جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [رمان په ژاره] اثر « میم.ز کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط ~مَهوا~ با نام [رمان په ژاره] اثر « میم.ز کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,894 بازدید, 115 پاسخ و 29 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [رمان په ژاره] اثر « میم.ز کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ~مَهوا~
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ~مَهوا~
موضوع نویسنده

~مَهوا~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
512
2,494
مدال‌ها
2
با شنیدن صدای پدرش، دل از ماه جبین کند و به سمت آشپزخانه گام برداشت. با دیدن ظرف غذاهای آماده، نگاهش را به ساعت روی دیوار دوخت که عدد نه را نشان می‌داد. دم عمیقی گرفت و بوی‌ خورشت قیمه را درون سی*ن*ه حبس کرد.
- ظرف‌ها رو آماده می‌کنی کمندِ بابا؟
کمند سرش را به نشانهٔ تأیید بالا و پایین کرد و سپس، به سمت کابینت‌های خاکستری رنگ گام برداشت و مشغول برداشتن ظرف‌های مورد نیاز شد.
آماده کردن بساط شام و رفتن خاله‌هایش و ماه جبین بعد از شستن ظرف‌ها، دو ساعت طول کشید و حال، خانه در سکوت فرو رفته و تنها لامپ روشن، لامپِ اتاق پدرش بود.
کمند بر روی تخت دراز کشید و گوشی‌اش را به دست گرفت. با دیدن اعلان قبول شدن درخواست دنبال کردنش، لبخندی بر روی لب نشاند و سریع وارد اینستاگرامش شد. پیج اسحاق، تنها یک پست داشت که آن هم عکس دسته جمعی خودش با بچه‌های پرورشگاه بود. کمند انگشت‌هایش را روی عکس قرار داد و آن را زوم کرد، حال به راحتی می‌توانست مردی را ببیند که مثل معنیِ اسمش، لبخند می‌زد. پیراهن چهارخانه‌ی تنش، عجیب به تنش می‌آمد و کمند، دلیل تپش قلبش را نمی‌فهمید. کلافه از این تپشی که نمی‌دانست منشأ آن چیست، پلک‌هایش را بست و طی یک حرکت، از روی تخت برخاست و چراغ مطالعه‌اش را روشن کرد. مداد و تخته شاسی‌اش را از داخل کشوی میزش بیرون آورد و بعد از این‌که نزدیک لامپ نشست، اجازه داد قلب و مدادش هماهنگ شوند و طرحی را بکشند.
آن‌قدر دستش را بالا و پایین کرد که وقتی به خود آمد، هوا روشن شده و دست‌هایش سیاه! تخته شاسی را جلوی چشم‌هایش آورد و حاصل شب زنده‌داری‌اش را دید. قلبش دستور کشیدن عکسی را داده که در صفحه‌ی شخصی اسحاق دیده بود. لبخندی کنج لبش نشست و با یادآوری روشن شدن هوا، سریع برگه‌ی روی تخته را تعویض و یکی دیگر از طرح‌های نیمه‌کاره‌اش را جایگزین آن کرد تا اگر پدرش بی‌هوا به اتاقش آمد، دلیل بهتری برای شب زنده‌داری‌اش داشته باشد.
حین این‌که بدون هیچ هدف خاصی، مداد را بر روی برگه جابه‌جا می‌کرد، دلش گرفت. تا به حال چیزی را از پدرش مخفی نکرده بود و حال، این حس به مزاجش خوش نمی‌آمد؛ البته اگر بنیامین را فاکتور می‌گرفت!
دم عمیقی گرفت و کش و قوسی به بدنش داد. طرح نصفه نیمه‌ای که اسحاق از او خواسته بود، روبه‌رویش قرار داشت. عکس انتخابی او، عکسی بود که از بچه‌ها حین شادی پس از گل گرفته و حال کمند، اگر یک روز دیگر برای اتمام کار وقت می‌گذاشت، تمام می‌شد.
با ضربه‌ای که به در خورد، دستی به موهایش کشید و سپس زمزمه کرد:
- بله؟
ثانیه‌ای بعد پدرش، با یک نان در دست در چارچوب در نمایان شد و با دیدن چشم‌های خسته و سرخ کمند، گامی به جلو برداشت و گفت:
- نخوابیدی کمندم؟
کمند با پشت دست، پلک‌های خسته‌اش را لمس کرد و گفت:
- نه، خوابم نبرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

~مَهوا~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
512
2,494
مدال‌ها
2
علی پاسخی برای حرف کمند پیدا نکرد. بی‌حرف، سرش را پایین انداخت و حین این‌که به سمت آشپزخانه گام برمی‌داشت، گفت:
- بیا صبحانه کمندم.
کمند، با رفتن پدرش بغض نشسته در گلویش را فرو فرستاد و سپس برخاست. نگاهش را به عقربه‌های ساعت که عدد شش را نشان می‌داد، دوخت. می‌توانست دو‌ساعتی را بخوابد و بعد، مشغول کشیدن طرح سفارشی اسحاق شود.
کش و قوسی به بدنش داد و راهی سرویس بهداشتی که درب آن، در نزدیکی درب ورودی خانه قرار داشت، شد. دست‌هایش را پر از آب کرد و محکم به صورتش پاشید. لبخندی به صورت رنگ پریده‌اش در آیینه زد و بعد از خشک کردن قطرات آب نشسته بر صورتش، به سمت آشپزخانه گام برداشت. ذهنش تهی بود و قلبش، تند تند می‌کوبید. برای کشیدن طرح، عجله و از همه مهم‌تر، شوق داشت. با دست راستش، بازوی دست چپش را لمس کرد و به پدرش چشم دوخت که در سکوت، مشغول خوردن صبحانه بود.
علی وقتی نگاه خیره‌ی کمند را بر روی خود حس کرد، سرش را بالا آورد و با لبخند گفت:
- چی‌شده کمندم؟
کمند گامی به جلو برداشت و بعد از بالا پراندن شانه‌هایش گفت:
- داشتم تو دلم قربون صدقه‌ات می‌رفتم.
علی با شنیدن این حرف، لبخند روی لبش عمق گرفت و بعد از این‌که کمند، بر روی صندلی نشست، گونه‌ی آن را میان انگشت‌های خود اسیر کرد و گفت:
- شیرین زبون شدی!
سپس، لقمه‌ی نان و پنیر در دستش را به سمت کمند گرفت و ادامه داد:
- صبحانه‌ات رو کامل بخور و بعد بگیر بخواب، امروز دیرتر میام چون عصر با والدین بچه‌ها جلسه دارم، ناهارت هم سر وقت بخوری!
کمند لقمه را از دست پدرش گرفت و حین این‌که زیر لب، چشمی می‌گفت، آن را داخل دهانش گذاشت. علی، از روی صندلی برخاست و به سمت اتاق گام برداشت تا آماده شود. با رفتنش، کمند نفس عمیقی کشید و دستش را به زیر چانه‌اش هدایت و به این فکر کرد که بعد از رفتن پدرش، چه کند؟ با یادآوری این که مادرش، همیشه کارهایش را بر روی کاغذ می‌نوشت، بشکنی در هوا زد و سپس، استکان چایی را به لب‌هایش نزدیک و مقداری از آن را نوشید. صدای خداحافظی پدرش را شنید و دقایقی بعد، دست از خوردن صبحانه کشید، از روی صندلی برخاست و به قصد برداشتن کاغذ و مداد، راهی اتاقش شد. بعد از پیدا کردن آن‌ها، مجدد به آشپزخانه برگشت، کاغذ را بر روی میز گذاشت و بعد از پخش کردن آهنگ، شروع به نوشتن لیست کارهایی کرد که امروز می‌بایست انجام دهد.
( کی رود رخ ماهت از نظرم
به غیر نامت، کی نام دگر ببرم
اگر تو را جویم، حدیث دل گویم، بگو کجایی؟ )
انتهای مداد را به دهانش نزدیک و سپس، لیستی که نوشته بود را زیر لب خواند:
- شستن ظروف صبحانه، پختن ناهار، کشیدن تابلو، گذاشتن پست جدید توی اینستاگرام، تمیز کردن کمد لباس‌ها.
( یک دم از خیال من نمی‌روی ای غزالِ من
دگر چه پرسی ز حال من
تا هستم من، اسیر کوی توام
به آرزوی توام
مگر تو را جویم، حدیث دل گویم، بگو کجایی؟ )
آهنگ، با وجود این که حس غم داشت؛ اما قلبش را لبریز از حس خوب می‌کرد، شاید چون خیال می‌کرد که اگر مادرش می‌شنید، حتماً به صدای شجریان گوش می‌داد.
دم عمیقی گرفت و بعد از این‌که چیز دیگری برای نوشتن به ذهنش نرسید، مشغول به کار شد تا هرچه زودتر، تیک خوردن لیستش را ببیند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

~مَهوا~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
512
2,494
مدال‌ها
2
***
آب دهانش را فرو فرستاد و به صفحهٔ گوشی‌اش چشم دوخت. استرس، بیخ گلویش را گرفته و نفس کشیدن را برای او سخت کرده بود. دستی به زیر مقنعه‌ی مشکی‌اش کشید و اجازه داد، باد پاییزی به زیر گلویش بخورد و کمی از التهاب درون او بکاهد.
تابلو و طراحی سیاه و سفیدی که از اسحاق کشیده بود را در دستش جا‌به‌جا کرد و مجدد به ساعت چشم دوخت. نیم ساعت تا شروع کلاسش فرصت داشت و حال، سر چهارراه پشت یک درخت ایستاده بود و داشت به این فکر می‌کرد که طرح سیاه و سفید را به اسحاق بدهد یا نه!
- بگم به‌خاطر چی این لامصب رو کشیدم؟ آخه چرا ملعون شدی کمند!
با حرص پلک‌هایش را بر روی هم فشرد و دم عمیقی گرفت. با جرقه زدن چیزی در ذهنش، زیر لب گفت:
- ایول، میرم میگم این رو به‌خاطر این کشیدم که من رو با فضای اون پرورشگاه آشنا کردین و باعث شدین که تجربه جدیدی کسب کنم.
بعد از اتمام حرفش، نگاهش را به آسمان دوخت و گفت:
- آره ارواح عمم، من یه کادو هم نگرفتم ببرم اون‌جا، بعد تجربه جدید داده بهم؟
قبل از این‌که دستش را مشت کند و محکم بر روی پیشانی‌اش بکوبد، دل از سایه‌ی درخت کَند و به سمت تعمیرگاه اسحاق گام برداشت. هر قدمش با بیشتر شدن استرسش همراه بود و او برای رهایی از این وضعیت، تند تند نفس می‌کشید و زیر لب می‌گفت:
- بمیری کمند، آدم باش!
به دو قدمی مغازه رسیده بود و به خوبی می‌توانست، بوی روغن را حس کُند. تابلو را در دستش جابه‌جا و به ساعت گوشی‌اش چشم دوخت، آن‌قدر دست دست کرده بود که تنها ربع ساعت تا شروع کلاسش فرصت داشت. آخرین دم عمیقش را گرفت و بعد از آرام گرفتن قلبش، زبانی بر روی لبش کشید و فاصله‌ی باقی مانده با مغازه را طی کرد.
اسحاق، مشغول تمیز کردن دست‌هایش با پارچه‌ی زرد رنگ بود و همین‌که حضور کمند را حس کرد، لبخندی بر روی لب نشاند و از انتهای مغازه، به سمت کمند گام برداشت.
- سلام.
کمند لبخندی زد و حین این‌که تابلو را به سمت اسحاق می‌گرفت، گفت:
- سلام، بفرمایید.
اسحاق، پارچه‌ی درون دستش را بر روی صندوق عقب ماشین درون تعمیرگاه گذاشت و با خنده گفت:
- مثل این‌که خیلی عجله دارین، خوب هستین؟
کمند حین این‌که در دل به خودش ناسزا می‌گفت، با شرمندگی لب زد:
- شرمنده، ربع ساعت دیگه کلاسم شروع میشه و برای همین یه‌کم عجله دارم. ممنون شما خوب هستین؟
اسحاق، تابلو را از دست کمند گرفت و حین این‌که به پاکت کوچک‌تر روی کاغذِ تابلو، نگاه می‌کرد، گفت:
- ممنون من هم خوبم، این چیه؟
کمند آب دهانش را فرو فرستاد و حین این‌که همان جمله‌ای را که تمرین کرده بود را به اسحاق تحویل می‌داد، در دل گفت:
- یا قمر بنی هاشم، خودت کمکم کن ضایع نشم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

~مَهوا~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
512
2,494
مدال‌ها
2
اسحاق که از کادویی که گرفته بود، راضی به نظر می‌رسید، با لبخندی که عمق گرفته و چین و چروک‌های گوشه‌ی چشمش را به رخ کمند می‌کشید، گفت:
- نمی‌دونم جواب این محبت‌تون رو چه‌جوری بدم.
- نیازی به جبران نیست!
بعد از اتمام حرفش، کمند گامی به عقب برداشت و گفت:
- خب، کلاسم دیر میشه، خدانگهدار.
- صبر کنین.
کمند لپش را از داخل دهان گاز گرفت‌. انگار قرار بود امروز، استرس زیادی را تحمل کند. اسحاق، دستش را به سمت پارچه‌ی زرد رنگ برد و آن را به سمت کمند گرفت.
- شما هنر دست‌تون رو به من هدیه دادین و من، برای جبران زحمات‌تون، هنرِ دست خودم رو بهتون هدیه میدم هرچند که، هنر شما ارزش بیشتری داره‌‌.
کمند با دیدن پارچه، چشم‌هایش ستاره باران شده و با ذوق وصف ناپذیری، گفت:
- هدیه چیزی نیست که بشه براش ارزش گذاشت، چون یه نیت خالصانه پشت اونه!
سپس، پارچه را از اسحاق گرفت و بعد از این‌که مجدد خداحافظی کرد، به سمت آموزشگاه گام برداشت. از همان روزی که پا به این آموزشگاه گذاشته بود، چشمش به دنبال این دستمال بوده و حال با داشتنش، احساس غرور می‌کرد. لبخند دندان‌نمای روی لبش، گویای حالِ خوبش بود و پله‌های آموزشگاه را درحالی بالا می‌رفت که در ذهنش، رویای دیگری را شکل می‌داد؛ رویایی که از او، یک کمند جدید می‌ساخت!
***
« فصل هفتم: آرزوی برآورده شده! »
روزی فرا رسیده بود که کمند، قول رفتن به پرورشگاه آن هم با یک کادو را به خود داده بود. به‌خاطر این‌که، اکثر بچه‌های آن‌جا به مدرسه می‌رفتند، مجبور شد که عصر را برای رفتن انتخاب کند.
جلوی آیینه اتاقش ایستاد و مانتوی پاییزی چهارخانه‌اش را جلوی خود گرفت. کمی خودش را به راست متمایل کرد و قبل از این‌که مجدد، آن را بررسی کند، صدای زنگ گوشی‌اش، باعث شد که چشم از آیینه بگیرد و به میز کنار آن بدوزد. نام اسحاق بر روی گوشی‌اش نقش بسته بود. گوشه‌ی لبش را به دندان گرفت و تماس را جواب داد.
- بله؟
- سلام خوب هستین؟
گامی به عقب برداشت و بر روی تخت نشست. دست راستش را بر روی زانویش گذاشت و گفت:
- سلام، ممنونم شما خوبین؟
- ممنون، امروز کلاس ندارین درسته؟
چشم‌های کمند درشت شده و سوالی در سرش، نمایان شد. او از کجا متوجه شده بود که امروز کلاس ندارد؟
آب دهانش را فرو فرستاد و گفت:
- نه ندارم، چیزی شده؟
مکث کوتاه اسحاق، باعث شد ضربان قلب کمند بالا برود؛ از او چه می‌خواست که مکث کرده بود؟
- میشه امروز عصر همدیگه رو ببینیم؟
کمند پلک محکمی زد و قبل از این‌که جوابی بدهد، اسحاق پاسخ داد:
- سفارش جدید داشتم، می‌خواستم حضوری شما رو ببینم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

~مَهوا~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
512
2,494
مدال‌ها
2
خیالِ کمند راحت شد و نفس حبس شده‌اش را آزاد کرد.
- امروز می‌خواستم برم پرورشگاه، فکر نکنم فرصتی باقی بمونه.
- خب پس همدیگه رو پرورشگاه می‌بینیم، ساعت چند میرین؟
کمند از روی تخت برخاست و حین این‌که مجدد مانتوی انتخابی‌اش را جلوی آیینه برانداز می‌کرد، گفت:
- ساعت چهار.
- خب پس، فعلاً.
و سپس صدای بوق در گوشش پیچید. گوشی را جلوی صورتش گرفت و با بهت گفت:
- چرا نذاشت خداحافظی کنم؟ یعنی سفارشش این‌قدر مهمِ که زمان براش ارزش داره؟
گوشه‌ی لبش را بالا انداخت و به رنگ مانتو چشم دوخت. ترکیبی از بنفش کم‌رنگ و پررنگ بود و اگر آن را با یک شال مشکی می‌پوشید، خوب می‌شد. قبل از این‌که ایرادی در لباس‌های انتخابی‌اش پیدا کند، آن‌ها را پوشید و بدون هیچ وسواس خاصی، تنها یک رژ بر لب‌هایش نشاند. به یاد اولین دیدارش با بنیامین افتاد، چه‌قدر بچگانه رفتار می‌کرد! با حرص پلک‌هایش را بر روی هم فشرد و لعنتی زیر لب گفت. گذشته چیزی بود که هرگاه به آن فکر می‌کرد، دلش می‌خواست سرش را از تنش جدا کُند.
دم عمیقی گرفت و بعد از این‌که چند پاف ادکلن به خود زد، با دقت موهایش را زیر شالش مخفی کرد. از ظاهر خود راضی بود و دلیلی برای آرایش بیشتر پیدا نمی‌کرد!
بسته‌‌ای که کاغذ کادوی خاکستری داشت، روی تخت به او چشمک زد. به سمتش گام برداشت و مجدد، درست بسته‌بندی شدن آن را، بررسی کرد. درون این جعبه، چندین کتاب بود که می‌خواست به بچه‌های پرورشگاه هدیه بدهد. هرچه فکر کرد، کادویی که مطابق سلیقهٔ همه‌ی بچه‌های آن‌جا باشد، به ذهنش نرسید. هرچند ممکن بود الان هم، چندین بچه از این کادو خوشحال نشوند؛ اما تا توانسته بود، از انواع ژانرها کتاب خریده بود تا بتواند، شادی بیشتری در آن‌ها ایجاد کند.
با شنیدن صدای در، جعبه را روی تخت گذاشت و گفت:
- بله؟
درب به آرامی باز و قامت پدرش نمایان شد.
- داری میری پرورشگاه؟
- آره.
علی گامی به داخل اتاق برداشت و یک لیست خرید به سمت کمند گرفت.
- بعد از این‌که کارت تموم شد، لطفا این‌ها رو هم بخر، کارهای مدرسه زیاده و نمی‌تونم برای خرید برم.
کمند راضی از این‌که می‌تواند تجربه‌ی خرید، یک نفره را کسب کند لبخند دندان‌نمایی زد و گفت:
- حتماً، چیز دیگه‌ای لازم ندارین؟
- خودکارهای مدرسه هم تموم شده، یه بسته خودکار آبی هم بگیر.
کمند حین این‌که نگاهی به لیست درون دستش می‌انداخت، به سمت میزش گام برداشت و بعد از به دست گرفتن یک مداد، چیزی که پدرش می‌خواست را هم به آن لیست اضافه کرد.
برداشتن وسیله‌ها گرفتن اسنپ و رسیدن به پرورشگاه تنها نیم ساعت طول کشید و کمند، حال رأس ساعت چهار جلوی درب آن‌جا ایستاده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

~مَهوا~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
512
2,494
مدال‌ها
2
جعبه‌ی درون دستش بیش از اندازه سنگین بود و برای همین، دو دستی آن‌را گرفته بود. در دل دعا می‌کرد که ای کاش نگهبان، نگاهی به بیرون می‌انداخت و جعبه را از دست او می‌گرفت. ناگهان سایه‌ی کسی را کنارش دید و ثانیه‌ای بعد، جعبه از دست او گرفته شد.
کمند سرش را به راست چرخاند و اسحاق را دید که کنار او با لبخند ایستاده بود. بند افتاده‌ی کیفش را بر روی شانه‌اش مرتب کرد و گفت:
- سلام.
اسحاق نگاهی به چشم‌های کمند انداخت و گفت:
- سلام، چرا از راننده نخواستین که جعبه رو پایین بیاره؟
کمند دم عمیقی گرفت. بوی محو ادکلنی که به مشامش خورد، لبخند بر لبش نشاند. این مرد، همه‌چیزش با بقیه فرق می‌کرد، البته بقیه شامل بنیامین می‌شد!
- دوست ندارم کسی، کاری که من باید انجام بدم رو انجام بده، الان هم این جعبه دست شماست حس خوبی ندارم.
اسحاق، با چشم‌های مشکی‌اش تمام اجزای صورت کمند را بررسی کرد و بعد گفت:
- خدا از همون اول، مهر نقاش بودن رو به پیشونیت چسبونده بود!
کمند با دهان باز به او چشم دوخت. چرا یک‌دفعه او را مفرد خطاب کرده بود؟ و از همه مهم‌تر، چرا بحث را عوض کرد؟
- نمی‌خوای بدونی چرا؟
کمند آب دهانش را فرو فرستاد و حین این‌که اندکی به عقب گام برمی‌داشت تا فاصله‌ی کمی که بین‌شان بود را، بیشتر کند، گفت:
- بله، ببخشید حواسم پرت شد.
اسحاق کمی سرش را به سمت چپ متمایل کرد و لبخندی، متفاوت از سایر لبخندهایش، به لب نشاند. به گونه‌ای به کمند خیره شده بود که انگار، شاهکار خلقت است!
- کک و‌ مک‌های روی گونه‌هات، مثل این می‌مونن که خدا قطره‌های رنگش رو پاشیده تا به همه بگه، این مخلوق من قراره نقاش بشه، این هم نشونه‌اش!
زمان برای کمند ایستاد، قلبش تند تند کوبید و نفس، در سی*ن*ه‌اش حبس شد. این مرد امروز آمده بود که او را دیوانه کند، نه این‌که سفارش تابلو بدهد!
اسحاق که تعجب کمند را دید، آب دهانش را فرو فرستاد و گفت:
- خب توی این جعبه چیه که این‌قدر سنگینه؟
کمند از فکر حرفی که ثانیه‌ای قبل شنیده بود، بیرون آمد و با شرمندگی گفت:
- کتابه، ببخشید!
اسحاق گامی به جلو برداشت و کمند هم، دل از آن نقطه‌ی زمین کَند و همراه با او، به سمت پرورشگاه رفت.
- چرا معذرت خواهی می‌کنی؟ چون جعبه سنگینه؟
- چون کاری که من باید انجام بدم رو، شما انجام می‌دین!
اسحاق ثابت ایستاد، بدون این‌که به او نگاه کند و محو چشم‌هایش شود،‌ گفت:
- هیچ‌وقت بابت این مورد، از من عذرخواهی نکن!
و سپس، به گام‌هایش سرعت بخشید و وارد پرورشگاه شد. کمند زبانی بر روی لب‌هایش کشید، احساس گرما می‌کرد با این‌که اصلاً هوا گرم نبود. اگر نغمه این‌جا بود، می‌گفت آفتاب خورده به سر اسحاق و هذیان می‌گوید، ولی حال نه نغمه این‌جا بود، نه آفتاب و نه حتی حرف‌هایش، بوی هذیان می‌داد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

~مَهوا~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
512
2,494
مدال‌ها
2
سرش را به طرفین تکان داد و سپس، مسیر باقی‌مانده تا درب پرورشگاه را طی کرد. در چارچوب در ایستاد و محو تصویر روبه‌رویش شد. بچه‌ها به دور اسحاق حلقه زده بودند و لبخند، بر روی لب‌ همه‌ی آن‌ها، دیده می‌شد.
- سلام، خوش اومدید!
با شنیدن صدای نگهبان، کمند دل از تصویر روبه‌رویش کَند و به سمت نگهبان چرخید. جواب سلام او را با خوش‌رویی داد و بعد، به سمت اسحاق گام برداشت. بچه‌ها با دیدن او، از اسحاق فاصله گرفتند و حال کمند، دقیقاً دوشادوش اسحاق ایستاده بود.
جعبه‌ به دست نگهبان سپرده شد و بچه‌ها، برای کشف این‌که درون آن، چه نهفته است، به دنبال او راهی ساختمان اصلی شدند.
کمند از این‌که با اسحاق، در محوطه تنها مانده بود، احساس معذب بودن به او دست داد. دست‌هایش را در هم قلاب کرد و نگاهش به اطراف سوق داد.
- قشنگه نه؟
بدون این‌که به سمت اسحاق بچرخد، پاسخ داد:
- چی؟
- این‌جا.
- آره، قشنگه.
کمند، با دیدن توپی که به سمتش قِل می‌خورد، گامی به جلو برداشت و بعد از به دست گرفتن توپ، به دنبال بچه‌ای گشت که این توپ را به سمت او پرتاب کرده بود.
- اون‌جاست!
رد انگشت اشاره‌ی اسحاق را گرفت و به پسری رسید که قبلاً هم او را مشغول مطالعه دیده بود. ظاهراً او، به دنبال کشف کادوی درون جعبه نرفته و به تنهایی مشغول بازی کردن با خود بود. لبخند روی لبش نشاند و به سمتش گام برداشت. پسر با دیدن او، بر روی نیمکت نشست و کتابش را به دست گرفت. کمند، توپ را جلوی پای او گذاشت و کنارش نشست.
- نمی‌خواستی ببینی توی اون جعبه چیه؟
پسر که گویا متوجهِ حرف زدن کمند نشده بود، کتابش را ورق زد و به تصاویر آن خیره شد.
- ناشنواست!
با شنیدن این حرف از جانب اسحاق، اشک در چشم‌های کمند حلقه زد چرا که به یاد مادرش افتاد.
- چیزی شده؟
نگاهش را بالا گرفت و به چشم‌های اسحاق خیره شد. نگرانی در تیله‌های مشکین‌اش جولان می‌داد. لب‌هایش را محکم بر روی هم فشرد و سرش را به طرفین تکان داد.
- نه.
سپس از روی نیمکت برخاست، جلوی پای پسر زانو زد و دستش را جلوی چشم‌هایش تکان داد. نگاه پسر که به بالا کشیده شد، کمند با زبان اشاره به او گفت:
- اسمت چیه؟
برق شادی در چشم‌های پسر، پدیدار شد؛ چرا که کسی را پیدا کرده که زبان حرف زدن با او را بلد بود.
- امیر!
کمند، کتاب در دست او را بست و گفت:
- نمی‌خوای بری پیش بقیه بچه‌ها تا ببینی توی جعبه چیه؟
پسر سرش را به طرفین تکان داد و با همان زبان اشاره گفت:
- نه!
- چرا؟
غم در چشم‌های آبیِ او نشست. سرش را پایین انداخت و با انگشت‌های دستش بازی کرد. گویا قصد جواب دادن نداشت!
اسحاق کنار کمند، روی زمین زانو زد و با تعجب گفت:
- زبون اشاره بلدی؟
کمند که از نگاه کردن به چشم‌های او واهمه داشت و ذهنش را به سمت حرف‌های او می‌کِشاند، بدون این‌که به او بنگرد، گفت:
- آره!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

~مَهوا~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
512
2,494
مدال‌ها
2
بعد از اتمام حرفش، دستش را به زیر چانه‌ی گرد پسر گذاشت و سرش را بالا آورد.
- نمی‌خوای بری؟
- نه، چون نمی‌فهمم چی میگن، چرا می‌خندن و این اذیتم می‌کنه!
کمند دم عمیقی گرفت. به خوبی غم نشسته در چشم‌های امیر را درک می‌کرد. آب دهانش را فرو فرستاد و ادامه داد:
- چون می‌خندن، تو اذیت میشی؟
- چون نمی‌دونم به چی می‌خندن، اذیتم میشم!
بعد از اتمام حرفش، دستش را بر روی ساعدِ کمند گذاشت و چانه‌اش را از حصار انگشت‌های او آزاد کرد. کتابش را به دست گرفت و به سمت ساختمان رفت.
کمند دست‌هایش را به نیمکت رساند تا از افتادنش جلوگیری کند. پاهایش سست شده بود و هیچ انرژی برای مخفی کردن حالش، در درونش احساس نمی‌کرد.
- حالت خوبه؟
پلک‌هایش را بست و به این وضعیتی که در دامش افتاده بود، لعنت فرستاد. چرا باید اسحاق این‌جا می‌بود؟ نزدیک شدن دست اسحاق را به دست‌هایش حس کرد؛ برای همین سریع پلک‌هایش را گشود و با باقی‌ماندهٔ انرژی که در پاهایش باقی مانده بود، از روی زمین برخاست و بر روی نیمکت نشست. باد وزید و توپ را از روی نیمکت به پایین انداخت. اسحاق دستی به ته ریشش کشید و نگاهش را از کمند گرفت. دیدن چشم‌های خیس او، اذیتش می‌کرد.
کمند دستی به صورتش کشید و زمزمه کرد:
- چرا اون‌هایی که سالمن، حالِ یه معلول رو درک نمی‌کنن؟
اسحاق، راضی از این‌که بالاخره او حرفی زده بود، از روی زمین برخاست و کنار کمند، روی نیمکت نشست.
- چون هیچ‌ک.س، نمی‌تونه دردی که یکی دیگه رو کشیده کامل درک کنه!
- پس چرا بهمون میگن آدم؟ این‌جوری که ما آدم نیستیم!
اسحاق دست‌هایش را در هم قلاب کرد و نگاه کمند، به لباس چهار‌خانه‌ی او افتاد.
- زبان اشاره رو از کجا یاد گرفتی؟
اسحاق، جوابی برای حرف او پیدا نکرد و می‌خواست با تغییر دادن موضوعی که درباره آن حرف می‌زدند، ذهن کمند را از امیر و ناشنوا بودنش، دور کُند.
- مادرم ناشنوا بود!
اسحاق لال شد چرا که غم نشسته در صدای کمند، اجازه‌ی حرف زدن را به او نمی‌داد.
کمند دست‌هایش را در هم قلاب کرد و دم عمیقی گرفت. اندوهش را مخفی کرد تا ضعیف به نظر نرسد! زبانی بر روی لبش کشید و گفت:
- سفارش تابلو می‌خواستین بدین؟
اسحاق با انگشت اشاره‌اش، شقیقه‌اش را خاراند و گفت:
- راستش نه!
کمند جا خورد، کمی به سمت او متمایل شد و با بهت گفت:
- نه؟
اسحاق لبخندی بر روی لب نشاند و گفت:
- این‌جا قشنگه، نه؟
کمند گوشه‌ی لبش را اندکی بالا داد و لب زد:
- متوجه نمیشم!
- چی رو؟
- این‌که چرا می‌خواستین من رو ببینین!
به خوبی، دم عمیقی که اسحاق گرفت را حس کرد. این مرد چه چیزی را از او مخفی می‌کرد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

~مَهوا~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
512
2,494
مدال‌ها
2
- مهم نیست!
کمند آب دهانش را فرو فرستاد. نمی‌دانست چه بگوید، اگر نغمه این‌جا بود حتماً می‌گفت این مرد، قصد دزدیدن کمند و فروختن کلیه‌هایش را دارد!
در دل، لعنتی به تفکرات نغمه فرستاد و دم عمیقی گرفت‌. سکوت بین‌شان طولانی‌تر از حد انتظار شده بود. اسحاق در دوراهی گیر کرده و کمند، خودش را مشغول دیدن محوطه کرده بود. با شنیدن صدای پا، اسحاق از روی نیمکت برخاست و ثانیه‌ای بعد، با یک مرد میانسال شروع به احوال‌پرسی کرد.
کمند، به تبعیت از او دل از دیدن محوطه کَند و برخاست. ظاهراً مرد با اسحاق آشنایی دیرینه‌ای داشت، چرا که به مدت چند دقیقه همدیگر را در آغوش گرفته بودند و کمند، با دست‌هایی گره خورده مشغول دیدن این صحنه بود.
بالاخره اسحاق، دل از آغوش مرد کَند و دستش را بر شانه‌ی او گذاشت، سپس به سمت کمند چرخید و گفت:
- ایشون مسئول این‌جا هستن!
کمند به رسم ادب، لبخند محوی بر لب نشاند و گفت:
- سلام.
مرد، جواب سلام او را با خوش‌رویی داد و حین این‌که لبهٔ کت خاکستری‌اش را به هم دیگر نزدیک می‌کرد، گفت:
- شما همون نقاش هستین درسته؟
- بله!
مسئول پروشگاه، گامی به عقب برداشت و از اسحاق فاصله گرفت، سپس با همان لبخندی که جز جدا نشدنی از صورتش بود، گفت:
- می‌خواین ببینین تابلوتون، کجای پرورشگاه قرار گرفته؟
برق شادی در چشم‌های کمند پدیدار گشت، چرا که هم می‌توانست داخل ساختمان را ببیند و هم، بفهمد که اثر دستش، کجا قرار گرفته.
- حتماً.
مرد به آرامی دستش را بر روی شانه‌ی اسحاق گذاشت و گفت:
- پسرم ممنون میشم که راهنمایی‌شون کنی.
سپس رو به کمند کرد و ادامه داد:
- من باید برم و سعادت این‌که پرورشگاه رو به شما نشون بدم نداشتم امیدوارم مجدد به این‌جا بیاین و من بتونم به درستی ازتون پذیرایی کنم، خدانگهدار.
کمند تنها فرصت کرد که یک خداحافظی ساده بر لب جاری کند چرا که مرد، با سرعت از آن‌ها فاصله گرفت و رفت.
اسحاق، دستی به پشت گردنش کشید و سپس، پایین لباسش را به دست گرفت و آن را صاف کرد.
- خب بریم؟
- بریم.
سپس، دوشادوش هم به سمت درب اصلی ساختمان گام برداشتند. کمند از این‌که کنار اسحاق راه می‌رفت، کمی معذب بود و برای همین، از سرعت گام‌هایش کاست تا کمی با فاصله از او راه برود؛ اما اسحاق، وقتی که کوتاه شدن گام‌های کمند را دید، قدم‌های خودش را هم با او هماهنگ کرد!
درب ساختمان به دست اسحاق باز شد و خودش را کمی عقب کشید تا ابتدا کمند وارد ساختمان شود. همین‌که کمند پایش را به آن‌جا گذاشت، تابلویی که هنر دستش بود، به چشمش خورد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

~مَهوا~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
512
2,494
مدال‌ها
2
تابلو را دقیقاً جلوی در، جایی بین دو راه پله که به طبقه‌های بالا می‌رسید قرار داده بودند. صدای بچه‌ها از طبقه‌ی بالا به گوش می‌رسید و در این پایین، جز چند گلدان، تابلوی کمند و یک در که تابلوی بالای آن نشان می‌داد که متعلق به مدیریت است، وجود نداشت.
- جای خوبی نصب شده؟
اسحاق پشت سر کمند ایستاد و چون، یک سر و گردن از او بلندتر بود، از بالای سر کمند می‌توانست تابلو را ببیند.
کمند از این نزدیکی، تپش قلب گرفت و حین این‌که در دل به پاهایش می‌گفت کمی به سمت جلو بروند، لب زد:
- آره، خوبه!
با تمام توانی که برایش باقی مانده بود، کمی به سمت جلو رفت و سپس گفت:
- اون پسره، امیر؛ می‌دونین کجاست؟
- به احتمال زیاد توی کتاب‌خونه، می‌خوای ببینیش؟
کمند بر روی پاشنه‌ی پا چرخید. دلش که می‌خواست؛ اما اگر می‌خواست او را ببیند مجبور بود دقایق بیشتری را کنار اسحاق سپری کند و این مساوی بود با منفجر شدن قلبش بر اثر تپش زیاد! برای همین، گفت:
- نه، نمی‌خوام فکر کنه که دارم بهش ترحم می‌کنم.
سپس نگاهی به دیوارهای کرم رنگ انداخت و ادامه داد:
- ممنون از این‌که، این‌جا رو به من نشون دادین!
اسحاق سرش را کمی به سمت چپ متمایل کرد و گفت:
- خواهش می‌کنم!
نگاه کمند، به چشم‌های او کشیده شد. حتی چشم‌هایش هم لبخند می‌زدند! بعد از سه پلک کوتاه، کمند سریع نگاهش را از او گرفت و حین این‌که به سمت درب گام برمی‌داشت، گفت:
- شما که نگفتین چه کاری با من داشتین؛ به هرحال خوشحال شدم دیدم‌تون، خدانگهدار!
سپس دستگیره‌ی در را به دست گرفت و آن را به سمت پایین کشید.
- چیزی که می‌خواستم بگم رو، به زمان دیگه‌ای موکول کردم. منم خوشحال شدم که با شما به این‌جا اومدم، خدانگهدار!
کمند لبخند کوتاهی بر لب نشاند و با تمام سرعتی که می‌توانست، گام برداشت و از پرورشگاه بیرون آمد. حین این‌که در کیفش به دنبال گوشی‌اش می‌گشت تا اسنپ بگیرد و به فروشگاه برود، زیر لب زمزمه کرد:
- یه بار مفرد خطاب می‌کنه، یه بار جمع! خدایا تکلیف بنده‌‌ات رو با خودش مشخص کن!
بعد از پیدا کردن گوشی، نگاهش را به اطراف خیابان دوخت که خلوتیِ آن، به مزاجش خوش می‌آمد، سپس اسنپ گرفت و منتظر ایستاد تا بیاید. ذهنش پی حرف‌ها، نگاه و لبخند اسحاق می‌چرخید.
- چهارخونه هم بهش می‌اومد!
بعد از اتمام جمله‌اش، سریع دستش را بر روی دهانش گذاشت و با مکث، به پشت سرش نگاه کرد تا مبادا اسحاق آن‌جا ایستاده و سخنان گزاف او را شنیده باشد!
راضی از ندیدن او، گوشهٔ لبش را بالا داد و بعد از برداشتن دستش از روی دهانش، گفت:
- خاک تو سرت که همش بلند فکر می‌کنی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین