جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [هدیه نحس] اثر «تیم وحشت‌نویسان مسابقه رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط BALLERINA با نام [هدیه نحس] اثر «تیم وحشت‌نویسان مسابقه رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,899 بازدید, 63 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [هدیه نحس] اثر «تیم وحشت‌نویسان مسابقه رمان بوک»
نویسنده موضوع BALLERINA
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط BALLERINA
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,904
15,673
مدال‌ها
11
lol.jpg
عنوان: رمان هدیه نحس

نویسنده: MANA ،Eyvin_A، سانیا خواست

ژانر: ترسناک
ویراستار: @آوا...
°ویژه مسابقه°

کپیست: @Tifani
خلاصه:

در افکار بلند پروازش به سر می‌برد. روز تولد فرا رسید، دلقک خریده شد. زنگ خانه به صدا در آمد، در بغل برادرش احساس آرامش می‌کرد، و خوشحال بابت هدیه‌ای که از طرف برادرش بهش رسیده است. حال پیکر بی‌جانی در حیاط پشتیِ خانه میان انبوهی از خاک مدفون شد. آرامش به خانه بازگشت؛ امّا با گذر ثانیه‌ها و برای دوّمین‌بار صدای زنگ چهارستون خانه را به لرز و بسته‌ای منحوس با جمله‌ای در درونش عرق سردی را بر روی پیشانی‌شان به طرح انداخت:
- دلقک کجاست؟!
گویا بهای سنگینی در انتظارشان بود... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,937
53,102
مدال‌ها
12
1688881006749.png
وحشت‌نویس عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان و یا داستان خود؛ خواهشمندیم قبل از وحشت نویسی خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین وحشت نویسی

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان و یا داستان ، در تاپیک زیر با ذکر کلمه (وحشت نویسی) با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان و داستان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 

𝗧𝗪𝗗

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
66
685
مدال‌ها
2
مقدّمه:
می‌دانی؟ من تو را انتخاب نکردم؛ تو من را انتخاب کردی.
من کاری به زندگی‌تان نداشتم؛ تو من را وارد زندگی‌تان کردی.
من نخواستم بمیرم؛ تو من را کشتی!
حال، من نیستم. پیکرم میان انبوهی از خاک به اسارت کشیده شده؛ امّا من خواهم آمد و زندگی‌تان را با سرخی خون رنگ خواهم کرد.
من مرده‌ام؛ امّا این قول را خواهم داد که روزی دوباره صدای نفس‌های کینه‌توزم را در جای‌جای این چهار دیواری احساس کنی!
صدای تیک‌تاک ثانیه‌ها را می‌شنوی؟ خوب به این صدای دلنشین گوش کن؛ زیرا لحظه‌ی پایان به زودی فرا خواهد رسید... .
 

𝗧𝗪𝗗

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
66
685
مدال‌ها
2
زمان آینده.
روستای پزم؛ ساعت 02:34 بامداد:
دست‌هایش به‌خاطر اضطراب بیش از حدّش به لرزش افتاده بود. رنگ پوستش همچون گچ سفید و سفیدی چشم‌هایش به‌خاطر گریه‌هایی که امانش را بریده بود، قرمز شده بود. تصاویر این چند روز مانند فیلم از جلوی چشم‌هایش می‌گذشت. آن لبخند دهشتناک و چشم‌های برّاق و تیز لحظه‌ای از جلوی مردمک‌های لرزانش کنار نمی‌رفت.
خانه در سکوت فرو رفته بود و صدای باد کمی که در حال وزیدن بود، لابه‌لای درختان درون حیاط به رقص در می‌آمد. در خودش مچاله شد و بازوهایش را در آغوش کشید. این سکوت خانه او را می‌ترساند. به در خانه نگاهی انداخت. بزاق دهانش را قورت داد و به سمت در نیمه‌باز حرکت کرد. دستگیره‌ی در را بین دست سردش گرفت و بعد از گشودن آن از خانه بیرون رفت و دمپایی‌های بزرگ و آبی رنگش را پوشید. صدای لرزانش را با سرفه‌ای آهسته صاف کرد و برادرش را صدا کرد. صدایی نشنید! دوباره صدایش کرد؛ امّا باز هم سکوت بود که مهمان گوش‌هایش شده بود. نگاهش به زیر زمین خانه خورد. دندان‌هایش از اضطراب به یک‌دیگر برخورد کردند و همان‌طور که به طرف زیر زمین خانه می‌رفت، دوباره برادرش را خطاب قرار داد:
- داداش!
می‌ترسید؛ اگر برادرش داشت سر به سرش می‌گذاشت، اصلاً کار درستی نمی‌کرد. سنگینی سکوتی که هر لحظه بیشتر در محیط حاکم می‌شد، تن و بدنش را به رعشه می‌انداخت. بی‌توجّه به باغچه‌های درون حیاط و درخت انجیری که در حیاط رشد کرده بود، به سمت پلّه‌ها حرکت کرد. چیزی در گلویش درد می‌کرد؛ انگار عنکبوتی در گلویش تار بغض تنیده بود. نمی‌دانست از چه‌چیزی می‌خواهد گریه کند؛ فقط این را می‌دانست که در این زمان از شب دلش اندکی آرامش می‌خواهد. دلش می‌خواست تمام این‌ها خواب باشد؛ امّا این حقیقت که تمام این‌ها در بیداری اتّفاق افتاده مانند پتکی بر روحش کوبیده می‌شد. پلّه‌ها را آهسته پایین رفت. در آهنی زیر زمین به‌خاطر هیاهوی باد هر از گاهی تکان می‌خورد و صدای قیژ گوش خراشش در حیاط می‌پیچید. جنوب بود و هوا گرم؛ امّا گاهی اوقات باد کمی شروع به وزیدن می‌کرد و حتّی همین وزش باد کم هم او را می‌ترساند. انگشت‌های کشیده و لرزانش را به در تکیه داد. قبل از این‌که در را باز کند، صدای قدم‌های آهسته‌ای به گوشش خورد. بی‌مهابا گردن خود را چرخاند و مردمک چشم‌های ترسیده و هول‌زده‌اش را به نقطه‌ای در تاریکی گوشه‌ی حیاط سپرد. راهی جز قورت دادن آب دهانش و صدا زدن برادرش به ذهنش نرسید.
- رضا کجایی؟! بسّه الآن وقت مسخره بازی نیست داداش.
صدایش لرزان بود. مطمئن بود رضا حتّی اگر قصد اذیت کردن او را داشت با شنیدن صدای ترسیده و بغض کرده‌ی خواهرش سریع خود را نشان می‌داد. نگاهش را ماتم‌زده از آن نقطه گرفت و دوباره به در دوخت. در را کامل باز کرد و زیر زمینی که در تاریکی به سر می‌برد، مانند پارچه‌ای مشکی جلوی دیدگانش را گرفت. پایش را از چهارچوب در رد کرد و در حالی‌که دستش را روی دیوار گچی زیر زمین برای پیدا کردن پریز برق می‌کشید، به اطرافش نگاه کرد. با گذر زمان چشم‌هایش به تاریکی منحوس ساطع‌شده در زیر زمین عادت کرد و احساس تاریکی مطلق در گوشه‌ای و سنگینی نگاهی باعث شد قطره‌های اشک دانه‌دانه بر روی گونه هایش بغلتد. با پیدا کردن پریز برق سریع دستش را محکم بر روی دکمه فشرد. برق‌ها روشن شد؛ چشم‌هایش را بست و بعد از باز کردن و نگاه به اطراف، با دیدن پیکری که بر روی زمین افتاده بود، فریادی از تهِ دلش کشید و نام برادرش را خطاب کرد؛ امّا قبل از این‌که بفهمد دقیقاً چه اتّفاقی افتاده، صدای دورگه‌ای در فضا جولان داد:
- به پایان خوش اومدی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,904
15,673
مدال‌ها
11
***

(زمان حال)

با صدای مادرش آرام از جایش برخاست و به سمت صدایش گام برداشت؛ وارد آشپزخانه‌ی مملو از سبزی‌خوردن شد که مادرش در حال تمیز کردن آن‌ها بود.
در حالی که گردن‌اش را ماساژ می‌داد در کنار مادرش جای گرفت و مشغول به بستن آن دسته‌های کوچک سبزی‌خوردن با بند‌های صورتی رنگ شد.
بی‌صدا مشغول بود تا این‌که مادرش لب باز کرد و همان‌طور که مشغول تمیز کردن بود گفت:
- سمانه زودتر این‌ها رو تموم کن؛ رضا می‌خواد بیاد.
سمانه در حالی که با قیچی داشت آن بند صورتی رنگ را می‌برید با شنیدن حرف مادرش سرش را سریع بالا گرفت و با ذوق گفت:
- مامان؟ راست میگی؟ وای خدا داداشم داره میاد.
مادرش که از دیدن خوش‌حالی دخترش خوش‌حال شده بود؛ لبخندی زد و گفت:
- زودتر این‌ها رو جمع کنیم؛ تا نیومده!
سمانه سری با ذوق تکان داد و این‌بار با خوش‌حالی مشغول بستن دسته‌های‌کوچک سبزی خوردن شد.
با شنیدن صدای گریه‌ی نوزادی سرش را بالا گرفت و در حالی که به بیرون از پنجره به بیرون خانه چشم دوخته بود؛ مادرش را مخاطب خود قرار داد و لب‌ زد:
- مامان؟ تو هم صدای بچه رو می‌شنوی؟ به نظرت بچه‌ی کیه؟ این‌جا که کسی نوزاد نداره.
و بعد سرش را به سمت جایی که مادرش آن‌جا بود چرخاند که با نبودن مادرش مواجه شد.
شوکه بند را رها کرد و با دست‌هایش چشم‌هایش را کمی مالید و بعد دوباره به جای مادرش خیره‌ شد اما باز هم کسی نبود.
با خوردن دستی به کمرش با تعجب به پشت‌سرش که کابینت بود نگا‌ه‌ای انداخت، با دیدن توپ سرخ رنگی سرش را کمی پایین برد و دست‌اش را به سمت آن توپ قرمز که همچون توپ‌های قرمز روی دماغ دلقک‌ها بود را برداشت و با تعجب به آن خیره شد!
این توپ قرمز؛ آن هم در این‌جا؟
بزاق‌دهان‌اش را قورت داد که با صدای مادرش کمی آرام شد و از جایش برخواست؛ در حالی که به صدای مادرش گوش می‌داد به سمت‌ صدایش حرکت کرد.
از آشپزخانه خارج شد و به سمت حال که سه_چهار متر فاصله داشت حرکت کرد.
با دیدن برادر‌اش آن‌هم در وسط حال؛ با ذوق و خوش‌حالی به سمت‌اش پرواز کرد و بدون توجه به آن جعبه‌ی بزرگ در کنار برادرش خود را در بغ*لش رها کرد و بلند گفت:
- داداش رضا.
رضا در حال که از دیدن سمانه خوش‌حال شده بود آن را در بغ*ل‌اش فشرد و با آرامش‌بخشی زمزمه کرد:
- تولدت مبارک خواهر کوچولو.
و ب*وسه‌ای بر روی موهایش نشاند؛ سمانه که بدون آن‌که بداند امروز تولدش باشد از بغل برادرش آمد بیرون و پرسید:
- مگه امرو چندمه؟
مادرش که نظاره‌گر آن دو بود سمانه را مخاطبش قرار داد و لب‌ زد؛ اول خرداد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سانیا

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
141
1,262
مدال‌ها
2
سمانه که تازه یادش آمده بود امروز؛ روز تولدش است با ذوق گفت:
- چقدر زود!
اما او نمی‌دانست که این تولد؛ با دیگر تولدهایش فرق دارد.
سمانه نمی‌دانست که قرار است این تولدش با سرخی خون رنگ شود. برداردش؛ رضا به جعبه بزرگ کنارش اشاره کرد و گفت:
- امیدوارم ازش خوشت بیاد.
سمانه که بی صبرانه منتظر بود تا ببیند برادرش چه چیزی برای تولدش خریده است گفت:
- پس بیا بازش کنیم.
رضا که با ذوق خواهرش خوشحال شده بود گفت:
- باشه.
بعد رو کرد طرف مادرش و گفت:
- خب مادر جان شما موافقین که بازش کنیم؟
مادرش با تکان دادن سرش به بالا و پایین تایید کرد که موافق است.
رضا؛ جعبه را داد دست سمانه و گفت که خودش بازش کند. سمانه هم با هول و ذوق شروع کرد به باز کردن جعبه.
در جعبه را برداشت و با تعجب به داخلش نگاه کرد. دلقک؛ داخل جعبه یک دلقک بود.
سمانه با خوشحالی پرید بغل برادرش و از او بابت هدیه‌اش‌ تشکر کرد و گفت:
- من عاشق دلقک‌هام.
رضا کی می‌دانست خواهرش از بچگی علاقه خاصی به دلقک ها دارد گفت:
- می‌دونم‌ خواهر کوچولو.
بعد از این‌که کمی حرف بین رضا؛ مادرش و سمانه رد و بدل شد مادرشان گفت:
- خب من دیگه برم تا ناهار رو حاضر کنم.
رضا هم که از راه دور اومده بود رفت تا کمی استراحت کند.
حال فقط در آن پذیرایی تقریباً بزرگ فقط سمانه بود و دلقک؛ دلقکی که هیچ‌ک.س‌ از اعضای آن خانه نمی‌دانستند قرار است زندگی‌شان‌ را نابود کند.
به دلقک خیر شده بود که ناگهان یاد توپ سرخ رنگ آشپزخانه افتاد! اما یادش نمی‌آمد که آن را کجا گذاشته است.
بی‌خیالش شد. همان‌طور که به دلقکی که موهایش ترکیب سبز و قرمز داشت و لباس‌هایش مثل لباس های دلقک‌ها در سیرک بود و لبخندش؛ لبخندش تغییر کرده بود!
سمانه با چشم‌های کنجکاو به دلقک‌اش نگاه کرد.
لبخند آن دلقک وحشتناک شده بود؛ و هر لحظه داشت تغییر می‌کرد.
لبخندش در داخل جعبه این‌شکلی نبود.
مردمک‌ چشم‌های دلقک شروع به تکان خوردن کرد و لبخندش که از همه چیز در صورتش وحشتناک تر بود داشت تغییر می‌کرد.
سمانه جیغ تقریبا بلندی زد؛ برادرش و مادرش آمدند به پذیرایی و از سمانه پرسیدند که دلیل جیغ زدنش چه بود؟
اما سمانه با تعجب به دلقک‌اش که دیگر چهره‌ی وحشتناک چند دقیقه قبل را نداشت و چهره‌اش عادی بود خیره شده بود و گفت:
- این دلقک... .
ولی ادامه حرفش را خورد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

𝗧𝗪𝗗

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
66
685
مدال‌ها
2
مادرش با تعجّب به او نگاه کرد. رضا که به‌خاطر رفتار عجیب سمانه ابروهایش را در هم کشیده بود، با لحن آهسته‌ای گفت:
- کادو رو دوست نداری؟
سمانه لبخند محوی زد. پلک‌هایش را چند بار باز و بسته کرد و سریع کلمات را پشت سر هم به زبان آورد:
- چی؟ نه! یعنی آره! آره دوستش دارم.
و بعد لبخند دیگری زد و تشکری را به زبان آورد. رضا بعد از ریزخندی به سمت آشپزخانه حرکت کرد. حدود یک ساعتی از ناهار می‌گذشت؛ ناهاری که با شوخی‌های شاید خنده‌دارِ رضا به اتمام رسید. بعد از شستن ظروف، سمانه با قدم‌های تند به سمت اتاقش حرکت کرد. در قهوه‌ای اتاقش را باز کرد و بعد از ورود به آن، سریع در را بست. نگاهی به دلقکی که روی تخت گذاشته بود، انداخت. دست‌های خیس‌اش را که به‌خاطر شستن ظروف هنوز خشک نشده بود، به لباسش زد و موهای نسبتاً بلند خود را بست. لبخندی به آن دلقک زد. نمی‌دانست چرا؛ امّا از کودکی شیفته‌ی عروسک‌هایی بود که دماغی قرمز با صورتی نقّاشی شده داشتند. لباس‌های رنگارنگی که به تنشان بود و لبخندی که همیشه بر روی صورتشان خودنمایی می‌کرد، برایش به شدّت جذّاب بود. روی تخت صورتی- خاکستری خود نشست و به چهره‌ی دلقک خیره شد. قد تقریباً بلندی داشت؛ مردمک چشم‌هایش قهوه‌ای و لب‌هایش به‌خاطر خطوط قرمز رنگ کشیده و انگار لبخندی زده بود. دست‌های کشیده‌ی خود را سمت موهای دو رنگ دلقک برد. تاری از موهای دلقک را به دست گرفت و دور انگشت اشاره‌اش تاب داد. دوباره نگاهی به مردمک چشم‌هایش انداخت؛ مردمکی که ساعاتی پیش شاهد حرکت کردن آن شده بود. با یادآوری چنین اتّفاقی خنده‌ای بلند سر داد و زمزمه کرد:
- بی‌خیال سمانه! داری به توّهم‌هات فکر می‌کنی؟
و بعد لبخندی زد، روی بالش دراز کشید و جثّه‌ی دلقک را در آغوش کشید. به ثانیه نکشید که پلک‌هایش روی هم قرار گرفت و به خواب رفت. با صدایی که به گوشش می‌خورد از خواب بیدار شد. با دیدن جای خالی دلقک چشم‌هایش در حد توان گرد شد و سریع سر جایش نشست. با ندیدن عروسک دلقکی که چندی پیش در آغوش کشیده، مواجه شده بود. به اطراف اتاق نگریست. همه‌چیز در تاریکی به سر می‌برد و چیزی جز سایه‌ی کمی از اجسام معلوم نبود. پاهایش را روی زمین قرار داد، از جایش بلند شد و کورمال‌کورمال به سمت پریز برق حرکت کرد. برق اتاق را روشن کرد و باری دیگر به اتاق نگاه کرد. با یادآوری این‌که شاید رضا آن را برداشته، در اتاق را باز کرد و صدای نازک خود را بلند و به گوش برادرش رساند:
- رضا دلقک پیش خودته؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,904
15,673
مدال‌ها
11
صدایی از رضا نشنید؛ آب دهان‌اش را بلعید و به سمت اتاق برادرش رضا گام برداشت.
با گام‌های تقریباً کوتاه و لرزان خود را مقابل درب اتاق رساند.
تقه‌ای به در با انگشت‌های کشیده و خوش فرم‌اش زد اما صدایی نشنید! دوباره تکرار کرد و سه ضربه با انگشت‌هایی که خم شده بود زد این‌بار صدای برادرش به گوش‌اش رسید و نفس عمیقی کشید.
- بله؟
خش صدایش را با سرفه‌ای کمی آرام از بین برد و بعد از نفسی عمیق دوباره، دهان باز کرد و با صدایی آرام گفت:
- میگم داداش؛ دلقک رو... .
قبل این‌که حرفش را ادامه دهد متوجه حرکتی سریع سایه از پشت پرده شد. با تعجب بدون این‌که متوجه باشد برادرش منتظر حرف‌اش است از درب اتاق فاصله گرفت و به سمت پرده‌‌ای که متصل به بالای پنجره بود حرکت کرد.
دستان لرزان‌اش را بالا آورد و پرده را کنار زد با دیدن کبوتر سفید رنگی که نخی صورتی رنگ به گردن آن گره‌خورده بود؛ همچون زمانی‌که انسان را دار می‌زنند مواجه شد.
جیغ‌ بلندی کشید و از آن خوابی که همچون کابوس بود بیدار شد.
به نقطه‌ای تاریک چشم دوخت تا ویندوز‌اش فعال شود و خوابی که دیده‌است را هضم کند. کمی طول کشید تا خوابی که دیده بود را به یادآورد و با ترس سرش را به سمت جایی که آن دلقک بود برگرداند.
با دیدن دلقک آن‌ هم در کنارش نفسی عمیق کشید و با لبخندی که نشان از ترس او بود به آن دلقک خیره شد؛ بدون آن‌که بداند چه اتفاقاتی در انتظارش هست از جایش بلند شد و به ساعت دیواری کوچک اتاق خیره شد.
نور کم ماه باعث شده بود کمی اتاق روشن شود و او بتواند به درستی ساعت را ببیند؛ بعد از دیدن ساعت که ۳:۲۰ را نشان می‌داد «بسم‌الله» گفت و درب اتاق را باز کرد قبل این‌که از آن‌جا خارج شود دوباره نگاه‌ای به پشت سرش که دلقک روی تخت‌اش بود انداخت.
وقتی دلقک را همان‌جا بدون هیچ تغییری در حالت‌اش دید نفس حبس شده‌اش را بیرون داد و از اتاق خارج شد و درب را آرام بست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سانیا

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
141
1,262
مدال‌ها
2
داخل سالن گام بر می‌داشت، خونه در سکوت فرو رفته بود.
احساس تشنگی شدید می‌کرد. به سمت آشپزخانه گام برداشت، آشپزخانه تاریک‌تاریک بود، فقط با نور کم ماه که از پنجره می‌تابید‌ سایه‌ وسایل آشپزخانه معلوم بود.
پریز برق کنار یخچال را زد، ولی لامپ روشن نشد! و آشپزخانه هم‌چنان در تاریکی بود.
ناگهان احساس سردی شدید در داخل آشپزخانه کرد. جو آشپزخانه برایش غیر قابل تحمل بود.
احساس کرد جسم سردی از پشت سرش به سرعت نور حرکت کرد!
سرش را برگرداند به عقب ولی چیزی ندید. با خودش فکر کرد شاید توهم زده است!
بار دیگر پریز را امتحان کرد و این‌دفعه‌ روشن شد. نفس عمیقی کشید. ولی هنوز هم به نظرش جو آن‌جا برایش زجر آور بود.
رفت سمت سینک و یک لیوان برداشت، وقتی می‌خواست‌ برود سمت یخچال جسمی روی صندلی میز وسط آشپزخانه توجه‌اش را جلب کرد!
خداخدا می‌کرد‌ که آن جسم رنگارنگ دلقک‌اش‌ نباشد. بزاق دهانش را قورت داد و با لرزش نامحسوس بدنش سرش را به سمت میز گرفت.
دلقک، روی صندلی نشسته بود و با لبخند خیلی وحشتناکی به سمانه خیر بود.
سمانه شروع کرد به نفس‌نفس زدن. صدای قدم زدن از سالن آمد.
سمانه فکر کرد که رضا است ولی هرچه‌قدر صبر کرد کسی وارد آشپزخانه نشد، ولی صدای قدم زدن هم‌چنان در فضا می‌پیچید. ناگهان انگار کسی سمانه را صدا زد.
بغض گلوی سمانه را می‌فشرد!
- منتظر باشید... .
سمانه با شنیدن این صدا جیغ بلندی سر داد!
مادرش و رضا سراسیمه وارد آشپزخانه شدند سمانه با انگشت اشاره‌اش به میز اشاره کرد.
ولی دلقک دیگر آن‌جا نبود.
رضا با چهره‌ای پر از سوال به چهره‌ی گریان سمانه خیره شد. مادرش با نگرانی به سمانه نگاه کرد.
رضا: چی شده؟
سمانه با پت‌پت گفت:
- د... دلقکِ... اون... .
رضا که از رفتار خواهرش تو شوک بود، گفت:
- خب؟ اون دلقکه دیگه؟
سمانه چیزی نگفت و فقط رفت در آغوش بردارش تا کمی آرام بگیرد.
می‌خواست فکر کند که همه این‌ها توهمی بیش نبوده، اما خوب می‌دانست که همه این‌ها واقعیتی بیش نبود!
مادرشان گفت:
- بهتره بریم بخوابیم. رضا سمانه رو ببر اتاقش.
رضا با سر حرف مادرش را تأیید کرد. سمانه را به اتاقش برد وقتی سمانه در را باز کرد با دیدن دلقک روی تخت‌اش بدن‌اش به لرزه افتاد، و ترس سراسر وجوداش را پر کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,904
15,673
مدال‌ها
11
لرزش نامحسوس بدنش را برادرش ندید و او را به سمت تخ*ت‌اش هدایت کرد.
سمانه گام‌های کوتاه و لرزانش را برداشت و همراه برادرش به سمت تخ*ت و آن موجود ترسناک حرکت کرد.
موجود ترسناک؟ او که دلقک‌ها را دوست داشت؛ حال شد ترسناک؟ برای خودش هم این افکارش مبهم بود.
با این افکار به نظر خودش روی آن تخت نشست و به برادرش که نگاه‌اش بین او و آن دلقک رد بدل می‌شد؛ نگاه‌ای انداخت.
رضا که سوالی ذهنش را درگیر کرده بود؛ لبش را تر کرد و بعد با صدایی آرام رو به سمانه لب زد:
- چت شد یهو؟ چرا وسط آشپزخونه یک‌هو جیغ زدی؟
حال که آن صحنه‌ ترسناک جلوی چشم‌هایش قرار گرفته بود نمی‌توانست لب به سخن بگشاید و آن چیزی را که در آشپرخانه دیده بود را برای برادرش هم تعریف کند، بنابر این با یک تصمیم ناگهانی رو به برادرش گفت:
- آممم... راستش رو بخوایی سوسک دیدم بعد کمی شبیه این بود.
و بعد انگشت‌ اشاره‌اش را با لرز به سمت آن دلقک مرموز گرفت و دیگر چیزی‌ نگفت. می‌دانست که رضا با گفتن این چرت و پرت‌ها راضی نمی‌شود.
- باشه! من میرم بخوابم توام بخواب؛ فردا در موردش صحبت می‌کنیم.
و بعد با گام‌های بلند عقب‌گرد کرد و از اتاق خارج شد؛ قبل از خروج نگاه‌ای به پشت سرش که سمانه بود انداخت و با گفتن شب‌بخیر درب اتاق را بست.
حال در آن اتاق سمانه‌ای بود که از ترس دلقک را گوشه‌ای از اتاق پرت کرده بود و با استرس چراغ خواب اتاقش را روشن کرده بود. نمی‌دانست آن اتفاق در آشپزخانه توهم بوده است یا واقعیت.
رضا که قدم به بیرون از اتاق خواهرش گذاشت و درب را بست چند‌لحظه مکث کرد؛ چون نمی‌توانست رفتار خواهرش را درک کند.
آن از اتفاق صبح و این هم از رفتار عجیب در آشپزخانه؛ به خوبی می‌دانست سمانه یک چیزی را از او پنهان می‌کند.
از درب فاصله گرفت و با گام‌های کوتاه خودش را به درب اتاق‌اش رساند دستش را نزدیک دست‌گیره کرد که زمزمه‌ای کوتاه اما ترسناک؛ در کنار گوش سمت راست‌اش شنید.
- منتظر باشید.
همین زمزمه کافی بود تا او دست‌گیره‌ی در را رها کند و به سریع سرش را به عقب بچرخاند. با تعجب و حیرت اطرافش را نگریست اما چیزی جز تاریکی خانه نصیبش نشد.
بدون این‌که نگاه دیگه‌ای به اطرافش بی‌اندازد درب اتاقش را باز کرد و سپس سریع وارد اتاقش شد و درب را بست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین