- Nov
- 512
- 2,494
- مدالها
- 2
حکیمه با دیدن او لبخندی زد و به مکالمهی تلفنیاش پایان داد و با لبخند گفت:
- سلام.
سپس از روی صندلی برخاست و حین اینکه به سمت درب کلاسی که حدس میزد باید آنجا تدریس کند، گام برمیداشت میگفت:
- حامد امروز نیست، میتونی تو کلاس منتظر بمونی تا بقیهی بچهها بیان.
کمند لبخندی زد و به دنبال حکیمه به راه افتاد. کلاس، کوچکتر از تصوراتش بود و تنها ده صندلی درون آن قرار داشت. میز مشکی رنگی که کنار پنجره جا گرفته بود، باعث شد که کمند دست از دید زدن کلاس بردارد و به سمت او برود. کیفش را بر روی میز گذاشت، بر روی پاشنهٔ پا چرخید و رو به حکیمه که با لبخند به او چشم دوخته بود، گفت:
- چند نفر قراره بیان؟
حکیمه دستهای تپلش را در هم قفل کرد و گفت:
- پنج تا.
کمند لبهایش را محکم بر روی هم فشرد و نگاه حکیمه را به سمت چال گونهاش کشاند.
- عه، چال!
کمند با چشمهای درشت و دهان باز مانده به او چشم دوخت و با مکث گفت:
- چی؟
حکیمه نگاهش را به سقف دوخت و بعد از این که گامی به عقب برداشت، گفت:
- چال گونه داری!
کمند با گیجی زیر لب « آهان » زمزمه کرد و بعد از رفتن حکیمه، به سمت پنجره که تنها در یک قدمیاش قرار داشت، رفت. از پشت شیشههای تمیزش، به مرد مکانیکی زل زد که چند دقیقه قبل، اسمش را پرسیده بود!
- هدفم چی بود که بهش نزدیک شدم؟
لبهایش را غنچه کرد و متفکرانه به او زل زد. هرچه که فکر کرد، کاری که کرده بود را درک نکرد برای همین، گوشهی لبش را بالا داد و زیر لب گفت:
- عقل نداری کمند، عقل نداری راحتی!
سپس دستهایش را در سی*ن*ه جمع و چشم از اسحاق گرفت. برای اینکه حماقت دقایق قبلش را به یاد نیاورد، پشتش را به پنجره کرد و به در کلاس چشم دوخت، غافل از اینکه اسحاق نگاهش محو قامت او شده و لبخند نشسته بر روی لبش، حتی از فاصلهی دور قابل تشخیص بود!
***
انگشتش را بر روی صفحهی گوشی گذاشت و آهنگی که پخش میشد را قطع کرد. از اینکه میتوانست هنگام کار کردن، آهنگهای مورد علاقهاش را گوش دهد و شاگردهایش هم مخالفتی با سلیقهی او نداشتند، راضی بود!
با شنیدن جملهی « خسته نباشید » از سمت دختری به اسم ملیکا، متوجه شد که زمان کلاس به اتمام رسیده. حین اینکه برگهای که اسمهای شاگردهایش بر روی اون نوشته شده بود را درون پوشهای سبز رنگ میگذاشت، با لبخند از بچهها خداحافظی کرد. دومین روز کاریاش در این مؤسسه به پایان رسید و او بدون آنکه بفهمد، پاهایش او را به سمت پنجره هدایت کردند. اسحاق مشغول بستن درب مکانیکیاش بود و نارنجی شدن آسمان، خبر از اتمام روز میداد. برای اینکه مبادا نگاه اسحاق به سمت او کشیده شود، سریع از پشت پنجره کنار رفت و بعد از برداشتن وسایلش از روی میز، از کلاس بیرون آمد.
- سلام.
سپس از روی صندلی برخاست و حین اینکه به سمت درب کلاسی که حدس میزد باید آنجا تدریس کند، گام برمیداشت میگفت:
- حامد امروز نیست، میتونی تو کلاس منتظر بمونی تا بقیهی بچهها بیان.
کمند لبخندی زد و به دنبال حکیمه به راه افتاد. کلاس، کوچکتر از تصوراتش بود و تنها ده صندلی درون آن قرار داشت. میز مشکی رنگی که کنار پنجره جا گرفته بود، باعث شد که کمند دست از دید زدن کلاس بردارد و به سمت او برود. کیفش را بر روی میز گذاشت، بر روی پاشنهٔ پا چرخید و رو به حکیمه که با لبخند به او چشم دوخته بود، گفت:
- چند نفر قراره بیان؟
حکیمه دستهای تپلش را در هم قفل کرد و گفت:
- پنج تا.
کمند لبهایش را محکم بر روی هم فشرد و نگاه حکیمه را به سمت چال گونهاش کشاند.
- عه، چال!
کمند با چشمهای درشت و دهان باز مانده به او چشم دوخت و با مکث گفت:
- چی؟
حکیمه نگاهش را به سقف دوخت و بعد از این که گامی به عقب برداشت، گفت:
- چال گونه داری!
کمند با گیجی زیر لب « آهان » زمزمه کرد و بعد از رفتن حکیمه، به سمت پنجره که تنها در یک قدمیاش قرار داشت، رفت. از پشت شیشههای تمیزش، به مرد مکانیکی زل زد که چند دقیقه قبل، اسمش را پرسیده بود!
- هدفم چی بود که بهش نزدیک شدم؟
لبهایش را غنچه کرد و متفکرانه به او زل زد. هرچه که فکر کرد، کاری که کرده بود را درک نکرد برای همین، گوشهی لبش را بالا داد و زیر لب گفت:
- عقل نداری کمند، عقل نداری راحتی!
سپس دستهایش را در سی*ن*ه جمع و چشم از اسحاق گرفت. برای اینکه حماقت دقایق قبلش را به یاد نیاورد، پشتش را به پنجره کرد و به در کلاس چشم دوخت، غافل از اینکه اسحاق نگاهش محو قامت او شده و لبخند نشسته بر روی لبش، حتی از فاصلهی دور قابل تشخیص بود!
***
انگشتش را بر روی صفحهی گوشی گذاشت و آهنگی که پخش میشد را قطع کرد. از اینکه میتوانست هنگام کار کردن، آهنگهای مورد علاقهاش را گوش دهد و شاگردهایش هم مخالفتی با سلیقهی او نداشتند، راضی بود!
با شنیدن جملهی « خسته نباشید » از سمت دختری به اسم ملیکا، متوجه شد که زمان کلاس به اتمام رسیده. حین اینکه برگهای که اسمهای شاگردهایش بر روی اون نوشته شده بود را درون پوشهای سبز رنگ میگذاشت، با لبخند از بچهها خداحافظی کرد. دومین روز کاریاش در این مؤسسه به پایان رسید و او بدون آنکه بفهمد، پاهایش او را به سمت پنجره هدایت کردند. اسحاق مشغول بستن درب مکانیکیاش بود و نارنجی شدن آسمان، خبر از اتمام روز میداد. برای اینکه مبادا نگاه اسحاق به سمت او کشیده شود، سریع از پشت پنجره کنار رفت و بعد از برداشتن وسایلش از روی میز، از کلاس بیرون آمد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: