- Oct
- 101
- 372
- مدالها
- 2
حرفهای داداش یاسین بدجور منو تو فکر فرو برد؛ هم موافق بودم با حرفاش، هم مخالف.
از نظر من آدم میتونه قبل ازدواج عاشق شه اما عشقش پاک باشه.
و به قول داداش نفسش رو بتونه کنترل کنه.
نمیدونم چرا وقتی حرف از عشق و دوست داشتن میشد؛ یاد اون دوتا چشم سیاه میفتم.
یعنی... نه! هرچی هست عشق نیست... .
چون اگه عشق بود، به این راحتی نفسم رو کنترل نمیکردم. اگه عشق بود حتی لحظهایی از ذهنم خارج نمیشد؛ اگه عشق بود قطعا بی تاب و پریشان میشدم. اره عشق نیست... .
یهو یک صدایی ته ذهنم تکرار کرد:
«اگه کسی رو دوست داشته باشی
نفست رو راحت تر کنترل میکنی».
با صدای مامان جون ملیحه به خودم اومدم.
مامانجون ملیحه: دخترم چرا تنها نشستی وسط حیاط پاشو بیا بخواب دیر وقته.
نگاهی به کنارم انداختم، یاسین رفته بود و من متوجه نشده بودم... .
***
با زنگ ساعت کوکیِ بغل تختم با کرختی از خواب بیدار شدم؛ ساعت ۴ صبح بود.
وضو گرفتم و به سمت اتاقم رفتم، که داداش یاسین رو با لباس چریکی رنگِ نظامیش، ساک به دست دیدم. ناگهان بغض ته گلوم رو گرفت!
داداش یاسین که متوجه ام شد آروم گفت:
- عه یسری بیداری؟
با صدای لرزون گفتم:
- داداش داری میری؟
- اره دیگه، یک ساعت بعد سمت بغداد پرواز دارم.
- اگه وقت کردی بری حرم سلام منم برسون.
- حتما خواهری! دیگه کاری نداری؟ من باید برم؛ التماس دعا.
فقط تونستم سرمو تکون بدم، چون اگر کلمهایی به زبون میاوردم اشکهام سرازیر میشدن.
یاسین جلوی در بود که سریع رفتم و کاسه فیروزه رنگ رو پر از آب کردم، قرآن رو برداشتم و با عجله چادرم رو سر کردم و سریع دوییدم به سمت یاسین، کاسهی آب رو گذاشتم رو پلههای حیاط و قرآن به دست محکم یاسین رو بغل کردم.
یاسین با خنده گفت:
- عه دختر نمیرم سوریه که دارم میرم سامرا.
بغضم ترکید و گفتم:
- سامرا هم داعش هست.
یاسین گفت:
- یعنی میگی داداشت نمیتونه با داعشیها بجنگه؟ بابا اولین بارم نیست که میرم اونجا. میدونی تا الان چند تا تروریست رو از گروهکهای مختلف متواری کردم اون دنیا؟
دو سه روز از حرم مراقبت میکنیم و بر میگردم قربونت برم... .
بوسهایی روی سرم میزنه و ادامه میده:
- خواهری داره دیرم میشهها؛ شما هم برو داخل سرده هوا.
به زور از یاسین جدا میشم و با چشمهای سرخ و خیس خیره میشم بهش... .
قرآن رو میگیرم بالای سرش و یاسین با احترام سه بار از زیر قران رد میشه و بعد از زدن بوسهای پر عشق به کتاب خالقش، به سمت کوچه حرکت میکنه... .
به خودم که آمدم جلوی در حیاط ایستادهام
و برادرم را که دارد کمکم در تاریکی شب
محو میشود تماشا میکنم.
با ذکر «فیامانالله» کاسه آب را پشت سرش روانه میکنم.
و هنگام تلاوت آیتالکرسی وارد خانه میشوم.
از نظر من آدم میتونه قبل ازدواج عاشق شه اما عشقش پاک باشه.
و به قول داداش نفسش رو بتونه کنترل کنه.
نمیدونم چرا وقتی حرف از عشق و دوست داشتن میشد؛ یاد اون دوتا چشم سیاه میفتم.
یعنی... نه! هرچی هست عشق نیست... .
چون اگه عشق بود، به این راحتی نفسم رو کنترل نمیکردم. اگه عشق بود حتی لحظهایی از ذهنم خارج نمیشد؛ اگه عشق بود قطعا بی تاب و پریشان میشدم. اره عشق نیست... .
یهو یک صدایی ته ذهنم تکرار کرد:
«اگه کسی رو دوست داشته باشی
نفست رو راحت تر کنترل میکنی».
با صدای مامان جون ملیحه به خودم اومدم.
مامانجون ملیحه: دخترم چرا تنها نشستی وسط حیاط پاشو بیا بخواب دیر وقته.
نگاهی به کنارم انداختم، یاسین رفته بود و من متوجه نشده بودم... .
***
با زنگ ساعت کوکیِ بغل تختم با کرختی از خواب بیدار شدم؛ ساعت ۴ صبح بود.
وضو گرفتم و به سمت اتاقم رفتم، که داداش یاسین رو با لباس چریکی رنگِ نظامیش، ساک به دست دیدم. ناگهان بغض ته گلوم رو گرفت!
داداش یاسین که متوجه ام شد آروم گفت:
- عه یسری بیداری؟
با صدای لرزون گفتم:
- داداش داری میری؟
- اره دیگه، یک ساعت بعد سمت بغداد پرواز دارم.
- اگه وقت کردی بری حرم سلام منم برسون.
- حتما خواهری! دیگه کاری نداری؟ من باید برم؛ التماس دعا.
فقط تونستم سرمو تکون بدم، چون اگر کلمهایی به زبون میاوردم اشکهام سرازیر میشدن.
یاسین جلوی در بود که سریع رفتم و کاسه فیروزه رنگ رو پر از آب کردم، قرآن رو برداشتم و با عجله چادرم رو سر کردم و سریع دوییدم به سمت یاسین، کاسهی آب رو گذاشتم رو پلههای حیاط و قرآن به دست محکم یاسین رو بغل کردم.
یاسین با خنده گفت:
- عه دختر نمیرم سوریه که دارم میرم سامرا.
بغضم ترکید و گفتم:
- سامرا هم داعش هست.
یاسین گفت:
- یعنی میگی داداشت نمیتونه با داعشیها بجنگه؟ بابا اولین بارم نیست که میرم اونجا. میدونی تا الان چند تا تروریست رو از گروهکهای مختلف متواری کردم اون دنیا؟
دو سه روز از حرم مراقبت میکنیم و بر میگردم قربونت برم... .
بوسهایی روی سرم میزنه و ادامه میده:
- خواهری داره دیرم میشهها؛ شما هم برو داخل سرده هوا.
به زور از یاسین جدا میشم و با چشمهای سرخ و خیس خیره میشم بهش... .
قرآن رو میگیرم بالای سرش و یاسین با احترام سه بار از زیر قران رد میشه و بعد از زدن بوسهای پر عشق به کتاب خالقش، به سمت کوچه حرکت میکنه... .
به خودم که آمدم جلوی در حیاط ایستادهام
و برادرم را که دارد کمکم در تاریکی شب
محو میشود تماشا میکنم.
با ذکر «فیامانالله» کاسه آب را پشت سرش روانه میکنم.
و هنگام تلاوت آیتالکرسی وارد خانه میشوم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: