جوابش را بدهد، به سمت شیب صخره رفت و ناپدید شد. کارولینا در بهت به سر میبرد. در واقع همه ساکت بودند. کسی حرفی برای گفتن نداشت. لیلیت دقایقی صبر کرد و سپس حیرتزده زمزمه کرد:
- باورم نمیشه آدارایل کسی رو دوست داشته و بخاطر مرگ اون... به اینجا اومده!
باز هم سکوت، اینبار یاسمن به حرف آمد:
- دردش اونقدر زیاد بوده که حاضر شده سرزمینش رو ترک کنه تا هرگز خاطرات اون مدام جلوی چشمش نباشن!
هیرما سرش را تکان داد، نگاهش را به کارولینا دوخت و پرسید:
- چه حقیقتی کشف کردین که تاون به آدارایل گفته این حرفها رو بهتون بزنه؟ چی شده!
یاسمن آرام آرنجش را به پهلوی هیرما زد، محتاط زمزمه کرد:
- بهتره چیزی نپرسی.
هیرما نیز سرش را تکان داد، پیتر دستش را دور ک*مر کارولینا نهاد و به حرف آمد:
- حالت خوبه؟ بیا برگردیم. باید...
کارولینا خیره به زمین، مغموم زمزمه کرد:
- من یه ببرینهی دورگهام. قدرتهای متفاوتی نسبت به ببرینههای معمولی دارم که شامل تلهپورت و پیشگوییه. منظور آدارایل این بود.
- پرواز کردن رو خیلی خیلی دوست داشت، اما هرگز نمیتونست آزادانه پرواز کنه. چون نقصش مشخص بود. چون همه سریع با دیدنش مسخرش میکردن. اون رو نشون بدی میدونستن که بدبختی میآورد. هایدرا تمام عمرش تلاش کرد بفهمه چرا نقص داره.
کارولینا لحظهای قلبش لرزید، درست مثل او، تمام مدت تلاش کرد بفهمد چرا نقص دارد و در نهایت پری جنگل همهچیز را برایش گفت. لحظهای هایدرا را درک کرد، به حتم فهمیدن حقیقت برایش تلخ بوده است. آدارایل ساکت شده بود، داشت به گذشته فکر میکرد. برای همان کارولینا به حرف آمد:
- خب، فهمید؟
آدارایل نگاهش را از ماه گرفت و به کارولینا داد، ببرینهی جوان مشتاق شنیدن ادامهی داستان بود. آدارایل ل*ب زد:
- آره اما قدرتش، مثل تو چیز خوبی نبود. تو ببرینهای شدی که همه بهش امید داشتن، کسی که بهش افتخار میکردن. کسی که از حضورش امید جوانه زد. اما اون... اون کسی شد که باید مسئولیت سنگینتری از تو رو به دوش میکشید. اون باید میمرد. کسی شد که همه ازش وحشت داشتن.
کارولینا لحظهای در بهت فرو رفت، اصلا انتظار این پایان را نداشت. لحظهای با خود گفت نترس این تنها یک داستان است، اما چهرهی غمزدهی آدارایل، حال خرابش و دستهای لرزانش خبر از حقیقی بودن داستان میداد. کارولینا آهسته گفت:
- خیلی... متاسفم.
آدارایل تشکر کرد و خیسی چشمهایش را زدود. نگاهش را مجدد به آسمان شب داد و گفت:
- تاون بهم گفت تو کی هستی، بوتهی خار هم بهم گفت حقیقتی که با پیتر کشف کردین چیه. میخوام بهت بگن هایدرا تمام تلاشش رو کرد که آدم مهم و خوبی باشه اما نتونست. در نهایت همه از مردنش خوشحال شدن. قدرت زیادی داشت ولی نشد و نتونست که اون رو کنترل کنه.
سرش را چرخاند، نگاهش را به رنگینکمان چشمهای کارولینا دوخت و مستاصل گفت:
- تو این کار رو نکن، مردم بهت امید دارن، بذار امید توی دلهاشون جوونه بزنه و بالا بیاد. وقتی به پیروزی برسی میتونی این آرامشی که داری رو تا ابد داشته باشی. ولی اگر بخوای بمونی، بالاخره یک روز تموم میشه! اما... باز هم تو تصمیم گیرندهی اصلی هستی. کسی مجبورت نمیکنه. ولی میخوام بگم که کاری کن مثل هایدرا با حسرت زندگی نکنی. مرگ تنها یه لحظه میاد و بعد سالها طول میکشه تا درکش کنی... جوری که دیگه نمیتونی اونجا بمونی...
آدارایل از روی سنگ بلند شد، نگاهش را به درخت توهم داد و گفت:
- تاون بهم گفت سعی کنم راضیت کنم با ببرینهطها به امگاورس برگردی. چون نژادهای ضعیف زیادی دچار مشکل شدن. من حرفهام رو زدم. تاون فکر میکرد بخاطر اتفاقی که برای مع*شوق من افتاده، بهترین کسی هستم که میتونم نظرت رو تغییر بدم. من کارم رو انجام دادم.
آخرین نگاهش را به کارولینا داد و با غم گفت:
- از مرگ نترس کارولینا، مرگ وقتی برسه جنگ و صلح نمیشناسه. جون عزیزترینت رو میگیره و برای همیشه ناپدید میشه. اون موقع دیگه کسی نیست که حتی تقصیر ها رو گردنش بندازی.
نگاهش را به همه داد و لبخند زد.
- شب خوش دوستان.
بدون اینکه صبر کند کارولینا جوابش را بدهد، به سمت شیب صخره رفت و ناپدید شد. کارولینا در بهت به سر میبرد. در واقع همه ساکت بودند. کسی حرفی برای گفتن نداشت. لیلیت دقایقی صبر کرد و سپس حیرتزده زمزمه کرد:
- باورم نمیشه آدارایل کسی رو دوست داشته و بخاطر مرگ اون... به اینجا اومده!
باز هم سکوت، اینبار یاسمن به حرف آمد:
- دردش اونقدر زیاد بوده که حاضر شده سرزمینش رو ترک کنه تا هرگز خاطرات اون مدام جلوی چشمش نباشن!
هیرما سرش را تکان داد، نگاهش را به کارولینا دوخت و پرسید:
- چه حقیقتی کشف کردین که تاون به آدارایل گفته این حرفها رو بهتون بزنه؟ چی شده!
یاسمن آرام آرنجش را به پهلوی هیرما زد، محتاط زمزمه کرد:
- بهتره چیزی نپرسی.
هیرما نیز سرش را تکان داد، پیتر دستش را دور ک*مر کارولینا نهاد و به حرف آمد:
- حالت خوبه؟ بیا برگردیم. باید...
کارولینا خیره به زمین، مغموم زمزمه کرد:
- من یه ببرینهی دورگهام. قدرتهای متفاوتی نسبت به ببرینههای معمولی دارم که شامل تلهپورت و پیشگوییه. منظور آدارایل این بود.