جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [رمان متهم رمانتیک] اثر« لیلی محمد حسینی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط Lili.khnom با نام [رمان متهم رمانتیک] اثر« لیلی محمد حسینی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,722 بازدید, 223 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [رمان متهم رمانتیک] اثر« لیلی محمد حسینی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Lili.khnom
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Lili.khnom
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
امتحان‌های خرداد سپری شد. با تلاش‌های زیاد و تشویق‌های خانم علیانی تونستم دورتر از بچه‌ها به صورت خط برجسته اون‌ها رو بنویسم و قبول بشم. بهار رفت و تابستون متفاوتی از راه رسید. خونه‌مون طبقه‌ی هم‌کف بود و خانواده علیانی بالا بودن. خونه‌ی دوبلکس که از داخل پله‌های سرامیکی دو طبقه رو به هم وصل می‌کرد یکی از ارث‌هایی بود که از آقای علیانی مونده بود و باعث شده بود رفت و آمد بیشتری باهم داشته باشیم. اتفاق بد این بود که نه تنها خونه‌ی مهدیه توی همون کوچه بود که خونه‌ی خواهر و برادر دیگه‌ی خانم علیانی هم اون‌جا بودن.
- سلام.
روی تاب دراز کشیده بودم و اجازه می‌دادم اشعه‌های عصرگاهی خورشید به صورتم بتابه و باد دورم بچرخه و بازی کنه که با شنیدن صدایی آشنا و آروم نشستم و گفتم:
- سلام.
- مزاحمم؟
با لبخندی که نفهمیدم چرا روی لبم نشست و شاید برای احترامی بود که اون پسر در همه حال نسبت به من داشت و کم‌کم فهمیده بودم در وجودش ذاتی هست گفتم:
- این سوال برای وقتیه که کسی که داری ازش سوال می‌پرسی مشغول کاری باشه.
کمی ساکت موند بعد گفت:
- این سوال برای همیشه‌ است. شاید اون آدم بیکار دوست نداشته باشه کسی خلوتش رو بهم بزنه.
سر تکون دادم و گفتم:
- خیر مزاحم نیستی.
- پیاده روی کنیم؟ حیف این هوا نیست که یه جا خوابیدی؟
پیشنهاد بدی نبود. نتیجه‌ی تنها نشستن فکر و خیال بود. قدم به قدم دور اون باغ بی‌شک با صفا راه می‌رفتیم و من از برخورد با چیزی ترس نداشتم چون با کمی دقت می‌فهمیدم هرچیزی کجا قرار گرفته. ماکان اون چند ماه بار‌ها ثابت کرده بود که پسر خانم علیانی هست، چون اون‌‌قدر مودب بود که مامان به من می‌گفت توی تربیتم با همه‌ی تلاشش کم گذاشته و من اگر اهل حسادت بودم قطعاً تا حالا منفجر شده بودم. با گذر زمان فراموشم شده بود که باید از ماکان شاکی باشم و هدفم از اومدن به اون‌جا عذاب دادنش بود. یکی از دلایلش تلاش‌ها خودش برای بهتر کردن روحیه‌م بود و تاسف‌های هم‌چنان ادامه دارش. ماکان که دیده بود توی خودم هستم سکوت رو شکست و درحالی که آستین رو گرفته بود تا مسیر رو اشتباه نرم گفت:
- عمو بزرگم خارج زندگی می‌کرد دو روزی هست که تموم کرده. باید چند روزی برم اون‌جا.
- تنها بود؟
- تقریباً، زن عمو که باردار بود چند سالی میشه که فوت کرده. بعد از اون دیگه عمو هیچ وقت آدم قبلی نبود. این ضربه فقط برای عمو دردناک نبود برای بابا که جای برادر زن عمو بود و بابا بزرگ که مثل دختر خودش دوستش داشت هم سخت بود.
- تو هم باید خیلی ناراحت شده باشی.
نفس عمیقی کشید و گفت:
- زن خوبی بود اما من زیاد نمی‌شناختمش. هر سال چند روزی برای تعطیلات میومدن و من خیلی سن نداشتم.
دست‌هام رو روی عصای کنارم سفت کردم و گفتم:
- خیلی برای عموت متاسف شدم. بیشتر هم برای بابا بزرگت که دوتا پسرش و عروس و نوه‌اش رو از دست داده. کی میری؟
- فردا. بعد از یه هفته با بابابزرگ برمی‌گردم. اون همون روز رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
وقتی سکوت دوم طول کشید این‌بار من اون رو شکستم و گفتم:
- مامان می‌گفت اون خونه رو خراب کردن. خیلی دلم براش تنگ شده، من از وقتی چشم باز کردم اون‌جا بودم. اگه روزی بخوام برم میگم از وقتی چشم بسته بودم این‌جا بودم.
- پس هدفت اینه که کنایه بزنی درسته؟
سر تکون دادم و با قاطعیت گفتم:
- نه. تو اشتباه برداشت می‌کنی. من از تفاوت‌های دو خونه گفتم تو آماده‌ای هر حرفم رو کنایه بدونی.
شرمنده گفت:
- دست خودم نیست، هرچی زحمت کشیدم برای مامان پسر خوبی باشم توی یه حماقت به باد رفت.
- بذارش پای تقدیر. اون روز خیلی چیزها دست به دست هم داده بودن که این اتفاق بیوفته.
- لعنت به این تقدیر که چشم‌های یه دختر رو ازش گرفت، لعنت به تو که عین خیالت نیست چه گندی زدی و من دارم از این بی‌خیالت می‌سوزم. لعنت به من که دارم کم میارم. کم آوردم شبنم.
صدای دور شدنش رو شنیدم و زیر لب گفتم:
- باشه بابا این‌قدر بی‌جنبه نباش اصلاً لعنت به من که خواستم سکوت رو بشکنم. هوی کجا میری؟
با غرغر آروم آروم راه می رفتم و می‌گفتم:
- عجب همپای خوبی وسط راه من رو قال گذاشت و رفت.
روز بعد قبل از رفتن ماکان که حالا از اون حال و هوا در اومده بود قول داد برام سوغات بیاره و گفت:
- همین حالا بذار باهات اتمام حجت کنم، اگه قراره وقتی سوغاتت رو میدم بذاریش پای ترحمم همین‌ حالا بگو که پولم رو خرج نکنم.
خندیدم و گفتم:
- چون خودم خیلی دلم یه سوغات اونم از نوع خارجیش می‌خواد این ریسک رو نمی‌کنم.
ماکان از من سفت و سخت قول گرفت حتی وقتی تنها شدم هم گریه نکنم؛ گریه نکردن کار سختی بود اما من احتیاج به زندگی جدیدی داشتم که اون رو پذیرفته باشم و شادی رو پشت درهای بسته‌ی چشم‌هام هم جست و جو کنم، پس بهش این قول رو دادم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
عصا زنان به باغ رفتم، با این‌که در طول زمان یادگرفته بودم هر چیز کجا قرار گرفته اما باز با یه تغییر کوچیک همه‌ی معادلاتم بهم می‌ریخت. من اون باغ رو ندیده بودم و حالا به خوبی می‌دونستم اگه چهل قدم بعد از در رو به جلو بردارم به نرده‌های استخر می‌رسم. استخر نسبتاً بزرگی که فقط برای نما ساخته شده بود و هیچ کاربرد دیگه‌ای نداشت.
اگه سی و چهار قدم به چپ برم به بوته‌های گل‌های خاردار می‌رسم و شانزده قدم به سمت پایین گل‌ها به سنگ‌فرش‌هایی ختم می‌شه که مستقیم به در بیرونی می‌رسه. بین انتخاب‌هایی که مقابلم بود تصمیم گرفتم شصت و هشت قدم به راست برم و زیر درخت بادام بشینم. برگی که زیر درخت افتاده بود برداشتم و با پاره‌ کردنش عطر با طراوتش رو به ریه کشیدم. من عاشق شیمی بودم اما حالا هر روز باید منتظر مرگ بمونم چون زندگی روز به روز برای من بی معناتر میشه. سرم رو روی پاهام گذاشتم و گفتم:
- حیف که قول دادم گریه نکنم. چه‌قدر دلم برای گذشته تنگ شده، خدایا به من کمک کن یه‌بار دیگه بتونم ببینم. قسم می‌خورم غر نمی‌زنم. اصلاً خودت می‌دونی ندیدن چه‌قدر سخته؟ مگه میشه ندونی تو هرروز داری نگاه‌های ما رو می‌بینی و می‌بخشی ولی منظور من ندیدن آدم‌هاست، ندیدن آسمون. می‌دونی ندیدن خنده‌های مامان چه‌قدر سخته؟ خدا چرا وقتی صدام رو شنیدی که می‌خواستم موفق باشم این اتفاق برام افتاد؟
خانم علیانی می‌خواست برای فوت برادرهمسرش توی خونه مراسم برگزار کنه. ماکان فردا برمی‌گشت، برام عجیب بود توی این دو سه ماه مهدیه رو ندیدم که کاشف به عمل اومد همگی به جز خانم علیانی و ماکان رفته‌اند مسافرت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
- مامانم این لباس مشکی‌‌‌‌‌ها رو بپوش.
- مامان من نمیام بیرون.
مامان گفت:
- باشه هرجور راحتی اون بیرون شلوغه، چند ساعت دیگه برات شام میارم کاری داشتی با من تماس بگیر.
- باشه.
گوشی ساده‌ی انگشتی خریده بودم تا به راحتی بتونم زنگ بزنم. یه ربع بعد صداها بیشتر شد و صدای مردی اومد که با سوز حرف میزد. روی تخت دراز کشیدم که تق تقی به در خورد ، روسریم رو سر کردم بعد گفتم:
- بله؟
صدایی آشنا گفت:
- این گل‌ها رو می‌تونم بذارم این‌جا؟
با هیجان و شادی گفتم:
- تو غزل نیستی؟
ساکت بود.
- رفتی؟
کنارم نشست و گفت:
- امیدوار بودم مهدیه دروغ گفته باشه.
گفتم:
- پس مهدیه می‌دونه.
یه آبمیوه که ده دقیقه پیش مامان آورده بود از روی میز برداشتم و گفتم:
- می‌خوری؟
- نه.
اون رو سر جاش گذاشتم و دوباره کنارش نشستم و گفتم:
- چرا برای مهدیه کار می‌کنی؟
می‌دونستم اون دوست نداره حرف بزنه اما از همون بدو ورود توجه من رو جلب کرده بود چشم‌هایی داشت که معلوم بود خنده از اون‌ها فراریه. تنها چیزی که اون چشم‌ها داشتن غم بود و غم. نفس عمیقش نشون می‌داد جواب دادن براش راحت نیست. گفت:
- وقتی توی مدرسه همه می‌دونستن در به در لنگ یه قرونم باور کنم تو نمی‌دونستی؟
لحن سردش هنوز مثل گذشته بود و ادامه داد:
- من باید برم شبنم.
- مهدیه اذیتت می‌کنه؟
با پوزخند صداداری گفت:
- چه کاری از دست تو بر میاد؟
هیچ کاری... . کمی دست دست کرد و با عجله بیرون رفت. غزل با تمام سرد بودن‌هاش یک رنگ بود. اگه من به‌جای دخترهای پول‌دار کلاس با دختر فقیر و ساکت کلاس دوست می‌شدم شاید هیچ کدوم از این اتفاق‌ها نمی‌افتاد. با دقت فکر می‌کردم الان واقعاً کورم یا اون موقع؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
سکوتی به تدریج خونه رو فرا گرفت و جیرجیرک‌ها که هنرنمایی‌های حنجره‌هاشون رو شروع کردن حدس فرا رسیدن شب کار سختی نبود. از یک‌جا نشستن خسته بودم و دوست داشتم برعکس خیلی وقت‌ها تنهایی شبانه‌ام رو با کسی تقسیم نکنم. از اتاق بیرون رفتم و عصام رو جلوتر از پاهام به حرکت در آوردم. به حیاط پشتی رسیدم و خودم رو آماده کردم که سرزنش‌های مامان و نصیحت‌های خانم علیانی رو بشنوم که من از قدم گذاشتن به اون خار و خاشاک منع شده بودم. به دیوار تکیه دادم و روی زمین سر خوردم. با انگشتم با خاک‌ها بازی می‌کردم که صدایی کنارم شنیدم.
- کسی این‌جاست؟
چیزی روی سرم افتاد و دستی با سرعتی سریع‌تر از دست من هرچه بود رو روی گردنم سفت کرد، اون‌قدر سفت و محکم که با هر فشاری که من به گونی برنج می‌آوردم؛ سوزش گردنم بیشتر میشد. با جیغ، سرو صدا می‌کردم که مرا روی کولش انداخته و با قدم‌ها تند به حرکت افتاد. با ترسی که توی بدنم رخنه کرده بود داد زدم:
- ولم کن. با توام من رو بذار پایین. کمک دارن من رو می‌دزدن. کسی نیست؟ مامان... مامان.
دست‌های مشت کردم رو روی سر اون آدم فرو می‌آوردم و سرفه‌های خشکم گلوم رو به خس خس انداخته بود. هوا هر لحظه کمتر می‌شد و خفگی بیشتر بر من غالب.
رها شدنم دقیقاً همزمان با پرت شدنم روی زمین شد و این یعنی اون آدم‌ربا حسابی از من کلافه شده. سریع بلند شدم و با دست‌هایی که می‌لرزیدن به گردنم چنگ زدم اما نتونستم اون گره بدقلق رو باز کنم سه قدم عقب عقب رفتم که با آخرین قدم زیر پام خالی شد و توی آب افتادم.
- کمک... .
قلپی آب نوش‌جان کردم و دیوانه‌وار دستم رو به آب می‌زدم تا تکیه گاهی پیدا کنم. دیوانه بد گرهی به گونی زده بود و با لیز شدن سطح گونی نمیشد پاره‌اش کنم.
- کمک... کمک کنین.
قلپی دیگه و داد من:
- خدا.
هیچ صدایی نمیومد و من بیشتر در آب فرو می‌رفتم. یکی جیغ زد:
- شبنم بیچاره شنا بلد نیستی؟
دست روی گوش‌هام گذاشتم و جیغ بلندی از ته دل کشیدم تا شاید صدای من به احدالناسی برسه.
- مهدیه کمکم کن.
دست و پا میزدم و صدای خنده‌ها زیادی بوی تمسخر می‌دادن.
پسری گفت:
- خیلی باحاله. وای توی عمرم این‌همه نخندیده بودم.
با هر گریه و جیغ من اون‌ها بلندتر می‌خندیدن.
یکی دیگه گفت:
- چه‌طوری دست و پا میزنه.
دستم به میله‌ای خورد و خودم رو سریع بالا کشیدم که یه چیز روی شونه‌ام افتاد و محکم به پایین هلم داد و برخلاف تلاش من دوباره به آب افتادم. قهقهه‌ها سرسام آور بودن که ناگهان یقه‌ام کشیده شد و یکی توی صورتم غرید:
- گفتم که بدون ما نمی‌تونی دووم بیاری شبنم نابینا.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
آروم گفتم:
- این کوفتی رو از سرم دربیار، دارم خفه میشم.
مهدیه ساکت شد، اما خنده‌ها تمومی نداشت. حس می‌کردم مهدیه با غم به من نگاه می‌کنه که با حرفی که زد مطمئن شدم دخترک دیوانه همون مهدیه است.
- می‌خوای ترحم‌برانگیزتر از الان باشی؟
با عصبانیت گفتم:
- تو کی ترحم یادگرفتی؟ از دیدن چشم‌هام می‌ترسی برگرد و من رو نبین. این‌رو ...
پام سر خورده بود و با هق هق سرم رو از آب بیرون آوردم.
مهدیه با بلندترین صدا گفت:
- اگه دوباره ببینمت دندون‌هات رو کف دهنت می‌ریزم.
با جیغ گفتم:
- من دارم می‌میرم چی داری میگی؟ ... .
سر بلند کردم و روبه آدم‌هایی که نمی‌دیدمشون گفتم:
- دیدن من جالبه براتون؟ خودتون رو به روانشناس نشون بدین. من رو دزدیدین و آوردین این‌جا تا به من بخندین؟ پست فطرت‌های آدم ربا.
سکوت طولانی‌ ادامه دار بود و من با ناامیدی به اون گونی نفرین شده چنگ می‌انداختم. صدای آرومی گفت:
- برو کنار مهدیه.
صدای پسر اولی نبود. آروم‌تر بود، انگار این صدا برای این درست شده بود که با خودش وسط تابستون، سرما هدیه کنه. دیگه کسی نمی خندید و من رو مسخره نمی‌کرد. دیگه مهدیه جیغ نمی‌زد و از بلاهایی که توی برنامه‌اش داشت سرم بیاره حرفی نمی‌زد. دیگه حواسم پی اون گونی زیر که بوی برنج سرتاسرش به مشامم می‌رسید نبود.
پسر گفت:
- یه بار دیگه تکرار کن.
دندون‌هام رو روی هم گذاشتم و چیزی نگفتم. پس با خودشون گردن کلفت هم آورده بودن. گردن کلفتی که اومده بود قلدریش رو برای یه دختر کور گونی پیچ نشون بده؟
صدای پریدنش به آب رو شنیدم و یک دفعه دست گذاشت روی گونی و سرم رو برد زیر آب. سعی کردم چنگش بزنم اما خفگی زودتر از هرچیزی به من هجوم آورد. آب سرم رو درد آورده بود و نفسم بالا نمیومد که رها شدم. سرفه می‌کردم و خم شدم تا هرچی آب خوردم بالا بیارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
از آب بیرون رفت و قدم‌هاشون از من دورشون می‌کرد. سریع از آب بیرون رفتم و کف زمین نشستم. کم‌کم تری گونم رنگ اشک به خودش گرفت و دست روی دهانم گذاشتم و بی‌صدا اشک ریختم. من از کار امشبشون نمی‌گذشتم، تلافی می‌کردم. به‌جای تلف کردن وقتم به باز کردن گونی بدو بدو به سمت مخالف استخر دویدم که پام به یه چیز گیر کرد و سرم به جایی برخورد کرد. این شب قصد تمومی نداشت و از این‌همه ضعف دلم می‌سوخت، شاید چون تنها جایی گیر افتاده بودم که حتی راه خروجش رو بلد نبودم و این همه اتفاق فقط برای از دست دادن دوتا گوی سیاه اتفاق افتاده بودن؛ فقط برای نداشتن چیزی که هیچ وقت قدرش ندونستم. با خودم کلنجار می‌رفتم که خیلی غیرعادلانه ‌ست من حالا چیزی رو ندارم که هیچ‌وقت برای داشتنش شادی نکردم. من ناشکری کردم و خطی که از سمت چپ صورتم گرم شد من رو از فکر و خیال بیرون آورد.
- کی این‌جاست؟
صدای یه زن بود. سرفه کردم که دوباره صدا گفت:
- پناه برخدا چه بلایی سرت اومده دختر؟ تو کی هستی؟
سرم رو روی کاشی‌های نم‌دار گذاشتم و پاهام رو توی دلم جمع کردم و پی‌در پی سرفه می‌کردم. با برداشته شدن گونی جریان هوا به سمت من هجوم آورد و زن گفت:
- یا حسین.
نمی‌دونم چطور از حال رفتم اما می‌دونم با لبخند چشم‌های بی‌حرکتم رو بستم و از خدا بخاطر نعمت نفس کشیدن اون هم بدون گونی تشکر کردم. نسیم خنکی که به صورتم خورد مصادف شد با خاروندن بینی‌م. پتو رو بالاتر کشیدم و خمیازه‌ی بلندی کشیدم که دوباره دماغم خارید. دست بالا بردم که صدایی گفت:
- شبنم خانم بیدار شدی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
قل قل آب و بوی گونی، زبری روی پوستم ،جیغ‌های مهدیه و پسری که سرم رو توی آب برده بود. دست روی گوشم گذاشتم و جیغ زدم. ماکان هم اول در شوک بود اما سریع به خودش اومد و با صدای بلندی گفت:
- چته؟ شبنم آروم باش.
- من می‌ترسم.
- از چی؟
با گریه گفتم:
- از همه‌شون.
ماکان با مکثی طولانی گفت:
- کی اذیتت کرده؟
میان گریه خنده‌ای عصبی کردم و گفتم:
- به من می‌خندیدن. داشتن به من که جون می‌دادم می‌خندیدن.
ماکان گفت:
- گریه نکن اگه مامانت این‌طوری ببینت باز حالش بد میشه.
لحظه‌ای خودم رو فراموش کردم و گفتم:
- باز؟
- شنیدم دیشب از حال رفته. الان کاملاً خوبه چندباری بهت سر زده اگه دوباره برگرده و این‌جور ببینتت نگران میشه.
دستی به اشک‌هام کشیدم‌. مامان اگه از قلدری کردنشون برای من می‌شنید بی‌شک دعوا بدی راه می‌انداخت اون هم با اون جماعتی که من دیده بودم. باید تظاهر می‌کردم که خوبم. بلند شدم و گفتم:
- به مامانم نگو چیزایی که الان گفتم رو.
ماکان با لحنی دلگرم کننده گفت:
- نگران نباش. وقتی صبحانه خوردی بیا کارت دارم.
- ماکان.
- چیزی لازم داری؟
سر تکون دادم و گفتم:
- خوبه که برگشتی.
گفت:
- باید همه چیز رو مفصل برام تعریف کنی.
- نه.
روی صندلی کنار تخت نشست و گفت:
- هرموقع فکر کردی به دوتا گوش برای شنیده شدن احتیاج داری گوش‌های من هستن.
- ممنونم.
- خواهش می‌کنم، این‌دفعه واقعاً دیگه میرم‌.
مامان که چشمش به من افتاده بود چیزی ازم نپرسید و این برام عجیب بود. دوست داشتم از این که کنارم دارمش مطمئن‌تر بشم حتی با یه سؤال تلخ اما، از جوابی که باید می‌دادم تلخ‌تر نبود. خانم علیانی اما به جای مامان و ماکان من رو که مشغول خوردن بودم سؤال بارون کرد و من که مشغول جویدن لقمه بودم چندتا در میان به سوالاتش جواب می‌دادم. می‌ترسید توی خونه اتفاقی برام افتاده باشه و می‌خواست بدونه کجا من رو آزار میده. هیچ‌جا فقط چندتا از خواهرزاده‌ها و برادر زاده‌هاش که اون دیگه قابل تعمیر نبود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
- بفرمائید؟
سرم رو از در رد کردم و گفتم:
-من اومدم.
- خوش اومدی بیا تو.
روی تخت نشستم و عصام رو کنارم گذاشتم. ماکان گفت:
- برات دوتا خبر دارم.
گفتم:
- اول بده رو بگو.
خندید و گفت:
- عجول نباش یه بار هم که شده، هیچ کدوم بد نیستن پس دلت رو صابون نزن که بهانه ی جدید برای غصه خوردن پیدا کردی.
- خب؟
اول این‌که سوغاتت روی بالشت کنارته برش دار ببینم خوشت میاد؟
با کمی دست تکون دادن روی تخت دستم به جعبه ای خورد و ماکان گفت:
- قبل از باز کردنش دومی رو هم میگم. می‌خوام با یه عده آشنات کنم. فامیل‌هامون.
دستم خشک شد و اون بی‌توجه به همه‌جا ادامه داد:
- می‌خوام با چند نفر دوست بشی تا حوصلت سر نره نظرت چیه شبنم؟
دوست؟ دیگه باورش ندارم. اما چیزی به ماکان نگفتم چون دلم سوخت که اون همه ذوقش کور بشه.
نفس عمیقی کشیدم. به کتاب با حرف برجسته دست زدم و بغضم رو قورت دادم. خلائی که ماه‌ها من رو درگیر خودش کرده بود، کتاب شیمی بود. مدت‌ها درگیر بودم تا از ذهنم بیرون بندازمش اما هرچه بیش‌تر تلاش کردم کم‌تر موفق شدم. اون روزها به اجبار مامان درس می‌خوندم اما حالا دلم برای دیدن شکل‌های کتاب‌ها لک زده. سرم رو توی بالشتم بردم و گفتم:
- خدایا التماست می‌کنم. این آخر راهم نیست این رو قبول ندارم به من فرصت بده یه فرصت کوچیک.
- هنوز خوابی؟
سرم رو توی بالشت فروتر بردم و اروم گفتم:
- آره.
-شبنم باز گریه می‌کنی؟
دستم محکم کشیده شدو مامان شونه‌ام رو با تمام قدرت تکون داد.
- کی دست از این بچه بازی‌ها برمی‌داری؟ هر بار اومدم جدی حرف بزنم مراعاتتو کردم .تا کی می‌خوای مثل بازنده‌ها رفتار کنی؟ چیه فلج شدی؟ قطع نخاع شدی؟ این‌قدر ضعیفی که فقط گریه از دستت برمیاد؟
با پشت دست اشک‌هام رو پاک کردم و مامان محکم دستم رو گرفت و با خودش کشید.
- مامان آروم برو... مامان می‌خورم به یه چیزی.
اما انگار مامان کر بود. چندبار نشستم که بازوم ‌رو فشار داد و دودستی من رو با خودش برد. یک دفعه با سر توی آب افتادم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
خانم علیانی مامان رو صدا میزد ولی انگار کر شده بود، من جیغ می‌کشیدم و دست روی گوشم گذاشته بودم. مامان گفت:
- طرفش نرو ماکان.
- ولی زهرا خانم داره می ترسه.
من : مامان غلط کردم. ببخشید دیگه گریه نمی‌کنم من می‌ترسم من‌ رو بیار بیرون مامان اصلاً هرچی تو بگی مامان من ... من این‌جا می‌میرم.
مامان گفت:
- اگه خودت می‌خوای بمیری بمیر. کسی کمکت نمی کنه.
صدای قدم‌هاشون مضطرب‌ترم کرد.
با گریه و هق هق گفتم:
- خانم علیانی ماکان نرید من رو این‌جا ول نکنین.
سرم توی آب رفت. خفه می‌شدم و دیگه دست و پا نزدم. مامان از من خسته شده اون از مراقبت کردن از یه کور خسته شده حتی مامانم هم منو تحمل نمی‌کنه می‌خواد از شرم خلاص بشه. چشم‌هام رو بستم و باوجود دلشکستگی که از مامان داشتم تسلیم شدم.
- خدایا التماست می‌کنم این آخر راهم نیست این رو قبول ندارم یه فرصت بهم بده یه فرصت کوچیک
چشم‌هام باز شدن اگه با جریان آب بجنگم تا مرگ من رو می‌بره ولی دست و پا نزدم باور نمی‌کردم آب فقط تا کمرم می‌رسید اروم دست کشیدم تا به پله‌ها رسیدم. با مرگ من تمام کارت‌های شانس برای فرصتی که خدا می‌داد می‌سوختن. روی پاهام نشستم و گلوم رو گرفتم. بغض نبود سبک شده بودم. این انتخاب ادم‌ها نیست که معلول به دنیا بیان یا معلول بشن ادم معلول فقط چیزی که بقیه داره نداره ولی همون اندازه حق داره. منم حق داشتم.
مامان گفت : بلند شو سرما می‌خوری.
دستم رو گرفت که پسش زدم.
- خودم می‌تونم.
- مطمئنی کمک نمی‌خوای؟
- اره.
باشه پس من میرم تو هم بیا برو لباس‌هات رو عوض کن.
پام به دیوار خورد و ناخنم درد گرفت. فین محکمی کردم و دوباره راه افتادم.
خانم علیانی گفت:
- شبنم جان لباس‌هات رو عوض کن بیا ناهار بخور.
جوری رفتار می‌کردن انگار تا حالا کنار هم میوه پوست می‌گرفتیم‌ و من توی استخر نیوفتادم، بی‌احساس‌ها.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین