جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [رمان متهم رمانتیک] اثر« لیلی محمد حسینی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط Lili.khnom با نام [رمان متهم رمانتیک] اثر« لیلی محمد حسینی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,800 بازدید, 223 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [رمان متهم رمانتیک] اثر« لیلی محمد حسینی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Lili.khnom
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Lili.khnom
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
بیرون که اومدم صدای مهدیه رو شنیدم. برگشتم توی اتاق. دست روی قلبم گذاشتم. از روبه رو شدن خودداری می‌کردم. مهدیه دیگه دوست نبود دیگه هم‌کلاسی نبود مهدیه این‌جا پشتش گرم یه فامیل از خودش بدتر بود. پشتش گرم یه پسر بود. پسری که از شنیدن حرف‌های من بد ترش کرده بود. پسری که من ازش واهمه داشتم چون دیوانه بود این نوع دیوانه‌ها برای من همیشه ترسناک بودند. با انگشت‌های دستم شروع کردم به شمردن آدم‌هایی که ازشون می‌ترسیدم
- خانم محمدی، مادر مهدیه، همسایه‌ی کوچه‌ی بالا که یه بار دخترش رو زده بودم و دنبالم کرده بود، خاله‌ی مامان پروانه‌ها و اون پسر.
به این نتیجه رسیدم که واقعاً ترسو هستم.
- عمه مهمون نمی‌خوای؟
خانم علیانی گفت :
- بچه‌ها خوش اومدین. زهراخانم این خانم خوش خنده دختر برادرمه اسمش مهدیه است. این اقا پسر برادر مهدیه محسنه. این خواهر و برادر آتنا و ایلیا هستن بچه‌های خواهرم هستن.
مامان : خوشبختم. خوبی مهدیه؟
مهدیه گفت:
- خوبم... عمه ناهار چی دارین؟
خانم علیانی گفت:
- خورش قیمه.
دختری که اسمش آتنا بود گفت:
- من بردم.
یکی از پسرها گفت:
- کی گفته تو بردی؟ تو گفتی کوبیده نه بچه‌ها؟
دست‌هام مشت شدن این صدای یکی از همون‌هایی بود که من رو مسخره کرده بود.
مهدیه گفت:
- منم شنیدم گفتی... .
حرفش ناتمام موند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
مهدیه بغلم کرد و گفت:
- شبنم کاش من به جات این‌جوری شده بودم. دلم برات کباب می‌شه.
از خودم جداش کردم.
سرش رو بلند کرد و با گریه گفت:
- ببخشید نمی‌تونم ببینم دوستم این‌جوری شده من میرم.
با گریه رفت عقب که ماکان گفت:
- خوبی شبنم؟ موهات رو خوب خشک کردی؟
سر تکون دادم.
آتنا گفت:
- بمون مهدیه. سلام من آتنام شنیده بودم همسایه جدید برای خاله اومده ببخشید که زودتر نیومدم باهات اشنا بشم آخه سفر بودم.
سرتکون دادم و گفتم:
- خواهش می‌کنم.
توی دلم گفتم این‌ها چقدر می‌تونن دورو باشن؟ حالم بهم خورده بود و سعی می‌کردم فاصله‌ام رو ازشون حفظ کنم. هیچ تمایلی به آشنا شدن نداشتم. با هیچ کدوم... . مهدیه گفت:
- این دختره کجا موند پس؟
آتنا گفت:
- آره خوب اون ازت حساب نبره دیگه کی ببره؟
مهدیه با همون جیغ که جزئی از شخصیتش بود گفت:
- آخ دوباره تو اظهار وجود کردی؟
آتنا فقط خندید. عصام رو کنار پام گذاشتم و صندلی بیرون کشیدم. لبه ی صندلی نشستم. نشستنم به کسی شباهت داشت که بخواد در بره. بیراه هم نبود دوست نداشتم توی اون سالن رو به روی اون آدم‌ها بنشینم. از چهره عوض کردنشون معذب بودم. مامان گفت:
- ریحانه جان ترشی داری؟ من فکر کردم دارم ولی می‌بینم تموم شده.
خانم علیانی گفت:
- چشم الان میارم بچه‌ها ناهارتون رو این‌جا بخورین و با شبنم بیش‌تر آشنا بشین من قول می‌دم یه هفته نگذشته بهترین دوستتون میشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
یکی از پسرها گفت:
- اشتباه اومدیم عمه. انگار مهدکودک راه انداختن بیش‌تر از دبیرستان رفتن براتون می‌چربید آره؟
خانم علیانی گفت:
- این چه طرز برخورده محسن؟
ماکان گفت:
- شما بفرمایید مامان زهرا خانم منتظرتونن این پسر رو نمیشه عوض کرد فقط حرص بیخود می‌خورین.
محسن گفت:
- عمه فدات شم شوخی کردم. نبینم اخم‌هات رو
آتنا گفت:
- ایلیا کجایی؟
صدایی متفاوت از صدای پسر قبل گفت:
- میگم بچه‌ها موندنی شدیم؟ من از قیمه بدم میاد.
مهدیه صندلی رو عقب کشید که قیژ بلندی ایجاد کرد و کنار من نشست بعد گفت:
- اگه بری عمه ناراحت میشه. دیگه خوددانی... .
دستی دور شونم قرار گرفت صدا اروم گفت:
- چقد خوشگلی دوست دختر هانکو میشی؟
با ترس دستش رو پس زدم اما اون حلقه رو سفت کرد. چشم‌های بستم باعث شده بود این پسر این‌قدر بی‌خیال برخورد کنه؟ اگه چشم‌هام باز بودن حدش رو می‌دونست نه من مطمئنم باز دستش به من می‌خورد. بلند شدم و کشیده محکمی زدم توی صورتش. اروم اما با حرص گفتم:
- شاید شما کرکس باشی ولی من لاشه‌ی باقی مونده نیستم چشم‌هام بستن همین باعث شده فکر کنی دختر بی‌عرضه‌ای هستم؟ من قبل از دختر بودن یه آدم هستم اما انتظاری فهمیدنش رو از یه حیوان ندارم.
صدای پر بهت پسر گفت:
-این الان من رو زد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
ماکان : برو کنار محسن معلومه داری چه غلطی میکنی؟ با همتونم از شبنم دور می‌مونین روی این موضوع شوخی ندارم.
عصامو برداشتم و خواستم به اتاقم برگردم که کسی بازوم رو گرفت و اروم گفت:
- برگرد شبنم اگه نشونشون بدی ازشون می‌ترسی تا آخر عمر باید بهشون سواری بدی.
احساس بدی داشتم از همه بیش‌تر از مهدیه شاکی بودم اگه ما با هم اختلاف داشتیم درگیر کردن بقیه نشونه‌ی بزدلیش بود. کمی بعد که مامان و خانم علیانی اومدن در سکوت غیر منتظره ناهار رو خوردیم. چندبار هم خانم علیانی سعی داشت یخ جمع رو باز کنه اما به جز اصوات کوتاه چیزی از دهن کسی خارج نشد. از این‌که مامان برام غذا می‌ریخت و هر چند مرتبه یه بار می‌پرسید چیزی احتیاج ندارم حس یه بچه بهم دست می داد اونم در برابر اون ادم‌هایی که منتظر یه سوژه بودن اما رد کردن دست مامان به معنای گرسنگی بود. با غذا بازی می‌کردم من در کنار کسانی نشسته بودم که چند روز پیش قصد خفه کردنم رو داشتن و دلم به اون سیلی خوش بود که حدشون رو بدونن. ایلیا گفت :
- دستتون درد نکنه خیلی خوش مزه بود هفته ی دیگه تولد من و آتناست و مامان خواست که همسایه ی جدید رو دعوت کنیم بفرمایید این کارت دعوت.
مهدیه گفت:
-ما می ریم.
خانم علیانی گفت:
-مشکلی پیش اومده بچه‌ها؟ ماکان بچه‌ها چشونه؟
ماکان : هیچی دایی زنگ زده کارشون داره بخاطر همین باید برگردن.
مامان گفت:
- حتما مزاحم می‌شیم. تولدتون پیشاپیش مبارک‌.
آتنا : ممنونم.
با حرف ماکان که علنا بیرونشون می‌کرد همه رفتن مهدیه کنار گوشم گفت:
- محسن بدجور سرخ شده بیبی. مراقب باش تنها گیرت نیاره.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
چیزی نگفتم اما دلم ترسید و قلبم محکم‌تر کوبید و من هنوز پشیمون نبودم و باز هم به خودم گفتم می‌ارزه حتی به ترسش. توی حیاط بودم. می‌خواستم برای سال اینده کنکور ثبت نام کنم وقتی به مامان گفتم فقط گفت:
- نیازی نیست.
ولی نیازی بود. خیلی هم نیازی بود برگشتم و لباس‌هام رو عوض کردم بیرون رفتم و با آژانس تماس گرفتم. توی کتاب فروشی نگاه‌های سنگین رو حس می‌کردم. مسئول اون‌جا با دلسوزی ازم پرسید که دنبال چی هستم.
- سی دی تجربی دوره دبیرستان رو می‌خوام خانم.
- سی دی؟
سر تکون دادم که گفت:
- مبلغ زیادی می‌شه مطمئن هستین همه رو می‌خواین؟
دست روی کارتم کشیدم. گفتم:
-فقط زیست و شیمی رو می‌خوام.
-حتما... .
وقتی که کارتخوان رو جلوی روم گذاشت گفت:
- خودتون می‌تونین مبلغ رو وارد کنین؟
کارت رو به سمتش گرفتم و گفتم:
- بهتون اعتماد دارم.
اعتماد کردن به آدم‌ها کار سختیه مخصوصاً وقتی که آدم بدونه قرار نیست محاکمه بشه وسوسه سراغش میاد.
توی ماشین نشستم. دست روی سی دی‌ها کشیدم و به تماس مامان جواب دادم
-کجایی شبنم؟
-سلام مامان من اومدم پیش مهدیه.
-خونه مهدیه هستی؟
لبم رو گاز گرفتم. به خودم قول دادم بار آخری باشه که دروغ میگم.
-بله.
-خیلی خوب چرا قبل رفتن به من نگفتی؟
- ببخشید. یه دفعه پیش اومد من هم یادم رفت.
- برگرد شبنم الان
- چشم.
- منتظرتم.
- باشه. خدانگهدار.
- خداحافظ... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
توی اتاقم یه کامپیوتر بود که ماکان برای روز تولدم برام خریده بود نمی‌تونستم قبولش کنم ولی اون هم با گفتن بعداً جبران می‌کنم مثل مادرش من رو راضی کرد. از اون روز به بعد زندگی من به کل تغییر کرد انگار خدا فرصتی که منتظر بودم رو حتی با دیده‌ی سیاه جلوم قرار داده بود. سختی‌ها کم و بیش منو محاصره می‌کردن مثل روبه رویی ناگهانی با مهدیه و سارا ولی من دیگه توجهی به هیچ‌کسی نداشتم. ماکان تنها کسی بود که از درس خودندم خبر داشت و با من درس‌هام رو کار می‌کرد. استادی قاطع اما مهربون بود.
- نه خیر خنگول اگه معادله ی سرعت زمان متحرک رو داشته باشیم بگو نمودار شتاب زمان نه سرعت زمان چطوریه؟
گفتم:
- یادم رفته.
ماکان با خط کش روی میز زد و گفت:
- برای آخرین بار برات توضیح میدم اگه یاد نگرفتی صدتا دراز نشست میری.
با جیغ گفتم:
- تو خودتم صدتا رو رو نمی‌تونی بری.
ماکان با خودپسندی گفت:
- معلومه که می‌تونم ولی من اون‌قدر باهوشم که همه چی رو قبل از دهن باز کردن معلم یاد می‌گیرم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
اداش رو در اوردم و گفتم:
- قبل دهن باز کردن معلم یاد می‌گیرم.
دوباره زد روی میز و گفت:
- پاشو ...
بالبخند گفتم:
- ببخشید
- پاشو الان
با بی حالی قبل از دهان باز کردن ماکان توی برگه با خط خرچنگ قورباغه نوشتم:
- من الان این فرمول رو یاد می‌گیرم.
با خنده گفتم:
- استراحت بده استاد. همه چی پرید.
ماکان گفت:
- اگه تو شاگرد اول بودی خدا به داد بقیه برسه.
با لبخند تلخ گفتم:
- من همه چی رو حفظ می‌کردم اصلاً تمام هدفم خوشحالی مامانم بود.
ماکان گفت:
- و الان؟
من : نمی‌دونم تنها چیزی که می‌دونم اینه که باید ادامه بدم.
- دخترایی هستن که به محض شوهر کردن هم تحصیلات هم کار رو کنار میذارن. تو چطور؟
- به نظرت هیچ وقت مانعی به نام جناب شوهر جلوی من سبز می شه؟
خندید و گفت:
- همه که مانع نیستن تازه اگه بخوای بترشی خودم می‌گیرمت.
ظاهراً شوخی می‌کرد شاید صمیمت بود که ظاهرم رو نمی‌دید و فکر می‌کرد من هم مثل دخترهای معمولی دیگه هستم. با اخم گفتم:
- اگه بخوای این چرتو پرت‌ها رو بگی دیگه نمیام.
- چرا؟ ناراحت شدی؟ چون من همیشه مثل ادم‌های عادی با تو رفتار می‌کنم؟ چون حق یه زندگی راحت رو به خودت نمیدی؟
با بغض گفتم:
- من فقط دارم واقعیت رو می‌بینم. نمی‌خوام به رفتارت عادت کنم و بیرون همه یه جور دیگه باشن. چرا به قول خودت مثل ادم‌های عادی باهام رفتار می‌کنی؟
ماکان گفت:
- تو چی؟ هیچ وقت برات مهم نیست من چه شکلیم. چرا؟ شک ندارم حتی اگه می‌دیدی هم برات مهم نبود بگو چرا یه بار نپرسیدی ازم ؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
گفتم:
- چون قضاوت‌هام هیچ وقت درست نبودن.
- خب منم مثل تو رفتار می‌کنم هنوز روی خاستگاریم هستم البته وقتی که ترشیده بشی.
پشت چشم نازک کردم و یه دفعه باهم زدیم زیر خنده. اون برادر بود. مثل یه برادر نگران میشد حمایت می‌کرد و گاهی هم طاقچه بالا می گذاشت مثل یه برادر با شوخی از دلم در می‌آورد و برادر هم می‌موند. تولد آتنا و ایلیا رسید. مامان با تعجب گفت:
- تو آماده شدی؟ چقدر ناز شدی.
شونه بالا انداختم و گفتم:
- من توی حیاطم.
باهاش سرسنگین بودم هنوز. کسی زد زیر عصام روی زمین افتادم که صدای خنده بلند شد. مهدیه گفت:
- تو اینجا چه‌کار می‌کنی بازنده؟
آتنا گفت:
- مودب باش مهدیه. نباید جوری رفتار کنی که دوست قدیمیت برنجه، مخصوصاً حالا که چیزی نمی‌بینه.
پوف کردم. این‌ها از این مسخره بازی‌ها خسته نمی‌شدن؟ عصام رو برداشتم و خواستم برم که دوباره برام زیر پا گرفتن و آتنا گفت:
- کجا تشریف میبری؟ ما باهم چندتا خورده حساب داریم.
یک دفعه مهدیه منو به دیوار کوبید و گفت:
- لال شدی؟ تو که خوب بلدی نطق جانور شناسی کنی چرا همین حالا شروع نمی‌کنی؟
من : پس چرا دست از سرم برنمی‌دارین؟ ندیدنم به اندازه کافی آزارم میده می‌خواین چی رو ثابت کنین؟
روی زمین دست کشیدم تا عصام رو پیدا کردم بلند شدم و ازشون دور شدم. مامان کنارم نشست و گفت:
- نیاز نیست تظاهر کنی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
- به چی؟
- به این‌که با برادرزاده و خواهر زاده‌های ریحانه خانم دوستی.
با خنده گفتم:
- یعنی چی مامان؟ خب باهم دوستیم دیگه.
مامان گفت:
- فکر کردی نفهمیدم چرا از استخر می‌ترسی؟ یا الان چرا از روبه‌رو شدن باهاشون فرار می‌کنی؟ دیگه نمی‌ذارم بهت نزدیک بشن. تو هم اجازه نداری چیزی رو از من پنهان کنی.
- برای همین منو تو آب انداختی؟
آهی کشید و گفت:
- شبنم اگه خودت با ترس‌هات رو به رو نشی من این‌کارو برات انجام میدم. فکر می‌کردم حالت بهتر شده نمی‌دونستم فقط داری بهم دروغ میگی.
- ببخشید.
چیزی نگفت. بغلش کردم و گفتم:
- قهری؟
باز حرفی نزد بوسیدمش و گفتم:
- مامانم من نمی‌خوام تو رو اذیت کنم.
مامان گفت:
- ولش کن ببخشید از کوره در رفتم. منم کم ازت غافل نشدم یه پام سره کاره یه پام بیمارستان شبم که بر می‌گردم فقط مثل مرده خوابم میبره.
- دور از جون. عمه بهتر نشده؟
- چرا چند روز دیگه مرخص می شه.
- چرا فقط تو مراقبشی؟
- یه چیزایی فقط بین ما بزرگتراست. منو عمت از بچگی باهم بزرگ شدیم نمی‌تونیم توی شرایط سخت هم رو تنها بذاریم.
- بخاطر همین می‌خواست برات شوهر پیدا کنه؟
- هنوز دلت باهاش صاف نشده؟
خندیدمو گفتم:
- من لوس بودم مامان، خودخواه بودم شاید الان دارم بخاطر همون‌ها تنبیه میشم.
مامان گفت:
- دختر احمق من؛ چرا همه چیو بدتر می‌بینی؟ خواست خدا این‌جوری بوده من خیلی به حکمتش ایمان دارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
خانم علیانی دستم رو گرفت و گفت:
- پاشو می خوام باهم برقصیم دختر خانم، البته با اجازه زهرا جان.
من : نمی خوا... .
با خنده دست پشت کمرم گذاشت و هرچه خودم رو عقب می‌کشیدم اون دست بردار نبود. اصرار داشت که من رو از گوشه نشینی جدا کنه و من هم مخالفت بیش‌تری نکردم.
خانم علیانی گفت:
- چند لحظه همین‌جا بمون شبنم جان الان بر می‌گردم.
بدون عصا احساس می‌کردم عضوی از بدنم ناقصه و دست‌هام رو توی سی*ن*ه چلیپا کردم. زیر لب آهنگی که پخش می شد رو زمزمه می‌کردم و با بی‌قراری مچ پام رو تکون می‌دادم. خستگی که از سر شب بعد از برخورد با بچه‌ها بهم دست داده بود داشت نمایان می‌شد و خدا خدا می‌کردم هرچه زودتر همه‌چیز تموم بشه. صدای یه دختر از پشت سرم میومد که مشخص بود مشغول حرف زدن با یه نفره. بی تفاوت به مکالمه ی بینشون وایساده بودم و هیچ توجهی به صحبت هاشون نداشتم. داشتن از یکی از پسرهای فامیل حرف می‌زدن. استراق سمع جالبی از آب دراومد وقتی یکی از دخترا گفت:
- شنیدی این بار چیکار کرده؟ از مهدیه شنیدم داشت می‌گفت با یکی از دوستاش شرط بسته اگه بتونه مدال‌دار کیک بوکسینگ رو ناک اوت کنه، رفیقش باید یه روز کامل توی میدون گدایی کنه.
شوخی می‌کنی؟ کدوم دوستش می‌شناسمش؟
دختر با خنده گفت:
- آره بابا آقازاده‌ی خانواده‌ی نیکمهر شناختی؟ یونس رو میگم.
- یونس خودمون؟ یونس بیرون گدایی کرده؟ یعنی من همیشه آرزوم بود یکی دماغ این پسره رو به خاک بماله دمش گرم نمی‌دونی چقدر بخاطر باباش از بالا به همه نگاه می‌کرد.
- منم که شنیدم حال کردم.
- اصلا من میگم این علیانی ها یه چیز دیگه‌ان. ریحانه خانم که خودش فرشته است نمی‌دونی چند نفر مهم‌ترین رازهاشون رو باهاش در میون می‌ذارن. اصلاً یه‌جورایی حرف زدن باهاش به آدم آرامش می‌ده. ماکان هم که توی پسرهای این خانواده واقعاً آقاست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین