جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

تکمیل شده [رمان یسری] اثر «دلبان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک و داستان کوتاه‌های تکمیل شده توسط delban با نام [رمان یسری] اثر «دلبان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,054 بازدید, 84 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک و داستان کوتاه‌های تکمیل شده
نام موضوع [رمان یسری] اثر «دلبان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع delban
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط delban
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

delban

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
101
372
مدال‌ها
2
***
اربعین هم گذشته بود و من از دهم محرم به بعد خبری از محمد علی نداشتم. قول داده بود اربعین بریم زیارتِ ارباب؛ اما نشد.
یعنی... نیومد و من دستم کوتاه بود برای باخبر شدن از حالش؛ چون تا می‌پرسیدم کجاست، حالش چطوره، کی میاد، می‌گفتن:
- خواهرم، سفرشون محرمانه بوده و کسی نه می‌تونه تماس بگیره نه باهاشون ارتباط برقرار کنه.
اوضاع منطقه خراب بود و دل من نگران. نگران از این‌که بیشتر از چهل روزه ندیدمش‌. نگران از این‌که نکنه یک وقت با بی‌رحمانه‌ترین حالت ممکن، مثل یاسین خبر شهادتش رو بشنوم. ناراحت از نبودنش، بی‌تاب بودم همون‌جور که هانیه همسر وهب نصرانی، بی‌تاب بود. ذهنم در تلاطم نبودنش بود و درهم برهم که خط به خط کتابی در ذهنم جاری شد:
«هنگامی که دو دستش قطع شد همسرش عمودی به دست گرفت و به سوی او آمد و گفت:
- پدر و مادرم به فدایت، در راه یاری پاکانِ حرم رسول خدا بجنگ!
وهب می‌خواست او را به خیمه برگرداند ولی همسرش گفت:
- هرگز مراجعت نمی‌کنم مگر این که همراهت کشته شوم.
امام حسین علیه السلام فرمود:
- جُزیُتْم مِنْ أَهْلِ بیتٍ خیراً إرْجعی إلی النساء یرحمک اللّه. از اهل بیت من جزای خیر بهره شما باد. خدا تو را رحمت کند به سوی زن‌ها برگرد.
همسر وهب مراجعت کرد ولی وهب در میدان ماند تا به فیض شهادت نایل گشت.»
یادم افتاد زمانی رو که با لجاجت به محمد علی گفتم:
- اصلا هرجا که میری باید منم ببری. محمد علی با تعجب نگاهم کرد که جمله ام رو تکمیل کردم:
- منظورم منطقه است. مثل سوریه و ... خندید و گفت:
- خانم شما جهادت داخل همین کشوره؛ الکی که نیست این‌ همه شهید دادیم که تهش ناموسمون بیاد تو دل دشمن؟ جهاد شما همین‌جاست تا مثل یاسین‌ها رو تربیت کنی. جهاد شما همین‌جاست تا مراقب حرمت چادر بی‌بی باشی. جهاد شما این‌جاست... چون سه نسل روی انگشت شما می‌چرخه. جهاد شما این‌جاست چون باید هم‌سنگر من باشی.
با دلتنگی به حلقه‌ی‌ دستم خیره شدم. یاد اون روز افتادم، که تو بیت رهبری
محمد علی با خجالت حلقه‌‌ی ازدواجم رو دستم کرد و به گوشه‌ی چادر سفید رنگم بوسه‌ایی زد. ناخودآگاه خندیدم! به عروس و دامادهای امروزی که میلیون‌ها که چه عرض کنم؛ میلیارد‌ها خرج می‌کنند تا خفن‌ترین کلیپ عروسی رو ضبط کنند.
 
موضوع نویسنده

delban

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
101
372
مدال‌ها
2
تا آن فیلم میلیون‌ها بازدید بخورد و به هر قیمتی که شده لایک جمع کند. راستی، به چه قیمتی؟ شاید به قیمت شکستن دل یک دختری که به خاطر پول جهیزیه و عروسی سال‌هاست که نامزد مانده. شاید، شکستن دل عاشقی که به معشوقش نرسیده و شاید شرمنده شدن پدری،‌ همسری... . به والله قسم، آن‌ها پیوند آسمانی‌ای که سنت پیامبر است؛ نیستند. به تازگی رسم شده میان عده‌ایی که بعد از پیاده شدن از بهترین ماشین و رفتن به بهترین باغ تالار و بهترین لباس و تجملاتی‌ترین پذیرایی عقدشان این‌ طور خوانده می‌شود:

«به نام نامیه یزدان
تو را می‌خواهم با عشق
من‌ از جان.
پذیرا می‌‌شوی آیا؟»
محمد علی چه کردی با من که ذهنم پر است از تو! مجدد یاد یکی از خاطرات‌مون، از همان چند روز کنار هم بودنمان یادم می‌آید. زمانی که اصرار داشتم از گردش‌هایمان به مدل‌های مختلفی عکس بگیرم و به قول رایحه «با استوری کردنشون بقیه رو زخمی کنم» محمد علی جوری که من دل‌خور نشم هر موقع از زیر عکس انداختن در می‌رفت و زمانی از خودم خجالت کشیدم که گفت:
- خانمم ما برای خودمون زندگی می‌کنیم و زندگی‌مون شخصیه، الان اگر فلانی بیرون رفتن ما رو ببینه فقط از زندگی‌مون سر در میاره. نه ذوق می‌کنه، و نه... .
محمد علی در همان دوران کوتاهی که کنارم بود، من را قدم‌قدم بزرگ می‌کرد. بوی خدا رو می‌شد از بودن کنار این مرد حس کرد و من هربار که لبخند‌هاش رو می‌دیدم، می‌ترسیدم که این لبخندها رو روزی از روی قاب عکس صدا بزنم.
 
موضوع نویسنده

delban

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
101
372
مدال‌ها
2
***
با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم. سر سجاده خوابم برده بود. سریع به سمت گوشی رفتم. با اسمی که روی صفحه افتاده بود بغضم ترکید.«کربلای من!» بدون فوت وقت سریع تماس رو وصل کردم و با ذوق و دلتنگی بلند گفتم:
- الو، محمد علی! اما... اما‌‌‌... اما.‌‌‌.. صدایی از پشت خط اومد که سید علی من نبود. صدایی از پشت خط شنیدم که صدای گرم و خسته‌ی کربلای من بعد از چهل و اندی روز نبود‌.‌
- الو خواهر؛ شنیدید صدام رو؟
بریده بریده زمزمه کردم:
- کِی، میارینش؟
- فردا شهدا رو قراره برگردونن. ان‌شاءالله فردا.
دیگه چیزی نشنیدم و گوشی از دستم افتاد
چشمم به عکس یاسین افتاد و بعدش سقوط کردنم و صدای جیغ یا حسین مامان...

***
خیلی آروم چشم‌هام رو باز کردم. اولش فکر کردم همه‌اش یه خواب بوده؛ اما وقتی سوزن آنژیکت رو تو دستم دیدم و چشمم افتاد به خانمی با روپوش سفید، فهمیدم واقعیت داشته... . با صدایی که از ته چاه می‌اومد گفتم:
- همراهم کجاست؟ پرستار جواب نداده بود که رایحه با چشم‌های خیس از اشک اومد بالای سَرم.
رایحه: الهی قربونت برم؛ حالت خوبه؟
چشم‌هام پر از اشک شد. از من انتظار خوب بودن داشت؟ از من؟ شب اربعین خواب دیده بودم. یه بانوی چادری سربند یا زینب (س) رو به دستم داد و گفت:
- این سربند رو ببند به بازوی همسرت.
وقتی که بیدار شدم سربندی رو روی میزم دیدم که بعداً متوجه شدم سربند دوست شهید محمد علیِ که مامان سیده خواب دیده بود این سربند دست منه به خاطر همین آورده بودش برای من. می‌دونستم! می‌دونستم این خواب یه تعبییری داره؛ اما... یعنی الان چه طور باهاش رو به‌ رو بشم؟ چطوری تن زخمی‌اش رو نگاه کنم و طاقت بیارم؟ سی تا گلوله که دادن دستم و گفتن این‌ها داداشت رو از پا درآوردن کافی نبود؟ همون سی تا گلوله‌ایی که زندگی یه خواهر رو ازش گرفت؛ کافی نبود؟ حالا محمد علی؟ حالا همسرم؟ حالا کربلای من؟
- رایحه! محمد علی رو آوردن؟ رایحه با بغض گفت:
- آره.. .
سریع از جام بلند شدم. کربلای من بعد از چهل و هفت روز برگشته بود. باید می‌رفتم استقبالش.
رایحه: چی‌کار می‌کنی دیوونه؟
- می‌خوام برم پیش محمد علی.
رایحه: الان حالت خوب نیست. بریم اون‌جا بدتر می‌شی که.
بدتر می‌شم؟ رایحه انگار متوجه شد با جمله دو کلمه‌ایی که گفت، چه بلایی سرم آورد که خودش کمکم کرد بلند شم و سِرمم رو به دستش گرفت. با زحمت چادرم رو که آورده بود، سر کردم و راه افتادم.
 
موضوع نویسنده

delban

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
101
372
مدال‌ها
2
از پشت این دیوار شیشه‌ایی خیره شده بودم بهش... . بیمارستان بقیه الله الاعظم عج بود. دستگاه‌های پزشکی مثل پیچک دور بدن سید علی من پیچیده بودن و تنش پر بود از بانداژهایی که سعی در پوشوندن زخم‌های ریز و درشتش داشتن.
فقط یک روز مونده بود! فقط یک روز! کتابی که مورفین درد‌های این چند روزه‌ام بود رو باز کردم. با دیدن کلمه «زیارت عاشورا» قطره اشکی، لجوجانه از چشمم راهی شد و با قدرت ردی روی صفحه کتابچه زیارت انداخت. یاد حرف‌های دکتر افتادم که می‌گفت: «طی جراحاتی که در سوریه به ایشون وارد شده... نمی‌دونم چی بگم واقعاً. توکلتون به خدا باشه و فقط براش دعا کنید... .» نگاهم دوباره به سید علی افتاد. اصلاً از همین فاصله و با مانع شدن شیشه c.c.u نورانی بودن چهره‌ات مشخصه‌. همکارت برام تعریف کرد. یعنی به زور و اصرار حال بد من. رفته بودید سوریه... . یک تیم از سپاه قدس و یک تیم از سپاه انصار... . به فرماندهیِ حاج قاسم.
می‌گفت چهل و پنج روز خالصانه جنگیدید و از جون مایه گذاشتید. شرایطتتون سخت بودش، اما تو دوست داشتی. می‌دونستم تو همیشه کارت رو بیشتر از من دوست داری.‌ دو روزِ پیش؛ دقیقا همون روزی که وارد ایران شدید. همکارت می‌گفت که آخرهای عملیات آزاد سازی العیس، سخت مجروح شدی، دوتا تیر به قفسه‌ سی*ن*ه‌ات خورده و باعث قطع و وصل شدن تنفست میشه. بیمارستان های سوریه نتونستن کاری کنن برات و تو فوری به همراه شهدا با بالگرد برگشتی ایران. دکترها میگن که حتی بیمارستان‌های خودی هم کاری از دستشون بر نمیاد. میگن... میگن... احتمال شهادتت ۷۰ درصده! من که می‌دونم تو الان همه کاری برای رسیدن به آرزوت می‌کنی، مثل یاسین... ولی خودمونیم‌ ها، عزیزم، خسته نباشی...
 
موضوع نویسنده

delban

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
101
372
مدال‌ها
2
دکتر پس از چک کردن وضعیتت به سمتم میاد و با سر پایین و لحنی آکنده از میگه:
- فردا آخرین روزه... .
یادم رفته بود بگم که دستت از ناحیه بازو قطع شده بود. یعنی نزدیک به قطع شدن بود! دکترها میگن دستت رو پیوند دادن اما با توجه به سطح هوشیاری پایین... احتمال این‌که دستت پیوند نخوره وجود داره و فردا مشخص میشه. محمد علی!
نمی‌گم بیدار شو. اصلاً هرچی خدا می‌خواد.
ولی... به فکر من هم باش! نگذار تو یک‌ سال دوتا عزیز از دست بدم. حرف دکتر تو ذهنم بازپخش میشه. «فردا آخرین روزه...» یعنی راهی هست تا خودخواهانه برای خودم نگه دارمت؟ راهی هست؟ کتابچه زیارت عاشورا رو گرفتم جلو صورتم و اشک ریختم. یا حضرت زینب! محمد علی رو بهم برگردون. یا حضرت زینب... یا حضرت زینب! یهو مثل یک فیلم، خیلی سریع خواب اون شبم از ذهنم رد میشه. به قدرت برق و باد! یعنی... یعنی اون سربند؟
خدایا جواب میده؟ سریع از بیمارستان خارج شدم و به سرعت خودم رو به خونه رسوندم با هول و ولا سربند رو پیدا کردم، برداشتمش و پرواز کردم به سمت بیمارستان. در حین نزدیک شدن به اتاقِ محمد علی چندین بار زمین خوردم و چادرم خاکی شد. اما رسیدم! با خواهش و التماس وارد اتاق شدم.
 
موضوع نویسنده

delban

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
101
372
مدال‌ها
2
چشم‌هاش بسته بود و به سختی نفس می‌کشید. بالا و پایین رفتن خط سبز رنگ روی مانتیتورِ بغلِ تختش تو چشم می‌زد و صدای بوق‌هاش ممد حیات بود و مفرح ذات. مشت دست لرزونم رو باز کردم و به سربنده چروک کف دستم نگاه کردم. ای عزیز کرده پدر! یا زینب! یا زینب ! یا زینب!
اصطلاح‌های امروزه‌ی پزشک‌ها رو کاری ندارم. از قبیل، استریلیزه نشده. من اون‌چه که تحویل گرفتم رو تحویل میدم. دستِ چپ باند پیچی شده‌ی محمد علی رو نگاه می‌کنم. بند دلم پاره میشه. با احتیاط و ذکر مداوم یا زینب کبری (س)، سربند رو به دور بازوش می‌بندم. احساس می‌کنم یک چیز کمه. آره... یک چیز کمه که مدام مغزم با پوزخند میگه که به یک تیکه پارچه بر اساس یک خواب، اعتقاد داری؟ آره توکل کمه. توکل! از اون توکل‌هایی که چراها و اگرها داخلش نباشه. توکل کردم و به مغزم پاسخ دادم:
- من به خدا و آل الله ایمان دارم. آخرین نگاهم رو به همسرم که بین چندین دستگاه از علم بشر خوابیده و با مرگی با طعم شهادت دست و پنجه نرم می‌کنه، می‌اندازم. ان الله یحب المتوکلین. اگر خدا توکل کنندگانش را دوست داره؛ قطعاً فکری به حال دل عاشق من می‌کنه. دلم تاب نمی‌آره! خم می‌شم و بوسه‌ایی بر پیشانیِ مردی که تمام زندگی‌ام است می‌نشانم و با بغضی مزاحم اتاق را ترک می‌کنم و آخرین چیزی که با بغض زمزمه می‌کنم اینه:
- محمد علی تنهام نزار!
 
موضوع نویسنده

delban

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
101
372
مدال‌ها
2
با استرس از پشت مانع شیشه‌ایی به دکتر و تیمش زل زده بودم. چشم‌هام رو بستم و شروع کردم به ذکر گفتن. ذکر و ذکر و ذکر. با صدای ناگهانی بابا سید، به خودم اومدم که پرسید:
- چی‌ شد آقای دکتر؟
سریع سرم رو بالا گرفتم و با چشم‌های منتظر خیره شدم به دکتر. دکتر با لبخندی ناباور گفت:
- هنوز تو شوکم. معجزه شده! معجزه که میگم یعنی معجزه. مردی که دیشب همه ازش قطع امید کرده بودیم و احتمال به هوش اومدنش کمتر ۲۰ درصد بود؛ الان باید منتقل بشه به بخش. هم هوشیاری‌اش رو به دست آورده هم پیوند دستش جواب داده.
مامان سیده با گریه گفت:
- خدایا شکرت.
بابا سید هم دست‌هاش رو بالا برد و زیر لب با لبخند زمزمه‌هایی بین خودش و پروردگارش رد و بدل کرد. آخرین نگاه رو به محمد علی انداختم. خدایا شکرت! به قول یاسین، «کلنا داغونتیم یا زینب(س)»
سریع به سمت نماز‌خونه بیمارستان رفتم
و نماز شکر رو با اقتدا به عشق خوندم. محمد علیِ من برگشت... .

***
درحالی که قاشق سوپ رو به سمت دهانش می‌بردم؛ با لبخند به غرغرهاش هم گوش می‌دادم.
محمد علی: یسری جان! خانمم! دوتا دستم که ناقص نشده. خودم می‌تونم؛ شما برو غذای خودت رو بخور.
با شیطنت ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- یعنی دوست نداری از دست من غذا بخوری ؟ دلت میاد آخه؟ تازه حدیث داریم که اگر خانمی غذا داخل دهان همسرش بزاره به اندازه هر لقمه کلی ثواب می‌بره. بله اقا! نمی‌دونستی الان بدون. غذا خوردن از دست من اصلاً یه طمع دیگه داره. محمد علی نفس پر حرصی کشید و گفت:
- لا اله الا الله... .
- محمد رسول الله ! حرص نخور خاله جون دهنت رو باز کن؛ عاعا بدو هواپیما داره میاد. با شلیک صدای خنده‌هایی، یهو به پشت سرم نگاه انداختم ... . مامان سیده و بابا سید جلوی در اتاق ایستاده بودن و به ما می‌خندیدن. لپ‌هام از خجالت گل انداخت. یک عمر آبرو دود شد رفت کف پام. از شدت هل شدنم قاشق رو دادم دست سالم محمد علی و تند‌تند گفتم:
- مگه دوتا دستت هم مجروح شده که اصرار می‌کنی من بهت غذا بدم؟ بچه که نیستی! خودت بخور دیگه غذات رو. محمد علی با چشم‌های گرد و متعجب زل زد بهم و بعد سرش رو انداخت پایین و آروم خندید. اومدم ابروش رو درست کنم زدم چشمش رو کور کردم... . بابا سید و مامان سیده یه نگاه معنا دار بهم انداختن ؛ و بعدش بابا سید گفت:
- هعی، یادش بخیر جوونی... .
و بعد لبخند زنان رفتن. محمد علی با صدایی که ته خنده در اون مشهور بود گفت:
- دیدی چی‌کار کردی؟ طفلی‌ها رو یاد جوونیشون انداختی.
با حرص گفتم:
- محمد علی! بده من اون قاشق رو ببینم. و بعد قاشق رو ازش گرفتم دوباره سوپ رو به خوردش دادم.
محمد علی : نه به زور گویی.
چشم غره‌ایی رفتم و گفتم:
- سید علی! محمد علی دوباره خندید و دیگه چیزی نگفت.
 
موضوع نویسنده

delban

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
101
372
مدال‌ها
2
بعد از این که قرص‌هاش رو خورد می‌خواست بخوابه که گفتم:
- نخوابی!
محمد علی: خوابم میاد خب.
- بخوابی من حوصله‌ام سر میره.
محمد علی : خب حاج خانم! نمی‌خوابم.
- درود بر شرفت حاج آقا! با فکری که به سرم زد چشم‌هام رو درشت کردم و گفتم:
- محمد علی، میگم بیا یه خورده شعر خنده دار بگیم. محمد علی سری تکون داد و با لبخند گفت:
- بفرما... .
با لبخند مرموزی شروع کردم:
- ریش داری؛ مذهبی هستی و خشک و ساکتی، دوستت دارم ولی خواهر خطابم می‌کنی. محمد علی با چشم‌های گرد و متعجب گفت:
- اعوذ بالله ! این سَم‌ها چیه خانم؟
- بی‌احساس.
محمد علی: که من بی‌احساسم؟
چیزی نگفتم و با گوشه چشم نگاهش کردم.
محمد علی: بسیجـی هستم و باید صدایـت می‌زدم خواهـر، تو را دیدن به چشم خواهری سخـت است؛ می‌فهمی؟
- نه بابا محمد علی تو ام بله؟
محمد علی: شما اغفالم کردی والا.
خندیدم و ادامه دادم :
- عشق یعنی با معشـوقه خـویـش دســت در دسـتان هـم، منتظر یـوسـف زهـرا بـاشـی
محمد علی: چادر مشکی کشیدی مثل کعبه بر سرت، بعد از این برگردنم بانو طوافت واجب است.
محمد علی: زیبا... .
- رنگ‌ مشکی عاملی شد جذب‌ یکدیگر شویم، پس‌ عزیزم ریش‌ می‌آید به تو
چادر به من. محمد علی خنده کوتاهی کرد و گفت:
- اولین باری که دیدم ماه‌ِ رخسارِ تو را،
اَشهَدی خوانده و رفتم سوی تشییع دلم.
هر دو زدیم زیر خنده که محمد علی یهو اخماش رفت تو هم و چهره‌اش جمع شد. لبخندم محو شد. سریع با نگرانی گفتم:
- چی‌ شد محمد؟ محمد علی لبخندی زد و گفت:
- چیزی نشد خانم. خندیدم سی*ن*ه‌ام تیر کشید.
بغض کردم. راست می‌گفت. سی*ن*ه‌اش‌ دو تا تیر خورده بود. باید مراقب می‌بودم. آن‌قدر محو خلوت شاد دو نفره‌امون شدم که رنگ پریده محمد علی رو از یاد بردم. نگاهی به دست باند پیچی شده‌اش انداختم. محمد علی گفت وقتی دستش مجروح شد و
انگشت‌هاش رو حس نمی‌کرد، نفسم رفت.
می‌گفت از رنجی که وقتی دوست‌هاش شهید شدن و محمد علی فقط مجروح شد،‌ می‌کشید.
 
موضوع نویسنده

delban

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
101
372
مدال‌ها
2
محمد علی با مهربونی گفت:
- یسری جان ! چرا بغض کردی؟
سریع گفتم:
- هیچی... . با لبخند ادامه دادم:
- چی می‌شد مگه ؟ ما برمی‌گشتیم به دوران اوایل انقلاب، به حال هوای سال ۵۷ و بنان و شب‌های بارونی و من هم کتاب سهراب سپهری رو دست می‌گرفتم و روی صندلی محبوبم رو به روی پنجره می‌نشستم تا صدای کلید بیاد و تو روزنامه به دست و با هیجان اخبار انقلاب رو به من بدی! محمد علی صداش رو بم کرد و گفت:
- خب این‌که غصه نداره عیال. من خبرهای منطقه رو می‌دم بهت.
- منطقه؟ لابد همه‌اش از کشت و کشتار و جنایت های داعش و ... . محمد علی چشم‌هاش رو بست و طوری که انگار تو این عالم نبود گفت:
- نه، از یه شیر مرد! از محرم و صفر کنار حرم بی‌بی زینب (س).
با تعجب و حیرت سریع گفتم:
- یه شیر مرد؟ محمد علی با لبخندی پر عشق گفت:
- حاج قاسم!
مشتاق و ذوق زده با صدای بلندگفتم:
- سردار سلیمانی؟ محمد علی با لبخند سری تکون داد و گفت:
- آره! سردار. هر سال محرم مراسم‌ها کنار ضریحه بی‌بی زینب سلام الله علیها توسط حاجی برگزار میشه. یسری نمی‌دونی چه حالیه نصب پرچم سیاه تو حرم و گردوندن چایی محرم و نوکری آقا یا حال و هوای محرم کنار حاجی... . یسری مراسم کنار ضریح بود. ضریح واقعی حضرت زینب!
ادامه داد :
- نمی‌دونی چه حالی بود وقتی مداح، روضه‌ی امام حسین می‌خوند و تو کنار بانو زینب بودی... . اون لحظه جز شرم چیز دیگه‌ای حوالت نمی‌شد. دوست داری از خجالت آب بشی بری زیر زمین. انگار عصر عاشورا واقعاً حضور داشتی و خودتو تو کربلا می‌دیدی.
کمی مکث کرد و با لبخند محوی گفت:
- ان‌شاءالله سال بعد که سوریه امن‌تر شد، باهم می‌ریم.
با حسی که از حرف‌هاش گرفته بودم، با ذوق و شوق گفتم:
- باز هم بگو علی. باز هم بگو!
سید علی: لبخندهای حاجی موقعی که بهش چای تعارف می‌کردی و با لبخند دلنشینش می‌گفت «شهید شی جوون» اصلا یه حس ناب داشت. شجاعت و غیرت و مردونگی چشم‌های حاجی چیزی نبود که کسی بخواد متوجه اش نشه . یسری... . مراسم داخل پناه‌گاه حرم برگزار شد.
دقیقا جایی که قبر واقعی بانو هستش. وقتی مراسمِ اربعین بود و حاجی شب‌ها، مثل ابر بهار اشک می‌ریختن و صبحش مثل مرد پا به میدون می‌گذاشتن؛ دلم می‌لرزید یسری. از اینکه گریه‌های حاجی جواب بده و حاج قاسم حاجتشون رو بگیرن.
کمی سکوت کردیم! محمد به خواب رفت تا برای اومدن مهمون‌ها سرحال باشه و من در فکر فرو رفته بودم. در فکر حاج قاسم... .
البته محمد صداشون می‌زد حاجی... . می‌گفت از صلابت و ابهتی که آوردن اسمش هم تن تکفیری‌ها رو می‌لرزوند.
و می‌گفت از معرفت و مهربانیش و اخلاقش که یک مکتب بود. یاد حرف محمد علی افتادم که با چشمانی بسته
و لبخندی بر لب طوری‌که انگار بر خلسه‌ایی شیرین غرق شده بود؛ می‌گفت:
- تو منطقه بودیم. اوضاع اطراف دمشق و حلب خراب بود. حاجی یه چفیه بستن سرشون و چهرشون رو پوشوندن و سوار ترک موتور شدن؛ داشتن می‌رفتن تو دل دشمن که فرمانده اون منطقه حاجی رو شناخت و متوقفشون کرد. گفت:
- حاجی قربونت برم کجا میری؟
حاجی گفتن:
- بچه‌ها محاصره شدن بزار برم.
نمی‌دونم چی شد که حاجی با بچه‌ها برگشت و منطقه آزاد شد. فقط می‌دونم کار، اول کار خدا بود بعد کار حاجی.
درحالی که از حرف‌های محمد علی اشک تو چشم‌هام جمع شده بود،با هیجان گفتم:
- محمد. محمد علی خندید و ادامه داد:
- دانشگاه امام حسین بودیم؛ وقتی فرمانده کل قوا امام خامنه‌ایی رفتن جایگاه پیش فرمانده‌ها، همه سلام نظامی دادن. اما سلام نظامی حاجی فرق داشت. یه دستشون کنار ابروشون به نشانه سلام نظامی بود و یه دستشون رو سی*ن*ه‌شون و یه لبخند هم رو لباشون. بعد ها حاجی تعریف کردن که «حس کردم آقا نگرانه یه دستمو گذاشتم رو سی*ن*ه‌ام که بگم آقا حاج قاسم فدات بشه؛ نگران نباش...»
 
موضوع نویسنده

delban

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
101
372
مدال‌ها
2
به محمد علی نگاه کردم که با دقت در حال قرائت قرآن بود. من و مامان سیده هم در حال چیدن شیرینی‌ها و میوه‌ها داخل ظروف. صدای آیفون بلند شد و من با عجله چادرم رو سر کردم و در رو برای مهمون‌ها باز کردم. رایحه و پدر و مادرش بودن. بعد از سلام و احوال پرسی، مهمان‌های بعدی هم رسیدن. حاج مظاهر و مامان‌جون ملیحه به همراه پدر و مادرم.
جای یاسین بینشون خالی بود... مگه نه؟
هم‌زمان آخرین مهمان‌ها هم اومدن. آقا سجاد به همراه خانوادشون. بعد از سلام و احوال پرسی، مشغول پذیرایی شدم و در نهایت کنار رایحه نشستم. دلم برای محمد علی می‌سوخت. کارش محرمانه بود و مهمون‌ها هم مدام از نوع مجروحیت‌اش و این که دقیقا کجای سوریه بوده و‌... سوال می‌پرسیدن. محمد علی هم با لبخند و کمی کلافگی سوالاتشون رو به قول معروف می‌پیچوند. طوری که آخر سر حاج مظاهر خنده‌ی بلندی کرد و گفت:
- بابا ول کنید پسرم رو، می‌بیند که جواب نمی‌ده. نمی‌تونید از زیر زبونش چیزی بکشید بیرون.
بلافاصله بعد این حرف حاج مظاهر خنده جمع بلند شد و محمد علی در حالی که با لبخند سرش رو پایین انداخته بود گفت:
- این چه حرفیه حاجی. اختیار دارید.
و خلاصه این‌که بحث عوض شد. به رایحه نگاه کردم که با چه خجالت و شرمی سر به زیر نشسته بود. وقتی دوهزاریم افتاد که فهمیدم آقا سجاد رو به روی رایحه خانم نشسته و بحث جمع راجب خراب شدن ماشین اقا سجاد، قبل از محرم ماهه. رایحه خانم تازه یاد سوتی که داده بود افتاده و حالا شرشر عرق شرم و خجالت می‌ریخت.
با شیطنت زیر گوشش گفتم:
- رایحه شبیه لبو قرمز شدی. رایحه خیلی آروم غرید:
- عشقم فقط خف... ساکت شو.
آقا سجاد نگاهی بی‌تفاوت اما پر معنا و جزئی و کوتاه به رایحه انداخت که فقط من و رایحه معنیش رو فهمیدیم. اما مثل این‌که مادر آقا سجاد این نگاه رو دیدن و پای چیز دیگه‌ایی گذاشتن و چشم‌هاشون برق زد. کم مونده بود از خنده منفجر بشم.
حالا صورت هر دومون سرخ بود! من از خنده‌ایی که جلوش رو گرفته بودم و رایحه از شرم و خجالتی که کل وجودش رو گرفته بود. محمد علی نگاهی به من انداخت
و درحالی که زل زده بود به چشم‌هام یه ابروش رو بالا انداخت و سوالی نگاهم کرد.
و من با اشاره و چشمک گفتم :
-‌ بعداً بهت میگم... .
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین