- Mar
- 141
- 1,262
- مدالها
- 2
با گامهای بلنداش خود را به تخت سیاه-آبیاش رساند.
روی تخت دراز کشید و به فکر فرو رفت؛ داشت فکر میکرد که رفتارهای عجیب خواهرش علت خاصی دارد یا فقط برای جلب توجه است.
اما خودشهم خوب میدانست که نظریه دومش غلط است چون دلیلی نمیبیند که خواهرش بخواهد جلب توجه کند. شاید یک چیزی دارد خواهرش را اذیت میکند اما چی؟
رضا نمیدانست که خودشهم بهزودی در دام آن دلقک که همه فکر میکردند یک عروسک عادی است میاُفتد چند دقیقه گذشت اتاقاش در سکوت کامل بود.
- رضا... .
رضا از جایش پرید و به دور و برش نگاه کرد اما باز هم چیزی نصیبشاش نشد. استرس داشت، بدنش میلرزید، اما نمیدانست برای چه. آباژور روی میز عسلی کنار تختاش را روشن کرد و به دور و برش نگاه کرد.
هیچی نصیب چشماش نشد. سرش را گذاشت رو بالشت و به سقفی که با خون رویش نوشته شده بود (بهزودی میام منتظرم باشید.) مواجه شد.
با تعجب نشست رو ی تختاش نفسنفس میزد. دوباره به سقف نگاه کرد اما اینبار هیچی روی سقف نوشته نشده بود.
خودش را گول زد و گفت که شاید توهم است چشمهایش را روی هم گذاشت و به خواب عمیقی فرو رفت.
حال میرسیم به سمانه که از ترس زیاد عرق کرده بود و بدنش میلرزید. به دلقک که کنار کمداش گوشه دیوار پرتش کرده بود نگاه کرد اما با جای خالیاش مواجه شد.
با تعجب کل اتاقش را نگاه کرد ولی چیزی ندید. با ترس از روی تخت بلند شد و با گامهایی پر از ترس به سمت کمد رفت.
با لرزش دستاناش کمد را باز کرد ولی دلقک آنجا نبود.
- سمانه؟
صدای مادرش بود که از راهرو میآمد سمانه خود را به درب اتاقاش رسید و بازش کرد.
مادرش کنار در اتاق وایساده بود و دلقک هم توی دستاش بود.
سمانه دیگر صدایی نمیشنید و فقط به دلقک توی دستان مادرش با چشمهایی گرد شده خیره بود.
کمکم محیط اطراف را درک کرد و جواب مادرش که صدایش میزد را با پتپت داد:
- ج... جانم؟
مادرش از رفتار دخترکاش تعجب کرده بود و گفت:
- تو این رو آوردی تو اتاق من.
سمانه خواست لب باز کند که رضا هم با چشمانی پف کرده از اتاقاش آمد بیرون.
رضا: چی شده مامان؟
و به دلقک در دستان مادرش خیره شد و ادامه داد:
- این تو دستهای تو چیکار میکنه؟
مادراش گفت:
- مثل اینکه سمانه خانوم این رو آورده توی اتاق من.
بعد رو به سمانه ادامه داد:
- بیا بگیرش دخترم.
سمانه لبخند زد، اما خودش هم میدانست که لبخندش خیلی ضایعه است.
قدمهایش را به سمت مادرش برد و دلقک را از دستان مادرش گرفت و بدون هیچ حرفی رفت راخل اتاقاش و درب را بست.
با عصبانیتی که خودش هم نمیدانست از کجا آمده است در کمد را باز کرد و دلقک را تقریباً پرت کرد داخلش؛ درب کمد را به شدت کوبید به چهار چوب کمد!
بعد از چند ثانیه برادرش در را باز کرد و رو به سمانه گفت:
- صدای چی بود؟
سمانه به بردارش نگاه کرد و گفت:
- هیچی!
رضا نگاه مشکوکی به سمانه انداخت و بدون حرف اضافهایی درب را بست و رفت داخل اتاق خودش.
سمانه رو تخت دراز کشید اینبار به چیزی فکر نکرد و حتی نیم نگاهی هم به کمد نینداخت.
بعد از دقایقی طولانی به خواب عمیقی فرو رفت... .
روی تخت دراز کشید و به فکر فرو رفت؛ داشت فکر میکرد که رفتارهای عجیب خواهرش علت خاصی دارد یا فقط برای جلب توجه است.
اما خودشهم خوب میدانست که نظریه دومش غلط است چون دلیلی نمیبیند که خواهرش بخواهد جلب توجه کند. شاید یک چیزی دارد خواهرش را اذیت میکند اما چی؟
رضا نمیدانست که خودشهم بهزودی در دام آن دلقک که همه فکر میکردند یک عروسک عادی است میاُفتد چند دقیقه گذشت اتاقاش در سکوت کامل بود.
- رضا... .
رضا از جایش پرید و به دور و برش نگاه کرد اما باز هم چیزی نصیبشاش نشد. استرس داشت، بدنش میلرزید، اما نمیدانست برای چه. آباژور روی میز عسلی کنار تختاش را روشن کرد و به دور و برش نگاه کرد.
هیچی نصیب چشماش نشد. سرش را گذاشت رو بالشت و به سقفی که با خون رویش نوشته شده بود (بهزودی میام منتظرم باشید.) مواجه شد.
با تعجب نشست رو ی تختاش نفسنفس میزد. دوباره به سقف نگاه کرد اما اینبار هیچی روی سقف نوشته نشده بود.
خودش را گول زد و گفت که شاید توهم است چشمهایش را روی هم گذاشت و به خواب عمیقی فرو رفت.
حال میرسیم به سمانه که از ترس زیاد عرق کرده بود و بدنش میلرزید. به دلقک که کنار کمداش گوشه دیوار پرتش کرده بود نگاه کرد اما با جای خالیاش مواجه شد.
با تعجب کل اتاقش را نگاه کرد ولی چیزی ندید. با ترس از روی تخت بلند شد و با گامهایی پر از ترس به سمت کمد رفت.
با لرزش دستاناش کمد را باز کرد ولی دلقک آنجا نبود.
- سمانه؟
صدای مادرش بود که از راهرو میآمد سمانه خود را به درب اتاقاش رسید و بازش کرد.
مادرش کنار در اتاق وایساده بود و دلقک هم توی دستاش بود.
سمانه دیگر صدایی نمیشنید و فقط به دلقک توی دستان مادرش با چشمهایی گرد شده خیره بود.
کمکم محیط اطراف را درک کرد و جواب مادرش که صدایش میزد را با پتپت داد:
- ج... جانم؟
مادرش از رفتار دخترکاش تعجب کرده بود و گفت:
- تو این رو آوردی تو اتاق من.
سمانه خواست لب باز کند که رضا هم با چشمانی پف کرده از اتاقاش آمد بیرون.
رضا: چی شده مامان؟
و به دلقک در دستان مادرش خیره شد و ادامه داد:
- این تو دستهای تو چیکار میکنه؟
مادراش گفت:
- مثل اینکه سمانه خانوم این رو آورده توی اتاق من.
بعد رو به سمانه ادامه داد:
- بیا بگیرش دخترم.
سمانه لبخند زد، اما خودش هم میدانست که لبخندش خیلی ضایعه است.
قدمهایش را به سمت مادرش برد و دلقک را از دستان مادرش گرفت و بدون هیچ حرفی رفت راخل اتاقاش و درب را بست.
با عصبانیتی که خودش هم نمیدانست از کجا آمده است در کمد را باز کرد و دلقک را تقریباً پرت کرد داخلش؛ درب کمد را به شدت کوبید به چهار چوب کمد!
بعد از چند ثانیه برادرش در را باز کرد و رو به سمانه گفت:
- صدای چی بود؟
سمانه به بردارش نگاه کرد و گفت:
- هیچی!
رضا نگاه مشکوکی به سمانه انداخت و بدون حرف اضافهایی درب را بست و رفت داخل اتاق خودش.
سمانه رو تخت دراز کشید اینبار به چیزی فکر نکرد و حتی نیم نگاهی هم به کمد نینداخت.
بعد از دقایقی طولانی به خواب عمیقی فرو رفت... .
آخرین ویرایش توسط مدیر: