خونه در تکاپوی جشن امروز بود.
صدای مولودی و صلواتهای مکرر آقایون از حیاط میاومد، صدای استکانهایی که در حال شسته شدن بودن، بوی اسپند و گل نرگس، همهمه و شادی خانمهای داخل خانه؛ روایتهایی که توسط حاج خانم صبوری گفته میشد و بچههایی که چشم دوخته بودن به شکلاتهای روی میز و بیصبرانه منتظر پرتاب شدنشون همراه آوای مولودی بودند.
امروز جشن تولد منجی عالم آقا صاحب الزمانه و حاج مظاهر پدربزرگ پدریم بنا بر رسم و نذر هرساله جشن و مولودی داره و خونه پر از هیاهوی جشنِ.
با رایحه در حال شستن استکانهای چای بودیم که مامان جون ملیحه گفت برای آقایون شربت خنک زعفرون ببرم تا روحشون جلا پیدا کنه.
دخترعمهام، رایحه که اصولاً دختر شاد و شیطونی بود گفت:
- یُسری جون قربون دستت! بده من این سینی شربت رو ببرم بلکه بختم باز شد؛ بخدا قول میدم مثل همیشه دختر خوبی باشم و سرم رو بندازم پایین و به برادرا هم اصلاً نگاه نکنم.
خوب میدونستم دل رایحه گیر کیه که اینطور برای رفتن به حیاط و دیدنش مشتاقه... .
با شیطنت گفتم:
- آها! یعنی اصرارت برای حیاط رفتن اصلاً برای دیدن خان داداش من که نیست؟
رایحه به سرعت لپهاش گل انداخت و لبش رو به دندون گرفت و گفت:
- اِوا دختر حیا کن؛ این حرفها چیه؟ چرا بُهتون میزنی به من، من هیچی، خجالت نمیکشی برای داداشت هجمه(شایعه) درست میکنی؟
در حالی که چادر گلبهی رنگم رو سر میکردم
با خنده و تاسف گفتم:
- تو که راست میگی!
سینیِ اِستیلِ بزرگِ لیوانهای شربت زعفرون و تخم شربتی رو از آشپزخونه برداشتم و با احتیاط از پلههای حیاط آرومآروم رفتم پایین تا سینی رو بدم داداش یاسینام، آقایون تو حیاط جمع بودن و به نوبت آش رشته رو هم میزدن و صلوات ختم میکردن و نوجوونا هم از در و دیوار حیاط با صفا و سُنتی خونه آویزون بودن برای چراغونی کردن حیاط و نصب ریسههای رنگیِ مزین شده با ذکرِ ( یا مهدی).
رفیق داداش یاسین، آقا سجاد هم در حال خوندن مولودی بود و بزرگ تا کوچیک شاد بودن و شادی میکردن و دست میزدن و میخندیدن.
دستم از سنگینی سینیِ حاوی لیوانهای شربت درد گرفته بود و روم نمیشد بین اون تعداد نامحرم با صدای بلند داداش یاسین رو صدا بزنم تا متوجهام بشه و به سمتم بیاد که سینی شربتها رو از دستم بگیره.
دیگه داشتم نا امید میشدم و درست نبود که زیاد اونجا بایستم، خواستم سینی رو بزارم رو پلهها و برم که داداش یاسین در حالی که داشت به یکی از پسرها برای نصب ریسهها کمک میکرد بالاخره متوجهام شد... .