- Aug
- 6,376
- 47,010
- مدالها
- 23
منم روزی چنین گازی رو روشن کردم، حتی طعم خوابیدن روی زمین و سفرهای که رو زمین پهن میشه رو چشیدم. بارها این خاطرات رو عماد یادآوری کرده ولی باید به خاطر اینکه خانوادهش رو از کثافت بیرون کشیده دست بوسش باشیم!
***
(فلش بک)
(2008/11/7)
هلیا: به خواست خودم زنِ توِ یهلاقبا نشدم! مردشور تو و این مسافرتت رو ببرن. مثلا داری با لونه موشت و این ماشین پوکیده خوشبختم میکنی؟
چه چیزی میتونه به اندازه جدال بین پدر و مادر عذابت بده؟ ما "نداشتن آرامش" رو به فرزند خوندگی گرفتیم. فرنا صدای آهنگ هنزفریش رو لحظه به لحظه بالاتر میبرد، اون فرزند جدید خانواده رو نپذیرفته! حداقل نه به اندازه من... .
عمار با سیگارش سیگار دیگهای روشن کرد، بوی گندش تو ماشین خفهم میکرد؛ ولی اگر سیگار آرومش میکنه... بذار بکشه! نگاه سرخش رو از جاده گرفت:
- ناراحتی؟ دو تا پس انداختی، همینها همه اموالته بردار ببرشون؛ هری!
و صدای سیلی که هلیا به صورتش کبوند، حالا فرنا هم سیخ نشست و به جلو نگاه کرد، آره... این فرزند ناروا با قصد گرفتن جونمون پا به خانواده گذاشته.
عمار: تو الان چه غلطی کردی؟ تو لایق زندگی نیستی! خودم تو رو با دو تا بچهت میکشم.
فرمون رو بیتوجه به تقلا مامان رهاش کرد.
***
(حال)
به یاد آوردن گذشته و چسبوندن این پازل به هم... چه دردی رو ازم دوا میکرد؟ فقط بیش از قبل از بابام متنفر میشم! اون زمانی که اسم خودمم فراموش کرده بودم رو میشه به عنوان لذت بخشترین لحظات زندگی یاد کرد. ما قرار بود بمیریم، هر چهارنفرمون از واژگون شدن ماشین چنین انتظاری داشتیم. ولی من یک هفته بیهوش بودم و فراموشی نصیبم شد، بابا فقط دستش شکست، فرنا و مامان بارِ یک سال کما رو به دوش کشیدن. الان همه زندهایم!
عماد وارد اشپزخونه شد، نیشخندی روانه لبش کرد:
- من دستشویی هم رفتم و تو دست به سیاه و سفیدم نزدی؟ عین مادرت بیعرضهای!
روغن برداشت و به حالت دورانی کف ماهیتابه ریخت. گرد کردم و از آشپزخونه بیرون زدم... نفس عمیقی کشیدم و روی مبل نشستم، گوشیش به شارژ بود و هر چند لحظه یه بار میلرزید، کمی خودم رو جابهجا کردم و نگاهی به نوتیفها انداختم:«اونها فرنا رو میشناسن، با آوردن اون یکی دخترِ ابلهت به همه نقشهها گند نزن»
لبخندی زدم و پیام بعدی رو خوندم:« عماد؟ اون دخترت اصلا بلده انگلیسی حرف بزنه؟ هندی رو به درک!» چرا باید هندی حرف بزنم؟ گوشی سایلنت بود و این بار زنگ زد اسم «حجت» نمایان شد. کلید وصل مکالمه رو به چپ کشیدم و در سکوت منتظر موندم حرف بزنه:
- از خر شیطون بیا پایین! از سیاست چیزی سرش میشه؟ آخه تو چرا به دخترت گفتی میخوای ببریش اونور؟ اصلا به من و تو چه که مامانش بهش وابستهست؟ الو؟ عماد؟ الو؟
قطع کردم. با یه دودوتا چهارتای ساده میشه فهمید، پدر عزیزم داره زمینه شدت گرفتن این انزجار رو مهیا میکنه!
از گوشی فاصله گرفتم و همون موقع تابه رو با دستگیره از روی گاز برداشت و به سمت پذیرایی نقلی خونه قدم برداشت، اون یکی دستگیره رو روی زمین انداخت و تابه رو روش گذاشت.
عماد: چته؟ بازم نیشت بازه... .
بی توجه به حرفش روی زمین نشستم با صدای پر انرژی زمزمه کردم:
- با چی بخورم؟
عماد به سمت اتاق قدم برداشت:
- با پاهات بخور. نون تو یخچاله؛ میری، برمیداری، میخوری!
***
روی دست خوابیدم و به بیرون خیره شدم، غیرممکنه ساعت چهارِ صبح بیدار باشه. از روی ملحفه که روی زمین انداخته بود بلند شدم و پاورچین سمت در رفتم.
وارد اتاق خودش شدم، لعنت بهش! مثلاً پدره ولی خودش روی تخت میخوابه، من باید روی زمین بخوابم. با صدای آرومی زمزمه کردم:
- عماد؟ دستشویی دارم. در قفله. عماد؟
با همون خوابآلود دست تو جیبش کرد و کلید رو بیرون کشید. از دستش قاپیدم از چوب لباسی پالتو خودش رو هم برداشتم، به سمت حیاط پا تند کردم.
در رو بستم و از پشت قفل کردم، خوب بخوابی بابا جان!
در حیاط رو باز کردم، یکی از آدمهای کشیکچی خودش تو ماشین جلو در خواب بود! آدمهات عین خودت مشکل روانی دارن... .
در آهنی رنگ و رو رفته رو بستم و به سمت انتهای کوچه قدم برداشتم. پالتو اون رو هم پوشیدم تا مبادا از سرما بمیرم. نه فامیلی داشتم، نه دوستی. یه بلوار از خونهای که آوردم دور شدم، فکر خوابیدن تو کوچه واقعا مسخرهست! چارهای جز مهمون خونه مردم شدن ندارم.
رندوم در یکی از خونهها رو کوبیدم. بعدش رو به آسمونی که رو به روشنی میرفت دو تا به گونهم کوبیدم، اوستا کریم!؟ جونِ من! فریا بمیره، این طرف مرد نباشه.
***
(فلش بک)
(2008/11/7)
هلیا: به خواست خودم زنِ توِ یهلاقبا نشدم! مردشور تو و این مسافرتت رو ببرن. مثلا داری با لونه موشت و این ماشین پوکیده خوشبختم میکنی؟
چه چیزی میتونه به اندازه جدال بین پدر و مادر عذابت بده؟ ما "نداشتن آرامش" رو به فرزند خوندگی گرفتیم. فرنا صدای آهنگ هنزفریش رو لحظه به لحظه بالاتر میبرد، اون فرزند جدید خانواده رو نپذیرفته! حداقل نه به اندازه من... .
عمار با سیگارش سیگار دیگهای روشن کرد، بوی گندش تو ماشین خفهم میکرد؛ ولی اگر سیگار آرومش میکنه... بذار بکشه! نگاه سرخش رو از جاده گرفت:
- ناراحتی؟ دو تا پس انداختی، همینها همه اموالته بردار ببرشون؛ هری!
و صدای سیلی که هلیا به صورتش کبوند، حالا فرنا هم سیخ نشست و به جلو نگاه کرد، آره... این فرزند ناروا با قصد گرفتن جونمون پا به خانواده گذاشته.
عمار: تو الان چه غلطی کردی؟ تو لایق زندگی نیستی! خودم تو رو با دو تا بچهت میکشم.
فرمون رو بیتوجه به تقلا مامان رهاش کرد.
***
(حال)
به یاد آوردن گذشته و چسبوندن این پازل به هم... چه دردی رو ازم دوا میکرد؟ فقط بیش از قبل از بابام متنفر میشم! اون زمانی که اسم خودمم فراموش کرده بودم رو میشه به عنوان لذت بخشترین لحظات زندگی یاد کرد. ما قرار بود بمیریم، هر چهارنفرمون از واژگون شدن ماشین چنین انتظاری داشتیم. ولی من یک هفته بیهوش بودم و فراموشی نصیبم شد، بابا فقط دستش شکست، فرنا و مامان بارِ یک سال کما رو به دوش کشیدن. الان همه زندهایم!
عماد وارد اشپزخونه شد، نیشخندی روانه لبش کرد:
- من دستشویی هم رفتم و تو دست به سیاه و سفیدم نزدی؟ عین مادرت بیعرضهای!
روغن برداشت و به حالت دورانی کف ماهیتابه ریخت. گرد کردم و از آشپزخونه بیرون زدم... نفس عمیقی کشیدم و روی مبل نشستم، گوشیش به شارژ بود و هر چند لحظه یه بار میلرزید، کمی خودم رو جابهجا کردم و نگاهی به نوتیفها انداختم:«اونها فرنا رو میشناسن، با آوردن اون یکی دخترِ ابلهت به همه نقشهها گند نزن»
لبخندی زدم و پیام بعدی رو خوندم:« عماد؟ اون دخترت اصلا بلده انگلیسی حرف بزنه؟ هندی رو به درک!» چرا باید هندی حرف بزنم؟ گوشی سایلنت بود و این بار زنگ زد اسم «حجت» نمایان شد. کلید وصل مکالمه رو به چپ کشیدم و در سکوت منتظر موندم حرف بزنه:
- از خر شیطون بیا پایین! از سیاست چیزی سرش میشه؟ آخه تو چرا به دخترت گفتی میخوای ببریش اونور؟ اصلا به من و تو چه که مامانش بهش وابستهست؟ الو؟ عماد؟ الو؟
قطع کردم. با یه دودوتا چهارتای ساده میشه فهمید، پدر عزیزم داره زمینه شدت گرفتن این انزجار رو مهیا میکنه!
از گوشی فاصله گرفتم و همون موقع تابه رو با دستگیره از روی گاز برداشت و به سمت پذیرایی نقلی خونه قدم برداشت، اون یکی دستگیره رو روی زمین انداخت و تابه رو روش گذاشت.
عماد: چته؟ بازم نیشت بازه... .
بی توجه به حرفش روی زمین نشستم با صدای پر انرژی زمزمه کردم:
- با چی بخورم؟
عماد به سمت اتاق قدم برداشت:
- با پاهات بخور. نون تو یخچاله؛ میری، برمیداری، میخوری!
***
روی دست خوابیدم و به بیرون خیره شدم، غیرممکنه ساعت چهارِ صبح بیدار باشه. از روی ملحفه که روی زمین انداخته بود بلند شدم و پاورچین سمت در رفتم.
وارد اتاق خودش شدم، لعنت بهش! مثلاً پدره ولی خودش روی تخت میخوابه، من باید روی زمین بخوابم. با صدای آرومی زمزمه کردم:
- عماد؟ دستشویی دارم. در قفله. عماد؟
با همون خوابآلود دست تو جیبش کرد و کلید رو بیرون کشید. از دستش قاپیدم از چوب لباسی پالتو خودش رو هم برداشتم، به سمت حیاط پا تند کردم.
در رو بستم و از پشت قفل کردم، خوب بخوابی بابا جان!
در حیاط رو باز کردم، یکی از آدمهای کشیکچی خودش تو ماشین جلو در خواب بود! آدمهات عین خودت مشکل روانی دارن... .
در آهنی رنگ و رو رفته رو بستم و به سمت انتهای کوچه قدم برداشتم. پالتو اون رو هم پوشیدم تا مبادا از سرما بمیرم. نه فامیلی داشتم، نه دوستی. یه بلوار از خونهای که آوردم دور شدم، فکر خوابیدن تو کوچه واقعا مسخرهست! چارهای جز مهمون خونه مردم شدن ندارم.
رندوم در یکی از خونهها رو کوبیدم. بعدش رو به آسمونی که رو به روشنی میرفت دو تا به گونهم کوبیدم، اوستا کریم!؟ جونِ من! فریا بمیره، این طرف مرد نباشه.
آخرین ویرایش: