جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [هدیه نحس] اثر «تیم وحشت‌نویسان مسابقه رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط BALLERINA با نام [هدیه نحس] اثر «تیم وحشت‌نویسان مسابقه رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,901 بازدید, 63 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [هدیه نحس] اثر «تیم وحشت‌نویسان مسابقه رمان بوک»
نویسنده موضوع BALLERINA
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط BALLERINA

سانیا

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
141
1,262
مدال‌ها
2
با گام‌های بلنداش خود را به تخت سیاه-آبی‌اش‌ رساند.
روی تخت دراز کشید و به فکر فرو رفت؛ داشت فکر می‌کرد که رفتارهای عجیب خواهرش علت خاصی دارد یا فقط برای جلب توجه است.
اما خودش‌هم خوب می‌دانست که نظریه دومش غلط است چون دلیلی نمی‌بیند که خواهرش بخواهد جلب توجه کند. شاید یک چیزی دارد خواهرش را اذیت می‌کند اما چی؟
رضا نمی‌دانست که خودش‌هم به‌زودی در دام آن دلقک که همه فکر می‌کردند یک عروسک عادی است می‌اُفتد چند دقیقه گذشت اتاق‌اش در سکوت کامل بود.
- رضا... .
رضا از جایش پرید و به دور و برش نگاه کرد اما باز هم چیزی نصیبش‌اش نشد. استرس داشت، بدنش می‌لرزید، اما نمی‌دانست برای چه. آباژور روی میز عسلی کنار تخت‌اش را روشن کرد و به دور و برش نگاه کرد.
هیچی نصیب چشماش نشد. سرش را گذاشت رو بالشت و به سقفی که با خون رویش نوشته شده بود (به‌زودی میام منتظرم باشید.) مواجه شد.
با تعجب نشست رو ی تخت‌اش نفس‌نفس می‌زد. دوباره به سقف نگاه کرد اما این‌بار هیچی روی سقف نوشته نشده بود.
خودش را گول زد و گفت که شاید توهم است چشم‌هایش را روی هم گذاشت و به خواب عمیقی فرو رفت.
حال می‌رسیم به سمانه که از ترس زیاد عرق کرده بود و بدنش می‌لرزید. به دلقک که کنار کمداش گوشه دیوار پرتش کرده بود نگاه کرد اما با جای خالی‌اش مواجه شد.
با تعجب کل اتاقش را نگاه کرد ولی چیزی ندید. با ترس از روی تخت بلند شد و با گام‌هایی پر از ترس به سمت کمد رفت.
با لرزش دستان‌اش کمد را باز کرد ولی دلقک آن‌جا نبود.
- سمانه؟
صدای مادرش بود که از راهرو می‌آمد سمانه خود را به درب اتاق‌اش رسید و بازش کرد.
مادرش کنار در اتاق وایساده بود و دلقک هم توی دست‌اش بود.
سمانه دیگر صدایی نمی‌شنید و فقط به دلقک توی دستان مادرش با چشم‌هایی گرد شده خیره بود.
کم‌کم‌ محیط اطراف را درک کرد و جواب مادرش که صدایش می‌زد را با پت‌پت داد:
- ج... جانم؟
مادرش از رفتار دخترک‌اش تعجب کرده بود و گفت:
- تو این رو آوردی تو اتاق من.
سمانه خواست لب باز کند که رضا هم با چشمانی پف کرده از اتاق‌اش آمد بیرون.
رضا: چی شده مامان؟
و به دلقک در دستان مادرش خیره شد و ادامه داد:
- این تو دست‌های تو چی‌کار می‌کنه؟
مادراش گفت:
- مثل این‌که سمانه خانوم این رو آورده توی اتاق من.
بعد رو به سمانه ادامه داد:
- بیا بگیرش دخترم.
سمانه لبخند زد، اما خودش هم می‌دانست که لبخندش خیلی ضایعه است.
قدم‌هایش را به سمت مادرش برد و دلقک را از دستان مادرش گرفت و بدون هیچ حرفی رفت راخل اتاق‌اش و درب را بست.
با عصبانیتی که خودش هم نمی‌دانست از کجا آمده است در کمد را باز کرد و دلقک را تقریباً پرت کرد داخلش؛ درب کمد را به شدت کوبید به چهار چوب کمد!
بعد از چند ثانیه برادرش در را باز کرد و رو به سمانه گفت:
- صدای چی بود؟
سمانه به بردارش نگاه کرد و گفت:
- هیچی!
رضا نگاه مشکوکی به سمانه انداخت و بدون حرف اضافه‌ایی درب را بست و رفت داخل اتاق خودش.
سمانه رو تخت دراز کشید این‌بار به چیزی فکر نکرد و حتی نیم نگاهی هم به کمد نینداخت.
بعد از دقایقی طولانی به خواب عمیقی فرو رفت... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,904
15,673
مدال‌ها
11
خانه غرق در سکوت بود؛ حال همه خوابیده بودند بدون این‌که بدانند چه اتفاقاتی انتظارشان را می‌کشد.
صبح با صدای شکستن شیشه‌ای همه از خواب پریدند.
رضا که در حال ديدن خواب دختر رویایی‌اش بود با عصبانیت بلند شد و سوی پنجره گام برداشت.
پنجره را گشود و با عصبانیت به شخصی که این‌‌کار را کرده بود نگریست.
پسرک همسایه بغلی که ترسیده به پنجره و رضا نگاه می‌کرد با صدای بچگانه‌اش گفت:
- ببخشید عمو به خدا یک دفعه‌ای توپ خورد اون‌جا.
و بعد نگاه‌اش به شیشه‌ شکسته پنجره‌ی اتاقی که متعلق به خواهرش بود سوق داد و بعد بدون این‌که حرفی بزند پنجره را بست و از اتاق‌اش بیرون آمد
صدای شستن ظروف از آشپزخانه باعث شد تا مسیرش را به سمت آشپزخانه تغییر دهد.
در درگاه آشپزخانه قرار گرفت و خیره به کارهای مادرش با صدایی آرام گفت:
- سلام صبح بخیر.
مادرش که تازه متوجه حضورش شده بود جوابش را داد.
- سلام پسرم؛ صبح تو ام بخیر! بیا این سفره رو ببر پهن کن تا من بیام.
و بعد سفره‌ای که رو کابینت بود را به سمت او گرفت! رضا سفره را گرفت و خواست ازآشپزخانه خارج شود که مادرش پرسید:
- راستی! اون صدا چی بود؟ من زیاد متوجه نشدم. تو هم‌ شنیدی؟
- آره! پسره همسایه بغلی انگار حواسش نبوده زده به شیشه‌‌ی پنجره.
- همسایه بغلی؟ تا جایی که من می‌دونم این‌جا کسی بچه زیر ۲۰ سال نداره.
رضا متعجب ‌کلمه‌ای را زیر لب زمزمه کرد که مادرش نشنید. از آشپزخانه خارج شد؛ سفره را بر روی زمین پهن کرد و بلند شد.
به سمت اتاق خواهرش گام برداشت؛ مقابل درب اتاق که قرار گرفت اول آرام چند تقه به درب زد و بعد وارد اتاق شد.
به سمانه که پتو را دور خودش پیچانده بود و جنین‌وار به خواب رفته بود نگاهی انداخت.
دلش نیامد تا او را بیدار کند بدون هیچ سر و صدایی از اتاق خارج شد.
- پس سمانه کو؟
به مادرش که این حرف را گفته نگاهی انداخت و گفت:
- خواب بود؛ بیدارش نکردم، گفتم بخوابه.
و بعد در کنار سفره نشست و شروع به لقمه گرفتن کرد.
در حالی که لقمه‌ای را که در دست داشت؛ به سمت دهانش می‌برد؛ ذهنش به سمت آن اتفاق‌های دیشب پر کشید.
آن صدا، رفتار عجیب سمانه، مدام در ذهنش تکرار می‌شدند و این‌ها باعث شد تا چند لقمه بیشتر نخورد و کنار بکشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سانیا

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
141
1,262
مدال‌ها
2
مادرش به رفتار های پسرش نگاه کرد و پرسید:
- هیچی که نخوردی مادر!
رضا به مادرش نگاه کرد و گفت:
- اشتها ندارم.
بعد با لبخندی که از صد متری هم می‌شد تشخیص داد که الکیه. مادرش به رضا گفت تا سمانه را بیدار کند، رضا قدم هایش را از آشپرخانه به اتاق سمانه کج کرد و در اتاق را باز کرد ولی سمانه را روی تخت ندید!
رفت داخل اتاق، از کمد صدای تق‌تق می‌اومد و این باعث شد رضا گام هایش را به طرف کمد ببرد.
در کمد را باز کرد و با صحنه دل‌خراشی مواجه شد. سمانه در حالی که دلقک بغل‌اش بود در داخل کمد داشت به دیوار پشت کمد با انگشت‌های کشیده‌اش ضربه می‌زد.
رضا سمانه را صدا زد ولی سمانه انگار نشنید رضا بلند تر صدایش زد ولی باز هم چیزی نصیب‌اش نشد.
خواهرش را برگردوند سمت خودش و با چشم‌های بسته و لبخند ژکوند سمانه مواجه شد. صدایش زد:
- سمانه؟
سمانه جوابی نداد و رضا هم سمانه را برد و روی تخ*ت‌اش گذاشت. دلقک که در دستان سمانه حصار شده بود را کشید و بهش نگاه کرد، لبخند دلقک وحشتناک شده بود.
رضا یک لحظه احساس کرد که دلقک پلک زد. رضا؛ چشم‌هایش را چند بار باز و بسته کرد و گفت توهم بوده!
دلقک را کنار تخت گذاشت و به طرف در گام برداشت. در را باز کرد و در لحظه آخر دوباره به دلقک نگاه کرد. دلقک جو بدی به رضا منتقل می‌کرد مخصوصاً چشم‌ها و لب هایش که مدام تغییر می‌کرد.
در را بست؛ ولی یادش آمد که قرار بود سمانه را بیدار کند برای همین دوباره در را باز کرد ولی دلقک روی زمین کنار تخت نبود! بلکه دوباره در بغل سمانه بود.
رضا بدون وقفه رفت و سمانه بیدار کرد سمانه با چشم‌های خواب آلودش صدایی مثل 《چیه》از خودش در آورد و دوباره خوابید.
رضا به زور سمانه را بیدار کرد و سمانه هم دیگر مقاومت نکرد و بیدار شد.
بدون هیچ حرفی از تخت پایین رفت و به سمت دست‌شویی حرکت کرد. رضا هم دلقک را برداشت و برد به اتاق خودش.
بعد از چند دقیقه رضا که دلقک را در اتاقش توی کمد گذاشته بود آمد بیرون و رفت به پذیرایی. از آشپزخانه صدا می‌اومد و رضا هم رفت به آشپرخانه.
سمانه داشت صبحانه می‌خورد؛ رضا از سمانه پرسید:
- مامان کجا رفته؟
- خونه همسایه.
رضا با گفتن آهان از آشپرخانه خارج شد و رفت به پذیرایی ولی با صحنه بدی مواجه شد! دلقک روی مبل نشسته بود!
رضا حرکتی نکرد و فقط به چشم‌های دلقک که مردمک‌هایش تکان می‌خورد نگاه کرد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,904
15,673
مدال‌ها
11
صدای سمانه که از پشت سرش می‌آمد او را آگاه کرد و باعث شد سرش را به سمت خواهرش برگرداند.
- رضا؟ به چی زل زدی؟ یک ساعته دارم صدات می‌زنم.
رضا هول زده سرش را به چپ و راست تکان داد و بعد از مکث کوتاهی لب زد:
- ببخش حواسم نبود.
و بعد سرش را به سمتی که دلقک بود متمایل کرد؛ اما با جای خالی او مواجه شد و این وحشت‌ش را چند برابر کرد.
سمانه که از این رفتار برادرش سردر نمی‌آورد بی‌خیال سؤالش شد و به سمت اتاقش گام برداشت.
حوصله‌اش در خانه سررفته بود و نمی‌دانست چه کاری انجام دهد تا شاید کمی حالش خوب شود.
از بین قفسه‌ی کوچک و آهنین اتاقش دفتر نقاشی بزرگش را به همراه قلم‌های رنگارنگش برداشت و به سمت تختش حرکت کرد؛ روی تخت نشست و به این فکر کرد که چه چیزی را بر روی آن ورق سفید رنگ طراحی کند.
بالاخره بعد از دقایق کوتاهی تصمیمش را گرفت تا چهره‌ی رضا را بکشد.
با ذوق و علاقه مشغول طراحی چهره‌ی برادرش شد.
گام اولش کشیدن آن چشم‌های عسلی رنگ بزرگش بود و بعد ابرو‌های پهن و مشکی رنگش که زیبایی صورت و چشمانش را چند برابر کرده بود.
بینی و لب‌های مردانه‌اش را هم کشید و انگشت‌هایش خسته شده بود و او مجبور شد تا قلم و آن دفتر نقاشی‌اش که هدیه‌ی پارسال برادرش برای او بود را روی تخ*ت‌ش بگذارد.
به ساعت دیواری اتاقش نگاهی انداخت که ساعت ۱۲:۳۰ ظهر را نشان می‌داد.
بی‌درنگ از جایش برخواست و پس از نگاه انداختن به بیرون از پنجره؛ اتاقش را ترک کرد و برای کمک به مادرش به سمت آشپزخانه گام برداشت.
قبل این‌که وارد آشپزخانه شود صدای زمزمه‌های ریزی را از آشپزخانه رسید.
این باعث شد تا او متوقف شود و گام‌های بلندش را کوتاه کند و پشت دیوار آشپزخانه جای بگیرد.
حال صدای زمزمه‌ها کمی واضح‌تَر برایش شده بود و می‌توانست صدای رضا و مادرش را بشنود.
مامان: رضا؟ میگم پنجره‌ی اتاق سمانه چی‌شد؟
رضا: پنجره؟
- آره دیگه صبح مگه نگفتی پسر همسایه اون رو شکسته؟
رضا که حال یاد پنجره‌ی اتاق سمانه افتاده بود؛ آرام کف دست راستش را بر روی پیشانی کشیده‌اش زد و بعد رو به مادرش گفت:
- خوب شد گفتی.
سمانه نمی‌دانست منظورشان از آن شیشه‌ی شکسته چی هست؛ بعد از مکث کوتاهی بی‌خیال حرف‌های نامفهوم مادر و برادرش شد و داخل آشپزخانه گام برداشت.
مادرش که متوجه‌ی او شد؛ در حالی که سیر‌ها را پوست می‌کند رو به سمانه گفت:
- سمانه جان مادر؛ بیا این چندتا سیب زمینی رو بردار و پوست بِکَن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سانیا

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
141
1,262
مدال‌ها
2
سمانه به حرف مادرش گوش داد و شروع کرد به پوست کندن سیب زمینی‌ها. رضا هم در سکوت زل زده بود به میز وسط آشپزخانه.
سمانه بعد از اینکه کارش تمام شد رو به مادرش گفت:
- خب مامان این هم تموم شد من دیگه می‌رم.
سمانه بدون این‌که جوابی از مادرش دریافت کند به سمت اتاقش پا تند کرد. وارد اتاق شد و درب را پشت سرش بست؛ ناگهان یاد دلقک افتاد. به تخت نگاه کرد اما دلقک آن‌جا نبود همه جای اتاق را گشت ولی دلقک‌اش را ندید!
رفت بیرون از اتاق و از رضا که در پذیرایی مشغول تماشای سریال مورد علاقه‌اش بود پرسید:
- داداش دلقک منو ندیدی؟
- نه، شاید تو اتاق منه برو یه نگاه بنداز.
سمانه گام‌هایش را به سمت اتاق رضا برداشت؛ درب را باز کرد ولی دلقک‌اش را ندید.
نا امید به سمت اتاق‌اش گام برداشت و همین‌که وارد شد دلقک را روی تخ*ت‌اش دید
نمی‌توانست نفس بکشد؛ دست و پاهایش می‌لرزید. داد زد:
- رضا؟
رضا سریع آمد به اتاق خواهرش و با هول پرسید:
- چی شده؟ چرا داد می‌زنی؟
- تو اون دلقک رو آوردی رو تخت گذاشتی؟
رضا به دلقک نگاه کرد؛ از تعجب زیاد زبان‌اش بند آمده بود؛ اما برای این‌که خواهرش نترسد گفت:
- آره دیدم دنبالش می‌گردی منم از روی مبل آوردمش رو تخ*ت‌ات گذاشتم.
سمانه با تردید پرسید:
- کی بردت‌ش رو مبل؟
- خب ام...من.
سمانه قانع نشده بود. اما سرش را بالا پائین کرد و گفت:
- آهان، باشه.
و لبخند الکی تحویل برادرش داد.
رضا هم نگاهی به دلقک انداخت و رفت بیرون سمانه هم درب را بست و رفت رو به روی دلقک نشست. به چشمان دلقک خیر شده؛ و مثل دفعه قبل احساس کرد که مردمک چشم های دلقک تکان خورد.
اما این‌دفعه چشم از چشم‌های وحشتناک دلقک بر نداشت.
ناگهان احساس کرد دستی بر روی کمرش کشیده شد! سریع به عقب نگاه کرد ولی چیزی ندید.
با ترس سرش را به سمت دلقک برگرداند ولی با جای خالی‌اش مواجه شد!
انگار دلقک قصد بازی با این دو نفر را داشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

𝗧𝗪𝗗

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
66
685
مدال‌ها
2
پلک‌هایش از ترس تیک گرفته بود. مژه‌های بلندش به‌خاطر قطره‌های اشک مزاحمی که ناشی از بهت و سردرگمی بود، تر شده بود. خودش را ترسیده عقب کشید و همان‌طور که روی تخت نشسته بود، به دیوار تکیه داد. دقایقی به همین منوال گذشت. نمی‌دانست چه اتّفاقاتی افتاده؛ گویا مغزش هنوز در حال کنکاش همه‌چیز بود. به خودش آمد و با یاد چند دقیقه‌ی پیش، ترسیده از جایش بلند شد. با قدم‌های بلند به سمت در رفت؛ باید خارج می‌شد. امشب را دوست نداشت در اتاقش بخوابد؛ اصلاً شاید تا صبح بیدار بماند. قبل از این‌که دستش به دستگیره‌ی در بخورد، صدایی از کمد توجّه او را به خود جلب کرد. بر نگشت تا ببیند. بی‌مهابا دستش را به دستگیره‌ی در قفل کرد؛ ولی قبل از این‌که در را باز کند، صدای قیژِ در کمد در اتاق کوچکش پیچید. نگاهش را ترسیده و آرام به آن کمد دوخت. دروغ چرا؟ می‌ترسید به آن کمد نگاه کند و با چیزی که نباید، مواجه شود. دستش از ترس سِر شده و روال نفس‌هایش نامنظّم‌تر از هر لحظه‌ی دیگری بود. با باز شدن در کمد رنگ نگاهش عوض شد. غلیان حیرت، بهت و سردرگمی بیشتر از هر چیز دیگری در چشم‌هایش هویدا بود؛ ولی بعد از ثانیه‌ای تمام این احساسات خود را به وحشت دادند. با دیدن جثّه‌ی دلقک درون کمد ضربان قلبش روی هزار رفت. هر ثانیه لبخند روی لب دلقک رنگ بیشتری به خود می‌گرفت و تن نحیف دختر را بیشتر به ترس آغشته می‌کرد. بس بود هر چه‌قدر به آن دلقک مخوف خیره شده بود. ترسیده برگشت تا در را باز کند. دستگیره را محکم در دست گرفت و با تمام قوا در را به طرف خودش کشید. با باز نشدن در صدای هق- هق‌اش در اتاق پیچید. دوباره تلاش کرد؛ ولی گویا به در چسب زده بودند و هر کاری می‌کرد، در گشوده نمی‌شد. قدرت جیغ زدن از او گرفته شده بود.‌ او حتّی نمی‌توانست نام برادرش را فریاد بزند و درخواست کمک کند. پیکر دلقک ثانیه به ثانیه تحرّک بیشتری به خود می‌گرفت. برق نگاهش برّنده‌تر از همیشه شده و لبخندش... لبخندی به ترسناکی آن تا به حال ندیده بود. پاهایش سر شد و روی زمین افتاد. مانند موشی ترسیده به در اتاق تکیه داد و در خودش جمع شد. صدای گریه‌های خفه‌اش در اتاق جولان می‌داد. زانوهایش را بغل کرد و بی‌توجّه به قطره‌های درشت عرق؛ فقط آن دلقک را نگاه کرد. دلقکی که طی یک ثانیه گردنش چرخیده بود و حالا داشت مستقیم به سمانه نگاه می‌کرد.
 

𝗧𝗪𝗗

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
66
685
مدال‌ها
2
سمانه زیر لب مدام رضا را صدا می‌زد؛ امّا صدایش گرفته بود و خفه‌تر از آن بود که بتواند درخواست کمکش را به رضایی که با هندزفری آهنگ گوش می‌داد، برساند؛ مخصوصاً این‌که در اتاق او هم بسته بود. نمی‌داند چه‌شد؛ ولی برای ثانیه‌ای آن دلقک نگاهش را از او گرفت و به حالت قبلی خود برگشت. در کمد هم بسته شد؛ گویا آن دلقک فقط می‌خواست حضورش را به سمانه اعلام کند. می‌خواست بگوید که او آن‌جاست! آن‌جاست تا ترس را در ذرّه- ذرّه‌ی وجود این خانواده تزریق کند. با دیدن در بسته‌ی کمد از جایش پرید. دست سرد خود را به دستگیره‌ای که گویا زیرش ذغال روشن کرده بودند، گرفت و با باز کردن در از اتاق بیرون جست. نگاهش به اتاق بود و خودش با قدم‌های آهسته از آن اتاق دور می‌شد. مردمک‌های لرزانش به کمد بود و خودش از آن دلقک دورتر می‌شد. با دیدن در اتاق رضا بی‌مهابا خودش را به آن‌جا رساند. بدون این‌که در بزند، ترسیده در را گشود. پیکر لرزان‌اش در چهارچوب در قرار گرفت. رضا جاخورده نگاهش را به سمانه‌ای که موهایش به‌خاطر عرق به پیشانی‌اش چسبیده بود و نفس- نفس می‌زد، خیره شد. سمانه داخل اتاق آمد؛ گویا می‌خواست حرفی بزند؛ امّا در تعلل به سر می‌برد. رضا هندزفری را از داخل گوش‌هایش بیرون کشید و گوشی‌اش را کنارش و روی تخت انداخت. نگران از جایش بلند شد و با قدم‌های محکم خودش را به سمانه‌ای که مانند بید می‌لرزید، رساند. سمانه گویا در شوک فرو رفته، قدرتی برای حرف زدن نداشت؛ امّا با این‌حال با چشم‌هایی که ترس و حیرت درونش به جریان افتاده بود، با صدایی که به زور شنیده می‌شد، رضا خطاب کرد:
- من... من این دلقک رو نمی‌خوام.
رضا سردرگم چشم‌های تر سمانه را نگریست. با شستش اشک او را پاک کرد و سپس در آغوشش کشید. نمی‌دانست چرا سمانه این حرف را گفت؛ زیرا او عاشق دلقک‌ها بود. چیزی نگفت و فقط گذاشت سمانه ادامه‌ی حرفش را بگوید:
- قسم می‌خورم این دلقک زنده‌ست.
و بعد شانه‌های نحیفش به‌خاطر گریه‌هایی که امانش را بریده بود، لرزید. رضا چیزی نگفت. حرف سمانه را باور نکرد؛ ولی با این‌حال صدایش را آهسته‌تر کرد تا مبادا مادرشان بیدار شود و با زمزمه گفت:
- چیزی نیست! باشه؟ دلقک رو بیارش توی اتاق من.
سمانه حیرت‌زده رضا را نگاه کرد. خودش را از آغوش برادرش بیرون کشید. نگاهی به چهارچوب در انداخت و سریع گفت:
- نه! تو متوجّه نیستی. میگم این دلقک یک‌چیزیش هست!
صدایش داشت اوج می‌گرفت. رضا انگشت اشاره‌اش را روی بینی‌اش گذاشت و آهسته گفت:
- هیس! مامان بیدار میشه. همین که گفتم. دلقک رو بیار پیش خودم.
سمانه حرف دیگری نزد. حریف رضا نمی‌شد. به فرش قرمز اتاق رضا که در تاریکی رنگش معلوم نمی‌شد، خیره شد:
- باشه؛ پس میرم میارمش.
و بعد از اتاق بیرون رفت. دوباره باید قدم در اتاقی که چندی پیش درونش حبس شده بود، می‌گذاشت. با رسیدن به اتاق سریع برق آن را روشن کرد. در کمد هنوز بسته بود. با قدم‌هایی لرزان به سراغ کمد رفت. می‌ترسید در آن را باز کند؛ ولی مجبور بود. دست خود را به دستگیره‌ی فلزی و قدیمی کمد چوبی نزدیک کرد. چشم‌هایش را بست و طی یک ثانیه در کمد را گشود؛ سپس با مردمک‌های نگرانش به کمدی که درون آن جز چند تکّه لباس و وسیله چیزی وجود نداشت، خیره شد.
 

𝗧𝗪𝗗

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
66
685
مدال‌ها
2
با شنیدن زمزمه‌ای محو و پر تمسخر در اتاق، عرق سردی روی ستون فقراتش نشست:
- دنبال من می‌گردی؟
چه‌طور ممکن بود؟! چرا این دلقک این‌قدر این دختر مظلوم را آزار می‌داد؟ سمانه سرش را برگرداند و با دیدن دلقکی که روی تخت نشسته بود و با لبخند او را نگاه می‌کرد، نفس در سی*ن*ه‌اش حبس شد. برای ثانیه‌ای می‌خواست فریاد بلندی از سر ترس بکشد؛ امّا با یادآوری این‌که مادرش در خواب فرو رفته بود؛ فقط دو دستش را مقابل دهانش گرفت. چشم‌هایش گرد شد، انگشت اشاره‌اش را رو به او گرفت و زمزمه کرد:
- تو چی هستی؟!
جمله‌اش را با صدای لرزان خطاب به آن دلقک گفت؛ ولی در جواب، صدای رضا در اتاق پیچید:
- سمانه! داری با کی حرف می‌زنی؟!
داخل اتاق آمد و با دیدن دلقک که روی تخت نشسته بود و سمانه آن را مخاطب صحبت خود قرار داده بود، نفسی از روی کلافگی کشید. با قدم‌های پر حرص خودش را به دلقک رساند و گفت:
- تو چت شده سمانه؟!
بدون آن‌که منتظر جوابی باشد، دلقک را روی دوشش انداخت و از اتاق بیرون رفت. قبل از آن‌که سمانه بگوید رضا آن دلقک را با خود نبرد، برادرش در اتاق را محکم بست و سمت اتاق خود روانه شد. روی تخت نشست و سرش را پریشان میان دو دستش فشرد. تکّه‌ای از موهای مشکی خود را در دست‌هایش گرفت و کشید. سردرگم شده بود. نمی‌دانست چه‌چیزی درست است و چه چیزی غلط! با صدای غم‌دیده، خود را خطاب قرار داد:
- اگه دیوونه شده باشم چی؟
و سپس لب خشک خود را که تقلّای جرعه‌ای آب می‌کرد، به دندان گرفت. همه‌چیز خیلی سریع پیش می‌رفت. هر چه‌قدر فکر می‌کرد تا تاریخ دقیق و ماجرای دیوانه شدن خود را به یاد بیارد، به بن بست می‌خورد. آخر مگر می‌شود بدون هیچ دلیلی دیوانه شود و مدام فکر کند فردی با او صحبت می‌کند؟ ولی جابه‌جایی ناگهانی آن دلقک... .
درماندگی‌اش بیشتر از هر زمان دیگری شده بود. تمام افکار به تار و پود مغزش چنگ می‌انداختند و او راهی جز تحمّل چنین شرایطی نداشت. نگاهش ناخواسته به در کمد خورد؛ حدأقل دیگر دلقکی در اتاق نبود که باعث شود او توهم بزند. روی تخت دراز کشید و چشم‌های خسته‌اش سراغ خواب رفت. با شنیدن صدای خنده‌های رضا و مادرش از خواب بیدار شد. همان‌طور که خوابیده بود، همان‌طور هم از خواب بیدار شد. روی تخت نشست و کش و قوسی به بدن خسته‌اش داد. بعد از تمامی اتّفاقات دیروز خواب تنها چیزی بود که می‌توانست روح او را جلا دهد. از اتاق بیرون رفت و بعد از این‌که به سرویس رفت و دست و صورتش را شست، راهی آشپزخانه شد. با دیدن رضا و مادرش که جای میز ناهارخوری نشسته بودند و صبحانه می‌خوردند، لبخند کم‌جانی زد و کنار مادرش نشست. سلامی به زبان آورد و بعد از شنیدن جواب سلامش لقمه‌ای نان و پنیر برای معده‌ی گرسنه‌اش گرفت.
- حال آبجی لوسم چه‌طوره؟!
چیزی نگفت. این‌قدر در افکار خودش بود که یادش رفت جواب این سوال را بدهد. به جایش به رضا نگاه کرد و پرسید:
- دلقک کجاست؟!
ابروهای مادرش بالا پرید:
- مگه دلقک دست خودت نبود؟
رضا لبخندی زد و آرام گفت:
- قرار شده چند وقتی دلقک پیش خودم باشه.
مادرش متعجّب و با چشم‌های پرسش‌گر به آن دو خیره شد:
- چرا؟!
دهان سمانه برای گفتن حقایق باز شد؛ گویا می‌خواست از شرّ این بار سنگین روی دوشش خلاص شود:
- آخه این دلقک خیلی عجی... .
تا خواست عجیب بودن دلقک را به مادرش بگوید؛ رضا با پایش ضربه‌ای به پای سمانه وارد کرد و سریع جمله‌ی سمانه را عوض کرد:
- چون من هم از دلقکِ خوشم اومده؛ برای همین مدّتی گفتم پیش خودم باشه.
و برای این‌که مادرش سوال دیگری نپرسد، گفت:
- راستی مامان، برای کی بلیط داری؟!
سمانه متعجّب به مادرش خیره شد و پرسید:
- داری میری؟
مادرشان سری تکان داد و با لبخند گفت:
- آره. مدّتیِ دلتنگ خواهرتونم. میرم شهرش چند وقتی می‌مونم.
و سپس خطاب به رضا شانه‌ای بالا انداخت:
- فردا ساعت چهار بعد از ظهر.
رضا آهانی زیر لب گفت. هر سه ساکت شدند و چیز دیگری نگفتند.
 

𝗧𝗪𝗗

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
66
685
مدال‌ها
2
بعد از صبحانه و جمع کردن میز هر سه به سمتی روانه شدند. مادر رضا برای جمع کردن وسایلش رفت. سمانه هم قبل از این‌که رضا به اتاقش برسد خودش را به او رساند و آهسته گفت:
- رضا اون دلقک رو نباید ببری توی اتاقت.
رضا اخم‌هایش را در هم کشید. از کنار چهار چوب به آن‌طرف قدم برداشت:
- بیا داخل. دقیق برام توضیح بده چی‌شده.
به حرف رضا گوش کرد. روی صندلی چرخان جلوی میز تحریر نشست و در حالی‌که نگاهش روی دلقک گوشه‌ی اتاق ثابت مانده بود، لب زد:
- من مطمئنم اون راه میره رضا.
رضا ابرویی بالا پراند و به این فکر کرد باید طوری وانمود کند که حرف‌های سمانه را باور کرده؟ یا این‌که به او بگوید شاید چیزهایی که دیده، در خواب بوده؟! تصمیم گرفت لب‌هایش را برای گفتن سخن نگشاید.
- رضا دلقک روی تخت بود، خب؟
رضا سری به نشانه‌ی تفهیم تکان داد:
- خب؟!
سمانه با انگشت لرزانش به دلقک اشاره کرد:
- بعد دیدم رفته توی کمد. بعد... .
با خاموش شدن برق اتاق، چشم هر دو به لامپ خیره شد. رضا نوچی زیر لب گفت و سراغ پریز رفت تا دوباره برق را روشن کند. دوباره صاف در چشم‌های رضا که سعی داشت خیلی جدّی باشد، خیره شد:
- دیدم دوباره روی تخته.
رضا هر چه‌قدر که برای جدّی بودن و منقبض شدن عضلات صورتش زحمت کشیده بود، با این حرف سمانه دیگر نتوانست خنده‌هایش را کنترل کند و تمام اتاق را صدای خنده‌های او فرا گرفت.
- تو دیوونه شدی دختر!
سمانه کپ‌کرده او را نگریست و زمزمه کرد:
- حرفم رو باور نمی‌کنی، نه؟
و با عصبانیت از جایش بلند شد و در حالی‌که به سمت در اتاق قدم بر می‌داشت، با ابروهایش به دلقک اشاره کرد:
- این دلقک مشکل داره رضا؛ بفهم!
و مقابل چشم‌های متعجّب رضا که بعد از مدّت‌ها خشم خواهرش را دیده بود، از اتاق بیرون رفت. روی مبل خاکستری داخل هال نشست و به تلویزیونی نگریست که پیام‌های بازرگانی از آن پخش می‌شد. کنترل در دست‌هایش بود، چشم‌هایش رو به تلویزیون؛ ولی ذهنش جایی در ساعات پیش به سر می‌برد. مدام همه‌چیز را در ذهن‌ مرور می‌کرد. برای ثانیه‌ای احساس کرد سایه‌ای به سمت اتاقش حرکت کرد. سریع به سمت اتاقش نگاه کرد و با ندیدن چیزی ترسید که شاید واقعاً دیوانه شده باشد. چند لحظه‌ای ذهنش میان خطوط کتاب‌های دانشگاهی‌اش به سر برد؛ اگر مبتلا به شیزوفرنی* شده باشد چه؟! نه! امکان ندارد.
نگاهش را از تلویزیون گرفت. از جایش بلند شد و سمت اتاقش حرکت کرد. باید از چیزی سر در می‌آورد. با ورود به اتاق و بدون بستن در روی تخت خود نشست. لپ‌تاپ قدیمی خود را از زیر تخت بیرون کشید. از گوشی‌اش آهنگ ملایمی را پخش کرد و بعد از زدن رمز لپ‌تاپ و اتّصال به اینترنت وارد گوگل شد. انگشت‌هایش برای چیزی که می‌خواست تایپ کند، دچار تردید شده بود؛ ولی باید تایپ می‌کرد! باید تایپ می‌کرد تا اگر واقعاً مبتلا به روان‌گسیختگی شده، برای درمان هر چه سریع‌ترِ آن اقدام کند. بالأخره چیزی را که می‌خواست تایپ کرد. عنوان را آهسته خواند:
- عروسک‌هایی که تکان می‌خورند.
چشم‌هایش روی حجم انبوهی از سایت‌های مختلف قفل شد و تنها وجه شباهت آشکاری که در همه‌ی این مطالب حضور داشت، کلمه‌ی تسخیر شدگی بود. با هر خطّی که با چشم‌های ناباورش دنبال می‌کرد، بیشتر از آن دلقک می‌ترسید. تا این‌که نگاهش روی یک مطلب توقّف کرد. آن را با صدای لرزانش زمزمه کرد:
- علائم مختلفی برای بودن اجنه در خانه وجود دارد؛ امّا مهم‌ترینِ آن‌ها شنیدن صداهای مختلف و عجیب و شکسته‌شدن شیشه‌ها و باقی وسایل خانه است. خاموش و روشن شدن لامپ‌ها، منتقل شدن برخی از اشیاء هم نشانه‌ای برای وجود اجنه در خانه می‌باشد.
به این‌جا که رسید همه‌چیز مانند فیلم از جلوی چشم‌هایش رد شد. دوباره نگاه خیره‌اش را به صفحه‌ی لپ‌تاپ دوخت و در حالی‌که بغضش را قورت می‌داد، ادامه داد:
- همچنین دیدن سایه‌هایی که به یک‌باره از اتاق، حمام و غیره خارج و داخل می‌شوند، دلیل دیگری برای حضور آن‌ها در محل سکونت انسان است.
نتوانست باقی علائم‌ها را بخواند؛ زیرا گریه‌هایش از درماندگی به سراغش آمد و جدا از این قلبش دیگر توانایی هضم خواندن مطلب دیگری را نداشت.

شیزوفرنی: یک اختلال روانی است. علائم آن شامل توهّم، هذیان، اختلال تفکّر و... می‌باشد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,904
15,673
مدال‌ها
11
با شک لپ‌تاپ را بست و دوباره به آن متن‌هایی که در سایت خوانده بود فکر کرد. «سایه‌هایی که به یک‌باره از اتاق، حمام و غیره خارج و داخل می‌شوند» او دیده بود؛ یعنی حسش کرده بود، همین چند دقیقه قبل.
به خود نهیب زد که همه‌ی آن مطالبی که خوانده هست، فقط افکار پوچ و بيهوده‌ی مردم است.
اما باز هم حرکات آن دلقک بر جلوی چشمانش جان می‌گرفتند و باعث می‌شد تا ترسی که دارد چند برابر شود.
لپ‌تاپش را کنار خودش بر روی میز کنار تخت گذاشت و بعد بر روی تخ*ت دراز کشید؛ به ترک‌های سقف سفید‌ رنگ اتاقش خیره بود و مدام همه‌ی آن چیزهایی را که اخیراً دیده بود از جلوی چشمانش همچون فیلی ترسناک گذر می‌کردند.
چشمانش را بست و پلک‌هایش را محکم بر روی هم فشار داد تا کمی از آن تصاویر کمتر شود؛ اما گویی این‌بار ذهنش هم با او یاری نمی‌کرد و بدتر آن اتفاقات را برایش يادآوري می‌کرد.
دمای اتاقش سرد شده بود؛ با تعجب از جایش بلند شد.
سردی در این هوا؟ با عقل جور در نمی‌آمد.
از روی تخ*ت بلند شد و به سمت درب اتاقش گام برداشت.
از اتاقش که خارج شد؛ احساس کرد هوا کمی تغییر کرده است و انگار فقط اتاقش این‌طور سرد بوده است.
بیخیال شانه‌ای بالا انداخت و خواست دوباره وارد اتاقش شود که برادرش از اتاق همراه با رکابی مشکی به همراه شلوار ورزشی سفید‌-مشکی بیرون آمد؛ بدون انداختن نیم نگاهی به سمانه به سمت آشپزخانه گام برداشت.
سمانه که متوجه رفتا بد چند دقیقه قبلش شده بود با کمی تردید وارد آشپزخانه شد؛ که رضا را درحالی که بطری آب را می‌خورد دید.
کمی مکث کرد و بعد کلمات را بر کنار هم چید و بالاخره زبان باز کرد و گفت:
- داداشی ببخش؛ بخدا نفهمیدم چی‌شد؟ اصلاً چرا اون‌طوری شدم و سرت داد زدم.
رضا در حالی که بطری آب را در یخچال می‌گذاشت لبانش را با زبانش تر کرد و سعی کرد چیزی بگوید تا به سمانه بفهماند به این رفتار احمقانه‌اش خاتمه‌ دهد؛ اما یک‌هو چیزی یادش آمد‌. آن دلقک و پیدا شدن یکهویی‌اش.
برای خودش هم عجیب بود؛ حال که سمانه هم آن اتفاقات عجیب و غریب را دیده بود، چرا نمی‌خواست باور کند و به خودش بفهماند که همه چیز حقیقت دارد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین