جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [رمان یسری] اثر «دلبان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک و داستان کوتاه‌های تکمیل شده توسط delban با نام [رمان یسری] اثر «دلبان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,130 بازدید, 84 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک و داستان کوتاه‌های تکمیل شده
نام موضوع [رمان یسری] اثر «دلبان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع delban
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط delban
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

delban

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
101
372
مدال‌ها
2
part 59-

رایحه است دیگه!
به شیطنتش نگاه نکنید‌؛ این دختر قلبش نازک و نارنجیه.
به شلمچه‌، دو کوهه، اردوگاه کلهر‌، معراج شهدای اهواز و اروند رود تعلق خاطر پیدا کرده بود.
انگار که موقع شهادتین گفتن رزمنده‌ها اون‌جا حضور داشته و مثل مادر شهیدی شاهد به خاک سپردن جگر گوشه‌اش بوده.
و الان هم بی‌حوصله سرش رو به شیشه اتوبوس تکیه داده بود.
- رایحه؟
رایحه: هوم؟
- انگار یه خبراییه... .
رایحه با تعجب گفت:
- چه خبرهایی؟
- آقا معلم و ‌‌‌... . اره؟
رایحه با چشم‌های گرد نگاهم کرد.
رایحه: تو از کجا فهمیدی؟
این‌دفعه من چشم‌هام گرد شد.
من فقط یه دستی زده بودم بهش!
- چشمم روشن. چی رو فهمیدم؟
رایحه سریع خودش رو زد به اون راه و گفت:
- هیچی.
- رایحه‌ چشم سفید بازی در نیار؛ جواب من رو بده.
بغض کرد و نالان گفت:
- یسری!
با لبخند گفتم:
- حالا واقعاً آقا معلم دل دختر عمه ما رو برده؟
رایحه در حالی که گونه‌هاش رنگ لعل سرخ شده بود سری به نشانه مثبت تکون داد.
- ولی آقا سجاد چی‌‌‌‌؟
رایحه با عجز بهم نگاه کرد و گفت:
- حتماً از من متنفره!
در حالی که تو فکر بودم سری تکون دادم.

***
ولایت اعتبار ما
شهادت افتخار ما
همین لباس خاکی است
معنی عیار ما
قدم قدم رهایی قدس آرزوی ما
بسیجیان جان به کف
دلاوران کشوریم
که هر کجا و هر نفس
مطیع امر رهبریم
طوفان غیرتیم
فکر رهاییه
بیت المقدسیم
بسیجیان حیدریم
فدائیان رهبریم

محمد علی با کلافگی صدای ضبط ماشین رو کم کرد و با لحن دلجویانه‌ای گفت:
- یسری جان؟
وقتی جوابی از من نگرفت، گفت:
- از دستم ناراحتی؟
با دلخوری نگاهی بهش انداختم.
سری تکون داد و گفت:
- پس ناراحتی.
با بغض و صدای لرزون گفتم:
- هنوز اون‌ روزهایی که از پشت شیشه‌ی سرد بیمارستان تو رو بین اون همه دستگاه نگاه می‌کردم، کابوس شب‌هامه. هنوز هم صدای بوق اون مانیتور تو گوشمه! بعد هنوز زخم‌هات کامل جوش نخورده می‌خوای بلند شی بری سوریه؟
محمدعلی: خانمم شما که از وضعیت اون‌جا خبر داری. شغلمه، وظیفمه، باید برم که شرمنده آقا نشم. اصلاً شما خودت دلت میاد حاج قاسم رو اون‌جا تنها بذاری؟
- کاشکی میشد من هم باهات می‌اومدم.
محمد علی چشمکی زد و گفت:
- مگه شما قول ندادی هم‌سنگرم باشی؟
با لبخندی نگاهش کردم و زمزمه کردم: لا حول ولا قوه الا بالله.
و بعد بلند‌تر گفتم:
- حالا کجا داری می‌بری من رو سید؟
محمد علی در حالی که دستیِ ماشین رو می‌کشید بالا؛ به ساختمون شیشه‌ای کنار خیابون اشاره کرد و گفت:
- این‌جا چادری‌ها، یقه دیپلم‌ها و بچه حزب الهی‌هاست!
با ذوق به روبه روم خیره شدم.
کافه نخلستان... .
با خوش‌حالی برگشتم طرف محمد علی که با لبخند خیره شده بود به ذوق‌های بچه گونه‌ام
گفتم:
- هم‌سنگر ضامن نارنجکتم!
خنده‌ای آروم و محجوبانه سر داد و گفت:
- تهدید بود یا تعریف؟
- هیچ‌کدوم. تشکر!
با چشم‌های مهربونش نگاهم کرد و گفت:
- انتظار نداشتی که ببرمت کافه‌های منکراتی و مبتذل؟
با نیش باز گفتم:
- تو بگو من یه درصد از این فکرها کرده باشم.
اصلا زشته، قبیحه، منحوسه. سید علی رو چه به این‌جور جاها.
سری تکون داد و گفت:
- شیطنت نکن خانم بیا بریم داخل.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

delban

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
101
372
مدال‌ها
2
part 60-

پله‌های مرمری ورودی رو که بالا رفتیم
متصدی کافه که فردی کت و شلواری با محاسن سیاه و چشمانی نافذه بهمون خوش‌آمد گفت.
در نگاه اول تنه‌های تنومند نخل که به جای ستون، تکیه گاه سقف شدن، به چشم می‌خوره.
رنگ‌ها و حوض آبی داخل کافه، حال و هوای سال‌های جنگ و مناطق جنوبی کشور رو داره. دیوار‌های کاه‌گلی، با فرو رفتگی‌های طاقچه مانند که روی آن کتاب‌هایی چون «فاطمه،فاطمه است» علی شریعتی تا مجموعه شعرهای حمید سبزواری و قیصر امین‌‌پور هم ‌پیدا میشه.
یا کلاژهایی که با تصاویر شهیدان و سربندهای خاص جنگ دکور شده‌‌اند.
بوی اسپند و صدای آرام تار که جایگزین بوی عود و ترانه‌های باب مارلی، ریتا، لارا فابین و... شده، تفاوت‌هایه که نسبت به کافه‌های دیگه به نظر می‌آید.
بعد از سفارش دادن با ذوق به دیواری که با عکس جوانی حضرت آقا که فنجان به دست بودند مزین شده بود خیره میشم.
با دیدن دختر چادریی یاد رایحه افتادم.
دو دل بودم که از محمد علی کمک بخوام یا نه؛
که محمد علی گفت:
- چیزی می‌خوای بگی یسری جان؟
همین کافی بود تا شک و تردید‌هام برن خونه شوهر.
- محمد علی... رایحه... خب! یعنی... هوف.
خندید و گفت:
- می‌دونم!
با چشم‌های گرد شده سریع گفتم:
- چی رو می‌دونی؟
محمد علی: که رایحه خانم دل داده به آقا سجاد ما.
هم‌چنان با بهت خیره بودم بهش که چشمکی زد و گفت:
- دیگه شغلم ایجاب می‌کنه تیز باشم.
ناخودآگاه گفتم:
- آقا سجاد چی؟
محمد علی کمی جدی شد و گفت:
- باید با خودش کنار بیاد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

delban

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
101
372
مدال‌ها
2
part 61-

با رایحه همزان از حوزه ازمون بیرون اومدیم
رایحه در حالی که نفس عمیقی می‌کشید از ته دل گفت:
- آزاد شدم خوش‌حالم ننه! ایشالا آزادی قسمت همه.
با خنده گفتم:
- حالا تا اومدن نتایج خیلی مونده.
با چشم دنبال ماشین محمد علی گشتم
که با تکون دادن دستش پیداش کردم و با قدم‌های سریع به سمتش رفتم.
دستمو خیلی بامزه کنار سرم نگه داشتم احترام نظامی گذاشتم و با لبخندی بزرگ گفتم:
- سلام فرمانده!
محمد علی هم خنده‌ای کرد و سرش رو خیلی محترمانه تکون داد و گفت:
- وعلیکم السلام؛ خانم ما سرباز شماییم.
رایحه هم بهمون رسید و درحالی که نفس‌نفس میزد گفت:
- سلام آقا سید!
و بعد روبه من غر زد: می‌دونم ذوق دیدار یار داری ولی یه خورده آروم‌تر قدم برمی‌داشتی به جایی برنمی‌خورد.
تا خواستم جوابش رو بدم دیدم رایحه به جایی خیره شد و بعد با شرم سرش رو انداخت پایین
نگاهش رو دنبال کردم و رسیدم به آقا سجادی که از مغازه خارج شده بود و دستش پلاستیکی بود.
به محمد علی نگاه کردم که به رایحه و آقا سجاد نگاهی انداخت و با لبخندی سری به نشانه تاسف تکون داد.
بعد از سلام علیک با اقا سجاد سوار ماشین شدیم.
و اقا سجاد آب‌میوه‌هایی که خریده بودن رو بهمون دادن .
محمد علی: خانم‌ها آزمون چه‌طور بود؟
رایحه با چشم‌های براق سریع گفت:
- عالی! یسری که قطعاً علوم سیاسی قبول میشه و من هم خدا بخواد تربیت معلم.
از پهلوی رایحه نیشگونی گرفتم و در حالی که به اقا سجاد اشاره می‌کردم لب زدم: که تربیت معلم اره؟
رایحه هم لبخندی دندون‌نما تحویلم داد و تند‌تند سرش رو به نشانه تایید تکون داد.
سری از روی تاسف براش تکون دادم
و همین حین گوشی محمد علی زنگ خورد
محمد علی طبق عادت زمانی که پشت فرمون بود گوشی رو داد دست من تا جواب بدم..
با دیدن نام حاجیه خانم فهمیدم که مامان راحیلِ.
تماس رو وصل کردم و جواب دادم:
سلام مامان جان.
مامان‌راحیل:سلام دخترم! اتفاقاً با خودت کار داشتم، دورت بگردم خوبی؟
- آره فداتشم شما خوبی اهل بیت خوبن
مامان راحیل: الحمدالله، کنکور چه‌طور بود؟
- خوب بود خداروشکر.
مامان راحیل شکرا للهی زمزمه کرد و جواب داد: یسری جان! امشب می‌خواد برای رایحه خواستگار بیاد. زنگ زدم بگم بیایید خونه عمه بشری.
- عه به‌سلامتی حالا کی هست این خواستگار؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

delban

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
101
372
مدال‌ها
2
part 62-

توجه هر سه نفرشون بهم جلب شد‌‌‌.
مامان راحیل: امیر سبحان. این‌قدر زنگ زدن که دیگه بشری این‌ها گفتن امشب بیان.
با تعجب گفتم:
- امیر سبحان؟ اگه اشتباه نکنم پسر حاج یونس. چشم مامان میایم.
مامان‌راحیل: چشمت بی‌گناه مادر .سلام برسون به آقا محمد علی.
- سلامت باشید. شما هم سلام برسون.
بعد از حداحافظی، رو کردم سمت محمد علی و از قصد فقط کمی بلندتر که آقا سجاد هم بشنوه گفتم:
- مامان راحیل بود، گفت شب برای رایحه خواستگار میاد بریم خونه عمه بشری.
همین حین آقا سجاد که در حال نوشیدن اب‌میوه بود به سرفه افتاد.
محمد علی از آینه نگاهی به چشم‌های شیطون من انداخت و با لبخندی کم‌رنگ گفت:
- به‌سلامتی، چشم.
و بعد به پشت آقا سجاد ضربه‌ای زد
و من به قیافه بهت زده و سرخ رایحه خیره شدم.
قطعاً لطف خدا بود که اون لحظه از دیدن قیافه اون دو کفتر یحتمل عاشق نزدم زیر خنده.
آقا سجاد بعد از این‌که حالش کمی جا اومد کلافه هوفی کشید و دستش رو کشید لای موهاش . انگار زیادی مشوش بود که شروع کرد به ذکر گفتن .
[راوی]
بعد از پیاده شدن رایحه و یسری؛
سجاد ماند و محمد علی.
سجاد نالان و درمانده نگاهی به محمدعلی انداخت و گفت:
- می‌دونم که می‌دونی.
محمد علی خنده‌ای کوتاه به قیافه درمانده سجاد کرد و گفت:
- آره، می‌دونم!
سجاد با حرص گفت:
- آخه امیر سبحان کجا و رایحه خانم کجا؟
محمد علی خود نیز می‌دانست پسر حاجی یونس وصله تن رایحه خانم نیست.
اما چه کند؟ باید سجادِ فقط کمی مغرور را ترغیب کند به پا پیش گذاشتن.
محمد علی با جدیت گفت:
- امیر سبحان چیزی برای جواب مثبت گرفتن کم نداره.
سجاد ناخودآگاه امیر سبحان نامی را در ذهنش حلاجی کرد.
پسری جذاب با موقعیت شغلی عالی و درآمدی عالی‌تر اما با عقایدی به مراتب متضاد حذب اللهی‌ها ولی بیش از حد چرب زبان.
پس از آن ذهنش پی دختری رفت که این روز‌ها جنون‌وار خواستارش بود. دختری بانمک و شیوا و بی‌ادعا که شیدایش شده.
سجاد پس از سکوتی عمیق گفت:
- چی‌کار کنم محمد علی؟ چی‌کار کنم؟
محمد علی: عین یه پسر خوب و انقلابی؛ خانواده رو در جریان می‌ذاری و یه دسته گل می‌گیری و می‌رید خواستگاری.
سجاد: خود رایحه خانم... .
محمد علی فشار ریزی به شانه سجاد وارد کرد و گفت:
- خواستگاری برای همینِ دیگه . ببینی که نظرشون چیه.
سجاد: محمد علی؛ چه‌طوری به مامان بگم آخه؟
محمد علی خنده‌ای سر داد و گفت:
- مرد حسابی وقتی شهامت حرف زدن از علاقت رو پیش خانوادت نداری ، چه‌طوری می‌خوای یه زندگی رو بچرخونی؟
وقتش بود که با خودش کنار بیاید.
نیاز به آرمش داشت... .
نیاز به خلوتی دوستانه.
سجاد که کلافگی از سر و رویش می‌بارید گفت:
- برو سمت مزار شهدا.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

delban

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
101
372
مدال‌ها
2
part 63-

[یسری]
- نه، باز هم خوب نیست! محمد علی جابه‌جاش کن.
محمدعلی کمر راست کرد و در حالی که نفس‌نفس میزد با خستگی گفت:
- یسری جان نظرت چیه اول تصمیم بگیری که کجا مناسب‌تره بعد من جابه‌جاش کنم؟ کمرم شکست!
خندیدم و گفتم:
- خب باید این‌قدر‌ جابه‌جا بشه تا ببینم کجا بهتر میشه.
محمد علی با لحنی خسته گفت:
- مگه لباسه که بپوشی ببینی کدوم بهت میاد؛ یه مبله دیگه... .
اخمی مصنوعی کردم و گفتم:
- سید تو که غرغرو نبودی. حالا حرکتش بده رو به روی پنجره ببینم چه‌طور میشه‌؟
محمد علی چشمی مظلوم گفت و مبل رو مجدد جابه‌جا کرد.
در حالی که سینی چای رو مقابلش قرار می‌دادم با لبخندی عمیق و آرام با طنازی لب زدم: خسته نباشی سید علی.
محمد علی خیلی آرام‌تر جواب داد: درمونده نباشی خانم.
عالی بود و ساده... خونمون رو میگم.
خونه سازمانی نقلی در یک شهرک نظامی نشین؛
که با سلیقه من و محمد علی و به دست خودمون مبله شده بود.
محمد علی گویی که یاد چیزی افتاده سریع بلند شد و به بیرون از آپارتمان رفت و بعد با تابلویی بزرگ برگشت.
متعجب نگاهی بهش انداختم و پرسیدم:
- تابلوی چیه سید؟
محمد علی با آرامش کاغذ روی تابلو رو باز کرد و دقیقا وسط دیوار اصلی پذیرایی نصبش کرد. وقتی عکس تابلو رو دیدم؛
ناخودآگاه زمزمه کردم:
- عشق یعنی یک خمینی سادگی
عشق یعنی یا علی دل‌دادگی
عشق یعنی لافتی الا علی
عشق یعنی رهبرم سید علی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

delban

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
101
372
مدال‌ها
2
part 64-

[راوی]

دل در دلش نبود.
چند دقیقه‌ای بود به هر جایی نگاه می‌کرد
جز چهره‌ی منتظرِ آقا معلم... .
استرس شیرین خواستگاری در وجودش طوفانی به پا کرده بود.
لپ‌هایش گل انداخته بود و عرق سرد
بر پیشانی‌اش نشسته بود.
اقا سجاد گلویی صاف کرد و با صدای بم و مردانه‌اش اعتراف کرد که دلش در گرو شیطنت چشم‌های رایحه است و حال، منتظر جواب بود!
اما گویی رایحه در این عالم نبود!
از وقتی که شهیدُ والا مقام جناب یاسین حنیفا قول برادری داده بود.
دل یک دله کرده بود با مداح اهل بیت ،همان آقا معلمِ وِلایی محله!
تنها نگاهی پر شرم اما کوتاه؛
حواله‌ی چشمان منتظر و مضطرب آقا سجاد کرد
و سپس پایین انداخت صورت گلگلون و هیجان زده‌اش را.
جوابش را داده بود... .
او... یاعلی گفت و عشق را آغاز کرد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

delban

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
101
372
مدال‌ها
2
part 65-

[یسری]

(۲ سال بعد)


عشق یعنی تبِ جنون!
حرم باشی دم دم‌های اَذون
یه گنبد رو ببینی تو بارون،
چشم‌هات... دریا!
***
حال و هوای عجیبی داشتم!
انگار باورم نمی‌شد که چه اتفاقی افتاده،
مداحیِ درحال پخش، تب بغضم رو بیشتر می‌کرد. بِناگاه یاده مصرع شعری افتادم که می‌گفت:
-من ایرانم و توعراقی چه فراقی، چه فراقی.
ذکر روزهای دل‌تنگیم همین یک مصرع شعری بود که در وصف حالم سروده شده بود.
لبخند تلخی مهمون لب‌هام شد، زمان وداع با ارباب رسیده بود، با صدایی آروم و لرزون زمزمه کردم.
- من عراقم و تو عراقی، چه وصالی، چه وصالی.
اشک‌های داغ و سوزانم رو کنار زدم و ادامه دادم
- آقای من؛ خداحافظی با شما دشوارترین وضعیتی‌ست که من رو گرفتار خودش کرده.
اما نه! خداحافظی نمی‌کنم! من قلبم و روحم‌ رو تو این بین‌الحرمین به امانت و یادگار می‌ذارم که شاید کرب و بلاتون دوباره قسمتم بشه.
یابن حیدر؛ سخته ولی گوشه‌ای از جونم رو کنار شش گوشه‌تون جا می‌ذارم.
سخته ولی... .
هق‌هق مانع ادامه‌ی حرفم شد، بغضم رو قورت دادم و دوباره ادامه دادم:
- آخرین نگاهم رو اسیر گنبد طلاییت می‌کنم.
نفس عمیقی کشیدم و به سرعت از اون قسمت دور شدم. می‌دونستم موندنم باعث تشدید گریه و در آخر بدحالیم میشه.
با چشم‌های سرخ به طرف تابلوی باب البغداد قدم برداشتم. مکانی که بعد از هر زیارت با محمدعلی نشون گذاشته بودیم تا هم‌دیگه‌ رو پیدا کنیم.
از سیل جمعیت عاشقان و زائران ارباب به زحمت عبور کردم. نگاهم میون جمعیت به نوسان دراومد و با دیدن محمدعلی به توقف دراومد.
تکیه به دیوار زده بود و باچفیه‌ی نخودی مشکی رنگش که روی شونش کج شده بود درگیر بود. آهسته به سمت مردی رفتم، که سه سال از بهترین سال‌های عمرم رو پیشش گذرونده بودم.
رسیدم پیشش و پوشیه‌ام رو پایین کشیدم و با لحن آغشته به بغض گفتم:
- زیارت قبول سید علی!
سریع سرش‌‌ رو بالا آورد و با لبخندی محو و شیرین جواب داد:
- قبول حق بانوی من، زیارت شما هم قبول باشه شعف الحیاتی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

delban

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
101
372
مدال‌ها
2
part 66-

چشم‌های مشکی مردونش قفل تیله‌های عسلی رنگم شد، تیله‌هایی که دل‌تنگی رو فریاد می‌زدن.
حالِ نزار و گرفته‌ای داشتم که محمد‌علی سوالی نگاهم کردم.
نتونستم درمقابلش سکوت کنم و گفتم
- محمد علی، نمی‌شه یه روز دیگه هم بمونیم کربلا!؟ فقط یه روز... .
با ناراحتی سری تکون داد و گفت:
- یسری جان؛ به‌خدا من هم نمی‌تونم از خاک و تربت کرب و بلا دل بکنم اما پنج روزه این‌جاییم، جمعیت روز به روز داره بیشتر میشه! ما که مفصل زیارت کردیم، خدا رو خوش نمیاد بمونیم و جای بقیه زائر‌ها رو بگیریم. از یه طرف دیگه‌ام که نگاه کنیم متاسفانه مرخصی من داره تموم میشه باید بقیه‌ی شهرهای عراقم بریم.
حرف‌هاش حق بود و حرف‌ حق‌ هم جواب نداشت!
به ناچار قبول کردم و باهاش همراه شدم.
تمام مدتی که داشتیم به سمت گاراژ البغداد پیاده‌روی می‌کردیم غرق مرور خاطرات ماه عسلم شدم، محمدعلی همون‌طور که بهم قول داده بود ماه عسل من رو اربعین آورد پیش اباعبدالله. دو سالی طول کشید تا کربلامون امضا بشه اما می‌ارزید.
از مرز شلمچه رد شدیم و به سمت نجف رفتیم. بعد از وداع با قتال‌العرب سه روز تو راه نجف به کربلا قدم برمی‌داشتیم و سر انجام دوباره پا گذاشتیم به سرزمین کرب و بلا، زمانی که برای اولین بار چشمم منور به شش گوشه‌ی آقا شد تمام شب هایی که با دلتنگی صبح کردم از ذهنم رد شد. اون لحظه فقط به خودم می‌گفتم "یسری تموم شد! دیگه حرم ندیده جون نمیدی." یا زمانی که به قول محمدعلی وقتی چشمم به ضریح پسر امیرالمومنین افتاد رعشه ای از هیبت قمر بنی هاشم به تموم جون و تنم افتاد که عجیب و حیرت انگیز بود. هیبت و جلال و جَبَروت حرم حضرت ابوالفضل چیزی فراموش نشدنی و ماورای تصور انسان بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

delban

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
101
372
مدال‌ها
2
part 65-

با صدای محمدعلی به خودم اومدم که داشت با راننده مینی بوس به زبون شیرینِ عربی صحبت می‌کرد.
محمد علی: سلام علیکم، چم دینار الی السامرا؟
(سلام برشما، چند دینار می‌گیرید ببرید به سامرا؟)
راننده: بیست دینار عراقی.
محمد علی: سید محمد و کاظمین؟
(امامزاده سید محمد و کاظمین هم میری؟)
راننده: نعم اروح. (بله؛ میرم.)
محمد علی: زین ! (خوبه)
راننده: خلاص؟ (حله؟)
محمد علی: نعم سیدی! (بله جناب)
راننده:یالا. (پس بریم)
محمد علی فشاری به دستم وارد کرد و من رو به طرف مینی بوس کشید.
وقتی سوار شدیم با حالی دگرگون به محمد علی نگاه کردم.
خودمدهم نمی‌دونستم چمه! از لحاظ روحی نیاز داشتم فقط گریه کنم و از لحاظ جسمی سرگیجه و حالت تهوع شدید مانع کارم میشد.
از شدت خستگی روی‌ صندلی‌های سفید رنگ مینی‌بوس متلاشی شدم.
لحظه‌ای با شنیدن اسم سامرا از زبون کسی فهمیدم مقصد بعدی اون‌جاست و فقط تونستم لب بزنم: سامرا... .
محمدعلی با چشم‌های غمگین گفت:
- می‌خوای نریم؟
سری به معنای نه تکون دادم و سرم رو به شونه محمدعلی تکیه دادم و چشم‌هام رو بستم که دل‌تنگی و دگرگونیه وجودم رو متوجه نشه.
راه کربلا به سامرا طولانی بود.
اولش راه افتادیم سمت امامزاده سید محمد.
بین راه بعد از زیارت امامزاده سید محمد؛
دوباره سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت سامرا.‌
سامرا تقریباً امن شده بود و راننده مدام هشدار می‌داد که شب به هیچ عنوان نباید سامرا بمونیم.
هر پنجاه متر ماشین‌های نظامی مجهز به تیر بار و اماده باش عراقی و ایست بازرسی‌های مکرر دیده میشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

delban

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
101
372
مدال‌ها
2
part 66-

از شیشه‌ی دودی ماشین که بیرون رو نگاه می‌کردی رد پای داعش تو همه جا دیده میشد.
از مزارع سوخته گرفته تا خونه‌های ویرون شده.
از وقتی وارد خاک سامرا شده بودیم شور عجیبی از غربت و مظلومیت به قلبم رخنه کرده بود و درعین حال مهرش تو وجودم ریشه انداخته بود، حس و حالش که سراسر دلتنگی و اشک بود رو به وضوح می‌تونستم احساس کنم.
اصلاً هیچ‌جا برام حس شیرین سامرا رو نداشت!
سامرا یه پارادوکس عجیب بود!
ماشین توقف کرد و راننده به دریاچه‌ای اشاره کرد و گفت مسیر دور دریاچه تا حرم عسکریین رو که حدوداً چهار کیلومتر بود رو باید پیاده رفت.
هر چه‌قدر که به آخرین ایست بازرسی و تفتیش نزدیک می‌شدیم حالم دگرگو‌ن‌تر می‌شد.
نفس‌های پی‌‌درپی و تپش‌های ممتد قلبم، قصد گرفتن جونم رو کرده بو‌دن.
چند قدم جلوتر با دیدن قاب عکسی، ضربه‌ی نهایی مثل ترکش به تمام تنم نفوذ کرد. عکس وصله‌ی جونم کنار آخرین ایست بازرسی باعث به لرزش دراومدن دست‌ها و سست شدن پاهام شد.
تمام روزهای کابوس مانند برام تکرار شد، حالا دقیقاً جایی ایستاده بودم که یاسین نفس‌های آخرش رو کشیده بود و برای همیشه از پیشم پرکشیده بود.
خیره به تیرآهن‌ها ندایی در دلم، با بی‌قراری زمزمه کرد:
- ببین یسریٰ؛ می‌بینی؟ داداش یاسینت همین‌جا با سی‌ تا تیر جون داد، همین‌جا چشم‌ها‌ی قشنگ عسلی‌ش رو بست، همین‌جا برای دعای نیمه‌ی شعبانش حاجت روا شد،
از همین‌جا به بعد آغوش برادرت شد یک‌ تیکه سنگ تو گلزار شهدا، نگاه کن؛ همین خاکی که پا روش گذاشتی با خون یاسینت سرخ شده.
تو وجودم با خودم حرف می‌زدم و اشک می‌ریختم.
پلک‌هام هر لحظه سنگین و سنگین‌تر میشد و گنبد طلایی عسکرین دور سرم می‌چرخید. چیزی که برای آخرین بار از محل شهادت یاسین تو حافظم ذخیره شد حلقه شدن دست‌های محمدعلی و فرود اومدنم تو آغوشش بود و در آخر خاموشی ذهنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین