جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [رمان په ژاره] اثر « میم.ز کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط ~مَهوا~ با نام [رمان په ژاره] اثر « میم.ز کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,901 بازدید, 115 پاسخ و 29 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [رمان په ژاره] اثر « میم.ز کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ~مَهوا~
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ~مَهوا~
موضوع نویسنده

~مَهوا~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
512
2,494
مدال‌ها
2
مرد کلافه دستش را میان موهایش فرو برد و زمزمه کرد:
- بذارید آخرش رو بگم بهتون، خواهرم فوت کرد و چون علاقهٔ زیادی به هنر داشت و یکی از آرزوهاش این بود که یه مؤسسه‌ی طراحی داشته باشه، من این‌جا رو تاسیس کردم!
کمند سرش را پایین انداخت و زیر لب زمزمه کرد:
- متأسفم، خدا رحمت‌شون کنه!
- ممنون!
سکوت چند ثانیه‌ای که فضا را در دست گرفت باعث شد کمند به تصمیمی که گرفته بود، مجدد فکر کند. می‌ترسید از این‌که مبادا مجدد اشتباه کرده باشد!
مرد که سکوت کمند را دید، نگاهش را در فضای اتاق چرخاند و سپس گفت:
- خب نظرتون؟
کمند لبخند محوی بر روی لب نشاند و سپس زمزمه کرد:
- مشکلی نیست، قبوله!
در چشم‌های مرد چیزی جز برق شادی نمی‌دید و این برق، باعث شد که کمند به تصمیمی که گرفته بود افتخار کند!
دقایقی بعد که برای کمند به تندی گذشت، او مشغول امضا کردن برگه‌های قراداد بود و مرد، در خیالاتش سپری می‌کرد، خیالاتی که رنگ و بوی خواهرش را می‌داد!
کمند بعد از این‌که آخرین امضا را زد، خودکار آبی رنگ را بر روی کاغذ گذاشت و از جای برخاست. با گذاشتن برگه بر روی میز جلوی مرد، حواس او هم به سمت کمند جلب شد و از جای برخاست.
- می‌تونم اسم‌تون رو بدونم؟
کمند تای ابرویش را بالا داد و زمزمه کرد:
- کمند اسدی هستم!
مرد لب‌هایش را غنچه کرد و سپس گفت:
- خوشبختم، منم حامد محمدی هستم!
کمند زیر لب « همچنینی» زمزمه کرد و سپس، حین این‌که گامی به عقب برمی‌داشت، گفت:
- خب ساعت کلاس‌ها رو بهم میگین؟
حامد انگشت‌هایش را بر روی میز گذاشت و حین این‌که به سمت جلوی میز گام برمی‌داشت، گفت:
- چون تعداد زیادی فعلاً ثبت نام نکردن، یک یا دو روز در هفته باید تشریف بیارین. باز وقتی که ثبت نام تمام شد، ساعت و روز کلاس‌ها رو بهتون اعلام می‌کنم!
کمند کیفش را در دستش جابه‌جا کرد و به دنبال حامد به سمت درب گام برداشت. دم عمیقی گرفت و برخلاف تصورش، بوی ادکلنی از جانب حامد به مشامش نرسید و این، برایش خیلی عجیب بود!
همین‌که حامد پایش را از اتاق بیرون گذاشت، منشی به سمتش آمد و با ذوق گفت:
- چی‌شد؟
حامد گوشه‌ی لبش را بالا داد و حین این‌که سعی می‌کرد با چشم و ابرو آمدن، توجه‌ منشی را به کمند جلب کند، گفت:
- خانوم اسدی از این به بعد همکار ما هستن!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

~مَهوا~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
512
2,494
مدال‌ها
2
ناگهان منشی جلوی چشم‌های متعجب کمند، دست‌هایش را محکم به هم‌‌دیگر کوبید و خودش را در آغوش حامد انداخت. کمند با دهان باز به او چشم دوخته و دست‌های حامد، کنار بدنش ثابت نگه داشته شده بودند.
منشی با خوشحالی گفت:
- وای حامد، خیلی خوشحالم.
حامد درمانده نگاهش را سرتاسر دفتر چرخاند و گفت:
- حکیمه میشه ولم کنی؟
منشی که حال کمند متوجه شده بود نامش حکیمه‌ است، حلقهٔ دست‌هایش را به دور حامد محکم‌تر کرد و گفت:
- زر نزن بذار تو فضای احساساتیم باقی بمونم!
حامد آب دهانش را فرو فرستاد، سرش را به سمت کمند که گیج به آن‌ها نگاه می‌کرد چرخاند و گفت:
- دیگه باید به این رفتارهاش عادت کنین، معذرت می‌خوام!
حکیمه دهانش را برای حامد کج و سپس بوسه‌ای بر روی یقهٔ پیراهن حامد زد. بوسه‌ای که باعث شد رد رژ قرمزش بر روی پیراهن سفید حامد، باقی بماند.
کمند با تعجب زمزمه کرد:
- نامزدتونه؟
حکیمه از آغوش حامد فاصله گرفت و حین این که گامی به عقب برمی‌داشت تا هنرش را بر روی یقهٔ پیراهن او به درستی ببیند، گفت:
- بلا به دور دختر!
سپس دست‌هایش را به هم‌دیگر کوبید و گفت:
- وای حامد، اگه مامان تو رو با این لباس ببینه، ریختن خونِت حلاله!
حامد که تازه به خودش آمده بود، سرش را پایین انداخت تا بتواند چیزی را که حکیمه می‌گفت، به درستی ببیند. با دیدن رد رژ روی یقه‌ی پیراهنش، ابروهای مشکی‌اش را به هم‌ دیگر نزدیک و سپس انگشت اشاره‌اش را به سمت او گرفت و گفت:
- می‌کُشَمت!
کمند بند کیفش را بر روی شانه‌اش مرتب کرد و گفت:
- ببخشید!
حامد که تازه به یاد آورد کمند هم آن‌جا حضور دارد، با درماندگی پلک‌هایش را بر روی هم قرار داد و سپس بر روی پاشنهٔ پا چرخید و رو به کمند گفت:
- معذرت می‌خوام ازتون، شما می‌تونین برین.
کمند لب‌هایش را محکم بر روی هم قرار داد و سپس، به سمت درب گام برداشت.
- پس خدانگهدار!
حامد دست‌هایش را درون جیبش فرو کرد و گفت:
- به سلامت!
همین‌که کمند پایش را از دفتر بیرون گذاشت، صدای حکیمه باعث شد که سرجایش متوقف شود و به پشت سرش بنگرد.
- هی چشم خوشگله!
کمند پلک محکمی زد و منتظر ادامهٔ حرف او ماند.
- ایشون داداشمه، فکر بد نکنی یه وقت که قلبم ترک برمی‌داره!
چشمکی ضمیمهٔ حرفش کرد و کمند تنها به سری به نشانهٔ تایید تکان داد و از پله‌ها پایین آمد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

~مَهوا~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
512
2,494
مدال‌ها
2
هرچه که به طبقهٔ پایین نزدیک‌تر می‌شد، لبخند روی لبش بیشتر عمق می‌گرفت. حالش بی‌دلیل خوب بود و دلیلش را مثل همیشه نمی‌دانست، ترجیح داد بعداً به دلیلی که باعث لبخند روی لبش شده فکر کند!
کولهٔ روی شانه‌اش را مرتب کرد و سپس از درب اصلی خارج شد. نور آفتاب به صورتش تابید و باعث شد برای مدت کوتاهی، چشم‌هایش را ببندد تا به نور عادت کند.
به محض باز کردن چشم‌هایش، نگاهش بی‌اختیار به سمت آن طرف خیابان کشیده شد. مرد مکانیک مشغول تمیز کردن دست‌هایش با یک پارچه‌ی زرد رنگ بود. با جرقه‌ای که به ذهنش خورد، بند کوله‌اش را از روی شانه‌اش برداشت و به دنبال گوشی‌اش گشت.
- اگه راضی نباشه چی؟
سوالی که ناخودآگاه به زبان آورده بود باعث شد مکث کند و همین مکث کوتاه، نگاه مرد آن طرف خیابان را به سمت او کشاند.
کمند غافل از آن نگاه، گوشهٔ لبش را گاز گرفت و زمزمه کرد:
- بعدا نقاشی رو میدم به خودش!
سریع زیپ‌ کوچک روی کیف را گشود و گوشی‌اش را از داخل آن بیرون آورد. همین‌که رمز آن را زد، سرش را بالا آورد و با جای خالی مرد روبه‌رو شد. با حرص دندان‌هایش را بر روی هم فشرد و با خشونت زیپ‌ کیفش را بست. نگاهش را به آسمان دوخت و رو به تکه‌ ابر کوچکی، گفت:
- بعد میگن عجله کار شیطونه!
- درست میگن!
کمند با شنیدن صدای آشنایی، دستش را بر روی قلبش نهاد و با مکث سرش را به سمت چپ چرخاند. با دیدن مرد مکانیک که مثل همیشه لبخند بر روی لب داشت، آب دهانش را فرو فرستاد و تنها با چشم‌های درشت به او خیره شد.
مرد که این عکس العمل او را دید، دستی به پشت گردنش کشید و با لبخندی که چال کوچک روی گونه‌اش را نشان می‌داد، گفت:
- ترسیدید؟
کمند تنها به این فکر کرد که اگر عکس را می‌گرفت و این مرد متوجه می‌شد، چه اتفاقی رخ می‌داد، برای همین بدون این‌که پاسخی به او بدهد، تنها به او چشم دوخت.
مرد وقتی پاسخی از جانب کمند دریافت نکرد، دستش را جلوی صورت او بالا و پایین کرد و سپس گفت:
- خوبین؟
کمند پلک محکمی زد و با گیجی گفت:
- ها؟...یعنی بله؟
مرد لبخند روی لبش را جمع کرد و بدون این‌که دستی که در هوا مانده بود را پایین بیاندازد، گفت:
- ببخشید، فکر کنم خیلی ترسیدید!
با لرزیدن موبایل درون دست کمند، او تازه به خود آمده و با حرص پلک‌هایش را بر روی هم فشار داد. بدون آن‌که به صفحهٔ موبایل نگاه کند، تماس را جواب داد و سپس گامی به عقب برداشت و گفت:
- ببخشید!
صدای نغمه که درون گوشش پیچید، بر روی پاشنهٔ پا چرخید و حین این‌که تندتند گام برمی‌داشت، گفت:
- نغمه خوب شد زنگ زدی.
نغمه تک خنده‌ای کرد و گفت:
- نکنه از یه مخمصه نجاتت دادم؟
کمند از سرعت قدم‌هایش کاست، سپس دم عمیقی گرفت و گفت:
- آره.
نغمه که می‌دانست کمند، به راحتی نمی‌تواند در جامعه با افراد ارتباط برقرار کند، تنها زمزمه کرد:
- خب بگو ببینم چه‌کار کردی!
کمند نگاه گذرایی به اطراف انداخت و بعد از این‌که مطمئن شد به اندازهٔ کافی از آن‌جا دور شده، هر آن‌چه که امروز برایش رخ داده بود را مو به مو برای نغمه تعریف کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

~مَهوا~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
512
2,494
مدال‌ها
2
صدای خنده‌ی نغمه در گوش کمند پیچید و باعث شد او هم، طرحی از لبخند بر روی لب بنشاند.
- الان طرف فکر می‌کنه یه وزغ دیده!
کمند به سمت ایستگاه اتوبوس گام برداشت و زمزمه کرد:
- نغمه فکر کنم تا ابد این‌جوری بمونم.
- چه‌جوری؟
- نتونم درست با آدم‌ها ارتباط برقرار کنم، با شنیدن یه حرف دست‌پاچه نشم و کلی چیزهای دیگه.
نغمه که قصد داشت ذهن او را از این حواشی دور‌ کند، با شیطنت گفت:
- شوهر کنی خوب میشی.
کمند بر روی نیمکت آهنی ایستگاه نشست و با تعجب گفت:
- حالت خوبه نغمه؟
- آره.
کمند بدون حرف به روبه‌رویش خیره شد. کسی در سرش می‌گفت «اصلا مگه کسی میاد تو رو برای همسری انتخاب کنه؟».
پشت دستش را به پیشانی‌اش کشید و زمزمه کرد:
- نغمه، دیگه این حرف رو نزن بهم!
- کدوم حرف؟
کمند حین این‌که از روی نیمکت برمی‌خواست و به سمت اتوبوس گام برمی‌داشت، گفت:
- همون حرف، نغمه می‌خوام برم خونه ماه، بعداً بهت زنگ می‌زنم.
بعد از این‌که از نغمه خداحافظی کرد، بر روی صندلی نزدیک به درب اتوبوس نشست و کوله‌اش را بر روی پاهایش گذاشت.
خلوت بودن اتوبوس را دوست داشت برای همین، با خیال راحت هندزفری‌اش را از جیب کوله‌اش بیرون آورد و بعد از وصل کردن به گوشی‌اش، آهنگ مورد علاقه‌اش را پخش کرد.
نگاهش را به بیرون دوخت و حین این‌که در کلمات آهنگ غرق شده بود، به مردمی خیره شد که هرکدام دردی در دل داشتند که کسی از آن باخبر نبود.
« کجا بودی شب‌هایی که غم‌ها می‌کشتنم بی‌ تو
نگاه کن تو چشم‌های خیس تنهایی
منم بی تو
تو اون آغوشی که تنها پناه گریه‌ها بودی
شب‌هایی که من این زخم‌ها رو می‌شمردم
کجا بودی؟ »
***
« فصل ششم: دستمال زرد رنگ! »
با شنیدن صدای پیامک گوشی‌اش، بر روی تخت غلتی خورد و سپس بدون آن‌که چشم‌هایش را باز کند، دستش را به سمت میز عسلی کنار تختش دراز کرد. خواب ظهرگاهی از جمله چیزهایی بود که کمند، به هیچ وجه دوست نداشت لذت داشتنش را از دست بدهد.
بعد از پیدا کردن گوشی، آن را جلوی صورتش آورد و پلک‌هایش را کمی گشود. با دیدن اسم لاتین آقای محمدی، سریع نشست و موهایش را که حال، کمی از گذشته بلندتر شده بودند را با دست به پشت گوشش هدایت کرد و رمز گوشی را زد.
با انگشت شصتش، پیام را گشود و متن آن را که شامل ساعت و روزهای کلاس‌هایش بود را خواند. بعد از اتمام پیام، گوشی را بر روی پاهایش انداخت و دست‌هایش را محکم به هم‌دیگر کوبید. از این‌که دیگر قرار نبود ساعات بیشتری را در خانه بگذراند، راضی بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

~مَهوا~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
512
2,494
مدال‌ها
2
کش و قوسی به بدنش داد و سپس، در جواب حامد یک « ممنونم » تایپ کرد. بعد از این‌که پیام را ارسال کرد از جای برخاست و به سمت آیینه گام برداشت. دخترکی با لباس فرم مدرسه، در آیینه به او لبخند می‌زد. دختری که این‌بار، اثری از غم در چشم‌هایش نبود!
دم عمیقی گرفت و سپس، قید ماندن در اتاقش را زد و بعد از برداشتن گوشی‌اش، راهی اتاق کارش شد. انرژی زیادی کسب کرده بود و می‌خواست با تمام کردن تابلوی مشتری‌اش، از آن استفاده کند.
همین‌که درب اتاق را گشود، بوی رنگ به زیر بینی‌اش پیچید و باعث شد قلبش لبریز از حس خوب شود. فاصلهٔ چند قدمی خودش را با تابلو پر کرد و بعد از برداشتن قلم مو‌یی که آن‌را به رنگ سبز آغشته کرده بود، شروع به کار کرد.
آن‌قدر در کارش غرق شده بود که وقتی به خودش آمد، هوا تاریک شده و سرمای اندک اتاق، دست‌هایش را سرد کرده بود.
نگاهش را به اطراف اتاق چرخاند و با دیدن تابلویی که روبه‌رویش قرار داشت، چشم‌هایش نم‌دار شدند.
- این تابلو، تنها تابلویی بود که دوست داشتی!
دست‌هایش را با پارچه‌ی سفید رنگی که دستش بود، پاک کرد و سپس به سمت تابلو گام برداشت. در چند سانتی‌متریِ تابلو ایستاد و انگشت اشاره‌اش را بر روی طرح‌های تابلو کشید.
لب‌هایش را محکم بر روی هم قرار داد و قبل از این‌که، اشکی از چشم‌هایش سرازیر شود، به بیرون از اتاق پا تند کرد. به درب بسته شده تکیه داد و دستش را بر روی قلبش نهاد. یاد و خاطرات مادرش، قصد فراموش شدن نداشتند و او، حتی در شادترین لحظات زندگی‌اش هم به یاد او بود!
با شنیدن صدای در، تکیه‌اش را از درب پشت سرش گرفت و گامی به جلو برداشت. با دیدن پدرش، لبخندی بر روی لب نشاند و با شادی گفت:
- سلام بابا!
علی بعد از در آوردن کفش‌هایش، سرش را بالا آورد و با دیدن کمند، گفت:
- سلام دخترم!
کمند با گام‌های بلند به سمت پدرش گام برداشت تا کیفش را از دست او بگیرد؛ اما علی کیف را به پشت سرش هدایت کرد و با خنده گفت:
- با دست رنگی می‌خوای کیفم رو بگیری؟
کمند ثابت ایستاد و به کف دست‌هایش نگاه کرد. چینی به بینی‌اش داد و سپس گفت:
- باز یادم رفت دست‌هام رو بشورم.
بعد از اتمام حرفش به سمت دستشویی گام برداشت و قبل از این‌که دمپایی‌های نارنجی رنگ دستشویی را پا بزند، صدای پدرش به گوشش خورد.
- بعد از این‌که دست‌هات رو شستی، آماده شو شام بریم بیرون.
کمند خودش را به عقب متمایل کرد تا بتواند صورت پدرش را ببیند. علی بعد از در آوردن کتش، با دیدن چشم‌های متعجب کمند، لبخندی زد و گفت:
- چی شده؟
کمند تای ابرویش را بالا داد و گفت:
- شام به چه مناسبت؟
- یه شام دو نفره پدر دختری، مگه مناسبت می‌خواد؟
کمند صاف ایستاد و بعد از زدن لبخند دندان‌نمایی، به سمت روشویی گام برداشت و مشغول شستن دست‌هایش شد. دست‌هایی که چند ماه قبل، مشغول پاک کردن رد خون مادرش از روی آن‌ها بود و حال رنگ سبز را از روی آن‌ها می‌ربایید.
بیشتر ماندن را در دستشویی جایز ندانست و بعد از پاشیدن یک مشت آب به صورتش، از آن‌جا بیرون آمد. بدون آن‌که صورتش را خشک کند، به سمت طبقهٔ بالا گام برداشت تا برای بیرون رفتن، آماده شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

~مَهوا~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
512
2,494
مدال‌ها
2
بدون مکث به سمت کمد رفت و اولین مانتویی که به چشمش خورد را برداشت. شال یاسی با خط‌های سفید، دومین چیزی بود که به دست می‌گرفت و صدای بسته شدن درب کمد، خبر از اتمام کارش می‌داد.
بعد از زدن یک رژ، گوشی‌اش را به دست گرفت و از اتاق بیرون رفت. مدت زمانی که برای آماده شدن طی می‌کرد روز به روز کمتر می‌شد و دلیلش را به بی‌حوصلگی ربط می‌داد؛ اما از اعماق قلبش می‌دانست که به این موضوع مربوط نیست.
لب‌هایش را بر روی هم فشار داد و با شنیدن صدای پدرش، بر روی پاشنه‌ی پا چرخید و به پشت سرش چشم دوخت.
- آماده شدنت خیلی طول نکشید!
کمند دست‌هایش را در هم قلاب کرد و به جای خالی دستبندهایش چشم دوخت. حین این‌که نگاهش را به دست پدرش، همان دستی که تنها دو انگشت و نصفی داشت سوق می‌داد، گفت:
- تغییر خوبیه!
پدرش گامی به جلو برداشت، دستش را بر روی شانه‌ی کمند گذاشت و او را به سمت خود هدایت کرد. وقتی که پیشانی کمند به قفسهٔ سی*ن*هٔ او برخورد کرد، آرام لب زد:
- همه‌ی تغییرها قشنگ نیستن کمندِ بابا!
کمند دست‌هایش را به دور کمر پدرش حلقه کرد و گفت:
- کدوم تغییرها قشنگن؟
- اون تغییرهایی که باعث میشن تو، از اینی که هستی بهتر باشی و این بهتر بودن به این معنی نیست از خودِ واقعیت دور شی!
کمند پلک محکمی زد و به تک‌تک کلماتی که پدرش بر زبان جاری کرده بود فکر کرد. حرف‌های پدرش همیشه همین بود، از آسان‌ترین کلمات استفاده می‌کرد تا فیلسوفانه‌ترین جمله‌ها را بسازد.
علی که متوجه شد کمند مفهوم حرف او را نفهمیده است برای همین او را از آغوش خودش جدا کرد، بوسه‌ای بر روی پیشانی‌اش نهاد و با خنده گفت:
- زیاد فکر نکن، بریم؟
کمند لب‌هایش را غنچه و سپس سرش را بالا و پایین کرد. دستی به لبه‌ی شالش کشید و همراه با پدرش به سمت طبقه‌ی پایین گام برداشت.
برای این‌که نبود مادرش به چشمش نیاید، با لبخند گفت:
- شام چی داریم؟
علی کتش را از روی مبل برداشت و حین این‌که آن را می‌پوشید، گفت:
- بستگی داره کمند چی بخواد!
کمند دست‌هایش را در هم قلاب و سپس نگاهش را به سقف دوخت. بعد از چند ثانیه لب زد:
- پیتزا!
علی با لبخند سرش را به نشانهٔ تأیید تکان داد و ثانیه‌ای بعد، خانه در سکوت فرو رفت.
کمند بعد از این‌که کمربندش را بست، شیشه‌ی ماشین را پایین داد و دستش را طبق عادت از آن بیرون برد. علی نیم‌نگاهی به سمت او انداخت و دنده‌ی ماشین را عوض کرد. به رسم همیشگی، ضبط ماشین خاموش بود و تنها صدای رفت و آمد ماشین‌ها، به گوش می‌خورد. با ایستادن پشت چراغ قرمز، نگاه کمند به سمت ماشین پژویی کشیده شد که یک دختر و پسر در آن ماشین نشسته بودند. شیشهٔ دودی ماشین که تا نصفه پایین آمده بود مانع این می‌شد که بتواند به درستی درون ماشین را ببیند، اما صدای خندهٔ دختر و گریه‌ی یک بچه، به خوبی به گوشش می‌رسید!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

~مَهوا~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
512
2,494
مدال‌ها
2
لبخندی تلخ بر روی لب‌های کمند نشست و نگاهش را از آن‌ها گرفت‌ و به طنین آهنگی که از ضبط ماشینی که روبه‌رویشان قرار داشت گوش سپرد.
« رو همه دنیا دارم چشم‌هام رو می‌بندم
برگرد نذار اینا به اشک‌هام بخندن!
همه میگن گذاشته رفته
تو رفتنی نیستی چرا نمی‌خوان بفهمن؟! »
غم بزرگی بر روی قلبش سایه انداخت و چشم‌هایش نم‌دار شدند. به ثانیه‌های آخر چراغ قرمز چشم‌ دوخت و در دل دعا کرد که صدای ضبط ماشین کمتر شود. نمی‌خواست شبی که پیش رو داشت را با اشک‌ ریختن خراب کند، برای همین تند تند پلک زد تا از ریزش اشک‌هایش جلوگیری کند.
با سبز شدن چراغ، پدرش پا بر روی گاز نهاد و چند ثانیه بعد، دیگر خبری از صدای ضبط ماشینی نبود و همسان قبل، سکوت میان آن‌ها جولان می‌داد. کمند دست‌به‌سی*ن*ه نشست و برای این‌که ذهنش از دقایق گذشته دور شود، گفت:
- کی می‌رسیم؟
علی نیم‌نگاهی به سمت او انداخت و بعد از زدن راهنمای ماشین، گفت:
- ده دقیقه دیگه، خسته شدی؟
کمند سرش را به طرفین تکان داد و « نه » آرامی زمزمه کرد. با ایستادن ماشین، کمند حین این‌که شیشه را بالا می‌کشید نگاهش را به اطراف دوخت و با دیدن یک فست فودی با تم لیمویی رنگ، لبخندی بر روی لب نشاند و درب ماشین را باز کرد. رنگ‌های شاد همیشه حالش را خوب می‌کرد، حتی اگه در اوج ناراحتی بود!
ثانیه‌ای بعد، پدرش کنارش ایستاد و با هم به سمت فست فودی گام برداشتند. با باز شدن درب شیشه‌ای، بوی پیتزا زیر بینی‌ کمند پیچید و باعث شد معده‌اش به جنب و جوش بیوفتد. نگاهش را به اطراف مغازه سوق داد و راضی از نبود مشتری، به سمت میزی که کنار شیشه‌ها بود گام برداشت.
پدرش گوشی‌اش را بر روی میز گذاشت و سپس به سمت میز فروشنده گام برداشت تا سفارش‌شان را ثبت کند. کمند صندلی را عقب کشید و بعد از نشستن بر روی آن، پاهایش را بر روی هم انداخته و دست‌هایش را در هم قلاب کرد و روی میز گذاشت. نفس عمیق می‌کشید و بوی خوش پیتزا را درون سی*ن*ه حبس می‌کرد و نگاهش، خیره به ماشین‌هایی بود که از خیابان رد می‌شدند.
با شنیدن صدای کشیده شدن صندلی بر روی سرامیک‌های سفید رنگ، سرش را به راست چرخاند و با دیدن پدرش، کمی بر روی صندلی جابه‌جا شد.
علی، بعد از نشستن روی صندلی، دم عمیقی گرفت و گفت:
- می‌خوام یه چیزی رو بهت بگم کمند!
کمند آب دهانش را فرو فرستاد، کمرش را به جلو متمایل کرد و گفت:
- چی؟
علی نگاهش را به چشم‌های سبز کمند دوخت و زمزمه کرد:
- می‌خوام اثاث‌کشی کنیم و بریم خونهٔ جدید.
غم در نگاه کمند جا گرفت و به پشتی صندلی تکیه داد.
- چرا؟
علی دستش را جلو آورد و بر روی دست‌های کمند گذاشت.
- برای هردوتامون بهتره و از همه مهم‌تر، وصیت مامانت عملی میشه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

~مَهوا~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
512
2,494
مدال‌ها
2
- وصیت مامان؟
علی سرش را پایین انداخت، زبانی بر روی لب‌هایش کشید و گفت:
- آره، همیشه می‌گفت هروقت که من نبودم از این خونه، از این محله حتی شده از این شهر برین!
کمند بغض کرد و به قطره اشکی اجازهٔ چکیدن داد. یعنی آخر قصهٔ همه‌ی آدم‌ها همین بود؟ یعنی همه روزی، برای این‌که به یاد گذشته نیوفتند، از خاطرات فرار می‌کردند؟
کمند دم عمیقی گرفت و نگاهش را به شیشه‌‌ی میز سوق داد. دخترکی غمگین بر روی شیشه‌ی میز به او چشم دوخته بود و به او دهن کجی می‌کرد.
- خونه رو نمی‌فروشیم، این‌جوری هروقت دل‌مون تنگ شد برمی‌گردیم!
- نه!
- چی نه؟
کمند سرش را بالا آورد و زمزمه کرد:
- خونه رو بفروشیم!
علی لبخند تلخی بر روی لب نشاند و گفت:
- باشه دخترم، یه خونه نزدیک محل کار جدیدت پیدا کردم، فردا بریم ببینیمش؟
کمند با تمام توانی که در اعضای صورتش باقی مانده بود، لب‌هایش را به اطراف سوق داد و طرحی از لبخند بر روی صورت نشاند.
- آره.
با گذاشته شدن پیتزا بر روی میز، کمند و پدرش دست از حرف زدن کشیدند و خودشان را مشغول خوردن پیتزایی کردند که هیچ از مزه‌ی آن نفهمیدند!
***
فردا زودتر از آن‌چه که کمند فکرش را می‌کرد فرا رسید، شب گذشته برای او، شبِ خوبی نبود چرا که تا صبح چشم بر روی هم نذاشته و چهرهٔ مادرش از جلوی دیدگانش کنار نرفته بود.
دستی به گردنش کشید و سپس، دکمه‌های مانتوی چهارخانه فیروزه‌ای رنگش را دانه به دانه بست. کمربندی که هم‌جنس مانتو بود را هم دور کمرش بست و بعد از برداشتن یک مقنعه‌ی مشکی از روی تختش، دم عمیقی گرفت. امروز علاوه بر دیدن خانهٔ جدید، می‌بایست به محل کارش هم برود و اولین کلاسش را شروع کند. شادی و غم، دو حسی بودند که در قلب کمند جولان می‌دادند و هرازگاهی با هم دعوا می‌کردند؛ چرا که می‌خواستند قدرت خود را به رخ یکدیگر بکشند!
کمند با ظرافت، لبه‌ی مقنعه‌اش را صاف و سپس، اندکی از موهایش را بر روی پیشانی‌اش ریخت. گامی به عقب برداشت و از دیدن چهره‌ی بدون آرایشش، لبخندی بر روی لبش نقش بست.
دستبندی با مهره‌های سفید و فیروزه‌ای، از داخل جعبه‌ی چوبی روی میزش برداشت و بعد از بستن قفل آن، به لبخند روی لبش اجازه‌ی عمیق شدن داد.
با شنیدن صدای در، گوشی‌ و کیفش را از روی تخت برداشت و گفت:
- بله؟
ثانیه‌ای بعد، درب اتاق باز و قامت پدرش جلوی چشم‌هایش نقش بست.
- آماده‌ای؟
- آره.
بعد از اتمام حرفش، نگاه سرسری به خودش در آیینه انداخت و با گام‌هایی به ظاهر استوار، به سمت درب اتاق گام برداشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

~مَهوا~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
512
2,494
مدال‌ها
2
مدت زمانی که برای رسیدن به خانه‌ی جدید صرف شد، همسان برق و باد برای کمند گذشت و وقتی به خود آمد که جلوی درب ساختمانی سه طبقه با نمای سنگ سفید ایستاده بود.
پدرش دستی به پشت گردنش کشید و بعد از زدن ریموت ماشین، کنار کمند ایستاد و گفت:
- بریم؟
کمند چشم از ساختمان گرفت و سرش را به نشانه‌ی تأیید بالا و پایین کرد. علی بعد از تأیید گرفتن از کمند، به سمت پله‌های جلوی درب اصلی ساختمان گام برداشت و انگشتش را بر روی زنگی که متعلق به طبقه‌ی دوم بود، گذاشت.
صدای زنگ در گوش کمند پیچید و کمی بعد، درب با نوای تیک باز شد. با باز شدن در، بوی مواد ضدعفونی زیر بینیِ کمند پیچید و راه پله‌هایی که از تمیزی برق می‌زدند، جلوی چشم‌هایش نقش بست. به ظاهر همه چیز در این ساختمان خوب بود! آب دهانش را فرو فرستاد و سپس، با برداشتن دو گام بلند خودش را به کنار پدرش رساند و با هم، پا بر روی اولین پله‌ی، راه پله‌ها گذاشتند.
- طبقه‌ی دوم باید بریم؟
علی یقهٔ کت نوک مدادی رنگش را مرتب کرد و گفت:
- آره، این ساختمان سه طبقه داره که هر طبقه‌اش دو واحد داره.
کمند لب‌هایش را غنچه کرد و با لبخند گفت:
- آسانسور هم نداره که!
- این‌جوری هر روزمون با ورزش شروع میشه!
کمند لبخند روی لبش را عمق بخشید تا پدرش متوجه‌ِ غم نشسته در دلش نشود، نمی‌توانست خانه‌ای را بدون مادرش تصور کند، چه خاطره‌ای آن‌جا داشته باشند و چه نداشته باشند؛ اما این واقعیت که زندگی جریان دارد، از فکرش دور نمی‌شد و برای همین، توانسته بود سرپا باقی بماند! دم عمیقی گرفت و نگاهش را به ترک‌های نقش بسته بر روی دیوارهای سفید رنگ، دوخت. هرچه که به طبقه‌ی دوم نزدیک‌تر می‌شد نگاهش، بیشتر اطراف می‌پایید.
- سلام، خوش آمدید.
نگاه کمند به بالا کشیده شد. با دیدن یک زن با چادر گل‌گلی، لبخندی محو بر روی لب نشاند و بعد از این‌که پدرش به زن سلام کرد، او هم با همان تبسم نشسته بر لب، جواب سلام او را داد.
زن پلک محکمی زد و با لبخندی که دندان‌های لمینت شده‌اش را به تصویر می‌کشید، گفت:
- بفرمایید داخل.
علی نگاه سرسری به درب واحد انداخت و بعد از این‌که زن، وارد خانه شد او و کمند هم پا به داخل خانه گذاشتند.
جاکفشی به رنگ سفید، اولین چیزی بود که نگاه کمند را به خود جلب کرد و گلدان‌های سفالی که جلوی پنجره‌ی بزرگ خانه قرار داشت، پروانه‌های قلب او را به پرواز در آورد.
دیدن خانه‌، کمتر از نیم ساعت طول کشید و همه‌چیز باب میل کمند و پدرش بود. وجود سه اتاق در خانه، آشپزخانه نسبتاً بزرگ و پنجره‌هایی که مناسب گلدان‌های کمند بود، به دلشان نشسته و قرار بر این شد که تا آخر هفته، اسباب‌کشی کنند و پا به خانه‌ی جدید بگذارند. خانه‌ای که بر خلاف تصور کمند که خیال می‌کرد دلگیر باشد، پر از نور امید و زندگی بود!
همین‌که کمند و پدرش پایشان را از ساختمان بیرون گذاشتند، کمند زبانی بر روی لبش کشید و گفت:
- خب من برم آموزشگاه.
علی ریموت ماشین را زد و بدون این‌که به سمت کمند بچرخد، گفت:
- چون می‌خوام روی پای خودت بایستی، نمی‌رسونمت. آموزشگاه توی خیابون پشتی این‌جاست، موفق باشی دخترم.
کمند لبخندی بر روی لب نشاند و اجازه داد چال گونه‌اش، خودش را نشان دهد.
- مرسی بابا، خداحافظ.
سپس دستش را بالا آورد و حین این‌که عقب‌عقب گام برمی‌داشت، برای پدرش دستش را تکان داد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

~مَهوا~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
512
2,494
مدال‌ها
2
حین این‌که موهای ریخته شده در پیشانی‌اش را مرتب می‌کرد، عقب گرد کرد و به سمت مؤسسه گام برداشت. برخلاف مؤسسه آب‌رنگ که روز اول کاری‌اش با استرس زیادی به اتمام رسید، امروز هیچ تنشی را در خود احساس نمی‌کرد. هر چه که به آموزشگاه نزدیک‌تر می‌شد، لبخند روی لبش عمق می‌گرفت. با دیدن مرد مکانیک که روبه‌روی آموزشگاه مشغول تعمیر یک ماشین بود، فکری در سرش جرقه زد و بدون آن‌که به تجزیه و تحلیل افکارش بپردازد، به گام‌هایش سرعت بخشید.
مرد مکانیک دستی به پشت گردنش کشید و آچار در دستش را روی زمین گذاشت. کمر صاف کرده و همین‌که به پشت سرش چشم دوخت، کمند را دید. بی‌اختیار لبخندی بر روی لب نشاند و گفت:
- سلام!
کمند آب دهانش را فرو فرستاد و با لبخند زمزمه کرد:
- سلام.
بعد از اتمام حرفش، نگاهش را به ساعت مچی‌اش دوخت. هنوز ربع ساعت به شروع کلاسش فرصت داشت.
- مثل این‌که این‌جا استخدام شدین.
کمند به آرامی نگاهش را به بالا کشید و تابش نور خورشید درون چشم‌هایش باعث شد که اندکی چشم‌هایش را جمع کند و با این حرکت، نگاه مرد را بیشتر به سمت خود کشاند.
- بله.
مرد مکانیک لب‌هایش را بر روی هم فشرد و حین این‌که با انگشت اشاره‌اش، کنار بینی‌اش را می‌خاراند گفت:
- خوبه.
کمند اندکی لب‌هایش را جمع کرد و به جمله‌ای که از زبان او شنیده بود فکر کرد.
- خوبه یعنی چی؟ یعنی خوبه که این‌جا استخدام شدم یا همین‌جوری خوبه؟
با شنیدن صدای مرد، دست از پردازش جمله برداشت و زمزمه کرد:
- بله؟
مرد، دستمال زرد رنگش را که به سیاهی تغییر رنگ داده بود را از جیب شلوار پارچه‌ای‌اش بیرون آورد و مشغول تمیز کردن دست‌هایش شد.
- می‌تونم اسم‌تون رو بپرسم؟
کمند پلک محکمی زد و گفت:
- کمند!
مرد مردمک مشکی چشم‌هایش را به سمت دستبند او سوق داد و گفت:
- اسحاق هستم، از آشنایی‌تون خوش‌بختم.
کمند حین این‌که یک گام به سمت درب آموزشگاه برمی‌داشت، گفت:
- همچنین، ببخشید من الان کلاسم شروع میشه.
اسحاق، دستمال درون دستش را به داخل جیبش هدایت کرد و حین این‌که پی دلیل کوبش قلبش می‌گشت، نگاهش را به کمندی دوخت که وارد آموزشگاه شد.
کمند همین‌که پایش را بر روی اولین پله گذاشت، دم عمیقی گرفت و به گام‌هایش سرعت بخشید. حالِ دلش خوب بود و بی‌دلیل، بهتر هم شده بود. لب‌هایش را محکم بر روی هم فشرد و بعد از زدن چند ضربه به در، گامی به داخل برداشت.
سه دختر نوجوان بر روی صندلی‌ها نشسته بودند و حکیمه، مشغول صحبت کردن با تلفن بود. کمند با لبخند به دخترها چشم دوخت و سپس، به سمت میز حکیمه گام برداشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین