- Oct
- 101
- 372
- مدالها
- 2
part 59-
رایحه است دیگه!
به شیطنتش نگاه نکنید؛ این دختر قلبش نازک و نارنجیه.
به شلمچه، دو کوهه، اردوگاه کلهر، معراج شهدای اهواز و اروند رود تعلق خاطر پیدا کرده بود.
انگار که موقع شهادتین گفتن رزمندهها اونجا حضور داشته و مثل مادر شهیدی شاهد به خاک سپردن جگر گوشهاش بوده.
و الان هم بیحوصله سرش رو به شیشه اتوبوس تکیه داده بود.
- رایحه؟
رایحه: هوم؟
- انگار یه خبراییه... .
رایحه با تعجب گفت:
- چه خبرهایی؟
- آقا معلم و ... . اره؟
رایحه با چشمهای گرد نگاهم کرد.
رایحه: تو از کجا فهمیدی؟
ایندفعه من چشمهام گرد شد.
من فقط یه دستی زده بودم بهش!
- چشمم روشن. چی رو فهمیدم؟
رایحه سریع خودش رو زد به اون راه و گفت:
- هیچی.
- رایحه چشم سفید بازی در نیار؛ جواب من رو بده.
بغض کرد و نالان گفت:
- یسری!
با لبخند گفتم:
- حالا واقعاً آقا معلم دل دختر عمه ما رو برده؟
رایحه در حالی که گونههاش رنگ لعل سرخ شده بود سری به نشانه مثبت تکون داد.
- ولی آقا سجاد چی؟
رایحه با عجز بهم نگاه کرد و گفت:
- حتماً از من متنفره!
در حالی که تو فکر بودم سری تکون دادم.
***
ولایت اعتبار ما
شهادت افتخار ما
همین لباس خاکی است
معنی عیار ما
قدم قدم رهایی قدس آرزوی ما
بسیجیان جان به کف
دلاوران کشوریم
که هر کجا و هر نفس
مطیع امر رهبریم
طوفان غیرتیم
فکر رهاییه
بیت المقدسیم
بسیجیان حیدریم
فدائیان رهبریم
محمد علی با کلافگی صدای ضبط ماشین رو کم کرد و با لحن دلجویانهای گفت:
- یسری جان؟
وقتی جوابی از من نگرفت، گفت:
- از دستم ناراحتی؟
با دلخوری نگاهی بهش انداختم.
سری تکون داد و گفت:
- پس ناراحتی.
با بغض و صدای لرزون گفتم:
- هنوز اون روزهایی که از پشت شیشهی سرد بیمارستان تو رو بین اون همه دستگاه نگاه میکردم، کابوس شبهامه. هنوز هم صدای بوق اون مانیتور تو گوشمه! بعد هنوز زخمهات کامل جوش نخورده میخوای بلند شی بری سوریه؟
محمدعلی: خانمم شما که از وضعیت اونجا خبر داری. شغلمه، وظیفمه، باید برم که شرمنده آقا نشم. اصلاً شما خودت دلت میاد حاج قاسم رو اونجا تنها بذاری؟
- کاشکی میشد من هم باهات میاومدم.
محمد علی چشمکی زد و گفت:
- مگه شما قول ندادی همسنگرم باشی؟
با لبخندی نگاهش کردم و زمزمه کردم: لا حول ولا قوه الا بالله.
و بعد بلندتر گفتم:
- حالا کجا داری میبری من رو سید؟
محمد علی در حالی که دستیِ ماشین رو میکشید بالا؛ به ساختمون شیشهای کنار خیابون اشاره کرد و گفت:
- اینجا چادریها، یقه دیپلمها و بچه حزب الهیهاست!
با ذوق به روبه روم خیره شدم.
کافه نخلستان... .
با خوشحالی برگشتم طرف محمد علی که با لبخند خیره شده بود به ذوقهای بچه گونهام
گفتم:
- همسنگر ضامن نارنجکتم!
خندهای آروم و محجوبانه سر داد و گفت:
- تهدید بود یا تعریف؟
- هیچکدوم. تشکر!
با چشمهای مهربونش نگاهم کرد و گفت:
- انتظار نداشتی که ببرمت کافههای منکراتی و مبتذل؟
با نیش باز گفتم:
- تو بگو من یه درصد از این فکرها کرده باشم.
اصلا زشته، قبیحه، منحوسه. سید علی رو چه به اینجور جاها.
سری تکون داد و گفت:
- شیطنت نکن خانم بیا بریم داخل.
رایحه است دیگه!
به شیطنتش نگاه نکنید؛ این دختر قلبش نازک و نارنجیه.
به شلمچه، دو کوهه، اردوگاه کلهر، معراج شهدای اهواز و اروند رود تعلق خاطر پیدا کرده بود.
انگار که موقع شهادتین گفتن رزمندهها اونجا حضور داشته و مثل مادر شهیدی شاهد به خاک سپردن جگر گوشهاش بوده.
و الان هم بیحوصله سرش رو به شیشه اتوبوس تکیه داده بود.
- رایحه؟
رایحه: هوم؟
- انگار یه خبراییه... .
رایحه با تعجب گفت:
- چه خبرهایی؟
- آقا معلم و ... . اره؟
رایحه با چشمهای گرد نگاهم کرد.
رایحه: تو از کجا فهمیدی؟
ایندفعه من چشمهام گرد شد.
من فقط یه دستی زده بودم بهش!
- چشمم روشن. چی رو فهمیدم؟
رایحه سریع خودش رو زد به اون راه و گفت:
- هیچی.
- رایحه چشم سفید بازی در نیار؛ جواب من رو بده.
بغض کرد و نالان گفت:
- یسری!
با لبخند گفتم:
- حالا واقعاً آقا معلم دل دختر عمه ما رو برده؟
رایحه در حالی که گونههاش رنگ لعل سرخ شده بود سری به نشانه مثبت تکون داد.
- ولی آقا سجاد چی؟
رایحه با عجز بهم نگاه کرد و گفت:
- حتماً از من متنفره!
در حالی که تو فکر بودم سری تکون دادم.
***
ولایت اعتبار ما
شهادت افتخار ما
همین لباس خاکی است
معنی عیار ما
قدم قدم رهایی قدس آرزوی ما
بسیجیان جان به کف
دلاوران کشوریم
که هر کجا و هر نفس
مطیع امر رهبریم
طوفان غیرتیم
فکر رهاییه
بیت المقدسیم
بسیجیان حیدریم
فدائیان رهبریم
محمد علی با کلافگی صدای ضبط ماشین رو کم کرد و با لحن دلجویانهای گفت:
- یسری جان؟
وقتی جوابی از من نگرفت، گفت:
- از دستم ناراحتی؟
با دلخوری نگاهی بهش انداختم.
سری تکون داد و گفت:
- پس ناراحتی.
با بغض و صدای لرزون گفتم:
- هنوز اون روزهایی که از پشت شیشهی سرد بیمارستان تو رو بین اون همه دستگاه نگاه میکردم، کابوس شبهامه. هنوز هم صدای بوق اون مانیتور تو گوشمه! بعد هنوز زخمهات کامل جوش نخورده میخوای بلند شی بری سوریه؟
محمدعلی: خانمم شما که از وضعیت اونجا خبر داری. شغلمه، وظیفمه، باید برم که شرمنده آقا نشم. اصلاً شما خودت دلت میاد حاج قاسم رو اونجا تنها بذاری؟
- کاشکی میشد من هم باهات میاومدم.
محمد علی چشمکی زد و گفت:
- مگه شما قول ندادی همسنگرم باشی؟
با لبخندی نگاهش کردم و زمزمه کردم: لا حول ولا قوه الا بالله.
و بعد بلندتر گفتم:
- حالا کجا داری میبری من رو سید؟
محمد علی در حالی که دستیِ ماشین رو میکشید بالا؛ به ساختمون شیشهای کنار خیابون اشاره کرد و گفت:
- اینجا چادریها، یقه دیپلمها و بچه حزب الهیهاست!
با ذوق به روبه روم خیره شدم.
کافه نخلستان... .
با خوشحالی برگشتم طرف محمد علی که با لبخند خیره شده بود به ذوقهای بچه گونهام
گفتم:
- همسنگر ضامن نارنجکتم!
خندهای آروم و محجوبانه سر داد و گفت:
- تهدید بود یا تعریف؟
- هیچکدوم. تشکر!
با چشمهای مهربونش نگاهم کرد و گفت:
- انتظار نداشتی که ببرمت کافههای منکراتی و مبتذل؟
با نیش باز گفتم:
- تو بگو من یه درصد از این فکرها کرده باشم.
اصلا زشته، قبیحه، منحوسه. سید علی رو چه به اینجور جاها.
سری تکون داد و گفت:
- شیطنت نکن خانم بیا بریم داخل.
آخرین ویرایش توسط مدیر: