- Apr
- 5,571
- 6,491
- مدالها
- 12
- ما فقط شبها اینجا میمونیم صبح با هم میریم پایگاه و غروب با هم بر میگردیم همینجا خوب؟ یه لحظه هم از کنار من جم نمیخوری، فهمیدی؟!
- اوکی.
یهو یادم افتاد باید تعویض لباس بشم من.
- آیدین؟
- جانم؟
با جانم گفتنش یه حس عجیب تو دلم قلقلکم داد، به چشمهاش خیره شدم و حرفم رو به زبون اوردم.
- مگه قرار نبود من تعویض لباس بشم؟
- چرا.
- خوب؟
- یک ساعت دیگه میریم.
- باشه، گشنمه اینجا چی داری بخوریم؟
- برو ببین تو یخچال چیزی هست بردار بخور.
رلتم داخل آشپزخونه بزرگش، واو چه خوشگل.
گاز گوشه بالا بود و کنارش ظرفشویی و ماشین ظرفشویی، بغلش لباسشویی و کنار اون هم کلی کابینت به رنگ استخونی.
اینور کنار دیوار یخچال ساید بود و کنار اون هم کابینتهای طبقه بندی شده بود، وسط هم یه میز نهار خوری چهار نفره بود.
در یخچال رو باز کردم پرپر بود، همچین گفت برو ببین چیزی هست گفتم الان باد که هیچی طوفان میزنه یخچالش!
نوتلا بهم چشمک زد، سریع برداشتم و در یخچال رو بستم، بذار ببینم توست داره بعد از کلی گشتن بالاخره اون رو هم پیدا کردم.
روی صندلی نشستم و خوردم، خیلی گرسنهام بود و تقریباً نوتلا روتا اخر خوردم یه کم مونده بود اون رو هم خالی خوردم؛ نوش جونم. دستم رو شستم و با دستمال خشک کردم رفتم بیرون آیدین رو مبل سفید طلایی که روبه روی تی وی بود نشسته بود و سرش تو گوشیش بود، بذار یه کم فضولی کنم ببینم چی میکنه!
اروم رفتم بالا سرش و سرک کشیدن داخل گوشیش، در کمال تعجب پستهای من رو داشت دونهدونه نگاه میکرد! روی هر کدوم هم چند ثانیه مکث میکرد بعد میرفت رو بعدی.
دستهام رو گذاشتم روی صورتش که ریشش زیر دستم دستم رو قلقلک میداد و حس باحالی بود، با تعجب سرش رو برگردوند و نگاهم کرد.
- چیه؟ از خودت یاد گرفتم.
یه لبخند خیلی جذاب زد که ضعف کردم.
- اوکی.
یهو یادم افتاد باید تعویض لباس بشم من.
- آیدین؟
- جانم؟
با جانم گفتنش یه حس عجیب تو دلم قلقلکم داد، به چشمهاش خیره شدم و حرفم رو به زبون اوردم.
- مگه قرار نبود من تعویض لباس بشم؟
- چرا.
- خوب؟
- یک ساعت دیگه میریم.
- باشه، گشنمه اینجا چی داری بخوریم؟
- برو ببین تو یخچال چیزی هست بردار بخور.
رلتم داخل آشپزخونه بزرگش، واو چه خوشگل.
گاز گوشه بالا بود و کنارش ظرفشویی و ماشین ظرفشویی، بغلش لباسشویی و کنار اون هم کلی کابینت به رنگ استخونی.
اینور کنار دیوار یخچال ساید بود و کنار اون هم کابینتهای طبقه بندی شده بود، وسط هم یه میز نهار خوری چهار نفره بود.
در یخچال رو باز کردم پرپر بود، همچین گفت برو ببین چیزی هست گفتم الان باد که هیچی طوفان میزنه یخچالش!
نوتلا بهم چشمک زد، سریع برداشتم و در یخچال رو بستم، بذار ببینم توست داره بعد از کلی گشتن بالاخره اون رو هم پیدا کردم.
روی صندلی نشستم و خوردم، خیلی گرسنهام بود و تقریباً نوتلا روتا اخر خوردم یه کم مونده بود اون رو هم خالی خوردم؛ نوش جونم. دستم رو شستم و با دستمال خشک کردم رفتم بیرون آیدین رو مبل سفید طلایی که روبه روی تی وی بود نشسته بود و سرش تو گوشیش بود، بذار یه کم فضولی کنم ببینم چی میکنه!
اروم رفتم بالا سرش و سرک کشیدن داخل گوشیش، در کمال تعجب پستهای من رو داشت دونهدونه نگاه میکرد! روی هر کدوم هم چند ثانیه مکث میکرد بعد میرفت رو بعدی.
دستهام رو گذاشتم روی صورتش که ریشش زیر دستم دستم رو قلقلک میداد و حس باحالی بود، با تعجب سرش رو برگردوند و نگاهم کرد.
- چیه؟ از خودت یاد گرفتم.
یه لبخند خیلی جذاب زد که ضعف کردم.