من معمولی بودم. به جز کارنامهام که مایهی فخرم بود در همه چیز معمولی بودم. اشتباه من وقتی شروع شد که با شلوغ شدن دورم فکر کردم متفاوتم. گم شدم در همهمه اطراف اما؛ اما دنیا با من بازی اصلی رو شروع کرد، یه مسابقه که من وزیرش رو بیرون انداخته بودم غافل از اینکه سربازش به ته خط رسیده و من اون رو ندیدم.
***
با سارا و مهدیه توی حیاط نشسته بودیم. سارا که درگیر راه اندازی ساعت خوابیدش بود گفت:
- از سوژه چه خبر؟
- کدوم سوژه؟
مهدیه گفت:
- داره میاد.
جهت نگاهش لبخند به لبم آورد گفتم:
- بیخیال بچهها.
سارا گفت:
- بارونیش رو ببین.
مهدیه گفت:
- میدونین لو رفتن سالن اجتماعات کار خودشه؟
گفتم:
- مهدیه الان که غریبه پیشمون نیست سرهم نمیکنی که؟
توی چشمهام نگاه کرد و گفت:
- برای بد کردن یکی کلی راه هست ولی هیچی به اندازه واقعیت نمیتونه به زمین بزنتش.
سارا و مهدیه به من نگاه میکردن. سالن اجتماعات خط قرمزم بود قسم خورده بودم اگه مقصرش رو پیدا کنم؛ حالش رو بدجوری بگیرم.
با صدای زنگ کلاس گفتم:
- بریم تو.
مهدیه:
- ولی نمیخوای... .
- به موقعش.
به هر دو نگاه کردم و لبخند زدم. به موقعش فقط به موقعش. از مینی بوس پیاده شدم. وقتی به خونه رسیدم یک راست به اتاقم رفتم. جزوههای درسیم رو باز کردم. فردا امتحان داشتم باید فکر تلافی رو از ذهنم بیرون میکردم و درس میخوندم. ساعت از یک و نیم رفت دو، از دو رفت چهار و از چهار رفت شش عصر. تگرگ با شدت به شیشه میخورد. پشت شیشه وایسادم و به رعدوبرق نگاه کردم. پیامی از سارا رسید که سوژه توی یه کافی شاپ کار میکنه. زیرش پیام چند ساعت قبل مامان بود.
- غذا تو یخچاله گرمش کن.
پایین کوچه توی تاکسی نشسته بودن.
مهدیه گفت:
- مامانش فوت شده.
مردد ماندم.
- خب؟ دلت سوخته؟
مهدیه نیم نگاهی به من کرد و سرتکون داد. سرتکون داد که نه ولی دیدن تردید در چشمهای اون راحت بود. به کوچه پس کوچههای خیس نگاه میکردم. با صدای سارا که رسیدنمون رو اعلام میکرد پیاده شدیم و به کافیشاپ نگاه کردیم. خودش بود با پیشبند سبزی که به تن داشت روی یه میز رو تمیز میکرد.