جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

تکمیل شده [رمان یسری] اثر «دلبان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک و داستان کوتاه‌های تکمیل شده توسط delban با نام [رمان یسری] اثر «دلبان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,052 بازدید, 84 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک و داستان کوتاه‌های تکمیل شده
نام موضوع [رمان یسری] اثر «دلبان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع delban
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط delban
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

delban

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
101
372
مدال‌ها
2
عنوان: یُسری
نویسنده: دلبان
ناظر: Mahi.otred
ژانر: عاشقانه
ویراستاران: حنا نویس ، AYSU ، .MANA
کپیست: Hilda;
Negar_۲۰۲۲۱۱۲۲_۲۰۳۶۰۱.png

خلاصه: رمان یُسری رمانی است که از دل نوشته شده است برای دل.
یُسری حنیفا دختری هجده ساله که پدر بزرگش اصرار بر ازدواجش دارد و اما او
بی‌عشق تن به هیچ وصلتی نمی‌دهد.
تا این‌که همه چیز از یک جشن شروع می‌شود؛
جشنی که سر آغاز اتفاقاتی است که به او می‌آموزند پس از هر سختی، آسانی هست!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
26,733
55,970
مدال‌ها
11
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx (4).png

"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

delban

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
101
372
مدال‌ها
2
خونه در تکاپوی جشن امروز بود.
صدای مولودی و صلوات‌های مکرر آقایون از حیاط می‌اومد، صدای استکان‌هایی که در حال شسته شدن بودن، بوی اسپند و گل نرگس، همهمه و شادی خانم‌های داخل خانه؛ روایت‌هایی که توسط حاج خانم صبوری گفته میشد و بچه‌هایی که چشم دوخته بودن به شکلات‌های روی میز و بی‌صبرانه منتظر پرتاب شدنشون همراه آوای مولودی بودند.
امروز جشن تولد منجی عالم آقا صاحب الزمانه و حاج مظاهر پدربزرگ پدریم بنا بر رسم و نذر هرساله جشن و مولودی داره و خونه پر از هیاهوی جشنِ.
با رایحه در حال شستن استکان‌های چای بودیم که مامان جون ملیحه گفت برای آقایون شربت خنک زعفرون ببرم تا روحشون جلا پیدا کنه.
دخترعمه‌ام، رایحه که اصولاً دختر شاد و شیطونی بود گفت:
- یُسری جون قربون دستت! بده من این سینی شربت رو ببرم بلکه بختم باز شد؛ بخدا قول میدم مثل همیشه دختر خوبی باشم و سرم رو بندازم پایین و به برادرا هم اصلاً نگاه نکنم.
خوب می‌دونستم دل رایحه گیر کیه که این‌طور برای رفتن به حیاط و دیدنش مشتاقه... .
با شیطنت گفتم:
- آها! یعنی اصرارت برای حیاط رفتن اصلاً برای دیدن خان داداش من که نیست؟
رایحه به سرعت لپ‌هاش گل انداخت و لبش رو به دندون گرفت و گفت:
- اِوا دختر حیا کن؛ این حرف‌ها چیه؟ چرا بُهتون می‌زنی به من، من هیچی، خجالت نمی‌کشی برای داداشت هجمه(شایعه) درست می‌کنی؟
در حالی که چادر گلبهی رنگم رو سر می‌کردم
با خنده و تاسف گفتم:
- تو که راست میگی!
سینیِ اِستیلِ بزرگِ لیوان‌های شربت زعفرون و تخم شربتی رو از آشپزخونه برداشتم و با احتیاط از پله‌های حیاط آروم‌آروم رفتم پایین تا سینی رو بدم داداش یاسین‌ام، آقایون تو حیاط جمع بودن و به نوبت آش رشته رو هم می‌زدن و صلوات ختم می‌کردن و نوجوونا هم از در و دیوار حیاط با صفا و سُنتی خونه آویزون بودن برای چراغونی کردن حیاط و نصب ریسه‌های رنگیِ مزین شده با ذکرِ ( یا مهدی).
رفیق داداش یاسین، آقا سجاد هم در حال خوندن مولودی بود و بزرگ تا کوچیک شاد بودن و شادی می‌کردن و دست می‌زدن و می‌خندیدن.
دستم از سنگینی سینیِ حاوی لیوان‌های شربت درد گرفته بود و روم نمی‌شد بین اون تعداد نامحرم با صدای بلند داداش یاسین رو صدا بزنم تا متوجه‌ام بشه و به سمتم بیاد که سینی شربت‌ها رو از دستم بگیره.
دیگه داشتم نا‌ امید می‌شدم و درست نبود که زیاد اون‌جا بایستم، خواستم سینی رو بزارم رو پله‌ها و برم که داداش یاسین در حالی که داشت به یکی از پسرها برای نصب ریسه‌ها کمک می‌کرد بالاخره متوجه‌ام شد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

delban

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
101
372
مدال‌ها
2
منتظر بودم که بیاد به سمتم؛ اما به فرد کناریش که لباس سبز رنگ پاسداری به تن داشت چیزی گفت و اون فرد سر به زیر و محجوب به طرف من اومد. سرم رو پایین انداختم و از انتهایی‌ترین قسمت سینی گرفتم که مبادا تماسی داشته باشیم!
وقتی سینی رو از دستم گرفت خیلی آروم زیر لب گفت:
- خیلی ممنون؛ اجرتون با اباعبدالله!
خواهش می‌کنمی زمزمه کردم و چادرم رو محکم تر گرفتم و سریع پا تند کردم به سمت خونه؛ اما لحظه آخر چیزی دیدم که دنیا رو برام متوقف کرد!
دو تا گوی سیاه که عالم و آدم رو در سیاهیش غرق می‌کرد... .
***
با رایحه داخل آشپزخونه نشسته بودیم؛
آش رشته آماده شده بود و همراه با بغض و اشک و آه داشتیم با کشک و نعنا داغ کاسه‌های آش رو تزئین می‌کردیم.
آش پشت پای داداشم یاسین بود؛ فردا عازم مأموریت بود به شهر سامرا.
این روزا که اعیاد شعبانیه است؛ حرم آقا امام هادی (ع) و امام حسن عسکری (ع) شلوغ تر از هر موقعیی بود!
الکی که نیست؛ تولد پسر عزیزشونه، مردم نباید برای تبریک مشرف بشن خدمت پدر و پدر بزرگ مولا؟ تو همین حال و هوا بودم که با صدای رایحه به خودم اومدم!
رایحه: حالا لازمه فردا آقا یاسین برن مأموریت؟ کی حال داره رو این همه آش نعنا داغ بریزه اخه.
می‌دونستم بهونه می‌گیره، همیشه همین‌طور بود؛ وقتی یاسین عازم مأموریت می‌شد رایحه هم بهونه گیر می‌شد.
- بله که لازمه بره مأموریت، یاسین عضو سپاه قدسِ (برون مرزیه) فردا وقتی زائر‌ها میرن حرم نباید امنیت داشته باشن؟ اگه این تروریست‌ها دوباره زد به سرشون و فردا عملیاتِ تروریستی انجام دادن چی؟ می‌دونی چند نفر به ناحق کشته می‌شن؟ تازه حالا خوبه فقط یه نعنا داغ می‌ریزی، کار خاصی که نمی‌کنی.
رایحه بی توجه به جمله آخرم با بغض گفت:
- دلم شور می‌زنه؛ یعنی سالم برمی‌گرده؟ مثل دفعه قبل زخم و زیلی نشه.
من هم دلم گرفته بود؛ اما با بغضی که سعی در مخفی کردنش داشتم گفتم:
- توکلت به خدا باشه «یقیناً کله خیر» هرچی اون بالاسری بخواد خیره؛ خدا که بد نمی‌خواد. بعدش هم رایحه خانم من میگم خبراییِ تو هی بگو نه! من خواهرشم بغض کردم و نگرانشم طبیعیه، تو چرا بغض کردی دلشوره گرفتی؟
رایحه هول زده با دستپاچگی گفت:
- خب... خب... آقا یاسین پسر داییمه... اصلاً تو بغض کردی منم بغضم گرفت؛ الکی حرف درست نکن زشته خجالت بکش.
طبق معمول با خنده سری تکون دادم و گفتم:
- تو که راست میگی‌!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

delban

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
101
372
مدال‌ها
2
حال و هوامون تعریفی نداشت؛ سعی می‌کردیم خودمون رو شاد نشون بدیم اما نمی‌دونم چه‌قدر موفق بودیم.
مامان راحیل یه دستش مشغول پاک کردن اشک‌هاش بود و یه دستش مشغول پخش کردن کاسه‌های چینیِ سفید با طرح گل‌های صورتیِ حاوی آش‌رشته به خانم‌ها.
کاسه‌ی آش رو از دست رایحه گرفتم که با دیدن کلمه‌ای که با نعنا داغ روش نوشته شده بود نزدیک بود از خنده منفجر بشم... .
رایحه رو آش نوشته بود «یاشوهر»
وقتی به رایحه نگاه کردم شونه‌ایی بالا انداخت و با لحنی طلبکارانه گفت:
- چیه؟ من نباید حاجتم رو از این آش بگیرم؟
با تعجب که کمی هم حرص چاشنیش بود گفتم:
- رایحه! همش ۱۷ سالته و این‌قدر به فکر شوهری؟!
- مگه ۱۷ ساله‌ها دل ندارن؟ تو خودت نمی‌خوای شوهر کنی به بقیه چی‌کار داری؟
با حرف رایحه یهو نگرانی و ناراحتی بهم هجوم اورد و چهره‌ام در هم رفت؛ رایحه که از تغییرِ حالتِ یهویی من متعجب شده بود گفت:
- چی‌شدی تو یسری؟ از حرف من ناراحت شدی؟
- نه! فقط یاد حرف‌های حاج مظاهر افتادم.
- وای، آقاجون حالا یه چیز گفت تو چرا این‌قدر روش حساس می‌شی؟
- رایحه آقاجون جدی بود؛ گفتش دیگه داره 18 سالت میشه، وقتش شده که مسئولیت یه زندگی رو قبول کنی و خانواده تشکیل بدی، قبل از این‌که دانشگاه بری.
رایحه با حرص گفت:
- اَه! آقاجون هم دیگه شورش رو در اورده‌‌ها، چرا این‌قدر سخت می‌گیره؟ فکر می‌کنه هرکی بره دانشگاه چون مختلطِ روز اول از راه راست چپ می‌کنه میره راه منحرف؟ اخه تو رو چه به شوهر؟ تو با تنها پسری که تو عمرت حرف زدی اقا یاسین بوده؛ اصلاً به آقاجون گفتی که زوده برات؟
از حرص زیاد رایحه خنده‌ام گرفت.
- وای راست میگی منو چه به شوهر اخه؟ من همون درس و پایگاه بسیجم رو ادامه بدم کافیه برام؛ بهش گفتم زوده برام و از این حرفا، اما گفت مگه حضرت فاطمه (س) ۹ سالگی ازدواج نکردن؟
رایحه دوباره با حرص گفت:
- منطقیه! باید تو رو همون ۱۰ سالگی شوهرت می‌دادیم. اصلاً این‌قدر درس بخون تا بشی یه پا پرفسور فسیل شده مجرد!
- رایحه تکلیفت رو با خودت مشخص کن؛ الان میگی من ازدواج کنم یا نه؟
رایحه با یه «اَه چه می‌دونم» بحث رو خاتمه داد و با گفتن یاعلی بلند شد و سینی کاسه‌های آش رشته رو بلند کرد و غرغر کنان درحالی که چادرش رو به دندون گرفته بود به سمت در رفت.
نمی‌دونم چرا فکر بی حیام حوالی اون دو چشم سیاه چرخید!
با تکون دادن سرم فکر های مزاحم رو از خودم دور کردم و صلواتی فرستادم و درحالی که کاسه‌های کشک و نعنا داغ رو برمی‌داشتم رایحه رو با لپای سرخ و سر پایین دیدم.
- چی‌ شد رایحه خانم؟ سفید رفتی گل گلی برگشتی؟
اولش هنوز تو هپروت سیر می‌کرد اما یهو با اعصبانیت گفت:
- همش تقصیر توعه.
با تعجب گفتم:
- چی دقیقاً تقصیر منه؟
- این‌قدر اعصابم رو خورد کردی که بدون توجه به کاسه‌های آش بردمشون تو حیاط و وقتی نگاهم بهشون افتاد که کار از کار گذشته بود.
- چی شده بود مگه؟
- چی شده بود؟ وقتی رسیدم حیاط سرم رو انداختم پایین که نگاهم افتاد به کاسه‌های آش؛ کاسه‌ای که روش با نعنا داغ و کشک نوشته بودم یا شوهر رو بینشون دیدم و تا خواستم بَرش دارم دیدم آقا یاسین اومد سمتم و متأسفانه نتونستم کاسه یاشوهر رو بردارم و پنهونش کنم. آقا یاسین هم وقتی که چشمش افتاد به کاسه‌ی آش «یاشوهر» قشنگ معلوم بود می‌خواد دلش رو بگیره و تا فردا غش‌غش بخنده، اما خودشو نگه داشته. بعدش هم در حالی که سرش رو پایین انداخته بود تا لبخند بزرگِ رو صورتش رو نبینم کاسه یاشوهر رو برداشت و گفت:
- این برای من!
و بعد سریع سینی رو گرفت و با خنده به کاسه اشاره‌ای کرد و گفت:
- التماس دعا!
و سریع رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

delban

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
101
372
مدال‌ها
2
وای! می‌خواستم از خنده غش کنم.
طوری خندیدم که با اخمِ بسیار غلیظ مامان راحیل مواجه شدم.
این‌طور که معلومه داداش ماهم،‌ بله!
همه اخیرا فهمیده بودن این دو نفر هم رو می‌خوان و قرار بود یه قرار مدارهایی گذاشته بشه، ولی تا حالا یاسین چیزی نگفته بود.
نگران بود به‌ خاطر شغلش کسی رو وارد زندگیش کنه و... .
با نیش باز رو به رایحه گفتم:
- به‌ به‌ به‌! رایحه‌جان خودت رو آماده کن که ان‌شا... کم‌کم باید عروس ما بشی؛ نمی‌دونستم قرارِ این‌قدر زود حاجت روا بشی.
رایحه با یه «خیلی بی حیایی» غلیظ یه نیشگون محکم از بازوم گرفت و رفت کمک بقیه و فکر من باز حوالیه اون دو چشم سیاه گشت.
لعنت بر شیطونی گفتم و به دلم بابت خواسته بی‌جاش‌ نهیب زدم و نگاهم رو کنترل کردم که دور و بر پنجره سمت حیاط نره.
سریع آماده شدیم برای نماز مغرب و عشا!
از ته دل برای ظهور منجی بشریت دعا کردم
و عاقبت بخیری خواستم برای داداش یاسینم.
بعد از نماز آقاسجاد آخرین مولودی رو به خواست حاج مظاهر داشت میخوند و ماهم بین خانم‌ها در حال پخش بسته‌های سبز رنگ مشکل‌گشا بودیم.
به عشق دیدن تو من
مسجد جمکران میرم
سراغت رو تو کربلا
من ز عمو جان می‌گیرم
شب‌های جمعه تو حرم
به عشق شاه عالمین
همراه زائرها همه
داد می‌زنم میگم حسین

همه در حال دست زدن بودن، اما نمی‌دونم چرا مولودی امام زمان به جای خنده اشکم رو سرازیر می‌کنه؛ شما می‌دونید چرا؟ شاید چون کلمه «مهدیبیا» پر از عجز و ناتوانیه؛ یا شاید هم پر از امیده.
ولی همین که با التماس میگی مهدی بیا... .
همین که به غربت و تنهایی آقا تو این همه سال و سیلی‌هایی که با گناه به صورت مهدی فاطمه زدی فکر می‌کنی؛ کافیه اشک‌هات روونه بشن روی گونه‌هات، لپ‌های خیسِ صورتی؛ لپهایی که از شادی سرخن و از گریه خیس.
یه پارادوکس خیلی عجیبیه... .
بهار دلگشا اومد
مهدی آل فاطمه
ز صحن سامرا اومد
متی ترانا و نراک
شدم به عشقش سی*ن*ه چاک

آقاجان، میشه فردا مراقب داداش یاسینم باشی؟ داره میره سامرا از حرمین محافظت کنه.
هیچ‌ک.س ندونه من که خوب می‌دونم یاسین الان برای چی گوشه حیاط داره آروم و یواشکی اشک می‌ریزه؛ حاجت می‌خواد! عیدی نیمه شعبانش رو می‌خواد؛ اگه یاسین حاجت روا بشه، من چی‌کار کنم؟ میشه شما به خدا بگی به من یکی بیش‌تر صبر بده؟
همانا که تو قرآن آمده
«والله مع الصابرین»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

delban

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
101
372
مدال‌ها
2
مراسم کم‌کم تموم شد و تقریباً همه رفتن؛
دو نفر از دوست‌های حاج مظاهر و بابا یزدان
به صرف چای اومدن داخل خونه پیش خانم‌هاشون و بازار حرف بین خانم‌ها و آقایون داغ بود!
بابا یزدان گفت:
- سیدجان! از شما چه‌خبر؟ بهتری ان‌شاءالله؟
حاج آقا حسینی دستی به سرش کشید و گفت:
- الحمدالله! آقا یزدان؛ والا فعلاً که خبری نیست ولی به امید خدا به زودی قراره یه اتفاق‌هایی
- خیره‌ ان‌شاءالله سید! برای آقا محمد علی؟!
حاج آقا حسینی خندید و گفت:
- ببینیم چی میشه حالا!
چند سالی هست که با حاج آقا حسینی تو این محل همسایه‌ایم؛ ولی در کمال تعجب من تا به حال پسرشون رو ندیده بودم!
اما این رو شنیده بودم که پسرش سپاهیه.
داخل حیاط دو یا سه نفر بیش‌تر نبودن؛ فرصت رو غنیمت شمردم و رایحه رو صدا زدم که بریم برای شستن دیگ و ظرف‌ها، کنار حوضِ وسط حیاط. دروغ چرا؟ اصلاً آدم کاری‌ای نبودم و از ظرف شستن هم متنفر، اما یادمه یه روز
که با نهایت غرغر زدن داشتم اتاقم رو مرتب می‌کردم؛ حاج مظاهر اومد کنارم و کتاب‌هام رو از دستم گرفت وگفت:
- یسری‌ باباجان! اگر بانو فاطمه زهرا «سلام الله علیها» حرم داشتند؛ دوست داشتی خادم حرمشون می‌بودی؟
گفتم:
- این چه حرفیه آقا جون؟ معلومه که آره، آرزومه.
حاجی یه لبخند زد و گفت:
- لابد اگر یه روزی خادم شدی، همین‌جوری با غرغر می‌خوای کتابچه‌های زیارت رو از رواق‌ها جمع کنی؟
به فکر فرو رفتم و گفتم:
- مسلماً نه، با عشق انجام میدم.
حاجی گفت:
- هر جایی که هستی رو حرم حضرت زهرا بدون! هم کار برات راحته، هم شیطون ازت دوره. اصلاً مگه جرات میکنی حرم بیبی باشی و گناهم کنی؟
حاجی راست می‌گفت؛ هر جا که هستی رو حرم حضرت خانم فاطمه زهرا بدون!
چادرم رو محکم گرفتم و سر به زیر و اروم با رایحه رفتیم طرف دیگ و تا خواستیم دو نفری بلندش کنیم، یاسین سریع اومد سمتمون و گفت:
- عه‌عه! این سنگینه نمی‌تونید بلند کنید برید کنار.
بعد با صدای بلند صدا زد:
- محمد علی!
همون پسره که لباس سبز پاسداری تنش بود جواب داد:
- بله داداش؟
- قربون دستت اخوی بیا این دیگ رو ببریم بغل حوض.
رایحه آروم در گوشم گفت:
- این آقا پسر همون پسر سپاهیِ حاج آقا حسینی نیست؟
اروم گفتم:
- به گمونم همونه!
رفتیم کنار تا پسر ها دیگ رو ببرن کنار حوض.
یاسین رو به پسر حاج سید گفت:
- شرمنده داداش مأموریت بودی می‌دونم خسته‌ایی، از صبح هم که اومدی این‌جا سرپا هستی.
محمد علی گفت:
- این چه حرفیه آقا یاسین؟ بَده داریم نوکری امام زمانمون رو می‌کنیم؟ عوضش شما هم فردا میری مأموریت حسابی خسته می‌شی.
یاسین:‌ آقایی به مولا.
بعد رو به من کرد و گفت:
- خواهری من و محمد علی دیگ آش رو می‌شوریم؛ شما بی‌زحمت همون کاسه‌های آش رو بشورید.
سری تکون دادیم که یاسین یهو بلند گفت:
- آها راستی! خوب مواظب باشید نشکنن که مامان جون ملیحه... .
بعد دستش رو کشید رو گردنشو و گفت:
- پخ‌پخ! بالاخره ظرف جهیزیه‌ای گفتن، چیزی گفتن.
خواستم طبق معمول جوابش رو بدم و یه کل‌کل حسابی راه بندازم اما بخاطر حضور آقا محمد علی روم نشد؛ رایحه که پروتر از من بود اروم اما غد گفت:
_ آقا یاسین شما مراقب باشید رو دیگ محبوب حاج مظاهر خط نیفته، ما می‌دونیم چی‌کار کنیم.
یاسین سرش رو انداخت پایین با خنده گفت:
- عجب!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

delban

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
101
372
مدال‌ها
2
در همین حین آقا محمد علی بی‌توجه به ما کناری داشت داخل دیگ آب می‌ریخت.
دل بی حیام می‌خواست دوباره اون چشم‌های رنگ شب رو ببینه، نمی‌دونم چش شده!
تو یه کتاب خونده بودم؛ «وقتی دلت وصله به نگاهت، کنترلت رو از دستت می‌گیره، تالاپ تولوپ می‌کوبه به در و دیوار یعنی... .»
نه بابا امکان نداره؛ یسری حیا کن! این حرف‌ها فقط برای تو کتاب‌هاست، از امام زمان خجالت بکش.
سریع رفتم سمت ظرف‌ها و با رایحه آروم و بی صدا مشغول شستن ظرف ها شدیم.
نمی‌دونم چرا یهو دلم گرفت، رو به یاسین گفتم:
- داداش یاسین دعای عهد رو از حفظ میخونی؟
یاسین با چشم‌های گرد نگاهم کرد، فهمیدم می‌خواد مخالفت کنه که‌ خیلی مظلوم گفتم:
- خواهش میکنم.
یاسین سری تکون داد و آروم اما با صوت خیلی دلنشین شروع کرد به خوندن دعای عهد.
همزمان با تموم شدن دعا و شستن ظرف‌ها
مهمون‌ها از خونه بیرون اومدن و بابا یزدان و حاج مظاهر همراه مامان‌ جون ملیحه و مامان راحیل اومدن برای بدرقه.
شوهر عمه عارف و عمه بشری، پدر و مادر رایحه هم آماده رفتن شده بودن.
رایحه سریع رفت چادر مشکی لبنانیش رو سر کرد و اومد کنار پدر و مادرش ایستاد.
می‌دیدم نگاه های دزدکی رایحه به یاسین رو... .
البته رایحه هم از سیل چشمغرههای من بی نصیب نموند.
یاسین فردا عملیات برون مرزی داشت و دل رایحه بیش‌تر از هر موقعی شور می‌زد.
وقتی همه‌ی مهمون‌ها رفتن؛ یاسین اومد کنارم نشست و یه دستش رو انداخت رو شونم و گفت:
- خسته نباشی خواهر گلم.
با لبخندگفتم:
- شما هم خسته نباشی داداش گلم.
بعد یخورده مکث گفتم:
- داداش؟
یاسین با لبخند گفت:
- جونم؟!
- فردا میری مأموریت؟ ساعت چند میری؟
- اره خواهری ان‌شاءالله فردا عازمم، حدوداً ساعت چهار صبح.
- مراقب خودت باشی‌ها، خب؟
یاسین چشم‌هاش غمگین شد و گفت:
- باشه عزیز داداش، یسری؟
منتظرنگاهش کردم که یاسین ادامه داد:
- برام دعا میکنی؟
- بله که دعا میکنم.
- از اون دعاهای همیشگی نه، برام دعای برگشتن نکن.
ناباور خیره شدم بهش:
- یعنیچی داداش؟!
- خودت خوب می‌دونی من دوست ندارم بمیرم؛
اصلاً حیفه ادم ساده بمیره، اگه بمیرم تهش قبرستونه ولی اگه شهید بشم تهش گلزاره! به امام زمان گفتم اگه میشه از این مأموریت برنگردم ولی اگه برگردم بلافاصله ازدواج می‌کنم.
با بغض گفتم
- داداش یاسین!
- می‌دونم که در جریانی دختر عمه رایحه رو... خب چیزه... .
_ می‌خوایش... .
یاسین سر به زیر و با صدای آروم گفت:
- اره همون! ببین می‌دونی من دوست ندارم ساده بمیرم و اگه ازدواج کنم و یه روزی برنگردم... خب زن و بچم تنها می‌مونن از خدا خواستم اگه قراره شهید شم تو دوران مجردی شهید بشم نه دوران متاهلی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

delban

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
101
372
مدال‌ها
2
یهو بغضم ترکید و محکم بغلش کردم. اگه یاسین نباشه من می‌تونم نفس بکشم؟ بینیم رو بالا کشیدم و گفتم:
- از اونجایی که مطمئنم خدا بهت میگه «اخه تو رو چه به شهادت بچه جان» شما خودت رو برای ازدواج آماده کن داداشم.
یاسین خندید و گفت:
- وروجک، گریه نکن دیگه.
بعد چند دقیقه ازش جدا شدم و با چشم‌های خیس از اشک زل زدم به صورتش.
- داداش مراقب خودت باشیها؛ خب؟
- به روی چشم‌هام.
- چشم‌هات منور به جمال اقا.
هر دو در سکوت زل زده بودیم به عکس نیمه هلال ماه که افتاده بود رو آب حوض.
صدای صحبت بابا یزدان، حاج مظاهر، مامان جون ملیحه و مامان راحیل می‌اومد، که باعث شد توجه‌مون به صداشون جلب شه!
بابایزدان: امروز حاج جواد یسری رو برای پسر کوچیکه‌اش خواستگاری کرد.
حاج مظاهر: یسری دیگه به سن ازدواج رسیده چیزی از کمالات و نجابت و خانمی کم نداره به نظر من هم پسر حاج جواد پسر خوبیه، خانواده شهید هم که هستن.
مامانجون ملیحه: اره دیگه کم‌کم باید یسری هم بره سر خونه زندگیش؛ به قول حاجی، چیزی هم برای ازدواج کم نداره؛ جهیزیه‌اش هم که نصفه‌ش آماده است.
مامان‌راحیل: اتفاقاً امروز حاج خانم حسی... .
یاسین: یسری!
ادامه حرف مامان رو نشنیدم جز جمله یسری رو برای پسرشون خواستگاری کردن.
- جانم داداش؟
- چرا برای ازدواجِ تو، جلسه هیئت منصفه گذاشتن؟ حالانظر خودت چیه؟
با خجالت گفتم:
- زوده هنوز داداش! من هنوز درسم مونده.
- آقاجون بدجور اصرار بر ازدواجت داره؛ می‌دونی چرا؟
- نه! داداش من نمی‌خوام ازدواج کنم.
یاسین خندید و گفت:
- یسری من هم مخالف ازدواجت هستم تو این دوره و زمونه ازدواج تو این سن کم زوده اما از طرفی هم حق رو به آقاجون میدم!
با چشم‌های گرد گفتم:
- چرا؟!
یاسین ادامه داد:
- خب خواهر من اولین دلیل موافقتم اینه که شما تقریباً تو این چند ماه کلی خواستگار داشتی؛ اگر شما ازدواج کنی دیگه همین حاج خانم‌ها شما رو به چشم عروسشون نگاه نمی‌کنن. به حرف مردم اعتقاد ندارم چون حرفی که مهمه فقط حرف خداست، اما تو جامعه‌ایی که ما زندگی می‌کنیم مردم هزار جور حرف در میارن؛ یک خورده که زیادی خواستگارهات رو رد کنیم، مردم میگن لابد دختره یه چیزیش هست که شوهر نمی‌کنه دیگه.
البته این مورد خیلی مهم نیست، دلیل مهم اینهکه جامعه امروز ما گرگ کم نداره، اکثرشون هم کمین کردن برای دختر‌هایی مثل تو «ساده و زیبا»؛ من پسرم و نگاه خیلی از پسرها رو خوب می‌فهمم. نمیگم همیشه این‌طوره، نه! اما اگه شما گسترده‌تر پات به جامعه باز شد، باید یه همراه داشته باشی تا پا به پات مراقبت باشه، کنارت باشه و جدا از این‌ها ازدواج سنت پیامبره؛ هرکسی ازدواج کنه نصف دینش رو کامل کرده، در کل تصمیم با خودته خواهر گلم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

delban

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
101
372
مدال‌ها
2
و بعد با شیطنت اضافه کرد:
- ببین آبجی ملتفتی که من از خاطرخواه جماعت دل خوشی چی؟ ندارم. بالاخره غیرتی گفتن، ناموسی گفتن، خوش ندارم ببینم پسر جماعت چشمش دنبال هم‌شیره ما باشه.
بعد لحنش رو به حالت قبل برگردوند و گفت:
- اما این خواستگار آخری رو که مامان راحیل گفتش من هم میپسندمش؛ پسر خوبیه از هر لحاظ قبولش دارم؛ از بین این‌ همه خواستگار اجازه میدم رو این کیس فکر کنی.
با اخم گفتم:
- عه! داداش.
یاسین‌ با لودگی گفت:
- جونم؟
با خجالتی ساختگی گفتم:
- مورد اخریه رو نشنیدم که کی بود.
یاسین یه ابروش رو داد بالا و گفت:
- نچ‌نچ قدیم‌ها اسم خواستگار می‌اومد دخترها سرخ میشدن، حالا همشیره ما میگه من که نشنیدم.
خندیدم و گفتم:
- راستش‌داداش! حرفات رو قبول دارم اما به قول یه نویسنده‌ایی:
- از من به شما نصيحت بى «عشق» تن به وصلت ندهيد كه عاقبت اين عمل خطرناك خوشايند نيست!
بى «عشق» ازدواج نكنيد كه آمار «طلاق» را بالا نبريد!
بى «عشق» ازدواج نكنيد كه ريشه ى «خيانت» بخُشكد!
بى «عشق» ازدواج نكنيد كه به محض ديدن دوست مجردتان نگوييد
( اگر عقل الانم را داشتم ازدواج نمی‌كردم )
لطفاً، براى رفع تكليف دامن به اين فاجعه نزنيد!
فرزانه صدهزارى.
یاسین با جدیت داشت به حرفام گوش می‌داد.
یاسین: درسته! اما عشق همه چیز نیست؛ چون لازمه شروع یک زندگی مشترک تماماً عشق نیست.
به قول یه بنده خدایی که میگه:
- یه بچه مذهبی باید بدجور مراقب دلش باشه که ناقافل نلرزه؛ چون اصلاً فتوای عشق اینه دردی که آدم به ناگاه درگیرش میشه و درمانی نداره. اصلا خودمونی بگم؛ عشق فتوایی نداره.
میگه اگه دلت لرزید و رفت که هیچ ناچاری تحمل کنی، دل که بلرزه آدم مجنون میشه
که اگه مجنون بشی یعنی دل و دینت رو باختی.
مثال میزد می‌گفت:
-اگر من الان عاشق بشم و نفسم رو نتونم کنترل کنم؛ راه و بی راه بهش فکر میکنم؛ راه و بی راه میا‌د تو ذهنم و تو دین اسلام گفته شده فکر کردن زیاد به نامحرم گناهه، حالا تو هر چه‌قدر هم که عاشقش باشی یا مجنونش، میگه عشق خوبه و مقدس در صورتی که بتونی نفست رو کنترل کنی. پس خوبه عشقت به کسی باشه که صداش می‌زنی همسر!
بهش گفتم:
- خب مرده حسابی ادم بدون هیچ احساسی که نمی‌تونه بره سر خونه زندگیش.
گفت:
- اگه خدا دو نفر رو برای هم در نظر گرفته باشه حس‌هایی رو نسبت به اون براشون کنار می‌زاره. نمیگم عاشق نشو! ولی اگر هم عاشق شدی نفست رو کنترل کن؛ دینت رو به عشقت نباز. شاید بتونیم قبل ازدواج کسی رو دوست داشته باشیم؛ چون دوست داشتن به شدت عشق نیست و آتیشش کم‌کم شعله ور میشه و شاید هیچ‌وقت خاموش نشه! اگه کسی رو دوست داشته باشی؛ نفست رو راحت تر کنترل می‌کنی تا زمان ازدواج، ازدواج که کردی میتونی عاشق باشی. لپ کلام میگه اگه دو نفر برای هم باشن، خدا دوست داشتن رو تو دلشون میذاره و عشق هر دوشون برای بعد ازدواجه.
خود منم بگی نگی خیلی با حرف‌هاش موافق نبودم، اما وقتی بهش فکر کردم دیدم راست میگه؛ با این‌که سخته! البته این‌ها عقیده من و اون بنده خداست، هرکسی می‌تونه عقیده خودش رو داشته باشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین