- Jun
- 334
- 1,210
- مدالها
- 2
- والا مگه دروغ میگم.
- هنوز عمو و اریا نیومدن؟
- نه. فقط عصری مهندس یه سری زد و رفت.
- ماکان نگفت برنامه سفر رو چیده؟
- نه مادر تو این بل بشوی عروسی کجا میخوای بری؟
گوشم رو خاروندم و گفتم:
- راست میگی یادم رفته بود.
ماشین آریا پارک کرد که بدوبدو رفتم بیرون.
- سلام خسته نباشی عمو.
سرم رو بوسید و گفت:
- سلام دخترم سلامت باشی خیر باشه لباس پوشیدی.
به آریا که بیتوجه به من رفت تو نگاه کردم.
- نه تازه برمیگردم با بچهها رفته بودیم بهشت زهرا.
آهی کشید و گفت:
- خدابیامرزشون بیا بریم تو.
چند ماه بود آریا باهام سر سنگین بود. از وقتی که به مهرداد اجازه داده بودم به خاستگارها اجازه بده بیان دیگه من رو کلاً موجود زنده حساب نمیکرد و من روز به روز از عشقی که هیچوقت وجود نداشته مطمنتر میشدم. فقط نمیدونستم دلیل این سکوتش چیه.
- صبح بخیر.
- صبح بخیر دختر.
طبق معمول شازده جوابم رو نداد. من هم رو ازش گرفتم و عمدی پا گذاشتم روی پاش که با چشمهای مثل همیشه بیحسش پاش رو عقب برد و نگاهم نکرد.
کیمیا خانم طبق قراری که با مهرداد داشت صبحها نمیاومد و من با آریا میز میچیدیم.
- امروز باید برین دنبال عزیز میخواد این هفته خونهی ریحانه بمونه.
آریا گفت:
- پس بگین ماکان بره.
مهرداد گفت:
- شبنم تو هم با ماکان میری؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
- حتماً.
مهرداد بلند شد و گفت:
- من یه سر به مراد بزنم شاید به چیزی نیاز داشته باشه. شبنم جان تو هم اماده باش.
- هنوز عمو و اریا نیومدن؟
- نه. فقط عصری مهندس یه سری زد و رفت.
- ماکان نگفت برنامه سفر رو چیده؟
- نه مادر تو این بل بشوی عروسی کجا میخوای بری؟
گوشم رو خاروندم و گفتم:
- راست میگی یادم رفته بود.
ماشین آریا پارک کرد که بدوبدو رفتم بیرون.
- سلام خسته نباشی عمو.
سرم رو بوسید و گفت:
- سلام دخترم سلامت باشی خیر باشه لباس پوشیدی.
به آریا که بیتوجه به من رفت تو نگاه کردم.
- نه تازه برمیگردم با بچهها رفته بودیم بهشت زهرا.
آهی کشید و گفت:
- خدابیامرزشون بیا بریم تو.
چند ماه بود آریا باهام سر سنگین بود. از وقتی که به مهرداد اجازه داده بودم به خاستگارها اجازه بده بیان دیگه من رو کلاً موجود زنده حساب نمیکرد و من روز به روز از عشقی که هیچوقت وجود نداشته مطمنتر میشدم. فقط نمیدونستم دلیل این سکوتش چیه.
- صبح بخیر.
- صبح بخیر دختر.
طبق معمول شازده جوابم رو نداد. من هم رو ازش گرفتم و عمدی پا گذاشتم روی پاش که با چشمهای مثل همیشه بیحسش پاش رو عقب برد و نگاهم نکرد.
کیمیا خانم طبق قراری که با مهرداد داشت صبحها نمیاومد و من با آریا میز میچیدیم.
- امروز باید برین دنبال عزیز میخواد این هفته خونهی ریحانه بمونه.
آریا گفت:
- پس بگین ماکان بره.
مهرداد گفت:
- شبنم تو هم با ماکان میری؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
- حتماً.
مهرداد بلند شد و گفت:
- من یه سر به مراد بزنم شاید به چیزی نیاز داشته باشه. شبنم جان تو هم اماده باش.
آخرین ویرایش توسط مدیر: