- Nov
- 512
- 2,494
- مدالها
- 2
مرد کلافه دستش را میان موهایش فرو برد و زمزمه کرد:
- بذارید آخرش رو بگم بهتون، خواهرم فوت کرد و چون علاقهٔ زیادی به هنر داشت و یکی از آرزوهاش این بود که یه مؤسسهی طراحی داشته باشه، من اینجا رو تاسیس کردم!
کمند سرش را پایین انداخت و زیر لب زمزمه کرد:
- متأسفم، خدا رحمتشون کنه!
- ممنون!
سکوت چند ثانیهای که فضا را در دست گرفت باعث شد کمند به تصمیمی که گرفته بود، مجدد فکر کند. میترسید از اینکه مبادا مجدد اشتباه کرده باشد!
مرد که سکوت کمند را دید، نگاهش را در فضای اتاق چرخاند و سپس گفت:
- خب نظرتون؟
کمند لبخند محوی بر روی لب نشاند و سپس زمزمه کرد:
- مشکلی نیست، قبوله!
در چشمهای مرد چیزی جز برق شادی نمیدید و این برق، باعث شد که کمند به تصمیمی که گرفته بود افتخار کند!
دقایقی بعد که برای کمند به تندی گذشت، او مشغول امضا کردن برگههای قراداد بود و مرد، در خیالاتش سپری میکرد، خیالاتی که رنگ و بوی خواهرش را میداد!
کمند بعد از اینکه آخرین امضا را زد، خودکار آبی رنگ را بر روی کاغذ گذاشت و از جای برخاست. با گذاشتن برگه بر روی میز جلوی مرد، حواس او هم به سمت کمند جلب شد و از جای برخاست.
- میتونم اسمتون رو بدونم؟
کمند تای ابرویش را بالا داد و زمزمه کرد:
- کمند اسدی هستم!
مرد لبهایش را غنچه کرد و سپس گفت:
- خوشبختم، منم حامد محمدی هستم!
کمند زیر لب « همچنینی» زمزمه کرد و سپس، حین اینکه گامی به عقب برمیداشت، گفت:
- خب ساعت کلاسها رو بهم میگین؟
حامد انگشتهایش را بر روی میز گذاشت و حین اینکه به سمت جلوی میز گام برمیداشت، گفت:
- چون تعداد زیادی فعلاً ثبت نام نکردن، یک یا دو روز در هفته باید تشریف بیارین. باز وقتی که ثبت نام تمام شد، ساعت و روز کلاسها رو بهتون اعلام میکنم!
کمند کیفش را در دستش جابهجا کرد و به دنبال حامد به سمت درب گام برداشت. دم عمیقی گرفت و برخلاف تصورش، بوی ادکلنی از جانب حامد به مشامش نرسید و این، برایش خیلی عجیب بود!
همینکه حامد پایش را از اتاق بیرون گذاشت، منشی به سمتش آمد و با ذوق گفت:
- چیشد؟
حامد گوشهی لبش را بالا داد و حین اینکه سعی میکرد با چشم و ابرو آمدن، توجه منشی را به کمند جلب کند، گفت:
- خانوم اسدی از این به بعد همکار ما هستن!
- بذارید آخرش رو بگم بهتون، خواهرم فوت کرد و چون علاقهٔ زیادی به هنر داشت و یکی از آرزوهاش این بود که یه مؤسسهی طراحی داشته باشه، من اینجا رو تاسیس کردم!
کمند سرش را پایین انداخت و زیر لب زمزمه کرد:
- متأسفم، خدا رحمتشون کنه!
- ممنون!
سکوت چند ثانیهای که فضا را در دست گرفت باعث شد کمند به تصمیمی که گرفته بود، مجدد فکر کند. میترسید از اینکه مبادا مجدد اشتباه کرده باشد!
مرد که سکوت کمند را دید، نگاهش را در فضای اتاق چرخاند و سپس گفت:
- خب نظرتون؟
کمند لبخند محوی بر روی لب نشاند و سپس زمزمه کرد:
- مشکلی نیست، قبوله!
در چشمهای مرد چیزی جز برق شادی نمیدید و این برق، باعث شد که کمند به تصمیمی که گرفته بود افتخار کند!
دقایقی بعد که برای کمند به تندی گذشت، او مشغول امضا کردن برگههای قراداد بود و مرد، در خیالاتش سپری میکرد، خیالاتی که رنگ و بوی خواهرش را میداد!
کمند بعد از اینکه آخرین امضا را زد، خودکار آبی رنگ را بر روی کاغذ گذاشت و از جای برخاست. با گذاشتن برگه بر روی میز جلوی مرد، حواس او هم به سمت کمند جلب شد و از جای برخاست.
- میتونم اسمتون رو بدونم؟
کمند تای ابرویش را بالا داد و زمزمه کرد:
- کمند اسدی هستم!
مرد لبهایش را غنچه کرد و سپس گفت:
- خوشبختم، منم حامد محمدی هستم!
کمند زیر لب « همچنینی» زمزمه کرد و سپس، حین اینکه گامی به عقب برمیداشت، گفت:
- خب ساعت کلاسها رو بهم میگین؟
حامد انگشتهایش را بر روی میز گذاشت و حین اینکه به سمت جلوی میز گام برمیداشت، گفت:
- چون تعداد زیادی فعلاً ثبت نام نکردن، یک یا دو روز در هفته باید تشریف بیارین. باز وقتی که ثبت نام تمام شد، ساعت و روز کلاسها رو بهتون اعلام میکنم!
کمند کیفش را در دستش جابهجا کرد و به دنبال حامد به سمت درب گام برداشت. دم عمیقی گرفت و برخلاف تصورش، بوی ادکلنی از جانب حامد به مشامش نرسید و این، برایش خیلی عجیب بود!
همینکه حامد پایش را از اتاق بیرون گذاشت، منشی به سمتش آمد و با ذوق گفت:
- چیشد؟
حامد گوشهی لبش را بالا داد و حین اینکه سعی میکرد با چشم و ابرو آمدن، توجه منشی را به کمند جلب کند، گفت:
- خانوم اسدی از این به بعد همکار ما هستن!
آخرین ویرایش توسط مدیر: