- Jun
- 334
- 1,210
- مدالها
- 2
پاورچین پاورچین به آشپزخونه رفتم و قهوه درست کردم و به اتاق برگشتم. صبح روز بعد زیر چشمهام گود افتاده بود و باعث شد مامان حسابی دعوام کنه.
- تو دوباره گذاشتی شب آخر درس بخونی؟ این همه وقت چهکار میکردی؟
بی حالتر از اونی بودم که جوابی برای پیدا کردن داشته باشم. توی یه دستم جزوه بود توی دست دیگه هم استکان چای. مامان آهی کشید و گفت:
- میمونم خودم میرسونمت.
- نمیخواد برو به کارت برس.
- مطمئنی؟
- آره، خیالت راحت.
چشمهام میسوختند و با هربار پلک زدن اشک از اونها بیرون میومد. از اتوبوس پیاده شدم و تا رسیدن به مدرسه فقط دویدم.
- اوهوی.
زنی روی نیمکت نشسته بود و با انگشت اشاره کرد برم پیشش.
- بله؟
- تو شبنمی؟
- شما؟
- من؟ مادر مهدیهم میشناسیش که؟
- بله.
- دختر زهرا خیاطی؟
اخم کردم. روبه روم وایساد و قد بلندش به مدد کفشهای پاشنه بلندش رو به رخم کشید.
- شنیده بودم یه دختر اندازه مهدیهی من داره. یه دختر که تنها بزرگ میشه و کسی نیست که تربیتش کنه. بالاخره از مادری که زهرا خیاط باشه، دختر بهتری نمیشه انتظار داشت.
گفتم:
- من چه درست چه اشتباه یه جورهایی اگه درباره خودم بد و بیراه بشنوم از کنارش میگذرم مادرم من رو جوری تربیت نکرده که به بزرگترم بیاحترامی کنم خانم اما لازمه امروز این حرفها رو بگم، اون هم فقط برای اینکه پای مادرم رو وسط کشیدین. من با شما آشنایی ندارم اما این رفتار اصلاً درست نیست که نمیدونین کی باید حرف بزنین چون من امتحان دارم و شما حتی این آداب اجتماعی رو نمیدونین بهتره اول خودتون رو اصلاح کنین بعد به تربیت بقیه گیر بدین.
- تو دوباره گذاشتی شب آخر درس بخونی؟ این همه وقت چهکار میکردی؟
بی حالتر از اونی بودم که جوابی برای پیدا کردن داشته باشم. توی یه دستم جزوه بود توی دست دیگه هم استکان چای. مامان آهی کشید و گفت:
- میمونم خودم میرسونمت.
- نمیخواد برو به کارت برس.
- مطمئنی؟
- آره، خیالت راحت.
چشمهام میسوختند و با هربار پلک زدن اشک از اونها بیرون میومد. از اتوبوس پیاده شدم و تا رسیدن به مدرسه فقط دویدم.
- اوهوی.
زنی روی نیمکت نشسته بود و با انگشت اشاره کرد برم پیشش.
- بله؟
- تو شبنمی؟
- شما؟
- من؟ مادر مهدیهم میشناسیش که؟
- بله.
- دختر زهرا خیاطی؟
اخم کردم. روبه روم وایساد و قد بلندش به مدد کفشهای پاشنه بلندش رو به رخم کشید.
- شنیده بودم یه دختر اندازه مهدیهی من داره. یه دختر که تنها بزرگ میشه و کسی نیست که تربیتش کنه. بالاخره از مادری که زهرا خیاط باشه، دختر بهتری نمیشه انتظار داشت.
گفتم:
- من چه درست چه اشتباه یه جورهایی اگه درباره خودم بد و بیراه بشنوم از کنارش میگذرم مادرم من رو جوری تربیت نکرده که به بزرگترم بیاحترامی کنم خانم اما لازمه امروز این حرفها رو بگم، اون هم فقط برای اینکه پای مادرم رو وسط کشیدین. من با شما آشنایی ندارم اما این رفتار اصلاً درست نیست که نمیدونین کی باید حرف بزنین چون من امتحان دارم و شما حتی این آداب اجتماعی رو نمیدونین بهتره اول خودتون رو اصلاح کنین بعد به تربیت بقیه گیر بدین.
آخرین ویرایش توسط مدیر: