- Oct
- 101
- 372
- مدالها
- 2
part 67-
باچشمهایی تار و مغزی که درحال انفجار بود چشم به پایین افتادن قطرههای سِرُم و اتاق دربسته با تخت سفید که نشون دهندهی بیمارستان بود دوختم.
از قرار معلوم چند ساعتی بیهوش بودم که محمد علی سرش رو کنار تختم گذاشته و خوابش برده بود.
غم بزرگی که مدتها رو دلم سنگینی میکرد؛
امروز رها شده بود و تنها چیزی که به یادگار رو قلبم موند دلتنگی بود و زخم دلتنگی.
با دیدن موهای بهم ریخته محمدعلی که انگار زیادی مورد حمله انگشتهاش قرار گرفته بود ناخودآگاه وسوسه شدم به نوازششون.
به خودم که اومدم دیدم خیلی ملایم انگشتهام مشغول رقصیدن میون تارهای مشکی موهاشن.
محمدعلی با چهرهای سرشار از خوف و واهمه بلند شد، از لباس خاکی و سیاه رنگش چشم گرفتم اینبار اون با چشمهای خسته و لبالب مهر و محبت نگاهم کرد.
نگاهش بین شِکمم و صورتم به چرخش در اومد. از روی صندلی پلاستیکی بلند شد و اول پیشونیم رو بوسید؛ بعد چشمهام رو و بعد خم شد و شکمم رو بوسید. با تعجب به حرکاتش نگاه میکردم و زمانی دو هزاریم افتاد که خم شد و در گوشم زمزمه کرد:
- مامان شدنت مبارک شعف الحیاتی.
با تعجب زمزمه کردم
- با منی محمدعلی؟
محمدعلی بلند خندهای کرد و سر تکون داد که به سرعت روی تخت نشستم و گفتم:
- غیر ممکنه!
اشکهایی که از سره ذوق و هیجان از چشمهام میچکید گویایه همه چیز بود.
با لکنت زبانی که در لحظه گریبان گیرم شد گفتم:
- م...محم...د...ع...علی...شو...شوخی...
که...نم...نمی...ک...کنی؟ ...ب...بچه!
محمدعلی که دستپاچگیام رو دید دوباره خندیدو گفت:
- نه شعفالحیاتی شوخی چرا؟ درضمن بچه نه! بچمون!
خودم رو مهمان آغوش مردانهی محمدعلی کردم که با بغض مشهودی ادامه داد:
- دکترها گفتن معجزه آقا بوده که بچه بعد از این همه پیاده روی و این ور و اون ور رفتن و زیارت کردنها بین اون همه جمعیت سقط نشده!
محض اطلاع از حواس پرتی سرکار، بچه سه ماه و دو هفتشه.
با هقهق لبخندی زدم و گفتم:
- بچمون رو نذر امام زمان میکنم! اگر پسر شد اسمش رو میذاریم... .
سریع حرفم رو قطع کرد و گفت:
- محمد مَهدی!
با لبخند چشمهای خیس از اشکم رو بستم رو و سری به نشانه تایید تکون دادم.
باچشمهایی تار و مغزی که درحال انفجار بود چشم به پایین افتادن قطرههای سِرُم و اتاق دربسته با تخت سفید که نشون دهندهی بیمارستان بود دوختم.
از قرار معلوم چند ساعتی بیهوش بودم که محمد علی سرش رو کنار تختم گذاشته و خوابش برده بود.
غم بزرگی که مدتها رو دلم سنگینی میکرد؛
امروز رها شده بود و تنها چیزی که به یادگار رو قلبم موند دلتنگی بود و زخم دلتنگی.
با دیدن موهای بهم ریخته محمدعلی که انگار زیادی مورد حمله انگشتهاش قرار گرفته بود ناخودآگاه وسوسه شدم به نوازششون.
به خودم که اومدم دیدم خیلی ملایم انگشتهام مشغول رقصیدن میون تارهای مشکی موهاشن.
محمدعلی با چهرهای سرشار از خوف و واهمه بلند شد، از لباس خاکی و سیاه رنگش چشم گرفتم اینبار اون با چشمهای خسته و لبالب مهر و محبت نگاهم کرد.
نگاهش بین شِکمم و صورتم به چرخش در اومد. از روی صندلی پلاستیکی بلند شد و اول پیشونیم رو بوسید؛ بعد چشمهام رو و بعد خم شد و شکمم رو بوسید. با تعجب به حرکاتش نگاه میکردم و زمانی دو هزاریم افتاد که خم شد و در گوشم زمزمه کرد:
- مامان شدنت مبارک شعف الحیاتی.
با تعجب زمزمه کردم
- با منی محمدعلی؟
محمدعلی بلند خندهای کرد و سر تکون داد که به سرعت روی تخت نشستم و گفتم:
- غیر ممکنه!
اشکهایی که از سره ذوق و هیجان از چشمهام میچکید گویایه همه چیز بود.
با لکنت زبانی که در لحظه گریبان گیرم شد گفتم:
- م...محم...د...ع...علی...شو...شوخی...
که...نم...نمی...ک...کنی؟ ...ب...بچه!
محمدعلی که دستپاچگیام رو دید دوباره خندیدو گفت:
- نه شعفالحیاتی شوخی چرا؟ درضمن بچه نه! بچمون!
خودم رو مهمان آغوش مردانهی محمدعلی کردم که با بغض مشهودی ادامه داد:
- دکترها گفتن معجزه آقا بوده که بچه بعد از این همه پیاده روی و این ور و اون ور رفتن و زیارت کردنها بین اون همه جمعیت سقط نشده!
محض اطلاع از حواس پرتی سرکار، بچه سه ماه و دو هفتشه.
با هقهق لبخندی زدم و گفتم:
- بچمون رو نذر امام زمان میکنم! اگر پسر شد اسمش رو میذاریم... .
سریع حرفم رو قطع کرد و گفت:
- محمد مَهدی!
با لبخند چشمهای خیس از اشکم رو بستم رو و سری به نشانه تایید تکون دادم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: