- Dec
- 6,904
- 15,673
- مدالها
- 11
- النِّکَاحُ سُنَّتِی فَمَنْ رَغِبَ عَنْ سُنَّتِی فَلَیْسَ مِنِّی، دوشیزه مکرمه سرکار خانم سمانه محمدی فرزند داوود محمدی آیا بنده وکیلم شما را به عقد دائم جناب آقای محمد میرزایی فرزند مهدی میرزایی با مهریهی تعیین شده، یک جلد کلاملاه مجید به همراه دو عدد سکه در بیآورم؟ آیا بنده وکیلم؟
یلدا در حالی که بالای سرم قند میسایید در جواب حاج آقا گفت:
- عروس رفته گل بچینه.
زنهای جمع کل کشیدند و آقایان هم دست زدند، عاقد برای بار دوم پرسید که اینبار خواهر محمد که یک دختر پنج ساله داشت و به همراه شوهرش یک هفته پیش به آنجا آمده بودند گفت:
- عروس رفته گلاب بیاره.
و باز هم سر و صدا به هوا رفت و عاقد برای بار سوم پرسید که اینبار قبل اینکه جوابی بدهم دختر خالهی محمد که خیلی هم شوخ بود در جواب عاقد گفت:
- عروس زیر لفظی میخواد.
سمانه با تعجب به او نگریست که سحر دختر خالهی محمد چشمکی به او زد که از چشم جمع حاظر در آنجا دور نماند و همه خندیدند.
سمانه همانطور که سرش را پایین انداخته بود محمد جعبهای مخملی با رنگ آبی کاربنی مقابلش قرار داد، عاقد که انگار خوشحال شده باشد پرسید:
- عروس خانم بنده وکیلم؟
سمانه نگاهی به مادرش و بعد به بقیهی اعضای فامیل دور و نزدیک که آنجا بودند انداخت و بعد از کمی مکث نفس عمیقی کشید و در جواب عاقد گفت:
- با اجازهی مادرم و بزرگترهای جمع بله!
گفتن ( بله) کافی بود تا صدای جیغ، سوت، دست زدن به هوا رود و همه اظهار خوشحالی کنند و به آنها تبریک بگویند.
در آن بین سمانه و محمد بعد از امضا کردن دفتری که عاقد مقابلشان گذاشته بود در جایگاه عروس و داماد در حیاط که جای سربازی بود قرار گرفتند، هوای تیر نسبتاً گرم بود و برای همین در حیاط جشن عروسی را برقرار کرده بودند.
- قول میدم خوشبختت کنم.
با شنیدن صدای محمد در کنارگوشش، نگاهش را از جمع مقابلشان که در حال رقصیدن بودن گرفت و به چشمهای به رنگ شبش نگریست و تنها یک لبخندی زد و یکهویی گونهاش را بوسید.
محمد مات آن بوسهی نه چندان طولانی اما داغ بود که صدای جیغ و سوت بلند شد، سمانه خجول سرش را پایین انداخت، محمدی که تازه به خود آمده بود با این حرکت سمانه، دستش را فشرد و در حالی که لبخندی بر روی لبانش بود زمزمه کرد:
- خانومم خجالت کشیده؟
سمانه باچشم غره به او فهماند که حرصش ندهد و محمد اینبار بلند زد زیر خنده و دخترک غرق خندههای ناجی زندگیاش شد.
***
یلدا در حالی که بالای سرم قند میسایید در جواب حاج آقا گفت:
- عروس رفته گل بچینه.
زنهای جمع کل کشیدند و آقایان هم دست زدند، عاقد برای بار دوم پرسید که اینبار خواهر محمد که یک دختر پنج ساله داشت و به همراه شوهرش یک هفته پیش به آنجا آمده بودند گفت:
- عروس رفته گلاب بیاره.
و باز هم سر و صدا به هوا رفت و عاقد برای بار سوم پرسید که اینبار قبل اینکه جوابی بدهم دختر خالهی محمد که خیلی هم شوخ بود در جواب عاقد گفت:
- عروس زیر لفظی میخواد.
سمانه با تعجب به او نگریست که سحر دختر خالهی محمد چشمکی به او زد که از چشم جمع حاظر در آنجا دور نماند و همه خندیدند.
سمانه همانطور که سرش را پایین انداخته بود محمد جعبهای مخملی با رنگ آبی کاربنی مقابلش قرار داد، عاقد که انگار خوشحال شده باشد پرسید:
- عروس خانم بنده وکیلم؟
سمانه نگاهی به مادرش و بعد به بقیهی اعضای فامیل دور و نزدیک که آنجا بودند انداخت و بعد از کمی مکث نفس عمیقی کشید و در جواب عاقد گفت:
- با اجازهی مادرم و بزرگترهای جمع بله!
گفتن ( بله) کافی بود تا صدای جیغ، سوت، دست زدن به هوا رود و همه اظهار خوشحالی کنند و به آنها تبریک بگویند.
در آن بین سمانه و محمد بعد از امضا کردن دفتری که عاقد مقابلشان گذاشته بود در جایگاه عروس و داماد در حیاط که جای سربازی بود قرار گرفتند، هوای تیر نسبتاً گرم بود و برای همین در حیاط جشن عروسی را برقرار کرده بودند.
- قول میدم خوشبختت کنم.
با شنیدن صدای محمد در کنارگوشش، نگاهش را از جمع مقابلشان که در حال رقصیدن بودن گرفت و به چشمهای به رنگ شبش نگریست و تنها یک لبخندی زد و یکهویی گونهاش را بوسید.
محمد مات آن بوسهی نه چندان طولانی اما داغ بود که صدای جیغ و سوت بلند شد، سمانه خجول سرش را پایین انداخت، محمدی که تازه به خود آمده بود با این حرکت سمانه، دستش را فشرد و در حالی که لبخندی بر روی لبانش بود زمزمه کرد:
- خانومم خجالت کشیده؟
سمانه باچشم غره به او فهماند که حرصش ندهد و محمد اینبار بلند زد زیر خنده و دخترک غرق خندههای ناجی زندگیاش شد.
***
آخرین ویرایش توسط مدیر: