- Dec
- 6,904
- 15,673
- مدالها
- 11
مهربانو با لحنی دلسوزانه رو به خواهرش گفت:
- نگران نباش، یلدا رو آوردم تا بلکه یکم روحیهش تغییر کنه... تو اول باید خودت حالت خوب بشه و بعد اون.
دستش را بر روی شانهی خواهرش قرار داد و ادامه داد:
- وقتی تورو ببینه که اینطوری حالت بدتر از خودشه خب معلومه اون هم افسرده میشه.
فاطمه رد اشکهایش که حال خشک شده بود را با گوشهی روسری مشکی رنگش تمیز کرد و رو به خواهرش گفت:
- میگی چیکار کنم؟ پارهی تنم بدون اینکه بفهمم چیشده پرپر شد، از هر کی میپرسم جواب سربالا میده نشد یکی بشینه و بگه بچم چرا رفت؟ از خاتون پرسیدم میگه دیدم وسط حیاط افتاده بوده، از سمانه میپرسم که فقط نگام میکنه، از محمد بچهی خاتون که زودتر از همه خبردار شده پرسیدم اون هم هیچی نمیگه.
حال اشکهایش دوباره راه خود را باز کرده بودند و سمانه و یلدا از بلند حرف زدن فاطمه به اتاق روبهروی شان آمدند.
سمانه با حرفهای مادرش، دلش به حالش سوخت.
نمیتوانست حقیقت را بگوید بلکه مادرش شاید کمی با گفتن حقایق آرام شود، یلدا دستش را بر روی بازوی سمانه گذاشت و آرام زمزمه کرد:
- بیا بریم بیرون.
و بعد رو به مادرش بلندتر ادامه داد:
- مامان مراقب خاله باش یه مسکن بده حالش بهتر شه.
بازوی سمانه را با خود کشید و او را مجبور کرد تا همراهش به حیاط برود.
با پوشیدن دمپاییهای صورتی رنگ خود را جلو کشید و از پلههای متصل به حیاط پایین آمد.
سمانه هم دمپایی مشکی رنگ که همیشه رضا پایش میکرد را پوشید و آن پلهها را کسل آمد پایین و با لحنی که به خوبی خستگی در آن فریاد میزد گفت:
- چی میگی؟
یلدا که انگار امروز مجبور بود بازوی او را با خود همه جا بکشاند او را سمت درخت گردوی کنار انباری برد و روی سنگهایی که دور درخت مانند حفاظ بودند نشست و همانطور که بازوی سمانه در دستش بود او را هم مجبور کرد تا با او بنشیند.
رویش را به سمت سمانه گرفت و با لحن حق به جانبی گفت:
- خب؟
- خب؟ یعنی چی؟
یلدا کلافه نفس حبس شدهاش را بیرون داد و در حالی که سعی میکرد آرام باشد رو به سمانه گفت:
- داستان چیه؟ مرگ یهویی رضا!
سمانه با شنیدن این حرف مانند کسانی که برق به آن ها متصل میکنند از جا پریدم اما یلدا زرنگتر از این حرفها بود دستش را گرفت و با ضرب او را سرجای اولش بازگرداند.
- من میدونم یه داستانی هست که نه تو میگی نه این بچهی همسایه... بعدش هم چرا وقتی اومدیم خونه بهم ریخته بود؟ حیاط هم که انگار هزار نفر با هم جنگیدن، سمانه مادرت بیهوش بود و متوجه اطرافش نبود اما من که خر نیستم، با بچه طرف نیستی سمانه مثل آدم بگو داستان چیه؟
- نگران نباش، یلدا رو آوردم تا بلکه یکم روحیهش تغییر کنه... تو اول باید خودت حالت خوب بشه و بعد اون.
دستش را بر روی شانهی خواهرش قرار داد و ادامه داد:
- وقتی تورو ببینه که اینطوری حالت بدتر از خودشه خب معلومه اون هم افسرده میشه.
فاطمه رد اشکهایش که حال خشک شده بود را با گوشهی روسری مشکی رنگش تمیز کرد و رو به خواهرش گفت:
- میگی چیکار کنم؟ پارهی تنم بدون اینکه بفهمم چیشده پرپر شد، از هر کی میپرسم جواب سربالا میده نشد یکی بشینه و بگه بچم چرا رفت؟ از خاتون پرسیدم میگه دیدم وسط حیاط افتاده بوده، از سمانه میپرسم که فقط نگام میکنه، از محمد بچهی خاتون که زودتر از همه خبردار شده پرسیدم اون هم هیچی نمیگه.
حال اشکهایش دوباره راه خود را باز کرده بودند و سمانه و یلدا از بلند حرف زدن فاطمه به اتاق روبهروی شان آمدند.
سمانه با حرفهای مادرش، دلش به حالش سوخت.
نمیتوانست حقیقت را بگوید بلکه مادرش شاید کمی با گفتن حقایق آرام شود، یلدا دستش را بر روی بازوی سمانه گذاشت و آرام زمزمه کرد:
- بیا بریم بیرون.
و بعد رو به مادرش بلندتر ادامه داد:
- مامان مراقب خاله باش یه مسکن بده حالش بهتر شه.
بازوی سمانه را با خود کشید و او را مجبور کرد تا همراهش به حیاط برود.
با پوشیدن دمپاییهای صورتی رنگ خود را جلو کشید و از پلههای متصل به حیاط پایین آمد.
سمانه هم دمپایی مشکی رنگ که همیشه رضا پایش میکرد را پوشید و آن پلهها را کسل آمد پایین و با لحنی که به خوبی خستگی در آن فریاد میزد گفت:
- چی میگی؟
یلدا که انگار امروز مجبور بود بازوی او را با خود همه جا بکشاند او را سمت درخت گردوی کنار انباری برد و روی سنگهایی که دور درخت مانند حفاظ بودند نشست و همانطور که بازوی سمانه در دستش بود او را هم مجبور کرد تا با او بنشیند.
رویش را به سمت سمانه گرفت و با لحن حق به جانبی گفت:
- خب؟
- خب؟ یعنی چی؟
یلدا کلافه نفس حبس شدهاش را بیرون داد و در حالی که سعی میکرد آرام باشد رو به سمانه گفت:
- داستان چیه؟ مرگ یهویی رضا!
سمانه با شنیدن این حرف مانند کسانی که برق به آن ها متصل میکنند از جا پریدم اما یلدا زرنگتر از این حرفها بود دستش را گرفت و با ضرب او را سرجای اولش بازگرداند.
- من میدونم یه داستانی هست که نه تو میگی نه این بچهی همسایه... بعدش هم چرا وقتی اومدیم خونه بهم ریخته بود؟ حیاط هم که انگار هزار نفر با هم جنگیدن، سمانه مادرت بیهوش بود و متوجه اطرافش نبود اما من که خر نیستم، با بچه طرف نیستی سمانه مثل آدم بگو داستان چیه؟