جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [رمان یسری] اثر «دلبان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک و داستان کوتاه‌های تکمیل شده توسط delban با نام [رمان یسری] اثر «دلبان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,176 بازدید, 84 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک و داستان کوتاه‌های تکمیل شده
نام موضوع [رمان یسری] اثر «دلبان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع delban
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط delban
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

delban

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
101
372
مدال‌ها
2
با حسرت گفتم:
- ای کاش مثل اون قدیم‌ قدیم‌ها، یه جَوون‌ مرد میومد درِ خونه رو می‌زد و خبر شهادت عزیزت رو بهت می‌داد، نه این کانال‌ها و شبکه‌های رسانه‌ایی که به بدترین شکل ممکن خبر از دست دادن عزیزت رو بهت میدن. درسته شهادت یاسین خیلی‌ها رو شاد کرد و
خیلی‌ها رو ناراحت... اما یاسین شهید شده!
تا ما نریم پیشش اون نمیاد پیشمون؛ یعنی برنمی‌گرده... رایحه ما باید کنار بیایم با لحظات بودنش که الان فقط شدن خاطره، باید عادت کنیم به نبودنش، فقط که یاسینِ‌ما شهید نشده! خیلی‌های دیگه داغ بدتر از یاسین رو دیدن. پس قول دیشبت یادت نره؛ بسه غمبرک... یاسین شهید شده ما نباید زندگی کنیم تا راهش رو ادامه بدیم؟ حالا هم پاشو بریم کمک حاج خانم حسینی.
رایحه عمیقاً تو فکر بود، بعد از چند دقیقه به حرف اومد:
- حق با توعه... غصه خوردن یاسین رو برنمی‌گردونه... پاشو بریم.
وارد آشپزخونه شدیم.
رایحه: حاج خانم اومدیم پشتیبانی خط مقدم، کمکی؟ کاری؟ باری؟ بگید فوری انقلابی انجام بدیم.
حاج خانم حسینی با خنده رایحه رو نگاه کرد و گفت:
- حالا که این همه اصرار می‌کنی بی‌زحمت بیا این سینی شربت رو تعارف کن به مهمون‌هایی که تازه اومدن.
رایحه سینی رو گرفت و گفت:
- به روی چشم.
- چشمت بی گناه مادر.
بعد رفت سمت جعبه شیرینی، یهو گفت:
- اِوا مادر! این‌ها کی تموم شد؟ این‌که الان نصفش پر بود... .
صدای خنده‌های ریز بچه‌ها به گوشم خورد که پشت درِ آشپزخونه قایم شده بودن.
با خنده گفتم:
- حاج خانم مثل این‌که چند تا وروجک به این‌جا دست‌برد زدن.
حاج خانم زد رو دستش و گفت:
- عجب... .
که ناگهان قوریی که زیر سماور بود تا پر از آب جوش بشه سر رفت.
حاج خانم با یا خانم فاطمه زهرا گفتنی سریع به سمت سماور رفت و درحالی که مشغول بود گفت:
- یسری جان دخترم! جعبه‌های شیرینی گوشه حیاطن بی‌زحمت به پسرم محمد علی بگو دو تاشون رو بده بیاری داخل... به قول رایحه، برو پشت خط بگو مهمات لازم داریم.
شوک زده حاج خانم رو نگاه کردم؛ کار از این سخت تر نبود بسپری به من حاج خانم؟
روبه‌رو شدن با اون پسر چشم مشکیت؟ اگر می‌گفتم نه بد میشد، چون برای کمک اومده بودم. پس به ناچار سریع پا تند کردم سمت حیاط.
آقا سجاد قرار بود امروز مولودی بخونه و با آقا محمد سخت مشغول کلنجار رفتن با سیستم بودن! الان چی صداش کنم؟ آقا سید؟ اقای حسینی؟ برادر؟ آقا محمد علی؟
وای خدا! لعنت بر شیطان.
فاصلشون با من کم بود به خاطر همین نیاز به داد کشیدن نبود، آروم گفتم:
- آقای حسینی... .
سریع متوجه‌ام شد و برگشت و با تعجب نگاهی غیر مستقیم بهم انداخت و
به سمتم اومد و درحالی که سرش پایین بود پرسید:
- بله خانم حنیفا امری داشتید؟
چشم‌هام رو دوختم به دست‌هام و اروم گفتم:
- حاج خانم گفتن دو جعبه شیرینی بدید ببرم داخل.
- چشم الا میارم خدمتتون.
رفت و سریع با دو جعبه شیرینی برگشت و به دستم داد.
ممنونی زیر لب گفتم و می‌خواستم برم که صدام زد:
- خانم حنیفا... .
برگشتم و ناخواسته چشمم به دو چشم سیاهش افتاد؛ خیلی اروم سرش رو پایین انداخت و با شرمندگی گفت:
- حلال کنید اگر با حرف‌هایی که راجب یاسین زدیم ناراحت شدید.
نمی‌دونم چرا برعکس همیشه نه بغض کردم نه ناراحت شدم که محکم گفتم:
- من از شهادت و رفتن یاسین ناراحت نیستم؛ چرا باید ناراحت باشم؟ راهی هست بالاتر از شهادت؟ به قول مادرم شهادت آرزو و افتخار ماست. یاسین موندنی نبود؛ رو زمین هم آسمونی بود. به هرحال قسمت این بوده... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

delban

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
101
372
مدال‌ها
2
آقا محمد علی انگار که داشت با خودش صحبت می‌کرد گفت:
- درسته! به قول شهید آوینی:
«شهادت لباس‌ِ تك‌ سایزی‌ است کھه باید‌ تن‌ِ آدم‌ بھه اندازه‌ی‌ آن‌ درآید، هر‌ وقت‌ به‌ سایزِ این‌ لباس‌ درآمدی؛ پرواز‌می‌کنی».
بعد با اجازه‌ایی گفت و به سرعت دور شد، من هم شیرینی‌ها رو بردم داخل خونه.
شیرینی‌ها رو با راهنمایی حاج خانم به روی شیرینی خوری قرار دادم و پس از تعارف به میهمان‌ها کنار رایحه نشستم.
رایحه: اون بیرون چی‌کار می‌کردی که وقتی برگشتی چشم‌های حاج خانم حسینی چهل‌چراغ شد؟
بی‌حواس و بدون توجه به حرف رایحه گفتم:
- با پسرشون حرف می‌زدم.
یهو متوجه حرف رایحه شدم! رایحه چادرش رو گرفته بود رو صورتش و از خنده می‌لرزید افتضاح شد؛ رایحه با صدایی که هنوز هم پر از خنده بود گفت:
- به‌به! چی‌شده که یسری شیربرنج‌ما با پسری صحبت کرده؟ چشمم روشن، اون هم نه هیچ‌کی، با پسر حاج خانم؟!
بعد دوباره صورتش رو زیر چادرش قایم کرد و خندید، بد شده بود و الان رایحه و حاج خانم فکر‌های خوبی نمی‌کنن؛ حالا فکر می‌کنن چه حرف‌هایی که بهم نزدیم. درحالی که صحبت ما جز دو روایت از شهادت هیچ چیز دیگه‌ایی نبود. دلم نمیومد که به رایحه تشر بزنم که تمومش کنه، بعد چند ماه این‌طور از ته دل می‌خندید؛ حالا با فکر‌های اشتباهش. بعد از چند ماه دوباره فکرم رفت حوالی دو چشم سیاه... یاد روزهای شهادت یاسین افتادم که انصافاً خانواده حسینی از مهربونی و حمایتشون چیزی برامون کم نگذاشتن.
اقا محمد علی که خالصانه برادری رو در حق یاسین تموم کرد و حاج خانم که مراقب لحظه‌ایی مامان راحیل و مامان جون ملیحه بود و حاج سید که تو اون شرایط سخت
که نه حاج مظاهر حال درستی داشت و نه بابا یزدان، شرایط رو مدیریت کرد و پشتشون بود، با صدای رایحه به خودم اومدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

delban

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
101
372
مدال‌ها
2
- یسری جانِ من بگو چی می‌گفتید؟
با اخم گفتم:
- عه رایحه! زشته، تمومش کن!
رایحه با شیطنت گفت:
- باشه من تمومش می‌کنم ولی حاج خانم رو می‌خوای چی‌کار کنی؟
بعد با چشم به مامان راحیل و حاج خانم حسینی اشاره کرد که خیلی شاد با هم‌دیگه صحبت می‌کردن؛ رایحه که قیافه زار و بی‌چاره من رو دید دوباره زد زیر خنده.
سری تکون دادم و «استغفرالله‌ای» گفتم.
توجه‌ام به صدای آقا سجاد که داشت روایت‌هایی از عید سعید غدیر می‌گفت جلب شد.
- عید غدیر سیاسی ترین روز و عید مسلمانانِ؛ چرا که اگر غدیر فراموش نمی‌شد عاشورایی هم رخ نمی‌داد، ما شیعیان عید غدیر رو که فراموش کنیم؛ یعنی همه چیز رو فراموش کردیم. می‌دونید همه چیز ما چیه؟ دین‌ِمون! می‌خوای مبلغ غدیر باشی؟ از ولایت اهل بیت دفاع کن! استوری گذاشتن دردی رو دوا نمی‌کنه! ولایت‌اهل‌بیت‌یعنی:
«سلمٌ‌ لمن‌ سالمکم، حربٌ‌ لمن‌ حاربکم.
ما‌ را‌ چنان‌ مباد‌ که‌ آیندگانمان مارا‌؟ لقب‌زنند مسلمانان‌ بی‌بخار.»
می‌خوای شروع کنی بسم الله... اما بریم سراغ عشاق علی(ع)
به قول (اسد الله الغالب)
بینِ حیدر با خدا حائل شده یک تارِ مو
آن هم از زُلفِ کجِ مولای ما افتاده است.

صدای دست زدن بلند شد.
بر سر در بهشت خدا حک شده چنین؛
بختش بلند هر که گرفتار ‎حیدر است... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

delban

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
101
372
مدال‌ها
2
***
کتاب تستم رو بستم و به گلدون گل پتوس روی میزم خیره‌ شدم.
به‌خاطر مراسم‌های یاسین از کنکور عقب افتاده بودم و باید برای سال بعد بخونم؛ دوباره به کتاب تست رو به روم نگاه کردم.
«کتاب تست جامع منطق و فلسفه »
هر کاری کردم نتونستم رو درس متمرکز بشم.
اصلاً مگه حرف‌های صبح مامان می‌گذاشت که متمرکز شم؟ در حالی که خیره بودم به عکس یاسین حرف‌های مامان، دونه‌دونه به ذهنم هجوم‌ اوردن.
***
مامان: یزدان دیشب حاج خانم حسینی یسری رو دوباره خواستگاری کرد برای پسرش؛ شب نیمه‌شعبان‌هم خواستگاری کرده بودن اما بعدش‌‌‌... من میگم تا سال یاسین دست نگه داریم، ولی این بنده خداها خیلی منتظر می‌مونن.
بابا یزدان: محمد علی رو مثل یاسین دوسش دارم، پسر با حجب حیا و آقاییه، از نظر من مشکلی نداره؛ حاج آقا نظر شما چیه؟
حاج مظاهر: به قول یزدان پسر سید خیلی آقاست، حد و اندازه یسری ماهم هست.
تا سال یاسین هم خیلی نمونده؛ از نظر من مشکلی نداره! خود یاسین هم بود خوش‌حال میشد.
مامان با بغض گفت:
- کاش دامادی پسرم رو هم می‌دیدم‌.‌‌
(شاید بگید چرا تا سال یاسین دست نگه نمی‌دارن و بی‌احترامی و ... .
زینب سلیمانی دختر حاج قاسم تیرماه سال ۹۹ قبل از سال پدرش ازدواج کرد. پس این بی احترامی و ... نیست. چون تو امر خیر هیچ استخاره و صبری جایز نیست.)
***
دوباره خیره شدم به عکس یاسین؛ داداش فکر می‌کردن می‌خوام مثل همیشه مخالفت کنم.
وقتی حاج مظاهر خودش رو برای هر نوع مخالفتی از جانب من اماده کرده بود و من با خجالت گفتم:
- مشکلی ندارم.
چشم‌هاش گرد شده بود؛ پیرمرد طفلی باورش نمی‌شد! نمی‌دونست من با حرف‌هایی که اون‌شب زدی قانع شدم. راستی فهمیدم اون مورد آخری که اون شب قبولش داشتی کی بود.
پسر حاج سید... امشب قراره بیان... خواستگاری‌! اعتراف کنم پیشت داداش؟
یادته گفتی وقتی دو نفر قسمت هم باشن خدا یه حس‌هایی رو تو دلشون به وجود میاره؟ تو دل من الان از همون حس‌هاست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

delban

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
101
372
مدال‌ها
2
[دانای کل]
سلام آخر نمازش را داد و پس از گفتن سه الله اکبر به مادر منتظرش خیره شد و گفت:
- جانم مامان‌؟
سیده خانم با لبخندی گفت:
- قبول باشه مادر.
محمد علی با لبخندی پاسخ داد:
- قبول حق.
سیده خانم پس از کمی مکث گفت:
- خسته نشدی از این همه بلاتکلیفی؟
با چشمان متعجب و ابروهای بالا رفته به مادرش که شدیداً مشکوک بود خیره شد، پرسید:
- بلاتکلیفی؟
سیده خانم پس از کمی این‌پا و اون‌پا کردن نهایتاً گفت:
- مزدوج نشدنت... .
محمد علی تک خنده‌ی مردانه‌ایی کرد و گفت:
- شروع شد!
سیده خانم چشم غره‌ایی رفت و گفت:
- بسه محمد علی همش غرق کاری؛ همش ماموریت، به این شهر و اون شهر؛ یا این پایگاه به اون پایگاه، از این هیئت به اون مسجد، این‌قدر هم می‌شناسمت که بدونم دلت نلرزیده و دختری هم تو زندگیت نیست. پس چرا تشکیل خانواده نمی‌دی؟
- مادر من! شما که موقعیت کاریِ من رو می‌دونید، اگر یه روز رفتم و مثل یاسین برنگشتم چی؟
- عمر دست خداست! محمد علی بهونه نچین، تو که این‌قدر معتقدی، باید بدونی ازدواج یه امر مقدسه و نصف دین یک مسلمون رو کامل می‌کنه! اصلاً حضرت آقا گفتن:
«من از نگاه بی‌تفاوت و بالا رفتن سن ازدواج در جوانان بیم دارم و این در آینده تبعات سختی برای کشور داره» پس تعللت اشتباهه محمد علی!
اول خنده‌اش گرفت که مادرش واو به واو سخنان رهبری را راجب ازدواج، برای قانع کردن او حفظ کرده بود؛ اما کمی هم با خود اندیشید. او تا به حال از عشق و عاشقی گریزان بود و غرق در کار و آینده‌اش... حق با مادرش بود باید فکری به حال این قضیه می‌کرد. دیگر تعلل جایز نبود!
سر به زیر انداخت وپس از ذکر «لا حول ولا قوه الا بالله» با خجالت پاسخ داد:
- چشم... من مشکلی ندارم.
و نگاه مرموز و خوشحال مادرش از دیدش پنهان نماند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

delban

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
101
372
مدال‌ها
2
***
یسری

چادر مجلسی و خوش رنگم رو سر کردم و قبل از خارج شدن از اتاق، نگاهی به عکس یاسین انداختم؛ برادر عزیزم! آن لبخندهای شهداییش انگار که مهر تاییدی برای مجلس امشب بود.
با ذکر بسم الله، توکل کردم به خود اون بالا سری، نه از آن توکل‌های آبکی که هزاران «نکند فلان شود و بهمان شود» دارد! از آن توکل‌هایی که دل و روحت را سپردی به خودش..‌. فاز آن توکل‌هایی که هر چه شد خواسته خدا بوده و من مطیع او... .
وارد آشپزخانه که شدم، زنگ در به صدا در آمد
و صدای احوال‌پرسی بالا گرفت.
رایحه وارد آشپزخونه شد و هول و ولا و ذوق گفت:
- به‌به! عروس خانم چه خوش‌تیپ کردی، البته نا گفته نماند حاج آقاتون هم خوشتیب کرده.
با اعتراض گفتم:
- رایحه زشته!
- چی‌چی رو زشته؟ زشت کافره.
از پس زبون این دختر بر که نمی‌اومدم هیچ، تازه کم هم می‌آوردم؛ قوری رو از روی سماور برداشتم و با ذکر بسم‌الله، چایی رو داخل استکان‌های شیشه‌ایی ته فیروزه‌ایی ریختم، بعد از ریختن چای بر هر استکان صلواتی ذکر می‌کردم. کارم که تموم شد، مامان راحیل وارد آشپزخونه شد و جعبه‌ای شیرینی به دستم داد و گفت:
- شیرینی خواستگاریته!
و بعد با لبخند از آشپزخونه خارج شد و منِ مات و مبهوت از خوشحالی زیادش رو تنها گذاشت.
با خنده‌ی رایحه به خودم اومدم و با سلیقه شیرینی‌ها رو داخل ظرف مخصوص چیدم
و منتظر اذن دخول از جانب مادر بر پذیرایی شدم؛ ولی خودمونیم‌‌ها خواستگاری به اون آسونی که می‌گفتن نیست.
رایحه: استرس داری؟
- خیلی.
رایحه لبخندی زد و گفت:
- تنها با یاد او قلب‌ها آرام می‌گیرد.
رایحه راست می‌گفت «الا بذکر الله تطمئن القلوب» مسکن دل‌های بی قرار است.
با صدای مامان‌ راحیل به خودم اومدم و با برداشتن سینی چای با سری پایین داخل پذیرایی شدم، پس از سلام علیک کوتاه و پر از خجالت؛ چای رو تعارف کردم.
به آقا محمد علی که رسیدم ناخودآگاه دست‌هام لرزید و وقتی چای رو که برداشت بدون فوت وقت ازش دور شدم و گوش سپردم به حرف‌های بزرگترها.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

delban

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
101
372
مدال‌ها
2
کنار بابا یزدان نشسته بودم، سرم پایین بود و در حال بازی با انگشت‌هام بودم.
مدام ذکر می‌گفتم و به شهدا توسل می‌کردم؛ تصمیم گیری برای زندگی مشترک ترسناک نیست، هست؟ حاج سید که می‌خواست سر بحث رو باز کنه گفت:
- اوضاع منطقه خیلی شلوغ شده.
بابایزدان: حاجی شما دیگه چرا؟ حاج قاسم رو دست کم گرفتی؟ سردار گفته تا سه ماه دیگه جشن شکست داعش رو قراره بگیریم.
- خدا خیرش بده این مرد رو.
- حاج قاسم مرد میدونه! واقعاً خدا خیرش بده. فقط خدا کنه اتفاقی براش نیفته.
با سرفه‌ی آروم حاج خانم حسینی، حاج سید خنده‌ایی کرد و گفت:
- عجب... خب، غرض از مزاحمت اومدیم برای پسرمون خواستگاری، شما که پسر ما رو می‌شناسی! ما هم یسری خانم رو عین دختر خودمون دوسش داریم.
- بله حاجی، ما هم آقا محمد علی رو مثل پسر خودمون قبولش داریم! ماشاءالله چیزی از آقایی کم نداره؛ فقط آقا محمد علی یه خورده از خودت میگی؟ چه‌طوری یه زندگی مشترک رو می‌خوای شروع کنی؟
نیم نگاهی به اقا محمد علی انداختم، خجالت زده اما با اعتماد به نفس به بابا یزدان نگاهی کرد و با حجب و حیا گفت:
- حتماً! همون‌طور که در جریان هستید سپاه انصارالمهدی (حفاظت شخصیت) خدمت می‌کنم و پاسدار هستم، راستش اول زندگی وضعیت مالی آن‌چنانی ندارم، اما با توکل به خدا کل سعیم رو می‌کنم که نگذارم دختر خانمتون احساس کمبود خوشبختی کنن؛ از هر لحاظ.
برق رضایت رو تو چشم‌های همه می‌دیدم، حاج‌ خانم حسینی گفتن:
- خب حاج مظاهر اگر اجازه می‌دید این دوتا جوون برن سنگ‌هاشون رو وا بکنن و یه خورده باهم صحبت کنن؛ بالاخره بحث یک عمر زندگیه.
حاج مظاهر سری تکون داد و گفت:
- اختیار دارید! از نظر من مشکلی نداره .
بعد رو به من گفت:
- یسری جان! با آقا محمد علی برید حیاط صحبت‌هاتون رو بکنید.
رایحه که کنارم نشسته بود آروم خندید و گفت:
-چه رو حیاط هم تاکید داره آقاجون، می‌ترسه شیطون بره تو جلدتون به راه کج هدایتتون کنه؛ منحرف بشید.
در حالی که بلند می‌شدم آروم تشر زدم:
-رایحه!
و بعد به سمت حیاط رفتم و متوجه شدم که آقا محمدعلی هم پشت سرم داره میاد. روی تختِ رو به روی حوض نشستم و نفهمیدم کی رفتم تو خاطرات شب نیمه شعبان و دعای عهد خوندن یاسین، که با صدای آقا محمد علی به خودم اومدم.
- خانم حنیفا می‌تونم یسری خانم صداتون کنم؟
درحالی‌که هنوز خیره بودم به حوض رو به روم اروم گفتم:
- البته.
- خب پس، من اول شروع می‌کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

delban

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
101
372
مدال‌ها
2
- بفرمایید.
- همون‌طور که داخل هم خدمت پدرتون عرض کردم من پاسدار هستم. اصل حرف‌هام رو همین اول می‌زنم! اگر از سپاه انصار اطلاع داشته باشید می‌دونید که دو بخش عملیاتی و کارمندی داره. من در رسته عملیاتی خدمت می‌کنم... و حتماً این رو هم می‌دونید که هر لحظه جونم کف دستمه! احتمال مجروح شدن یا حتی... گرچه نا لایقم اما شهادت هم در رسته من هست؛ شاید مأموریت‌های چند روزه بهم بخوره و تا چند روز خبری از من نباشه، پس اول از همه بگم... یسری خانم! من در کنار همسر، هم‌سنگر می‌خوام؛ شما می‌تونید؟ مثل اسمتون... اگر سختی به وجود اومد شما می‌تونید منتظر اسونی بعدش بمونید؟ می‌تونید این شرایط رو تحمل کنید؟
بعد از کمی مکث ادامه داد:
- هم‌سنگر من می‌شید؟
به فکر فرو رفتم؛ به قول خودش اگر روزی مشکلی پیش می‌اومد؛ می‌تونستم یه هم‌سنگر باشم. می‌تونستم تحمل کنم؟ می‌تونستم؟
یاد حرف‌های یاسین افتادم.
«یسری دیگه خودت بهتر از هر کسی باید بدونی
ان مع العسر یسری، خدا وعده داده قطعاً بعد هر سختی آسانی هست.
و این‌قدر رو این موضوع تاکید داشته که دوبار از این این آیه رو نازل کرده.»
چشم‌هام‌ رو‌ بستم و نفس عمیقی کشیدم.
اره می‌تونستم! می‌تونستم هم‌سنگرش باشم؛ خدا جهاد رو بر زن واجب نکرد. چون جهاد زن در زندگیشه! می‌تونستم بمونم و برای زندگی‌مون صبوری به خرج بدم.
با سر پایین و صدایی لرزون گفتم:
- هم‌سنگرتون میشم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

delban

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
101
372
مدال‌ها
2
نفس عمیق آقا محمد علی رو که شنیدم لبخندی زدم؛ نسل یاسین‌ها و محمدعلی‌ها هم‌سنگر می‌خواستند، هم‌سنگری که همه جا درکشون کنه و پشتشون باشه، هم‌سنگری که اگر شهادت هم‌سنگرش رو دید؛ تاب بیاره و مثل یک شیر زن راهش رو ادمه بده.
بعد از صحبت درباره اعتقادات و توقعات و اوضاع مالی زندگی مشترک آیند‌ه‌مون
وارد خونه شدیم، نمی‌دونم از زمانی که حاج خانم حسینی با چشم‌های منتظر نگاهمون می‌کرد بگم؟ یا از نگاه‌های شیطنت‌آمیز در غم نهفته رایحه؛ فقط می‌دونم که اون موقعه،
گفتم با اجازه بزرگتر‌ها لبیک (بله) زندگی مشترک را... .
حاج خانم و مامان راحیل سر از پا نمی‌شناختن؛ وقتی همه دهنشون رو شیرین کردن با حلاوت شیرینی خواستگاری، حاج خانم حسینی انگشتر زیبای تک نگینی رو دستم کرد.
اما این انگشتر فرق داشت با انگشتر‌های تک نگین نشون خواستگاری؛ تک نگینش سرخ بود همون طور که یک عقیق باید سرخ باشه.
شنیدم ما بین حرف‌های حاج‌ خانم که سلیقه محمد علی‌اش بود. زمانی که گفتم:
- ممنون حاج خانم.
با اخمی نمادین گفت:
- مامان سیده صدام کن! مثل بچه‌ام، تو هم اول دخترمی بعد عروسم.
انگار باورم نمی‌شد! همه‌چی به سرعت برق و باد داشت انجام میشد و من هر از گاهی با نگاه به انگشتر تک نگین عقیقم به یاد می‌آوردم که قرار بود هم‌سنگر مرد رو به روم باشم... زمانی‌که حرف از مهریه شد... با خجالت در عین حال جدیت، گفتم:
- به گفته حضرت آقا مهریه و تشَکلات سنگین برای ازدواج اشتباهه؛ من به ۱۴ سکه راضیم.
و برق رضایت رو از چشم‌های همه حتی محمدعلی می‌خوندم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

delban

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
101
372
مدال‌ها
2
***
[این قسمت واقعیست]
به آینه شمعدان وسط سفره خیره شده بودم.
نمی‌دونم تجربه کردید یا نه؟ ولی عقدی که توسط حضرت آقا در دفترشون خونده بشه؛ بالاتر از یک پیوند آسمانیه، نه از اون پیوند‌های تجملاتی! نه از اون پیوندهای پر از چشم و هم چشمی، پیوندی‌ که شرطش ۱۴ سکه بود و یک جشن ساده و عاری از گناه و خوردن مهر پیوند، نه بر سند عقدنامه؛ بلکه بر قلب زوجین.
چادر ساده و سفید رنگی سر کرده بودم و همراه محمدعلی، روی جایگاه مخصوص نشسته بودیم؛ تا این‌که حضرت آقا وارد شدن و شروع به سخنرانی کردند:
- بسم الله رحمان رحیم، قبل از آن‌که صیغه عقد را اجرا کنیم، چند کلمه به عنوان نصیحت به عروس‌ها و دامادها و خانواده‌هایشان عرض می‌کنیم؛ حرف اول این است که این پیوندی که با این عقد به وجود می‌آید، یک پیوند الهی است. این تشکیل خانواده را دستِ کم نگیرید! شاید من بتوانم بگویم یکی از گناهان کبیره‌ی تمدن غرب نسبت به بشریت، این است که ازدواج و تشکیل خانواده را در چشم مردم سبک و کوچک کرد.
به محمد علی نگاه کردم که با دقت داشت به حرف‌های آقا گوش میداد .
- این‌قدر که می‌گویند حجاب رو بگیرید و چنین و چنان کنید، این‌جاها و در مسائل اصلی زندگی اثرش ظاهر می‌شود! خود حجاب ممکن است چیزی به نظر نیاید، پس زن و شوهر از همین اول ازدواج که خدا یک محبتی هم در دلشان قرار داده، این محبت را نگه‌دارند و زیادش کنند. راهش هم این است که به هم باوفا و صادق باشند و همدیگر را حفظ کنند؛ مثل دو تا شریک واقعاً مصالح هم را رعایت و راز هم را حفظ کنند. زن راز شوهرش را پیش خاله و خواهر بیان نکند، مرد هم اسرار زنش را در باشگاه و مهمانی و... به رفیق هایش نگوید؛ حواستان جمع باشد، اسرار هم را محکم نگه‌دارید و حفظ کنید؛ ظاهر را هم حفظ کنید. با این! زندگی شیرین خواهد شد. یک نکته‌ی دیگر که حتماً باید بگویم این است که شما هر دو؛ زن و شوهر، سعی کنید همدیگر را متدین کنید، حواستان باشد.
و بعد شروع کردند به خواندن صیغه عقد.
دفتر حضرت آقا تا قبل از محرم وقت دادند تا مشرف شویم خدمت آقا و عقد جاری شود.
وقتی قرآن رو باز کردم برای خواندن؛ سوره یاسین باز شد. نمی‌دونم چرا به خودم گرفتم که یعنی یاسین هم این‌ جا حضور داره و شاهد آسمانی عقدمونه؟
با کلمه آیا وکیلم حضرت آقا به خودم اومدم! خدایا به حق این پیوند مقدس ظهور مولا صاحب الزمان رو تعجیل بفرما، عشاق فاطمی و علوی رو بهم برسون، سایه حضرت آقا رو از سر ما کم نکن، عاقبت مارو ختم به خیر کن!
- با توکل به خدا و توسل به ائمه و شهدا و با اجازه آقا امام زمان عج و پدر و مادرم و بزرگترها «بله».
صدای صلوات بلندی که آمد؛ فهمیدم شدم همسر و هم‌سنگر پسر حاجی. بعد از «بله» گفتن محمد علی، حضرت آقا با یک «مبارک باشه ان‌شاءالله» و هدیه‌ایی؛ مجلس رو ترک کردند و ما هم به سمت خونه حرکت کردیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین