جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [رمان متهم رمانتیک] اثر« لیلی محمد حسینی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط Lili.khnom با نام [رمان متهم رمانتیک] اثر« لیلی محمد حسینی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,722 بازدید, 223 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [رمان متهم رمانتیک] اثر« لیلی محمد حسینی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Lili.khnom
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Lili.khnom
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
پاورچین پاورچین به آشپزخونه رفتم و قهوه درست کردم و به اتاق برگشتم. صبح روز بعد زیر چشم‌هام گود افتاده بود و باعث شد مامان حسابی دعوام کنه.
- تو دوباره گذاشتی شب آخر درس بخونی؟ این همه وقت چه‌کار می‌کردی؟
بی حال‌تر از اونی بودم که جوابی برای پیدا کردن داشته باشم. توی یه دستم جزوه بود توی دست دیگه هم استکان چای. مامان آهی کشید و گفت:
- می‌مونم خودم می‌رسونمت.
- نمی‌خواد برو به کارت برس.
- مطمئنی؟
- آره، خیالت راحت.
چشم‌هام می‌سوختند و با هربار پلک زدن اشک از اون‌ها بیرون میومد. از اتوبوس پیاده شدم و تا رسیدن به مدرسه فقط دویدم.
- اوهوی.
زنی روی نیمکت نشسته بود و با انگشت اشاره کرد برم پیشش.
- بله؟
- تو شبنمی؟
- شما؟
- من؟ مادر مهدیه‌م می‌شناسیش که؟
- بله.
- دختر زهرا خیاطی؟
اخم کردم. روبه روم وایساد و قد بلندش به مدد کفش‌های پاشنه بلندش رو به رخم کشید.
- شنیده بودم یه دختر اندازه مهدیه‌ی من داره. یه دختر که تنها بزرگ می‌شه و کسی نیست که تربیتش کنه. بالاخره از مادری که زهرا خیاط باشه، دختر بهتری نمیشه انتظار داشت.
گفتم:
- من چه درست چه اشتباه یه جورهایی اگه درباره خودم بد و بیراه بشنوم از کنارش می‌گذرم مادرم من رو جوری تربیت نکرده که به بزرگترم بی‌احترامی کنم خانم اما لازمه امروز این حرف‌ها رو بگم، اون هم فقط برای این‌که پای مادرم رو وسط کشیدین. من با شما آشنایی ندارم اما این رفتار اصلاً درست نیست که نمی‌دونین کی باید حرف بزنین چون من امتحان دارم و شما حتی این آداب اجتماعی رو نمی‌دونین بهتره اول خودتون رو اصلاح کنین بعد به تربیت بقیه گیر بدین.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
مادر مهدیه که به هیچ عنوان انتظار نداشت چنین حرف‌هایی از یک بچه بشنوه، ناغافل به صورتم سیلی زد. از این‌ کارش ‌اون‌‌قدر شکه بودم که فقط به اون نگاه کردم. خانم محمدی که ساعت جدیدی به دست داشت و هر چند یک‌باری آستینش رو بالاتر از مچ می‌برد گفت:
- از خانم عذر خواهی کن شبنم.
در دفتر نشسته بودیم و من که به سختی عصبانیتم رو کنترل می‌کردم به ساعت نگاه می‌کردم. نیم ساعت از وقت امتحان گذشته بود و خانم محمدی می‌گفت عذرخواهی کن. عالی بود که این‌قدر به من لطف داشت. چشم بستم و گفتم:
- عذر می‌خوام.
مادر مهدیه گفت:
- همین خانم محمدی؟ این دختر موهای دخترم رو کشیده مهدیه برای رشد موهاش تقویتی می‌خوره. ازش تعهد بگیر.
خانم محمدی با تشر گفت:
- کی میشه که بری شبنم؟
برگه رو جلوم قرار داد و من بعد از امضا کردنش گفتم:
- مرخصم؟
خانم محمدی که درگیر تعهدم بود گفت:
- برو شهریور برگرد.
با خواهش گفتم:
- خانم شما که می‌دونین ایشون وقتم رو گرفت.
- من چیزی نمی‌دونم ولی نیم ساعت از وقت شروع گذشته و قوانین آموزش و پرورش اجازه نمیده تو این امتحان رو بدی.
همه دست به دست داده بودن تا من امتحان ندم؟ همه‌ی این حرف‌ها بخاطر این بود تا من دیر کنم؟ درستش این بود که از حقم دفاع کنم اما من به طرز خجالت‌آوری از خانم محمدی می‌ترسیدم. کیفم رو برداشتم وقتی بیرون می‌رفتم خانم علیانی رو دیدم آروم سلام دادم و متوجه رد نگاهش به گونه‌ام شدم گوشه‌ای از حیاط رو برای نشستن انتخاب کردم با این امید که شاید کاری از دست خانم علیانی بربیاد اما با سپری شدن بیست دقیقه و بیرون اومدن دسته‌ای از بچه‌ها همه‌ی امیدم به خاک نشست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
دختری که یک سالی از من کوچیک‌تر بود گفت:
- شنیدی خانم علیانی با یکی از اولیاء دعوا کرده؟
دوستش گفت:
- خانم علیانی؟ امکان نداره اون با اون همه متانت با اولیا دعوا کنه.
- بخدا راست میگم، خودم دیدم.
از مدرسه بیرون رفتم، حالم خوب نبود دلم می‌خواست زودتر به خونه برسم و بخوابم. رفتار مادر مهدیه زننده بود زنی که تا حالا پیدا نبود و حالا خودش رو مدافع سر سخت دخترش نشون می‌داد مهدیه همیشه از سفر‌های بی‌حساب و کتاب مادرش گلایه می‌کرد.
از پشت سر ماشینی نزدیک می‌شد و بوق ممتد میزد و من هم خشک شده خیره اون بودم و مشغول حلاجی این‌که چه جوابی به مامان بدم. تا به خودم بیام ماشین به من خورد و از هوش رفتم.
صدای مامان رو شنیدم که گفت:
- دستش رو تکون داد.
با صدایی که به زور بالا اومده بود و نفسم رو گرفته بود گفتم:
- ما...مان.
- جان مامان، جانم دخترم.
- خوبی؟
با غصه گفت:
- نه خوب نیستم دخترم این‌جا خوابیده چه‌طور خوب باشم؟
به شدت تلاش می‌کرد بغضش رو قورت بده.
- من خوبم مامان.
هق نقش اذیتم می‌کرد. دوباره صداش کردم و گفتم:
- چرا نمی‌تونم چشام رو باز کنم؟
سکوتش کش‌دار شد. دستام رو آروم به چشمام کشیدم. اون‌ها که باز بودن، دوباره دستی به چشم‌هام کشیدم و چندبار پلک زدم. اما هیچ‌چیزی رو نمی‌دیدم. نشستم و محکم پلک زدم و گفتم:
- مامان.
قطره‌ای روی پیشونیم افتاد. ناگهان سرم رو بغل کرد و گفت:
- جونم.
- مامان من نمی‌بینم.
- فدای سرت.
و این اون جمله‌ای نبود که منتظر شنیدنش بودم. و این جمله آوار شد توی سرم. یعنی چی فدای سرم؟ چرا نگفت بذار دکتر رو صدا کنم؟ چرا من خونسردی پر بغض مامان رو به دل گرفتم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
- مامان؟
- جان مامان؟
- می‌خوام تنها باشم، میشه بری؟
- باشه.
چشم‌های همیشه خاموشم رو بستم و خوابیدم. این‌که چقدر در خواب و بیداری بودم رو نمی‌دونستم که مامان صدام زد. اون زن محکمی بود فقط نمی‌دونستم چرا صداش بغض داره. چرا شبنم گفتن‌هاش عوض شده بود و هزار آه و افسوس به جونش ریخته بود؟ دستام سر پیچی کردند و روی چشم‌هام کشیده شدن و مامان با عجله بیرون رفت. من با واکنش‌های اطرافیانم بیشتر به اتفاقی که پیش اومده ایمان می‌آوردم و چه عجیب که گاهی چشم برای دیدن چیزهایی لازم نیست. تیک تاک ساعت بیمارستان سکوت اتاق رو پر می‌کرد. زمان می‌گذشت و من برای اولین بار در تمام عمرم با شمردن ثانیه‌ها فهمیدم که خانم علیانی نیم ساعت بیرون بوده و برگشته است. برگشتنش رو عطر خوش‌بو بشارت می‌داد. با لبخند گفتم:
- از حالا به بعد هر موضوعی که بخواین پیش بکشین یادم می‌اندازه که من کورم. دیگه مامان رو نمی‌بینم دیگه گل‌هام رو نمی‌بینم، می‌دونین خانم؟
خانم علیانی هم مثل مامان ساکت بود.
- یه چیزی هست که می‌تونیم دربارش حرف بزنیم عطرتون. اون خیلی خوش‌بو هست.
خانم علیانی گفت:
- خیلی آرومی.
- من خیلی وقت پیش قید همه چیز رو زدم فقط شما بودین که تشویقم می‌کردین.
- نمی‌تونم بذارم ناامید بشی.
داد زدم:
- باید بذارین باید برید. برید از زندگی من برید و فراموشم کنین. بدم میاد از این ترحم بدم میاد از این‌که جوری رفتار می‌کنین انگار چندتا خراش روی صورتم افتاده فقط. دارین اذیتم می‌کنین، من نمی‌بینم من کور شدم از حالا به بعد یه دنیا به رنگ سیاه دارم. من باید کار می‌کردم تا مامان کار نکنه من باید درس می‌خوندم تا این همه سال تلاشش رو جبران کنم. من هیچی ولی اون حق داشت بعد این همه سال آروم زندگی کنه. می‌بینین؟ من دارم سعی می‌کنم کنار بیام با این‌که برای آسایشش دوباره مزاحمم. پس از امید حرف نزنین من دارم احمقانه تلاش می‌کنم که متوجه چیزی نباشم چی گیرتون میاد خرابش کنین؟
در بسته شد. سرم رو روی دستم گذاشتم و با تمام وجود گریه کردم. همه برید نمی‌خوام هیچ انسانی رو بشنوم که به من یادآور میشن از این‌که چه‌قدر توی درک شرایط من موفق هستن به خودشون می‌بالن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
مدتی بود که به خونه برگشته بودیم. مامان که انگار مهمون مهمی به خونش رفته باشه من رو تنها نمی‌گذاشت و اجازه نمی‌داد با خودم خلوت کنم، شاید از افسرده شدن من می‌ترسید از این‌که روحیه‌ام رو از دست بدم اما کاش این اجازه رو می‌داد تا تغییرات رو بپذیرم. هر روز که می‌دیدم بیدار شدنم با خوابم فرقی نداره، هر‌روز که با اصرار مامان می‌رفتیم مرکز توان بخشی و بیمارستان‌های مختلف، فقط یک جواب می‌شنیدیم؛ هرروز که تلاش‌های مامان رو می‌دیدم و تصور می‌کردم چقدر دلش برای یدونه دخترش که آرزوهای بزرگی براش داشته سوخته، دیوونه میشدم. بارها از اتاق بیرونش کردم و گوش روی گریه‌اش می‌بستم تا بتونه به نبود من عادت کنه، اما چه خیال پوچی چون اون مادر بود حتی اگه چشمش من رو نمی‌دید هم‌چنان دل‌شکسته بود. تمام اون مدت به خودم فکر نمی‌کردم. برام اهمیتی نداشت که چه آینده‌ای در انتظارمه و این تسلی خاطر کوچیکی برای من بود. تا قبل این حادثه یه ترس نهفته از آینده داشتم نمی‌دونستم از چی اما حسی نامرئی من رو می‌ترسوند. بینایی‌م که رفت آرامشی عجیب لابه‌لای کویر قلبم موج زد. آرامشی خطرناک که حاصل نا‍‌آگاهی من بود و می‌تونستم جای اون رو به درد فهمیدن بدم اما ترسیدم توان جنگیدن نداشته باشم و سقوط کنم. بزرگ‌ترین سقوط عمرم. فامیل‌ها که برای ملاقات من می‌اومدند، هر کدوم چیزی می‌گفتن.چ سرزنش مامان بی انصافی محض بود اما هم من هم مامان شنونده می‌شدیم و حرفی نمی‌زدیم. اون که حرفی برای گفتن نداشت من هم اصلا در این دنیا نبودم که بخوام واکنشی نشون بدم. بعد از دو هفته یه شب تنها شدم. دلم برای مهدیه و سارا تنگ شده بود، مهدیه که بود همون قدر که دشمن سمجی میشد دوست مهربونی هم بود و حرف دلم رو نگفته می‌فهمید. سارا هم با دلقک بازی‌هاش غصه‌ها رو کم رنگ می‌کرد. می‌دونستم حالا مشغول خوش‌گذرونی هستن و من رو فراموش کردن. به عصای کنار پام دست زدم و می‌دونستم اون حالا تنها دوست منه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
روزی در نیمه‌های خرداد وقتی نمی‌دونستم هوا ابریه یا آفتابیه، صدای سلام علیک مامان با یه مرد توجهم رو جلب کرد. پایین طاقچه نشسته بودم و دستم وصل عصا بود.
تنها کاری که از دستم بر میومد این بود که گوش بدم تا بفهمم بیرون چه اتفاقاتی داره میوفته.
- شبنم جان.
صدای مامان بود که به آرومی صدام می‌زد و دست‌های زبرش رو که حاصل کار زیاد بود روی گونه‌ام کشید. دستش رو توی دستم گرفتم و بوسه‌ای روی اون زدم. این دست‌ها به گردن من خیلی حق داشتند حیف که من برای جبران فقط اون‌ها رو می‌بوسیدم.
- شبنم خدا لعنتم کنه که خودم نبردمت. دسته گل رو من چه بلایی سرش آوردن؟ دختر من که نباید یه گوشه کز کنه.
مامان با غم گفت:
- اومدی ببینی چه بلایی سر بچم آوردی؟ اومدی بیچارگی من رو ببینی؟ با چه رویی اومدی این‌جا؟
اون داشت با کی این‌قدر تند حرف میزد؟ سکوتشون با سلامی که مرد داد خیلی طول نکشید. صدای گرم و آرومی داشت اما این صدا نمی‌تونست برای یه مرد جوان باشه، انگار مرد بعد از سال‌ها تازه قدرت حرف زدن پیدا کرده بود.
جواب سلامش رو دادم و مامان بلافاصله گفت:
- بمونم یا برم دخترم؟
با تنشی که مامان با مرد جوان داشت احتمال یه دعوای دیگه رو می‌دادم پس از مامان خواهش کردم که بره.
- من بیرونم اگه چیزی احتیاج داشتی صدام بزن دردت به جونم.
- باشه.
رفتن مامان رو که حس کردم رعد و برقی زد و بادی که پرده‌ی سبز رو تکون می‌داد روی شونم حس کردم. سکوت خیلی طولانی شده بود و من با وجود کنجکاوی زیادم اما بهتر دیدم که مرد شروع کننده صحبت باشه. مرد هم انگار عجله‌‌ی زیادی برای حرف زدن نداشت شاید هم داشت جملاتش رو کنار هم می‌چید.
- متاسفم برای چشمت.
ابروم بالا رفت. ملاقات کننده‌های من یا ترحم می‌کردن یا از بی‌احتیاطی من گلایه می‌کردن ولی هیچ کدوم اون‌ها یه بار برای چیزی که حالا ندارم متاسف نشدن. کمی دقت احتیاج داشت تا علت رفتار مامان و مرد رو تحلیل کنم اما ذهن من قفل بود.
- شما چرا متاسفین؟
بعد از نابینا شدنم اگه کسی سکوت می‌کرد چون نمی‌دونستم رفته یا هنوز هست زود از کوره در می‌رفتم.
- شما کی هستین؟
مرد صداش رو صاف کرد و به سختی گفت:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
- من کسی بودم که بهت زد.
خشکم زد. دست‌هام مشت شدن و خنده‌ای عصبی کردم.
- بخشیدم خوش اومدین.
سریع گفت:
- متاسفم واقعا متاسفم.
- چی رو برمی‌گردونه؟
ساکت شد و من دست یخ بستم رو روی اشک‌های صورتم کشیدم و ادامه دادم:
- برید. این روزها حوصله خودم رو هم ندارم، خواهش می‌کنم برید.
مامان که تمام مدت پشت در بود گفت:
- آقای علیانی بفرما. می‌بینی که حالش خوب نیست.
مرد خیلی آروم گفت:
- کاش می‌دونستین چه قدر شرمنده‌م.
مامان گفت:
- اگه اجازه دادم شبنم رو ببینی فقط بخاطر مادرت بود. اگه دارم خودم رو کنترل می‌کنم که عصبانی نشم فقط برای اینه که چشم‌هات اون‌قدری غم داره که شرمندگیت رو ببینم اما می‌بینی که حال خوبی نداره بفرما برو.
مرد گفت:
- حق دارین، من پای اشتباهم هستم از من شکایت کنین من فقط خواستم دخترتون رو ببینم چون...
لرزش صداش رو می‌فهمیدم و بغض توی گلوش بدجور دلم رو می‌سوزند. بعد از رفتنش گفتم:
- چرا گذاشتی بیاد مامان؟
مامان گفت:
- مامانم من خیلی بیشتر از تو ازش عصبانیم ولی خودش خیلی خواهش کرد که می‌خواد ببینت اونم حال خوبی نداره.
داد زدم:
- آره اومد عذرخواهی کرد تا عذاب وجدانش رو کم کنه و فردا یادش بره. اومد این‌جا اما غرور من شکست. چشم‌های من این‌قدر بی ارزش بودن که فکر می‌کنی اگه یکی ناراحت باشه حقشه بخشیده بشه؟
مامان با گریه گفت:
- ببخش دخترم ببخش. اصلا هرکسی خواست بیاد قبلش به تو میگم باشه؟
بی منطق شدنم که شاخ و دم نداشت، داشت؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
شب و روز من با روزمرگی گره خورده بود. بعضی روزها بودن که بی‌خیال همه چیز ساعت‌ها می‌خوابیدم و دوست نداشتم بلند بشم. تقویم روز به روز ورق می‌خورد و بهار زیبا قصد رفتن کرده بود. من که به قول مامان بند یه گوشه نمی‌نشستم حالا پنجاه قدم هم راه نمی‌رفتم و مثل مجسمه دراز می‌کشیدم و از بهار فقط جیک جیک گنجشک‌ها رو توی ذهنم ثبت می‌کردم. گل‌های شمعدونی من هم خشک شده بودن و من و مامان دل و دماغی برای رسیدگی به اون‌ها رو نداشتیم. مامان خیلی زودتر از من خودش رو پیدا کرد و تلاشش برای برگردوندن من به زندگی شروع شد. تلاشی که متوجه می‌شدم خیلی وقت‌ها به بن‌بست می‌خوره و هیچ وقت هم دیگه رو سرزنش نمی‌کردیم. هم من اون رو درک می‌کردم هم اون می‌دونست این اتفاق یک مسئله‌ی جزئی توی زندگی من نیست. از آقای علیانی شکایت نشد. خانم علیانی که تا وقتی آخرین بار توی بیمارستان به دیدنم اومده بود نمی‌دونست راننده پسر خودشه به طور غیر مستقیم به مامان کمک می‌کرد و هربار با امید به مامان زنگ می‌زد و می‌خواست من رو برای معاینه به فلان کلینیک ببرن. داشتم می‌گفتم از آقای علیانی شکایت نشد چون این کار کاملاً بیهوده‌ای بود شاید مامان آدم باگذشتی باشه اما من اصلاً با گذشت نبودم ولی می‌دونستم که غل و زنجیر کردن یه آدم دردی از دردم دوا نمی‌کنه. مامان مدتی بود که مشکوک شده بود و قایمکی با کسی صحبت می‌کرد، با خودم فکر کردم این‌بار اگه بخواد ازدواج کنه لام تا کام حرفی نمی‌زنم. اون هم زن بود و از مردونه جنگیدن به مدت پونزده سال خسته بود ولی دلشوره داشتم نکنه با ازدواج فقط خودش رو از چاله به چاه بندازه. مامان کنارم نشست و گفت:
- می‌خوام یه چیزی بهت بگم.
- جانم بگو؟
پشت دستم رو نوازش کرد و گفت:
- من این مدت خیلی فکر کردم. خیلی به هردومون فکر کردم دیدم ما نمی‌تونیم این‌طوری پیش بریم. من باید برم سر کار اما نمی‌تونم تو رو تنها توی خونه رها کنم می‌فهمی چی میگم؟
- بله.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
- آخر هفته صاحب خونه‌ی جدید می‌خواد کلید این‌جا رو تحویل بگیره. اگه پول داشتم همه‌ی پولش رو برمی‌گردوندم اما قسمتی از اون پول‌ها خرج عمل و ویزیت چشمت شد.
- مامان ما که از همون اول توافق کرده بودیم از این‌جا بریم پس چرا دو دلی؟
آهش سوزناک بلند شد و گفت:
- من تمام زندگیم رو می‌فروختم تا از زبون یکی از دکترها بشنوم تو خوب میشی اما چه کنم که جواب همه یه چیزه.
لبخند تلخی زدم و همین که حالا هیچ کدوممون گریه نمی‌کردیم نشون می‌داد، داریم می‌پذیریم این فاجعه رو یا شاید تظاهر می‌کنیم.
- می‌خوام یه چیزی بگم ولی می‌ترسم دوباره عصبانی بشی.
گونه‌اش رو بوسیدم تا آروم بشه و با شجاعت وصف نشدنی دل به دریا زدم و گفتم:
- نمیشم.
- قول؟
-قول میدم.
جایی که داریم میریم یه همسایه‌ی آشنا داریم. داریم میریم طبقه پایین خونه‌ی خانم علیانی.
سرتکون دادم و گفتم:
- یه بار که داشتی صحبت می‌کردی شنیدم.
نفس راحتی کشید و گفت:
-چرا حرفی نزدی؟
- چی بگم؟
- چه می‌دونم، مخالفت کنی. ناراحت بشی چرا داریم میریم اون‌جا من از دست اون‌ها دلگیرم. دختر من که این‌قدر آروم نبود.
شونه بالا انداختم و گفتم:
- راست و حسینی بگو اگه مخالفت کنم منصرف میشی؟
راست و حسینی جواب داد:
- نه.
- خدا خیرت بده.
مامان که خندید من هم به خنده افتادم و گفتم:
- من که چیزی نمی‌بینم برام چه فرقی داره؟ تازه اون پسره نباید من رو یادش بره باید جلوی چشمش باشم تا خواب و خوراکش رو بگیرم.
- تو که بد نبودی.
- شدم.
خندید و گفت:
- باشه بدی اگه برای اینم دوباره دعوا راه نندازی.
لبخندی زدم چیزی نگفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
بخش زیادی از وسایلم رو مامان به سمساری فروخت، اما اجازه ندادم کاری به کتاب‌هام داشته باشه. یه هفته گذشت و من جلوی در وایساده بودم و عمو با راننده نیسان روی قیمت چونه میزد. همیشه یکم خسیس بود اما مرد خوبی بود. داشتیم از خونه‌‌ای که خاطرات خانواده‌‌ی سه نفره ما رو به یادگار داشت کوچ می‌کردیم و دلم نرفته تنگ شده بود. حسی مثل یه دلگیری از بی معرفتی خودم برای اجسام اون‌جا تصور می‌کردم. اسم بابا رو توی دلم زمزمه کردم، بابایی که وقتی چهارسالم بود فوت کرد و من بعد از سیزده سال برای اولین بار داشتم از اون جدا می‌شدم. غم عالم در قلبم پیچیده بود که من خاطرات کمی از بابا دارم که همه اون‌ها متعلق به این خونه است، خونه‌ای که قرار بود زیر چرخ‌های لودر و کامیون‌ها له بشه و از هم متلاشی بشه. سوار تاکسی شدیم و عمو با راننده پشت سر ما به راه افتاد چون مامان هرازگاهی برمی‌گشت و به عقب نگاه می‌کرد.
- شبنم خانم... .
دستی به شالم کشیدم و گفتم:
- سلام.
دستانش رو دورم حلقه کرد و گفت:
- سلام دخترم خوبی؟
- بله خوبم شما چطورین؟
- بد نیستم، تو رو که می‌بینم خوب میشم با من که آشتی هستی؟
با کمی خجالت به آخرین دیدارمون فکر کردم و من هیچ‌وقت اشتباه اون پسر رو به پای مادرش نمی‌گذاشتم.
- قهر نبودم خانم.
دستم رو توی دستش گرفت و با صدایی محزون گفت:
- راستش از این‌که نخوای دیگه من رو ببینی نگران بودم. من رو ببخش شبنم، ماکان رو هم ببخش. اون پسر بعد از این اتفاق خواب و خوراک درستی نداره.
لبخندی زدم و گفتم:
- من دوستتون دارم. شما و مامان بی‌گناه‌ترین آدم‌های زندگی من هستین. حتی اگه عقلم بگه دلم نمی‌ذاره دیگه نبینمتون.
آهی کشید و با اومدن مامان از روی نیمکت توی حیاط بلند شدیم و خانم علیانی با مامان هم‌صحبت شد و من به اون پسر فکر می‌کردم. پسری به اسم ماکان... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین