- Jun
- 334
- 1,210
- مدالها
- 2
امتحانهای خرداد سپری شد. با تلاشهای زیاد و تشویقهای خانم علیانی تونستم دورتر از بچهها به صورت خط برجسته اونها رو بنویسم و قبول بشم. بهار رفت و تابستون متفاوتی از راه رسید. خونهمون طبقهی همکف بود و خانواده علیانی بالا بودن. خونهی دوبلکس که از داخل پلههای سرامیکی دو طبقه رو به هم وصل میکرد یکی از ارثهایی بود که از آقای علیانی مونده بود و باعث شده بود رفت و آمد بیشتری باهم داشته باشیم. اتفاق بد این بود که نه تنها خونهی مهدیه توی همون کوچه بود که خونهی خواهر و برادر دیگهی خانم علیانی هم اونجا بودن.
- سلام.
روی تاب دراز کشیده بودم و اجازه میدادم اشعههای عصرگاهی خورشید به صورتم بتابه و باد دورم بچرخه و بازی کنه که با شنیدن صدایی آشنا و آروم نشستم و گفتم:
- سلام.
- مزاحمم؟
با لبخندی که نفهمیدم چرا روی لبم نشست و شاید برای احترامی بود که اون پسر در همه حال نسبت به من داشت و کمکم فهمیده بودم در وجودش ذاتی هست گفتم:
- این سوال برای وقتیه که کسی که داری ازش سوال میپرسی مشغول کاری باشه.
کمی ساکت موند بعد گفت:
- این سوال برای همیشه است. شاید اون آدم بیکار دوست نداشته باشه کسی خلوتش رو بهم بزنه.
سر تکون دادم و گفتم:
- خیر مزاحم نیستی.
- پیاده روی کنیم؟ حیف این هوا نیست که یه جا خوابیدی؟
پیشنهاد بدی نبود. نتیجهی تنها نشستن فکر و خیال بود. قدم به قدم دور اون باغ بیشک با صفا راه میرفتیم و من از برخورد با چیزی ترس نداشتم چون با کمی دقت میفهمیدم هرچیزی کجا قرار گرفته. ماکان اون چند ماه بارها ثابت کرده بود که پسر خانم علیانی هست، چون اونقدر مودب بود که مامان به من میگفت توی تربیتم با همهی تلاشش کم گذاشته و من اگر اهل حسادت بودم قطعاً تا حالا منفجر شده بودم. با گذر زمان فراموشم شده بود که باید از ماکان شاکی باشم و هدفم از اومدن به اونجا عذاب دادنش بود. یکی از دلایلش تلاشها خودش برای بهتر کردن روحیهم بود و تاسفهای همچنان ادامه دارش. ماکان که دیده بود توی خودم هستم سکوت رو شکست و درحالی که آستین رو گرفته بود تا مسیر رو اشتباه نرم گفت:
- عمو بزرگم خارج زندگی میکرد دو روزی هست که تموم کرده. باید چند روزی برم اونجا.
- تنها بود؟
- تقریباً، زن عمو که باردار بود چند سالی میشه که فوت کرده. بعد از اون دیگه عمو هیچ وقت آدم قبلی نبود. این ضربه فقط برای عمو دردناک نبود برای بابا که جای برادر زن عمو بود و بابا بزرگ که مثل دختر خودش دوستش داشت هم سخت بود.
- تو هم باید خیلی ناراحت شده باشی.
نفس عمیقی کشید و گفت:
- زن خوبی بود اما من زیاد نمیشناختمش. هر سال چند روزی برای تعطیلات میومدن و من خیلی سن نداشتم.
دستهام رو روی عصای کنارم سفت کردم و گفتم:
- خیلی برای عموت متاسف شدم. بیشتر هم برای بابا بزرگت که دوتا پسرش و عروس و نوهاش رو از دست داده. کی میری؟
- فردا. بعد از یه هفته با بابابزرگ برمیگردم. اون همون روز رفت.
- سلام.
روی تاب دراز کشیده بودم و اجازه میدادم اشعههای عصرگاهی خورشید به صورتم بتابه و باد دورم بچرخه و بازی کنه که با شنیدن صدایی آشنا و آروم نشستم و گفتم:
- سلام.
- مزاحمم؟
با لبخندی که نفهمیدم چرا روی لبم نشست و شاید برای احترامی بود که اون پسر در همه حال نسبت به من داشت و کمکم فهمیده بودم در وجودش ذاتی هست گفتم:
- این سوال برای وقتیه که کسی که داری ازش سوال میپرسی مشغول کاری باشه.
کمی ساکت موند بعد گفت:
- این سوال برای همیشه است. شاید اون آدم بیکار دوست نداشته باشه کسی خلوتش رو بهم بزنه.
سر تکون دادم و گفتم:
- خیر مزاحم نیستی.
- پیاده روی کنیم؟ حیف این هوا نیست که یه جا خوابیدی؟
پیشنهاد بدی نبود. نتیجهی تنها نشستن فکر و خیال بود. قدم به قدم دور اون باغ بیشک با صفا راه میرفتیم و من از برخورد با چیزی ترس نداشتم چون با کمی دقت میفهمیدم هرچیزی کجا قرار گرفته. ماکان اون چند ماه بارها ثابت کرده بود که پسر خانم علیانی هست، چون اونقدر مودب بود که مامان به من میگفت توی تربیتم با همهی تلاشش کم گذاشته و من اگر اهل حسادت بودم قطعاً تا حالا منفجر شده بودم. با گذر زمان فراموشم شده بود که باید از ماکان شاکی باشم و هدفم از اومدن به اونجا عذاب دادنش بود. یکی از دلایلش تلاشها خودش برای بهتر کردن روحیهم بود و تاسفهای همچنان ادامه دارش. ماکان که دیده بود توی خودم هستم سکوت رو شکست و درحالی که آستین رو گرفته بود تا مسیر رو اشتباه نرم گفت:
- عمو بزرگم خارج زندگی میکرد دو روزی هست که تموم کرده. باید چند روزی برم اونجا.
- تنها بود؟
- تقریباً، زن عمو که باردار بود چند سالی میشه که فوت کرده. بعد از اون دیگه عمو هیچ وقت آدم قبلی نبود. این ضربه فقط برای عمو دردناک نبود برای بابا که جای برادر زن عمو بود و بابا بزرگ که مثل دختر خودش دوستش داشت هم سخت بود.
- تو هم باید خیلی ناراحت شده باشی.
نفس عمیقی کشید و گفت:
- زن خوبی بود اما من زیاد نمیشناختمش. هر سال چند روزی برای تعطیلات میومدن و من خیلی سن نداشتم.
دستهام رو روی عصای کنارم سفت کردم و گفتم:
- خیلی برای عموت متاسف شدم. بیشتر هم برای بابا بزرگت که دوتا پسرش و عروس و نوهاش رو از دست داده. کی میری؟
- فردا. بعد از یه هفته با بابابزرگ برمیگردم. اون همون روز رفت.
آخرین ویرایش توسط مدیر: