- Oct
- 101
- 372
- مدالها
- 2
با حسرت گفتم:
- ای کاش مثل اون قدیم قدیمها، یه جَوون مرد میومد درِ خونه رو میزد و خبر شهادت عزیزت رو بهت میداد، نه این کانالها و شبکههای رسانهایی که به بدترین شکل ممکن خبر از دست دادن عزیزت رو بهت میدن. درسته شهادت یاسین خیلیها رو شاد کرد و
خیلیها رو ناراحت... اما یاسین شهید شده!
تا ما نریم پیشش اون نمیاد پیشمون؛ یعنی برنمیگرده... رایحه ما باید کنار بیایم با لحظات بودنش که الان فقط شدن خاطره، باید عادت کنیم به نبودنش، فقط که یاسینِما شهید نشده! خیلیهای دیگه داغ بدتر از یاسین رو دیدن. پس قول دیشبت یادت نره؛ بسه غمبرک... یاسین شهید شده ما نباید زندگی کنیم تا راهش رو ادامه بدیم؟ حالا هم پاشو بریم کمک حاج خانم حسینی.
رایحه عمیقاً تو فکر بود، بعد از چند دقیقه به حرف اومد:
- حق با توعه... غصه خوردن یاسین رو برنمیگردونه... پاشو بریم.
وارد آشپزخونه شدیم.
رایحه: حاج خانم اومدیم پشتیبانی خط مقدم، کمکی؟ کاری؟ باری؟ بگید فوری انقلابی انجام بدیم.
حاج خانم حسینی با خنده رایحه رو نگاه کرد و گفت:
- حالا که این همه اصرار میکنی بیزحمت بیا این سینی شربت رو تعارف کن به مهمونهایی که تازه اومدن.
رایحه سینی رو گرفت و گفت:
- به روی چشم.
- چشمت بی گناه مادر.
بعد رفت سمت جعبه شیرینی، یهو گفت:
- اِوا مادر! اینها کی تموم شد؟ اینکه الان نصفش پر بود... .
صدای خندههای ریز بچهها به گوشم خورد که پشت درِ آشپزخونه قایم شده بودن.
با خنده گفتم:
- حاج خانم مثل اینکه چند تا وروجک به اینجا دستبرد زدن.
حاج خانم زد رو دستش و گفت:
- عجب... .
که ناگهان قوریی که زیر سماور بود تا پر از آب جوش بشه سر رفت.
حاج خانم با یا خانم فاطمه زهرا گفتنی سریع به سمت سماور رفت و درحالی که مشغول بود گفت:
- یسری جان دخترم! جعبههای شیرینی گوشه حیاطن بیزحمت به پسرم محمد علی بگو دو تاشون رو بده بیاری داخل... به قول رایحه، برو پشت خط بگو مهمات لازم داریم.
شوک زده حاج خانم رو نگاه کردم؛ کار از این سخت تر نبود بسپری به من حاج خانم؟
روبهرو شدن با اون پسر چشم مشکیت؟ اگر میگفتم نه بد میشد، چون برای کمک اومده بودم. پس به ناچار سریع پا تند کردم سمت حیاط.
آقا سجاد قرار بود امروز مولودی بخونه و با آقا محمد سخت مشغول کلنجار رفتن با سیستم بودن! الان چی صداش کنم؟ آقا سید؟ اقای حسینی؟ برادر؟ آقا محمد علی؟
وای خدا! لعنت بر شیطان.
فاصلشون با من کم بود به خاطر همین نیاز به داد کشیدن نبود، آروم گفتم:
- آقای حسینی... .
سریع متوجهام شد و برگشت و با تعجب نگاهی غیر مستقیم بهم انداخت و
به سمتم اومد و درحالی که سرش پایین بود پرسید:
- بله خانم حنیفا امری داشتید؟
چشمهام رو دوختم به دستهام و اروم گفتم:
- حاج خانم گفتن دو جعبه شیرینی بدید ببرم داخل.
- چشم الا میارم خدمتتون.
رفت و سریع با دو جعبه شیرینی برگشت و به دستم داد.
ممنونی زیر لب گفتم و میخواستم برم که صدام زد:
- خانم حنیفا... .
برگشتم و ناخواسته چشمم به دو چشم سیاهش افتاد؛ خیلی اروم سرش رو پایین انداخت و با شرمندگی گفت:
- حلال کنید اگر با حرفهایی که راجب یاسین زدیم ناراحت شدید.
نمیدونم چرا برعکس همیشه نه بغض کردم نه ناراحت شدم که محکم گفتم:
- من از شهادت و رفتن یاسین ناراحت نیستم؛ چرا باید ناراحت باشم؟ راهی هست بالاتر از شهادت؟ به قول مادرم شهادت آرزو و افتخار ماست. یاسین موندنی نبود؛ رو زمین هم آسمونی بود. به هرحال قسمت این بوده... .
- ای کاش مثل اون قدیم قدیمها، یه جَوون مرد میومد درِ خونه رو میزد و خبر شهادت عزیزت رو بهت میداد، نه این کانالها و شبکههای رسانهایی که به بدترین شکل ممکن خبر از دست دادن عزیزت رو بهت میدن. درسته شهادت یاسین خیلیها رو شاد کرد و
خیلیها رو ناراحت... اما یاسین شهید شده!
تا ما نریم پیشش اون نمیاد پیشمون؛ یعنی برنمیگرده... رایحه ما باید کنار بیایم با لحظات بودنش که الان فقط شدن خاطره، باید عادت کنیم به نبودنش، فقط که یاسینِما شهید نشده! خیلیهای دیگه داغ بدتر از یاسین رو دیدن. پس قول دیشبت یادت نره؛ بسه غمبرک... یاسین شهید شده ما نباید زندگی کنیم تا راهش رو ادامه بدیم؟ حالا هم پاشو بریم کمک حاج خانم حسینی.
رایحه عمیقاً تو فکر بود، بعد از چند دقیقه به حرف اومد:
- حق با توعه... غصه خوردن یاسین رو برنمیگردونه... پاشو بریم.
وارد آشپزخونه شدیم.
رایحه: حاج خانم اومدیم پشتیبانی خط مقدم، کمکی؟ کاری؟ باری؟ بگید فوری انقلابی انجام بدیم.
حاج خانم حسینی با خنده رایحه رو نگاه کرد و گفت:
- حالا که این همه اصرار میکنی بیزحمت بیا این سینی شربت رو تعارف کن به مهمونهایی که تازه اومدن.
رایحه سینی رو گرفت و گفت:
- به روی چشم.
- چشمت بی گناه مادر.
بعد رفت سمت جعبه شیرینی، یهو گفت:
- اِوا مادر! اینها کی تموم شد؟ اینکه الان نصفش پر بود... .
صدای خندههای ریز بچهها به گوشم خورد که پشت درِ آشپزخونه قایم شده بودن.
با خنده گفتم:
- حاج خانم مثل اینکه چند تا وروجک به اینجا دستبرد زدن.
حاج خانم زد رو دستش و گفت:
- عجب... .
که ناگهان قوریی که زیر سماور بود تا پر از آب جوش بشه سر رفت.
حاج خانم با یا خانم فاطمه زهرا گفتنی سریع به سمت سماور رفت و درحالی که مشغول بود گفت:
- یسری جان دخترم! جعبههای شیرینی گوشه حیاطن بیزحمت به پسرم محمد علی بگو دو تاشون رو بده بیاری داخل... به قول رایحه، برو پشت خط بگو مهمات لازم داریم.
شوک زده حاج خانم رو نگاه کردم؛ کار از این سخت تر نبود بسپری به من حاج خانم؟
روبهرو شدن با اون پسر چشم مشکیت؟ اگر میگفتم نه بد میشد، چون برای کمک اومده بودم. پس به ناچار سریع پا تند کردم سمت حیاط.
آقا سجاد قرار بود امروز مولودی بخونه و با آقا محمد سخت مشغول کلنجار رفتن با سیستم بودن! الان چی صداش کنم؟ آقا سید؟ اقای حسینی؟ برادر؟ آقا محمد علی؟
وای خدا! لعنت بر شیطان.
فاصلشون با من کم بود به خاطر همین نیاز به داد کشیدن نبود، آروم گفتم:
- آقای حسینی... .
سریع متوجهام شد و برگشت و با تعجب نگاهی غیر مستقیم بهم انداخت و
به سمتم اومد و درحالی که سرش پایین بود پرسید:
- بله خانم حنیفا امری داشتید؟
چشمهام رو دوختم به دستهام و اروم گفتم:
- حاج خانم گفتن دو جعبه شیرینی بدید ببرم داخل.
- چشم الا میارم خدمتتون.
رفت و سریع با دو جعبه شیرینی برگشت و به دستم داد.
ممنونی زیر لب گفتم و میخواستم برم که صدام زد:
- خانم حنیفا... .
برگشتم و ناخواسته چشمم به دو چشم سیاهش افتاد؛ خیلی اروم سرش رو پایین انداخت و با شرمندگی گفت:
- حلال کنید اگر با حرفهایی که راجب یاسین زدیم ناراحت شدید.
نمیدونم چرا برعکس همیشه نه بغض کردم نه ناراحت شدم که محکم گفتم:
- من از شهادت و رفتن یاسین ناراحت نیستم؛ چرا باید ناراحت باشم؟ راهی هست بالاتر از شهادت؟ به قول مادرم شهادت آرزو و افتخار ماست. یاسین موندنی نبود؛ رو زمین هم آسمونی بود. به هرحال قسمت این بوده... .
آخرین ویرایش توسط مدیر: