جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [رمان متهم رمانتیک] اثر« لیلی محمد حسینی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط Lili.khnom با نام [رمان متهم رمانتیک] اثر« لیلی محمد حسینی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,649 بازدید, 223 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [رمان متهم رمانتیک] اثر« لیلی محمد حسینی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Lili.khnom
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Lili.khnom
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
مستقیم به کلاس رفتم. یکی از دخترها گفت:
- چی شد شبنم؟
بدون جواب دادن کتاب‌هام رو توی کیفم چپوندم که تازه وارد کنارم ایستاد خم شد و دفترم رو که روی زمین افتاده بود برداشت و سمت من گرفت. دفتر رو گرفتم و گفتم:
- بخاطر گذشته متاسفم.
لبخند کمرنگی زد و گفت:
- اشکال نداره.
خانم علیانی توی ماشین نشسته بود و من کنار در ایستادم و گفتم:
- خودم راه رو بلدم خانم.
- سوارشو شبنم.
با لبخند قدردانی گفتم:
- اولین کاری که می‌کنم همه‌چیز رو جز به جز برای مامان تعریف می‌کنم، دنبال روزنامه هم نمیرم. شما برگردین مدرسه خدانگهدار.
کیفم رو روی شونه‌ام انداختم و چند قدم بیش‌تر نرفته بودم که دستم کشیده شد.
- باهات حرف دارم دختر کله شق.
به اطراف نگاه می‌کردم و خانم علیانی که چند دقیقه‌ای بیرون رفته بود تا جواب گوشیش رو بده با لبخند برگشت و گفت:
- چی می‌خوری؟
- یه دونه کیک.
خندید و گفت:
- چه کم خرج.
لبخندی زدم و چیزی نگفتم. برای من که همان هم گران بود. من مدت‌ها بود عادت به رفع گرسنگی با هله هوله داشتم و مامان از دستم حرص می‌خورد.
- من با خانم محمدی صحبت کردم که تا امتحانات نهایی خودت بخونی.
خواستم حرف بزنم که دستش رو بالا آورد و من رو به سکوت وادار کرد.
- حرفم هنوز تموم نشده، یادت هست که قول دادم یه کار برات پیدا می‌کنم؟
- بله.
- تو به ازای درس خوندن پول می‌گیری.
- چی؟
خانم گفت:
- به عنوان قرض قبول کن. وقتی رشته مورد علاقت قبول شدی و دستت رفت توی جیبت اون رو به من برمی‌گردونی.
- خانم بیش‌تر شبیه صدقه‌ست تا قرض حتی اگه قرض هم باشه من می‌خواستم پول در بیارم نه یه چیزی هم بدهکار بشم.
- اگه موفق شدی برش می‌گردونی اما اگه نشد اون‌وقت پرستار مادرم شو تا جبران بشه. قبول؟
- مامانم چی بهش گفتین؟
خانم علیانی از پسر گارسون که سفارش‌ها رو روی میز چیده بود تشکر کرد و گفت:
- مامانت که کلاً با کار کردنت مشکل داره. اگه بفهمه که همه‌چیز منتفیه.
- اگه من پول رو گرفتم و پس ندادم چی؟
- واقعاً پس نمیدی؟
- شاید.
خندید و گفت:
- با این‌همه مسولیت پذیری دنبال کار بودی؟ فعلاً قبوله؟
- دلتون برام سوخته؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
سکوت و نگاه عجیب خانم علیانی بود. چیزی که گفته بودم حقیقت داشت؟ گفت:
- تو با یک ‌دندگی کردنت خودت رو حیف می‌کنی شبنم. دوست ندارم ببینم اشتباه میری.
لبخندی بهش زدم و جواب اون هم یه لبخند بود. روزها پشت سر هم می‌گذشتند و مامان که حالا علت مدرسه نرفتنم رو می‌دونست بعد از یک بگو مگوی جدی با خانم محمدی نگران سلامت من بود و لحظه‌ای تنهام نمی‌ذاشت. هربار با خوندن شیمی برخلاف قبل که چندین بار مرورش می‌کردم، بار اول کاملاً برام جا می‌افتاد. کم‌کم تونستم روی این کتاب مسلط بشم و این‌طوری بود که تصمیم گرفتم فراتر پیش برم و درباره داروها بخونم. از کتاب‌خونه؛ کتابی درباره خواص میوه‌ها و گیاهان امانت گرفتم و با گذاشتن میوه‌‌های دور و برم ساختار و خواصشون رو روی برچسب می‌نوشتم. رنگارنگی میوه‌ها به من انگیزه می‌داد. روزی قصد تغییر دادن اتاقم رو کردم. مامان می‌گفت باید زیست رو بیش‌تر بخونم و نتیجه‌ی یاد گرفتن شیمی میشه از دست دادن چشم‌هام مثل زکریا رازی. من هم هربار با استدلال‌هاش می‌خندیدم و مامان رو مطمئن می‌کردم هنوز اول راه هستم و این اتفاق نخواهد افتاد. مامان روزی از من دیکته‌ی انگلیسی می‌گرفت که گوشیش زنگ خورد.
- بیا این‌ها رو تمرین کن تا برگردم.
- مامان من گشنمه.
- یخچال توی آشپزخونه‌ست.
زیر لب گفتم:
- منظورم اینه برام یه چیزی میاری؟
دستش رو به معنی پاشو برو خودت رو لوس نکن تکون داد و رفت به گوشیش جواب بده. چندتا هلو شستم و با برداشتن پیش دستی و چاقو به پذیرایی برگشتم که گریه‌ی مامان رو شنیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
- مامان... مامان خوبی؟
مامان با گریه خندید و گفت:
- مگه نگفتم کلمه‌ها رو تمرین کن؟
نفس راحتی کشیدم. کنارش نشستم و پرسیدم:
- کی بود؟ خواستگار جدید؟
- خجالت بکش دختر، من بخاطر خواستگار می‌شینم گریه می‌کنم؟
- پس کی بود؟
- هیچ‌ک.س.
خم شدم تا گوشیش رو بردارم و چون حدس میزد می‌خوام چه‌کار کنم زودتر برش داشت.
- پاشو بریم ادامش رو بگم. تو مگه امتحان نداری؟
با حرص دنبالش راه افتادم. می‌دونستم تا نخواد محاله که بفهمم.
- شبنم.
- جونم.
- یادته گفتم زمینی که مال بابامه گذاشتم برای فروش؟
- یادمه.
با لبخند گفت:
- براش مشتری پیدا شده.
- تا حالا مشتری نبوده؟
- با اون قیمتی که می‌خواستم نه.
مامان دوباره گفت:
- اول از همه می‌خوام از این خونه بریم.
مستقیم بهم نگاه کرد و گفت:
- خوش‌حال نشدی؟
بغلش کردم و گفتم:
- مامان.
- ها؟
- میشه به‌جای عوض کردن خونه تو دیگه کار نکنی؟ این‌جا خیلی هم خوبه.
- یعنی دیگه نَرَم تو مغازه؟ مگه نگفتی این‌جا رو دوست نداری؟
- مامان کار نکن.
مامان موهام رو نوازش کرد و گفت:
- کار جوهر انسانه اگه آدم کار نکنه مثل برکه‌ای می‌مونه که بو گرفته ولی قول میدم خودم رو خیلی اذیت نکنم.
به اجبار لبخندی زدم و چاره‌ای جز پذیرفتن نداشتم. خانم علیانی به قولش عمل کرده بود و من که از اون شرایط خیلی راضی نبودم راضیش کرده بودم که دو روز در هفته پرستار مادرش باشم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
صبح زود، وقتی مامان خواب بود براش یادداشت نوشتم که دارم میرم کتاب‌خونه ظهر برمی‌گردم. هر وقتی به مامان دروغ می‌گفتم حس می‌کردم که بیشتر از هر زمانی تنها میشم. توی کیفم چندتا کتاب گذاشتم و از پله‌ها پایین اومدم. مامان رو که غرق خواب بود بوسیدم و بیرون رفتم. در حیاط رو بستم و آسمون صورتی نارنجی من رو سرحال می‌آورد. با خانم راننده صحبت کرده بودم و منتظر کنار در نشستم. به آدرسی که خانم علیانی داده بود نگاه کردم خیلی دور نبود اما عمراً سر صبح حاضر می‌شدم تنها برم. بوق ماشین من رو از خواب بیدار کرد.
- سلام.
- سلام صبح بخیر کجا میری؟
گوشی رو نشونش دادم و گفتم:
- بلدین؟
نگاهی به آدرس انداخت و گفت:
- کوچه عقاب؟
- بله. چهار راه رو که رد کنین به اون‌جا می‌رسیم.
- آره، آره. می‌دونم کجا رو میگی.
خونه‌های اون کوچه ویلایی بودن. ماشین کنار کوچه‌ای که از دو طرف درخت‌کاری شده بود نگه داشت. خونه دری نقره‌ای داشت که بین دوتا درخت نارس گردو پنهان شده بود. به گردوهای سبز نرسیده نگاه کردم و زنگ زدم. کسی جواب نمی‌داد، آسمون روشن شده بود و کوچه رو بهتر می‌دیدم. کوچه‌ای تمیز که خونه‌ها برق می‌زدن. دوباره زنگ زدم که یکی از پشت آیفون گفت:
- بر مزاحم لعنت.
- سلام منزل خانم سمیعی؟
- بفرما؟
- من پرستار جدید هستم، در رو باز می‌کنین؟
- کی گفته من پرستار می‌خوام؟
خدا عاقبت من رو با این پیرزن یک‌دنده به خیر کنه.
- این خرابه من باید این‌همه راه بیام، صبر کن بیام ببینم چی میگی.
مدتی گذشت. خمیازه‌ام با گشوده شدن در هم‌زمان شد. خانمی دیدم که چروک‌های عمیقی روی صورتش بود. عصای حناییش رو به در تکیه داده بود و با چشمای ریز و نافذ به من نگاه می‌کرد. عقب رفت و در رو نبست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
پشت سرش راه افتادم و حیاط پر بود از درخت‌های میوه. ته باغ لونه‌ی مرغ و خروس‌ها بود. خمیده قدم بر می‌داشت و آروم قدم میزد. من هم آروم‌تر راه رفتم تا با اون هم‌ قدم بشم.
- اسمت چیه دختر؟
- شبنم هستم خانم.
- ازش خوشم نمیاد.
جعبه‌ای برداشت و به سمت پرنده‌ها رفت.
- پگاه بهتره چون بی‌موقع اومدی و من رو از خواب بیدار کردی.
پشت چشمی نازک کردم و حرفی نزدم.
- پگاه اون چوب رو بردار.
خم شدم و چوب رو بلند کردم یه دفعه خروسی بیرون پرید. من هم جیغ کشیدم و دست‌هام رو جلوی صورتم گرفتم. خانم سمیعی روی سرشون دونه می‌پاشید و خروس هم بعد از قبضه کردن روح من دور شد.
- از این زبون بسته‌ها نترس، نوکشون خیلی درد ندارن ولی مشخصه دختر نازک نارنجی هستی.
چشم غره‌ای به مرغ و خروس‌ها رفتم و برای امنیت جانی خودم چند متر دورتر از لونه‌شون وایسادم. خانم سمیعی بی هیچ عجله‌ای با آرامش روی سرشون دونه می‌پاشید گفت:
- پگاه ببین تخم نداشتن من کمر درد دارم نمی‌تونم خم بشم.
زیر لب گفتم:
- کار جوهر انسانه. قوی باش شبنم.
شاخه‌ای برداشتم و با فاصله بین پرنده‌ها وایسادم.
- این‌جوری نه.
از فرصت استفاده کردم و یه بار محکم زدم توی سر خروسه که قوقولی قوقو کرد و بال‌هایش رو باز کرد. خانم سمیعی گفت:
- بچه با این بی‌چاره چه دشمنی داری؟ یه دونه تخم گذاشتن برش دار بیار تو.
وقتی دور شد با فکری که به ذهنم رسید لبخند زدم. از رفتنش که مطمئن شدم، شیلنگ آب رو باز کردم و توی سر پرنده‌ها گرفتم با فرار اون‌ها منم زود تخم مرغ رو برداشتم و به سمت خونه دویدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
خونه نقلی طرح چوب بود. دیوارکوب‌های سر گوزن داشت و شومینه خاموش بود. بالای شومینه یه قاب بزرگ سیاه و سفید بود. توی عکس یه زن و مرد جوان کنار هم وایساده بودن. مرد دست‌هاش رو پشت سرش برده بود و زن روسریش رو سفت زیر گلوش گره زده بود.
- شوهر خدابیامرزمه.
خانم سمیعی روی صندلی گهواره‌ای نشسته بود و با مهارت از بزرگی یه کاموای آبی کم می‌کرد تا چیزی ببافه دوباره خودش گفت:
- نظامی بود. این عکس رو یه عکاس انگلیسی از ما گرفت، روز عروسی بهش گفتم دوست دارم عکس یادگاری داشته باشم و روز بعد از یه عکاس انگلیسی خواست که از ما عکس بگیره.
گفتم:
- خاطرتون رو می‌خواسته‌ ها.
سر میله رو کج کرد و گفت:
- پس چی؟ عشق و عاشقی زمان ما که مثل الان آبکی نبود. سی و سه بار اومد من رو از بابام خواستگاری کرد‌. دفعه‌ی آخر دو روز توی زمین کشاورزی ما نشست و تکون نخورد تا بابام راضی شد.
- شما چی؟
نگاهی کوتاه به من کرد و گفت:
- عیب بود.
- یعنی ندیده جواب مثبت دادین؟
لبش کج شد و گفت:
- روی پشت بوم می‌نشستم و اون که از کنار خونه‌مون رد می‌شد، می‌دیدم.
اون روز چند بار به مامان زنگ زدم. فهمیدم که خانم سمیعی فقط صبح‌ها بدخلقه و یکم آلزایمر داره چون چندبار اسمم رو پرسید و هربار اسم جدیدی برام انتخاب می‌کرد. در کل کار زیادی نداشتم که انجام بدم و زیر درختی می‌نشستم و درس می‌خوندم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
یه پیام اومد. از طرف مهدیه بود و باعث شد کتابم رو ببندم و روی عکس زوم کنم. چیزی می‌دیدم که باورم نمی‌شد، هربار که صادقانه فکر می‌کردم به این نتیجه می‌رسیدم دوست‌های من قابل اعتماد نبودن ما در واقع هیچ‌وقت باهم صمیمی نبودیم اما وقت خوش‌گذرونی باهم بودیم. اون عکس نشون داد من چقدر از شناختن آدم‌ها ناتوانم و مهدیه و سارا چقدر آب زیر کاه هستن. به سرعت به مهدیه زنگ زدم:
- الو؟
- این چیه؟
- چی می‌خواستی باشه عزیزم ما عکس یادگاری گرفتیم خواستم دوست جدیدمون رو ببینی.
- دارم می‌بینم. چیزی که نمی‌بینم آدم‌های گذشته است، مهدیه من دارم تلاش می‌کنم بشناسمتون چون شماها تنها دوست‌های من بودین، دوست ندارم بد فکر کنم اما هر بار از بهم زدن با شما مطمئن‌تر می‌شم.
لحظه‌ای سکوت کرد و بعد با سرخوشی گفت:
- شبنم جان این‌که تو داری تلاش می‌کنی من رو بشناسی نشون میده چه‌قدر پیشرفت داشتی، من هم بهت کمک می‌کنم زودتر به موفقیت برسی.
تماس رو قطع کرد. مهدیه معمولاً آدم کینه‌ای بود و کم پیش میومد اتفاقی از ذهنش پاک بشه. همیشه تمام سعیش رو می‌کرد که خودش رو بی‌تفاوت نشون بده اما وای به حال وقتی که کینه مثل زخم خون‌ریزی می‌کرد. بلند شدم و چند قدم راه رفتم. معلوم بود تازه وارد به اجبار توی کادر عکس وایساده و از مستقیم نگاه کردن به دوربین طفره می‌رفت. تایپ کردم:
- دوست جدیدتون مبارک.
مهدیه نوشت:
- خدمتکار جدید درسته.
چند بار احتیاج داشتم تا نوشته‌ی اون رو بخونم تا ذهن تعطیل شده‌م دست از نفهمیدن برداره. این‌که کیلومترها دورتر از من در نزدیکی آب‌های خزر چه اتفاقی پیش اومده که من بی‌خبرم؛ خودش بغرنج بود، دیگه حل مسئله‌ی بودن تازه وارد کنار اون‌ها از دست من خارج بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
اون دختر برای به دست آوردن پول هیچ کاری رو عار نمی‌دید اما چه‌طور می‌تونست برای آدمی کار کنه که تحقیرش می‌کرد؟ غرور نداشت؟ چه‌قدر ممکن بود به پول نیاز داشته باشه که حاضر به این کار شده بود؟ دوباره پیامی اومد که هوشیاری رو از من دزدید:
- راستی یه چیزی رو نمی‌دونی، خانم علیانی عممه. تو کلاً عادت داری به ما بچسبی مگه نه؟
وقتی عکس دست جمعی از خانواده‌ش فرستاد وا رفته روی چمن‌ها نشستم و در تک‌تک اون ثانیه‌ها فقط به این فکر می‌کردم چه‌قدر از تفاوت سرنوشت مهدیه با بقیه بخاطر ثروتش برای خانم علیانی تعریف کرده بودم. به آخرین مکالمه‌ای که باهم داشتیم فکر کردم...
- من به مهدیه بابت رفتارش حق می‌دم. مهدیه هیچ وقت از یه مرزی عبور نمی‌کنه، شاید وقتی موهای هم رو می‌کشیدیم برای اولین بار از نفوذی که باباش توی هیئت مدیره داره حرف زد. ولی رفتار آدم‌هایی مثل خانم محمدی در شأن یه مدیر نیست. ما توی مدرسه به دو دسته تقسیم می‌شدیم.
خانم علیانی هم گفته بود:
- شبنم جان این‌که بعد از دعوای شدیدی که با دوستات داری باز تلاش می‌کنی منصف باشی، باعث میشه ایمان من به تربیت درستی که داشتی قوی‌تر بشه. این ناحقی‌ها تا وقتی که ما نفس می‌کشیم وجود داره تو باید عادت کنی به دیدن خانم محمدی‌هایی که چه بسا ناچار باشن به درست کردن این تبعیض‌ها. همه‌ی این‌ها رو وقتی وارد اجتماع شدی، می‌بینی. من می‌دونم شخصیت حساست دیر به اون‌ها عادت می‌کنه فقط امیدوارم آمادگیش رو هرچه زودتر پیدا کنی.
همه چیز اون زمان واسه من گنگ بود. مهدیه‌ای که احترام خانم علیانی رو داشت و به جورایی ازش می‌ترسید در واقع از عمه‌ی خودش فراری بود و فقط گفته بود از فامیل‌های دور هم هستن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
مامان کولر رو روشن کرد و گفت:
- یه لیوان آب بده.
وقتی لیوان رو به دستش دادم کنار مبل زانوهام رو بغل کردم و گفتم:
- چی شد؟
گلویی که تازه کرد گفت:
- قراره این‌جا رو هم به همون مشتری بفروشم.
- این‌جا هم؟
- آره، برای خونه جدید پول لازم داریم.
- بازم؟
لبخند خسته‌ای زد و گفت:
- تو نمی‌خواد نگران چیزی باشی فقط روی درس‌هات تمرکز کن باشه؟ من حواسم به همه چیز هست.
- باشه.
کش و قوسی به بدنش داد و گفت:
- پاشو برو به درس‌ها برس.
- باشه.
- د پاشو... .
نیم ساعت بعد که روی تخت دراز کشیده بودم و پاهام رو به دیوار چسبونده بودم تقه‌ای به در خورد. نگاهم رو از انگشتم که از جوراب بیرون اومده بود تا بتونه با فضولی به اطراف نگاه کنه گرفتم.
مامان بالای سرم وایساد و گفت:
- شبنم خانم خانم معلمت پشت خطه.
به گوشی نگاه کردم و گفتم:
- فعلاً کار دارم.
مامان با چشم غره لب زد:
- می‌شنوه جواب بده.
دوباره به پاهام خیره شدم و شروع کردم به شماردن خط‌های راه راه جوراب‌ها که مامان چندبار دیگه صدام زد و آخر بیرون رفت. به محض بسته شدن در چهار زانو نشستم و دستم رو روی قلبم گذاشتم. باید افکارم رو زود سر و سامان می‌دادم پس بلند شدم و شروع کردم به راه رفتن.
- چرا این‌جوری کردی؟
مامان دوباره دستم رو کشید و گفت:
- سرم گیج رفت وایسا ببینم. چرا جواب معلمت رو ندادی؟
- کار دارم لطفاً برو.
- چیزی شده من ازش بی‌خبرم؟
- نه.
مامان با اخم گفت:
- منو ببین دروغ بگی نمی‌بخشمت.
- پس این‌قدر سوال نپرس که مجبور بشی نبخشیم.
- پس دروغ میگی. چی شده؟
دستی به چشمم کشیدم و گفتم:
- هیچی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
- زنگ بزنم از خانم علیانی بپرسم؟
- هر کاری دوست داری بکن.
دندون‌هاش رو روی هم فشار داد. نگاهم رو ازش دزدیدم و مامان اون‌قدر خیره نگاهم کرد که دفترم رو برداشتم و بیرون رفتم. بهانه دست مهدیه نمی‌دادم. من بدون کمک خانم علیانی هم می‌تونستم اونی بشم که می‌خوام باشم.
مامان درگیر حساب و کتاب بود. به حیاط رفتم و به گل‌ها نگاه کردم. همون‌هایی که فقط خانم معلمم گفته بود قشنگ هستن. روی تاب فلزی که بخاطر نور خورشید گرم بود نشستم و پیام جدیدی که همون لحظه اومد باز کردم. امتحان زیست شناسی سراسری تغییر کرده و طبق مصوبه اخیر آموزش و پرورش زمان این امتحان با امتحان سلامت و روان فردا جابه‌جا شده است.
جیغ کشیدم و گفتم:
- چرا عوض شده؟ چرا الان گفتن؟ من تا فردا چطوری بخونمش؟
- سلام خانم محمدی.
- سلام.
- فردا امتحان داریم؟ چرا الان گفتین؟
- یه هفته پیش اعلام شد مگه خبر نداری؟
- نه.
- مشکل خودته، چرا حواست رو جمع نکردی؟
- چون هیچی نوشته نشده بود.
- توی گروه دوم مدرسه نیستی؟
- نه.
- از یکی بخواه عضوت کنه، من کار دارم.
شک نداشتم گروه دوم یه ربطی به سارا و مهدیه داره که با دیدن مدیر بودن خانم‌ها شکم به یقین تبدیل شد.
به اتاق دویدم و مامان گفت:
- شبنم بیا عصرونه بخور.
- نمی‌خورم.
در رو بستم و با گریه کتابم رو باز کردم.
- آروم باش شبنم. ای وای چه خاکی تو سرم کنم؟ حالا این رو چه‌طور بخونم؟
من باید پول‌دار می‌شدم تا مامان راحت زندگی کنه؛ نمی‌ذاشتم دیگه کسی برای کار کردنش مسخرش کنه. ساعت‌ها خوندم و خوندم تا وقتی که چشمم به ساعت افتاد و فهمیدم پنج ساعت بیشتر تا امتحانم نمونده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین