- Jun
- 334
- 1,210
- مدالها
- 2
نفسنفس میزدم و صدام لرزش داشت. چندتا نفس عمیق کشیدم و با همون لرز گفتم:
- خودم برای زندگیم تصمیم میگیرم.
تلخ خندید و گفت:
- من باید آرزوی موفقیتت رو به گور ببرم؟
با گریه گفتم:
- هرجا میخوای ببر. نمیخوام موفق باشم.
توی سکوت به هم نگاه میکردیم که مامان گفت:
- باشه. خر من از کرگی دم نداشت. هرجوری که میخوای زندگی کن ولی به جان شبنم قسم اگه نرفتی مدرسه دیگه نمیشناسمت. تا روزی که من بمیرم هم حق نداری منو مامان صدا بزنی.
مامان که بیرون رفت گفتم:
- مدرسه نمیرم هزار بار هم بهت میگم مامان. مامان. مامان.
سرم رو از پنجره بیرون بردم و داد زدم:
- اصلاً هرجوری که دلم بخواد صدات میکنم. مامان... .
ولی مامان قسمش قسم بود. اصلاً با من حرف نمیزد. من هم که میدیدم به من توجهی نمیکنه، کنارش مینشستم و یکییکی به شمارههای روزنامه زنگ میزدم اما هربار که رد میشدم مامان لبخند محوی میزد.
- آهای دختر بیا ناهارت رو بخور.
سرم رو زیر بالشت بردم.
- چشم مامان جونم.
جنگ نرم شدیدی در خونه حاکم بود و من که با لشکر شکست خورده از کار پیدا نکردن برمیگشتم وظیفه داشتم کارهای خونه رو انجام بدم و مامان گفته بود زمانِ بخور بخواب تموم شده.
توی حیاط مامان داشت به گلها آب میداد من هم روی سکو نشسته بودم و با روبیک بازی میکردم.
- از مدرسه بیرون اومدی که اینجوری علاف بشینی؟
بیخیال یه لواشک برداشتم و دوباره به بازی کردنم ادامه دادم که زنگ به صدا در اومد.
- خودم برای زندگیم تصمیم میگیرم.
تلخ خندید و گفت:
- من باید آرزوی موفقیتت رو به گور ببرم؟
با گریه گفتم:
- هرجا میخوای ببر. نمیخوام موفق باشم.
توی سکوت به هم نگاه میکردیم که مامان گفت:
- باشه. خر من از کرگی دم نداشت. هرجوری که میخوای زندگی کن ولی به جان شبنم قسم اگه نرفتی مدرسه دیگه نمیشناسمت. تا روزی که من بمیرم هم حق نداری منو مامان صدا بزنی.
مامان که بیرون رفت گفتم:
- مدرسه نمیرم هزار بار هم بهت میگم مامان. مامان. مامان.
سرم رو از پنجره بیرون بردم و داد زدم:
- اصلاً هرجوری که دلم بخواد صدات میکنم. مامان... .
ولی مامان قسمش قسم بود. اصلاً با من حرف نمیزد. من هم که میدیدم به من توجهی نمیکنه، کنارش مینشستم و یکییکی به شمارههای روزنامه زنگ میزدم اما هربار که رد میشدم مامان لبخند محوی میزد.
- آهای دختر بیا ناهارت رو بخور.
سرم رو زیر بالشت بردم.
- چشم مامان جونم.
جنگ نرم شدیدی در خونه حاکم بود و من که با لشکر شکست خورده از کار پیدا نکردن برمیگشتم وظیفه داشتم کارهای خونه رو انجام بدم و مامان گفته بود زمانِ بخور بخواب تموم شده.
توی حیاط مامان داشت به گلها آب میداد من هم روی سکو نشسته بودم و با روبیک بازی میکردم.
- از مدرسه بیرون اومدی که اینجوری علاف بشینی؟
بیخیال یه لواشک برداشتم و دوباره به بازی کردنم ادامه دادم که زنگ به صدا در اومد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: