- Nov
- 512
- 2,494
- مدالها
- 2
با ایستادن ماشین جلوی پایش، دم عمیقی گرفت و بعد از گشودن درب، بر روی صندلی عقب نشست. دلش میخواست الان بر روی تختش دراز میکشید، دستمال زرد رنگی که اسحاق به او داده بود را زیر بینیاش میگرفت و حین اینکه بوی آن را به مشام میکشید، به اتفاقات امروز فکر میکرد؛ اما حال میبایست به خرید برود و کاری که پدرش گفته بود را انجام دهد.
صدای رادیوی ماشین، بر اعصابش خط میانداخت برای همین، هندزفریاش را از داخل کیفش بیرون آورد و بعد از متصل کردن آن به گوشی، آهنگ مورد علاقهاش را پخش کرد. صدای چاووشی در سرش پیچید و مثل همیشه، وجودش را سرشار از آرامش کرد.
سرش را به شیشه تکیه داد و نگاهش را به خیابان دوخت. امسال، هر آنچه را که انتظار نداشت، تجربه کرد؛ از دل بستن اشتباهی، تا شاغل شدن و حتی فوت مادرش! با غم پلک بر روی هم نهاد و دم عمیقی گرفت. همیشه پاییز را جور دیگر دوست داشت؛ شاید چون تولدش در این فصل بود و شاید هم این فصل به او میفهماند که دنیا هنوز زیباییهای خودش را دارد!
با ایستادن ماشین، هندزفری را از گوشش بیرون آورد و سپس، پیاده شد. شالش را مرتب کرد و به سمت فروشگاه گام برداشت. هوا کمکم رو به تاریکی میرفت و او میبایست، زودتر خریدش را انجام دهد تا زودتر به خانه برسد.
از میان جمعیت اندکی که در پیاده رو بود گذشت، جلوی درب شیشهای مغازه ایستاد و بعد از اینکه درب به صورت خودکار باز شد، گامی بر روی سرامیکهای سفید فروشگاه که از تمیزی برق میزدند، گذاشت. به قدمهایش سرعت بخشید و به سمت قفسههای مدنظرش رفت. اولین چیزی که میبایست بردارد، ماکارانی بود. بسته را به دست گرفت و با شنیدن صدای آشنایی، خون در رگهایش منجمد شد، بنیامین کنارش ایستاده بود!
- احوال خانوم اسدی؟
کمند، ابروهایش را در به هم دیگر نزدیک کرد و بیاعتنا به او، به سمت قفسهی روغنها گام برداشت. بنیامین که گویا از بیتوجهای کمند راضی نبود، دستهایش را درون جیبهایش سوق داد و با برداشتن گامی به جلو، فاصلهٔ خودش را با کمند، کمتر کرد.
- زبونت رو موش خورده؟
کمند چپچپ به او نگاه کرد و باز هم هیچ نگفت. به خوبی میدانست که این مرد، تشنهی کلکل کردن است و برای همین، زبان به کام گرفته بود تا بیشتر او را حرص دهد!
- مثل مادرت لال شدی؟
زمان برای کمند ایستاد. با حرص دندان بر روی هم سابید و سپس، به سمت او چرخید.
- واقعاً وقیحی! گمشو نمیخوام ریختت رو ببینم!
بنیامین پوزخندی بر لب نشاند و گفت:
- تا زمانی که میگفتم عاشق چشم و ابروتم که خاطرخواه ریختم بودی!
کمند پلکهایش را بر روی هم گذاشت و نفس عمیقی کشید. نمیبایست از کوره در برود و کاری که نباید را انجام دهد، اگر هم سکوت میکرد این مرد آن را به نشانهی پیروزی برداشت کرده و باز هم به وقیح بودنش ادامه میداد. بعد از چندثانیه پلکهایش را گشود و گفت:
- آخه قیافه تو خیلی شبیه گوسفنده، منم عاشق گوسفندهام، برای همین جذبت شدم؛ ولی خب وقتی از نزدیکتر دیدمت، متوجه شدم که گوسفند هزار برابر از تو قشنگتره!
صدای رادیوی ماشین، بر اعصابش خط میانداخت برای همین، هندزفریاش را از داخل کیفش بیرون آورد و بعد از متصل کردن آن به گوشی، آهنگ مورد علاقهاش را پخش کرد. صدای چاووشی در سرش پیچید و مثل همیشه، وجودش را سرشار از آرامش کرد.
سرش را به شیشه تکیه داد و نگاهش را به خیابان دوخت. امسال، هر آنچه را که انتظار نداشت، تجربه کرد؛ از دل بستن اشتباهی، تا شاغل شدن و حتی فوت مادرش! با غم پلک بر روی هم نهاد و دم عمیقی گرفت. همیشه پاییز را جور دیگر دوست داشت؛ شاید چون تولدش در این فصل بود و شاید هم این فصل به او میفهماند که دنیا هنوز زیباییهای خودش را دارد!
با ایستادن ماشین، هندزفری را از گوشش بیرون آورد و سپس، پیاده شد. شالش را مرتب کرد و به سمت فروشگاه گام برداشت. هوا کمکم رو به تاریکی میرفت و او میبایست، زودتر خریدش را انجام دهد تا زودتر به خانه برسد.
از میان جمعیت اندکی که در پیاده رو بود گذشت، جلوی درب شیشهای مغازه ایستاد و بعد از اینکه درب به صورت خودکار باز شد، گامی بر روی سرامیکهای سفید فروشگاه که از تمیزی برق میزدند، گذاشت. به قدمهایش سرعت بخشید و به سمت قفسههای مدنظرش رفت. اولین چیزی که میبایست بردارد، ماکارانی بود. بسته را به دست گرفت و با شنیدن صدای آشنایی، خون در رگهایش منجمد شد، بنیامین کنارش ایستاده بود!
- احوال خانوم اسدی؟
کمند، ابروهایش را در به هم دیگر نزدیک کرد و بیاعتنا به او، به سمت قفسهی روغنها گام برداشت. بنیامین که گویا از بیتوجهای کمند راضی نبود، دستهایش را درون جیبهایش سوق داد و با برداشتن گامی به جلو، فاصلهٔ خودش را با کمند، کمتر کرد.
- زبونت رو موش خورده؟
کمند چپچپ به او نگاه کرد و باز هم هیچ نگفت. به خوبی میدانست که این مرد، تشنهی کلکل کردن است و برای همین، زبان به کام گرفته بود تا بیشتر او را حرص دهد!
- مثل مادرت لال شدی؟
زمان برای کمند ایستاد. با حرص دندان بر روی هم سابید و سپس، به سمت او چرخید.
- واقعاً وقیحی! گمشو نمیخوام ریختت رو ببینم!
بنیامین پوزخندی بر لب نشاند و گفت:
- تا زمانی که میگفتم عاشق چشم و ابروتم که خاطرخواه ریختم بودی!
کمند پلکهایش را بر روی هم گذاشت و نفس عمیقی کشید. نمیبایست از کوره در برود و کاری که نباید را انجام دهد، اگر هم سکوت میکرد این مرد آن را به نشانهی پیروزی برداشت کرده و باز هم به وقیح بودنش ادامه میداد. بعد از چندثانیه پلکهایش را گشود و گفت:
- آخه قیافه تو خیلی شبیه گوسفنده، منم عاشق گوسفندهام، برای همین جذبت شدم؛ ولی خب وقتی از نزدیکتر دیدمت، متوجه شدم که گوسفند هزار برابر از تو قشنگتره!
آخرین ویرایش توسط مدیر: