جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [رمان متلاشی] اثر «MahsaMHP نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته پلیسی و جنایی توسط MHP با نام [رمان متلاشی] اثر «MahsaMHP نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,953 بازدید, 75 پاسخ و 31 بار واکنش داشته است
نام دسته پلیسی و جنایی
نام موضوع [رمان متلاشی] اثر «MahsaMHP نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع MHP
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط MHP
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
Aug
6,376
47,010
مدال‌ها
23
منم روزی چنین گازی رو روشن کردم، حتی طعم خوابیدن روی زمین و سفره‌ای که رو زمین پهن میشه رو چشیدم. بارها این خاطرات رو عماد یادآوری کرده ولی باید به خاطر این‌که خانواده‌ش رو از کثافت بیرون کشیده دست بوسش باشیم!
***
(فلش بک)
(2008/11/7)
هلیا: به خواست خودم زنِ توِ یه‌لاقبا نشدم! مردشور تو و این مسافرتت رو ببرن. مثلا داری با لونه موشت و این ماشین پوکیده خوش‌بختم می‌کنی؟
چه چیزی می‌تونه به اندازه جدال بین پدر و مادر عذابت بده؟ ما "نداشتن آرامش" رو به فرزند خوندگی گرفتیم. فرنا صدای آهنگ هنزفریش رو لحظه به لحظه بالاتر می‌برد، اون فرزند جدید خانواده رو نپذیرفته! حداقل نه به اندازه من... .
عمار با سیگارش سیگار دیگه‌ای روشن کرد، بوی گندش تو ماشین خفه‌م می‌کرد؛ ولی اگر سیگار آرومش می‌کنه... بذار بکشه! نگاه سرخش رو از جاده گرفت:
- ناراحتی؟ دو تا پس انداختی، همین‌ها همه اموالته بردار ببرشون؛ هری!
و صدای سیلی که هلیا به صورتش کبوند، حالا فرنا هم سیخ نشست و به جلو نگاه کرد، آره... این فرزند ناروا با قصد گرفتن جونمون پا به خانواده گذاشته.
عمار: تو الان چه غلطی کردی؟ تو لایق زندگی نیستی! خودم تو رو با دو تا بچه‌ت می‌کشم.
فرمون رو بی‌توجه به تقلا مامان رهاش کرد.
***
(حال)
به یاد آوردن گذشته و چسبوندن این پازل به هم... چه دردی رو ازم دوا می‌کرد؟ فقط بیش از قبل از بابام متنفر میشم! اون زمانی که اسم خودمم فراموش کرده بودم رو میشه به عنوان لذت بخش‌ترین لحظات زندگی یاد کرد. ما قرار بود بمیریم، هر چهارنفرمون از واژگون شدن ماشین چنین انتظاری داشتیم. ولی من یک هفته بی‌هوش بودم و فراموشی نصیبم شد، بابا فقط دستش شکست، فرنا و مامان بارِ یک سال کما رو به دوش کشیدن. الان همه زنده‌ایم!
عماد وارد اشپزخونه شد، نیش‌خندی روانه لبش کرد:
- من دستشویی هم رفتم و تو دست به سیاه و سفیدم نزدی؟ عین مادرت بی‌عرضه‌ای!
روغن برداشت و به حالت دورانی کف ماهیتابه ریخت. گرد کردم و از آشپزخونه بیرون زدم... نفس عمیقی کشیدم و روی مبل نشستم، گوشیش به شارژ بود و هر چند لحظه یه بار می‌لرزید، کمی خودم رو جابه‌جا کردم و نگاهی به نوتیف‌ها انداختم:«اون‌ها فرنا رو میشناسن، با آوردن اون یکی دخترِ ابله‌ت به همه نقشه‌ها گند نزن»
لبخندی زدم و پیام بعدی رو خوندم:« عماد؟ اون دخترت اصلا بلده انگلیسی حرف بزنه؟ هندی رو به درک!» چرا باید هندی حرف بزنم؟ گوشی سایلنت بود و این بار زنگ زد اسم «حجت» نمایان شد. کلید وصل مکالمه رو به چپ کشیدم و در سکوت منتظر موندم حرف بزنه:
- از خر شیطون بیا پایین! از سیاست چیزی سرش میشه؟ آخه تو چرا به دخترت گفتی می‌خوای ببریش اون‌ور؟ اصلا به من و تو چه که مامانش بهش وابسته‌ست؟ الو؟ عماد؟ الو؟
قطع کردم. با یه دودوتا چهارتای ساده میشه فهمید، پدر عزیزم داره زمینه شدت گرفتن این انزجار رو مهیا می‌کنه!
از گوشی فاصله گرفتم و همون موقع تابه رو با دست‌گیره از روی گاز برداشت و به سمت پذیرایی نقلی خونه قدم برداشت، اون یکی دست‌گیره رو روی زمین انداخت و تابه رو روش گذاشت.
عماد: چته؟ بازم نیشت بازه... .
بی توجه به حرفش روی زمین نشستم با صدای پر انرژی زمزمه کردم:
- با چی بخورم؟
عماد به سمت اتاق قدم برداشت:
- با پاهات بخور. نون تو یخچاله؛ میری، برمی‌داری، می‌خوری!
***
روی دست خوابیدم و به بیرون خیره شدم، غیرممکنه ساعت چهارِ صبح بیدار باشه. از روی ملحفه که روی زمین انداخته بود بلند شدم و پاورچین سمت در رفتم.
وارد اتاق خودش شدم، لعنت بهش! مثلاً پدره ولی خودش روی تخت می‌خوابه، من باید روی زمین بخوابم. با صدای آرومی زمزمه کردم:
- عماد؟ دستشویی دارم. در قفله. عماد؟
با همون خواب‌آلود دست تو جیبش کرد و کلید رو بیرون کشید. از دستش قاپیدم از چوب لباسی پالتو خودش رو هم برداشتم، به سمت حیاط پا تند کردم.
در رو بستم و از پشت قفل کردم، خوب بخوابی بابا جان!
در حیاط رو باز کردم، یکی از آدم‌های کشیکچی خودش تو ماشین جلو در خواب بود! آدم‌هات عین خودت مشکل روانی دارن... .
در آهنی رنگ و رو رفته رو بستم و به سمت انتهای کوچه قدم برداشتم. پالتو اون رو هم پوشیدم تا مبادا از سرما بمیرم. نه فامیلی داشتم، نه دوستی. یه بلوار از خونه‌ای که آوردم دور شدم، فکر خوابیدن تو کوچه واقعا مسخره‌ست! چاره‌ای جز مهمون خونه مردم شدن ندارم.
رندوم در یکی از خونه‌ها رو کوبیدم. بعدش رو به آسمونی که رو به روشنی می‌رفت دو تا به گونه‌م کوبیدم، اوستا کریم!؟ جونِ من! فریا بمیره، این طرف مرد نباشه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
Aug
6,376
47,010
مدال‌ها
23
دوباره کوبیدم... توقع بی‌جایی هست که چهارصبح یکی در بزنه و تو باز کنی. از کوچه بیرون زدم و سمت خیابون اصلی رفتم.
نوک بینی یخ زده و لب ترک خورده، موهای وز شاخ مانند، پاهایی که رو زمین کشیده میشه... این‌ ویژگی‌ها فقط برای یه معتاد نیست و من از داشتنشون محروم نیستم.
"کوچه 7 ،ده فرودین" خب هفت عدد شانسم نیست پس... به پشت چرخیدم و از بلوار وسط خیابون خلوت رد شدم. صندلی درون پیاده‌رو هوس رو در دلم زنده می‌کرد ولی به خودم نهیب زدم. به دیوار تکیه دادم و نگاهم رو از سنگ فرش به تابلو سر کوچه سوق دادم. فقط بیست قدم دیگه تا کوچه دهم فاصله داشتم. بیست قدم شاید کمتر... برای من یک قدم هم وحشتناکه. با عجز چشم‌هام رو بستم، چرا از خونه بیرون زدم؟ چرا نپرسیدم چه خبره؟ از چی می‌ترسم؟ واضحه... من از تکرار گذشته واهمه دارم.
رنجور ایستادن رو کنار گذاشتم و به سمت کوچه قدم تند کردم و با دیدن بن بست بودنش نظیر یه بچه که بارها توپش رو پرت کرده و گل نشده پا کوبیدم! حتی استخوان‌ها هم یخ زده بودند و قادر به حرکت نبودم... ته کوچه پشت به در کرکره‌ای پارکینگ نشستم و صدای لرزش دندون‌هام گوش سپردم.

***
(1 / 3 / 2005)
پاهام رو تاب می‌دادم و منتظر موندم تا مامانم اشاره کنه و برم بغلش... اون بهم گفته بود وقتی بازی تموم شد این‌طوری بهم نشون میده. بازی چی بود؟ ما اومده بودیم یه ساختمون بزرگ پر از آدم بزرگ‌ها، مامان میگه همون‌طور که من و فرنا گاهی میریم شهربازی اون‌ها هم شهربازی خودشون رو دارن... شهربازیشون پله های زیادی داشت، درها زیاد بودن، همه فریاد می‌کشیدن، حتی دیدم یه زن به مرد دیگه‌ای سیلی حواله کرد، البته مامان من به بابا سیلی نزد و فقط تو صورتش تف انداخت!
به پای بعضی آدم‌ها زنجیر بسته بودن و حتی بعضی وقت‌ها از اون اتاق‌ها بیرون می‌اومدن و گریه می‌کردن... شاید مثل تونل وحشت می‌مونه که وقتی من و فرنا واردش می‌شیم یه وقتایی می‌خندیم و گاهی گریه می‌کنیم. فقط می‌دونستم وقتی که بهم فرصت این رو دادن تا شهربازی آدم بزرگ‌ها رو ببینم باید ازش استفاده کنم... .
حالا وارد اتاق‌هایی که مثل تونل وحشت بود، شدم. مردی که مامان داور بهم معرفی کرده بود با دو نفر که در سطح پایین‌تر کنارش نشسته بودن. مرد با اخم به همه نگاه می‌کرد و وقتی به من رسید اخمش عمیق‌تر شد، تو دنیای ما شادی قانونه و شاید تو زندگی آدم بزرگ‌ها باید با ناراحتی بازی کنند.
نمیتونستم درک درستی از کلمه طلاق که بارها تکرار شد داشته باشم، بابا کاملا خون‌سرد بود ولی مامان اشک می‌ریخت، این شهربازی چه لذتی می‌تونه داشته باشه؟ بیرون از اتاق مامان گفته بود انتخاب کنم با تیم خودشم یا بابا؟ اما این خیلی سخت بود! ازم خواسته بود که بگم تو تیم خودشم و منم تو اتاق به مردی که داور بود گفتم میخوام با خودش باشم اما در لحظه یک دستم اسیرِ دستِ بابا بود و دیگری اسیرِ دستِ مامان... پس منم گفتم می‌خوام تو تیم فرنا باشم! اما اون مرد گفت من با بابا و فرنا با مامان باشه... .
- مامان کی بازی تموم میشه؟
من این سوال رو از مامان پرسیدم چرا همه ساکت شدند؟ در لحظه بابا از زمین بلندم کرد و از شهربازیشون خارج شدیم... چرا مامان دستش رو باز نکرد تا برم بغلش؟ یعنی هنوز بازی ادامه داره؟

***
(حال)
کاش همون‌قدر احمق می‌موندم که به دادگاه بگم شهربازی... بازی ادامه داشت تا زمانی که هلیا شکایتش رو پس گرفت و دوباره چهار نفره زندگی کردیم. هلیا می‌گفت عماد من رو ازش دزدیده تا کاری که می‌خواد رو براش انجام بده... حالا هم شاید بازی بی‌شاخ و دم دیگه‌ای داره رخ میده که ازش بی‌خبرم اما بوی دزدیده شدن رو به خوبی استشمام می‌کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
Aug
6,376
47,010
مدال‌ها
23
سرم رو بالا گرفتم به نور خورشید که از پشت ابر‌های تیره، نارنجی دیده می‌شد، نگاه کردم و منتظر عطسه موندم، نور باعث تحریک سلول‌های عصبی بینی می‌شد و وقتی بینی می‌سوزه میشه با یه عطسهِ از قبل برنامه ریزی شده، رها شد.
در کرکره‌ای سفید پشت سرم بالا رفت و با دیدن چنین فرصتی جلو ماشینی که قصد خارج شدن داشت ایستادم... زن ابرویی بالا انداخت و دستش رو روی بوق نگه داشت.
-میشه یه لحظه پیاده بشی؟
مثل این‌که صدام رو نمی‌شنید. به سمت شیشه ماشینش قدم برداشتم که گویا از باز شدن راه خرسند شد و پا رو گاز گذاشت و رفت.
در رو چرا نبست؟
موندن تو پارکینگ یه ساختمون بهتر از تو کوچه موندن بود... به سمت گوشه پارکینگ رفتم و دوباره تو خودم جمع شدم، سنگین شدن کلیه دردی روی تمام دردام بود.
***
- هی دختر؟ خانوم؟ هوف چقدر این ساختمون بی در و پیکره!
چشم‌هام رو باز کردم و به پسر جوون چشم دوختم... دستی به صورتش کشید:
- یه ساعته دارم صدات می‌زنم... جا قطعه این‌جا خوابیدی؟
بی‌توجه به حرفش از جام بلند شدم و پالتو قهوه‌ای بزرگ عمار رو دور خودم پیچیدم:
- میشه من رو تا یه جایی برسونید؟
پسر: به یاد ندارم همسایه جدید اومده باشه اونم تو یه ساختمون سه واحدی!
- م... من کلید این‌جا رو از دوستم گرفتم که بیام ببینمش، دیشب که اومدم تو ساختمون زنگش زدم گفت از این‌جا رفته. دیر وقت بود از خستگی همین‌جا خوا... .
زنی سرش رو از شیشه ماشینِ پشتِ پسر در آورد و با اخم غلیظ و صورتِ بی‌آرایش خطاب به پسر زمزمه کرد:
- سهند ایشون رو هم تا یه جایی می‌بریم فقط زود باش، امروز رو دیر برسم اخراجم می‌کنن.
به ماشینش اشاره کرد که سوار بشم... می‌تونم این دروغ رو به عنوان اولین سیاست زندگیم معرفی کنم. دست تو جیب پالتو عمار کردم که به کیف پولش رسیدم و بعد از باز کردن به پنجاهی‌ها چشم دوختم! پس قرار نیست از گشنگی بمیرم.
یکی رو در آوردم و تو مشتم گرفتم وقتی دیدم تو تهرانیم بعد از دیدن اولین پارک، پول رو به سمت سهند گرفتم:
- ممنون که تو شهر غریب این لطف رو در حقم کردید، همین‌جا پیاده میشم.
کنار پیاده رو ایستاد، زنی که کنارش نشسته بود دستم رو پس زد... .
زن: این یه کمک بود عزیزم. ما که راننده تاکسی نیستیم، برو خدا به همراهت.
وقتی پول نمی‌خواد همون بهتر که ندم، این‌طوری یک وعده غذا رو تضمین می‌کنم. به سمت دستشویی بانوان گرد کردم و با عجله وارد شدم.
با حالت تهوع ناشی از بوی گند از دستشویی زدم بیرون، حداقلش دیگه لازم نبود درد کلیه رو تحمل کنم.
کنار دکه فلافلی رفتم... به خاطر خلوت بودنش سریع پول رو گرفت و یکی آماده کرد با بقیه پول بهم داد. با ولع گاز زدم و مشغول باز کردن سس شدم.
عماد: به منم یه لقمه میدی؟
به سمت صدا چرخیدم و چشمم به بابا جانم افتاد... .
- لعنت به تو و اون مادرت که به دنیات آورد.
با پشت دست تو دهنم کوبید و ساندویچ رو گرفت و تو جوب انداخت... پشت یقم چنگ زد و به سمت ماشینش کشوندم. مردم از این حرکات خوششون اومده بود که که گویی به صحنه زیبای فیلم اشاره می‌کنند و می‌خوان هیچ‌ک.س از دستش نده. تو ماشین انداختم و یکی دیگه تو دهنم کوبید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
Aug
6,376
47,010
مدال‌ها
23
- که ان‌قدر بزرگ شدی در خونه رو بابات قفل می‌کنی و میری گم میشی؟ خودم بزرگت می‌کنم... هنوز دیر نشده!
از درد لبم، قبل از ریزش بارونِ چشمم به زبون اومدم:
- بابا؟ ازت متنفرم جناب بابا.
دستش رو سمتم آورد و نیمه راه پس کشید:
- سگ رو چه بترسونی چه بزنی... سهراب برو هتلی که آدرسش رو حجت فرستاد.
کم‌کم داشت سر و کله حجت هم تو زندگیم پیدا میشد و این آماج خوبی نیست. خودم رو از روی صندلی جمع کردم و خون دهنم رو قورت دادم... .
- من نمیام. با تو بهشتم نمیام!
عماد کمرش رو از صندلی فاصله داد و گوشیش رو تو جیب پشتش گذاشت. سمتم اومد و دست کرد تو جیب پالتو و کیف پولش رو بیرون کشید.
عماد: خوش خیالی! چرا باید بهشتم رو با وجود تو جهنم کنم؟ قراره ببرمت جایی که بهش تعلق داری. جهنم!
دوباره خون رو قورت دادم.
- اگر باهام به جهنمم نیای قول میدم بهشتش کنم.
کیف پولش رو چک کرد و بعد تو جیب داخلی کتش گذاشت. با دست ریش‌هایی که یک سانتی بلند شده بودند رو مرتب کرد، کمی تو جاش تکون خورد، پاهاش رو از هم باز کرد و راحت‌تر نشست.
عماد: داشتم خوب باهات پیش می‌رفتم، لیاقت نداری... مادرت هم تا بردمش تو خونه ویلایی به اون بزرگی شب اول فرار کرد، آخه مگسم بلد نیست مرغ بخوره و آشغال می‌پسنده، هر ک*س یه طبیعتی داره.
آروم پچ زدم و برای این‌که بشنوه یا نه هیچ تصمیمی نداشتم:
- که تو قانون طبیعت رو زیر پا می‌ذاری حیوون.
کوبند تو دهنم و این بار از درد بینی دلم ضعف رفت... اولین قطره خون، گوشه پالتو قهوه‌ای رو سیاه کرد. هنوز عقب نرفته بود که تو فاصله نزدیک گفتم:
- ولی از قانون وحشی بودن خیلی خوب پیروی می‌کنی.
دستش رو محکم روی دهنم گرفت و چشم‌هام از وحشت درشت شد، اون یه مریض روانیه پس خفه کردنمم از دستش بر میاد.
عماد: من پدرتم. می‌فهمی؟ اگر من یه حیوونم تو بچه این حیوونی! روزگارت قراره از سگ بدتر بشه. اگر قرار بود آدم بشی مثل فرنا زودتر از این‌ها شده بودی.
دستش رو با شتاب ول کرد که سرم تو شیشه خورد و خودش از حالت نیم خیز در اومد.
فرنا هیچ‌وقت شاهد چیزایی نبود که من بودم! فرنا هیچ‌وقت باباش رو کنار یه زن شوهر دار ندید، هیچ وقت ندید که باباش برای پول در آوردن شهرخری می‌کنه... ندید چه‌طوری یه پیرمرد و واسه دو قرون زیر مشت و لگد می‌گیره، فرنا ندید که بابا موهام رو از ته تراشید که بگه فریا پسره تا رفیقاش فکر کریه‌شون رو بذارن کنار. فرنا فقط دید که مامان از بابا، شوهر و پدر بودن رو می‌خواد و بس. بابا چه‌طور می‌تونست فرنا رو با صورتی که زار میزد دختره عین پسرا کنه و ازش بخواد کلفت ق*مارخونشون بشه؟ بازم گفتم بابا... قراره خودم رو به فحش بگیرم؟ حتما! ولی الان مورد مناسب‌تری برای فحش دادن دارم... سرنوشت!
خودم رو جمع و جور کردم و با پایین روسری بینیم رو محکم گرفتم تا خون چکه نکنه. من رقیب سر سخت سرنوشت بودم، همه جا... مثلا همه ازم خواستن رشته تجربی رو برم ولی من پا به هنرستان گذاشتم؛ بابا ازم خواست هیچی به مامان نگم ولی شروع کردم به بازگو کردن وقایع که باز با یه تو دهنی متوقف شدم... تصمیم گرفتم پا در میونی کنم و دعوا رو فیسله بدم که با خون مواجه شدم، قرار شد دیگه کالای عمار و برده حلقه به گوشش نباشم که فرار کردم و با کتک خوردن مواجه شدم. من در مقابل سرنوشت یه عدد علف بچه بی‌عرضه‌م.
عماد: اَه! گند زدی به ماشین، حجت از جلو جبعه دستمال رو بده.
صورتش رو با انزجار جمع کرد و بعد از گرفتن جعبه جلوم انداخت. این به این منظور بود که از دستمال استفاده کنم؟ روسری رو از زیر بینیم انداختم و خیلی عادی صاف نشستم... بذار بچکه! خونی شدنِ چرمِ کرمِ صندلی می‌تونه زیبا باشه.
- من مطمئنم تو خون دوست داری.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
Aug
6,376
47,010
مدال‌ها
23
عماد: سهراب چراغ قرمز رو رد کن.
انگار کل سرم از شدت خونریزی بهش پتک کوبیده بودن که از درد عاصی شدم. با این حال تلاشی برای بند اومدنش نمی‌کنم، این‌طوری بیشتر خوش می‌گذره. تصمیم گرفتم بخوابم که صداش در اومد.
سهراب: رسیدیم.
عماد در ماشین رو باز کرد و بازم با ابرو های گره خورده به راننده بی‌چاره توپید:
- کور نیستم که!
با کف دست کل خونی که رو صورتم بود رو پاک کردم و به صندلی مالیدم. خطاب به راننده گفتم:
- سهراب جون به دل نگیر حاجیمون عقل تو سرش نیست.
و پیاده شدم و بی‌توجه بهش که خودش رو آراسته می‌کرد، جلوتر ازش به سمت مامورهای امنیتی جلو هتل قدم تند کردم:
- آقا تو رو خدا کمک کنید... .
باز هم یقم از عقب کشیده شد و عماد با لبخند عذرخواهی کرد و به سمت هتل چرخوندم:
عماد: دلقک!
واقعا این خون چرا بند نمیاد؟ ناچار سرم رو گرفتم بالا و باز لبم که خون بینی روش سرازیر شده بود رو پاک کردم.
- قراره بازم پسر بشم؟
وارد هتل شدیم؛ مستقیما به سمت آسانسور رفت، دکمه رو فشرد. پسر بچه‌ای کنار آسانسور ایستاد و بعد که نگاهش بهم افتاد مانتو مامانش رو کشید تا من رو نگاه کنه.
زن: دستمال می‌خواید؟
بی‌جواب وارد آسانسور شدم و سرم رو از درد به دیواره طرح چوب کوبیدم و بینیم رو ول کردم که باز قطره‌ای کف اسانسور چکید. لگدی محکم نثار آینه قدی کردم و بدون نگاه به قیافه خودم به سمت بچه چرخیدم که با دیدن صورتم سرش رو تو بغل مامانش پنهان کرد.
- لوس.
چه کسی غیر از اون بچه می‌تونست در جمع من و عماد و مامانش لوس باشه؟ زن سر بچه رو تو بغلش فشرد و مثل سلی*طه‌ها جواب داد:
- زنیکه بی‌چشم و رو! مامان چیزی نیست که... چرا ترسیدی؟
کند ذهن بود که از بچه‌ش چنین سوالی میپرسید؟ من خودم رو تو آینه نگاه نمی‌کنم، نصف خون رو چونه و گونه خشک شده چشم‌هامم که حتما سرخه... معمولا چنین قیافه‌ای رو بچه‌ها تو انیمیشن به عنوان جادوگر می‌بینن.
در آسانسور باز و شد و زن رو پس زدم و از آسانسور بیرون رفتم، دوباره یقم به عقب کشید شد و انداختم تو آسانسور و زن و بچه خارج شدن.
عماد: این طبقه نیستیم.
خودم رو از چنگش آزاد کردم و منزجر به چشماش نگاه کردم:
- من گربه نیستم پس گردنم رو می‌گیری.
به دیوار آسانسور تکیه دادم که در باز شد و اول خودش بیرون رفت.کاش می‌شد همین الان دکمه پارکینگ رو می‌زدم، دستم رو به نشونه خداحافظی تکون می‌دادم و بعدشم حاجی‌حاجی مکه؛ ولی من دیشبم هدفم همین بود که الان این‌جام.
به در اتاق دویست و دو چند تقه زد و بعد از بی‌جواب موندن دوباره دستش رو سمت در برد که باز شد. مرد جوون ناآشنا در رو باز کرد و عماد رو به آغوش کشید:
- مرد کدوم گوری بودی؟ داشتم فاتحه هردمون رو می‌خوندم.
مرد رو از جلو در پس زد و من رو تو راه‌رو ورودی اتاق هل داد.
عماد: فریا هنوز پتانسیل فرار رو داره... .
- پس چندان پٌخم نیست!
حیف که نمی‌دونستم چه خریه... بلکه از آدم‌های دور و ور این زالو که بابام باشه هم ترس داشتم پس بدون این‌که جوابش رو بدم کف اتاقک پهن شدم.
سمت آشپزخونه رفت و از کابینت زیری پنبه بیرون کشید و جلو پام انداخت، پس این مورد هم از عماد یاد گرفته.
عماد روی مبل نشست و چمدون کنارش رو برداشت و گذاشتش روی عسلی مقابلش، زیپش رو باز کرد و بعد از یه نگاه کوتاه دوباره بست.
عماد: بیست هزار تا برای چند نفر؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
Aug
6,376
47,010
مدال‌ها
23
جلوش یه لیوان آب گذاشت و خودشم روی مبل مقابلش نشست:
- پنجاه نفر اول. کی کارمون رو باهاش شروع کنیم؟
نگاهش به من بود یعنی کارش با من رو کی شروع کنه؟ لعنت! خودم رو به سمت دیوار کشیدم و دوباره سرم تیر کشید:
- یه مسکن بدید، بعد به چرند گفتناتون بپردازید.
لب‌هام نبض می‌زد، دلم ضعف داشت، سرم درد و نوک انگشت پاهام گزگز می‌کرد. سرم رو روی سرامیک سرد گذاشتم تا دمای بدنم پایین بیاد.
عماد: چته؟ هوی؟ حجت پاشو برو مسکن بیار.
خودش با شتاب به سمتم اومد و کف دستش رو روی سرم گذاشت.
- پدر نمونه!
با خفه شویی که گفت تک خنده‌ای نثارش کردم و دوباره از سردرد چشم‌هام رو فشردم، در لحظه حالت تهوع گرفتم و کف اتاق هتل خون بالا آوردم.
عماد سر دلم رو به سمت پایین ماساژ داد و از حرص لب پایینش رو گاز می‌گرفت. حجت مسکن رو سمتم گرفت که دستش رو پس زدم.
- دستشویی کجان؟
عماد: با این وضعیت نمیشه بری! فشارت پایینه.
- آقای دکتر می‌خوای تا رو همین خون‎هایی که بالا آوردم دستشویی هم بکنم؟
دستش رو از شکمم برداشت و انگشت اشاره حجت رو دنبال کردم و به زور ایستادم. انگشت پاهام رو توی دمپایی تکون‌تکون دادم تا از گزگزش کاسته بشه و سمت دستشویی رفتم.
جلو آینه ایستادم و با دیدن صورتم جلو دهنم رو گرفتم و زار زدم، به حال و روزم... به بی‌پناهیم، پناه مردم خانوادشون و من از خانوادم به کی باید پناه ببرم؟ روی دستشویی فرنگی نشستم و سرم رو به دیوار کناری کوبیدم، چرا؟ این بار میخواد باهام چکار کنه؟ با من چطور تا کرده که حالم ازش به هم می‌خوره... سرد شده بود و دندونم رو به هم می‌کوبیدم. تقه‌ای به در خورد و پشت بندش صدای عمار:
- زنده‌ای؟ فریا؟
اگر زنده بودن به تنفس هست! من زنده‌م. به در کوبید و دوباره حرفش رو تکرار کرد. هیچ جوره دوست نداشتم گریه‌ای که راهش رو بعد از مدت‌ها پیدا کرده جلوش رو بگیرم. بینیم رو بالا کشیدم و جواب دادم:
- می‌ذاری تو دستشویی آرامش داشته باشم یا نه؟
عماد: معتادی مگه؟
و صداش دور شد. معتاد بودم به یه ذره محبت! البته من کارم از نعشگی هم گذشت و به این‌جا رسید که دیگه ترک کردم... من الان پاک پاکم.
***

(فلش بک)
(25 / 2 / 2008 )
سروان: دخترم این خانوم رو می‌شناسی؟
نگاهی به چشم‌های عماد انداختم که تهدید رو تو صورتم تف می‌کردن. می‌شناختم این زن عشوه‌گر رو بارها در آغوش عماد دیده بودم.
- نه!
سروان: عزیزم به من نگاه کن. مطمئنی نمی‌شناسیش؟ تو این عکس بهتر افتاده، بیشتر دقت کن.
با عوض کردن عکس قرار نبود تهدیدهای عمار رو فراموش کنم. نگاهم رو به پشت زن کشوندم، مرکز تابلو با پونوز سفید کاغذی رو چسبونده بودن... صحنه‌ای که همون زن با بالاتنهِ پاره‌پارهِ غرق خونش روی اٌپن و پاهاش آویزون بود.
(فلش بک در فلش بک(درونی)
(سه شب قبل)
زن سیب سرخ رو به چهار قسمت تقسیم کرد و خودش روی اپن نشست یکی رو سمت من گرفت و دو تا دیگه سمت بابا و دوستش.
زن: بهتر نیست بچه رو نمی‌آوردید؟
عماد: باید یه چیزایی یاد بگیره.
زن لبشو تو دهنش کشید و موهای شرابی رو پشت گوشش فرستاد.
- همه چیز رو؟ حتی آداب معاشرت با یه خانوم؟ خودم یادش میدم.
دستش رو سمت گونه‌م آورد و لپم رو کشید.
دوست بابا: نه می‌خوام بدونه سزای اونایی که دوستیشون با ما خاله خرسه رو زیر سوال می‌بره، چیه.
زن: سجی جون؟ منو میگی؟ می‌خوای چی‌کارم کنی دورت بگردم؟ ولی باید من رو به آهو تشبیه کنی که منتظره آقا شیر بخور... .
دوست عماد چاقو رو از میوه خوری برداشت و وسط سی*ن*ه زن فرو برد و بعد ناسزاها و نعره، کوفته شدن چاقو هر جای بدن زن.
(پایان فلش بک درونی)
سروان: یادت اومد؟
- نه!
***

(حال)
با آب سردی که روی بدنم ریخته شد با رخشه چشم‌هام رو باز کردم.
عماد: گفتم نرو دستشویی فشارت پایینه!
فریاد زد: نگفتم؟
آب دستشویی رو بست و شلنگ رو سر جاش گذاشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
Aug
6,376
47,010
مدال‌ها
23
از روی دستشویی فرنگی بلند شدم و وضعیت رقت انگیزم رو از نظر گذروندم. نگاه‌های حجت به لباس چسبیده به تنم سوهان روح بود، از جلو در پسش زدم و سمت خروجی اتاقک قدم برداشتم. این محیط خفقان‌آور هر لحظه چهره اون زن تو خوابم رو پررنگ‌تر می‌کرد. از زمین کنده شدم و دوباره پچ‌پچ عماد تو گوشم روانم رو می‌خراشید:
- چته فریا؟ چیزی به یاد آوردی؟ حرف بزن. حجت؟ بلیط برای کِیه؟ می‌تونی عقب بندازی؟
روی کاناپه خوابوندم و پشتی رو زیر سرم گذاشت؛ کاش چیزی به یاد نیارم، دیگه نمی‌خوام هر لحظه خودم رو بابت «بابا» گفتن‌ها سرزنش کنم.
حجت: سه ساعت و چهل دقیقه تا رسیدن به دهلی زمان می‌بره، ساعت هشت هم اولین جلسه‌ست.
چشمم رو نیمه باز کردم و بی‌اختیار نگاهم به سمت اٌپن کشیده شد. عماد نگاهی به ساعتش کرد و کنار مبل پایین رفت، صورتم رو نوازش کرد و موها رو پس زد:
- هر چی به یاد آوردی بریز دور فریا! ما الان یه خانواده‌ایم که از اول شروع کردیم، الانم تو باید از این خانواده محافظت کنی. بعد از این هشت سال الان وقتشه.
دستش رو از روی صورتم پس زدم چون نمی‌خواستم نگاهم رو از اٌپن بگیرم. باید بخش دیگه‌ای از این پازل چیده می‌شد.
عماد هنوز هم کنترل اعصاب براش جز محال‌ترین‌ها محسوب می‌شد، که بعد از گرفتن رد نگاهم از جا بلند شد و نعره کشید:
- فریا!
دوباره روی بدنم خم شد و ضربه آرومی به صورتم زد و زمزمه کرد:
- باید فراموش کنی فریا، من وقت برگشتن به گذشته رو ندارم.
سرش رو به گوشم نزدیک کرد و پچ زد:
- باید با گذشته مبهمت خو بگیری.
پسش زدم و روی مبل نیم‌خیز شدم. کاش می‌فهمید من به همه چیز شک دارم، این‌که من کیم؟ من از اولش فامیلیم واعظی بود؟ منی که بهم کشتن آدم‌ها رو یاد دادن، شاید یه قاتل باشم. از پازل گذشته، یک طلاق نیمه‌تموم، یک قتل، تصادف و کار کردن تو قم*ار خونه همین چند تیکه رو تو دست و بالم دارم. حالا حس می‌کنم گذشته داره تکرار میشه، منی که به زور ریختم رو پسر کرد حالا می‌خواد به هند بفرسته! شاید مهم‌ترین سوال از میون تمامی ابهامات من این بود:
- چرا من این‌جام؟
حجت کیفی رو از روی گل میز برداشت و مشغول پیدا کردن چیزی شد. مثل این‌که قرار نبود چیزی بهم بگن، من سیاهی‌ها رو لمس کردم و حالا مگه بالاتر از سیاهی رنگی هست؟ ایستادم و قبل از برداشتن قدمی، عماد مچم رو گرفت و دوباره نشوندم.
حجت: عماد باید این امضا رو تمرین کنه؛ موجودی تتر هم چهل‌هزارتایی هست، بقیشم الان انتقال میدم.
من رو داره می‌فروشه؟ یا فراریم میده؟ عماد ایستاد و سمت آشپزخونه گرد کرد. دوست نداشتم چشمم به کاغذهای مقابلم بیفته، چششم رو بستم و به پشتی مبل تیکه دادم.
عماد: بیا بخور... .
گویا خطاب به من این رو گفت که چشم باز کردم و لیوان آب رو از دستش گرفتم. عماد خودکار رو تو دست راستم گذاشت.
عماد: این امضا رو تمرین کن.
نکنه باید می‌پرسیدم «چرا؟»؟ مگه بعدش قراره حق انتخاب داشته باشم؟ نگاهم رو سمت امضای اسکن شده کشوندم. عماد خودش هم خودکاری به دست گرفت و چند نقطه از امضا رو شماره گذاری کرد.
عمار: نقطه شروعت باید از این‌جا باشه، بعدش این منحنی و در آخر خط زیرش.
- من خودم امضا دارم.
عماد دستی به ته ریشش کشید و خودکارش رو روی میز رها کرد:
-این امضای توی هفده ساله نیست، این امضای شمیم واعظی 24 ساله‌ست.
بهش خیره شدم تا ادامه بده، نباید توقع داشته باشه بدون هیچ سوالی امضای یکی دیگه که از قضا هم فامیلی منه رو جعل کنم.
عمار: چته؟ خشکت زده؟ زود باش! ده و نیمه؛ وقت نداریم.
- من بچه بودم امضا جعل می‌کردم؟
عماد ایستاد و به دور خودش چرخید. مثل همیشه که اعصابش تحریک می‌شد دست‌هاش می‌لرزید و گردنش رو به سرخی می‌رفت.
عماد: این موضوع هیچ ربطی به بچگیت نداره، اون دوران رو بریز دور! اصلا لعنتی شمیم واعظی وجود خارجی نداره، شمیم واعظی مثلا تویی.
- مثلا؟
حجت: من براش توضیح میدم. میشه لطفا حساب‌ها رو برسی کنی؟
عماد سری تکون داد، کنارش جا گرفت و لپتاپ رو از روی پای حجت برداشت و روی پای خودش گذاشت.
حجت: ما تا الان داشتیم یه معامله رو با یه فروشنده‌ای که قصد نداشته خودش رو نشون بده پیش می‌بردیم، زیر تک‌تک قرار دادها و حتی تو سامانه سراسری امضای شمیم واعظی ثبت شده. اون طرف وجود خارجی نداره، به جاش تو فریا واعظی نقشش رو ایفا می‌کنی.
بی‌اختیار تک خنده‌ای سر دادم که شروع قهقهه‌م بود.
-من دو تا خواهر دارم؟ اوکی نمایش قشنگی بود، حالا می‌تونم برم پیش فرنا؟ بیمارستانه.
از جا بلند شدم و با حرفی که حجت زیر لب زمزمه کرد، نفسِ عمیقی برای مسلط شدن به اعصابم کشیدم و سمتِ در خروجی قدم برداشتم:
حجت: کندذهن‌تر از چیزیه که فکر می‌کردم.
حتی عمادی که پدرم بود و بی‌شک این حرف رو شنید با تحقیر کردن من مشکلی نداشت!
عماد: داریم میگیم اون طرف اصلا وجود خارجی نداره و نداشته، حالا قراره این هویت برای تو بشه. در ضمن... در قفله.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
Aug
6,376
47,010
مدال‌ها
23
تحلیل رفتن رو به خوبی حس می‌کردم. باز هم از یاد بردم که من تو این زندگی هیچی استقلالی ندارم. روی مبل مقابلشون نشستم و خودکاری که روی مبل پرت کرده بودم رو با دست‌هایی که عرق کرده بودن، برداشتم. کنترلی روی دمای دست‌های یخ زده‌م نداشتم. من از چیزی که خیلی‌ها بهش میگن «هیچی» وحشت دارم. من دارم هویت فعلی رو زیر سوال می‌برم.
امضا رو بعد از چند بار تمرین و تحمل نگاه‌های پی‌ در پی عماد به ساعت یاد گرفتم؛ کاغذ رو بالا گرفتم و به سمت عماد چرخوندم، انگشت اشاره‌م رو روی آخرین تمرین نگه داشتم.
- خوبه؟ می... میشه برم دیگه؟
عماد: خوبه! یه بار جلوی خودم بزن ببینم حرکت دستت درسته یا نه.
بعد از آخرین امضا چیزی که تمام تنم فریاد زد رو خواستم.
- م... مثل همیشه من شتر دیدم، ندیدم! می... میشه برم؟
چرا همیشه سعی داشت حرف‌هاش رو با فریاد به کرسی بشونه؟ شاید واقعا موفق بود که خفه شدم.
عماد: هی برم برم نکن برام! تازه اولشه. حجت شناسنامه رو بده، پرونده‌ها هم بمونه برای بعد از پرواز خودت نشونش بده.
شناسنامه‌ای که حجت از کیف بیرون کشیده بود رو باز کرد و کنارم نشست.
- پدرت منم، مادرت از این به بعد یکی دیگه‌ست که مرده اسمشم هلیا کرمی زاده نیست منا دانیالیه. حواست کجاست؟ نگاه به این کن.
حواسم این‌جا نبود. عکسی از من چشم‌هایی که گود نرفته و یه ماه گرفتگی بالای پلک راست، گوشه شناسنامه بود؛ عماد دستی جلوی صورتم تکون داد و به اسمم تو شناسنامه اشاره کرد.
عماد: از این به بعد تو متولد 1377 نیستی، تو بیست و پنج سالته و متولد 1369.
گلوم مزه خون می‌داد و می‌سوخت، نمی‌تونستم بفهمم به خاطر خون دماغ بوده یا خون‌هایی که دیشب بالا آوردم.
- فرنا حالش... .
میون حرفم پرید، شناسنامه رو تو کیف جا داد و بعدش کاغذ امضا رو پاره کرد.
عماد: زنده‌ست.
- قرار بود فرنا رو ببرید؟
بی‌جواب سمت اتاقک هتل رفت و بعدش صدام زد تا برم پیشش. آب دهنم رو پایین بردم تا کمی از مزه گند خون خلاص بشم ولی نشدنی بود. سمت اتاق رفتم که یه مانتو شلوار اداری رو از کاور بیرون کشید:
-ساعت یک و نیم پرواز داری، با این لباس‌ها هم نمیتونی بری. بلکه پروازت به نام شمیم واعظی نیست به نام خودته! قصد نداری آبروی چندین و چند سالم رو که ببری.
دوست داشتم ازش بپرسم چرا با اسم خودش معامله نمی‌کنه؟ چرا تو هر کاری که می‌کنه باید اثری از نجاست پیدا بشه؟ چرا من رو بازیچه هر کاریش می‌کنه؟ مگه من از خون خودش نیستم؟ ولی زبونم یاری نمی‌کرد، حرف‌ها تمومی نداشتن اما صدام تموم شده بود.

***
( 1:19 دقیقه ظهر)
حجت: لعنتی کجا موندی؟ باید الان از گیت گذشته باشیم، یک و نیم پروازه!
عماد پلاستیک قرص‌ها رو سمت حجت گرفت و نگاهی به اطراف انداخت:
- باید قرص‌هاش همیشه کنارش باشن، اگر فشار عصبی بهش وارد شد این سفیده رو بخوره، وقتی از سرفه عصبی زیاد خون بالا آورد بهش شربت کالیک رو بده بعدش هم شربت آویشن، دیشب نخورد پس تو هواپیما بهش بده بخوره. یه مو از سرش کم بشه باید قید خانواده‌ت رو بزنی حجت!
به جای گرم شدن از توجه‌ش بهم بیش‌تر سردم شد که چادری که آخرین لحظه سرم کرد رو دور خودم پیچوندم. قطره اشک سر خورد و نالیدم:
- من هیچ‌جا نمیرم، تو رو به قران دست از سرم بردار. ازت خواهش می‌کنم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
Aug
6,376
47,010
مدال‌ها
23
در لحظه مچ دستم اسیر دست حجت شد و به طرف انتهای فرودگاه دوید و منو دنبال خودش کشوند؛ بعد از گذشتن از گیت سمت سالن پرواز خون‌سرد قدم برداشت و آخرین نفر وارد هواپیما شدیم. دنبال خودش کشوندم و مقابل یه صندلی متوقف شد:
-تو صندلی 24 من 25 ولی کنار تو 23 هست! تف توش.
مردی من رو پس زد و دقیقا روی صندلی 23 جا گرفت. حجت بالاخره مچم رو ول کرد و خطاب به مرد لب زد:
-لطفا میشه من جای شما بشینم؟
مرد نگاهش رو از بیرون گرفت و تنها «نه» رو زمزمه کرد.
حجت: جناب من باید کنار همسرم بشینم.
همسرش؟ کمِ کمش با وجود خط عمیق روی پیشونیش، میخورد چهل سالش باشه. می‌تونست من رو دخترش بدونه!
مرد متعجب نگاهی به صورت من و بعدم چهره حجت انداخت:
-به مهماندار بگید مشکلتون رو حل کنن.
حجت از جیب پشتی شلوار جینش کیف پولی بیرون کشید و چند دلاری رو پس از شمردن سمت مرد گرفت:
-خودمون حلش کنیم یا مهماندار؟
بعد از اینکه مرد ایستاد و صندلی جلویی نشسته بیش از قبل به پول پرستی بعضی ایمان آوردم. البته که این مرد بدون تعارف گرفت و از خدا خواسته راهش رو کشید و رفت.
حجت هلوم داد تا کنار دریچه جا بگیرم خودش هم نشست، بی‌وقفه نایلون داروها رو تو بغلم انداخت و بعدش آبی از کوله پشتی برداشت برام سرش رو باز کرد:
-بخور! با توام. لعنت به شیطون! نمردیم و کلفت مردمم شدیم.
خودش نایلون رو برداشت و بعدش یه قرص رو سمتم گرفت. حتی اگر بهم سم هم بده، ازش تشکر می‌کنم که از این ابهام نجاتم داده؛ پس بدون هیچ سوالی قرص و بطری رو گرفتم و خوردم. پشتشم سر شربت رو باز کرد و به خوردم داد.
دیدم تار شده بود و شل شده بودم... دقیقا مثل زمانی که آرامش بخش قوی می‌خوردم.
***
با حس به هم پیچ خوردن دل و روده‌ام بیدار شدم و با حالت تهاجی کیسه مخصوص رو برداشتم تا کل هواپیما به گند کشیده نشده... .
حجت: شاید چون داریم فرود میام.
سر دلم رو طبق عادت به سمت پایین ماساژ دادم و آب دهنم رو به طور متوالی قبل از جمع شدن قورت دادم.
مهماندار: خانم‌ها و آقایان به فرودگاه بین‌المللی ایندیرا گاندی خوش آمدید. دمای هوا 24 درجه سانتی‌گراد و ساعت به وقت محلی 6:40 می باشد. لطفا تا توقف کامل هواپیما و باز شدن درب های خروجی، صندلی های خود را ترک نفرمایید. مسافرینی که قصد ادامه مسیر با پروازهای خطوط هوایی دیگر شرکت‌ها را دارند، لطفا به کانتر مربوطه مراجعه نمایند. از طرف خلبان رسول کرمانی و سایر کارکنانِ این پرواز از اینکه هواپیمای ما را انتخاب نمودید سپاسگزاریم و امیدواریم که از پروازتان لذت برده باشید. متشکرم.
بعد از تکرار همین صحبت‌ها به انگلیسی، حجت ایستاد و کوله‌ش رو از بالای سرمون برداشت به تبعیت ازش ایستادم. خودش پشت سرم قدم برداشت سمت در خروجی رفتیم. وارد سالن شدیم و دقایقی برای دریافت چمدون منتظر موندیم.
- میشه چادر رو بردارم؟
حجت: وقتی از فرودگاه بیرون زدیم بردار... .
کمی با گوشیش ور رفت و بعدش کنار گوشش گرفت و کلمات نامفهومی رو بیان کرد که می‌شد گفت همشون هندی بودن. به محض پا گذاشتن به محیط باز چادر رو برداشتم و روی دستم انداختم، برعکس قبل گرمم بود و شاید این حرارت درونم بود.
مردی سمتمون اومد، بعد از گفتن چند کلمه هندی ساک حجت رو گرفت و سمت ماشین قدم برداشتیم.
 
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
Aug
6,376
47,010
مدال‌ها
23
بعد از طی کردن یه راه مستقیم و گذشتن از پمپ بنزین وارد محدوده شهر شدیم. شاید اگر تو هر موقعیت دیگه‌ای به این‌جا اومده بودم از خوشحالی نفسم بند می‌اومد اما حالا از فلاکت نفسم بند اومده؛ چشم‌هام رو بستم و آغوش فرنا و مامان رو تصور کردم، تصور کردم تو همین ماشین کنارم هستن «مامان ببین چقدر دهلی قشنگه، فرنا بیا بریم لباس رسیمشون رو بپوشیم.» سی*ن*ه‌م دوباره سنگینی می‌کرد، قلبم سنگین شده بود؟ شش‌ها قصد خاموشی داشتن؟ نمی‌دونم ولی دردش از ایستادن یه مرد روی قفسه سینم بیش‌تر بود.
حجت: لعنتی چرا انقدر آروم میره؟ آنکل جان جندی ژان! (अंकल जॉन, जल्दी जाओ) (عمو جان تندتر برو)
مقابل یک ویلای سلطتنی ایستاد که از اطرافش مشخص بود به طور کلی بافت این‌جا همین‌طوره. بعد از پیاده شدن حجت من هم پیاده شدم و چمدون رو که پایین گذاشت، دوباره مچم رو گرفت و دنبال خودش کشوند.
حجت: تو از واشنگتن اومدی، پس لزومی نداره هندی بلد باشی. کارکن‌های منزل همه فارسی بلدن به غیر باغبون‌ها و یه دختر جوون که تازه اومده.
کلیدی از جیبش در آورد و بعد از انداختن روی در آهنی که به فضای سبز باغ، دید داشت وارد شدیم. پله‌های گرد رو که رد کردیم، در شیشه‌ای تمام قد رو باز کرد تعدادی خانم با فرم یکسان دو تا آقا که مشغول کار بودن همه متوقف شدن و سمت ما چرخیدن و کاری که همیشه حمیده خانم تو خونه بی‌دلیل می‌کرد رو انجام دادن، تعظیم!
سرم رو پایین انداختم، من نه معبدم نه قبله... حتی اگر نماد احترام هم باشه اذیتم می‌کنه. حجت «آمهی» رو صدا زد و دختری جوون مقابلمون ایستاد، از تو جیبش گوشی در آورد و بعد عکس من رو مقابلش گرفت:
- بِل کول هسهی باناناهه هادیم کانتهیم بلانینجیه. ( बिल्कुल ऐसे ही बनाना है, आधे घंटे में बना लीजिये.) (آمهی دقیقا باید این شکلی بشه، نیم ساعته درستش کن.)
حتی اگر بهم می‌گفتن دوباره همین جمله رو من بگم از درست گفتنش شک داشتم یا یه چیزی مثل (بِکٌل هسی بناناهه هادکانتیم بلانیجه) می‌شد.
حجت: دنبالش برو.
انگار با من بود که سمت دختر هلم داد و به تبعیت ازش به سمت راست پذیرایی ویلا قدم برداشتیم و در یکی از اتاق‌ها رو باز کرد، دستش رو پشت کمرم گذشت مقابل میز آرایش نشوندم.
بعد از این‌که سیاهی زیر چشمم رو با پودر و کانسیلر محو کرد شروع کرد بالا چشم راستم رو سیاه کرد و گسترش داد، رگه‌های رو داخلش خالی گذاشت در آخر یه ماه گرفتگی فیک تحویلم داد. در اتاق محکم باز شد و پسری که می‌خورد حداقل بیست سالش باشه اومد داخل.
پسر: काम जल्दी खत्म करो। (کار رو زود تموم کن.)
پسره از اتاق بیرون رفت و دختر از روی صندلی بلندم کرد و از توی کمد اتاق، لباس بلند مشکی بیرون کشید و خودش برای این‌که بپوشم دست به کار شد.
پوشیدن آخرین قلم که شنل مشکی کلاه دار بود، باعث شد حس کنم یه مافیا بزرگم البته وجود این مافیا اونم تو هند مانع پر و بال دادن افکارم می‌شد.
هوا رو به تاریکی می‌رفت و بهم می‌فهموند من یک روزه که مادرم رو ندیدم. صحنه‌های مبهم روز طلاق نیمه تموم مامان و عماد تو ذهنم شکل می‌گرفت... همون موقع که دادگاه رو شهربازی می‌دیدم و تو اوج بچگی عماد من رو از مادرم سه سالِ تمام جدا کرد.
اگر قراره این‌جا بمونم بعدش حافظه‌م رو از دست بدم شاید تحمل آینده راحت‌تر بشه، ولی چقدر می‌تونه مضحک باشه که من زجر کشیده برای بار دوم به یه نسخه خام تبدیل بشم؟ اما این من، دیگه بهایی به آینده نمیده. من واقعا تو انتخاب ناشیم، اگر گزینه مرگ رو داشته باشم بی‌شک اون رو انتخاب می‌کنم.
از اتاق بیرون فرستادم و همزمان حجت از پله‌ها پایین می‌اومد:
- فر... شمیم دیر شد، فقط ده دقیقه وقت داریم.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین