جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

تکمیل شده [رمان یسری] اثر «دلبان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک و داستان کوتاه‌های تکمیل شده توسط delban با نام [رمان یسری] اثر «دلبان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,041 بازدید, 84 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک و داستان کوتاه‌های تکمیل شده
نام موضوع [رمان یسری] اثر «دلبان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع delban
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط delban
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

delban

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
101
372
مدال‌ها
2
part 67-

باچشم‌هایی تار و مغزی که درحال انفجار بود چشم به پایین افتادن قطره‌های سِرُم و اتاق دربسته با تخت سفید که نشون‌ دهنده‌ی بیمارستان بود دوختم.
از قرار معلوم چند ساعتی بیهوش بودم که محمد علی سرش رو کنار تختم گذاشته و خوابش برده بود.
غم بزرگی که مدت‌ها رو دلم سنگینی می‌کرد؛
امروز رها شد‌‌‌ه بود و تنها چیزی که به یادگار رو قلبم موند دلتنگی بود و زخم دلتنگی.
با دیدن مو‌های بهم ریخته محمدعلی که انگار زیادی مورد حمله انگشت‌هاش قرار گرفته بود ناخودآگاه وسوسه شدم به نوازششون.
به خودم که اومدم دیدم خیلی ملایم انگشت‌هام مشغول رقصیدن میون تارهای مشکی موهاشن.
محمدعلی با چهره‌ای سرشار از خوف و واهمه بلند شد، از لباس خاکی‌ و سیاه رنگش چشم گرفتم این‌بار اون با چشم‌های خسته و لبالب مهر و محبت نگاهم کرد.
نگاهش بین شِکمم و صورتم به چرخش در اومد. از روی صندلی پلاستیکی بلند شد و اول پیشونیم رو بوسید؛ بعد چشم‌هام رو و بعد خم شد و شکمم رو بوسید. با تعجب به حرکاتش نگاه می‌کردم و زمانی دو هزاریم افتاد که خم شد و در گوشم زمزمه کرد:
- مامان شدنت مبارک شعف الحیاتی.
با تعجب زمزمه کردم
- با منی محمدعلی؟
محمدعلی بلند خنده‌ای کرد و سر تکون داد که به سرعت روی تخت نشستم و گفتم:
- غیر ممکنه!
اشک‌هایی که از سره ذوق و هیجان از چشم‌هام می‌چکید گویایه همه‌ چیز بود.
با لکنت زبانی که در لحظه گریبان گیرم شد گفتم:
-‌ م...محم...د...ع...علی...شو...شوخی...
که...نم...نمی...ک...کنی؟ ...ب...بچه!
محمدعلی که دستپاچگی‌ام رو دید دوباره خندیدو گفت:
- نه شعف‌الحیاتی شوخی چرا؟ درضمن بچه نه! بچمون!
خودم رو مهمان آغوش مردانه‌ی محمدعلی کردم که با بغض مشهودی ادامه داد:
- دکترها گفتن معجزه آقا بوده که بچه بعد از این‌ همه پیاده روی و این‌ ور و اون ور رفتن و زیارت کردن‌ها بین اون‌ همه جمعیت سقط نشده!
محض اطلاع از حواس پرتی سرکار، بچه سه ماه و دو هفتشه.
با هق‌هق لبخندی زدم و گفتم:
- بچمون رو نذر امام زمان می‌کنم! اگر پسر شد اسمش رو می‌ذاریم... .
سریع حرفم رو قطع کرد و گفت:
- محمد مَهدی!
با لبخند چشم‌های خیس از اشکم رو بستم رو و سری به نشانه تایید تکون دادم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

delban

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
101
372
مدال‌ها
2
part 68-

یک دستم رو گذاشته بودم روی شکمم
و با عمیق‌ترین احساسی که داشتم در حال خوندن سوره یاسین بودم..
یادمه مادرم تعریف می‌کرد چند ماه آخری که یاسین رو باردار بود هر روز سوره یاسین رو می‌خوند.
طبق معمول وقتی خوندن سوره تموم شد یک دعای فرج هم خوندم و بلند شدم و به آشپزخونه رفتم و یک چای معطر به دارچین و گلاب دم کردم و با سینی به سمت پذیرایی رفتم.
محمد علی رو دیدم که با دقت در حال کنکاش داخل گوشیه.
با لبخند صداش زدم: محمد علی!
سرش رو بلند کرد و با لبخند گفت:
- جانم؟
عاشق لبخندهاش بودم.
می‌گفت امر، امر پیامبره که همیشه صورت مزین باشه به لبخند.
گفتم:
- جانت سلامت سید، بفرمایید چای!
محمد علی در حالی که نبات رو داخل چای می‌چرخوند گفت:
- زحمت کشیدی خانمم.
- نوش‌جانت‌!
آروم با خودم زمزمه کردم:
- سید محمد علی، سید علی... .
محمد علی با تعجب گفت:
- با منی یُسری جان؟
خندیدم و با ذوق گفتم:
- وای محمد، پسرم هم سیده، از بچه‌های خانم فاطمه زهراست، مثل تو!
محمد علی به ذوقم خندید و گفت:
- آره دیگه، سید محمد مهدی مامان و باباشه!
ماه پنجم بارداری رو گذرونده بودم و جنسیت بچه مشخص شده بود.
از وقتی که دکتر گفت یه آقا پسر تپل‌ تو راه دارید صداش می‌زنیم محمد مهدی.
با صدای محمد علی به خودم اومدم که با ذوقی پدرانه گوشی رو نشونم داد و گفت:
- این چه‌طوره یُسری؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

delban

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
101
372
مدال‌ها
2
part 69-

به عکس سرویس خواب کودک با رنگ سفید و طوسی نگاه کردم.
و با ذوق گفتم:
- خیلی قشنگه!
محمد علی هم با غروری ساختگی گفت:
- بالاخره پیداش کردم.
مشتی به بازوش کوبیدم و بعد با خنده گفتم:
- مهم قبول کردن من بود.
محمد علی که انگار دوباره تمام مدتی که دنبال سرویس خواب کودک می‌گشتیم یادش اومده بود با حرص گفت:
- بله خانم دشوار پسند!
لبخندی زدم و با طنازی گفتم:
- سید علی؟ سخت پسند نبودم که شما رو انتخاب نمی‌کردم خب... .
محمد علی با خنده سری تکون داد و گفت:
- بله بانو حق با شماست!
ساعت دو نصفه شب بود و خواب از چشم ما فراری!
همچنان با محمد علی در حال نگاه کردن به گوشی و نظر دادن راجب اسباب بازی‌ها بودیم که صدای اعلان پیامک‌های گوشی محمد علی به صدا در اومد و وقتی چشم‌مون به پیامک بالای صفحه افتاد... .
دنیا برامون تیره و تار شد!
ناباور به چهره بهت زده محمد علی نگاه کردم و به سختی لب زدم:
- بگو دروغه... .
محمد علی به خودش اومد و با دست‌های لرزون شماره‌ای رو گرفت و با صدای لرزون گفت:
- عماد، بگو که تاکتیک نظامیِ و حقیقت نداره؟
نمی‌دونم مرد من چه چیزی پشت گوشی شنید که چشمانش لبالب اشک شد و بغضش ترکید... .
تمام شد... .
یتیم شدیم!
علم‌دار رفت!
سردارمان شهید شد!
حاج قاسم پر کشید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

delban

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
101
372
مدال‌ها
2
part 70-

***
با داغ یتیمی که بر دل داشتیم خیره بر جمعیت میلیونی حاضر در میدان انقلاب بودیم.
شهر پر بود از عکس حاج قاسم و هوایش گرفته بود از داغ سنگین پَر کشیدنش.
حتی زمانی که پیام تسلیت رهبر معظم انقلاب رو از تلویزیون شنیدیم باورمان نشد... .
مگر می‌شود ما نفس بکشیم و حاج قاسم نباشد؟
شدنیست مگر تپیدن قلب بعد از جنایت یک و بیست دقیقه‌ی بغداد؟
یعنی باور کنم عکس آن دست و انگشتری را؟
محمد علی اشک می‌ریخت و نماز میت می‌خواند.
برای چه کسی؟ حاج قاسم؟
باور کنم که بغض ترکیده حضرت آقا هنگام گفتن الهم انا لا منهم الا خیرا برای پر کشیدن حاج قاسم است؟
این مداحی‌هایی که پخش می‌شود و بلند شو علمدارهایی که به گوش می‌رسد؛ متعلق به مالک اشتر ایرانیست؟
تابوت سه رنگی که از بالای سرم رد شد پیکر مطهر ارباً اربای حاجی را در آغوش گرفته بود؟
سنگینی داغ شهادت حاجی آخر مرا از پای در آورد و با حالی خراب تکیه زدم به شانه‌های لرزان و خم شده محمد علی و چشمانم را بستم و قطره‌های دلتنگی از چشمانم سرازیر شد
و من هنوز هم باورم نشده که داغی دیده‌ام سنگین‌تر از داغ برادرم.
***
پ.ن: از قدیم گفته‌اند:
"خاک سرد است؛
وقتی آن‌هایی را که خیلی دوستشان دارید
از دست بدهید، کم‌کم آرام می‌شوید"
ماه‌هاست که از رفتنت می‌گذرد... .
از آن سحرگاهی که با شنیدن خبر شهادتت،
بغضی سنگین بر دیواره گلویمان چنگ انداخت
و حس تلخ یتیمی، پیکر لرزانمان را در آغوش فشرد.
داغ رفتنت هنوز تازه است حاج قاسم!
این داغ‌، روی سی*ن*ه‌مان سنگینی می‌کند.
خاکِ تو سرد نیست !
گرمِ‌گرم است... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

delban

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
101
372
مدال‌ها
2
part 71-

***
شور و غوغای ولادت منجی عالم محمدمهدی رو بیشتر متحیر کرده بود.
به نیابت از حاج آقا مظاهر بیست و پنجم سال بود که این جشن رو تو خونه‌ی خودم برگزار می‌کردم. از وقتی محمدمهدی بزرگ شد تمام کارهای جشن به عهده‌ی اون شد. با صدای پراز آرامش مولودی به خودم اومدم و نظاره‌گر اطراف شدم.
چشمم به بچه کوچولوهایی افتاد که دور تا دور ظرف شکلات رو گرفته بودند و برای برداشتنش رقابت می‌کردن و رایحه‌ای که درحال پذیرایی از مهمون‌ها بود و مدام برای بچه‌ها خط و نشون می‌کشید.
اسپند و سینی آش‌نذری رو دست دوست و همسایه قدیمی‌ام‌ سپردم که با خنده میون جمعیت رفت و از دیدم خارج شد. خم شدم و از پنجره نگاهی به داخل خونه انداختم که مامان سیده در حال روایت‌گویی از داستان‌های شیرین امروز به دختر‌های مثلاً دم‌بختی که چشم دوخته بودن به شربت‌های نعنا؛ بود. لبخند عمیقی به لب نشوندم که با سلام بلند و یهوییِ فاطمه نورا جیغ خفیفی کشیدم و ترسیده به طرفش چرخیدم که گفت:
- خاله یسریٰ؛ اومدیم پشتیبانیِ خط مقدم!کاری، باری اگه دارید بگین فوری انقلابی انجام بدیم.
با مهربونی دستی روی گونه‌های لطیفش کشیدم و گفتم:
- الحق که مادرت هرچی گذاشته زمین تو برداشتی! اون‌موقع‌ها که تو دانشگاه باهم هم‌ دانشگاهی بودیم انگار نه انگار ازدواج کرده مثل خودت آتیش می‌سوزوند اساسی!
فاطمه‌نورا لبخندی به پهنای صورت زد و چیزی نگفت که ادامه دادم:
- حالا وروجک خانم؛ بی‌زحمت بیا این سینی شربت رو تعارف کن به مهمونایی که تازه اومدن یا به‌قول خودت انقلابی برسون دستشون که گرم نشن.
فاطمه سینی رو دست گرفت و گفت:
- به روی جفت چشم‌هام خاله خانِم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

delban

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
101
372
مدال‌ها
2
part 72-

با خنده بدرقه‌اش کردم و به طرف جعبه‌های شیرینی چرخیدم و با دیدن جعبه‌های خالی گفتم:
- این‌ها همین الان پر نبود؟ چه‌طور یهو خالی شد!
با یاد آوری این‌که فاطمه‌نورا دست به سرم کرد تا بچه‌های کوچیک به جعبه‌های شیرینی دست‌ برد بزنن با لبخند سری تکون دادم و خطاب به سلاله گفتم:
- سلاله جان؛ خاله اگه دستت خالیه یه لحظه بیا.
سلاله با خنده به طرفم اومد و گفت:
- جانم خاله یسری؟
با یادآوری خاطرات گذشته از خودم و محمدعلی دستی روی شونه‌ی سلاله کشیدم و گفتم:
- عجب!
که سلاله متعجب نگاهم کرد و گفت
- خاله یُسریٰ! چی عجب؟
به خودم اومدم و گفتم:
- هیچی عزیزم؛ فقط لطف می‌کنی اگه بری از محمدمهدی، پسرم چند جعبه شیرینی بگیری.
ادامه‌ی حرفم مساوی شد با سر رفتن آب جوش قوری که با کلمه‌ی یا حسین دویدم سمتش و مشغولش شدم.

[ راوی ]
دو دل بودن از قیافه‌اش می‌بارید زیر لب زمزمه کرد
- کار سخت‌تر از این پیدا نکردی بدی به‌ من قربونت؟
و بعد با لبخندی تصنعی به طرف خروجی آشپزخانه رفت.
هر قدم که بر می‌داشت تپش‌های دیوانه‌وار قلبش بیشتر و بیشتر میشد، یسریٰ چه می‌دانست چه سخت است رو‌به‌‌رو شدن با پسری که سیاهی چشمانش عالم و آدم را در خودش غرق می‌کرد؟
نگاهی به کمیل پسرِ رایحه و سجاد ؛ و محمدمهدی که درحال تنظیم باند برای مولودی امروز بودند انداخت و زیرلب زمزمه کرد:
- از قدیم گفتن پسر کو ندارد نشان از پدر، مرحبا آقا کمیل مثل آقا سجاد ذاکر اهل بیت شدی.
نزدیک‌تر که شد در ادامه زیرلب گفت:
- الا چی صداش کنم؟ آقا سید؟ اقای حسینی؟برادر؟ آقا محمد مهدی؟ محمد مهدی؟ لعنت خدا بر شیطون.
فاصله‌ی چندانی میانشان حاکم نبود که
آرام نجوا کرد:
- آقای حسینی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

delban

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
101
372
مدال‌ها
2
part 73-

محمدمهدی سریع به طرف صدا چرخید و با تعجب به سلاله و حجب و حیای همیشگی‌اش نگاهی انداخت و با سر به زیری گفت:
- بله خانم شادمان؛ امری داشتید؟
چشمانش را دوخت به دستانش و آرام گفت:
- خاله یسری گفتن بی‌زحمت دو جعبه شیرینی بدید ببرم داخل.
محمدمهدی بلافاصله جعبه‌های شیرینی را به طرفش گرفت که متقابلن سلاله تشکری کرد و خواست بی توجه به دلی که از فرط خوش‌حالی درحالت ممتد می‌تپید به طرف آشپزخانه رود که محمدمهدی بالاخره کلنجار بپرفتن با خودش را تمام کرد و سریع گفت:
- خانم شادمان؟
سلاله خواسته یا ناخواسته به طرفش چرخید و محو چشم‌هایی که متعلق به محمدمهدی بود شد.
اما سریع سرش را پایین انداخت و چشم دوخت به اِتیکت روی لباس سبز پاسداری سید محمدمهدی حسینی که به تازگی از ماموریت برگشته بود و با شرم گفت:
- بله؟
محمد مهدی در حالی‌که دو‌دو تا چهار تا می‌کرد برای گفتن حرفش، لحظه‌ای چشمش به کمیل افتاد که گوشه‌ای از حیاط خیره به آنها نگاه می‌کند و به سختی در حال کنترل کردن خنده‌هایش بود.
نفسی عمیق کشید و تصمیم گرفت بیش از این سلاله را متنظر نگذارد و قفل زبانش را بشکند برای حرف فروشی.
- خانم شادمان؛ من کتاب رایحه شهادت رو که راجب پدرتون شهید طاها شادمان هست رو خوندم. راستش قلم خیلی گیرا و تاثیر گذاری دارید! می‌خواستم خواهش کنم اگر ممکنه کتاب بعدیتون راجب شهید یاسین حنیفا باشه.

پ.ن: برای شناخت سلاله و طاها شادمان(رمان راهی برای رسیدن) یا همون از شیطنت تا عشق به قلم ملیکا امامی رو می‌تونید بخونید!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

delban

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
101
372
مدال‌ها
2
part74-

سلاله که از پیشنهاد محمدمهدی به وجد آمده بود با تعجب و هیجانی کنترل نشده گفت:
- واییی، برادر خاله یسری؟
محمدمهدی از ذوق سلاله لبخندی محجوب زد و گفت:
- بله دایی بنده!
سلاله که تازه یادش آمده بود در چه حد از خود بی‌خود شده با وقاری تصنعی گفت:
- خب... خب! راستش من باید کمی راجب این موضوع فکر کنم و شرایط رو بسنجم، اگر شرایطش محیا بود به خاله یسری میگم که بهتون خبر بدن!
محمدمهدی سری تکان داد و تشکر کرد و باسرعت دور شد. به خودش قول داده بود که حس‌های تازه جوانه زده در قلبش، باعث باختن دین و ایمانش نشود که او حرف‌های پدرش را از بر بود.
سلاله هم در حال مبارزه با خود بود که فقط به پیشنهاد کاری محمدمهدی فکر کند نه به خود آن.
جعبه‌های شیرینی را به آشپزخانه برد. شیرینی‌ها را یکی‌یکی و با ظرافت در شیرینی خوری قرار داد و پس از تعارف به میهمان‌ها کنار فاطمه نورا نشست.
فاطمه‌نورا نگاهی سرتا پا به سلاله انداخت و با شک و تردید پرسید:
- اون بیرون چی‌کار می‌کردی که وقتی برگشتی چشم‌های خاله یسریٰ چهل‌ چراغ شد؟
سلاله بی‌حواس و بدون توجه به حرف فاطمه نورا گفت:
- با پسرشون حرف می‌زدم.
با حرفی که زد به خودش آمد اما دیر شده بود، فاطمه‌نورا چادرش را به حالت نقاب روی صورتش گرفته بود و از خنده می‌لرزید.
آن طرف‌تر، محمدمهدی با قدم‌هایی محکم و چشم‌هایی محجوب به سمت کمیل رفت، که کمیل با خنده پرسید:
- چی‌شد سید! گفتی؟
محمدمهدی سری تکان داد و گفت:
- گفتن باید راجبش فکر کنن.
کمیل مجدد خنده‌ایی مردانه سر داد گفت:
- سید، حقیقتاً بدجور دلم برات می‌سوزه. سر یه کتاب مهلت فکر کردن می‌خواد. چه برسه به خواستگاری!
محمدمهدی چشم غره‌ای به کمیل رفت و گفت:
- اخوی؛ انسان باش.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

delban

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
101
372
مدال‌ها
2
part 75-

[ یسریٰ ]
همیشه مزار شهدا برام تسلی خاطر بود، آرامشی رو پیدا می‌کردم انگار عزیزترین فرد زندگیم، یاسین دوباره من رو به آغوش می‌کشید.
دستی روی خنکی گلاب پاشیده‌ی سنگ قبر کشیدم و با بغض گفتم:
- سلام داداش؛ سلام برادر شهیدم.
از دلتنگی‌ها که قبلاً زیاد برات گفتم.
الان اومدم بگم خیلی آرومم، از این‌که بهترین رفیقت که جنس خودت بود رو قسمتم کردی.
نیستی ولی می‌دونم داری می‌بینی که خوش‌بختی رو با برادر محمدعلیت تو تک‌تک سلول‌هام احساس می‌کنم. تو نیستی ولی می‌دونم داری می‌بینی که محمدمَهدی چه‌طور داره راهت رو ادامه میده.
یادته یا شوهر رایحه رو؟ یادت که نرفته چه‌قدر دوست داشت! می‌دونم از لطف خدا و توجه تو بود که کمکش کردی فراموشت کنه و به زندگی برگرده. نمی‌دونم یاسین! نمی‌دونم از چی بگم و از کی بگم! محمدعلی... .
حضور محمدعلی رو بالای‌ سرم احساس کردم کنارم نشست و درحالی‌که خیره به عکس یاسین بود گفت
- یادمه حرف‌هام داداشت رو قانع می‌کرد!
اما زورم به پسرت نمی‌رسه.
آروم خنده‌ای کردم و گفتم
- کدوم حرف‌ها؟ چی‌شده مگه؟
محمد علی سری تکون داد و جایی رو نگاه کرد، نگاهش رو دنبال کردم که سلاله رو کنار قبر پدرش دیدم.
محمدعلی با لبخندی ادامه داد
- پسرمون دلباخته.
بدون این‌که تعجب کنم، لبخندی زدم و گفتم:
- همیشه فکر می‌کردم من هم یه روزی مثل مامان سیده باید بشینم برای پسرم از امر حضرت آقا بگم و قانعش کنم برای ازدواج اما می‌بینم که سید مهدی برخلاف چهره و اخلاقیاتش تو این یک مورد ابداً به پدرش نرفته بلکه شبیه... .
محمدعلی ادامه‌ی حرفم رو گرفت و گفت:
- یاسینه!
با لبخندی آغشته به بغض گفتم:
- از ماموریت که برگشت باید براش آستین بالا بزنیم‌‌.
محمدعلی درحالی‌که خیره به بچه‌ها بود گفت
- گذر زمان والدینمون رو پیر کرد و ما رو جوون، حالا همون گذر زمان ما رو پیر کرده و بچه‌هامون رو جوون. باورم نمی‌شه محمدمهدی همون نوزادی که یه روز با ذوق از بیمارستان آوردیمش خونه، الان این‌قدر مرد شده که بخواد عاشق بشه.
لبخند محوی زدم و گفتم
- چرخِ فلکه دیگه! چه میشه کرد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

delban

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
101
372
مدال‌ها
2
partآخر-
[راوی]
چادر سفید را روی سرش مرتب کرد و به دو سنگ قبر کنار هم خیره شد. شهدایی که دست بر قضا کنار هم زیر خاک سرد خوابیده بودند و تقدیر چنان رقم خورده بود که دختر و خواهرزاده‌‌ها عاقبتشان با حضور در قلب یکدیگری ختم بخیر شود. سلاله اشک‌هایش را پس زد و زمزمه کرد:
- بابا امروز که بهترین روز زندگیم بود باید پیشم می‌بودی، دست‌هام رو می‌گرفتی و بهم می‌گفتی که دارم راه رو درست میرم یا نه! انتخابم اشتباهه یانه!
دلم برای تک‌تک لحظاتی که پیش هم بودیم، توی بغلت بودم، برام بستنی می‌خریدی، موهام رو نوازش می‌کردی عمیقاً تنگ شده. کاش بودی حداقل برا یک‌بار هم که شده می‌دیدمت و عطر وجودت رو دوباره حس می‌کردم. بابا؛ خیلی سخته تمام عمرت رو با کسایی سر کنی که از شدت تنفرشون نسبت به شهدا میشه انگشت به دهن موند. من تمام این دردها رو به‌خاطر تو و امثال تو تحمل کردم چون از خلوص نیتی که داشتید خبر دارم. ولی جراحت زخم‌های روی قلبم این‌قدر عمیقه که هیچکس جز خودت نمی‌تونه درکش کنه. بعضی وقت‌ها میگم کاش معجزه‌ای بشه که همه‌ بفهمن بی‌پدر بودن و بی‌پدر زندگی کردن چه‌قدر می‌تونه برای یک دختر عذاب باشه. وقتی دخترهایی رو می‌بینم که زیباییشون رو به حراج می‌ذارن مدام تو دلم تکرار می‌کنم که ما این‌ همه یتیمی نکشیدیم تا عاقبت دخترهای مملکتمون بیوفته دسته یک مشت غربی!
با صدای محمدمهدی چشم از سنگ قبر کشید.
- حرف‌های من با دایی یاسین که تموم شد شما چی خانم؟ اجازه میدی من هم با پدر خانمم کمی خلوت کنم؟
لبخندی زد و چند قدمی از مزار پدرش فاصله گرفت.
محمدمهدی دستی روی سنگ مزار کشید و با شرم و حیای همیشگی خطاب به طاها گفت
- رو سیاهم پیش شما، دایی یاسین و تمام شهدایی که به خاک سپرده شدن. شاید الان کنارم نشستید و دارید به حرف‌هام گوش می‌دین. اما می‌خواستم بگم قول انقلابی و مردونه میدم که تمام انرژی و عمرم رو حلال خوش‌بختی و آرامش شیر دختری می‌کنم که تو تمام این مدت علاوه بر نبود شما، حرف‌ها و کنایه‌ها رو به جون خریده.
فقط ازتون می‌خوام که دعامون کنید تا ثابت قدم باشیم تو این راه حسینی و خدمت به مملکتمون‌ و ... .
برای بار چندم گلاب را روی سنگ قبرها ریخت و به طرف سلاله رفت .
سلاله با خنده‌ای تلخ گفت:
- بریم؟
- قبلش... .
سلاله حرف محمد مهدی را قطع کرد و گفت:
- کتاب دایی یاسین میشه جلد دوم رایحه‌ی شهادت.
محمدمهدی لبخندی از ته دل زد و چادر سفید رنگ سلاله رو به دست گرفت و عمیق بویید و بوسه‌ایی خالصانه به پیشانی سلاله زد و بعد همراه با سلاله قدم برداشت برای شروع دنیایی جدید با عطر و بوی مهدیِ فاطمه.
دنیایی عاشقانه و با صفا!
از جنس دنیای یسری و محمد علی که کمی آن‌ طرف‌تر با دیدگانی‌تر به تماشا نشسته‌اند.

اقرار نمی‌کنم اما کاش میشد روحی سفید و پاک در جان داشتم. روحی که به یاسین‌های شهید روزگارم نقل می‌کردم از مهر و محبتی که با به اهتزاز و اقتدار در آوردن پرچم مملکتم در وجودم نهفته‌‌اند و عشق ورزیدن دختران ایرانی‌ای که یک از نخ از معجر زینب را با ظواهر فریبنده‌ی غرب زدگان تعویض نمی‌کنند. کاش فریاد پرصلابتم از قدرت ایران و خاک سرخ از شهدای ایرانی به گوش یزید زمانه‌ام می‌رسید. و این نیمی از توان غیرت ایرانی من است. بشنو سخنانم را!
ان الله مع العسر یسری

ومِن الله توفیق...
و خدا توفیق می‌دهد بر آنچه که او را خشنود سازد.


- به‌قلم:دِلبان

در1401,07,05


این رمان تقدیم میشه به تمام شهدای دفاع مقدس، شهدای مدافع حرم، شهدای گمنام،شهدای امنیت و شهید حاج قاسم سلیمانی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین