- Nov
- 512
- 2,494
- مدالها
- 2
با شنیدن صدای پدرش، دل از ماه جبین کند و به سمت آشپزخانه گام برداشت. با دیدن ظرف غذاهای آماده، نگاهش را به ساعت روی دیوار دوخت که عدد نه را نشان میداد. دم عمیقی گرفت و بوی خورشت قیمه را درون سی*ن*ه حبس کرد.
- ظرفها رو آماده میکنی کمندِ بابا؟
کمند سرش را به نشانهٔ تأیید بالا و پایین کرد و سپس، به سمت کابینتهای خاکستری رنگ گام برداشت و مشغول برداشتن ظرفهای مورد نیاز شد.
آماده کردن بساط شام و رفتن خالههایش و ماه جبین بعد از شستن ظرفها، دو ساعت طول کشید و حال، خانه در سکوت فرو رفته و تنها لامپ روشن، لامپِ اتاق پدرش بود.
کمند بر روی تخت دراز کشید و گوشیاش را به دست گرفت. با دیدن اعلان قبول شدن درخواست دنبال کردنش، لبخندی بر روی لب نشاند و سریع وارد اینستاگرامش شد. پیج اسحاق، تنها یک پست داشت که آن هم عکس دسته جمعی خودش با بچههای پرورشگاه بود. کمند انگشتهایش را روی عکس قرار داد و آن را زوم کرد، حال به راحتی میتوانست مردی را ببیند که مثل معنیِ اسمش، لبخند میزد. پیراهن چهارخانهی تنش، عجیب به تنش میآمد و کمند، دلیل تپش قلبش را نمیفهمید. کلافه از این تپشی که نمیدانست منشأ آن چیست، پلکهایش را بست و طی یک حرکت، از روی تخت برخاست و چراغ مطالعهاش را روشن کرد. مداد و تخته شاسیاش را از داخل کشوی میزش بیرون آورد و بعد از اینکه نزدیک لامپ نشست، اجازه داد قلب و مدادش هماهنگ شوند و طرحی را بکشند.
آنقدر دستش را بالا و پایین کرد که وقتی به خود آمد، هوا روشن شده و دستهایش سیاه! تخته شاسی را جلوی چشمهایش آورد و حاصل شب زندهداریاش را دید. قلبش دستور کشیدن عکسی را داده که در صفحهی شخصی اسحاق دیده بود. لبخندی کنج لبش نشست و با یادآوری روشن شدن هوا، سریع برگهی روی تخته را تعویض و یکی دیگر از طرحهای نیمهکارهاش را جایگزین آن کرد تا اگر پدرش بیهوا به اتاقش آمد، دلیل بهتری برای شب زندهداریاش داشته باشد.
حین اینکه بدون هیچ هدف خاصی، مداد را بر روی برگه جابهجا میکرد، دلش گرفت. تا به حال چیزی را از پدرش مخفی نکرده بود و حال، این حس به مزاجش خوش نمیآمد؛ البته اگر بنیامین را فاکتور میگرفت!
دم عمیقی گرفت و کش و قوسی به بدنش داد. طرح نصفه نیمهای که اسحاق از او خواسته بود، روبهرویش قرار داشت. عکس انتخابی او، عکسی بود که از بچهها حین شادی پس از گل گرفته و حال کمند، اگر یک روز دیگر برای اتمام کار وقت میگذاشت، تمام میشد.
با ضربهای که به در خورد، دستی به موهایش کشید و سپس زمزمه کرد:
- بله؟
ثانیهای بعد پدرش، با یک نان در دست در چارچوب در نمایان شد و با دیدن چشمهای خسته و سرخ کمند، گامی به جلو برداشت و گفت:
- نخوابیدی کمندم؟
کمند با پشت دست، پلکهای خستهاش را لمس کرد و گفت:
- نه، خوابم نبرد.
- ظرفها رو آماده میکنی کمندِ بابا؟
کمند سرش را به نشانهٔ تأیید بالا و پایین کرد و سپس، به سمت کابینتهای خاکستری رنگ گام برداشت و مشغول برداشتن ظرفهای مورد نیاز شد.
آماده کردن بساط شام و رفتن خالههایش و ماه جبین بعد از شستن ظرفها، دو ساعت طول کشید و حال، خانه در سکوت فرو رفته و تنها لامپ روشن، لامپِ اتاق پدرش بود.
کمند بر روی تخت دراز کشید و گوشیاش را به دست گرفت. با دیدن اعلان قبول شدن درخواست دنبال کردنش، لبخندی بر روی لب نشاند و سریع وارد اینستاگرامش شد. پیج اسحاق، تنها یک پست داشت که آن هم عکس دسته جمعی خودش با بچههای پرورشگاه بود. کمند انگشتهایش را روی عکس قرار داد و آن را زوم کرد، حال به راحتی میتوانست مردی را ببیند که مثل معنیِ اسمش، لبخند میزد. پیراهن چهارخانهی تنش، عجیب به تنش میآمد و کمند، دلیل تپش قلبش را نمیفهمید. کلافه از این تپشی که نمیدانست منشأ آن چیست، پلکهایش را بست و طی یک حرکت، از روی تخت برخاست و چراغ مطالعهاش را روشن کرد. مداد و تخته شاسیاش را از داخل کشوی میزش بیرون آورد و بعد از اینکه نزدیک لامپ نشست، اجازه داد قلب و مدادش هماهنگ شوند و طرحی را بکشند.
آنقدر دستش را بالا و پایین کرد که وقتی به خود آمد، هوا روشن شده و دستهایش سیاه! تخته شاسی را جلوی چشمهایش آورد و حاصل شب زندهداریاش را دید. قلبش دستور کشیدن عکسی را داده که در صفحهی شخصی اسحاق دیده بود. لبخندی کنج لبش نشست و با یادآوری روشن شدن هوا، سریع برگهی روی تخته را تعویض و یکی دیگر از طرحهای نیمهکارهاش را جایگزین آن کرد تا اگر پدرش بیهوا به اتاقش آمد، دلیل بهتری برای شب زندهداریاش داشته باشد.
حین اینکه بدون هیچ هدف خاصی، مداد را بر روی برگه جابهجا میکرد، دلش گرفت. تا به حال چیزی را از پدرش مخفی نکرده بود و حال، این حس به مزاجش خوش نمیآمد؛ البته اگر بنیامین را فاکتور میگرفت!
دم عمیقی گرفت و کش و قوسی به بدنش داد. طرح نصفه نیمهای که اسحاق از او خواسته بود، روبهرویش قرار داشت. عکس انتخابی او، عکسی بود که از بچهها حین شادی پس از گل گرفته و حال کمند، اگر یک روز دیگر برای اتمام کار وقت میگذاشت، تمام میشد.
با ضربهای که به در خورد، دستی به موهایش کشید و سپس زمزمه کرد:
- بله؟
ثانیهای بعد پدرش، با یک نان در دست در چارچوب در نمایان شد و با دیدن چشمهای خسته و سرخ کمند، گامی به جلو برداشت و گفت:
- نخوابیدی کمندم؟
کمند با پشت دست، پلکهای خستهاش را لمس کرد و گفت:
- نه، خوابم نبرد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: