- Oct
- 101
- 372
- مدالها
- 2
محمد علی هم متقابلاً سری تکون داد.
بابا یزدان: محمد علی حالاحالاها مرخصی هستی دیگه؟
محمد علی با لبخندی گفت:
- راستش تا موقعهای که کمی زخمهام جوش بخوره، بله. یعنی حدوداً یک یا دو هفتهی دیگه، بعد از این دوباره باید برم سرکار.
زخمهای محمدعلی من رو ترسونده بودن.
میوهای که داشتم پوست میگرفتم از دستم رها شد و با نگرانی اول نگاهی به دست مجروح محمد علی و بعد به خود محمد علی انداختم. زود نبود؟ شوهر عمه عارف سوال من رو پرسید:
- چرا این قدر زود؟
محمد علی گفت:
- نه، اتفاقاً خیلی زمان زیادیِ؛ راستش قرار نیست بعد دو هفته دوباره برم پایگاه یا منطقه! قراره تا مدتی که بانداژها رو باز کنم، تو بسیج منطقهمون کمک باشم.
نفس عمیقی از سر آسودگی کشیدم.
میدونستم عادت به خونهنشینی نداره و قطعاً این درخواست خودش بوده...
****
بعد از خوندن کمی تاریخ و تست زدن، سریع آماده شدم برای رفتن به پایگاه بسیج. قرار بود برای اردوی راهیان نور اسم نویسی کنن و اینکار به عهده محمد علی بود. این اردو برای اعضای پایگاه خواهران و برادران و دانش آموزان اول دبیرستان بود، هم به مناسبت هفته دفاع مقدس و هم برای درس آمادگی و دفاعی دانش آموزها. بعد از ثبت نام اردوی راهیان نور،
وارد پایگاه خواهران که شدم؛ فرماندمون، خانم رحیمی رو به آغوش کشیدم و گرم مشغول حال و احوال شدیم که با صدای شورای حوزه به سمتش برگشت:
- سلام مهلا خانم گل گلاب.
مهلا: و علیکم السلام! یه خبر از ما نگیری ها.
- ای بابا! این چند وقته اینقدر سرگرم کنکور و یار بودم که مگه میشد سرم رو بخارونم.
مهلا جیغ آرومی کشید و سریع دست چپم رو گرفت و به حلقه ازدواجم نگاهی انداخت و با ذوق گفت:
- یسری، ازدواج کردی؟
با لبخندی بزرگ چشمهام رو به سقف دوختم و گفتم:
- با اجازتون، انتظار داشتم بغلم کنه یا بهم تبریک بگه که با پس گردنیای که خوردم مواجه شدم.
مهلا : ازدواج کردی و به من نگفتی که هیچ؛ چهطور جرئت کردی من رو دعوت نکنی؟
- فعلاً عروسی نکردیم که؛ نامزدیم.
مهلا لبخند مستبدی زد و گفت:
- شانس آوردی، وگرنه همینجا خونِت رو میریختم.
- یه مدت نبودم ها، چه خشن شدی تو. مهلا چشم غرهای رفت و گفت:
- حالا این پسری که بدبختش کردی کی هست؟
لبخند ملیحی زدم و با شرمی ساختگی سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- اگه بگم که از تعجب سکته میکنی دور از جونت.
فرماندمون خندید و گفت:
- این مورد رو من هم قبول دارم.
مهلا با تعجب پرسید:
- حالا مگه خودت رو به کی انداختی؟
اخمی ظاهری کردم و گفتم:
- اِهاِه! ادبت کو خواهر مهلا؟
مهلا با حرص گفت:
- میگی یا نه؟
خندهی شیطانیای کردم و رو به فرماندمون گفتم:
- خانم رحیمی! نظرتون چیه تا زمان اردو بزاریمش تو خماری؟
بابا یزدان: محمد علی حالاحالاها مرخصی هستی دیگه؟
محمد علی با لبخندی گفت:
- راستش تا موقعهای که کمی زخمهام جوش بخوره، بله. یعنی حدوداً یک یا دو هفتهی دیگه، بعد از این دوباره باید برم سرکار.
زخمهای محمدعلی من رو ترسونده بودن.
میوهای که داشتم پوست میگرفتم از دستم رها شد و با نگرانی اول نگاهی به دست مجروح محمد علی و بعد به خود محمد علی انداختم. زود نبود؟ شوهر عمه عارف سوال من رو پرسید:
- چرا این قدر زود؟
محمد علی گفت:
- نه، اتفاقاً خیلی زمان زیادیِ؛ راستش قرار نیست بعد دو هفته دوباره برم پایگاه یا منطقه! قراره تا مدتی که بانداژها رو باز کنم، تو بسیج منطقهمون کمک باشم.
نفس عمیقی از سر آسودگی کشیدم.
میدونستم عادت به خونهنشینی نداره و قطعاً این درخواست خودش بوده...
****
بعد از خوندن کمی تاریخ و تست زدن، سریع آماده شدم برای رفتن به پایگاه بسیج. قرار بود برای اردوی راهیان نور اسم نویسی کنن و اینکار به عهده محمد علی بود. این اردو برای اعضای پایگاه خواهران و برادران و دانش آموزان اول دبیرستان بود، هم به مناسبت هفته دفاع مقدس و هم برای درس آمادگی و دفاعی دانش آموزها. بعد از ثبت نام اردوی راهیان نور،
وارد پایگاه خواهران که شدم؛ فرماندمون، خانم رحیمی رو به آغوش کشیدم و گرم مشغول حال و احوال شدیم که با صدای شورای حوزه به سمتش برگشت:
- سلام مهلا خانم گل گلاب.
مهلا: و علیکم السلام! یه خبر از ما نگیری ها.
- ای بابا! این چند وقته اینقدر سرگرم کنکور و یار بودم که مگه میشد سرم رو بخارونم.
مهلا جیغ آرومی کشید و سریع دست چپم رو گرفت و به حلقه ازدواجم نگاهی انداخت و با ذوق گفت:
- یسری، ازدواج کردی؟
با لبخندی بزرگ چشمهام رو به سقف دوختم و گفتم:
- با اجازتون، انتظار داشتم بغلم کنه یا بهم تبریک بگه که با پس گردنیای که خوردم مواجه شدم.
مهلا : ازدواج کردی و به من نگفتی که هیچ؛ چهطور جرئت کردی من رو دعوت نکنی؟
- فعلاً عروسی نکردیم که؛ نامزدیم.
مهلا لبخند مستبدی زد و گفت:
- شانس آوردی، وگرنه همینجا خونِت رو میریختم.
- یه مدت نبودم ها، چه خشن شدی تو. مهلا چشم غرهای رفت و گفت:
- حالا این پسری که بدبختش کردی کی هست؟
لبخند ملیحی زدم و با شرمی ساختگی سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- اگه بگم که از تعجب سکته میکنی دور از جونت.
فرماندمون خندید و گفت:
- این مورد رو من هم قبول دارم.
مهلا با تعجب پرسید:
- حالا مگه خودت رو به کی انداختی؟
اخمی ظاهری کردم و گفتم:
- اِهاِه! ادبت کو خواهر مهلا؟
مهلا با حرص گفت:
- میگی یا نه؟
خندهی شیطانیای کردم و رو به فرماندمون گفتم:
- خانم رحیمی! نظرتون چیه تا زمان اردو بزاریمش تو خماری؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: