- Mar
- 141
- 1,262
- مدالها
- 2
سمانه را روی ت*ختاش گذاشت و وقتی با گذر دقایقی از خواب بودنش اطمینان پیدا کرد، از اتاقش خارج شد و به سمت اتاق سمانه حرکت کرد. با توجه به حرف سمانه در اتاق را نگاه کرد ولی چیزی روی در نبود! در کاملاً سالم بود بدون هیچ خراشی.
رضا در اتاق را باز کرد ولی با دیدن اتاقی که انگار توش بمب ترکوندن تعجب کرد.
ت*خت سمانه چپ شده بود و رو تختیاش یک گوشه اتاق پرت شده بود. پایههای میز تحریر شکسته شده بودند و تمامی وسایلهای روی میز تحریر پرت شده بودند.
درهای کمد شکسته شده بودند. رضا بزاق دهاناش را قورت داد و پا تند کرد به سمت انباری. بدون حتی لحظهای وقف به راهش ادامه داد و به سمت صندوقی که دلقک را تویش زندانی کرده بود رفت! در صندوق را با تردید و دستانی با لرزش زیاد باز کرد.
اما دلقک داخل صندوق نبود... .
***
با سر و صدای زیاد چشمهایش را باز کرد و خود را در اتاق رضا روی ت*خت دید.
با یادآوری اتفاقات لحظات پیش ترس کل بد*نش را در بر گرفت. سر و صدا از بیرون اتاق میآمد، انگار چند نفر داشتند باهم تو خونه راه میرفتند و سر و صدا ایجاد میکردند. با قورت دادن بزاق دهانش از ت*خت پایین رفت و به سمت در اتاق حرکت کرد. با تردید دستگیره در را رو به پایین کشید و در را باز کرد اما باز شدن در مساوی بود با قطع شدن سر و صدا! اشکهای سمانه گونههایش را خیس کرد با صدای پر از ترس و لرز داد زد:
- رضا؟ رضا کجایی؟
اما دریغ از یک صدا از طرف رضا. راهرو خیلی تاریک بود و این وحشت سمانه را چند برابر میکرد اتاق هم فقط با نور آباژور کنار ت*خت روشن بود. سمانه در را بست و به سمت کشوی میز کنار ت*خت رضا رفت.
بازش کرد و دنبال چراغ قوه سیاه رضا گشت. وقتی پیدایش کرد برش داشت، روشنش کرد. خدا رو تو دلش شکر کرد که شارژ داره.
ب سمت در اتاق رفت و بازش کرد، به راهرو نگاهی انداخت و وقتی مطمئن شد چیزی آنجا نیست راه افتاد به سمت هال. سوز سردی بدی را در راهرو احساس میکرد.
کل دمای خونه در هوای شرجی پزم سرد شده بود. به هال نگاهی انداخت و وقتی رضا را آنجا ندید خواست داد بزند و اسمش را صدا بزند اما با دیدن دلقک که آغشته به خون روی مبل بود دهاناش بسته شد و بدنش قفل شد... .
رضا در اتاق را باز کرد ولی با دیدن اتاقی که انگار توش بمب ترکوندن تعجب کرد.
ت*خت سمانه چپ شده بود و رو تختیاش یک گوشه اتاق پرت شده بود. پایههای میز تحریر شکسته شده بودند و تمامی وسایلهای روی میز تحریر پرت شده بودند.
درهای کمد شکسته شده بودند. رضا بزاق دهاناش را قورت داد و پا تند کرد به سمت انباری. بدون حتی لحظهای وقف به راهش ادامه داد و به سمت صندوقی که دلقک را تویش زندانی کرده بود رفت! در صندوق را با تردید و دستانی با لرزش زیاد باز کرد.
اما دلقک داخل صندوق نبود... .
***
با سر و صدای زیاد چشمهایش را باز کرد و خود را در اتاق رضا روی ت*خت دید.
با یادآوری اتفاقات لحظات پیش ترس کل بد*نش را در بر گرفت. سر و صدا از بیرون اتاق میآمد، انگار چند نفر داشتند باهم تو خونه راه میرفتند و سر و صدا ایجاد میکردند. با قورت دادن بزاق دهانش از ت*خت پایین رفت و به سمت در اتاق حرکت کرد. با تردید دستگیره در را رو به پایین کشید و در را باز کرد اما باز شدن در مساوی بود با قطع شدن سر و صدا! اشکهای سمانه گونههایش را خیس کرد با صدای پر از ترس و لرز داد زد:
- رضا؟ رضا کجایی؟
اما دریغ از یک صدا از طرف رضا. راهرو خیلی تاریک بود و این وحشت سمانه را چند برابر میکرد اتاق هم فقط با نور آباژور کنار ت*خت روشن بود. سمانه در را بست و به سمت کشوی میز کنار ت*خت رضا رفت.
بازش کرد و دنبال چراغ قوه سیاه رضا گشت. وقتی پیدایش کرد برش داشت، روشنش کرد. خدا رو تو دلش شکر کرد که شارژ داره.
ب سمت در اتاق رفت و بازش کرد، به راهرو نگاهی انداخت و وقتی مطمئن شد چیزی آنجا نیست راه افتاد به سمت هال. سوز سردی بدی را در راهرو احساس میکرد.
کل دمای خونه در هوای شرجی پزم سرد شده بود. به هال نگاهی انداخت و وقتی رضا را آنجا ندید خواست داد بزند و اسمش را صدا بزند اما با دیدن دلقک که آغشته به خون روی مبل بود دهاناش بسته شد و بدنش قفل شد... .
آخرین ویرایش: