جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [رمان متهم رمانتیک] اثر« لیلی محمد حسینی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط Lili.khnom با نام [رمان متهم رمانتیک] اثر« لیلی محمد حسینی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,439 بازدید, 223 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [رمان متهم رمانتیک] اثر« لیلی محمد حسینی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Lili.khnom
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Lili.khnom
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
- والا مگه دروغ میگم.
- هنوز عمو و اریا نیومدن؟
- نه. فقط عصری مهندس یه سری زد و رفت.
- ماکان نگفت برنامه سفر رو چیده؟
- نه مادر تو این بل بشوی عروسی کجا می‌خوای بری؟
گوشم رو خاروندم و گفتم:
- راست میگی یادم رفته بود.
ماشین آریا پارک کرد که بدوبدو رفتم بیرون.
- سلام خسته نباشی عمو.
سرم رو بوسید و گفت:
- سلام دخترم سلامت باشی خیر باشه لباس پوشیدی.
به آریا که بی‌توجه به من رفت تو نگاه کردم.
- نه تازه برمی‌گردم با بچه‌ها رفته بودیم بهشت زهرا.
آهی کشید و گفت:
- خدابیامرزشون بیا بریم تو.
چند ماه بود آریا باهام سر سنگین بود. از وقتی که به مهرداد اجازه داده بودم به خاستگارها اجازه بده بیان دیگه من رو کلاً موجود زنده حساب نمی‌کرد و من روز به روز از عشقی که هیچ‌وقت وجود نداشته مطمن‌تر می‌شدم. فقط نمی‌دونستم دلیل این سکوتش چیه.
- صبح بخیر.
- صبح بخیر دختر‌.
طبق معمول شازده جوابم رو نداد. من هم رو ازش گرفتم و عمدی پا گذاشتم روی پاش که با چشم‌های مثل همیشه بی‌حسش پاش رو عقب برد و نگاهم نکرد.
کیمیا خانم طبق قراری که با مهرداد داشت صبح‌ها نمی‌اومد و من با آریا میز می‌چیدیم.
- امروز باید برین دنبال عزیز می‌خواد این هفته خونه‌ی ریحانه بمونه.
آریا گفت:
- پس بگین ماکان بره.
مهرداد گفت:
- شبنم تو هم با ماکان میری؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
- حتماً.
مهرداد بلند شد و گفت:
- من یه سر به مراد بزنم شاید به چیزی نیاز داشته باشه. شبنم جان تو هم اماده باش.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
- چشم.
سر تکون داد و رفت.
به آریا نگاه کردم. با ژست مخصوصش که آرنجاش رو می‌ذاشت رو میز و صبحانه فقط ابمیوه و کیک می‌خورد.
- نمی‌خواد با ماکان بری.
- چرا؟
- چون من میرم دنبال عزیز.
- باشه پس من هم یه سر میرم پیش غزل.
دست از خوردن کشید و گفت:
- تو با من میای.
گفتم:
- بایدی نیست.
به صندلیش تکیه داد و دست دور دهانش کشید:
- اگه باشه چی؟
- به عمو میگم.
صداش رو نازک کرد و گفت:
- عمو‌عمو پسرت من رو اذیت می‌کنه پسرت قراره اگه تا قبل از نه اماده نشم همین‌جوری من رو می‌بره وگرنه از کار اخراجم می‌کنه.
با اعتراض گفتم:
- تو نمی‌تونی من رو اخراج کنی.
دست زیر چونش برد و گفت:
- من درست سی و سه درصد سهام ال جی رو دارم می‌خوای نشونت بدم می‌تونم یانه؟
- رئیس غزله نه شما.
گوشی رو برداشت و شماره گرفت گفت:
- من هم رئیس هیات مدیرم اولین کسی که بخوام جایگزین قبلی میشه.
کش اوردم تا گوشی رو از دستش بگیرم که دست به دستش کرد و گفت:
- تا نه وقت داری به عنوان یه داروساز شریف و سخت کوش از شغلت محافظت کنی وگرنه فردا باید تشریف ببری میزت رو بدی به ذخیره‌ای که من گفتم.
- حیف که از حرف‌های صدمن یه غازت نمی‌ترسم وگرنه خیلی تاثیر برانگیزه.
- جانم اقای علیانی.
- سلام دکتر حسینی.
- سلام از ماست احوال‌تون چه‌طوره؟
با لبخند به من نگاه کرد و گفت:
- ممنون مرد یه کاری می‌خوام انجام بدی.
- شما جون بخواه.
- دمت گرم می‌خوام... .
زود لب زدم:
- اماده میشم.
لب زد:
- دیره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
- پرونده یه نفر بذاری زیر بغلش و باهاش تصفیه حساب کنی.
دست به سی*ن*ه با اخم زل زدم به اون زورگویی که به سلامت عقلم شک کردم، کجاش رو دوست داشتم؟
- کی قربان؟
- خانم... .
گوشی رو از گوشش فاصله داد و گفت:
- فامیلیت چی بود؟
بین اون همه حرص خندم گرفت. به خندیدنم نگاه کرد و گفت:
- فراموشش کن پشیمون شده و داره عذر خواهی می‌کنه... خانم معینی.
بی ملاحظه. چرا اسمم رو بردی مگه من اون‌جا کم ابرو دارم. صدای پشت خط خندید و گفت:
- سر به سرش نذار اریا وگرنه با من طرفی، خودم میام حالت رو میارم سر جاش.
به صفحه‌ی گوشی اریا نگاه کردم اسم ماکان نقش بسته بود.
اریا گفت:
- باشه.
چشمم به شیر افتاد. بطری رو بلند کردم و قبل از واکنش نشون دادنش چند قطره روی موهای اریا ریختم.
داد زد:
-چی‌کار کردی؟
به ساعت نگاه کردم و در حالی که پا به فرار می‌ذاشتم گفتم:
- تا نه و پانزده دقیقه بهت فرصت میدم اماده بشی وگرنه میرم.
به عقب که نگاه کردم دیدم با لبخند کم‌رنگی مخالف من میره. اخم کردم فقط ربع ساعت بعدش می‌رفتم.
درست نیم ساعت میشد که کنار ماشین داشتم قدم می‌زدم. سنگی رو شوت کردم و به ساعتم برای بار صدم نگاه کردم. آسمون آبی خوش رنگی داشت و اسم اتنا افتاد:
- جانم؟
- جانت سلامت بانو.
- حالت چه‌طوره؟
- عالی شبنم قراره ماکان من رو ببره پیش محسن و غزل. برم مزون واسه لباس عروس بعدش به ماکان گفتم می‌خوام لباس بخرم من و هم با خودشون ببره میای؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
- کی می‌رین؟
- الان اماده‌ایم. به اریا گفتم گفت نه.
خدا بگم چی‌کارت کنه آریا. "
- نه برین به سلامت.
- بیا دیگه ضد حال نباش.
- قراره بریم دنبال عزیز کارمون طول می‌کشه.
- پس اریا واسه این گفت نه؟ خب مامانی رو اون‌ور سوار می‌کنیم.
گوشی از دستم کشیده شد!
کیفی توی بغلم انداخت و در ماشین رو باز کرد:
- چه‌قدر چونه می‌زنی اتنا.
با سر اشاره کرد سوار شم و گفت:
- نمی‌خواد به فکر لباسش باشی پر‌پر کمدش لباس داره.
سوارشد و گفت:
- اون غزلی که من می‌شناسم نیاز به انتخاب بقیه نداره.
...
- مگه دمت به شبنم وصله.
غرغر کردم:
- ادب مدب هم که تعطیل.
- اوکی شب می‌بینمت.
گوشی رو خاموش کرد و انداخت توی کشو.
گفت:
- مگه نگفتی میری؟
- گفتم.
- پس چرا موندی؟
- شیطون زد پس کلم.
- دستش درد نکنه.
- برو بابا.
ادامسی باد کرد و گفت:
- مودب باش.
- لابد مثل خودت.
- نه مثل شبنم باش.
به بیرون نگاه کردم. خیابون‌ها بوی بهار گرفته بودن و شلوغ بودن.
کنار ماشین قدم می‌زدم و منتظر خانم سمیعی بودم که ماشینی پر از پسر جوون کنارم وایسادن.
- خانم خوشگه.
بی‌توجه بهشون به قدم زدن ادامه دادم به امید رفتنشون ولی گیرتر از این حرف‌ها بودن.
- خانمی از اون پول دارهاست، کلاسش بالاست. حالا یه نظر هم به ما کنی بد نیست‌ها.
ابتکار عمل این قشر زحمت کش رو دوست داشتم همیشه یه چیزی برای تعریف کردن پیدا می‌کردن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
یکیشون پیاده شد و رو به روم وایساد.
- ما از اونهایی که فکر می‌کنی نیستیم. ما حافظ ناموس این محله هستیم.
سر تکون دادم و گفتم:
- موفق باشین.
- زنم شو.
دیدم یکیشون دوربینش رو روشن کرد.
دوباره به پسره با چشم‌هایی که این‌جور وقت‌ها سرد می‌شدن خیره شدم و گفتم:
- زنت شم؟
لبخند زد جلو اومد اون‌قدر که به کاپوت چسبیدم و خم شد چشم‌هاش رو خمار کرد و گفت:
- میشی عزیزم؟ من عاشقتم.
دستش رو به سمت صورتم آورد که با لبخند انگشتش رو گرفتم و چرخوندم. از پنجره خم شدم و قفل فرمون رو برداشتم.
ماشین که می‌خواست فلنگو ببنده با قفل زدم روی شیشه و گفتم:
- دوربین.
یکیشون فیلمی که گرفته بودن زود حذف کرد و گوشی رو نشونم داد.
پسره دستش رو حلقه کرد دور گردنم که یه دفعه ولم کرد.
سه تا پسر دیگه پیاده شدن و رو به روی آریا که دوتا مشت زده بود توی صورت پسره وایسادن.
خانم سمیعی گفت:
- برو کنار آریا.
آریا دوباره یقه‌ی پسره رو گرفت که خانم سمیعی جلو اومد و گفت:
- تو پسر ممد بقال رامین نیستی؟
پسر با تته پته گفت:
- بله.
خانم سمیعی گفت:
- چند تا علاف‌تر از خودت جمع کردی از مردم زورگیری کنی؟ اریا کشتیش.
اریا دستش رو پایین اورد پسر از فرصت استفاده کرد و پا به فرار گذاشت. رامین اب دهانش رو قورت داد و گفت:
- خاله فکر کردیم مزاحم دارین.
خانم سمیعی گفت:
- شما مزاحم دخترهای این ملت نشی کسی مزاحم من نمی‌شه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
رامین رو به من گفت:
- شرمنده آبجی.
اریا دست به جیب گفت:
- اگه استخون‌هاتون رو سالم می‌خواین تا پنج ثانیه دیگه این‌جا نبینمتون.
به پنج ثانیه نکشیده ماشین از جا کنده شد.
- سلام عزیز خوبین؟
خانم سمیعی نگاهی به من کرد و گفت:
- پگاه چه‌قدر دلم برات تنگ شده بود دختره‌ی بی عاطفه چرا نیومدی دیدنم؟ این بچه‌ها که بهت صدمه نزدن نه؟
صورتش رو بوسیدم و از خوب بودنم مطمئنش کردم.
اریا با اخم گفت:
- عزیز این‌ها همیشه این‌جان؟
خانم سمیعی گفت:
- بچه‌های بدی نیستن یکم هارت و پورتی هستن اون هم به خاطر بی‌کاریشونه ببین می‌تونی دستشون رو یه جا بند کنی؟
اریا حرفی نزد و در ماشین رو برای خانم سمیعی باز کرد و کمک کرد که سوار بشه. صدای خانم سمیعی هنوز می‌اومد که می‌گفت:
- می‌دونم اگه سرشون گرم باشه دیگه وقت این‌کارها رو ندارن مادر.
اریا نزدیکم شد و گفت:
- آ کن.
با تعجب نگاهش کردم وقتی دیدم جدیه گفتم:
- آ.
سر تکون داد و گفت:
- حنجرت که سالمه شاید مشکل از مغزته.
- مغزم کاملا سالمه.
با تعجب شونه بالا انداخت و با تمسخر توی صداش گفت:
- اگه بود ازش کار می‌کشیدی تا این‌جور مواقع داد بزنی خانم سامورایی.
- من بلدم از پس خودم بر بیام.
- این‌جور وقت‌ها هر چه‌قدر که ماهر باشی یه جمع رو تفریق کنی می‌فهمی تنها حریفشون نیستی.
- آخه دیدم اگه بخوام صدات بزنم می‌مونم خودم رو نجات بدم یا تو رو.
خندید و اروم زد توی سرم و گفت:
- بعداً یه دوئل بوکس می‌ذاریم ببینم فقط زبونی یا کارهای دیگه ای هم سرت میشه.
صد درصد توی هچل افتادم اون هم با کیسه بوکسی که این مرد عصبانیتش رو سرش خالی می‌کرد چند تا بادمجون توی صورتم حتمی بود.
خانم سمیعی که پیاده شد اریا گفت:
- بیا جلو شبنم.
- ممنون می‌ریم پیش خاله کار دارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
یه حرف اضافه نزن بشین ببینمی توی نگاهش بود. می‌ترسیدم بخواد واقعاً دوتا دست‌کشی بهم بده و مسابقه بذاره. ترسم درست بود توی سالن کوچیک که تقریباً همه‌ی وسیله‌های ورزشی رو داشت یه کلاه و دست‌کش داد دستم.
- من بگم غلط کردم راضی میشی؟
- بگو.
- غلط کردم.
دست‌کشش رو پوشید و گفت:
- نه راضی نشدم.
پا به فرار گذاشتم که از پشت کشیده شدم.
- ولم کن وگرنه... .
هلم داد وسط رینگ.
اشاره کرد بپوشمشون.
- اریا تو رو خدا بذار برم. اقا من تسلیمم.
- تو ماشین که یه چیزهای دیگه می‌گفتی.
دست‌کش‌ها رو پوشیدم کلاه و پرت کردم کنار تا اگه زد بتونم چغولیش رو پیش مهرداد کنم. دماغش رو خاروند و گفت:
- فکر کنم خیلی دردت بیاد.
بلند شدم. حالا که راهی نبود نباید کوتاه می‌اومدم هوی بلندی کشیدم و حمله کردم به سمتش.
جاخالی داد که با سر افتادم. دوباره بلند شدم و یه ضربه زدم توی دلش. خندید و گفت:
- نگو همینه؟
با دندون چسب دست‌کش رو محکم‌تر کردم و دوباره سمتش دوییدم.
- خودت رو مرده بدون.
بعد از چند ضربه‌ی درست و حسابی که وقت کری خونی نداشت دستش رو محکم اورد تو صورتم.
چشم‌هام رو باز کردم و به دستی که چند میلی متری من بود نگاه کردم. تعادلم رو از دست دادم و افتادم. دستش رو سمتم دراز کرد و گفت:
- بلند شو محکم‌تر ضربه بزن این‌ها برای ترسوندن پشه هم خوب نیستن.
به دست‌کشش نگاه کردم و گرفتمش. چند بار حمله می‌کردم که یا جاخالی می‌داد یا دستش رو جلوی صورتش می‌گرفت چند بار هم بهش زدم که داد میزد.
- دوباره.
- دوباره.
- دوباره شبنم.
- محکم باش.
خسته روی زمین افتادم. کنار میله نشست و گفت:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
- باید بیرون از پس خودت بر بیای.
شونه بالا انداختم و گفتم:
- ترجیح میدم با عقلم جلو برم نه کتک کاری.
ابرو بالا انداخت و گفت:
- لازمه، هردوشون لازمه.
کوتاه چیزی که می‌خواست بگه سبک سنگین کرد و با بالا کشیدن دماغش گفت:
- هنوز هم ازم متنفری؟
با تعجب نشستم و گفتم:
- متنفر! اون هم از تو؟
بدون نگاه کردن به من گفت:
- اون روز گفتی ازم بیشتر از همه متنفری هنوز هم متنفری؟
گفتم:
- اون وقت‌ها فقط تحت فشار بودم، ببخشید که اون حرف‌ها رو زدم؛ حالم به‌خاطر مهدیه بد بود دنبال یکی بودم تا خشمم رو خالی کنم، پس قهرهات به‌خاطر این بود؟
- من قهر نبودم فقط فکر می‌کردم دلت نمی‌خواد ببینیم.
به‌به چه پسر خوب و با ملاحظه‌ای. خوب زودتر می‌گفتی.
متاسف بودم از فکر این‌که بهش گفته بودم ازت متنفرم. خودم رو جای اون گذاشتم اگه بهم می‌گفت ازم متنفره... فکر نمی‌کنم چند سال بتونم توی دلم نگه‌ش دارم و اعتراضی نکنم. شاید همون اول من از اون شاکی‌تر می‌شدم. به هر حال هر کدوممون یه جوری بودیم.
گفتم:
- این‌طوری نیست.
- اگه متنفر نیستی حس دیگه‌ای هم نداری؟
سرم رو خاروندم و همون‌طور که با دستکش ور می‌رفتم گفتم:
- چه حسی مثلاً؟
- دوست داشتن.
- چی؟
بلند شد و گفت:
- هیچی... من میرم بیرون. ناهار منتظرم نباشین.
- اگه دوستت داشته باشم چی؟
برگشت و به من نگاه کرد.
{ اماد‌‌ام برای بیرون رفتن سربازم یا تبدیل شدنش به وزیر. اماده‌ام چون من تا ابد درگیر این عشقم چه با تو چه بی تو }
مستقیم به چشم‌هاش نگاه کردم و خدا می‌دونه توی دلم برخلاف ظاهرم اشوب بود. پوزخند زد و گفت:
- چه هدفی داری؟
جوابی ندادم.
با اخم جلو اومد و گفت:
- این چیزی نیست که بخوای باهاش شوخی کنی شبنم. چون مجبور میشم هیچ.وقت نبخشمت.
گیج شده از جملاتی که بی‌وقفه به زبون میاورد فقط به این فکر می‌کردم چرا ممکنه من رو نبخشه؟ از این که من درباره.ی احساسم دروغ بگم؟ من؟ کسی که سال‌هاست با خودش نه یه بار نه دو بار بلکه صد بار یکی به دو کرده که آیا اصلاً چیزی به اسم عشق وجود داره؟
با خستگی چشم بستم و گفتم:
- باورم نمی‌کنی؟
پوزخند پررنگی زدم و ادامه دادم:
- من تو رو به سخره گرفتم یا تو من رو؟ آره حق با توعه من آدمی رو دوست دارم که به کسی متعهد نیست ممکنه من براش گذرا باشم. می‌دونم داری باخودت فکر می‌کنی من چه‌قدر پرروعم من تو رو اصلاً مقصر نمی‌دونم تو برای من یه دوست خوب بودی فقط من... .
با لکنت و صدایی که مرتعش شده بود پشت بهش چرخیدم و گفتم:
- دستم بسته است. همه چی از کنترلم خارج شده.
با جدیت برگشتم و به چشم‌هاش نگاه کردم. با دقت زیادی به من نگاه می‌کرد و حدس این‌که داره به چی فکر می‌کنه راحت نبود. خجالت زده گفتم:
- ببخشید که معذبت می‌کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
چند بار پلک زد. من غرق احساسات بودم و نفهمیدم چی شد اما به خودم که اومدم دیدم همه‌ی ناگفتنی‌ها رو تعریف کردم.
آریا شدیداً توی افکارش غرق شده بود و با هر لحظه تعللش غم من بیشتر میشد. دوست داشتم از اون مکان فرار کنم اما این کار باعث میشد علاوه بر این که انسانی با عواطف سطحی جلوه ‌کنم دمدمی مزاج هم به نظر برسم.
پس خجالت و شرمزدگی رو کنار گذاشتم و تصمیم گرفتم حالا که قفل احساساتم شکسته شده بدونم اون چه احساسی داره تا لااقل از این انتظار خسته کننده خلاص بشم.
بعد از چند دقیقه که برای من مثل ساعت‌ها بود از سرگردونی بیرون اومد و گفت:
- اگه تو این‌طوری می‌خوای من مخالفتی ندارم شبنم.
به بدترین نحوی که ممکن بود جوابم رو داد. تاریکی اتاق بیشتر به نظر می‌رسید و خفگی هر ثانیه مثل گردباد به من نزدیک و نزدیک‌تر میشد. لعنت به من با اون ‌همه احساسی که به زبون آورده بودم تا آخرش مثل یه آدم ذلیل و بی‌غرور مورد ترحم مرد به رو به‌ رو قرار بگیرم.
عشق چی بود رو نمی‌دونستم، این‌که برای یه عاشق واقعی غرور تعریف شده‌است یا نه رو هم نمی‌دونستم، ولی دیوارهای قلعه‌ی غرور روی گل‌زار پژمرده‌ی احساسم قد کشیدند و دختری که لحظه‌ای قبل ناتوان و بی‌چاره بود، جای خودش رو به دختری مغرور و بی‌تفاوت داد.
من از احساسم گفتم و اون چیزی برای گفتن از حسش نداشت. آریا آدمی نبود که توی چنین شرایطی قصد تمسخر یا آزار و اذیت داشته باشه پس من جوابم رو گرفتم و سربازم از صفحه پرت شد به ناکجا آباد. لبخند زدم و گفتم:
- من امروز اشتباه بزرگی کردم، چیزهایی گفتم که اصلاً نباید می‌گفتم باعث شدم که تو معذب بشی، آریا اما درست نیست فقط به خاطر من تصمیم بگیری. تو می‌دونی من آدم بی‌جنبه‌ای نیستم اگه چیزهایی گفتم که برای تو غیر قابل درکه می‌خوام بدونی حاصل افکار همین لحظه‌ی من نیست. نمی‌خوام دلت برام بسوزه یا فکر کنی درقبال من وظیفه‌ای داری، می‌فهمی چی میگم نه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
جوابی نداد و با جدیت به من خیره بود. نگاه گرفتم از اون، با لحنی عادی و متفاوت نسبت به قبل گفتم:
- میشه بری کنار؟
قدمی عقب رفت و من در رو باز کردم. با پرتاب دستکش‌ها به سمتش نفس محبوسم رو آزاد کردم و بیرون رفتم. حالا من می‌موندم و یه راه یک ‌طرفه که فقط باید از اون عبور می‌کردم. حالا من بودم و آینده‌ای بی‌هیجان که انتظار در اون معنی نداشت. آینده‌ای که سرخوردگی از سکوت آریا در اون آزارم نمی‌داد چون حالا می‌دونستم و چشم به راه یک حرف نبودم. از صبوری خبری نبود اما توی این آینده چیزی وجود داشت که مثل گذشته بی‌رحم بود و اون سرکوب عواطفم بود.
روی نیمکتی نشستم و به رخت سبزی که باغ پوشیده بود نگاه کردم. خزان تمام شبنمی رو در بر می‌گرفت که توی یک کویر به جای جنگل بیفته.
دو نفر از ماشین پیاده شدند و مستقیم به سمت من اومدن. ماکان گفت:
- احوال شبنم خانم؟
لبخند غمگینی زدم و جواب دادم:
- بد نیستم، دارم به آخرین روزهای زمستونی نگاه می‌کنم.
آتنا کنارم نشست و گفت:
- شبنم عزیز دنبالت می‌گشت، نمی‌دونی چه‌قدر دلش می‌خواست بری پیشش.
بلند شدم و گفتم:
- من رو ببین که می‌خواستم بیام پیش شما معلوم نیست کجام.
ماکان گفت:
- آریا کجاست؟
به سمت اتاق ورزش برگشتم اما منصرف شده گفتم:
- مطمئن نیستم.
ماکان به اتاق اشاره کرد و گفتم:
- نمی‌دونم.
لبخند کوتاهی زد و گفت:
- من میرم ببینمش، شبنم خواستی با آتنا برین خونه دایی مراد اگه هم نخواستی بمون، بیام بریم چند تا خراش و پرت واسه مجلس بخریم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین