جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [هدیه نحس] اثر «تیم وحشت‌نویسان مسابقه رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط BALLERINA با نام [هدیه نحس] اثر «تیم وحشت‌نویسان مسابقه رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,928 بازدید, 63 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [هدیه نحس] اثر «تیم وحشت‌نویسان مسابقه رمان بوک»
نویسنده موضوع BALLERINA
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط BALLERINA
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,904
15,673
مدال‌ها
11
مهربانو با لحنی دلسوزانه رو به خواهرش گفت:
- نگران نباش، یلدا رو آوردم تا بلکه یکم روحیه‌ش تغییر کنه... تو اول باید خودت حالت خوب بشه و بعد اون.
دستش را بر روی شانه‌ی خواهرش قرار داد و ادامه داد:
- وقتی تورو ببینه که این‌طوری حالت بدتر از خودشه خب معلومه اون هم افسرده میشه.
فاطمه رد اشک‌هایش که حال خشک شده بود را با گوشه‌ی روسری مشکی رنگش تمیز کرد و رو به خواهرش گفت:
- میگی چی‌کار کنم؟ پاره‌ی تنم بدون این‌که بفهمم چی‌شده پرپر شد، از هر کی می‌پرسم جواب سربالا میده نشد یکی بشینه و بگه بچم چرا رفت؟ از خاتون پرسیدم میگه دیدم وسط حیاط افتاده بوده، از سمانه می‌پرسم که فقط نگام میکنه، از محمد بچه‌ی خاتون که زودتر از همه خبردار شده پرسیدم اون هم هیچی نمیگه.
حال اشک‌هایش دوباره راه خود را باز کرده بودند و سمانه و یلدا از بلند حرف زدن فاطمه به اتاق روبه‌روی شان آمدند.
سمانه با حرف‌های مادرش، دلش به حالش سوخت.
نمی‌توانست حقیقت را بگوید بلکه مادرش شاید کمی با گفتن حقایق آرام شود، یلدا دستش را بر روی بازوی سمانه گذاشت و آرام زمزمه کرد:
- بیا بریم بیرون.
و بعد رو به مادرش بلند‌تر ادامه داد:
- مامان مراقب خاله باش یه مسکن بده حالش بهتر شه.
بازوی سمانه را با خود کشید و او را مجبور کرد تا همراهش به حیاط برود.
با پوشیدن دمپایی‌های صورتی رنگ خود را جلو کشید و از پله‌های متصل به حیاط پایین آمد.
سمانه هم دمپایی مشکی رنگ که همیشه رضا پایش می‌کرد را پوشید و آن پله‌ها را کسل آمد پایین و با لحنی که به خوبی خستگی در آن فریاد می‌زد گفت:
- چی میگی؟
یلدا که انگار امروز مجبور بود بازوی او را با خود همه جا بکشاند او را سمت درخت گردو‌ی کنار انباری برد و روی سنگ‌هایی که دور درخت مانند حفاظ بودند نشست و همان‌طور که بازوی سمانه در دستش بود او را هم مجبور کرد تا با او بنشیند.
رویش را به سمت سمانه گرفت و با لحن حق به جانبی گفت:
- خب؟
- خب؟ یعنی چی؟
یلدا کلافه نفس حبس شده‌اش را بیرون داد و در حالی که سعی می‌کرد آرام باشد رو به سمانه گفت:
- داستان چیه؟ مرگ یهویی رضا!
سمانه با شنیدن این حرف مانند کسانی که برق به آن ها متصل می‌کنند از جا پریدم اما یلدا زرنگ‌تر از این حرف‌ها بود دستش را گرفت و با ضرب او را سرجای اولش بازگرداند.
- من می‌دونم یه داستانی هست که نه تو میگی نه این بچه‌ی همسایه... بعدش هم چرا وقتی اومدیم خونه بهم ریخته بود؟ حیاط هم که انگار هزار نفر با هم جنگیدن، سمانه مادرت بی‌هوش بود و متوجه اطرافش نبود اما من که خر نیستم، با بچه طرف نیستی سمانه مثل آدم بگو داستان چیه؟
 

سانیا

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
141
1,262
مدال‌ها
2
سمانه نمی‌دانست چه گونه به او بگوید، در اصل دلش نمی‌خواست این موضوع را به جز خودش و محمد شخص دیگری بداند.
انگار می‌ترسید، ترسش از این بود که با گفتن این موضوع دلقک سر و کله‌اش پیدا شود و این‌بتر شخص دیگری را از او بگیرد؛ با صدای یلدا به خودش آمد و صورت کشیده‌اش خیره شد، لب‌های گوشتی و صورتی رنگش باز و بسته شد:
- سمانه، به خدا موضوع بین خودم و خودت میمونه، به جان مامان مهری به کسی چیزی نمیگم، می‌دونم از یه چیزی می‌ترسی اما من به کسی نمیگم به جان خاله فاطمه بگو داستان چیه؟
سمانه که همه به خوبی می‌دانستند روی جان مادرش حساس است اخمی کرد و خیره به چشم‌های عسلی رنگ یلدا گفت:
- جون مادرم رو نکش وسط یلدا هزار بار گفتم، باشه، باشه بهت میگم اما اگه بفهمم مامان از این ماجرا بویی برده باشه دیگه نه من نه تو، فهمیدی یلدا؟
یلدا که از راضی شدن سمانه خوشحال شده بود با ذوقی که سعی در پنهان کردنش داشت، تنها یک لبخند کوچک بر روی لبانش نشاند و همان‌طور که با دستش دماغ نسبتاً معمولی‌اش را ماساژ می‌داد گفت:
- قول میدم، اصلاً به جان مامان مهری که خودت می‌دونی چه‌قدر دوستش دارم به کسی نمیگم! پس بهم اعتماد کن سمانه.
نفس عمیقی کشید و بعد از گذشت پنج ثانیه آن را با صدا رها کرد و از شروع ماجرا تا پایان ماجرا را برای یلدا بازگو کرد، آن میان دهان باز شده‌ی یلدا و اشک‌های سمانه هر شخصی می‌دید با گفتن ( خدایا شفا بده) می‌گذشت.
چون صحنه بیشتر از این‌که غم‌انگیز باشد برای دیگران طنز بود.
حال که حرف‌های سمانه تمام شده بود سرش را پایین انداخت و در حالی که لب‌های صورتی‌اش را بهم می‌فشارد به زمین که چند مورچه در حال فرار بودند نگریست، ثانیه‌ای نگذشت که پرده‌ای از اشک دوباره جلوی دیدش را گرفت و همین باعث شد تا دگر مورچه‌ها را نبیند و چشم‌هایش را بر هم بفشارد.
- یا اما حسین، خاله نمی‌دونه؟
صدای یلدا بود که سمانه را از فکر بیرون کشید.
سمانه در حالی که آب دماغش را که بر اثر گریه در حال ریزش بود را کشید بالا و با لحن دلسوزی گفت:
- نه، یعنی جرئت نکردم که بهش بگم؛ همین‌طوری هم وقتی فهمید سکته کرد دیگه چه برسه به این‌که بگم این‌طوری شده.
 

سانیا

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
141
1,262
مدال‌ها
2
یلدا اخمی بین ابروهای پرپشت مداد کشیده‌اش نشاند و رو به سمانه با اعتراض گفت:
- پس چرا به من نگفتی؟ یعنی من مهم نیستم و اون غریبه مهمه که همه چیو میدونه؟
سمانه با شنیدن این حرف یلدا اخمی کرد و در حالی که سعی می‌کرد تند برخورد نکند در جوابش گفت:
- هر چی هم باشه بلز هم نصف شبی اومد، هر کَس دیگه‌ای بود حتی نیم نگاهی به در خونه‌مون نمی‌انداخت به تو هم گفتم تا فکر بی‌جا پیش خودت نکنی مثل الان.
و بعد در حالی اشک‌هایش را با شال مشکی رنگش پاک می‌کرد از جایش بلند شد و همان‌طور که قدم بر می‌داشت به یلدا گفت:
- بفهمم مامان از این موضوع خبردار شده باشه دیگه من رو نمیشناسی یلدا.
و بعد به سمت قدم برداشت، برای یلدا شنیدن این عجیب و تمسخرآمیز بود و به خوبی نمی‌توانست درک کند!
او همیشه موضوعاتی که به ماوراءالطبیعه ربط داشت را مورد تمسخر قرار می‌داد و بی‌اهمیت از کنارشان می‌گذشت.
با رد شدن موجود کوچکی از روی دستش که بر روی خاک دور درخت تکیه گاهش قرار داده بود، جیغ خفه‌ای کشید و همان‌طور که دستش را کشیده بود خود را عقب کشید و به آن خاک نگاه کرد.
با دیدن سوسک نه‌چندان کوچکی از جایش برخواست و چند قدم عقب رفت اما وقتی دید سوسک به جای دیگری می‌رود نفس حبس شده‌اش که بر اثر ترسش بود را به سختی رها کرد و به سمت شیر آب کنار باغچه‌ی کوچک خاله‌اش قدم برداشت تا دستش را بشورد.
با صدای مادرش در حالی که دست خیسش را با دامن گل‌گلی‌اش خشک می‌کرد سر چرخاند به سمت مادرش که بین در دست چپش را بر روی چهارچوب در قرار داده بود نگریست.
- ناهار و آماده کردم، خاله‌ت خوابیده بی سر و صدا بیا تو.
و بعد بدون شنیدن و یا گفتن حرفی به داخل رفت.
هر سه جلوی سفره بودند و انگار فقط برای تماشا آمده بودند، هر که در یک فکر بود و هیچ‌کدام‌شان حتی نیم‌نگاهی هم به غذا نینداخته بودند.
با صدای اِف‌اِف قدیمی که رضا قرار بود او را به زودی عوض کند یلدا هینی کشید و قاشق از دست مهربانو افتاد.
اما سمانه گویی از فکر و ۶یالاتش دست نکشیده بود، چون همین‌طور که خیره به وسط سفره بود خود را آرام به عقب و جلو همچون گهواره تکان می‌داد.
 
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,904
15,673
مدال‌ها
11
زمانه چه کرده بود با این دخترک؟
بالاخره مهربانو از جایش برخواست و یه سمت اِف‌اِف رفت و بعد از برداشتنش سرفه‌ای کوتاه برای از بین بردن خِلط صدایش کرد و بعد با صدایی ضعیف سؤالش را پرسید:
- بله؟
صدای آشنایی از اف‌اف بلند شد:
- مادر محمدم، فاطمه جان.
گویی خاتون با شنیدن آن صدای ضعیف فکر می‌کرد که آن طرف فاطمه است.
- بله بفرمائید تو.
و بعد مهربانو دکمه‌‌ای که رویش کلیدی بود را زد که صدای ( تیک) باز شدن درب آهنین حیاط، سکوت حیاط را شکست.
با ورود خاتون، مهربانو به سمت درب سالن قدم برداشت و همان‌طور که درب سالن را باز می‌کرد با تن صدای بلندی رو به خاتون گفت:
- خوش اومدید، بفرمائید داخل.
خاتون که حال متوجه حضور آن زن غریبه که در روز ختم رضا دیده بود، کمی مکث کرد و بعد با تردید به داخل قدم برداشت.
با رسیدن به مهربانو، مهربانو خود را کنار کشید و بعد با نیمچه لبخندی که فقط برای این‌که خاتون ناراحت نشود به او خیره شده بود.
چشمان عسلی رنگش مانند چشم‌های یلدا بود و چهره‌اش شباهت نه چندان کمی با یلدا داشت و خاتون وقتی آن دو را دیده بود متوجه شده بود که مادر دخترن و حال که یلدا را در سالن رو‌به‌روی سمانه در کنار سفره دیده بود مطمئن شده بود.
با شرمندگی رو به مهربانو گفت:
- شرمنده نمی‌دونستم غذا می‌خورید، اومدم از فاطمه جان خبر بگیرم؛ چند روزه ازش خبری نیست گفتم اتفاقی نیفتاده باشه این طفل معصوم هم که دست تنهاست.
و بعد دوباره به سمانه که حال به خود آمده بود و متوجه خاتون شده بود، از جایش برخواست و درحالی که سعی می‌کرد برخوردش خوب باشد با لحن صمیمانع‌ای گفت:
- سلام خاله خاتون خوب هستید؟ آقا محمد و آقا یوسف خوبن؟
حال که نزدیکش شده بود او را در بر گرفت و بعد از کمی مکث ازش فاصله گرفت.
- خوبن عزیزم، خودت و مامان خوبید؟
و بعد در حالی که به سمت پشتی‌هایی که روی زمین بود توسط سمانه هدایت می‌شد ادامه داد:
- شرمنده نمی‌دونستم مهمون دارید و بد موقع مزاحم شدم.
سمانه با حفظ همان لبخند روی لبانش خیره به چشمان مشکی رنگ خاتون که شباهت زیادی به رنگ چشم‌های محمد داشت گفت:
- این چه حرفیه خاله جان؟ شما روی چشم‌های ما جا دارید، مامان مسکن خورده و خوابه؛ بعدش هم مهمون چیه خاله مهربانو خودش صاحب خونه‌ست.
و بعد با لبخند به خاله‌اش نگاه کرد.
 
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,904
15,673
مدال‌ها
11
حال که خاتون فهمیده بود آن زن خاله‌‌ی سمانه‌ست، لبخندی زد و گفت:
- خوشبختم.
و بعد رو به سمانه ادامه داد:
- حال مادرت چه‌طوره دخترم؟
سمانه که با شنیدن حرف‌های صبح متوجه شده بود چندان حال مساعدی ندارد رو به خاتون گفت:
- زیاد خوب نیست، همه‌ش یا گریه میکنه یا با خودش حرف میزنه؛ موندم چی‌کار کنم.
خاتون رو به سمانه گفت:
- تو اول باید به خودت بیا، اون همین‌طوری داغ عزیز دیده دیگه وقتی ببینه تو که تک دخترشی تو خودتی خب معلومه اون هم حالش بد میشه!
سمانه که حال کنار خاتون جا گرفته بود همون‌طور که به گل دامن یلدا خیره شده بود در جواب خاتون گفت:
- میگی چی‌کار کنم خاله؟ حتی باورش برای خودم هم سخته دیگه چه برسه به مادرم.
خاتون دیگر حرفی نزد و مهربانو کی بین صحبت‌های آن دو به آشپزخانه رفته و چایی که دم کرده بود را در استکان‌ها ریخت و بعد از گذاشتنشان درون سینی از آشپزخانه خارج شد وا به سالن گذاشت.
بعد از گذاشتن چایی مقابل سمانه و خاتون، رو به یلدا گفت:
- پاشو مادر، کسی غذا نمیخوره جمع کن گناه داره سفره پهنِ.
یلدا چشمی گفت و از جایش برخواست، سمانه هم به کمکش رفت و اول بشقاب‌ها‌ را در آشپزخانه برد و بعد دیس برنج را برداشت و برد، یلدا هم به کمکش لیوان‌ها و قاشق‌ها را برداشته بود؛ سفره را جمع کردند.
وقتی وارد آشپزخانه شدند تن صدای آرام یلدا باعث شد تا سمانه سرش را به سمتش که کنار یخچال ایستاده بود بچرخاند.
- من حرف‌هات رو باور می‌کنم، اما چه مدرکی داری ثابت کنی کار اون مثلاً دلقکی که گفتی بوده؟
مثلاً دلقکی را با لحن مسخره‌ای بیان کرده بود، اخمی بین ابرو‌های نازک سمانه جای خوش کرد و در جوابش گفت:
- از اون شب، بهت گفتم پیداش نکردم، اما اگه خیلی دوست داری ببینیش برو همه جا رو بگرد حتی انباری رو.
یلدا که از انباری همیشه می‌ترسید، بدنش لرزش خفیفی کرد و با بلعیدن بزاق دهانش در جواب سمانه گفت:
- حالا خوبه می‌دونی می‌ترسم هی از نقطه ضعفم استفاده کن!
 
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,904
15,673
مدال‌ها
11
سمانه بدون حرف از آشپزخانه خارج شد یلدا هم پشت سرش مانند جوجه اردکی به دنبالش راه افتاد.
وقتی وارد سالن شدند، مهربانو و خاتون غرق صحبت بودند و اصلاً متوجه اطراف نبودند.
سمانه به سمت اتاق مادرش حرکت کرد و وقتی رسید، دستیگره درب قهوه‌ای رنگ را گرفته و او را آرام کشید پایین و وقتی درب را باز کرد؛ چهره‌ای غرق در خواب مادرش جلویش نمایان شد.
لبخندی به آن منظره زد و درب را آرام بست همین‌که برگشت، با یلدا رو‌به‌رو شد که باعث شد کمی جا بخورد.
دستش را بر روی سمت چپ سی*ن*ه‌اش گذاشت و همان‌طور که بر روی قلبش دست می‌کشید با اخم گفت:
- چته میمون؟ اگه سکته می‌کردم جواب مامانم رو تو می‌دادی؟
یلدا که متوجه اشتباهش شده بود، لبخندی زد و گفت:
- ببخشید خوشگلم حالا میای بریم اون دلقک رو پیدا کنیم منم ببینمش؟
سمانه با شنیدن این حرفش جا خورد دلقک؟ او با اینکه دگر مثل سابق از آن دلقک نمی‌ترسید اما باز هم نمی‌توانست به سمتش برود، می‌دانست اگر این‌بار به سراغش رود بهای سنگین‌تری خواهد داد.
سرش را چند‌بار به چپ و راست تکان داد و همان‌طور که قدم به سمت سالن برمیداشت رو به یلدا گفت:
- نه یلدا! نمی‌خوام اتفاقی برای تو و خاله تا وقتی این‌جا هستید بیفته.
و بعد بدون شنیدن و یا گفتن حرف دیگری به سمت سالن پا تند کرد.
کنار خاتون نشست و به صحبت‌های او با خاله‌اش گوش سپرد.
میشه گفت در آن‌جا حضور داشت و اما متوجه اطرافش نبود.
با تکان خوردن دستی مقابل صورتش پلکی زد و به خاله‌اش که این‌کار را کرده بود نگاهش را دوخت.
- سمانه کجایی خاله؟ ببین خاتون جان چی میگن!
- ببخشید خاله حواسم نبود.
و بعد رو به خاتون ادامه داد:
- جانم خاله؟
خاتون دستی بر روی روسری‌اش کشید و همان‌طور که لبش را با زبانش تر می‌کرد گفت:
- راستش من اومده بودم با مادرت صحبت کنم ولی انگار نشد دیگه، به خاله‌ات هم گفتم... شما هر وقت اجازه بدید این کار رو انجام میدیم.
سمانه از حرف‌های خاتون سر در نمی‌آورد برای همین خودش را جا به جا کرد و رو به خاتون گفت:
- متوجه منظورتون نمیشم خاله!
- سمانه عزیزم، من برای محمد اومدم تو رو خواستگاری کنم، می‌دونم بد موقع‌ای اومدم اما به خدا این پسر منو کشته و هر چی بهش گفتم صبر کته چند ماه دیگه‌ام بگذره بیخیال نمیشه.
سمانه با شنیدن این حرف اول ماتش برد و وقتی به خودش آمد اخمی بر روی صورتش نشاند و رو به خاتون گفت:
- خاله خوبه می‌دونید بد موقع‌ای اومدید واسه امر خیر، من قصد اجازه ندارم و لطفاً این موضوع رو به مادرم نگید.
شاید من آروم برخورد کردم اما قول نمیدم اون یه طور دیگه باهاتون برخورد کنه.
 

سانیا

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
141
1,262
مدال‌ها
2
خاتون دخترک را درک می‌کرد ولی محمد نمی‌توانست بیخیال سمانه شود.
خاتون از جایش برخواست و همان‌طور که چادر سفید رنگش را بر روی سرش تنظیم می‌کرد رو به سمانه گفت:
- ببخش عزیزم می‌دونم خیلی بد موقع اومدم، مادرت بیدار شد بهم خبر بده بیام باهاتون کار دارم.
سمانه لبخندی از درک کردنش توسط خاتون بر روی لبانش نشاند و در جوابش گفت:
- چشم، کجا؟ بودید که... .
خاتون بین حرفش پرید و گفت:
- نه عزیزم برم که الان محمد و باباش میان ناهار تا غذا نسوخته باید برم.
سمانه با همان حالت قبلش گفت:
- باشه خاله‌ جان مراقب خودتون باشید، فعلاً.
بعد از گفتن این حرف خاتون را تا دم درب سالن هدایت کرد که خاتون گفت:
- لازم نیست بیای عزیز دلم خودم میرم؛ خدانگهدار.
و بعد از پوشیدن کفش‌هایش هیکل تپلش را به حرکت در آورد بر یک چشم بر هم زدن از درب حیاط خارج شد و دیگر مقابل سمانه نبود.
- بیا داخل خاله.
سمانه با شنیدن این حرف که توسط مهربانو گفته شده بود برگشت سمتش و درب سالن را بست.
همان‌طور که کنار خاله‌‌اش می‌نشست خیره به موهای شکلاتی رنگش گفت:
- خاله؟
- جانم؟
- میگی چی‌کار کنم؟
- فعلاً چیزی به فاطمه نگو، ممکنه رابطه‌ش با خاتون بهم بخوره.
- ولی خب چه زود چه دیر میفهمه.
- چی رو؟
با شنیدن صدای مادرش با هول به سمتش برگشت و زبانش را روی لب پایینش کشید و بعد از کمی مکث گفت:
- هیچی مامان، بهتری؟ کی بیدار شدی؟
- چند دقیقه‌ای میشه، کی بود اومده بود؟
و بعد به سمت سمانه و خواهرش گام برداشت و بعد از رسیدن بهشان کنار سمانه جای گرفت و خود را به دیوار سرد خانه تکیه داد، یلدا که تا آن موقع سکوت کرده بود جواب خاله‌اش را داد:
- همسایه‌تون بود خاله... کاش زودتر بیدار می‌شدین بیچاره گفت بیدار شدین بهش بگیم.
 

سانیا

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
141
1,262
مدال‌ها
2
مهربانو با شنیدن ( کاش زودتر بیدار می‌شدین) اخمی کرد و به یلدا توپید:
- حالا عیب نداره اون هم بیچاره باید می‌رفت تا غذاش نسوزه.
و بعد چشم غره‌ای به دخترکش بابت آن حرف رفت و به سمانه که همچنان غرق در فکر بود نگریست.
- چی‌کارش داری مهری بذار حرفش رو بزنه، دروغ که نمیگه! الان باید دوباره بِکِشیمش این‌جا تا اون حرفش رو بزنه، بیچاره زیاد پیاده روی کنه فشارش می‌افته.
کسی حرفی نزد که مهری از جایش برخواست و همان‌طور که به سمت اتاقی که وسایل‌هایش را گذاشته بود گام بر‌می‌داشت جواب خواهرش را با یک:
- چشم قربان عصبانی نشید.
داد.
فاطمه با شنیدن این اخمی کرد و گفت:
- مگه دروغ میگم؟ بی‌خیال این‌ها، ناهار خوردین؟
این‌بار سمانه جواب داد:
- آره.
با گفتن این حرف صدای شکم یلدا بلند شد که سمانه متعجب به یلدا و فاطمه با اخم به سمانه می‌نگریست
- مگه نخوردید؟
- چرا خاله ولی خب من یکم شکمو‌ام.
و بعد سریع بلند شد و خود را به آشپزخانه رساند، در حالی که به سمت بشقابی که هنوز بر روی کابینت بود گام برمی‌داشت لعنتی به صدای بی موقع شکمش فرستاد.
مهربانو از اتاق به همراه دو کیسه که محتویاتش لباس بود خارج شد.
آن‌ها را مقابل سمانه و مادرش که او را با کنجکاوی نگاه می‌کردند گذاشت و همان‌طور که بر روی زمین مقابل‌شان می‌نشست گفت:
- دیگه لباس مشکی بسه، همین‌طوری هم با این غذا نخوردن و گریه کردناتون کم روح خواهرزاده رو اذیت می‌کنید؟ لباس‌هاتون رو دیگه وقتشه عوض کنید؛ شگون نداره چند ماهه مشکی پوشیدین.
سمانه خواست اعتراض کند که این‌بار صدای یلدا بلند شد.
- سمانه مامان راست میگه به خدا روح اون خدا بیامرز در عذابه با این کاراتون.
 

سانیا

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
141
1,262
مدال‌ها
2
با شنیدن این حرف‌ها خودشان هم می‌دانستند با این کارشان نه تنها رضا بلکه مهربانو و یلدا هم اذیت می‌شدند.
سمانه: باشه بعداً.
یلدا همان‌طور که دستش را می‌کشید تا بلند شود ادایش را درآورد:
- بعداً، بعداً چیه؟ پاشو الان عوض کن.
و بعد او را که حال بلند شده بود به سمت اتاقش کشاند.
- لباس‌ها رو هم ببر!
تازه متوجه شده بود که لباس را برنداشته است، عقب گرد کرده و با برداشتن لباس‌ها همراه سمانه به اتاقش رفت.
مهربانو: پاشو خواهر جان، پاشو لباست رو عوض کن.
فاطمه در حالی که نم اشکش را پاک می‌کرد زمزمه کرد.
- به خدا اگه این دختر نبود تا الان هزار بار سکته کرده بودم.
و بعد با برداشتن اتاق بدون زدن حرفی به سمت اتاقش رفت، بعد از چند دقیقه هر دو مادر دختر به همراه لبا‌س های رنگی آمدند بیرون، شال سفید و شلوار پارچه‌ای دمپا گشاد طوسی به همراه پیراهن زنانه سفید به همراه طرح‌های طوسی بر تن فاطمه او را زیبا جلوه می‌داد و سمانه با دیدن این صحنه به سمت مادرش حرکت کرد و او را در بغل خود گرفت.
سمانه با پوشیدن بلیز آستین بلند سفید و شلوار آبی با این‌که ساده بود اما زیبا شده بود.
مهربانو و یلدا با دیدن این صحنه لبخندی زدند و حرف دلشان را گفتند.
مهربانو: چه خوشگل شدید مادر دختری، یه دستی هم به خونه بکشیم خونه رنگ و بوی تازه‌ای میگیره.
یلدا: وای خدا، آره مامان راست میگه.
و بعد رو به سمانه گفت:
ط هی نبینم این لباس و کثیف کنی ها! بپر یه دست لباس که نمی‌خوای بده من یه دستم خود وردار از اتاق خودت شروع می‌کنیم.
مهربانو و فاطمه تک خنده‌ای از این رک بودن یلدا کردند و سمانه حرفی به او نگریست.
یلدا را خوب می‌شناخت و می‌دانست که با او شوخی‌ می‌کند.
سری از روی تاسف تکان داد و دوباره وارد اتاقش شد تا بعد از تعویض لباسش به قول دختر خاله‌اش، خانه را تمیز کند.
روز‌ها پشت هم گذشتند با این‌که آن غم بسیار بزرگ فراموش نشدنی بود، اما سعی می‌کردند خود را از اول بسازند و با شاد بودن روح مرد خانه را شاد کنند.
مادر رضا معتقد بود که، وقتی سمانه پیش او هست پس رضا هن پیش پدرش هست و آن‌ها را نگاه می‌کند و این بود که او تصمیم گرفت تا بالاخره خانه را از آن فضای گرفته و سرد خارج کرده و دوباره همانند روز‌های اولش شود.
سمانه و محمد با رفت و آمد‌های زیاد محمد بابت این‌که عشقش را باور کند، به او ثابت کرد که دوستش دارد و می‌خواهد ادامه‌ی زندگی‌اش را با او بگذراند، سمانه بی‌میل نبود اما نمی‌خواست تا سالگرد برادرش ازدواج کند؛ برای همین صیغه کردند اما این صیغه برای چند‌ماه بود تا در روز عروسی‌شان صیغه دائمی انجام دهند، البته بماند که از این اتفاق فقط خانواده‌های خودشان می‌دانستند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,904
15,673
مدال‌ها
11
سمانه به محمد گفته بود:
- این چند ماه رو با رفت و آمد‌ها می‌تونیم اخلاق و رفتار هم رو بسنجیم تا اگه نتونستیم ادامه بدیم دیگه بعدش... .
حس محمد به سمانه آن‌قدر زیاد بود که حاضر بود جانش را هم برای او بدهد، سمانه با گذشت چند مدت بالاخره به نامزدش علاقه‌مند شد و این شد که امروز مقابل آینه ایستاده بود و همان‌طور که به صورتش که آرایش زیبایی آرایشگر بر روی صورتش نشانده بود، خیره بود.
مطیع برگشت سمت آرایشگر و با لبخند گفت:
- دست‌تون درد نکنه!
آرایشگر لبخندی زد و در جوابش گفت:
- خواهش می‌کنم عزیز دلم کاری نکردم که تو خودت بهم کمک کردی با خوشگلیت و این‌طوری کارم راحت‌تر انجام شد.
سمانه در دلش آن زن مهربان را تحسین کرد و با خود فکر می‌کرد آیا محمد هم از او تعریف می‌کند؟
عروسی در یک ویلا که در همان روستا بود برگزار می‌شد و سمانه لباس زیبای سفید رنگش با این‌که ساده بود اما از او عروس زیبایی ساخته بود.
با شنیدن صدای یلدا که با او آمده بود به سمتش برگشت.
- وای خدا چه‌قدر خوشگل شدی تو دختر.
سمانه همان‌طور که لبخند روی لبش را عمیق‌تر می‌کرد جمله ( ممنونم) را زیرلبش زمزمه کرد.
- عزیزم داماد دم دره، آرزوی خوشبختی می‌کنم برای هر دوتون، انشاءالله به پای هم پیر بشید.
و بعد با گفتن ( به سلامت) عروس را تا دم در هدایت کرد.
محمد به همراه دسته گل رز قرمز، کنار ماشینی که در همین ماه‌های قبل خریده بود ایستاده بود.
چند گل بر روی کاپوت ماشین و گل‌های ریزی هم بر روی دست‌گیره‌های درب ماشین به همراه پاپیون تزئین شده بودند.
با دیدن سمانه، با آن کت و شلوار مشکی رنگش که زیرش بلیز سفید و پاپیون قرمز رنگی داشت، با دسته گل به سمتش قدم برداشت، بعد از دادن گل او را به سمت درب شاگرد هدایت کرد و بعد از نشستن سمانه، به یلدا اشاره زد تا پشت بشیند.
خودش هم سوار شد و بعد از زدن استارت آهنگ شادی را پلی کرد که یلدا کنترلش را از دست داد و به همراه خواننده شروع به خواندن کرد.
راه بین ویلا تا آرایشگاه کمتر از نیم ساعت بود و آن‌ها با شنیدم چند آهنگ دیگر حال به ویلا رسیده بودند، با زدن بوقی آن چند نفری که مقابل درب بودند با دیدن ماشین یک نفرشان برای آگاه کردن دیگران بلند فریاد زد:
- عروس و دوماد اومدن، عروس و دوماد اومدن.
با اینکه صدای زیاد بود اما آن‌هایی که همان نزدیکی بودند با شنیدن این حرف از جایشان برخواستند و با دست زدن و کل زدن بقیه هم آگاه شدند و حال همه در مقابل درب منتظر عروس و داماد بودند،محمد و سمانه از ماشین آمدند بیرون و یلدایی که زودتر از آن‌ها آمده بود بیرون به سمانه کمک کرد، او از کفش‌های پاشنه بلند بدش می‌آمد و یلدا ترسش این بود با زمین خوردن و یا پیچ خوردن پایش آبروی همه را ببرد، برای همین زیر لبش طوری که سمانه بشنود پچ زد:
- سمی توروخدا نیفتی آبروی همه رو ببری.
محمد هم که آن حرف را شنیده تک خنده‌ای کرد و در جواب یلدا گفت:
- خانوم ما رو دست کم گرفتید یلدا خانم؟
و بعد سریع‌تر از یلدا در حالی که دست‌های سمانه بر روی بازوی سمت راستش بود به جلو حرکت کردند.
 
بالا پایین