جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

تکمیل شده [رمان یسری] اثر «دلبان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک و داستان کوتاه‌های تکمیل شده توسط delban با نام [رمان یسری] اثر «دلبان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,084 بازدید, 84 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک و داستان کوتاه‌های تکمیل شده
نام موضوع [رمان یسری] اثر «دلبان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع delban
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط delban
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

delban

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
101
372
مدال‌ها
2
حرف‌های داداش یاسین بدجور منو تو فکر فرو برد؛ هم موافق بودم با حرفاش، هم مخالف.
از نظر من آدم می‌تونه قبل ازدواج عاشق شه اما عشقش پاک باشه.
و به قول داداش نفسش رو بتونه کنترل کنه.
نمی‌دونم چرا وقتی حرف از عشق و دوست داشتن می‌شد؛ یاد اون دوتا چشم سیاه میفتم.
یعنی... نه! هرچی هست عشق نیست... .
چون اگه عشق بود، به این راحتی نفسم رو کنترل نمی‌کردم. اگه عشق بود حتی لحظه‌ایی از ذهنم خارج نمی‌شد؛ اگه عشق بود قطعا بی تاب و پریشان می‌شدم. اره عشق نیست... .
یهو یک صدایی ته ذهنم تکرار کرد:
«اگه کسی رو دوست داشته باشی
نفست رو راحت تر کنترل میکنی».
با صدای مامان‌ جون ملیحه به خودم اومدم.
مامان‌جون ملیحه: دخترم چرا تنها نشستی وسط حیاط پاشو بیا بخواب دیر وقته.
نگاهی به کنارم انداختم، یاسین رفته بود و من متوجه نشده بودم... .
***
با زنگ ساعت کوکیِ بغل تختم با کرختی از خواب بیدار شدم؛ ساعت ۴ صبح بود.
وضو گرفتم و به سمت اتاقم رفتم، که داداش یاسین رو با لباس چریکی رنگِ نظامیش، ساک به دست دیدم. ناگهان بغض ته گلوم رو گرفت!
داداش یاسین که متوجه ام شد آروم گفت:
- عه یسری بیداری؟
با صدای لرزون گفتم:
- داداش داری میری؟
- اره دیگه، یک ساعت بعد سمت بغداد پرواز دارم.
- اگه وقت کردی بری حرم سلام منم برسون.
- حتما خواهری! دیگه کاری نداری؟ من باید برم؛ التماس دعا.
فقط تونستم سرمو تکون بدم، چون اگر کلمه‌ایی به زبون می‌اوردم اشک‌هام سرازیر میشدن.
یاسین جلوی در بود که سریع رفتم و کاسه فیروزه رنگ رو پر از آب کردم، قرآن رو برداشتم و با عجله چادرم رو سر کردم و سریع دوییدم به سمت یاسین، کاسه‌ی آب رو گذاشتم رو پله‌های حیاط و قرآن به دست محکم یاسین رو بغل کردم‌.
یاسین با خنده گفت:
- عه دختر نمیرم سوریه که دارم میرم سامرا.
بغضم ترکید و گفتم:
- سامرا هم داعش هست.
یاسین گفت:
- یعنی میگی داداشت نمی‌تونه با داعشی‌ها بجنگه؟ بابا اولین بارم نیست که میرم اونجا. می‌دونی تا الان چند تا تروریست رو از گروهک‌های مختلف متواری کردم اون دنیا؟
دو سه روز از حرم مراقبت می‌کنیم و بر می‌گردم قربونت برم... .
بوسه‌ایی روی سرم میزنه و ادامه میده:
- خواهری داره دیرم میشه‌‌ها؛ شما هم برو داخل سرده هوا.
به زور از یاسین جدا میشم و با چشم‌های سرخ و خیس خیره میشم بهش... .
قرآن رو می‌گیرم بالای سرش و یاسین با احترام سه بار از زیر قران رد می‌شه و بعد از زدن بوسه‌ای پر عشق به کتاب خالقش، به سمت کوچه حرکت میکنه... .
به خودم که آمدم جلوی در حیاط ایستاده‌ام
و برادرم را که دارد کم‌کم در تاریکی شب
محو می‌شود تماشا می‌کنم.
با ذکر «فیامان‌الله» کاسه آب را پشت سرش روانه می‌کنم.
و هنگام تلاوت آیت‌الکرسی وارد خانه میشوم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

delban

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
101
372
مدال‌ها
2
(دانای کل)
[این بخش از داستان واقعیست/اسامی حقیقی نیستند]
یاسین که عضو سپاه قدس بود به همراه چند نفر از اعضای تیپ سیصد و پانزده حشد الشعبی (گروهک مردمی عراق) وارد سامرا شد.
با وجود امنیت نسبتاً کمی که سامرا به خاطر حملات پی‌ در پی گروهک‌ تروریستی داعش داشت غلغله بود؛ بزرگ و کوچک آمده بودند حرمین، تا تولد صاحب الزمان رو به پدرانشان تبریک بگویند.
در نزدیکی حرمین ایست بازرسی‌های مکرر دیده میشد و هر کسی که می‌آمد حتماً باید تفتیش میشد.
چه خودش، چه ماشینش‌‌‌، چه وسایلش... .
یاسین از جیپ نظامی (سفیر) خودرویی که به صورت تاکتیکی طراحی شده به گونه‌ای که با اندک تغییراتی در ظاهر خودرو، امکان نصب و استفاده از انواع سلاح از جمله موشک انداز صد و شش میلی متری، راکت انداز صد و هفت میلی متری و نارجک انداز جیامجی (GMG) فراهم می‌شود.
همچنین با نصب تجهیزات مختصری روی خودروی سفیر، این خودرو به صورت خودروی فرماندهی، آتلیه مخابراتی و آمبولانس، در میدان‌های رزم و عملیاتی قابل استفاده است؛
پیاده می‌شود و همراه سه همرزم خود به سمت فرمانده‌ایی بخش ایست بازرسی می‌رود.
ایست بازرسی بینهایت شلوغ بود ونگرانی یاسین بیشتر.
هنگامی که معاون فرمانده تیپ سیصد و پانزده حشد الشعبی را می‌بیند با احترام به او سلام نظامی می‌دهد و پس از گرفتن اندکی اطلاعت باقی دریافت اطلاعات را به عهده همکارش می‌گذارد و از اتاقک کوچک ایست بازرسی خارج می‌شود و ماموران مشغول به کار را می‌نگرد.
و نگاهی موشکافانه به مردم می‌اندازد، ولی خودمانیم کارشان سخت است... .
تشخیص تروریست از زائر؛ یاد حرف یسری افتاد کمی سرش را کج کرد تا گنبد حرم عسکریین را ببیند.
گنبد طلایی حرمین چه غریبانه پشت دریاچه رخ نمایان می‌کرد... .
به یاد داشت اولین حمله به حرمین را که در سه اسفند ۱۳۸۴ اتفاق افتاد. آن زمان یازده سالش بود؛ دومین حمله پس از گذشت شانزده ماه در خرداد ۱۳۸۶ رخ داد.
در نخستین حمله بمب‌گذاران با به‌کارگیری بیش از دویست کیلوگرم تی‌ان‌تی و کارگذاری‌اش در مرکز گنبد، گنبد و بخشی از گلدسته‌های طلایی حرم ویران شد. با این حمله گنبد فروریخت... .
شکر خدا سال ۱۳۹۴ حرم کاملاً بازسازی شد.
و اما این دفعه حرم عسکریین سالم بود و به دور از هر نوع تخریبی.
از راه دور رو به گنبد عرض ارادت کرد و سلام یسری رو به دو امام بزرگوار رساند.
در همین حین که سرش را بر می‌گرداند متوجه دو فرد با ظاهری شک برانگیز شد.
و زمانی شک‌اش به یقین تبدیل شد که اسلحه استتار شده فرد را دید.
یک مسلسل (تیربار) دستی
(به انگلیسی: Submachine Gun) بود.
از فکری که به سرش زد بدنش به رعشه افتاد.
سریع با بی‌سیم به سه نیروی همراهش دستور اماده باش داد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

delban

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
101
372
مدال‌ها
2
[این بخش از داستان واقعیست]
یاسین: مقداد، مقداد، یاسر!
- یاسر، یاسر، مقداد! مقداد جان بگوشم.
- مهمون ناخونده داریم به بچه‌ها آماده باش کامل بده؛ تمام.
- مقداد جان! دریافت شد، تمام.
هر لحظه‌ی زمان، برای یاسین از طلا هم ارزشمندتر بود.
در ثانیه‌ایی اطلاعات اسلحه‌ی آن تروریست بر ذهنش نقش بست و خاطراتی در گوشه ذهنش نمایان شد!
در دانشکده افسری سرهنگ محمدی که استاد بخش سلاح‌های گرم بود با جدیت تمام در حالی که مسلسل به دست داشت؛ گفت:
- مسلسل‌های دستی در فاصله‌های نزدیک بسیار مؤثرند و فشنگ‌های کم‌قدرت اسلحه کمری باعث می‌شود تا در هنگام شلیک رگبار کنترل‌پذیرتر از تفنگ‌های تهاجمی (مانند ام شانزده و کلاشنیکف) باشند و با توجه به اندازه کوچک‌تر و وزن کم‌تر قابلیت مانور بیش‌تری دارند؛ نواخت تیر مسلسل‌های دستی معمولا به ششصد و پنجاه شلیک در دقیقه یا بیشتر می‌رسد... .
با توجه به این اطلاعات مأموریت آن دو تروریست به وضوح مشخص بود.‌‌‌
آن‌ ها قصد داشتند با حمله به ایست بازرسی و به رگبار بستن زائران راه را باز کنن تا وارد حرم شوندو از طرفی شیعیان را قتل عام کنند.
به عبارتی با یک تیر دو نشان!
تصمیم گیری سخت بود.
با توجه به اسلحه یاسین‌ که تنها یک کلاشینکف بود؛ مبارزه سخت بود.
با دیدن ابوذر و حسن با سر به آن دو نفر اشاره کرد؛ وقتش بود... .
پشت تیرآهن‌ها پناه گرفت و با ذکر یا علی بن محمد، هدف گیری کرد و در لحظه‌ایی زمین از خون یک نفر از تروریست‌ها کثیف شد.
در همین حین متوجه دونفر دیگه هم شد.
چهارنفری از آن ح*ر*ا*م*ی‌*ها را شناسایی کرده بود.
صدای شلیک دوم که آمد ان دو نفر پناه گرفتند و هم‌همه و جیغ زئران بلند شده بود و هرکسی به سمتی می‌دوید.
ابوذر فریاد میزد:
- النوم على الأرض (به روی زمین بخوابید).
اگر یاسین تصمیم به شلیک می‌گرفت؛ باید موقعیت خود را تغییر می‌داد تا دسترسی و دید بهتری داشته باشد.
با پرشی بلند خودش را پشت ماشینی قرار داد و با سه شلیک کار یکی دیگر از آنها را تمام کرد. ابوذر و حسن در حال سازمان دهی مردم بودند.
نفر سوم هم پس از در کردن چند تیر و مجروح کردن دو نفر توسط فوآد به هلاکت رسید.
موقعیت نفر چهارم طوری بود که به هیچ عنوان نمی‌توانستند به آن شلیک کنند. خیلی خوب پشت تیرآهن‌ها پناه گرفته بود و موقعیتش برای یاسین افتضاح بود.
از نوع پناه گرفتنش، حرفه‌ایی بودنش کاملاً مشهود بود.
آن فرد ح*ر*ا*م*ی به ناگه بلند شد و اجازه هر حرکتی را از نیروها گرفت و قصد تیراندازی به سمت مردم را کرد.
در لحظه ایی، حتی کم‌تر از صدم ثانیه!
یاسین چشمش به دخترک سه، چهار ساله‌ایی افتاد که با گریه میون معرکه ایستاده بود،
که اگر آن ح*ر*ا*م*ی شلیک می‌کرد در لحظه‌ای کوتاه آن دخترک جان می‌داد.
نه تنها دخترک، بلکه صدها زائر دیگر هم همین‌طور... .
موقعیت تروریست به گونه‌ایی بود که هیچ جوره نمی‌شد به آن شلیک کرد مگر این‌که نیروها از پناه و استتار خود بیرون بی‌آیند که سرتاسر ریسک بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

delban

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
101
372
مدال‌ها
2
یاسین بی‌درنگ و تامل به سمت دخترک پرید و آن را در خلاف جهت شلیک‌های آن ح*ر*ا*م*ی به آغوش کشید..‌. .
گلوله‌های بی‌رحمی که پی در پی بر تن یاسین می‌نشستند، چیزی جز اخم‌های در هم یاسین نصیبشان نشد؛ حتی یک آخ!
اسلحه مسلسل ششصد و پنجاه شلیک در دقیقه دارد... .
یاسین خودش را سپر کرد برای دخترک کوچک گریانِ عروسک به دست... .
یا نه بهتره بگوییم؛ یاسین خودش را سپر کرد برای حرمین.
چون با قربانی کردن خودش و بلند شدن
آن ح*ر*ا*م*ی، به راحتی توسط فوآد در آنی به هلاکت رسید.‌‌‌‌‌
حال لباس‌های آن دخترک سه ساله با ان چشم های خیس و گریان، از خون پاک یاسین سرخ و خیس بود.
حَسن سریع به سمت یاسین دویید، یاسین در حال کشیدن نفس های اخر بود... .
لحظات آخر؛ گویی یاسین قصه داشت شهد شیرین شهادت می‌نوشید، چرا که آن چنان با لبخند و اخم‌های درهم از دردش، یک پارادوکس شهدایی درست کرده بود که الله‌الله.
فقط خوب شد خواهرش این صحنه‌ها را ندید، چرا که ماجرای تلخ گودی قتل‌گاه و تل زینبیه مجدد تکرار می‌شد.
فوآد آن دخترک‌ با چشم‌های خیس از اشک را از یاسین جدا کرد. به راستی یاسین چند تیر خورده بود؟ ده تا؟ یا حتی بیش‌تر؟ هرچند تا بودند، ان شیر مرد را از پا در اوردند. می‌خواستند یاسین را بخوابانند تا خون به مغزش برسد؛ که با ته مانده‌های صدایش نگذاشت و آخرین صوتی که از گلویش خارج شد، گفت:
- نه!
و در حالی که دستش بر سی*ن*ه‌اش بود و به تیرآهنی تکیه زده بود. کسی چه می‌داند چه کسی را می‌بیند که با لبخند، لب می‌زند:
- اسلام علیک یا... .
و چشمانی که دگر باز نبود و یاسینی که اسمانی شده بود.
***
پ‌.ن: من این اتفاق و عملیات تروریستی رو
خوندم و راجبش تحقیق کردم
یکی از نیروهای امنیتی تو عملیات به این شکل شهید شدن؛ اما متاسفانه هرچه قدر گشتم نامی از این شهید بزرگوار پیدا نکردم.
چون سرباز گمنام بودن.
داخل رمانم از ایشون نوشتم و اخلاقیات و رفتار یاسین، جمع شده از زندگی و اخلاق و رفتار شهداییه که زندگی‌نامه‌شون رو خوندم.
از این به بعد بیش‌تر متوجه این موضوع می‌شید؛ من فقط خواستم بدونید بودن کسانی که خودشون رو قربانی اهل بیت و مردم کردن، کسایی که نمی‌شناسیمشون اما قلب یک خانواده بودن... تکیه گاه و مونس یک خواهر بودن... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

delban

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
101
372
مدال‌ها
2
***
[یسری]
با دقت به حرف‌های خانم رحیمی فرمانده‌ی حوزه‌ی بسیج خواهران گوش می‌دادم که می‌گفتن:
-فکرکردن‌ به گناه مثل‌دود‌ می‌مونه؛ آدمو‌ نمی سوزونه، ولی در و‌ دیوار دل‌رو‌ سیاه‌ می‌کنه وآدمو خفه‌ می‌کنه.
ادامه داد:
بچه‌ها ما در یک دوره‌ی خاصی از تاریخ هستیم؛ هر کدومتون برید دنبال این‌که بفهمید مأموریت خاصِتون در دوران قبل از ظهور چیه. شما الان وسط معرکه‌اید! وسط میدون مین هستید، بچه‌ها؛ از همین جوونی و نوجوونی خودتون رو برای حضرت مهدی (عج) آماده کنید.
با دقت از حرف‌های خانم رحیمی نوت برداری می‌کردم.
حقیقتاً ما چه‌قدر برای امام زمانمون کم گذاشتیم، چه‌قدر به‌خاطر خودش خواستیمش؟!
همش گفتیم آقا بیا این بشه، اون درست شه.
می‌ترسم همون‌طوری که ما مردمان کوفه رو لعنت و نفرین می‌کنیم لعنت‌مون کنن.
«الهم عجل الولیک الفرجی» زمزمه کردم.
با زنگ گوشیم از فکرهام دست کشیدم؛
پر انرژی گوشی رو برداشتم و جواب دادم:
- سلام علیکم و رحمتهالله، رایحه خانم گل!
اما رایحه اون رایحه شاد و خندون همیشه نبود؛ یعنی این صدای پر از وحشت و بغض متعلق به رایحه است؟ با صدایی که سعی می‌کرد نلرزه گفت:
- یسری اخبار... .
و بعد صدای مجری شبکه خبر پخش شد:
- ظهر امروز حملات عناصر مخفی گروه تروریستی داعش نخست در منطقه «الجالسیه» در شرق شهر سامرا در صد و بیست کیلومتری شمال بغداد علیه نیروهای «سرایا السلام» شاخه نظامی «جریان صدر» موسوم به «تیپ سیصد و پانزده الحشد الشعبی» اتفاق شروع شد و موجب شهادت یک تن از نیرو‌های سپاه قدس ایران و زخمی شدن دو نفر دیگر شد.
سخنگوی سرایا السلام در سخنانی گفت که باندهای داعش به یک نقطه ایست و بازرسی نیروهای سرایا السلام در منطقه الجالسیه شهر سامراء حمله کرده و یک تن از نیروها را به شهادت رسانده و دو نفر دیگر را زخمی کردند.
پیکر شهید والا مقام پس از طواف در حرم عسکریین و حرم امام علی (علیه السلام) فردا ظهر به وطن خواهد برگشت.
شهید والا مقام پاسدار یاسین حنیفا.
گوش‌هام دیگه چیزی نمی‌شنید.
«شهید یاسین حنیفا» مکرر تو ذهنم تکرار می‌شد، صدای ترکیدن بغض رایحه و جیغ یا ابوالفصل عمه بشری نشون می‌داد اشتباهی در کار نیست؛ پاهام سست شد و گوشی از دستم افتاد. آخر هم گرفتی شهادت رو از ارباب،
بس که تو روضه التماس هر شهید کردی... .
قطره‌های اشک یکی پس از دیگری صورتم‌ رو خیس می‌کرد، یاسین تنهام گذاشت؛ داداشم... .
این پسر موندی نبود. اما چهطور سر کنم با نبودنش؟ چطور سر کنم با جای خالیش؟ قرار بود برگرده... .
قرار بود بریم براش خواستگاری، یعنی حضرت زینب هم همین حال رو داشتن؟
آخ من بمیرم برای دل بی‌بی زینب! قطعاً حالشون بدتر از من بود.
یاسین؟ داداش مهربونم اخرش هم خودت رو فدای اهل بیت کردی؟ آخ بمیرم برات، داداشی نگفتی بعد تو چه بلایی سرم میاد؟ نگفتی دیوونه میشم از نبودت؟ یسری برات بمیره؟ ان مع العسر یسری.
یعنی بعد از رفتن تو آسانی‌هم هست؟ داداش؟ چی‌کار کنم با داغ نبودنت؟
شهید من... ‌.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

delban

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
101
372
مدال‌ها
2
***
[چند ماه بعد]
دستی بر روی سنگ سفیدی که اسم داداش یاسینم روش خودنمایی می‌کرد کشیدم.
الان چند ماهِ که لبخندهات رو ندیدم، چندماهِ یسری گفتنت رو نشنیدم، الان چند ماهِ که صدات رو نشنیدم، الان چند ماهِ که ندیدمت.
چی بگم؟ یعنی چی دارم بگم؟ بگم که با رفتنت آفتاب دل هممون غروب کرد؟ کمرمون خم‌تر شد؛ بگم با رفتنت حاج مظاهر پیرتر شد؟ الکی که نبود... .
نور چشمش بودی، نور چشم همه بودی؛ از همون بچگی کل افتخارش بودی.
گل پسر فامیل، بچه انقلابی، پای کار هیئت، این‌قدر دوست داشت که اسمت رو هم خودش انتخاب کرده بود. اون موقع‌ها که یه بچه تپل‌مپل بودی با موهای طلاییت و چشم‌های خوش‌رنگ عسلیت که آدم رو شیرینی و محجوبیتشون غرق می‌کرد.
حاج مظاهر اسمت رو از روی قران انتخاب میکنه؛ اولش قرار بودبشی حسین آقا، اما یاسین، همون یاحسین سر بریده بود! یاحسین بدون(ح)؛ یاسین... .
انگار حاجی هم می‌دونست قراره مثل یاسین قرآن، جاودانه بشی. راستی این رو بگم! بعد رفتنت به مامان راحیل می‌گن مادر شهید.
خنده دردناکی کردم و ادامه دادم:
- شدیم خانواده شهید؛ بگم بعد رفتنت بابا یزدان هر روز کمرش خم‌تر از دیروز میشه؟ مهم ترینش رو بگم؟
رایحه بعد شهادت تو دیگه هیچ‌وقت رایحه قبل نشد! همونی که می‌خواستیش، از نبودنت داره آب می‌شه‌؛ یاسین کجایی داداش؟ راستی موقع تشیع پیکرت آقا سجاد مداحیِ مورد علاقتو خوند:
- وقتی ارباب اون همه تیر به تنش بره
نوکرش چه‌جوری سالم دیدنش بره
نوکرم باید سرش از بدنش بره
نوکری که عمری واسش سی*ن*ه می‌زده
با تن خونی آقاشو نبینه بده
با همین آرزو هر شب هیئت اومده... .
داداش یاسین نمی‌گم نیستی، چون شهید زنده است. نمی‌گم نیستی، چون نمی‌تونم باور کنم که
با اون سی تا گلوله‌ایی که بهمون دادن شهید شدی. داداش می‌دونی چیه؟ وقتی همکارت می‌گفت حتی یک اخ هم موقع خوردن اون همه تیر نگفتی؛
حاج مظاهر از ته دلش دعات کرد، از ته دلش خوش‌حال شد. همیشه چه با بودنت چه با نبودنت مایه افتخاری؛ رفتی اما خدا صبرش رو داد، رفتی اما خدا تحملش رو داد.
رفتی پیش خدا، هرکجا که هستی مبارکت باشه.
ولی این رو چه‌طور بگم؟ وقتی تو معراج شهدا چهرت رو دیدیم، با چشم‌هایی که برای همیشه بسته شده، با چهره رنگ پریده مثل ماهت، با صورت سردت، و اون لبخندی که هنوز رو لبت بود.‌‌‌.. چه‌طور بگم اون موقعه مامان راحیل
لباسی که موقع شهادت تنت بود رو با همون چفیه مشکی که همیشه اشک‌هایی که برای امام حسین می‌رختی رو باهاش پاک می‌کردی، گرفت دستش و با ضجه گفت:
- خدایا یاسینم نذر حسینت بود؛ خدایا یاسینم در راه حسینت شهید شد؛ نذرم رو قبول کن.
داداش نبودت سخت می‌گذره.
خیلی سخت!
اصلاً داغ نبودنت سرد نمی‌شه.
داداش اشک‌های بابا یزدان رو دیدم و نتونستم کاری کنم. نتونستم بگم بابا قربونت اشک‌هات بشم، یاسین خوبه حالش، میاد الان. نتونستم جلو جیغ‌های رایحه رو بگیرم؛ نتونستم تو لباس دامادی ببینمت. چی‌کار کنم با این همه حسرت داداش؟ ای کاش بودی و با صدای قشنگت برام دعای عهد می‌خوندی.
***
پ‌.ن‌:نظراتتون رو خوندم رفقا.
حقیقتاً دلم نمی‌خواست این‌قدر سوزناک و غمناک بشه؛ به‌خاطر همین نه تشیع پیکر یاسین رو نوشتم، نه واکنش بقیه خانواده رو... .
اما واژه شهید خودش یه دنیا غم داره، حلال کنید اگر ناراحت شدید. فقط می‌خواستم باخبر بشید از این شیرمردانی که یک روزی قلب یک خانواده بودن و الان زیر خروارها خاک هستن.
شاید یاسین تلنگری برای قلب‌های خاک گرفتهمون باشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

delban

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
101
372
مدال‌ها
2
وارد خونه که شدم‌‌‌؛ دیگه صفای قبل رو نداشت.
اولین سالی بود که ماه رمضون برای افطار نیومدیم حیاط. اخه! دیگه یاسینی نبود.‌‌
یاد موقع‌هایی افتادم که یاسین ماه رمضون‌ها سیزده روز می‌رفت ماموریت عراق و سوریه؛ با اون دمای بالای پنجاه درجه تو بیابون‌ها.‌
فرماندشون بعد شهادتش تعریف می‌کرد:
- ماه رمضونا که ماموریت بودیم؛ اول از همه قبل افطار نمازش رو می‌خوند بعدهم زیارت عاشورا و اخر از همه هم افطار می‌کرد.
چهار ساعت می‌خوابید و بعدش پا میشد و یواشکی می‌رفت نماز شب می‌خوند و برای نماز صبح هم گردان رو بیدار می‌کرد؛ بعدِ نماز هم تا خود افطار بکوب کار می‌کرد.
وقتی وارد خونه شدم، چشمم به عکسش که روی طاقچه بود افتاد، با لبخند قشنگش زل زده بود به دوربین، انگار که داره نگاهم می‌کنه.
با اون لبخندهای شهداییش. میرم آشپزخونه و مامان راحیل رو درحال ظرف شستن می‌بینم‌‌‌‌.
داداش؟ بعد شهادتت مامان شکسته‌تر شد.
اما حرفش فقط این بود:
- یاسین رو سفیدم کرد؛ دیگه شرمنده‌ اهل بیت نیستم. افتخار ما شهادته؛ اگه یاسین شهید نمی‌شد و از این راه برمی‌گشت، اون‌روز بود که من باید می‌زدم تو سر خودم. درست میگه، آرزوی ما شهادته.
راستی گفتم مامان راحیل داشت ظرف می‌شست؛ یاد تو افتادم داداش. که گاهی اوقات با تمام خستگیت می‌اومدی آشپزخونه و مشغول ظرف شستن می‌شدی.
وقتی هم که مامان راحیل غر میزد و می‌گفت:
- برو استراحت کن؛ اصلاً چرا تو داری ظرف می‌شوری؟
تو باخنده می‌گفتی:
- خونه شهید ظرف شستن ثواب داره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

delban

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
101
372
مدال‌ها
2
همہ می‌گویند:
- خوش به‌حالش شهید شد.
اما هیچ‌ک.س حواسش نیست که فلانی برای شهید شدن، شهید بودن را یاد گرفت. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
- سلام مامان راحیل جونم، حالت چه‌طوره؟
مامان راحیل:
- سلام دخترم سلامت باشی، تو چه‌طوری؟
- الحمدالله، خوبم.
- یسری جان مادر! رایحه تو اتاقت نشسته منتظرتِ.
- واقعاً؟ پس من برم پیشش.
مامان راحیل بعد از کمی مکث گفت:
- یسری فردا حاج خانم حسینی دعوتمون کرده جشن خونشون، برای عید غدیر.
- قبول باشه! شما میری؟
- بله که میرم شماهم با من میایی.
- اما مامان، می‌دونی که نمی‌تونم.
مامان راحیل‌ بهم توپید:
- چرا نمی‌تونی؟ بعد از شهادت یاسین نه تو جایی رفتی نه رایحه؛ به‌خدا خود یاسین هم راضی نیست.
بعد با بغض ادامه داد:
- اون از رایحه‌ی شر و شیطون که گوشه گیر شده، این‌هم از تو که هنوز هر لحظه از زندگیت رو با یاسین و یادش می‌گذرونی، اصلاً اگه خودش بود فردا برای جشن حاج سید کم نمی‌گذاشت.
- باشه مامان جان شما گریه نکن من فردا میام.
مامان راحیل دست از ظرف شستن کشید و دستی به اشک‌هاش کشید وگفت:
- یسری! فکر کنم هیچ‌ک.س من‌رو به اندازه لیلا مادر حضرت علی اکبر درک نکنه؛ درسته که مادر شهید شدن افتخاره اما سخته! این‌که هر روز یاد بچگی‌های پسرت بیفتی سخته، یاد این‌که چه‌طور ذر‌ه‌ذره بزرگش کردی، یاد اینکه وقتی نوزاد بود انگشت‌های کوچیکش رو می‌گرفتی،
یاد وقتی که بزرگ‌تر شد و از انگشت‌هاش گرفتی که راه رفتن رو یاد بگیره، یاد این‌که یک‌خورده بعد دست‌هاش رو گرفتی و بردیش مدرسه؛ یا وقتی که محرم‌ها سعی می‌کرد چای روزه بریزه و همه انگشت‌هاش رو می‌سوزوند و تو شب‌ها با غرغر به دست‌هاش پماد می‌زدی و اون‌ هم فقط لبخند می‌زد، یاد این‌که برای اخرین بار... .
دیگه نتونست ادامه بده و بغضش ترکید.
- عزیز دلم گریه نکن دیگه، می‌دونی که همهمون مهمون دوروزه‌ی این دنیاییم‌، تا همیشه که قرار نیست از یاسین دور بمونیم.
مامان کمی نگاهم کرد، نفس عمیقی کشید و بعد بی هیچ حرفی دوباره مشغول ظرف شستن شد، من‌هم رفتم پیش رایحه؛ در اتاق رو که باز کردم؛ رایحه رو گوشه تخت در حالی که هقهق می‌کرد دیدم.
چفیه‌ی یاسین رو که متبرک کرده بودم به تابوتش بغل کرده بود و اروم و بی‌صدا گریه می‌کرد. داداش! یادته همیشه آرزوت بود تابوتت با پرچم سه رنگ کشورمون پوشیده بشه؟ اخه بی‌معرفت، تو چرا به همه آرزوهات رسیدی؟
رفتم سمت رایحه و اروم بغلش کردم، به خودش اومد و با چشم‌های سرخش زل زد بهم و با صدای گرفته گفت:
- یسری دلم تنگ شده برای اون بُهتون زدن‌ها
که بعدش بهت می‌گفتم خجالت بکش دختر،
این شایعهها چیه درست می‌کنی؟
تصمیمم رو گرفته بودم، باید یک تغییر اساسی در حال و اوضاع خانواده‌ام ایجاد می‌کردم؛ بهخاطر خود یاسین.
- رایحه می‌خوام یه چیزی بگم‌، خوب گوش کن!
به روح یاسین قسمت میدم بشی همون رایحه چند ماه پیش، یاسین با افسرده شدن و گریه‌های تو برنمی‌گرده! قدم اول اینه:
- فردا قراره بریم جشن خونه حاج سید، امشب رو بهت فرصت میدم؛ اما می‌خوام فردا بشی همون رایحه قبل، یاسین رو فراموش نمی‌کنیم؛ نه اصلاً؛ اما وقتشه تغییر کنیم، تا بتونیم راهش رو ادامه بدیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

delban

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
101
372
مدال‌ها
2
***
مامان راحیل: دختر کجا موندی؟ بیا دیگه، دیر شد.
در حالی که روسری آبی کاربنی رنگم رو مدل لبنانی می‌بستم؛ داد زدم:
-واومدم مامان.
سریع چادر دانشجوییم رو سر کردم و رفتم بیرون، جشن بعد از اذان مغرب بود.
کوچه چراغونی شده بود و خونه حاج سید غلغله‌ایی بود.
وقتی وارد خونشون شدیم؛ پسرشون سریع به استقبالمون اومد و سر به زیر و با روی خوش خوش آمد گفت. بابا یزدان و حاج مظاهر رو صندلی‌های وسط حیاط نشستن و مشغول گپ زدن و احوالپرسی با حاج سید شدن.
مثل جشن ما، خانمها داخل خونه بودن و آقایون هم داخل حیاط.
در حین این‌که داشتم وارد خونه می‌شدم صدای اقا سجاد رو شنیدم که بلند گفت:
- سید‌علی!
صدای پسر حاج سید اومد که با ته خنده گفت:
- جانم اقا سجاد؟
- بیا این پرچم یاعلی (ع) رو تو نصب کن‌.
آقامحمدعلی گفت:
- اومدم داداش.
- هرسال این موقع ها یاسین این پرچم رو نصب می‌کرد.
اقا محمد‌علی با صدایی محزون گفت:
- بهش گفتم بیست و چندسالته، خداروشکر کارتم که رسمی و ثابته، دلتم که گیره، تو چرا ازدواج نمی‌کنی؟ گفتش حالا بذار این مأموریت آخرم رو برم... پیش خودم گفتم، آخرین ماموریت مجردیشه، برگرده می‌خواد متاهل بشه. یاسین رفت و دیگه رو پاهای خودش برنگشت؛ حالا می‌فهمم معنی مأموریت اخر رو، این حرف‌ها رو دقیق روز جشن نیمعه شعبان زدم بهش... .
و دیگه حرفش رو ادامه نداد و نگاهش افتاد به من و چهره‌اش نگران شد، می‌دونم می‌دونم.
لابد باز رنگم‌ پریده، یا شاید دوباره چشمهام پر اشک و غم شدن، به خودم که اومدم سریع وارد خونه شدم.
اولین نفری که دیدم حاج خانم حسینی بود؛ که بعد از دیدن من سریع به سمتم اومد و گفت:
- یسری جان حالت خوبه دخترم؟
به زور لبخندی زدم و گفتم:
- سلام حاج خانم عیدتون مبارک، خوب هستین ‌ان‌شاءالله؟ من خوبم چیزی نیست.
- علیک سلام، مادر رنگ به رو نداری نگران شدم، عید شما هم مبارک عزیزم؛ خیلی خوش آمدی.
_ممنونم، کمک لازم ندارید؟
- نه عزیزم.
بعد با دست گوشه‌ایی رو نشون داد و گفت:
- دختر عمه‌ات رایحه اون‌جا نشسته برو پیشش تنها نباشه.
با لبخند گفتم:
- تعارف که نمی‌کنید؟
با خنده سری تکون داد و گفت:
- نه بابا این حرف‌ها چیه؟ برو بشین دخترم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

delban

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
101
372
مدال‌ها
2
بعد از رد شدن از سیل احوالپرسی خانم‌ها بالاخره به رایحه رسیدم.
رایحه به محض این‌که متوجه‌ام شد گفت:
- به! سلام دخی دایی، چه‌طوری عُسر یسری جان؟
به قدری رایحه رو می‌شناختم که الان بفهمم ظاهراً شاده نه باطناً.
با لبخند کنارش نشستم و گفتم:
- سلام دخی عمه جون، چه‌طوری بو (رایحه) جان؟
نیشگونی از بازوم گرفت و گفت:
- خجالت نمی‌کشی تو؟ مگه خدا نگفته ویلل للهمزه المزه؟(وای بر مسخره کنندگان)
بیخیال در حالی که شربت نعنایی که حاج خانم تعارف کرده بود رو می‌نوشیدم گفتم:
- حافظ شدی یا زاهد؟
رایحه «مسخره‌ایی» زیر لب حواله‌ام کرد و بعد
انگار که مسئله‌ایی یادش اومده باشه با نگرانی گفت:
- راستی! چرا وقتی اومدی داخل رنگت پریده بود؟
خواستم بگم هیچی ضعف کردم یا هر دلیل دیگه‌ایی، اما دروغ بود!
پس اعتراف کردم:
- وقتی داشتم می‌اومدم داخل، اقا سجاد و اقا محمد علی از جای خالی یاسین می‌گفتن... .
بیخیال گفتن حرف‌های آقا محمد علی شدم، چون ترسیدم حال رایحه بد بشه.
رایحه یهو قیافه شادش رو باخت و با چشم‌های غمگین گفت:
- از وقتی اومدیم این‌جا هی داغ دلمون رو تازه می‌کنن؛ پچ‌پچ‌هاشون رو گوش بده... هی با دست نشونمون میدن و بهم دیگه میگن:
«نگاه کن! پسره اون خانمه شهید شده
میگن سی تا تیر خورده تو سامرا. اون خواهرشه، اون عمشه، اون مادر بزرگشه، بمیرم الهی، جوون بود، ناکام بود، و هزار حرف دیگه... .»
بغض کرد و نتوست ادامه بده... .
رایحه: پسر دایی من به حق شهید شده. عزیز از دست دادیم اما خوش‌حالیم که شهید شده؛ چرا این‌قدر با ترحم حرف می‌زنن؟ چرا همش زن دایی راحیل رو مجبور به حرف می‌کنن وقتی می‌دونن با یادآوری غم از دست دادن پسرش دلش خون میشه؟ همش ازش می‌پرسن چه‌طوری فهمیدی خبر شهادت پسرت رو؟
زنداییم میگه:
- هیچ‌ وقت‌ به‌ خودم‌ اجازه‌ نمی‌دادم حتی‌ لحظه‌ای‌ فکر کنم‌ که من‌ زنده‌ باشم و یاسینم نباشه ... این‌قدر استرس‌ داشتم‌ که شب‌ها‌یی که یاسین مأموریت بود گوشی‌ رو، روی‌ قلبم‌ می‌گذاشتم که‌ نکنه یاسین‌ پیام‌ بده و من‌ نفهمم. صبح عملیاتش وقتی بغداد بود با هم حرف زدیم؛ مدام‌ می‌گفت‌ نگران‌ نباش‌‌‌‌ مامان... اما آخر‌ خبر شهادتش‌ رو خودم‌ داخل همین‌ کانال‌های‌ تلگرامی‌ خوندم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین