جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [هدیه نحس] اثر «تیم وحشت‌نویسان مسابقه رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط BALLERINA با نام [هدیه نحس] اثر «تیم وحشت‌نویسان مسابقه رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,901 بازدید, 63 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [هدیه نحس] اثر «تیم وحشت‌نویسان مسابقه رمان بوک»
نویسنده موضوع BALLERINA
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط BALLERINA
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,904
15,673
مدال‌ها
11
- النِّکَاحُ سُنَّتِی فَمَنْ رَغِبَ عَنْ سُنَّتِی فَلَیْسَ مِنِّی‏، دوشیزه مکرمه سرکار خانم سمانه محمدی فرزند داوود محمدی آیا بنده وکیلم شما را به عقد دائم جناب آقای محمد میرزایی فرزند مهدی میرزایی با مهریه‌ی تعیین شده، یک جلد کلاملاه مجید به همراه دو عدد سکه در بی‌آورم؟ آیا بنده وکیلم؟
یلدا در حالی که بالای‌ سرم قند میسایید در جواب حاج آقا گفت:
- عروس رفته گل بچینه.
زن‌های جمع کل کشیدند و آقایان هم دست زدند، عاقد برای بار دوم پرسید که این‌بار خواهر محمد که یک دختر پنج ساله داشت و به همراه شوهرش یک هفته پیش به آن‌جا آمده بودند گفت:
- عروس رفته گلاب بیاره.
و باز هم سر و صدا به هوا رفت و عاقد برای بار سوم پرسید که این‌بار قبل این‌که جوابی بدهم دختر خاله‌ی محمد که خیلی هم شوخ بود در جواب عاقد گفت:
- عروس زیر لفظی می‌خواد.
سمانه با تعجب به او نگریست که سحر دختر خاله‌ی محمد چشمکی به او زد که از چشم جمع حاظر در آن‌جا دور نماند و همه خندیدند.
سمانه همان‌طور که سرش را پایین انداخته بود محمد جعبه‌ای مخملی با رنگ آبی کاربنی مقابلش قرار داد، عاقد که انگار خوشحال شده باشد پرسید:
- عروس خانم بنده وکیلم؟
سمانه نگاهی به مادرش و بعد به بقیه‌ی اعضای فامیل دور و نزدیک که آن‌جا بودند انداخت و بعد از کمی مکث نفس عمیقی کشید و در جواب عاقد گفت:
- با اجازه‌ی مادرم و بزرگتر‌های جمع بله!
گفتن ( بله) کافی بود تا صدای جیغ، سوت، دست زدن به هوا رود و همه اظهار خوشحالی کنند و به آن‌ها تبریک بگویند.
در آن بین سمانه و محمد بعد از امضا کردن دفتری که عاقد مقابلشان گذاشته بود در جایگاه عروس و داماد در حیاط که جای سربازی بود قرار گرفتند، هوای تیر نسبتاً گرم بود و برای همین در حیاط جشن عروسی را برقرار کرده بودند.
- قول میدم خوشبختت کنم.
با شنیدن صدای محمد در کنارگوشش، نگاهش را از جمع مقابلشان که در حال رقصیدن بودن گرفت و به چشم‌های به رنگ شبش نگریست و تنها یک لبخندی زد و یکهویی گونه‌اش را بوسید.
محمد مات آن بوسه‌ی نه چندان طولانی اما داغ بود که صدای جیغ و سوت بلند شد، سمانه خجول سرش را پایین انداخت، محمدی که تازه به خود آمده بود با این حرکت سمانه، دستش را فشرد و در حالی که لبخندی بر روی لبانش بود زمزمه کرد:
- خانومم خجالت کشیده؟
سمانه باچشم غره به او فهماند که حرصش ندهد و محمد این‌بار بلند زد زیر خنده و دخترک غرق خنده‌های ناجی زندگی‌اش شد.

***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,904
15,673
مدال‌ها
11
***

( ده سال بعد)

امروز سالگرد ازدواج محمد و سمانه بود، هوا‌ی تیرماه نسبتاً گرم شده بود و سمانه در حالی که شیرینی ها را درون سینی گذاشت و در حالی که به یلدا که جنین شش ماهه‌اش را حمل می‌کرد توپید:
- یلدا! ول کن بچم رو کشتیش بس حرصش دادی.
یلدا در حالی که به شیرین بازی‌های رضا می‌خندید در جوابم گفت:
- آخه نمی‌بینی چه‌طوری شیرین میشه وقتی حرص می‌خوره.
سمانه تک خنده‌ای به این وضعیت کرد.
یلدا دو سال پیش با پسر‌عمویش ازدواج کرده بود و حال شش ماهه باردار بود، خودش هم در خانه‌ی خودشان زندگی می‌کرد و بعد از دوسال تصمیم گرفت تا یک عضو دیگر هم وارد این خانواده کند و وقتی فهمید که باردار هست او به کنار، محمد ذوق کرده بود و تا ماه آخر از سرکار زود می‌آمد و او را با خود بیرون می‌برد تا مبادا وقتی حامله‌ هست کمبود جیزی داشته باشد.
با این کار‌هایش هر روز سمانه دوست داشتنش بیشتر می‌شد و اگر آن مرد نبود قطعاً او هم تا به حال نبود.
پسرکش تازه یک ماه دگر شش ساله می‌شد و کمی از اخلاقش به رضا برادرش رفته بود، روزی که به دنیا آمد، محمد تصمیم گرفت تا اسمش را رضا بگذارد و از این تصمیمش همه استقبال کردند و این شد که اسم پسرشان رضا شد.
- یلدا الان میزنتت می‌دونی بچه‌ست، من نمی‌تونم جواب شوهرت رو بدم ها!
- چی‌شده جواب کی؟
سمانه در حالی که تازه متوجه آقا حسین همسر یلدا شده بود خجول سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد:
- سلام آقا حسین خوش اومدید، هیچی با یلدا شوخی می‌کردم.
یلدا که نظاره‌گر این اتفا‌ق‌ها بود قه‌قه‌ای زد و گفت:
- حسین ولش کن که الان آب میشه!
حسین که اخلاق خوبی داشت لبخندی زد و در حالی که گونه‌ی یلدا را می‌بوسید با انگشتش آرام زد بر روی نوک بینی رضا و گفت:
- پهلون چه‌طوره؟
- کوبم عمو.
و بعد بلند شد و از سالن خارج شد.
نیم ساعتی‌گذشته بود و همه مشغول صحبت بودند و هيچکدام از اتفاقی که قرار بود بی‌افتد اطلاعی نداشتند.
- مامان، مامان؟
سمانه با شنیدن صدای بلند رضا از جایش برخواست و در حالی که معذرت خواهی می‌کرد به سمت درب سالن گام برداشت.
- مامان ببین چه عروشکی پیتا کلدم. ( مامان ببین چه عروسکی پیدا کردم.)
همین که مقابل درب قرار گرفت، با دیدن آن صحنه نتوانست تحمل کند و جیغی زد.
با شنیدن جیغش یلدا ترسیده دست حسین را چنگ زده و محمد سریع از جایش برخواست و به سمت سمانه‌ای که مقابل درب سالن که چند وقت پیش شیشه‌ای شده بود قدم برداشت.
- یا امام حسین این دست تو چی‌کار می‌کنه؟
و بعد به سمت رضا که آن دلقک را در دستانش داشت حرکت کرد و بعد از گرفتنش از دست رضا او را به حیاط پرت کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,904
15,673
مدال‌ها
11
محمد با جیغ مادرش در حالی که گریه می‌کرد، به سمت مادرش دوید و خود را در بغلش پرت کرد.
یلدا که تازه به آن‌ها رسیده بود با استرس پرسید:
- چی‌شده چرا جیغ زدی؟
سمانه فقط توانست یک چیز را بگوید.
- دلقک!
گفتن همین جمله کافی بود تا او هین بلندی بکشد و خود را کمی عقب بکشد.
در حالی که بازوی همسرش را گرفته بود زمزمه کرد:
- داستان چیه؟ حالت خوبه یلدا؟
سمانه با دیدن وضعیت یلدا رضا را از بغلش بیرون کشید و به سمت یلدا پاتند کرد‌.
- چیشد حالت خوبه یلدا؟
و بعد یلدا را آرام با کمک حسین به سمت مبل‌های قهوه‌ای رنگ هدایت کرد.
محمد به آشپزخانه رفته و با لیوان آب قند خارج شد.
او را مقابل یلدا گرفته و رو به سمانه گفت:
- از داستان می‌دونه؟
سمانه به ناچار جواب داد:
- آره خودش خواست بدونه، خودم همون روز گفتم ولی گوش نکرد.
و بعد از نگاه کردن به وضعیت یلدا ادامه داد:
- حسین آقا مراقب یلدا و رضا باشید ما چند دقیقه دیگه برمی‌گردیم.
و بعد دست محمد را گرفته و او را به سمت درب سالن هدایت کرد.
بعد از پوشیدن دمپایی‌های آبی رنگ آن چند پله را که حال لبه‌هایش گلدان بود را گذراند و خود را به آن دلقک رساند.
- چی‌کار می‌کنی سمانه؟
سمانه در حالی که دلقک را به ترس در بغلش گرفته او را به پشت حیاط برد و سوال محمد را بدون جواب گذاشت.
محمد به ناچار پشتش قدم بر می‌داشت و هی می‌پرسید:
- چی‌کار می‌کنی؟ می‌شه به من هم توضیح بدی؟
سمانه به دنبال بطری بنزینی که چند روز پیش پیدا کرده بود می‌گشت که او را در کنار دوچرخه‌ی کوچک قرمز رنگ رضا دید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,904
15,673
مدال‌ها
11
او را به سرعت برداشت و بالاخره به حرف آمد.
- محمد زندگی من رونابود کرده باید هر چه‌ زودتر اون رو نابود کنم و الی این‌بار یکی دیگه... .
حرفش را ادامه نداد، حتی گفتنش هم برایش سخت بود.
وقتی بطری بنزین را بر روی دلقک خالی کرد او را بر روی زمین پرت کرد و برگشت سمت محمد تا چیزی وید که با دیدن یلدا، با چشم‌های اشکی متعجب گفت:
- چرا اومدی؟ حالت خوب نیست برو داخل.
یلدا بی‌توجه به سمانه، سیخ کبریتی را از جعبه‌اش بیرون کشید و با صدای گرفته‌ای گفت:
- به خاطر رضا، گمشو عوضی!
و بعد کبریتی که حال سرش آتیش گرفته بود را پرت کرد سمت دلقک که یک‌باره باد شدیدی وزید که باعث شد همه چند قدم به عقب بردارند.
بیست دقیقه از سوزاندن دلقکی که حال تبدیل به خاکستر شده بود گذشت، سمانه در حالی که سرش بر روی بازوی محمد بود، روی مبل سه نفره‌ نشسته بود و موهای رضا که بر پایش به خواب رفته بود را نوازش می‌کرد.
دیگر خبری از ترس چند دقیقه پیش نبود، یلدا با صدای گرفته‌ای سکوت خانه را شکست:
- سمانه؟ یعنی دیگه نمیاد؟
دلش به حال یلدا سوخت و همان‌طور که سرش روی شانه‌ی محمد بود لب زد:
- نه خواهری نگران نباش.
حال دیگر نگرانی نداشت، می‌ترسید از همین روز که خداروشکر به خوبی گذشت.
زندگی بالا و پایین، خوبی و بدی، سختی و راحتی‌های خودش را دارد.
شاید پشت همه‌ی بدبختی‌های‌مان هزاران خوشبختی و پشت همه‌ی گریه‌هایمان هزاران قهقه وجود داشته باشد.

کسی چه می‌داند؟ شاید دلقک دوباره برگردد، شاید دوباره یک نفر دیگر از اعضای آن خانواده را نابود کند و شاید هم دیگر برنگردد.
آن‌ها برای اولین‌بار از ته دل در این چند سال خوشحال بودند.
اما هر چیزی یک پایان دارد و پایان این خوشحالی‌ها چه بود؟


( پایان)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین