- Oct
- 101
- 372
- مدالها
- 2
***
اربعین هم گذشته بود و من از دهم محرم به بعد خبری از محمد علی نداشتم. قول داده بود اربعین بریم زیارتِ ارباب؛ اما نشد.
یعنی... نیومد و من دستم کوتاه بود برای باخبر شدن از حالش؛ چون تا میپرسیدم کجاست، حالش چطوره، کی میاد، میگفتن:
- خواهرم، سفرشون محرمانه بوده و کسی نه میتونه تماس بگیره نه باهاشون ارتباط برقرار کنه.
اوضاع منطقه خراب بود و دل من نگران. نگران از اینکه بیشتر از چهل روزه ندیدمش. نگران از اینکه نکنه یک وقت با بیرحمانهترین حالت ممکن، مثل یاسین خبر شهادتش رو بشنوم. ناراحت از نبودنش، بیتاب بودم همونجور که هانیه همسر وهب نصرانی، بیتاب بود. ذهنم در تلاطم نبودنش بود و درهم برهم که خط به خط کتابی در ذهنم جاری شد:
«هنگامی که دو دستش قطع شد همسرش عمودی به دست گرفت و به سوی او آمد و گفت:
- پدر و مادرم به فدایت، در راه یاری پاکانِ حرم رسول خدا بجنگ!
وهب میخواست او را به خیمه برگرداند ولی همسرش گفت:
- هرگز مراجعت نمیکنم مگر این که همراهت کشته شوم.
امام حسین علیه السلام فرمود:
- جُزیُتْم مِنْ أَهْلِ بیتٍ خیراً إرْجعی إلی النساء یرحمک اللّه. از اهل بیت من جزای خیر بهره شما باد. خدا تو را رحمت کند به سوی زنها برگرد.
همسر وهب مراجعت کرد ولی وهب در میدان ماند تا به فیض شهادت نایل گشت.»
یادم افتاد زمانی رو که با لجاجت به محمد علی گفتم:
- اصلا هرجا که میری باید منم ببری. محمد علی با تعجب نگاهم کرد که جمله ام رو تکمیل کردم:
- منظورم منطقه است. مثل سوریه و ... خندید و گفت:
- خانم شما جهادت داخل همین کشوره؛ الکی که نیست این همه شهید دادیم که تهش ناموسمون بیاد تو دل دشمن؟ جهاد شما همینجاست تا مثل یاسینها رو تربیت کنی. جهاد شما همینجاست تا مراقب حرمت چادر بیبی باشی. جهاد شما اینجاست... چون سه نسل روی انگشت شما میچرخه. جهاد شما اینجاست چون باید همسنگر من باشی.
با دلتنگی به حلقهی دستم خیره شدم. یاد اون روز افتادم، که تو بیت رهبری
محمد علی با خجالت حلقهی ازدواجم رو دستم کرد و به گوشهی چادر سفید رنگم بوسهایی زد. ناخودآگاه خندیدم! به عروس و دامادهای امروزی که میلیونها که چه عرض کنم؛ میلیاردها خرج میکنند تا خفنترین کلیپ عروسی رو ضبط کنند.
اربعین هم گذشته بود و من از دهم محرم به بعد خبری از محمد علی نداشتم. قول داده بود اربعین بریم زیارتِ ارباب؛ اما نشد.
یعنی... نیومد و من دستم کوتاه بود برای باخبر شدن از حالش؛ چون تا میپرسیدم کجاست، حالش چطوره، کی میاد، میگفتن:
- خواهرم، سفرشون محرمانه بوده و کسی نه میتونه تماس بگیره نه باهاشون ارتباط برقرار کنه.
اوضاع منطقه خراب بود و دل من نگران. نگران از اینکه بیشتر از چهل روزه ندیدمش. نگران از اینکه نکنه یک وقت با بیرحمانهترین حالت ممکن، مثل یاسین خبر شهادتش رو بشنوم. ناراحت از نبودنش، بیتاب بودم همونجور که هانیه همسر وهب نصرانی، بیتاب بود. ذهنم در تلاطم نبودنش بود و درهم برهم که خط به خط کتابی در ذهنم جاری شد:
«هنگامی که دو دستش قطع شد همسرش عمودی به دست گرفت و به سوی او آمد و گفت:
- پدر و مادرم به فدایت، در راه یاری پاکانِ حرم رسول خدا بجنگ!
وهب میخواست او را به خیمه برگرداند ولی همسرش گفت:
- هرگز مراجعت نمیکنم مگر این که همراهت کشته شوم.
امام حسین علیه السلام فرمود:
- جُزیُتْم مِنْ أَهْلِ بیتٍ خیراً إرْجعی إلی النساء یرحمک اللّه. از اهل بیت من جزای خیر بهره شما باد. خدا تو را رحمت کند به سوی زنها برگرد.
همسر وهب مراجعت کرد ولی وهب در میدان ماند تا به فیض شهادت نایل گشت.»
یادم افتاد زمانی رو که با لجاجت به محمد علی گفتم:
- اصلا هرجا که میری باید منم ببری. محمد علی با تعجب نگاهم کرد که جمله ام رو تکمیل کردم:
- منظورم منطقه است. مثل سوریه و ... خندید و گفت:
- خانم شما جهادت داخل همین کشوره؛ الکی که نیست این همه شهید دادیم که تهش ناموسمون بیاد تو دل دشمن؟ جهاد شما همینجاست تا مثل یاسینها رو تربیت کنی. جهاد شما همینجاست تا مراقب حرمت چادر بیبی باشی. جهاد شما اینجاست... چون سه نسل روی انگشت شما میچرخه. جهاد شما اینجاست چون باید همسنگر من باشی.
با دلتنگی به حلقهی دستم خیره شدم. یاد اون روز افتادم، که تو بیت رهبری
محمد علی با خجالت حلقهی ازدواجم رو دستم کرد و به گوشهی چادر سفید رنگم بوسهایی زد. ناخودآگاه خندیدم! به عروس و دامادهای امروزی که میلیونها که چه عرض کنم؛ میلیاردها خرج میکنند تا خفنترین کلیپ عروسی رو ضبط کنند.