جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [هدیه نحس] اثر «تیم وحشت‌نویسان مسابقه رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط BALLERINA با نام [هدیه نحس] اثر «تیم وحشت‌نویسان مسابقه رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,928 بازدید, 63 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [هدیه نحس] اثر «تیم وحشت‌نویسان مسابقه رمان بوک»
نویسنده موضوع BALLERINA
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط BALLERINA

سانیا

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
141
1,262
مدال‌ها
2
سمانه را روی ت*خت‌اش گذاشت و وقتی با گذر دقایقی از خواب بودنش اطمینان پیدا کرد، از اتاقش خارج شد و به سمت اتاق سمانه حرکت کرد. با توجه به حرف سمانه در اتاق را نگاه کرد ولی چیزی روی در نبود! در کاملاً سالم بود بدون هیچ خراشی.
رضا در اتاق را باز کرد ولی با دیدن اتاقی که انگار توش بمب ترکوندن تعجب کرد.
ت*خت سمانه چپ شده بود و رو تختی‌اش یک گوشه اتاق پرت شده بود. پایه‌های میز تحریر شکسته شده بودند و تمامی وسایل‌های روی میز تحریر پرت شده بودند.
درهای کمد شکسته شده بودند. رضا بزاق دهان‌اش را قورت داد و پا تند کرد به سمت انباری. بدون حتی لحظه‌ای وقف به راهش ادامه داد و به سمت صندوقی که دلقک را تویش زندانی کرده بود رفت! در صندوق را با تردید و دستانی با لرزش زیاد باز کرد.
اما دلقک داخل صندوق نبود... .
***
با سر و صدای زیاد چشم‌هایش را باز کرد و خود را در اتاق رضا روی ت*خت دید.
با یادآوری اتفاقات لحظات پیش ترس کل بد*نش را در بر گرفت. سر و صدا از بیرون اتاق می‌آمد، انگار چند نفر داشتند باهم تو خونه راه می‌رفتند و سر و صدا ایجاد می‌کردند. با قورت دادن بزاق دهانش از ت*خت پایین رفت و به سمت در اتاق حرکت کرد. با تردید دستگیره در را رو به پایین کشید و در را باز کرد اما باز شدن در مساوی بود با قطع شدن سر و صدا! اشک‌های سمانه گونه‌هایش را خیس کرد با صدای پر از ترس و لرز داد زد:
- رضا؟ رضا کجایی؟
اما دریغ از یک صدا از طرف رضا. راهرو خیلی تاریک بود و این وحشت سمانه را چند برابر می‌کرد اتاق هم فقط با نور آباژور کنار ت*خت روشن بود. سمانه در را بست و به سمت کشوی میز کنار ت*خت رضا رفت.
بازش کرد و دنبال چراغ قوه سیاه رضا گشت. وقتی پیدایش کرد برش داشت، روشنش کرد. خدا رو تو دلش شکر کرد که شارژ داره.
ب سمت در اتاق رفت و بازش کرد، به راهرو نگاهی انداخت و وقتی مطمئن شد چیزی آن‌جا نیست راه افتاد به سمت هال. سوز سردی بدی را در راهرو احساس می‌کرد.
کل دمای خونه در هوای شرجی پزم سرد شده بود. به هال نگاهی انداخت و وقتی رضا را آن‌جا ندید خواست داد بزند و اسمش را صدا بزند اما با دیدن دلقک که آغشته به خون روی مبل بود دهان‌اش بسته شد و بدنش‌ قفل شد... .
 
آخرین ویرایش:

سانیا

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
141
1,262
مدال‌ها
2
با نفس‌نفس و بغض با چشم‌های دلقک آغشته به خون خیره بود، حتی پلک هم نمی‌زد. در تمامی طول عمرش این وحشتناک ترین صحنه‌ای بود که دیده است و قرار بود بدتر هم بشه. نفس از سی*نه‌اش به زور بیرون می‌آمد و نفس کشیدن در آن محیط برایش سخت و زجر آور بود. بغض‌اش شکست و با جیغ گریه می‌کرد.
صدای نعره در کل خونه پخش شد. صدای شکسته شدن شیشه با صدای راه رفتن و زمزمه مخلوط شده بود. سمانه با دو دست گوش‌هایش را گرفت و داد زد:
- بسه، لعنتی تمومش کن. رضا کجایی؟
بعد از تموم شدن جمله سمانه تمامی صداها قطع شدند و حال خونه در سکوت فرو رفته بود، سکوتی عجیب! سمانه به مبل نگاه کرد، پر از خون بود اما اثری از دلقک نبود.
ناگهان از آشپزخانه صدایی آمد، صدایی مثل زدن دو چاقو به هم دیگر. سمانه بزاق دهان‌اش را قورت داد و با نفس‌نفس و ترس به سمت آشپزخانه گام برداشت.
پاهایش می‌لرزید، ترس کل بدنش را احاطه کرده بود. بعد از چند ثانیه به آشپرخانه تاریک رسید. با ترس به آنجا نگاه کرد و با دیدن چاقوهای خونی روی زمین جیغ بلندی کشید! چاقوها سمانه سریع آنجا را ترک کرد و به سمت در خانه حرکت کرد. در بسته بود و سمانه هر کاری کرد نتوانست در را باز کند.
سمانه: اه! لعنتی باز شو.
شروع کرد به گریه کردن داد می‌زد و به زمین و زمان و آن دلقک فحش می‌داد.
بالاخره در باز شد و سمانه رفت بیرون، حس رهایی بهش دست داد.
با صدای لرزانش داد زد:
- رضا کجایی؟ رضا؟
اما دریغ از یک صدا از طرف رضا. صدایی شبیه زمزمه از حیاط پشت خانه آمد.
نیرویی عجیب سمانه را به سمت منبع صدا کشاند. وقتی سمانه رسید با جسم افتاده بردارش رو چمن‌های حیاط مواجه شد!
 
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,904
15,673
مدال‌ها
11
بسم‌الله‌ای زیر لبش زمزمه کرد و گام‌های آرام و لرزانش را به سمت برادرش هدایت کرد.
پس کی تمام می‌شد؟ این را مدام در ذهنش تکرار می‌کرد و دعا می‌کرد که همه‌ی این‌ها خواب باشد.
اما نبود، آن چیز‌هایی که می‌دید خواب نبود و روزگار روی سیاهش را به آن دو خواهر برادر نشان داده بود.
آن‌ها دنبال نوری بودند، نوری در میان این همه تاریکی، نوری که بلکه بتواند آن‌ها را از دست این دلقک... دلقک؟ مگر دلقک را در انباری زندانی نکرده بودند؟ ولی باز هم که شخصی آن‌ها را مورد آزار و اذیت قرار می‌داد.
او شک داشت، شک داشت به این‌که در خانه به جز او و رضا و دلقک شخص دیگه‌ای هم هست.
حال به جسم بی‌حال برادرش رسیده بود.
زانو‌هایش خم شدند و بر روی زمین فرود آمد.
نمی‌دانست چه کند، آن همه ترس، استرس، هیجان... همه و همه یک دفعه‌ای به او وارد شده بودند و همه‌ی این‌ها شوکی بزرگ برای او که ضعیف بود، بود.
بالاخره توانست افکارش را پس بزند و کمی خود را آرام کند.
دستش را به سمت برادرش دراز کرد و کمی او را تکان داد.
رضا از حال رفته بود، اما چرا؟ چی باعث این حالش شده بود؟ اصلاً کی آن دلقک وقیح را آزاد کرده بود؟ کسی چه می‌دانست شاید همان شخصی که حال بر روی زمین، روبه‌روی سمانه بی‌هوش بود آن کار انجام داده باشد.
برادرش، کار خودش بود.
به جز او، چه کسی می‌تواند آن دلقک را آزاد کند، سمانه خواب بود و تنها شخص بیدار در خانه رضا بود.
اما باورش برای سمانه آن دخترک معصوم و بی‌گناه بسیار سخت بود.
صدای‌ هوهو‌ی باد، صدایی ترسناک به وجود آورده بود و پشت حیاط با آن صدا و تاریکی شب خوفناک شده بود و این ترس و دلهره را بیشتر به سمانه می‌داد.
- داداش؟ رضا؟ بیدار شو، من می‌ترسم.
اما صدایی نشنید، بازهم تکرار کرد و تکرار، تکرار... ولی باز هم صدایی جز صدای باد نشنید.
نمی‌دانست چه کند؟ حال که تنها شده بود کاری از دستش بر نمی‌آمد.
صدای خش‌خش چیزی از پشت سرش توجه‌اش را جلب کرد اما جرعت برگشتن به عقب را نداشت.
قلبش دیوانه‌وار خود را بر قفسه‌سی*نه‌اش می‌کوبید و پلک‌‌راستش هر پنج ثانیه یک‌بار می‌پرید، این اتفاق زمانی‌که بیش از حد می‌ترسید اتفاق می‌افتاد.
حال که برادرش بی‌هوش بود، چه‌گونه از خودش محافظت می‌کرد؟ تا وقتی که رضا هوشیار بود از او همچون جانش محافظت کرده بود وحال که نبود... کسی چه می‌دانست پشت سر سمانه چیست؟ شاید آن دلقک نباشد؟ نه... نمی‌توانست باور کند، او دلقک را چند دقیقه پیش بر روی مبل سالن دیده بود آن هم خونی، چه‌طور هنوز زنده‌ست؟ اسباب بازی مگر میمیرد؟ این سوال در بین این همه‌ سوال‌های متفاوتش آمد که همه‌ی امیدش پرکشید و دوباره جای خود را به ترس و دلهره داد.
 
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,904
15,673
مدال‌ها
11
نفسش را لرزان رها کرد و سعی کرد کمی خود را آرام کند.
از روی زمین با همان پاهای لرزان بلند شد، چشمانش را بست و آرام چرخید و حال رضا پشت سرش بود آن موجود ترسناک رو‌به‌رویش.
با خودش کلنجار می‌رفت بین دو راهی گیر کرده بود.
باید از بین بد و بدتر یکی را انتخاب می‌کرد، این‌که فرار کند و از آن خانه برود و روز بعد به دنبال برادرش بی‌آید، یا این‌که بماند و بدون کوچک‌ترین ترسی خود را از دست این هیولا نجات دهد.
پلک‌هایش را آرام از هم فاصله داد و به رو‌به‌رویش نگاه کرد. چیزی نبود.
چیزی نبود؟ یا او نمی‌توانست آن موجود را بگیرد.
صدای خِر‌خِر مانندی همچو صدای غرش‌گربه از پایین پایش می‌آمد... بزاق نداشته دهانش را بلعید و سرش را کمی به پایین متمایل کرد.
با دیدن بچه گربه‌ای که سفید و پشمالو بود نفسش را آسوده رها کرد.
تنها یک بچه گربه‌ی چند روزه او را ترسانده بود، چه مسخره!
بر روی زمین نشست و به چشمان مشکی مظلوم و بلورینش نگاه کرد تبسمی بر روی لبانش جای خوش کرد؛ بر روی زمین خم و همان‌طور که روی زمین بر سر دو پایش می‌نشست رو به گربه‌کوچولو لب زد.
- منو ترسوندن کوچولو، خوبی؟
طوری با گربه حرف می‌زد که انگار گربه حرف‌هایش را می‌فهمد و الان در جوابش ( ببخشید، خوبم ) می‌گوید.
دستش را به سمت گربه برد تا او را بردارد اما گربه دو قدم عقب رفت، ترسیده بود؟ اما گربه این‌جا چه می‌کرد؟ آن هم یک گربه‌ی چند روزه.
سوال‌های مسخره‌ای دوباره در ذهنش مدام تکرار می‌شدند.
آرام رو به گربه زمزمه کرد:
- من کاریت ندارم کوچولو، امشب رو بیا بریم خونه‌ی ما تا فردا مادرت رو پیدا کنیم.
و دوباره دستش را به سمت گربه‌ای که حال دیگر فرار نمی‌کرد و آن‌جا ایستاده بود، برد و او را بر روی دستانش بلند کرد.
او را به سمت پله‌ها برد و وقتی او را روی لبه‌ی نرده‌هایی محافظ کنار پله‌ها گذاشت آرام گفت:
- کوچولو از این‌جا تکون نخور باشه؟ من زود میام.
و بدون حرف دیگه‌ای به سمت رضا حرکت کرد.
نمی‌توانست او را همان‌جا رها کند تا بیدار شود.
به رضا که رسید سعی کرد با صدا زدن او را بیدار کند اما نشد، رضا بیدار نمی‌شد.
دستانش را گرفت و را کمی با زورش بلند کرد وقتی سرپایش ایستاد. رضا می‌خواست بیفتد، اما دوباره او را گرفت و نگذاشت بی‌افتد.
وزن بسیار زیاد رضا برایش قابل تحمل نبود، هر چه باشد، او یک زن بود که زورش قطعاً کمتر از یک مرد بود.
 

سانیا

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
141
1,262
مدال‌ها
2
به زور رضا را تا دم پله‌های زیرزمین برد و با نفس‌نفس زدن رضا را روی پله‌ها گذاشت و خودش هم شروع کرد به کشیدن نفس‌های عمیق. بعد از این‌که نفس‌هایش منظم شدند، صدای میو گربه را شنید. به جایی که گربه رو گذاشته بود نگاه کرد؛ ولی اثری از گربه نبود. صدای میومیو می‌اومد و توی کل زیرزمین می‌پیچید اما اثری از گربه‌ای که سمانه روی پله‌ها گذاشته بود نبود.
سمانه با ترس یک دور کل زیرزمین را نگاه کرد ولی بازم هیچی به هیچی. ترسی که توی وجودش پرسه می‌زد رو نمی‌تونست از بین ببره و این ترس بیشتر و بیشتر می‌شد.
احساس کرد جسمی پشت سرش دارد قدم می‌زند و صدای پاهایش توی کل زیر زمین می‌پی‌چید. صدای زمزمه می‌اومد و سمانه ترسش هر لحظه ممکن بود فوران شود و جیغ‌هایش در کل زیر زمین بپیچد. زمزمه‌ها خیلی عجیب بودند، یک نفر داشت حرف می‌زد ولی حرف‌هایش مانند یک چند بعدی در زیر زمین پخش می‌شدند. قدم‌ها از حالت معمولی به دویدن تبدیل شدند! انگار چند نفر داشتند خیلی سریع از پشت سمانه به راست و چپ می‌رفتند. سمانه با ترس و چشم‌‌هایی پر از اشک به عقب برگشت. برگشتنش به عقب مساوی با قطع شدن تمام صداها و رو به‌رو شدن با همان گربه پشمالو بود.
سمانه با تعجب و دهانی باز به گربه نگاه کرد. و ترسناک تر و وحشتناک تر این بود که گربه دیگر مظلوم نبود، چشم‌های گربه وحشت زده بودند و خون از از کل بدنش چکه می‌کرد. دلقک پشت گربه بود و داشت با چشم‌هایش به سمانه نگاه می‌کرد.
سمانه شروع کرد به جیغ زدن درخشش چاقویی در دست‌های عروسکی دلقک توجهش را جلب کرد. به چاقو خیره شده بود و آرام‌آرام با قدم‌های لرزان به سمت دلقک حرکت کرد. وقتی به دلقک و گربه رسید، گربه پرید روی سمانه و شروع کرد به چنگ زدن به صورت سمانه. سمانه جیغ و داد می‌کرد و ناگهان گربه دست از چنگ زدن برداشت و با جسمی پر از خون روی زمین افتاد. سمانه به بردارش که با چاقو به پشت گربه زده بود خیره شد.
رضا: حالت خوبه؟
صدای رضا گرفته بود و موهایش پژمرده و نامرتب رو پیشانی‌اش ریخته بودند. سمانه نمی‌توانست حرف بزند. خون از صورتش می‌چکید.
رضا با بدن کوفته‌اش سمانه را بغ*ل کرد و از زیرزمین بدون ذره‌ای توجه به دلقکی که دنبال به قتل رساندند آن‌ها بود خارج شدند.
هوای گرمی می‌وزید و هوهوی باد صدای وحشتناکی بین درختان ایجاد کرده بود.
در خانه باز بود و از داخلش صداهای عجیبی می‌اومد... .
 

سانیا

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
141
1,262
مدال‌ها
2
رضا بدون معطلی وارد خانه شد و سمانه را روی کاناپه گذاشت. خانه کاملاً به‌هم ریخته شده بود. و دلقک وسط هال داشت رضا را با خنده‌ای از روی رضایت تماشا می‌کرد.
همین دلقکی که تا چند دقیقه پیش در زیرزمین بود. رضا با عصبانیت به سمت دلقک رفت! آن را برداشت و رو به سمانه گفت:
- همین‌جا بشین من الان میام.
سمانه که نای حرف زدن نداشت فقط سرش را تکان داد.
***
رضا زخم‌های روی صورت خواهرش را فراموش کرده بود و فقط به دفن کردن دلقک فکر می‌کرد. بیل را از زیرزمین پر از خون برداشت و به سمت حیاط پشتی حرکت کرد.
بی وقفه شروع کرد به کندن زمین. دلقک داشت با خنده و چشم‌های قرمز خیره‌خیره به رضا نگاه می‌کرد. رضا به سمت بنزینی که روی میز حیاط پشتی قرار داشت رفت و آنرا برداشت. دلقک را به داخل گودالی که کنده بود پرت کرد و بنزین چهار لیتری را رویش خالی کرد. کبریت را روشن کرد و آن را با رضایت کامل روی دلقک انداخت. صدای داد عجیبی بلند شد و رضا با رضایت از کارش خاک را روی دلقک ریخت و احساس آرامش عجیبی بهش دست داد... .
***
چشم‌هایم را باز کردم، صبح شده بود. دیشب بعد از سوزاندن دلقک من و رضا خانه و زیر زمین را تمیز کردیم. و تقریباً ساعت ۷ صبح خوابیدیم.
به ساعت روی میزم خیره شدم، ساعت ۴:۳۰ را نشان می‌داد. خورشید دیگه کم‌کم طلوع می‌کرد و من خیلی خوابیده بودم.
از تخ*ت پایین آمدم و به سمت درب اتاقم گام برداشتم. درب را باز کردم و به سمت دست‌شویی حرکت کردم. بعد از اتمام کارم از دست‌شویی بیرون آمدم و به سمت آشپزخانه که از داخلش صدای آواز خوندن رضا می‌آمد حرکت کردم. سرخوش بود و داشت برای خودش با آواز آشپزی می‌کرد. تیکه به چهارچوب آشپزخانه گفتم:
- عصر به‌خیر.
رضا نگاهی بهم انداخت و گفت:
- به‌به سمانه خانوم، بالاخره بیدار شدی؟
من: نه هنوز خوابم.
رضا خندید و چیزی نگفت. به‌جاش من گفتم:
- رضا من گشنمه.
رضا: وایسا الان عصرونه حاضر میشه.
خندم گرفته بود، حرکات رضا جوری بود که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده. من هم نمی‌خواستم جو را خراب کنم، پس چیزی نگفتم و با رضا شروع کردیم به خوردن عصرانه... .
***
پیکرش زیر حجم زیادی از خاک بود. خشم کل وجودش را فرا گرفته بود.
روحش هنوز هم در خانه بود و داشت به خنده‌های آن دو جوان که از نظر خودش بدترین صدای جهان هست نگاه می‌کرد... .
شب شده بود، رضا و سمانه تصمیم گرفتند فیلم کمدی ببينند. اوایل دیدن فیلم اتفاق عجیبی نیوفتاد، ولی بعد از گذشت دقایقی صدای قدم زدن از آشپزخانه آمد. رضا و سمانه نگاهی به هم انداختند و خودشان را به بی‌خیالی زدند. اما صدا هرلحظه داشت بیشتر و بیشتر می‌شد. هیچ‌کدامشان از فیلم چیزی نمی‌فهمیدند و فقط داشتند به صدا فکر می‌کردند. ولی باز هم خیره به تلویزیون و نفهمیدن حتی ثانیه‌ای از فیلم به نگاه کردنشان ادامه دادند. ناگهان صدای شبیه زمزمه از آشپزخانه آمد، زمزمه‌ای که برای هر دو آشنا بود. هر دو باهم گفتند:
- امکان نداره.
ساعت ۱ بامداد بود. هر دو به سمت آشپزخانه رفتند، رفتنشان مساوی با رفتن برق‌های خانه بود. ترس در وجودشان پرسه می‌زد که صدای زنگ در خانه به صدا در آمد.
رضا رو به سمانه گفت:
- می...می‌شه بری ببینی کیه.
سمانه با ترس سرش را به علامت تأیید بالا و پایین کرد و به سمت در خانه حرکت کرد. از روی کنار ورودی در چراغ‌قوه را برداشت و روشنش کرد. در را باز کرد و با بسته کوچک مکعب شکلی مواجه شد.
جعبه را برداشت و بازش کرد، داخل جعبه فقط یک کاغذ کوچک تا شده بود. کاغذ را برداشت و بازش کرد. جمله کوچک داخل پاکت کل بدن سمانه را ب لرزه در آورد و پاهایش تحمل وزنش را نداشتد. سمانه تیکه به در نشست و برای بار دوم جمله را خواند:
- دلقک کجاست؟
 

سانیا

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
141
1,262
مدال‌ها
2
رضا که فهمیده بود خواهرش دیر کرده است به سمت در خانه رفت و پیکر خواهرش را در حالی که یک تکه کاغذ دستش بود و چراغ‌قوه کنارش افتاده بود با یک جعبه کوچک که کنار پاهایش بود، دید. به سمت سمانه‌ای که خیره به کاغذ بود حرکت کرد و گفت:
- سمانه؟
سمانه چشم از کاغذ برداشت و به رضا خیره شد. کاغذ را به دست رضا داد. رضا با خواندن جمله نفسش بند آمد، ذهنش قفل شد و بدنش به لرزه درآمد.
سمانه: حالا باید چی‌کار کنیم؟
رضا به سمانه نگاه کرد و با قورت دادن بزاق دهانش گفت:
- نمی‌دونم.
همین کلمه برای ناامید شدن سمانه کافی بود.
رضا به سمت زیر زمین حرکت کرد و سمانه را با همان حال داغانش رها کرد... .
***
وارد زیر زمین شدم، نمی‌دانم چرا ولی احساس می‌کردم چیزی در این زیرزمین وجود دارد. چراغ‌قوه گوشی‌‌ام را روشن کردم و به ساعتش نگاه کردم. ساعت ۱:۲۰ را نشان می‌داد. خیره به ساعت بودم که احساس کردم جسم سردی از کنارم رد شد! چراغ‌قوه را به همان سمت گرفتم. ولی چیزی نصیب چشم‌هایم نشد. عصبی شده بودم، از این‌که هیچ‌کاری نمی‌توانستم انجام دهن تا از دست دلقک نجات پیدا کنم.
می‌خواستم از زیر زمین برم بیرون که در بسته شد. دوییدم سمت در ولی هر کاری کردم باز نشد. اسم سمانه را فریاد زدم ولی انگار نه انگار... .
***
زمان زیادی از رفتن رضا گذشته بود، و طی این دقایق بدن سمانه قفل شده بود و صداهای عجیبی می‌شنید. حتی صدای داد رضا را هم شنید ولی هیچ کاری نمی‌توانست انجام دهد. هیچ حرکتی نمی‌توانست بکند. حال ساعت ۲:۳۰ شده بود و سمانه توانست حرکت کند.سریع بلند شد و با گریه می‌خواست به سمت در حرکت کند اما چیزی یا کسی او را به سمت داخل خانه کشید و در خانه بسته شد... .
روستای پزم؛ ساعت 02:34 بامداد:
دست‌هایش به‌خاطر اضطراب بیش از حدّش به لرزش افتاده بود. رنگ پوستش همچون گچ سفید و سفیدی چشم‌هایش به‌خاطر گریه‌هایی که امانش را بریده بود، قرمز شده بود. تصاویر این چند روز مانند فیلم از جلوی چشم‌هایش می‌گذشت. آن لبخند دهشتناک و چشم‌های برّاق و تیز لحظه‌ای از جلوی مردمک‌های لرزانش کنار نمی‌رفت.
خانه در سکوت فرو رفته بود و صدای باد کمی که در حال وزیدن بود، لابه‌لای درختان درون حیاط به رقص در می‌آمد. در خودش مچاله شد و بازوهایش را در آغوش کشید. این سکوت خانه او را می‌ترساند. به در خانه نگاهی انداخت. بزاق دهانش را قورت داد و به سمت در نیمه‌باز حرکت کرد. دستگیره‌ی در را بین دست سردش گرفت و بعد از گشودن آن از خانه بیرون رفت و دمپایی‌های بزرگ و آبی رنگش را پوشید. صدای لرزانش را با سرفه‌ای آهسته صاف کرد و برادرش را صدا کرد. صدایی نشنید! دوباره صدایش کرد؛ امّا باز هم سکوت بود که مهمان گوش‌هایش شده بود. نگاهش به زیر زمین خانه خورد. دندان‌هایش از اضطراب به یک‌دیگر برخورد کردند و همان‌طور که به طرف زیر زمین خانه می‌رفت، دوباره برادرش را خطاب قرار داد:
- داداش!
می‌ترسید؛ اگر برادرش داشت سر به سرش می‌گذاشت، اصلاً کار درستی نمی‌کرد. سنگینی سکوتی که هر لحظه بیشتر در محیط حاکم می‌شد، تن و بدنش را به رعشه می‌انداخت. بی‌توجّه به باغچه‌های درون حیاط و درخت انجیری که در حیاط رشد کرده بود، به سمت پلّه‌ها حرکت کرد. چیزی در گلویش درد می‌کرد؛ انگار عنکبوتی در گلویش تار بغض تنیده بود. نمی‌دانست از چه‌چیزی می‌خواهد گریه کند؛ فقط این را می‌دانست که در این زمان از شب دلش اندکی آرامش می‌خواهد. دلش می‌خواست تمام این‌ها خواب باشد؛ امّا این حقیقت که تمام این‌ها در بیداری اتّفاق افتاده مانند پتکی بر روحش کوبیده می‌شد. پلّه‌ها را آهسته پایین رفت. در آهنی زیر زمین به‌خاطر هیاهوی باد هر از گاهی تکان می‌خورد و صدای قیژ گوش خراشش در حیاط می‌پیچید. جنوب بود و هوا گرم؛ امّا گاهی اوقات باد کمی شروع به وزیدن می‌کرد و حتّی همین وزش باد کم هم او را می‌ترساند. انگشت‌های کشیده و لرزانش را به در تکیه داد. قبل از این‌که در را باز کند، صدای قدم‌های آهسته‌ای به گوشش خورد. بی‌مهابا گردن خود را چرخاند و مردمک چشم‌های ترسیده و هول‌زده‌اش را به نقطه‌ای در تاریکی گوشه‌ی حیاط سپرد. راهی جز قورت دادن آب دهانش و صدا زدن برادرش به ذهنش نرسید.
- رضا کجایی؟! بسّه الآن وقت مسخره بازی نیست داداش.
صدایش لرزان بود. مطمئن بود رضا حتّی اگر قصد اذیت کردن او را داشت با شنیدن صدای ترسیده و بغض کرده‌ی خواهرش سریع خود را نشان می‌داد. نگاهش را ماتم‌زده از آن نقطه گرفت و دوباره به در دوخت. در را کامل باز کرد و زیر زمینی که در تاریکی به سر می‌برد، مانند پارچه‌ای مشکی جلوی دیدگانش را گرفت. پایش را از چهارچوب در رد کرد و در حالی‌که دستش را روی دیوار گچی زیر زمین برای پیدا کردن پریز برق می‌کشید، به اطرافش نگاه کرد. با گذر زمان چشم‌هایش به تاریکی منحوس ساطع‌شده در زیر زمین عادت کرد و احساس تاریکی مطلق در گوشه‌ای و سنگینی نگاهی باعث شد قطره‌های اشک دانه‌دانه بر روی گونه هایش بغلتد. با پیدا کردن پریز برق سریع دستش را محکم بر روی دکمه فشرد. برق‌ها روشن شد؛ چشم‌هایش را بست و بعد از باز کردن و نگاه به اطراف، با دیدن پیکری که بر روی زمین افتاده بود، فریادی از تهِ دلش کشید و نام برادرش را خطاب کرد؛ امّا قبل از این‌که بفهمد دقیقاً چه اتّفاقی افتاده، صدای دورگه‌ای در فضا جولان داد:
- به پایان خوش اومدی!
 
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,904
15,673
مدال‌ها
11
با شنیدن این صدا با خود لرزید، چه بر سر برادرش آمده بود؟
نمی‌توانست قدمی بردارد، می‌ترسید، می‌ترسید برود آن‌جا و چیزی را ببیند که نباید ببیند.
نمی‌دانست چه کند؟ آن‌ها که آن دلقک را سوزانده بودند.
چرا بی‌خیال آن‌ها نمی‌شد؟
یک قدم، دو قدم، سه قدم... شش قدم، حالا رسیده بود.
حال به پیکر بی‌جان برادرش رسیده بود.
بر روی زمین خم شد و قبل این‌که بتواند کاری کند بر روی زمین فرود آمد، کنترلی بر روی بدنش نداشت، اعضای بدنش ناگهان سست شده بودند.
احساس ضعف می‌کرد، سوز سردی که به صورتش خورد لرزی تنش را فرا گرفت، کمی به خود آمد و انگشتان کشیده‌اش را به سمت سر برادرش برد، دستش می‌لرزید گویی خبر داشت که چه شده است، اما نمی‌توانست باور کند!
دستش که بر سر برادرش خورد آن را به سمت خودش چرخاند، اما با دیدن صورتش جیغی کشید و خود را به عقب پرت کرد.
چه بر سر عزیزدردانه‌اش آمده بود؟
چه بر سر تک برادرش آمده بود؟
آن صورت خونین، آن چشمان باز، چه چیزی را به سمانه یاد آوری می‌کردند؟
چرا باید آخر این داستان تلخ این‌چنین می‌شد؟
جواب مادرش را چه می‌داد؟ می‌گفت آن دلقک یک عروسک نبوده و شیطان بوده؟
نمی‌دانست چه کند، فقط صورت خونین برادرش با آن چشمان بازش که مردمک چشمانش مستقیم به او زل زده بودند در ذهنش تکرار می‌شد.
درب حیاط به صدا در آمد و پشت بندش صدای یکی از همسایه‌ها که سمانه به خوبی می‌دانست صدای کیست آمد.
- رضا؟ سمانه خانوم؟ اتفاقی افتاده؟
و دوباره صدای تق‌تق خوردن شیئی به درب.
توان حرکت دادن به دست‌ها و یا پاهایش را نداشت.
مدام جمله‌ای در ذهنش تکرار می‌شد، (به پایان خوش آمدی!) معنی آن جمله چه بود؟
چه بود که بعد از گفتن آن، با برادرش روبه‌رو شد، آن هم جسم بی‌روح برادرش.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,904
15,673
مدال‌ها
11
چشمانش که از شدت گریه می‌سوخت را نمی‌توانست لحظه‌ای از برادرش جدا کند.
دوباره صدای درب حیاط بلند شد، او را به خودش آورد با ترس و اضطراب نگاهی به اطرافش انداخت.
دیگر خبری از آن دلقک نبود، صدای میو گربه‌ای از کنارش آمد، نمی‌دانست چه کند؟
به این فکر می‌کرد که اگر باز هم به او گربه اهمیت دهد شاید اتفاق بدتری بی‌افتد.
دوباره صدای همان گربه، همچون ناقوس مرگ بر افکارش غلبه می‌کرد و باعث ترس بیشترش می‌شد.
مقاومت را گذاشت کنار و سرش را به سمت چپ، سمتی که منبع صدای آن گربه کوچک بود.
با دیدن دوباره یک صحنه دلخراشی دیگرد، دگر نتوانست دوام بی‌آورد و جیغ‌های پی در پی‌اش بود که سکوت شب را می‌شکاند.
آن طرف حیاط، محمد، پسر حاج‌رضا همسایه‌شان که نگران آن دو خواهر و برادر بود، با شنیدن دوباره‌ صدای جیغ‌های سمانه دگر نتوانست تحمل کند و با کمک گرفتن از درب حیاط خودش را کشید بالا و سعی کرد که از درب عبور کند و هر چه زودتر خودش را به آن‌جا برساند، نمی‌دانست چه اتفاقی افتاده است.
مثل شب‌های دیگرش از کنار خانه‌ی آن‌ها عبور می‌کرد تا به درب کناری خانه‌ رضای شان، یعنی خانه‌ی خودشان برسد، که صدای جیغ‌ شنید.
اولش فکر کرد توهم زده‌است اما دوباره که آن صدا را شنید، خود را به خانه‌ی رضای‌شان رساند، آن صدا، صدای سمانه بود و او به خوبی آن صدا را می‌شناخت.
حال که از درب پریده بود پایین، به دنبال منبع صدا گشت.
اول از همه خود را به درب خانه رساند، قبل از ورود یک (یالله) ای گفت و بعد وارد خانه شد، نمی‌دانست چه اتفاقی در آن‌جا افتاده است که این چنین خانه بهم ریخته است.
همه‌ی خانه را بررسی کرد اما نتوانست چیزی بیابد.
از خانه خارج شد و در حیاط دنبال آن‌ها گشت، با دیدن جسمی که بر روی زمین افتاده بود به سمتش خیز برداشت‌.
پیدای‌شان کرده بود، سمانه بی‌هوش بود و رضا با چشمانی باز به او خیره شده بود.
متعجب اول به سمت رضا گام برداشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,904
15,673
مدال‌ها
11
نمی‌دانست چه بر سر این دو خواهر و برادر آمده است.

هر چه نزدیک رضا می‌شد ترس و اضطراب بیشتری بر او غلبه می‌کرد، نزدیکش که شد، بر روی زمین خم شد و نشست، دستانش را نزدیک صورت رنگ پریده و خونین رضا برد، وقتی انگشتانش پوست نرم و سرد صورت رضا را لمس کرد خودش را عقب کشید و با ناباوری لب زد:
- امکان نداره.
با فکر این‌که اشتباه متوجه شده است، خودش را دوباره جلو کشید و انگشت وسط و اشاره‌اش را نزدیک پره‌های بینی‌ رضا برد، وقتی دید بازدمی ندارد شکل به یقین پیوست و آرام زمزمه کرد:
- چرا این‌طوری شد؟
صدای دخترانه‌ای از پشت سرش او را به خودش آورد.
- اون مرده؟
صدایش آن‌قدر بغض‌دار و مظلومانه بود که محمد سرش را انداخت پایین و نتوانست چیزی به آن دخترک مظلوم بگوید.
دوباره سمانه حرفش را تکرار کرد اما این‌بار با لحنی ناباور و تن صدایی بلند‌تر.
- اون مرده؟ چرا جوابم رو نمیدین؟
شانه‌های محمد لرزید، نمی‌توانست باور کند که هم‌بازی کودکی‌هایش که همچون برادر خودش او را می‌دانست حال روبه‌روی چشمانش پرپر شده است و او نظاره‌گر جسم بی جان و روحش است.
سمانه که متوجه لرزش شانه‌های پسر همسایه‌شان شده بود، خود را آرام کشید عقب، فکر می‌کرد چشمان باز برادرش بر اثر شوک است و بعد از چند دقیقه درست می‌شود، اما نبود!
باز بودن چشم هایش بر اثر شوک نبود، عزیزدرانه‌اش مرده بود، سخت بود!
چگونه باید باور می‌کرد که برادر دسته گلش را از دست داده است؟
همان‌طور که خود را عقب می‌کشید آرام زمزمه می‌کرد:
- امکان نداره، اون زنده‌ست.
صدای لرزان و غمگین محمد او را به خودش آورد:
- میگم سمانه خانوم؟ مادرتون نیستن؟ باید جنازه رو هر چه زودتر از وسط حیاط برداریم... .
حرفش را ادامه نداد، نمی‌توانست ادامه دهد، خنده‌های رفیقش همچون تریلر فیلمی از جلوش چشمانش می‌گذشت.
بازی‌هاي‌شان، سختی‌های‌شان، خنده‌های‌شان.
همه و همه دست در دست هم داده بودند، تا آن دو فقط به یک چیز فکر کنند. (چرا این‌طور شد؟)
سمانه نمی‌دانست به مادرش چه بگوید، این‌که آن دلقک لعنتی باعث مرگ برادرش شده بود، مگر باور می‌کرد، حتی می‌ترسید بعد از گفتن این حرف، مادرش بشکند، کمرش خم شود.
تنها امید مادرش بعد از مرگ پدرش فقط و فقط آن دو فرزندش بودند، خنده‌های آن‌ها او را سر پای نگه‌داشته بود و باعث شده بود تا کمتر به مرگ همسرش فکر کند و با فرزندانش خوش باشد.
اما حال چه‌گونه بعد از فهمیدن مرگ دومین عزیزش دوام می‌آورد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین