جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [رمان یسری] اثر «دلبان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک و داستان کوتاه‌های تکمیل شده توسط delban با نام [رمان یسری] اثر «دلبان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,142 بازدید, 84 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک و داستان کوتاه‌های تکمیل شده
نام موضوع [رمان یسری] اثر «دلبان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع delban
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط delban
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

delban

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
101
372
مدال‌ها
2
محمد علی هم متقابلاً سری تکون داد.
بابا یزدان: محمد علی حالا‌‌حالا‌ها مرخصی هستی دیگه؟
محمد علی با لبخندی گفت:
- راستش تا موقعه‌ای که کمی زخم‌هام جوش بخوره، بله. یعنی حدوداً یک یا دو هفته‌ی دیگه، بعد از این دوباره باید برم سرکار.
زخم‌های‌ محمد‌علی من رو ترسونده بودن.
میوه‌ای که داشتم پوست می‌گرفتم از دستم رها شد و با نگرانی اول نگاهی به دست مجروح محمد علی و بعد به خود محمد علی انداختم. زود نبود؟ شوهر عمه عارف سوال من رو پرسید:
- چرا این قدر زود؟
محمد علی گفت:
- نه، اتفاقاً خیلی زمان زیادیِ؛ راستش قرار نیست بعد دو هفته دوباره برم پایگاه یا منطقه! قراره تا مدتی که بانداژ‌ها رو باز کنم، تو بسیج منطقه‌مون کمک باشم.
نفس عمیقی از سر آسودگی کشیدم.
می‌دونستم عادت به خونه‌نشینی نداره و قطعاً این درخواست خودش بوده...

****
بعد از خوندن کمی تاریخ و تست زدن، سریع آماده شدم برای رفتن به پایگاه بسیج. قرار بود برای اردوی راهیان نور اسم نویسی کنن و این‌کار به عهده محمد علی بود. این اردو برای اعضای پایگاه خواهران و برادران و دانش آموزان اول دبیرستان بود، هم به مناسبت هفته دفاع مقدس و هم برای درس آمادگی و دفاعی دانش آموزها. بعد از ثبت نام اردوی‌ راهیان نور،
وارد پایگاه خواهران که شدم؛ فرماندمون، خانم رحیمی رو به آغوش کشیدم و گرم مشغول حال و احوال شدیم که با صدای شورای حوزه به سمتش برگشت:
- سلام مهلا خانم گل گلاب.
مهلا: و علیکم السلام! یه خبر از ما نگیری‌ ها.
- ای بابا! این چند وقته این‌قدر سرگرم کنکور و یار بودم که مگه می‌شد سرم رو بخارونم.
مهلا جیغ آرومی کشید و سریع دست چپم رو گرفت و به حلقه ازدواجم نگاهی انداخت و با ذوق گفت:
- یسری، ازدواج کردی؟
با لبخندی بزرگ چشم‌هام رو به سقف دوختم و گفتم:
- با اجازتون، انتظار داشتم بغلم کنه یا بهم تبریک بگه که با پس گردنی‌ای که خوردم مواجه شدم.
مهلا :‌ ازدواج کردی و به من نگفتی که هیچ؛ چه‌طور جرئت کردی من رو دعوت نکنی؟
- فعلاً عروسی نکردیم که؛ نامزدیم.
مهلا لبخند مستبدی زد و گفت:
- شانس آوردی، وگرنه همین‌جا خونِت رو می‌ریختم.
-‌ یه مدت نبودم ها، چه خشن شدی تو. مهلا چشم غره‌ای رفت و گفت:
- حالا این پسری که بدبختش کردی کی هست؟
لبخند ملیحی زدم و با شرمی ساختگی سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- اگه بگم که از تعجب سکته می‌کنی دور از جونت.
فرماندمون خندید و گفت:
- این مورد رو من هم قبول دارم.
مهلا با تعجب پرسید:
- حالا مگه خودت رو به کی انداختی؟
اخمی ظاهری کردم و گفتم:
- اِه‌اِه! ادبت کو خواهر مهلا؟
مهلا با حرص گفت:
- میگی یا نه؟
خنده‌ی‌ شیطانی‌ای کردم و رو به فرماندمون گفتم:
- خانم رحیمی! نظرتون چیه تا زمان اردو بزاریمش تو خماری؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

delban

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
101
372
مدال‌ها
2
***
با حرص وارد اتاق شد. نمی‌دانست چی‌کار کند! با قلبش کنار بیاید یا عقلش. صدای مادرش را شنید که گفت:
- با اومدن خواستگار مشکل داری با شکمت که مشکل نداری، بیا شام.
اما تنها چیزی که آن لحظه نداشت، اشتها بود. بغض داشت. غم‌ داشت. گویی ضربان قلبش بر‌ روی هزار بود. از خودش هم عصبی بود! چرا عشقی که دیگر نیست را هنوز با جان و دل می‌پرستید؟ باید منطقی می‌بود؛ ولی در آن شرایط، حتی نمی‌دانست منطق دیگر چه صیغه‌ایست.
در خاطرات غرق شده بود و اشک می‌ریخت. در فکر و خیال غرق بود. لحظه‌ای را به‌خاطر آورد که در حیاطِ خانه حاج مظاهر دوچرخه بازی می‌کردند و او در عالم کودکی با آن موهای خرگوشیِ بلند‌ش و چشم‌های درشتش غرق درس خواندن پسر دایی هفت‌ ساله‌اش می‌شود که با چه دقتی در حال هجی کردن حروف است و گویی غرق دنیای دیگریست. وقتی به خودش می‌آید که یاسین با نگرانی به سمت او می‌دود. تازه متوجه می‌شود که دوچرخه‌اش با درخت باغچه برخورد کرده او با دست و پایی زخمی بر روی زمین افتاده.‌‌‌‌ با چشمانی پر از اشک یاسین را نگاه می‌کند که با همان سن کم با نگرانی در تقلای کمک به اوست. صفحه‌ای دیگر از خاطرات او ورق می‌خورد؛ این‌بار رایحه بزرگ‌تر شده بود! از جلوی پایگاه بسیج که رد میشد. چشمش به یاسین که محجوب و سر به زیر سعی در نصب پرچم سیاه محرم داشت می‌افتد. باد پرچم را تکان می‌داد. البته دل رایحه هم تکان خورد، وقتی نگاه یاسین به او افتاد؛ هل زده با لپ‌های قرمز به سمت خانه دوید. خاطرات از جلوی چشمش یکی پس از دیگری رد میشد تا این‌که رسید به خاطره‌ای که لبخندی تلخ، با چاشنیِ اشک را مهمان صورتش کرد. شب نیمه شعبان بود. خانه حاج مظاهر. کاسه آش یا شوهر... . همه ماجرا فقط آن‌چه نبود که برای یُسری تعریف کرد. وقتی یاسین با چشم‌های براق و روشنش کاسه را برداشت؛ قبل از این‌که بگوید التماس دعا و به کاسه اشاره کند، حرفی زد که رایحه هنوز هم مبهوت و حیرانِ شیرینی آن است که مانند زلزله‌ای صد ریشتری قلبش را به لرزش در آورد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

delban

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
101
372
مدال‌ها
2
مگر میشد که از یاد ببرد که یاسین چگونه با حجب و حیا صدایش زد و گفت:
- دختر عمه! راستش... چه‌طور‌ بگم... یه مدت... نه‌، نه... .
رایحه با نگرانی پرسید:
- چیزی شده؟
یاسین سرش را پایین‌تر انداخت و گفت:
- نه چیزی نشده؛ فقط... .
رایحه جانش به لبش رسیده بود که یاسین نگاهی گذرا همچون نسیمی کوتاه بر چشمان عسلی رنگ رایحه انداخت. درحالی که نگاهش را به گوشه چادر رایحه دوخته بود، نفسی عمیق کشید و گفت:
- انا احبك ألا يمكنك أن تكوني أختي بعد الآن؟ (مهرتون بدجور به دلم افتاده
میشه دیگه خواهرم نباشید)
می‌دانست رایحه به زبان عربی تسلطی نسبی دارد و متوجه کلماتش می‌شود که بعد از گفتن حرف‌های دلش با عجله به سمتی رفت و رایحه مبهوت را با لپ‌های سرخ و قلبی که تالاپ و تلوپ کنان خودش را بر در و دیوار سی*ن*ه‌اش می‌کوبید، تنها گذاشت. خاطرات رفته‌رفته تلخ‌تر میشد.
روزی که به‌خاطر حال بدش همراه یُسری به پایگاه بسیج نرفته بود و به ناچار کنار پدرش مجبور به تماشای اخبار بود. نمی‌داند از شوک آن لحظه بگوید که عکس یاسین را درحالی که با پرچم سه رنگ کشور مزین شده بود؛ بر روی صفحه تلویزیون دید و لیوان آب از دستش رها شد بگوید؛ یا از دیدن قبری که زن دایی راحیل با چشم‌های سرخ بر سرش زیارت عاشورا می‌خواند و تابوتی که با پرچم سه رنگ بر روی دست سربازان تشیع میشد. نمی‌توانست پاک کند لحظه‌های تلخ خاک ریختن بر روی مزار یاسین را همراه با ذکر یا صاحب الزمان؛ الغوث الامان... . رایحه بالشت را بغل کرده بود و زجه‌هایش را با آن خفه می‌کرد. زجه میزد و قلبش به درد می‌آمد. زجه‌ میزد و بی‌قرارتر میشد. زجه می‌زد و بی‌تاب‌تر میشد. زجه زد اما آرام نشد. با چشم‌هایی که از روز گریه باز نمی‌شدند، وضو گرفت و پناه برد به سجاده‌ای که پر بود از شمیم گل نرگس.
شروع به نماز خواندن کرد و سفره‌ی دلش را برای خالقش گشود. حال اما ذکر می‌گفت و آرام میشد، زمزمه‌‌ دعا می‌کرد و آرام میشد و نفهمید چه زمانی روی همان سجاده به خواب رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

delban

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
101
372
مدال‌ها
2
با حیرت به سر سبزی اطرافش نگاه می‌کرد.
نگاهی به خودش انداخت که چادر حریر روشنی روی سرشه. با خودش گفت:
- نکنه مُردم و این‌جا هم بهشته؟
با صدای خنده‌ایی به خودش اومد. سریع سرش رو به سمت صدا چرخوند. همه چی زیادی واقعی به نظر می‌رسید. درحالی که دنبال منبع صدا می‌گشت که... امکان نداشت... نه‌، نه! این غیر ممکنه. یاسین با لبخند گفت:
- سلام دختر عمه!
رایحه باورش نمی‌شد. بغض نفسش رو بند آورده بود. توان جواب دادن نداشت.
یاسین: ای بابا چرا بغض می‌کنید؟
بعد یهو جدی شد و گفت:
- اون از یسری که یه سره کارش شده گریه این هم از شما که کل شب رو گریه کردید.
با تعجب نگاهش کرد. لبخندی زد و گفت:
- مگه نشنیدید که می‌گن شهدا زنده‌ان؟
هنوز توان صحبت کردن نداشت. یاسین دستش رو برد بالا و ناگهان شاخه درختی به سمتش اومد و یه سیب درون دستش گذاشت. یاسین به سمت رایحه رفت و سیب رو به دستش داد. طعم و بوش... واقعا بهشتی بود و مدهوش کننده. یاسین با لبخندی زیبا گفت:
- باید رسم مهمانوازی رو به جا آورده دیگه... .
رایحه به سختی زمزمه کرد:
- من مُردم؟
یاسین دوباره خنده‌ایی کرد و گفت:
- نه دختر عمه! این‌جا باغ منه. جنات عدن تجری من تحتهم النهار!
رایحه با شنیدن آیه‌ایی که یاسین خوند به رود خونه‌ی زلال و جاری کنار باغ خیره شد و غیر ارادی گفت:
- سبحان‌الله!
یاسین: راستش دخترعمه ازدستت دل‌خورم!
رایحه شتاب زده نگاهی به یاسین انداخت و گفت:
- چرا؟
یاسین: چرا خواستگارها رو رد می‌کنید؟
رایحه سرش رو پایین انداخت؛ می‌دونست که می‌دونه جواب سوالش چیه! یاسین دستی به روی گل‌های اطرافش کشید و گفت:
- من دیگه قرار نیست به دنیا برگردم اما شما هنوز متعلق‌ به دنیا اید و باید زندگی کنید. درسته من نیستم ولی حواسم بهتون هست.
رایحه آروم زیر لب زمزمه کرد:
- می‌دونم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

delban

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
101
372
مدال‌ها
2
یاسین: پس ازتون یه خواهشی دارم. می‌خوام دوباره مثل سابق بشید رایحه خانمی که با وجودش لبخند رو به روی لب همه می‌آورد.
- چه طوری؟
یاسین لبخندی زد و گفت:
- کمکتون می‌کنم. کمکتون می‌کنم دوباره مثل سابق زندگی کنید.
- اما... .
یاسین: به عنوان برادر شهید، بهم اعتماد کنید. راستی قبل از این‌که برید به یسری بگید این‌قدر بی‌تابی نکنه! من جشن عروسیشون میام. و این‌که... . نه نمی‌گم؛ بعداً خودتون متوجه می‌شید.
لبخندی زد و همه چیز محو شد. وقتی از خواب بیدار شد به شیرینی خوابش فکر می‌کرد‌. یعنی واقعی بود؟ وقتی شتاب زده دستی که سیب رو با اون گرفته بود بو کرد؛ متوجه شد همون بوی بهشتی رو میده.
پس واقعیت بود. هنوز هم تو خلسه شیرین رویایی بود که واقعیت داشت. بلند شد و سجاده‌اش رو جمع کرد. وقتی از اتاقش برای خوردن صبحانه بیرون رفت،
شنید که مادرش، بشری با پدرش، عارف درباره‌ خواستگار جدید رایحه حرف میزدند.
و در کمال تعجب به جای این‌که قلبش به درد بیاد و یاد یاسین بیافتد؛ لبخندی بزرگ روی لب‌هاش نقش بست. به خودش که اومد با تعجب دستش گذاشت رو صورتش و از خودش پرسید:
- این لبخند من بود؟ برای خواستگار؟ اما... چه بلایی سر قلبم اومده؟ چرا دیگه تو فکرم نیست؟

***
یادم اومد تو یه رمان خونده بودم که خیلی حرفش حق بود، دختره خوابِ امام زمان رو می‌بینه ؛ امام بهش میگن :
- تو خواب نیستی هم اینک کل این جهان خوابن تو بیداری! حقیقتاً هم حق بود هم قشنگ.
 
موضوع نویسنده

delban

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
101
372
مدال‌ها
2
***
- چ... ی؟
رایحه: برای عرو... سیت بی‌تاب...آخ! بی‌تابی... نکن... یاسین... گفتش... میاد
بعد از ایست اتوبوس، رایحه نفس عمیقی کشید و با غرغر گفت:
- دل و رودم بهم پیچید از بس که این اتوبوس بالا پایین شد.
اما من هنوز مات حرف رایحه بودم. اصلاً مهم این مهم نبود که زبونم نچرخید برای پرسیدن این‌که تو از کجا می‌دونی. فقط می‌دونم زمانی از بهت در اومدم که موقع پیاده شدن از اتوبوس چادرم زیر پام گیر کرد و با مخ افتادم زمین. نگاه محمد علی با هول چرخید روم اما به کمک رایحه که مدام ریز ریز میخندید و مهلا بلند شدم و و کناری رفتم گوشه‌ی چادرم رو با دست تکوندم تا خاک‌هاش بره. وقتی اکثر بچه‌ها برای وضو رفته بودن؛ آب معدنی‌ای رو به روم دیدم و بلافاصله شنیدم:
- خانمم چرا حواست رو جمع نمی‌کنی؟
آروم زمزمه کردم:
- میاد محمد علی، میاد! محمد علی با تعجب پرسید:
- کی؟
سرم رو بلند کردم و درحالی که به چشم‌های سیاهش خیره بودم گفتم:
- یاسین... آروم لب زد:
- کجا؟
با بغض گفتم:
- عروسیمون! محمد علی خندید و گفت:
- دم برادر خانمم هم حیدری!

***
بعد از تموم شدن نماز جماعت داخل نمازخونه اردوگاهِ شهید رستگاری، درحال ذکر گفتن بودم که با نیش‌گونی از بازوم چهره‌ام تو هم رفت. برگشتم و با چهره‌ی طلبکارانه مهلا مواجه شدم.
مهلا: تو خجالت نمی‌کشی؟ تو حیا نداری؟
متعجب نگاهی به مهلا انداختم که ادامه داد. مهلا پر حرص گفت:
- با برادر حسینی ازدواج کردی و به من نگفتی؟
خندیدم و گفتم:
- ای بابا سورپرایزم خراب شد که! از کجا فهمیدی حالا؟ رایحه بهت گفت؟
مهلا: نخیر! بیرون اتوبوس مشاهده شد که چه‌طور عاشقانه بطری آب معدنی رو از دستشون گرفتی.
با قیافه‌ایی خنثی نگاهی به مهلا انداختم و گفتم:
- عاشقانه؟ مهلا خندید و گفت:
- هر چی! مهم اینه من روئیت کردم و عاشقانه اعلام می‌دارمش.
خندیدم و گفتم:
- دیوانه!
مهلا: نچ‌نچ! احترام بزرگ‌ترت رو نگه دار. خیره سرم داره بیست و هشت سالم میشه.
خندیدم و گفتم:
- بابا بزرگتر.
مهلا: ولی تو حتی برادر حسینی رو نمی‌شناختی. چه‌طوری ازدواج کردید؟
خندیدم و گفتم:
- باور کن وقتی اون‌روز برای ثبت نام اردو اومدم پایگاه فهمیدم اون برادر حسینی که همیشه از اون کمک بزرگش می‌گفتی، محمد علیِ! سنتی ازدواج کردیم. مهلا لبخندی بزرگ مهمون لب‌هاش شد و خواهرانه گفت:
- برای جفتتون واقعا خوشحالم. وقتی برادر حسینی اون کمک بزرگ رو به داداشم کرد و باعث شد خانوادمون از هم نپاشه مثل یه برادر برام محترم و عزیز شد. هر دوتون لیاقت خوشبختی رو دارید. مبارکتون باشه خواهری‌.
با لبخندی ملیح گفتم:
- ممنونم عزیزم، ان‌شاءالله قسمت نوه‌هات. در آنی چشم‌های مهلا گرد شد و با کیف دستیش کوبید تو سرم و گفت:
- قسمت نوه تو کوفت، دختره‌ی چشم بنفش.
درحالی که دست‌هام رو روی سرم گرفته بودم برای جلو گیری از ضربات متعدد مهلا با خنده گفتم:
- آی! نزن. به شوهرم میگم ها! مهلا دست نگه داشت و گفت:
- تو الان من رو تهدید کردی؟
لبخندی دندون‌نما زدم و تند تند سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم. مهلا با حرص دوباره خواست ضربات رو شروع کنه که با صدای فرمانده‌مون دست نگه داشت.
خانم رحیمی: خب دخترای گل! کم کم بلند بشید که ان‌شاءالله حرکت کنیم سمت اروند کنار.

***
بعد از فتح المبین و اون حس ناب... بعد از هویزه و اون دل شکسته... دشت ذوالفقاریه و شهداش... پا گذاشتیم تو قلتگاهی از جنس آب... جایی به نام اروند کنار! مرزی میان ایران و عراق... به یاد گودی قتلگاه و گور دسته جمعی غواصان. تا چشم کار می‌کرد سراسر آب بود و آب. مژگان که روی هم می‌افتادند و دیدگان به دل رجوع می‌کردند؛ جوانانی رشید و بلند قامت را میان امواج آرام اروند مشاهده می‌کردند که با لبخند به زائرانشان سلام می‌دهند و از آنها استقبال می‌کنند. اردوند یعنی تپش قلب های شب عملیات! اروند یعنی ردِ پاها و ذکر ها و دعاها! اروند یعنی نمازهایی که کنار این نهرها خوانده شد! اروند یعنی آبی که شهادت را در آغوش می‌کشد! به زحمت چشمان خیسم را از تماشای اروند منع می‌کنم و به سمت محمد علی می‌روم.
- آقا محمد! محمد علی چفیه‌اش را به چشمانش می‌کشد و با لبخند سرش را به سمتم می‌چرخاند.
- جانم خانم؟
- دعامون کردی سید؟ محمد علی لبخندی معنادار می‌زند و دوباره نگاهش را به نهر باریکی که از اروند جاری بود می‌دوزد.
محمد علی: حاجی می‌گفت؛ حیفه از اروند آدم دست خالی برگرده. هر جور شده باید از این‌جا حاجت گرفت.
محمد علی دستش رو درون آب برد و گفت:
- این آب و شهداش رو به خانم فاطمه زهرا که قسم بدی؛ بهت نه نمیگن!
چشم هاش رو بست و آرام زمزمه کرد:
- به فاطمه، به فاطمه، به فاطمه... .
 
موضوع نویسنده

delban

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
101
372
مدال‌ها
2
***
سجاد درحالی که آستین‌های لباسش رو پایین می‌داد، با سری افتاده از وضوخانه بیرون آمد که متوجه شیئی براق شد. خم شد و آن را برداشت که متوجه کلمه طلایی رنگِ رایحه شد. فهمید برای همان دخترک بازیگوش است که به او لقب کلاغ سیاه داده است. یاد آن شب افتاد که چه‌قدر از حرف‌های آن دختر عصبانی شده بود و به سختی خشم خود را کنترل کرده بود. او یک معلم ساده بود که آن شب برای تدریس به کودکان کار به چهار راه خیابانی رفته بود و موقع برگشت ماشینش مشکل پیدا کرده بود. از یادآوری آن‌ شب خنده‌ایی آرام کرد و به سوی اتوبوس راه افتاد. متوجه محمد علی شد که با لبخندی آرام و برادرانه او را نگاه می‌کند. همیشه جمع‌شان سه نفره بود؛ اما یاسین زرنگی کرد و پر کشید. سجاد ماند و محمد علی‌‌‌ که حالا با دست باند پیچی شده رو به رویش ایستاده.نزدیکش که می‌شود محمد علی می‌گوید:
- هرگاه دیدی جوانی در ملکوت سیر می‌کند، بدان عاشق شده.
سجاد خندید و گفت:
- محمد علی از کی تا حالا شاعر شدی؟
محمد علی یاد مشاعره نه چندان دورش با یسری می‌اوفتد و می‌گوید:
- از وقتی عاشق شدم!
سجاد با لبخندی دست بر شانه محمد علی می‌گذارد:
- هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم یه روز تو بگی عاشق شدم.
محمد علی: چرا؟ بهم نمیاد؟
سجاد: تو این‌قدر مراقب دلت و نگاهت و فکرت بودی که بعید می‌دونستم جز عشق به ائمه عشق دیگه‌ایی رو تجربه کنی.
محمد علی: عشق خوبه ها؛ اما بعد از ازدواج... .
سجاد: ای بابا! دوباره حرف‌های فلسفی‌اش رو شروع کرد.
محمد علی: نچ‌نچ! لیاقت نداری اخوی.
سجاد درحالی که دست‌هایش را بالا می‌برد گفت:
- تسلیم آقا، تسلیم.
 
موضوع نویسنده

delban

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
101
372
مدال‌ها
2
***
شب بود و آسمان شلمچه در سیاهی شب غرق شده بود. رایحه و حال و حوایش بوی گرفتگی می‌داد. بدون این‌که یسری متوجه بشود، چادرش را سر کرد و آرام آرام از اردوگاه خارج شد. مگر شب و ظلماتِ آن، خطرناک می‌شود در حضور شهدا برای دختری؟ باد به دور چادرش می‌رقصید و او به مهتاب خیره بود. رضا شاه هم اگر می‌دید رقص چادر با باد را دنیا پر می‌شد از حجاب اجباری. از اردوگاهی که شب را در آن مستقر بودند دور شده بود. نوری به چشمش خورد. مثل نور چراغ قوه گوشی، همان‌قدر ضعیف و کم جون. رایحه است دیگر، کله‌اش بوی لازانیا می‌دهد. آرام‌آرام از پشت به سمت نور رفت. صدایی سوزناک با نوایی دلنشین به گوشش رسید:
- اسلام علیک یا اباعبدالله و علی ارواح التی حلت...
صدا آشنا بود! صدای آقا معلم محله بود، آقا سجاد. بالای سنگ مزاری نشسته بود. رایحه پشت سنگ مزار شهیدی پنهان شد و به خود اجازه داد مسـ*ـت آن صدای سوزناک و نوای زیارت عاشورا شود. مداح بود دیگر آقای معلم‌! صدایش دلنواز بود و دل رایحه فقط کمی بی‌جنبه. زیارت عاشورا که تمام شد، رایحه به خود آمد. به پهنای صورت اشک ریخته بود و در ملکوتی عرفانی سیر می‌کرد. از هول دیده شدن سریع بلند شد که پایش به سنگی برخورد کرد و صدا در آرامگاه شهدا پیچید. کمی جلوتر سجاد هول می‌کند و سرش را بر می‌گرداند و فقط دختری را می‌بیند که چادر سیاهش در سیاهی شب به رقص درآمده‌‌‌‌.
 
موضوع نویسنده

delban

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
101
372
مدال‌ها
2
***
- الله الکبر؛ الله اکبر؛ الله اکبر.
سرم را به چپ و راست تکون دادم و با لبخندی شیرین به رایحه گفتم:
- قبول باشه دختر عمه. رایحه در فکر بود. طوری که انگار یسری رو نمی‌دید و چیزی نمی‌شنید. با تعجب دستم رو جلوی صورت رایحه حرکت دادم و گفتم:
- به امید خدا اون یهخورده عقلتم شوهر دادی رفت؟
رایحه در ثانیه‌ایی شد همان رایحه قبل و طلبکار رو به من گفت:
- دختر دایی نمی‌خوای شوهرت از خاطرات شیرین دبیرستانت باخبر بشه؟
قصد پلیدش رو فهمیدم و با ترسی ساختگی گفتم:
- اِوا، رایحه جونم؟ عشقم؟ داشتی چیزی می‌گفتی فدات شم؟ رایحه لبخندی شرور زد و گفت:
- این خوبه!
با هم از مسجد بیرون اومدیم. آخرین روز استقرارمون بود و من درحالی که مُشتی از خاک شلمچه همان خاکی که آغشته به وجود و پیکر شهداست رو در هوا رها می‌کردم به این فکر می‌کردم که، چی میشه روزی سوریه امن و امان شه و کاروان راهیان نور مثل شلمچه و فکه به سمت حلب و دمشق راه بیوفته. فکرش رو بکن یسری، راه میری و راوی میگه اینجا قتلگاه شهید رسول خلیلی است یا این‌جا رو که می‌بینی همون جایی است که مهدی عزیزی رو دوره کردن و شروع کردن از پاهاش زدن تا ... شهید شد. یا مثلا این‌جا، همون جاییه که شهید حیدری نماز جماعت می‌خوند، شهید بیضایی بالای همین صخره نیروها رو رصد می‌کرد و کمین خورد، شهید شهریاری رو که می‌شناسید همین‌جا با لهجه آذری برای بچه‌ها مداحی می‌کرد، یا شهید مرادی آخرین لحظات زندگی‌اش رو این‌جا در خون خودش غلتیده بود، یا شهید حامد جوانی اینجا عباس‌وار پرکشید. خدا بیامرزه شهید اسکندری رو همین‌جا سرش بالای نیزه رفت و شهید جهاد مغنیه در این دشت با یارانش پر کشید. عجب حال و هوایی میشه کاروان راهیان نور مدافعین حرم، عجب حال و هوایی... شهید سید مصطفی صدر زاده.
 
موضوع نویسنده

delban

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
101
372
مدال‌ها
2
محمد علی: یسری جان! چرا تو فکری؟
- محمد علی؟
محمد علی: بله؟
- رک بگم؟ دلم برای داداشم تنگ شده. نمی‌دونم چرا این دلتنگی برام کم‌رنگ نمیشه. دلم تنگ شده برای صداش. یادته آخرین بار دعای عهد خوند برامون؟ برای نگاهش؛ چرا آخرین نگاهش رو یادم نمی‌ره؟ برگشتم و نگاهم رو دوختم به چشم‌های مثل شب‌اش.
- می‌ترسم سید علی. می‌ترسم یه روز دلم برای تو هم تنگ بشه. می‌دونم! می‌دونم! قول دادم که هم‌سنگرت باشم؛ اما... تو دلم ادامه دادم «گرفتارت شدم سید» محمد علی لبخند آرومی زد و و دقیق تر چشم‌هام رو نگاه کرد.
- می‌دونی یسری من هم می‌ترسیدم.
آروم لب زدم:
- از چی؟
محمد علی: از این‌که یه روزی ازدواج کنم.
لبخند زد ادامه داد:
- پدر بشم... و مثل یاسین برم و دیگه برنگردم! اما روز خواستگاری یه چیزی محکم تکونم داد. یه تلنگر.
با چشم‌های درشت گفتم:
- چی؟ محمد علی نگاهش رو به آسمون دوخت و گفت:
- صبحِ شبِ خواستگاری بگی نگی دو دل بودم. تو ماشین بودم که یه آیه قرآن از رادیو شنیدم.«ولا خوف علیم والا هم یحزنون اولئک هم المومنون» معنی‌اش میشه، اون‌هایی که نمی‌ترسن و نگران نیستن مومن‌ان! یعنی خدا میگه اگه تو بنده منی؛ اگر واقعا مومنی و اسم خودتو گذاشتی مومن؛ وقتی من رو داری از چی می‌ترسی؟ از چی نگرانی؟ مگه نمی‌دونی همه چی دست منه، مگه نمی‌دونی تا من نخوام تو حتی نمی‌تونی نفس بکشی. پس نگران چی‌ای؟ نگران آینده؟ اون‌که دست منه! تو هم نمی‌تونی تغییرش بدی... . مگه کسی از من بهتر برای تو می‌خواد؟ پس اگر مومن واقعی منی؛ نترس که خودم بیشتر از هر کسی هواتو دارم!
دوباره چشم‌های سیاهش رو با لبخند به چشم‌هام دوخت و گفت:
- یسری! به بالاسری‌ات توکل کن.
لبخندی زدم و اسمش رو زمزمه کردم. محمد علی با لبخندی دلنشین با نگاه منتظر بهم نگاه کرد.
- دوست دارم سید علی. محمد علی‌سرش رو پایین انداخت و گفت:
-من هم... دوستت دارم خانمِ سید علی.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین