جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [رمان متهم رمانتیک] اثر« لیلی محمد حسینی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط Lili.khnom با نام [رمان متهم رمانتیک] اثر« لیلی محمد حسینی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,649 بازدید, 223 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [رمان متهم رمانتیک] اثر« لیلی محمد حسینی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Lili.khnom
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Lili.khnom
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
نفس‌نفس می‌زدم و صدام لرزش داشت. چندتا نفس عمیق کشیدم و با همون لرز گفتم:
- خودم برای زندگیم تصمیم می‌گیرم.
تلخ خندید و گفت:
- من باید آرزوی موفقیتت رو به گور ببرم؟
با گریه گفتم:
- هرجا می‌خوای ببر. نمی‌خوام موفق باشم.
توی سکوت به هم نگاه می‌کردیم که مامان گفت:
- باشه. خر من از کرگی دم نداشت. هرجوری که می‌خوای زندگی کن ولی به جان شبنم قسم اگه نرفتی مدرسه دیگه نمی‌شناسمت. تا روزی که من بمیرم هم حق نداری منو مامان صدا بزنی.
مامان که بیرون رفت گفتم:
- مدرسه نمی‌رم هزار بار هم بهت می‌گم مامان. مامان. مامان.
سرم رو از پنجره بیرون بردم و داد زدم:
- اصلاً هرجوری که دلم بخواد صدات می‌کنم. مامان... .
ولی مامان قسمش قسم بود. اصلاً با من حرف نمی‌زد. من هم که می‌دیدم به من توجهی نمی‌کنه، کنارش می‌نشستم و یکی‌یکی به شماره‌های روزنامه زنگ می‌زدم اما هربار که رد می‌شدم مامان لبخند محوی می‌زد.
- آهای دختر بیا ناهارت رو بخور.
سرم رو زیر بالشت بردم.
- چشم مامان جونم.
جنگ نرم شدیدی در خونه حاکم بود و من که با لشکر شکست خورده از کار پیدا نکردن برمی‌گشتم وظیفه داشتم کارهای خونه رو انجام بدم و مامان گفته بود زمانِ بخور بخواب تموم شده.
توی حیاط مامان داشت به گل‌ها آب می‌داد من هم روی سکو نشسته بودم و با روبیک بازی می‌کردم.
- از مدرسه بیرون اومدی که این‌جوری علاف بشینی؟
بی‌خیال یه لواشک برداشتم و دوباره به بازی کردنم ادامه دادم که زنگ به صدا در اومد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
مامان آب رو بست و رفت سمت در. من هم کج شدم تا ببینم کی اومده. با دیدن خانم علیانی لواشک به گلوم پرید و به سمت شیر آب دویدم.
- سلام شبنم جان.
با پشت دست صورتم رو خشک کردم و گفتم:
- سلام.
مامان گفت:
- خوش اومدی. چرا زحمت کشیدی؟
خانم علیانی بسته روبان کاری شده شیرینی رو به مامان داد و گفت:
- ببخشید سر زده اومدم زهرا جان.
- این چه حرفیه اتفاقا به موقع اومدی. من که حریف این دختره نمی‌شم، شما باهاش حرف بزن شاید از خر شیطون پایین بیاد.
با اخم رو به مامان گفتم:
- چرا دوباره اون رو داری پیش می‌کشی؟
مامان روش رو برگردوند و من رو عملاً نادیده گرفت گفت:
- این‌جا می‌شینین یا بریم تو خونه.
خانم علیانی گفت:
- همین‌جا خوبه. چه گلای قشنگی دارین.
مامان لبخندی زد و گفت:
- این‌ها رو شبنم کاشته، من فقط بهشون آب میدم.
خانم علیانی با لبخند روی سکو نشست. من عاشق عطری بودم که همیشه میزد. بوی زندگی و طراوت با خودش می‌آورد. مامان برگشت تو و من حدس زدم اومدن خانم علیانی کار خودش بوده چون خانم علیانی آدرس رو بلد بود.
- منتظر تماست بودم.
- من که قولی نداده بودم.
- شبنم جان بذار واضح حرف بزنیم. تو خودت رو گول می‌زنی.
فقط نگاهش می‌کردم.
- من فکر می‌کنم تو از کنکور دادن فراری هستی.
- این درست نیست. من اگه نمی‌خوام درس بخونم برای چیزی نیست که شما فکر می‌کنین. چون خواستین رک باشیم، من هم باید بگم اگه اومدین که من رو به برگشت ترغیب کنین فقط وقتتون رو تلف می‌کنین.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
- من روی اون پیشنهاد هستم ولی فکر نمی‌کنم به درد تو بخوره.
- چرا؟
- هرکاری احتیاج به سماجت داره، تو درجا زدن رو خوب بلدی دخترجان.
به جلو خم شدم، دست‌هام رو توی هم قفل کردم و گفتم:
- همه‌ی تلاشم رو می‌کنم قول میدم خانم.
- به یه شرط... .
- قبوله.
با لبخندی که سعی داشت بخوره گفت:
- شنبه برگرد مدرسه و از معلمت عذر خواهی کن. در کنار درس خوندن کار می‌کنی. چی می‌گی؟
- عذرخواهی نمی‌کنم.
- پس حدسم درسته. تو به درد کار نمی‌خوری.
با کلافگی به دستام زل زدم. شاید اگه چشم‌هام رو می‌بستم و عذرخواهی می‌کردم زیاد هم بد نبود.
- برمی‌گردم.
با قاطعیت گفت:
- و عذرخواهی می‌کنی.
- می‌کنم.
لبخند زد و گفت:
- می‌دونم برات سخته شبنم جان ولی برای به‌ دست آوردن یه چیزهایی باید قید یه چیزهایی رو بزنی.
در سکوت سر تکون دادم و خانم علیانی گفت:
- من دیگه برم.
بلند شد. من هم بلند شدم، مامان که انگار از پشت شیشه به ما نگاه می‌کرد با کاسه‌‌ای از میوه بیرون اومد.
- کجا خانم معلم؟
خانم علیانی لبخند گرمی زد و گفت:
- من دیگه باید برم. بچه‌ها منتظرن.
مامان دستش رو گرفت و گفت:
- بشین این ده دقیقه به جایی بر نمی‌خوره عزیزم.
خانم علیانی می‌خواست اعتراض کنه که مامان بشقاب‌ها و کاسه رو روی سکو گذاشت و دوباره تعارف به نشستن کرد. انگار حرف‌های زیادی برای گفتن وجود داشت و من غرق شرط بودم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
- خب، چی شد؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
- قراره شنبه برگردم مدرسه.
مامان بغلم کرد و گفت:
- الهی دورت بگردم. درس بخون دخترم خوب درس بخون.
یه دفعه چندبار محکم به پشتم زد و گفت:
- فقط می‌خواستی من رو حرص بدی؟
خندیدم و به اتاقم رفتم. توی آیینه به خودم نگاه کردم و گفتم:
- قراره کار کنم. چی بهتر از این؟
دستم رو میکروفون کردم و شروع کردم به رقصیدن.
***حال***
توی تاریکی ایستاده بودیم و تازه‌‌ ‌وارد به هر سه‌نفرمون نگاه می کرد.
- این‌جا چه‌کار می‌کنین؟
مهدیه بطری پلاستیکی به سمتش پرت کرد که به سرش خورد.
- تو بودی که صدامون رو ضبط کردی آره؟
- من با شما چه‌کار داشتم؟ کدوم ضبط؟
سارا محکم به پاش زد که روی زمین افتاد.
- نگو خودشیرین! به جز تو کی آخرین نفر میره خونه؟ توی مدرسه می‌مونی تا با تمیز کردن کلاس‌ها بهت پول بدن؟
تازه‌وارد شرمنده سربه‌زیر شد. گفتم:
- کافیه دخترا. شاید ما اشتباه می‌کنیم.
سارا دست به جیب دخترک برد و وقتی تند بلند شد تا گوشیش رو پس بگیره سارا سریع به مهدیه پاسش داد.
- اوه مهدیه یه پا کماندویی‌ ‌ها.دوست دارم الان قیافش رو ببینم.
مهدیه اشاره‌ای به صدای ضبط شده کرد و گفت:
- باور کردم که کار تو نبوده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
تازه‌ وارد گریه کرد و گفت:
- به‌خدا من نبودم. شبنم باور کن کار من نیست. نمی‌دونم این از کجا دراومد.
فقط بهش نگاه کردم. مهدیه با تمام قدرت گوشی رو به دیوار کوبید. تازه‌وارد موهای مهدیه رو کشید و گفت:
- با گوشیم چه‌کار کردی؟ زود باش خسارت بده. پول موبایلم رو بده. بدش... .
سارا از پشت موهاش رو کشید و به عقب هلش داد و گفت:
- تو با این پای ناقصت که نمی‌تونی با خودت حرکتش بدی واسه ما دم در آوردی؟
مهدیه گفت:
- بریم.
روی زمین نشست و شروع کرد به گریه کردن. کنارش نشستم و گفتم:
- خوبی؟
به عقب هلم داد که دستم روی سنگ‌ریزه‌ها کشیده شد. بلند شد و به سمت کافی‌شاپ رفت. با عصبانیت رو به مهدیه گفتم:
- اگه فردا با باباش بیاد چه غلطی می‌کنی؟ اون هم با این سابقه‌ی قمر در عقربمون؟
مهدیه گفت:
- من هم با بابام میام‌. از هر طرف نگاه کنی به نفعش نیست با ما در بیوفته.
سارا گفت:
- خیلی وقت بود دنبال بهانه بودم تا حالش رو بگیرم. سر تا پاش حالم رو بهم می‌زنه، پاهاش رو بگو یکی صاف یکی دیگه خمیده. گدا نمی‌تونه مثل آدم راه بره.
پوزخند زدم و گفتم:
- نمی‌دونستم همچین آدمی هستی.
سارا با تعجب و شکاکی گفت:
- چه‌جور آدمی؟
یه قدم بهش نزدیک شدم و گفتم:
- این‌قدر پول دوست، این‌قدر نفرت ‌انگیز.
ادامه دادم:
- هرچی بین ما بوده همین حالا تمومه.
سارا کوله‌م رو کشید و پرت کرد توی آشغال ها. بعد گفت:
- این چند روز سر عقل اومدی؟ مهربونم شدی؟ دلت برای قاسمی که به مامانت توهین کرده می‌سوزه؟ دلت برای دختری که راپورتت رو داده می‌سوزه؟
آروم‌تر لب زد:
- تو هیچی نیستی به جز یه زالوی ترسو. از اولم هیچی نبودی اما پلکیدن تو با ما آدمت کرد.توی بی‌عرضه دلت برای کسی نمی‌سوزه. دروغه... .
با خنده داد زد:
- تو از اون‌ها می‌ترسی. می‌خوای بری؟ برو می‌بینمت چه‌قدر بدون ما دَووم میاری.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
مهدیه با اخم به من نگاه می‌کرد. کوله‌م رو برداشتم و از اون‌ها دور شدم. حق با سارا بود، من هم مثل‌اون‌ها بودم اما بین ما سه نفر فقط من بودم که قربانی می‌شدم؛ من و مامانم. روی نیمکت نشستم و به بچه‌ها نگاه کردم. بابای یکی از اون‌ها پایین سرسره خم شده بود تا وقتی بچه به پایین می‌رسید روی آسفالت زمین نخوره. دختر بچه‌ای می‌خواست دستش رو توی چاله‌ی آب ببره ولی باباش بغلش کرد و وقتی به گریه افتاد با نشون دادن عروسک‌ها حواسش رو پرت کرد. با غرش آسمون فهمیدم بارون بعدی در پیشه. بدو بدو سوار تاکسی شدم. این‌دفعه دیگه نمی‌تونستم برای مامان بهانه بتراشم. وقتی به خونه رسیدم ماشین آشنایی پارک شده بود. برق میزد و شیشه‌های دودیش بالا بود.
- سلام.
مامان اومد جلو و گفت:
- سلام کجا بودی؟
به پشت سرش نگاه کردم و با لبخند گفتم:
- سلام عمه. سلام عمو خیلی خوش اومدین.
عمه گفت:
- این دختر کیه زهرا جان؟ معرفی نمی‌کنی؟
مامان با نگاه توبیخ‌گرانه روی من گفت:
- والا بهش میاد دخترم باشه. خودمم مطمئن نیستم.
عمه گفت:
- اوا، گفتم چه‌قدر آشناست.
گفتم:
- دست شما درد نکنه.
عمو خندید و گفت:
- تقصیر عمت نیست، وقتی این‌قدر غریبه شدی که یادت بره یه حالی از ما بپرسی ما هم کم‌کم قیافت رو فراموش می کنیم.
کوله رو دور‌ترین جای خونه نسبت به مامان گذاشتم و به سمتشون رفتم. بعد از بوسی با عمه و دست دادن با عمو گفتم:
- شرمنده درس‌ها زیادن.
و به وضوح صدای پوزخند مامان رو شنیدم. به مامان اخم کردم که لب زد کجا بودی؟ اهومی کردم و گفتم:
- من برم لباس‌هام رو عوض کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
عمه گفت:
- زهرا جون یه ماهه که قراره یه جوابی به ما بدی.
مامان گفت:
- من که قبلاً هم نظرم رو گفتم.
عمه گفت:
- یعنی جوابت منفیه؟
پرسیدم:
- قضیه چیه مامان؟
مامان نگاهی به من کرد و گفت:
- منفیه.
دوباره گفتم:
- شما بگو عمه، چی شده؟
عمه گفت:
- شبنم جان اگه مادرت بخواد می‌گه، البته فکر می‌کنم دیگه لزومی برای گفتنش نیست.
تمام رخ به سمت مامان برگشتم و گفتم:
- بگو مامان. می‌خوام بدونم.
مامان که سعی داشت آروم باشه گفت:
- یه بنده‌ی خدا از من خواستگاری کرده بود که جوابم رو هم شنیدی‌.
داد زدم:
- غلط کرده خواستگاری کرده.
با اخم رو به عمه گفتم:
- عمه جون الان دیگه باید به فکر تجدید فراش پسرت باشی به مامانم چه‌کار داری؟
مامان گفت:
- مودب باش شبنم.
رو به عمو گفتم:
- مگه بد می‌گم عمو؟ برو به اون مرتیکه بگو هزار بار خداش رو شکر کنه که مامان جواب منفی داد وگرنه می‌کشتمش.
عمو گفت:
- این اتفاقا پیش میاد داری تند میری عمو جون.
دندون‌هام رو روی هم گذاشتم و به اتاقم رفتم. در رو محکم کوبیدم و جلوی آیینه وایسادم. گفتم:
- خب که چی؟ چرا این‌جوری نگام می‌کنی؟ باشه، باشه. من خیلی اذیتش می‌کنم اون خیلی زحمت می‌کشه تا پول در بیاره. ولی من هم دارم میرم سر کار تا کمک دستش باشم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
با بغض به خودم نگاه می‌کردم و دیدن خودم توی آیینه بغضم رو بیش‌تر می‌کرد. من دوست‌هام رو از دست داده بودم نمی‌خواستم دیگه مامان رو از دست بدم. تقه‌ای به در خورد.
- کیه؟
صدایی نیومد.
- نمی‌خوام کسی رو ببینم مخصوصاً مامان رو.
خندید و من چه‌قدر عاشق اون خنده‌های دوست داشتنیش بودم.
- باشه بعداً حرف می‌زنیم، مزاحمت نمیشم.
صندلی جلوی پنجره گذاشتم و قرار شد درس بخونم اما فقط خط خطی می‌کردم. نگاهم به خطوط شیمی گیر کرد. طلسم شده بودم انگار اولین بار بود که شیمی رو می‌دیدم.
تقه‌‌ی به در من رو از توی کتاب بیرون کشید.
مامان اومد تو و گفت:
- هنوز بیداری؟
خمیازه‌ای کشیدم و گفتم:
- عمه‌‌ این‌ها رفتن؟
- کجا بودی یه ساعت پیش رفتن هرچی هم صدات زدن جواب ندادی.
با یادآوری موضوع اخم کردم و گفتم:
- تو سه ماه داشتی به این فکر می‌کردی؟
مامان گفت:
- یادته یه بار گفتی این زندگی منه؟ الان هم این زندگی منه شبنم بهت اجازه نمی‌دم بخاطر این موضوع با بزرگ‌ترت بی‌ادبانه صحبت کنی یا مجبور باشم جواب به تو پس بدم فهمیدی؟
دوباره کتاب باز کردم و گفتم:
- باشه هر چند ماه که نه هر چند سال دوست داری به خواستگارت فکر کن ولی اگه جواب مثبت بدی بلایی سرش میارم که دیگه توی آیینه خودش رو نشناسه.
مامان داد زد:
- شبنم.
با لبخند حرص دراری گفتم:
- شب بخیر می‌خوام بخوابم.
وقتی داشت بیرون می‌رفت گفتم:
- مامان مدیونمی اگه بخوای یه روز بخاطر بی پولی با کسی ازدواج کنی.
مامان فقط به من نگاه می‌کرد. گونه‌ش رو بوسیدم و گفتم:
- میشم اونی که آرزو داری ببینی اگه شرایط برات سخت بشه تا اون سر دنیا کولت می‌کنم اما هیچ‌وقت برای بی‌پولی این‌کار رو نکن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
پیشونیم رو بوسید و رفت. توی کلاس نشسته بودم که سارا و مهدیه اومدن داخل. نگاه از اون‌ها گرفتم که مهدیه جلوی صندلی من وایساد و گفت:
- بچه‌ها می‌خوایم یه چیزی نشونتون بدیم.
فارسی رو کامپیوتر گذاشت و سارا صندلی زیر پاش گذاشت و پروژکتور رو روشن کرد. مهدیه هرهر خندید و گفت:
- این‌جا خونه‌ی شبنمه. دختری که ادعا می‌کرد خرپوله. خونشون گچی و قدیمیه.
نفس عمیقی کشیدم و کتابم رو ورق زدم. سارا گفت:
این خانم حتی امتحاناتی که بیست می‌شده رو تقلب می‌کرده.
نگاهم به تازه‌ وارد خورد. سر به زیر بود و داشت زیر چشمی به من نگاه می‌کرد. مهدیه بلافاصله گفت:
- اینم مدرک که روی دستاش تقلب می‌نویسه.
خندیدم و بلند شدم و گفتم:
- ببخشید که نمی‌تونین من رو عصبانی کنین چون اصلاً برام مهم نیست.
سارا گفت:
- کاملاً معلومه.
گفتم:
- ممنونم که من رو با این روتون هم آشنا کردین.
مهدیه با نوک کتاب به فرق سرم کوبید. مقنعه‌ام رو کشید و آروم گفت:
- بابام با اردنگی بیرونت می‌کنه بچه یتیم.
باورش سخت بود، خیلی سخت بود که دوست‌های من چه‌قدر زود رنگ عوض کرده بودن. کسانی که یک روز مرهم درد‌ها و غصه‌هام بودن امروز داشتن از همون‌ها برای زخم زدن استفاده می‌کردن.
من هم مقنعه‌اش رو گرفتم و زیر لب گفتم:
- هر دوتاتون برین به درک. هم تو هم بابات.
همین حرف گیس و گیس کشی رو شروع کرد. خانم محمدی دفتر رو متر می‌کرد و با دندون پوست لبش رو می‌کند. جلوی من وایساد و گفت:
- تو که رفته بودی چرا برگشتی؟ که دوباره شر درست کنی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
سر به زیر بودیم و صدای گریه اون دوتا اعصابم رو خورد می‌کرد. خانم محمدی گفت:
- تو حتی با دوست‌های خودت هم کنار نمیای این‌جوری نمیشه من امروز باید تکلیفت رو مشخص کنم.
گفتم:
- تکلیف من رو یا تکلیف بودجه‌ی مدرسه رو خانم؟
دست خانم محمدی بالا رفت که یک نفر گفت:
- آروم باشین محمدی جان.
خانم علیانی دست دور شونه‌م انداخت و گفت:
- سریع قضاوت نمی‌کنین؟ بچه‌ها همه مقصرن بعد شما فقط شبنم رو سرزنش می‌کنین؟
خانم محمدی نگاهش به دست روی شانه‌ام بود و گفت:
- با رفتن این دختر همه‌چیز طبق روال پیش می‌ره.
خانم علیانی برای اولین بار داد زد:
- خانم محمدی هیچ راه دیگه‌ای به جز رفتن دانش‌آموزها به ذهنتون نمی‌رسه؟ فقط مشکلات مدرسه مهمه؟ پس اون خانواده‌هایی که با اعتماد به ما بچه‌ها رو این‌جا می‌فرستن چی میشن؟
والحق که خیلی ترسناک شده بود. من و اون‌دوتا آفتاب پرست که هیچی خانم محمدی هم جا خورده بود. ثانیه‌ها می‌گذشتند و هیچ‌کدوممون جرعت تکون خوردن نداشتیم. خانم محمدی به خودش اومد و گفت:
- البته که کار سارا و مهدیه هم بدون تنبیه نمی‌مونه اما شبنم سابقه‌هایی داره که اگه توی پرونده‌اش ضمیمه بشه اصلاً به نفع آینده‌ش نیست.
نگاهی به خانم علیانی انداخت و با لبخند پیروزی گفت:
- من این سوابق رو بنویسم یا خودش مدرسه رو عوض می‌کنه؟
اون زنی بود که به دنبال حاشیه نبود، حاشیه‌هایی پیرامون مدرسه که مستقیم یا غیر مستقیم یک سرش به من بر می‌گشت اون رو برای بیرون انداختن من جدی کرده بود.
خانم علیانی گفت:
- شبنم جان برو وسیله‌هات رو جمع کن.
به مهدیه و سارا نگاه کردم و آروم جوری که فقط ما بشنویم گفتم:
- اولین نفر منم. بعد از من دوستی بین شما خیلی دوام نداره.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین