- Mar
- 141
- 1,262
- مدالها
- 2
***
محمد و سمانه هر دو به رضا خیره بودند. چشمهایشان بهخاطره گریه زیاد پف کرده و قرمز شده بودند، همچنان مرگ رضا برایشان غيرقابل باور بود.
ولی این اتفاق واقعیتی بیش نبود. دقایقی از آمدن محمد به خانه رفیقش گذشته بود و همچنان در شوک بهسر میبردند. بالاخره بعد از دقایقی خیره شدن سمانه با پِتپِت و بغض گفت:
- ا...ال...الان، ب...باید چی...چیکار کنیم؟
محمد نگاهش را از رضا گرفت و به سمانه دوخت. با دیدن چشمهای مظلوم و چشمهایی مملو از اشک بغض گلویش آزاد شد. با گریه گفت:
- نمیدونم.
سمانه هم بغضاش با گریه محمد شکست. سر و صدایی که از خانه میآمد باعث شد محمد و سمانه تعجب کنند. و گریهشان نقریباً بند بیآید.
محمد: صدای چی بود؟
سمانه: نمیدونم.
حرفهایشان مخلوطی با بغض بود. به در زیر زمین نگاه کردند.
محمد قدم برداشت به سمت در و خارج شد. به سمت خانه رفت. سمانه هم بهتر دانست که پشت سر محمد برود.
در خانه داشت باز و بسته میشد. ولی تعجب آور ترین چیز این بود که هیچ باد تندی نمیوزید که در خانه داشت به شدت بههم کوبیده میشد!
محمد نگاهی پر از سوال به سمانه انداخت و سمانه هم که میدانست همه اینها کار کیست، با یک کلمه سوالهای محمد را جواب داد:
- دلقک!
با گفتم این کلمه رفت سمت در و مانع باز و بسته شدنش شد. در را کامل باز کرد و رفت داخل محمد هم پشت سرش آمد.
بعد از ورود هر دویشان به خانه، در به شدت بسته شد. و پیچش صدایش در خانه باعث ترس محمد و سمانه شد. لامپ هال به طرز عجیبی روشن و خاموش میشد. خانه دیگر آن خانهی شاد و پر از خوشحالی نبود. شبیه تویطهای بود که سال هاست تمیزش نکردند. ناگهان صدای جیغ و دادهای دلخراشی کل خانه را پر کرد.
سمانه جیغ میکشید و گوشهایش را نگهداشته بود. محمد ه، دست کمی از سمانه نداشت. بعد از گذشت ثانیههای کمی صداها قطع شدند و لامپ هال هم روشن شد و دیگر خاموش نشد. اما وقتی روشن شد دقلک روی مبل پاره شده نشسته بود!
چشمهای سمانه از تعجب زیاد گرد شده بود. دلقک مثل روز اول بود مثل زمانی که داخل جعبه بود بدون هیچ رد خونی و با همان لبخند معمولی... .
محمد و سمانه هر دو به رضا خیره بودند. چشمهایشان بهخاطره گریه زیاد پف کرده و قرمز شده بودند، همچنان مرگ رضا برایشان غيرقابل باور بود.
ولی این اتفاق واقعیتی بیش نبود. دقایقی از آمدن محمد به خانه رفیقش گذشته بود و همچنان در شوک بهسر میبردند. بالاخره بعد از دقایقی خیره شدن سمانه با پِتپِت و بغض گفت:
- ا...ال...الان، ب...باید چی...چیکار کنیم؟
محمد نگاهش را از رضا گرفت و به سمانه دوخت. با دیدن چشمهای مظلوم و چشمهایی مملو از اشک بغض گلویش آزاد شد. با گریه گفت:
- نمیدونم.
سمانه هم بغضاش با گریه محمد شکست. سر و صدایی که از خانه میآمد باعث شد محمد و سمانه تعجب کنند. و گریهشان نقریباً بند بیآید.
محمد: صدای چی بود؟
سمانه: نمیدونم.
حرفهایشان مخلوطی با بغض بود. به در زیر زمین نگاه کردند.
محمد قدم برداشت به سمت در و خارج شد. به سمت خانه رفت. سمانه هم بهتر دانست که پشت سر محمد برود.
در خانه داشت باز و بسته میشد. ولی تعجب آور ترین چیز این بود که هیچ باد تندی نمیوزید که در خانه داشت به شدت بههم کوبیده میشد!
محمد نگاهی پر از سوال به سمانه انداخت و سمانه هم که میدانست همه اینها کار کیست، با یک کلمه سوالهای محمد را جواب داد:
- دلقک!
با گفتم این کلمه رفت سمت در و مانع باز و بسته شدنش شد. در را کامل باز کرد و رفت داخل محمد هم پشت سرش آمد.
بعد از ورود هر دویشان به خانه، در به شدت بسته شد. و پیچش صدایش در خانه باعث ترس محمد و سمانه شد. لامپ هال به طرز عجیبی روشن و خاموش میشد. خانه دیگر آن خانهی شاد و پر از خوشحالی نبود. شبیه تویطهای بود که سال هاست تمیزش نکردند. ناگهان صدای جیغ و دادهای دلخراشی کل خانه را پر کرد.
سمانه جیغ میکشید و گوشهایش را نگهداشته بود. محمد ه، دست کمی از سمانه نداشت. بعد از گذشت ثانیههای کمی صداها قطع شدند و لامپ هال هم روشن شد و دیگر خاموش نشد. اما وقتی روشن شد دقلک روی مبل پاره شده نشسته بود!
چشمهای سمانه از تعجب زیاد گرد شده بود. دلقک مثل روز اول بود مثل زمانی که داخل جعبه بود بدون هیچ رد خونی و با همان لبخند معمولی... .
آخرین ویرایش: