جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [هدیه نحس] اثر «تیم وحشت‌نویسان مسابقه رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط BALLERINA با نام [هدیه نحس] اثر «تیم وحشت‌نویسان مسابقه رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,928 بازدید, 63 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [هدیه نحس] اثر «تیم وحشت‌نویسان مسابقه رمان بوک»
نویسنده موضوع BALLERINA
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط BALLERINA

سانیا

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
141
1,262
مدال‌ها
2
***
محمد و سمانه هر دو به رضا خیره بودند. چشم‌هایشان به‌خاطره گریه زیاد پف کرده و قرمز شده بودند، همچنان مرگ رضا برایشان غيرقابل باور بود.
ولی این اتفاق واقعیتی بیش نبود. دقایقی از آمدن محمد به خانه رفیق‌ش گذشته بود و همچنان در شوک به‌سر می‌بردند. بالاخره بعد از دقایقی خیره شدن سمانه با پِت‌پِت و بغض گفت:
- ا...ال...الان، ب...باید چی...چی‌کار کنیم؟
محمد نگاهش را از رضا گرفت و به سمانه دوخت. با دیدن چشم‌های مظلوم و چشم‌هایی مملو از اشک بغض گلویش آزاد شد. با گریه گفت:
- نمی‌دونم.
سمانه هم بغض‌اش با گریه محمد شکست. سر و صدایی که از خانه می‌آمد باعث شد محمد و سمانه تعجب کنند. و گریه‌شان نقریباً بند بی‌آید.
محمد: صدای چی بود؟
سمانه: نمی‌دونم.
حرف‌هایشان مخلوطی با بغض بود. به در زیر زمین نگاه کردند.
محمد قدم برداشت به سمت در و خارج شد. به سمت خانه رفت. سمانه هم بهتر دانست که پشت سر محمد برود.
در خانه داشت باز و بسته می‌شد. ولی تعجب آور ترین چیز این بود که هیچ باد تندی نمی‌‌وزید که در خانه داشت به شدت به‌هم کوبیده می‌شد!
محمد نگاهی پر از سوال به سمانه انداخت و سمانه هم که ‌می‌دانست همه این‌ها کار کیست، با یک کلمه سوال‌های محمد را جواب داد:
- دلقک!
با گفتم این کلمه رفت سمت در و مانع باز و بسته شدنش شد. در را کامل باز کرد و رفت داخل محمد هم پشت سرش آمد.
بعد از ورود هر دویشان به خانه، در به شدت بسته شد. و پیچش صدایش در خانه باعث ترس محمد و سمانه شد. لامپ هال به طرز عجیبی روشن و خاموش می‌شد. خانه دیگر آن خانه‌ی شاد و پر از خوشحالی نبود. شبیه تویطه‌ای بود که سال هاست تمیزش نکردند. ناگهان صدای جیغ و دادهای دل‌خراشی کل خانه را پر کرد.
سمانه جیغ می‌کشید و گوش‌هایش را نگه‌داشته بود. محمد ه، دست کمی از سمانه نداشت. بعد از گذشت ثانیه‌های کمی صداها قطع شدند و لامپ هال هم روشن شد و دیگر خاموش نشد. اما وقتی روشن شد دقلک روی مبل پاره شده نشسته بود!
چشم‌های سمانه از تعجب زیاد گرد شده بود. دلقک مثل روز اول بود مثل زمانی که داخل جعبه بود بدون هیچ رد خونی و با همان لبخند معمولی... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,904
15,673
مدال‌ها
11
نگاه سمانه به آن دلقک بود اما محمد که نمی‌دانست نگاهش در خانه می‌گشت و در ذهنش به این فکر می‌کرد که در آن خانه چه اتفاقی افتاده است که این چنین خانه‌ی شان بهم ریخته‌ است!
خانه غرق در سکوت و بود هر کدام در فکری بودند، یک هو سمانه به یادش آمد که برادرش، عزیزدردانه‌اش در حیاط تنها است.
به سمت محمد برگشت که او را خیره به وسایل خانه دید، معذب سرش را پایین انداخت و با تن صدای آرامی لب زد:
- ممنون محمد آقا، می‌دونم از دیدن خونه تعجب کردین اما باید اول رضا رو دفن... کنیم چون نمیشه اون رو اون‌جا تنها بزاریم!
گفتن آن حرف‌ها برایش سخت بود و نمی‌توانست به راحتی از دفن کردن برادرش سخن بگوید.
چه بر سر آن دختر غرق در شیطنت‌های کودکانه آمده بود؟ چرا باید این‌گونه می‌شد؟ مگر چه کرده بود؟ مگر چه بدی به کسی کرده بود که مرگ برادرش تاوان همه‌ی آن کارها بود؟
محمد که تازه به خودش آمده بود با گنگی سری تکان داد و جلوتر از سمانه به سمت درب سالن حرکت کرد، با گام‌های لرزان آن راه کوتاه را گذراند و دست‌گیره درب را کشید اما باز نشد، دوباره آن کار را امتحان کرد اما باز هم اتفاقی نیفتاد.
با اخم برگشت سمت سمانه و سؤالش را پرسید:
- در خونه‌تون خرابه مگه؟
سمانه که سرش همان‌طور پایین بود با تعجب سرش را بالا گرفت و خیره به یقه‌ی محمد لب زد:
- نه، فکر نکنم... آخه تا الان مشکلی نداشته!
محمد که مجذوب حیای آن دختر شده بود، نیمچه لبخندی بر روی لبانش جای خوش کردند اما با بلند شدن دلقک از روی مبل آن لبخند از روی لبانش پاک شد و با تعجب به دلقکی که حال آن لبخند زیبایش تبدل به لبخند وحشتناکی شده بود نگریست!
سمانه که تعجب محمد را دید بزاق دهانش را بلعید و خواست به عقبش نگاه کند که صدای محمد آرام آمد که مخاطبش سمانه بود:
- آروم‌آروم، بیا پشت سر من.
سمانه به حرفش گوش سپرد و آرام با گام‌های لرزان خود را به محمد رساند اما قبل این‌که به پشت سرش رود محمد خودش دست به کار شد و او را به پشتش هدایت کرد.
سمانه: اون دلقک روح داره و همه چیز رو می‌تونه کنترل کنه، مراقب خودتون باشید اون خیلی ترسناکه!
 
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,904
15,673
مدال‌ها
11
اما محمد هیچ از حرف‌های سمانه سر در نمی‌آورد و فقط نگاهش میخ آن دلقک بود.
صدایی زمخت و گوش‌خراشی توجه هر دو را به خودش جلب کرد.
- من میرم، اما دوباره برمی‌گردم! این‌بار قربانی خودت هستی، تو!
سمانه با شنیدن این حرف از جانب کسی که نمی‌دانست کیست و منبع آن صدا در اصل کجاست، بلیز محمد را از پشت در دستانش گرفت و بدون توجه به این‌که کسی که او در پشتش پناه گرفته است یک نامحرم هست.
محمد: این‌جا... چه‌خبره؟
سعی می‌کرد در صدایش هنگام صحبت لرزشی ایجاد نکند که کمی موفق شد.
وقتی صدایی از پشت سرش نشنید با کمی مکث برگشت و به پشتش که آن دخترک معصوم بود نگریست.
نمی‌دانست چه شده است؟ آرام دوباره سؤالش را تکرار کرد.
- گفتم این‌جا چه‌خبره؟
سمانه لرزش خفیفی کرد و نگاه اشک آلودش را به بالا هدایت کرد و به خود جرعت داد تا به چشمان همچو شب محمد نگاه کند.
- دا... داستانش... طو... طو... لانیه.
- مشکلی نیست می‌تونی بگی، سعی می‌کنم شنونده خوبی باشم.
محمد برایش دیگر هیچ چیز مهم نبود و فقط می‌خواست بداند آن‌جا چه اتفاقی افتاده هست و حس کنجکاوی‌اش را کند.
وقتی دید حرفی نمی‌زند دستش را گرفت و او را به سمت تنها مبل سالم خانه هدایت کرد و کمک کرد بر روی آن بنشیند و بعد لبانش را با زبانش تر کرد و دوباره لب به سخن باز کرد.
- به من اعتماد کن، می‌دونم تو وضعیت بدی قرار گرفتی، اما می‌خوام بدونم چه اتفاقی افتاده که این‌طوری رضا... و خونه همه و همه بهم ریخته شدند.
وقتی هق‌هق‌های ریز دخترک را شنید، دلش می‌گفت بیخیال شود اما عقلش می‌گفت باید بدانی چه شده است؟.
صدای ضعیف دخترک افکارش را بهم ریخت و سعی کرد خوب به حرف‌هایش گوش بسپارد.
 
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,904
15,673
مدال‌ها
11
با صدایی که سعی می‌کرد نلرزد شروع به صحبت کرد.
- چند هفته پیش روز تولدم، رضا تازه اومده بود و برام یه کادو آورده بود که ای کاش هیچ‌وقت نمی‌آورد!
صدای محمد مانع ادامه دادنش شد.
- چرا؟ مگه چی‌شده بود؟
- چیزی نشده بود ولی همون روز من به رضا گفتم که این عروسکه عادی نیست و پلک میزنه اما اون حرفم و گوش نداد، چند روز خوب گذشت اما کم‌کم عروسک شروع به اذیت کردن من کرد، به رضا گفتم ولی باز هم به حرفم گوش نداد! دلقک شروع به اذیت کردن دوتامون کرد و هر روز یه اتفاقی میفتاد تا این‌که رضا اون رو تو انباری چند شب قبل تو صندوق زندانی کرد و دیگه سمتش نرفتیم، البته من یه بار سعی کردم آزادش کنم اما نه به خواست خودم، ولی رضا مانع این‌کارم شد خداروشکر؛ امشب بیدار شدم که دیدم این‌طوری شده، رضا پشت حیاط افتاده بود و خونه این ریختی شده بود.
من به خدا نمی‌دونم چرا این‌طوری شد، چرا... چرا اون دلقک وارد زندگی‌مون شد... حتی... ح... .
حال دگر گریه امانش را بریده بود و نمی‌گذاشت تا حرفش را بگوید!
محمد آرام از جایش برخواست و به سمتش گام برداشت و حین برداشتن قدم‌هایش رو به سمانه گفت:
- نگران نباشید، مادرتون کجاست؟
- ما... مامان... چند روز پیش رفت خونه‌ی خاله‌م.
- شماها رو چرا نبردن؟
- من و رضا باید می‌موندیم تا این موضوع رو حل کنیم.
این‌بار دگر محمد با خودش سخن می‌گفت:
- پس چرا به من نگفت؟ باید می‌گفت تا این اتفاق نمیفتاد. وای خدایا!
کلافه دستانش را به سمت موهای خرمایی رنگش برد و چند بار نام خالقش را زمزمه کرد و بعد به سمت درب سالن گام برداشت که سمانه ترسیده از روی مبل برخواست و پشت سرش از خانه خارج شد.
- باید به مادرتون اطلاع بدید! نمیشه این‌طوری خودمون دست به کار بشیم.
سمانه دوباره هق‌هق‌ریزی کرد و در جوابش لب زد:
- چه‌طوری بگم؟ با چه رویی؟
آن چند پله را آمدند پایین که محمد گفت:
- شماره‌ای چیزی ازشون ندارید؟ میدم به مادرم تا باهاشون صحبت کنند؛ اما نباید چیزی از این عروسکی که خودتون میگید حرفی بزنید!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سانیا

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
141
1,262
مدال‌ها
2
سمانه حرفش را قبول کرد و شماره خونه‌ی خاله‌اش را به محمد گفت و محمد هم آنرا ا در گوشی‌اش یادداشت کرد.
سمانه: آقا محمد الان با جنازه‌ی... رضا چی‌کار کنیم؟
محمد با کمی تامل گفت:
- اول باید به مادرتون اطلاع بدیم.
سمانه سرش را تکان داد و دیگر چیزی نگفت. محمد رو به سمانه گفت:
- من میرم شماره رو به مادرم بدم تا با مامانتون صحبت کنن. می‌خواهی باهام بیایی یا همین‌جا میمونی؟
سمانه کمی فکر کرد، از طرف نمی‌توانست برادرش را تنها بگذارد و از طرفی هم می‌ترسید تنها آنجا بماند. ولی گزینه اول را انتخاب کرد و گفت:
- همین‌‌جا می‌مونم.
محمد: مطمئنی؟
سمانه: آره.
محمد: باشه هرجور راحتی.
به طرف درب حیاط گام برداشت و در حین رفتن گفت:
- ربع ساعت دیگه میام.
درب را باز کرد خارج شد و درب را بست. سمانه با رفتن محمد نفس عمیقی کشید و با قدم‌هایی پر از ترس به سمت پشت خانه گام برداشت. وقتی رسید و برادرش را در آن حال دید بغض گلویش آزاد شد و با صدای بلند گریه می‌کرد.
خالش خراب‌تر از اونی بود که توصیف شود. چهار زانو و تیکه به دیوار پشتی خانه نشسته بود و گریه می‌کرد.
به آن دلقک لعنت می‌فرستاد و همچنان گریه، گریه و گریه... .
***
محمد بعد از رفتنش نگران آن دخترک معصوم بود. رسید به خانه در را با کلید باز کرد و داخل شد. وارد خانه شد و مادرش را صدا زد:
- مامان؟
مامانش از آشپرخانه آمد بیرون و رو به محمد سر تکون داد و گفت:
- چته؟
محمد بهش گفت که بیاد روی مبل بشينه که یک حرف مهمی رو بهش بگه. مادرش هم قبول کرد. روی مبل نشستند و محمد قضیه را با سانسور عروسک برای مادرش تعریف کرد و در آخر گفت:
- الان هم می‌خوام زنگ بزنی به مامان رضا و بهش بگی.
مادر محمد با بهت فقط سر تکان داد... .
 
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,904
15,673
مدال‌ها
11
آن هم همچو دفعه اول محمد در شوک بود، اون رضا را دوست داشت همچو پسر خودش می‌دانست و حال که این خبر را شنیده بود باورش برایش سخت بود، نمی‌دانست چه‌گونه با مادرش زنگ بزند و خبر مرگ پسرک عزیزش را بدهد، او مادر بود و به خوبی حس یک مادر را درک می‌کرد.
برایش عجیب بود، تا دو روز قبل که او را دیده بود سالم بود و معلوم بود هیچ مریضی ندارد، از روی مبل رنگ و رو رفته‌ی کرم رنگی که در وسط سالن بود بلند شد و قدم‌های لرزانش را به سمت گوشی که در آشپزخانه بود هدایت کرد.
در ذهنش حرف‌هایی که می‌خواست به آن مادر دلسوخته بگوید را مدام تکرار می‌کرد.
بغض راه گلویش را بسته بود و نفس کشیدن را برایش سخت کرده بود.
پلک‌هایش را بر روی هم فشار داد و بعد از کشیدن یک نفس عمیق، حال رو‌به‌روی گوشی مشکی رنگ قدیمی که خانه‌ی‌شان بود!
او را برداشت و دوباره به سمت هال رفت و بعد گفتن این حرف:
- شم... شماره‌ش رو میگی پسرم؟
محمد که لرزش صداق مادرش را به خوبی متوجه شده بود از روی مبل بلند شد و بعد آن سه قدم فاصله‌اش را با مادرش طی کرد و وقتی مقابلش قرار گرفت، آرام زمزمه کرد:
- مامان می‌دونم چه حسی داری، خودم هم باورم نمی‌شد اما جنازه‌ش وسط حیاطِ باید مامانش زود بیاد نمی‌تونیم همین‌طوری الکی بدون این‌که مامانش ببینه اون رو دفن کنیم.
در چشم‌های خاتون مادر محمد اشک جمع شده بود. بالاخره سری تکان داد و بعد این‌که مطمئن شد می‌تواند صحبت کند رو به محمد گفت:
- شماره‌ش رو بده!
- ۰۹... .
بعد از گرفتن شماره که به سختی می‌توانست با دکمه‌های آن گوشی کار کند، او را در کنار گوشش گرفت و در دلش صلوات نذر کرد تا اتفاقی برای همسایه‌اش که همچو خواهری بود نیفتد!
با شنیدن صدای زنانه‌ای، نفس حبس شده‌اش را رها کرد و با تن صدایی آرام گفت:
- فاطمه خانم؟
صدای خش‌خشی آمد انگار آن زن دنبال جایی می‌گشت یا دستش گیر بود که دوباره همان صدا آمد:
- نه خانم من خواهرش هستم، شما؟

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,904
15,673
مدال‌ها
11
به صدای زن می‌خورد که هم سن و سال خودش باشد، نفس عمیقی کشید و با همان لحن صدای قبلی‌اش ادامه داد:
- بی‌زحمت گوشی رو می‌دید به خواهرتون؟ بنده یکی از همسایه‌هاشون هستم باهاشون کار ضروری دارم.
زن با کمی مکث بالاخره جواب داد:
- بله، چند لحظه صبر کنید.
دوباره صدای خش‌خشی که معلوم بود در حال جا به جا شدن است و انگار دنبال خواهرش می‌گردد آمد، بعد از گذشت یک دقیقه که برای خاتون به اندازه‌ی یک سال بود بالاخره صدای گرفته‌ی فاطمه، مادر سمانه آمد!
- جانم؟
- سلام فاطمه جان، خوب هستید؟
مادر سمانه که حال صدا را به خوبی می‌شناخت دوباره آن دلشوره‌ای که از دیشب به سراغش آمده بود را گرفت با صدای لرزانی در جواب خاتون گفت:
- سلام خاتون‌جان، ممنون شما و محمد و بابای محمد خوب هستید؟
- خوبیم خداروشکر میگم فاطمه جان... .
حال که فاطمه این تحلل آخر خاتون را دیده بود با صدای لرزانی گفت:
- چی‌شده خاتون؟ برای بچه‌هام اتفاقی افتاده؟
و بعد با خود زمزمه کرد:
- میگم از دیشب این دلشوره افتاده به جونم.
صدای خاتون او را خود آورد و فاطمه دست از صحبت کردن با خود برداشت و به صحبت‌های او که انگار نمی‌توانست به خوبی صحبت کند گوش سپرد.
- فاطمه راستش نمی‌دونم چه‌جوری بگم، والا امشب محمد یکم دیر به خونه اومد و حالا هم که اومده یه چیزایی گفت که من هم به خدا قسم نمی‌تونم باور کنم؛ تو ام قول بده تا همه چیز و نشنیدی وسط حرفم نپری.
فاطمه که حال به خوبی متوجه شده اتفاقی افتاده است با عجز گفت:
- خاتون؟ جان بچه‌ت بگو چه اتفاقی افتاده؟ به خدا دارم سکته می‌کنم.
خواهر فاطمه مهربانو که حال خواهرش را دید با همان حال بدش به سمت او آمد و با اشاره و حرکات دستش به او فهماند که چه شده‌است؟ اما فاطمه فقط حواسش به پشت خط بود و هر آن منتظر بود تا آن خبر بد را بشنود.
- راستش محمد اومده و میگه که صدای جیغ از خونه‌تون شنیده هر چی در زده کسی جواب نداده اما بعد که ببخشید، بی‌اجازه وارد خونه‌تون شده که سمانه و رضا رو وسط حیاط دیده رضا بی‌هوش بوده و سمانه در‌حال گریه کردن... بعد که به رضا نزدیک شده متوجه شده که نبض نداره و انگار مر... .
فاطمه دگر آن حرف‌ها را نمیشنید و فقط به یک چیز فکر می‌کرد، پسرش مرده بود؟ عزیزدردانه‌اش مرده بود؟ او که به خوبی به پدرشان قول داده بود که به درستش از آن دو مراقبت می‌کند، حال چه‌گونه مرگ پسرش را باور می‌کرد؟
جلوی چشمانش سیاهی و صدای جیغ مهربانو بلند شد که خاتون با استرس بلند گفت:
- چی‌شد؟ فاطمه؟ فاطمه؟
صدای نشنید و بعد صدای بوق ممتد که نشان از قطع شدن تماس بود به گوشش رسید.
 

سانیا

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
141
1,262
مدال‌ها
2
محمد خیره با مادرش لب باز کرد و پرسید:
- چی‌شد مامان؟
مادرش که به فکر فاطمه بود فقط در جواب پسرش گفت:
- نمی‌دونم صدای جیغ اومد و بعد دیگه قطع شد.
بر روی مبل نزدیکش نشست و خیره به فرش قدیمی و دست بافت رنگارنگش در فکر فرو رفت، او هم اگر این خبر را می‌شنید این‌گونه می‌شد، آرام زیر لب ( خدا بهشون صبر بده) زمزمه کرد و بعد با تن صدای تقریبا بلندی رو به محمد که در فکر فرو رفته بود گفت:
- بریم خونه‌شون.
ولی انگار تازه به خودش آمده بود، او دختر فاطمه‌ را ندیده بود، با خود فکر کرد که اسمش چیست؟ با یادآوری اسمش رو به محمد دوباره گفت:
- راستی سمانه کو؟ نکنه پیش جنازه‌ی برادرش تنهاش گذاشتی؟
محمد که تازه از فکر بیرون آمده بود به مادرش نیم نگاهی انداخت و لب زد:
- بهش گفتم بیاد ولی نیومد.
- یا امام حسین، دخترم می‌ترسه زود باش بریم.
و بعد از روی مبل بلند شده و به سمت لباس آویزی که به دیوار اتاق وصل بود قدم‌های سریعش را برداشت!
بعد از برداشتن چادر سفیدش که گل‌های سبز و قرمز ریز و درشتی داشت را بر روی سرش گذاشت و بعد از مرتب کردنش با هول خود را به در سالن رساند.
به عقب برگشت که محمد را پشت سرش دید، دمپایی‌های مشکی رنگش که فقط برای او بود را پایش کرد و آن سه پله‌‌ای که به حیاط ختم می‌شد را با آن هیکل تپلش گذراند و خود را به در حیاط رساند.
حتی متوجه نبود که کلیدی برنداشته است، مبادا در بسته شود و کلید داشته باشد در باز کند.
با همان قدم هایش خود را به درب حیاط سمانه‌‌ی‌شان رساند، در را که باز دید سریع وارد شد،
- اون پشتن!
با صدای محمد که یکهو شنیده بود دستش را بر روی قلبش گذاشت و با اخم رو به محمد گفت:
- نمی‌تونی یه اُهُمی، اِهِمی کنی؟ داشتم سکته می‌کردم!
محمد آرام زمزمه کرد:
- مامان وقت گیر آوردی؟ بریم ببینیم تا اون یکی هم نم... .
- ببند دهنت رو محمد هی هیچی نمیگم.
و بعد با اخم خود را به پشت حیاط رساند، با دیدن سمانه که در آن تاریکی به درستی دیده نمی‌شد به سمتش گام برداشت و با لحن دلسوزانه‌ای گفت:
- چی‌شده مادر؟ حالت خوبه؟
سمانه که بغضش را می‌بلعید با شنیدن این حرف خاتون دگر توانش را از دست داد و با صدای بلندی بغضش شکست و هِق‌هِق‌اش سکوت حیاط را شکست.
در آن تاریکی دیدن آن دخترک معصوم که برای از دست دادن برادر یک‌دانه‌اش این‌گونه گریه می‌کرد، برای خاتون عذاب‌آور بود.
هنوز هم نمی‌دانست چه بر سرشان آمده است.
 

سانیا

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
141
1,262
مدال‌ها
2
به سمانه که رسید بر روی زمین نشست و او را در بغلش گرفت که سمانه دوباره صدای هق‌هق‌اش به هوا رفت دلسوزانه دستش را به روی سرش گذاشت و همانطور که دستش را بر روی سرش می‌کشید زمزمه کرد.
- چیزی نیست دخترم اتفاقیه که افتاده با گریه کردن تو هیچی درست نمی‌شه.
اما سمانه در حال و هوای خودش بود و فقط و فقط به خاطرات تلخ و شیرینی که با برادرش داشت فکر می‌کرد، هنوز هم باورش برایش سخت بود و مقصر این اتفاقات فقط را خودش می‌دانست.
چون اگر آن روز تولدش نبود، آن دلقک به این‌جا پا نمی‌گذاشت و این‌طوری آن‌ها را عذاب نمی‌داد.
کم‌کم دگر نتوانست خود را نگه‌دارد و همان‌طور که در بغل خاتون بود از هوش رفت.
***
( یک هفته بعد)
هفت روز از آن شب ترسناک و غمگین گذشته بود، مادر سمانه آمده بود، اما چه آمدنی؟ هر دو ساعت از حال می‌رفت و سمانه، بعد از آن شب دگر آن سمانه قبل نبود، گریه نمی‌کرد و فقط به یک نقطه‌ی نامعلوم در اتاقش خیره بود گویی اصلاً در این دنیا نیست!
همه‌ی فامیل‌های‌شان در این هفت روز آمده بودند و بعضی‌ها مانده بودند اما بعضی‌ها از آن‌جا برای کار‌های‌شان به محل اقامت‌شان رفته بودند.
یلدا دختر مهربانو خاله‌ی سمانه، همانند روز‌های قبل به سمت سمانه‌ای که در گوشه‌ای از اتاقش کز کرده بود قدم برداشت و وقتی به او رسید سعی کرد تا جایی که می‌تواند لحنش را شاد کند تا شاید سمانه واکنشی نشان دهد.
- چه‌طوری سمنو؟
وقتی صدایی از سمانه نشنید ادامه داد:
- بابا دختر خوب، تا کی می‌خوای این‌طوری غمگین باشی به‌خدا داداش رضا راضی به این‌کارات نیست.
یلدا و رضا سمانه هر وقت به هم می‌رسیدند در آن سن و سال‌شان هیچکس نمی‌توانست آن‌ها را از آتش‌هایی که می‌سوزاندند منصرف کند.
شیطنت‌هایی که آن‌ها می‌کردند، یک بچه‌ی هشت ساله‌ هم با آن شیطنت‌هایش انجام نمی‌داد.
یلدا که یکی از شیرین‌ترین خطراتش را به یاد آورده بود، با حفظ حالتش کنار سمانه نشست و همان‌طور که به دیوار سرد اتاق تکیه می‌داد گفت:
- یادته یه بار رفته بودیم مشهد حرم آقا؟ رضا از یه دختره خوشش اومده بود اما روش نمی‌شد تا بره و باهاش حرف بزنه، اما من و تو براش خواهری کردیم و به جای اینکه براش کار خیر انجام بدیم برعکس رفتیم و به دختره یه چی دیگه گفتیم که بیچاره بعد از چند‌بار سرخ و سفید شدن از حرم آقا رفت بیرون.
 
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,904
15,673
مدال‌ها
11
حال او هم همچون سمانه غرق گذشته شده بود، آمده بود تا سمانه‌ای که مانند خواهر بود برایش، حالش را خوب کند؛ اما حال می‌توانست او را درک کند.
روز‌ها پشت سر هم می‌گذشتند سمانه حالش کمی خوب شده بود، اما مثل قبل نبود!
هر روزش را کسل شروع می‌کرد و آخر شب با فکر به برادرش به خواب می‌رفت.
***
( دو ماه بعد)
- سمانه؟ سمانه کجایی؟
از روی تختش بلند شد و به سمت درب اتاق رفت، امروز خاله مهربانو‌اش به همراه یلدا می‌آمدند خوشحال نبود اما برای مادرش که حالش از سمانه بدتر بود میشه گفت خداروشکر که آمده‌اند.
درب را که باز کرد موجودی ظریف با پوششی سبز و سفید خود را در آغوشش جای داد.
لبخندی زد و با صدایی که سعی می‌کرد حرصی شدنش را به او نشان دهد با اخم رو به یلدا گفت:
- چته حیوون؟ چرا مثل میمون میپری رو آدم!
یلدا که از شنیدن اسم حیوان مورد علاقه‌اش در هر چشم‌‌اش یک قلب بزرگ صورتی معلوم می‌شد رو به سمانه‌گفت:
- جان من؟ شبیه میمونم؟
و همین حرفش باعث شد تا سمانه‌ای که چند ماه است نخندیده بود با صدای بلندی بزند زیر خنده.
حال نمی‌خندید پس کی می‌خندید؟ یلدا اول با تعجب به او نگ‌ریست اما بعد به خودش آمد که چه گفته است با حرص نه چندان زیاد رو به سمانه گفت:
- مرض به چی می‌خندی؟ اصلاً میمون خودتی.
سمانه که به خوبی متوجه تغییرش شده بود سعی کرد از خنده‌اش کم کند که با این حرفش دوباره خندید.
مادرش که در بغل مهربانو گریه می‌کرد با شنیدن صدای خنده‌ی دخترش برای اولین بار در این چند ماه اشک‌هایش را پاک کرد و در دلش گفت:
- خدایا شکرت.
و بعد رو به مهربانو گفت:
- خداروشکر اومدی، این بچه چند ماهه روز خوش به خودش ندیده، نه گریه میکنه، نه می‌خنده، نه با کسی حرف میزنه!
 
بالا پایین