جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [رهایی] اثر «مائده m کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Mahi.otred با نام [رهایی] اثر «مائده m کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 23,619 بازدید, 238 پاسخ و 32 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رهایی] اثر «مائده m کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Mahi.otred
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
- ما فقط شب‌ها این‌جا می‌مونیم صبح با هم می‌ریم پایگاه و غروب با هم بر می‌گردیم همین‌جا خوب؟ یه لحظه هم از کنار من جم نمی‌خوری، فهمیدی؟!
- اوکی.
یهو یادم افتاد باید تعویض لباس بشم من.
- آیدین؟
- جانم؟
با جانم گفتنش یه حس عجیب تو دلم قلقلکم داد، به چشم‌هاش خیره شدم و حرفم رو به زبون اوردم.
- مگه قرار نبود من تعویض لباس بشم؟
- چرا.
- خوب؟
- یک ساعت دیگه می‌ریم.
- باشه، گشنمه این‌جا چی داری بخوریم؟
- برو ببین تو یخچال چیزی هست بردار بخور.
رلتم داخل آشپزخونه بزرگش، واو چه خوشگل.
گاز گوشه بالا بود و کنارش ظرف‌شویی و ماشین ظرف‌شویی، بغلش لباس‌شویی و کنار اون هم کلی کابینت به رنگ استخونی.
این‌ور کنار دیوار یخچال ساید بود و کنار اون هم کابینت‌های طبقه بندی شده بود، وسط هم یه میز نهار خوری چهار نفره بود.
در یخچال رو باز کردم پرپر بود، همچین گفت برو ببین چیزی هست گفتم الان باد که هیچی طوفان می‌زنه یخچالش!
نوتلا بهم چشمک زد، سریع برداشتم و در یخچال رو بستم، بذار ببینم توست داره بعد از کلی گشتن بالاخره اون رو هم پیدا کردم.
روی صندلی نشستم و خوردم، خیلی گرسنه‌ام بود و تقریباً نوتلا روتا اخر خوردم یه کم مونده بود اون رو هم خالی خوردم؛ نوش جونم. دستم رو شستم و با دستمال خشک کردم رفتم بیرون آیدین رو مبل سفید طلایی که رو‌به روی تی وی بود نشسته بود و سرش تو گوشیش بود، بذار یه کم فضولی کنم ببینم چی می‌کنه!
اروم رفتم بالا سرش و سرک کشیدن داخل گوشیش، در کمال تعجب پست‌های من رو داشت دونه‌دونه نگاه می‌کرد! روی هر کدوم هم چند ثانیه مکث می‌کرد بعد می‌رفت رو بعدی.
دست‌هام رو گذاشتم روی صورتش که ریشش زیر دستم دستم رو قلقلک می‌داد و حس باحالی بود، با تعجب سرش رو برگردوند و نگاهم کرد.
- چیه؟ از خودت یاد گرفتم.
یه لبخند خیلی جذاب زد که ضعف کردم.
 
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
- چرا عکس‌های من رو نگاه نی‌کردی؟!
- عکس‌های عشقمه به تو چه؟
- اعه؟ نه بابا عشقت؟ پس چرا من خبر ندارم؟
- خبر داری خودتو زدی به پس کوچه.
- میگم آیدین جدی خواستگاریت جدیه؟!
- آره پس فکر کردی دارم باهات شوخی می‌کنم؟
- راستش گفتم شاید یه حس زود گذر باشه برات.
- نه نیست اگه بود تا حالا از سرم افتاده بود.
- مگه چند وقته؟!
- همون روز اولی که باهام دهن به دهن شدی.
- جدی میگی؟!
- بله چرا باید دروغ بگم؟
- باورش سخته برام اون آیدین مغرور که با چشم‌هاش داشت قورتم می‌داد الان داره بهم میگه عاشق من شده.
- خودمم تا یه مدت پیش باورم نمی‌شد و انکارش می‌کردم، چون نمی‌خواستم عاشق بشم نمی‌خواستم دل ببندم نمی‌خواستم یکی که پاکه رو آلوده کنم.
- آلوده به چی؟
- آلوده به عشق که تهش هیچ پقت معلوم نبوده.
یه کم سکوت بر قرار شد بینمون.
- اگه این‌جوری باشه تو زودتر عاشق شدی.
- چه‌طور؟
- چون من تا یه مدت پیش به خونت تشنه بودم.
- اوه.
- الان یه مدته اون حسم تبدیل به عشق شده.
رفتم کنارش نشستم رو مبل.
- می‌دونی آرزوی بچه‌گیام چی بود؟
- نه چی؟
- این‌که یه شوهر پولدار گیرم بیاد.
بلند زد زیر خنده، خیلی دوست دارم بخنده خوش‌حالم وقتی می‌خنده هم خوشگل‌تر میشه هم جذاب‌تر هم تو دل بروتر با خنده همه جوره بهتره.
- بعد که مامانم مرد آرزوم عوض شد، آرزوم شد این‌که یه شوهر داشته باشم که مثل بابام نباشه.
- چرا؟!
- که اگه مردم بعد مرگم سریع زن بگیره و من رو فراموش کنه.
- اولاً خدا نکنه دوماً همه مردها مثل هم نیستن همون‌طور که شماها همه‌تون مثل هم نیستین، اگه این‌جوری باشه من نباید عاشق می‌شدم چون قبل از تو اون ماجرا اتفاق افتاد.
حرفش منطقی بود.
- می‌دونی حالا آرزوم چیه؟
- چیه؟
 
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
- این‌که شوهرم عاشقشم باشه، اون‌قدر که خوشگل‌تر و جذاب‌تر از من به چشمش نیاد.
صورت من رو با دست‌هاش رو به روی صورت خودش قرار داد.
- اگه قراره من شوهرت باشم، که قطعاً منم مطمئن باش تنها دختری که می‌تونم تو دلم راهش بدم خود تویی، چون همین الانش هم از تو خوشگل‌تر و می‌بینم و برام مهم نیست.
از این حرفش خیلی خوش‌حال شدم ولی یه جاش بهم برخورد و بحث خوبی میشد!
- چی؟ یعنی قبول داری که من زشتم و از من خوشگل‌تر هم هست؟!
باز هم زد زیر خنده.
_ نه هیچ چشمی نمی‌تونه مثل چشم‌های تو من رو تو خودش غرق کنه، هیچ مویی عین موهای تو نمی‌تونه من رو مسـ*ـت خودش کنه؛ هیچ لبی نمی‌تونه مثل لب‌های تو آرومم کنه.
نذاشت از حرفش یک ثانیه بگذره، سریع لب‌هاش رو گذاشت رو لبم و من هنوز تو شوک بودم؛ تا ویندوزم بالا بیاد یه کم طول کشید ولی بالاخره از شوک دراومدم و همراهیش کردم. ولی باز هم دست‌هام یه کم لرزش گرفت.
لب‌های آیدین هم برای من مسکن و آرام بخشه، احساس‌هامون دو طرفه‌اس.
نفس کم اوردم با دستم بازوش رو فشار دادم تا از من جدا شد، چن. تا نفس عمیق گرفتم تا حالم جا اومد.
- الان آروم‌آرومم.
بهش نگاه کردم. داشت با لبخند نگاهم میکرد.
- نفسم گرفت.
- از این به بعد بیش‌تر حواسم هست.
- لازم نکرده، بی ادب.
- چرا دوباره دست‌هات می‌لرزید؟!
- نمی‌دونم کنترلشون از دستم خارجه.
- به‌خاطره منه؟!
بهش نگاه کردم.
 
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
نگران نگاه می‌کرد.
- نمی‌دونم ولی از اون دفعه کم‌تر شده بود.
- پس از هیجانه، کم‌کم عادت می‌کنی خوب میشه.
گر گرفته بودم گرمم شده بود از کنارش بلند شدم، لرزش دست‌هام قطع شده بود رفتم بقیه جاهای خونه رو ببینم.
این چهارمین باریه که من رو می‌بوسه! با این‌که آرامش میده بهم ولی دست‌هام لرزش می‌گیره و دلیلش رو نمی‌دونم.
از پله‌های چوبی رفتم بالا و خوردم به یه راه‌رو که دیوارهاش کاغذ دیواری سفید با رگه‌های طوسی داشت. چهارتا در اون‌جا بود، از اولی رفتم داخل یه اتاق بزرگ با یه تخت دو نفره که رو تختی سلطنتی نقره‌ای داشت و تمام وسایل اتاق نقره‌ای بود؛ دیوار رو به روی در سراسر پنجره بود و یه پرده سفید طوسی داشت. گوشه بالای اتاق یه در دیگه هم بود حدسم اینه که سرویس باشه.
بازش کردم و دیدم بله یه راه‌رو که دو تا در داره یکی حمام و یکی دست‌شویی، حمامش عجب چیزه خدا وکیلی یه وان خیلی بزرگ نقره‌ای که دورش شیشه بود! کیف میده ساعت‌ها حمام کنی ها.
اومدم بیرون رو رفتم سمت در دوم راه‌رو که یه اتاق بزرگ بود ولی از قبلی کوچیک‌تر چیز زیادی نداشت فقط فرش فانتزی کرمی داشت با یه کمد و آیینه! رفتم سمت اون یکی در که یه تخت تک نفره گوشه اتاق با کمد و یه در که اون هم سرویس بود، ولی کل این اتاق از دو تا قبلی کوچیک‌تر بود حتی حمامش.
اون یکی اتاق قفل بود! هر کاری کردم باز نشد برم توش. بی‌خیال بعداً می‌بینم داخلش رو.
بعد از فضولی اتاق‌ها برام سوال پیش اومد که اصلاً این‌جا برای کیه؟ برای آیدینه؟ پس چرا تاحالا تو پایگاه زندگی می‌کرد و اون‌حا می‌موند؟! کلی سوال تو ذهنم به وجود اومد. باید ازش بپرسم.
 
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
از پله‌ها رفتم پایین که دیدم تو گوشیش خم شده، رفتم سمتش که دیدم داره یه متنی رو می‌خونه و حرص می‌خوره!
- آیدین.
این‌قدر سرش تو اون بود که نفهمید من این‌جام.
- آیدین.
سرش رو بلند کرد و نگاهم کرد:
- جانم؟!
- چیشده؟ این‌ چیه می‌خونی؟
گوشی رو سریع از دستش کشیدم چون یهویی بود نتونست مقاومت کنه، شروع کردم به خوندن اون متن.
- رها بده من گوشی رو نباید بخونی.
- حرف نزن.
ببین باره آخره دارم بهت هشدار میدم پات رو از پایگاه ما بکش بیرون تا قلمش نکردم، چیه نکنه حس مردم پرست بودنت اومده دنبالت که گیر من و افرادم دادی، اون دفعه که بیشتر افرادم و به کشتن دادی ولی اخریش بود. راستی شنیدم یه دختر تو اون پایگاه هست که هم برای تو هم برای رهام هم برای علی خیلی مهمه نذار بشه هدفم و کاری کنم همه‌تون ارزوی دیدنش رو به گور ببرید؛ می‌دونی کاری رو که بخوام انجام میدم و به تو یا هر خر دیگه‌ای نگاه نمی‌کنم پس گلیمت رو از کارهای من بکش بیرون، یا خودم بکشمش بیرون. این فقط تهدید نبود… .
با تعجب به آیدین نگاه کردم! این کی بود؟
- آیدین؟
- جانم.
- این کیه؟
- یکی از بزرگ‌ترین باند قاچاقچی مواد مخدر، هیچ ک.س رو دستشون نیست و مامورین زیادی هم نتونستن بگیرنشون.
- خوب من رو از کجا می‌شناسه؟
- حتماً یه جاسوس داریم، مطمئنم.
- آخه کی می‌تونه جاسوس باشه؟
- نمی‌دونم باید بررسی کنم.
- از کجا می‌دونه تو دنبالشی؟
- واضحه من رو می‌شناسه می‌دونی کسی جز من این کاره نیست.
- می‌خواد من رو بکشه؟
- نترس تا من هستم نمی‌تونه.
- اگه تو نباشی؟
با نگرانی نگاهم می‌کرد.
 
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
- من همیشه هستم قول میدم.
- بیست چهار ساعته که نمی‌تونی پیشم باشی.
- اگه لازم باشه می‌مونم پیشت.
- من می‌ترسم آیدین.
- نباید بترسی، چون من هستم.
خودم رو انداختم تو بغلش و اون هم محکم من رو به خودش فشرد.
- تا قضیه حل نشده همین‌جا می‌مونی و بدون من جایی نمی‌ری فهمیدی؟
- باشه.
- آفرین.
از بغلش اومدم بیرون.
- رهام می‌دونه؟
- ماجرا رو آره، ولی تهدید و نه اگه بگم پا میشه میاد به خاطر تو.
- خوب پس تا کارش تموم نشده بهش نگو.
- باشه.
- میگم آیدین این‌جا برای خودته؟
- بله.
- ای کلک خونه به این قشنگی بعد میری خوابگاه می‌خوابی؟
- خوابگاه نمی‌خوابیدم، راستش به خاطر تو اون‌جا موندم؛ از اون روزی که قرار شد بیای خوابگاه من هم موندم خوابگاه.
- واقعنی؟
- اره واقعنی.
چه‌قدر ذوق کردم من، به ساعت نگاه کردم.
- نمی‌ریم برای تعویض لباس؟
- نه حالا زوده.
- پس کی می‌ریم؟
- یکم تحمل کن.
لب و لوچه‌ام آویزون شد، نشستم رو مبل که رو‌به روش تی وی بود؛ چیدمانش جوری بود که همه‌ی مبل‌های این سمت دور هم و رو‌به‌روی هم بودن به جز سه نفره‌ که روبه‌روی تلویزیون بود. روشنش کردم و شبکه‌ها رو بالا پایین کردم که خوردم به سینمایی هیجانی و آمریکایی، کاش زبونشون فارسی بود این‌جوری بهتر می‌فهمیدم تا انگلیسی! اسمش رو نگاه کردم نوشته بود سریع و خشن یک هابز و شاو! این رو دیدم فکر کنم نمی‌دونم مطمئن نیستم ولی حس می‌کنم که دیدم قبلاً ولی باز بهتر از هیچیه که.
داشتم فیلم می‌دیدم که آیدین با سرعت رفت سمت در! با تعجب صداش کردم که یه لحظه ایستاد و برگشت طرف من.
- آیدین چیشده؟ کجا داری میری؟
- همین‌جا بمون، تا من نیومدم هیچ‌جا نرو باشه؟
- آخه چیشده بگو تا بیایی که من از استرس می‌میرم.
- چیزی نیست نگران نباش دارم میرم پایگاه تو همین‌جا بمون.
- مراقب خودت باش.
- چشم توهم مراقب باش، خداحافظ.
- خداحافظ.
در و بست و رفت بیرون، دل شوره افتاد به دلم.
 
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
کنترل رو تو دستم گرفتم و صداش رو صفر کردم تا دیالوگ‌هاشون نره رو مخم، چیشد؟ چرا یهو این‌‌قدر با سرعت از خونه رفت بیرون؟ یعنی چیشده؟ کی بهش زنگ زده؟ همه‌ی این سوال‌ها مثل خوره دلم رو داشتن سوراخ می‌کردن.
نگاه افتاد به تلویزیون که اون بازیرگرها باهم درگیر بودن، شاید داشتم نگاه می‌کردم ولی فکرم هیچی نمی‌فهمید از سینمایی در حال پخش... .
فیلم تموم شد ولی هنوز خبری از آیدین نشده و این تاخیر افزون شد بر دل آشوب من که با هیچی جز دیدن آیدین آروم نمی‌شد.
تلویزیون رو خاموش کردم و رو همون مبل کوسن رو زیر سرم گذاشتم و پاهام رو جمع کردم و چشم‌هام رو بستم تا یکم آروم بتونم تا آیدین پیداش بشه، ولی تا خواستم چشم‌هام رو ببندم صدای تلفن خونه‌اش بلند شد!
نمی‌دونستم جواب بدم یا نه؟! آخه اگه جواب بدم و خانواده‌اش باشن و صدای من رو بشنون که براش بد میشه! ولی صداش رو مخمه شاید هم کسی باشه که من بشناسمش والا چه بدونم... .
حس فضولیم گل کرد چشم‌هام رو باز کردم و با شتاب از جام بلند شدم دویدم سمت صدا و گوشی رو برداشتم ولی حرف نزدم تا صدای طرف رو شناسایی کنم، اگه آشنا بود جواب بدم و اگه نبود قطع کنم.
- الو، آیدین بهت گفتم بکش کنار ولی انگار زبون مارو خوب نمی‌فهمی یه مترجم گرفتم از این به بعد حرف‌هام رو برات ترجمه می‌کنه؛ دارم دوباره بهت میگم یا پات رو می‌کشی عقب یا جوری خوردش می‌کنم که هیچ دکتری نتونه با هیچ کچی اون رو خوب کنه؛ مطمئن باش به زودی یک کاری می‌کنم که پشیمون بشی؛ بای... .
با تعجب به صدای بوق گوشی گوش سپردم و گذاشتمش سر جاش، یعنی می‌خواد چی‌کار کنه؟ نکنه بلایی سر آیدین بیاره؟ چرا جواب دادم؟ چرا بدتر کردم حال خودم رو؟ رهام می‌گفت فضولیت کار دستت میده راست می‌گفت الان معنی حرفش رو فهمیدم که دیگه خیلی دیره.
رفتم سر جام و دنبال گوشیم گشتم، حالا که نیاز دارم اگه پیداش کردم همیشه دم دسته وقتی که لازمش داری گم و گور میشه بی صاحاب؛ بالاخره بعد از قرنی پیداش کردم و بدون مکث «اورانگوتان» رو آوردم و روی دکمه تماس رو زدم و گوشی رو کنار گوشم نگه داشتم تا صداش یکم دلم رو آروم کنه، ولی تا تموم شدن صدای بوق منتظر بودم ولی جواب نداد و دلم بدتر شور زد، آخر سر دلم نیشه دریاچه نمک این‌قدر سو می‌زنه!
نکنه بلا سرش آورده باشه؟ نه بابا این‌قدر هم سرعت عملشون بالا نیست که از حرف تا عمل دو دقیقه هم فاصله نباشه.
 
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
وای چرا این‌جوری همه چی رفته تو هم؟ الان با این دلشوره‌ام چی‌کار کنم آخه من؟
تنها راهش اینه پاشم برم پایگاه ببینمش، آره چاره‌ای جز این ندارم، دارم؟ نه پس میرم پایگاه.
گوشیم رو برداشتم از اون خونه اومدم بیرون از حیاط گذشتم و خودم رو به در رسوندم؛ من که این‌جا رو بلد نیستم اصلاً نمی‌دونم کدوم قسمت از شهریم که بخوام برم ماشین بگیرم آخه.
بریم خدا بزرگه بالاخره یکی رو می‌بینم دیگه بیابون نیست که کویر هم شتربان‌ها رد میشن این‌جا که شهره.
در رو بستم و از کوچه دراومدم بیرون و رفتم به خیابون خداروشکر برهوت نیست و ماشین و آدم‌ها رفت و آمد می‌کنن شانس آوردم به خدا، برای یه ماشین دست تکون دادم که ایستاد.
- آقا من رو تا مرکز تجاری {} می‌برید؟
زیاد بلد نیستم اون‌ورهارو اگه می‌تونی راهنمایی کنی سوار شید.
سوار ماشین شدم و ماشین راه افتاد یکم که رفت راه برگشت رو یادم اومد و تونستم بهش بگم که از کجاها بره و آخر سر سالم بدون گم شدن رسیدیم درست جلوی پایگاه یا همون مرکز تجاری.
کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم، این‌ور خیابون بودم خیابون رو نگاه کردم و دیدم ماشینی نمیاد رد شدم و رفتم اون دست جاده. تا سمت ورودی پایگاه رفتم که یهو دو نفر مرد گنده جلوم سبز شدن! یکی یک کارت جلوم نگه داشت که روش آروم پلیس بود و اون یکی به حرف اومد و با صدای گوش خراشش رفت رو اعصابی که الان اصلاً ندارمش:
- ما از طرف یک سازمان اومدیم، شما باید با ما بیایید.
- می‌تونم حکمتون رو ببینم؟
- بله حتماً، شما با ما بیایید.
- تا حکمتون رو نبینم نمیام.
- بیاید تو ماشینه نشون بدم.
- همین‌جا می‌مونم برید بیارید‌.
- طول می‌کشه و همون‌طور که می‌دونید تاخیر در ماموریت برای ما بد میشه، ما ماموریم و باید انجام وظیفه کنیم؛ لطفاً بیایید.
به ناچار و برای درد سر درست نشدن کنار ایستادم تا اون‌ها جلوتر برن و من پشت سرشون راه افتادم، رفتن سمت یه ماشین که رنگ و روی ماشین پلیس رو داشت؛ خوب پس واقعاً پلیس هستن و دروغ نگفتن.
یکی در راننده رو باز کرد و از روی داشبرد یه کاغذ برداشت، اون یکی مرده اومد پشت من وایستاد و اون مرده بین چند تا کاغذ سعی داشت یه کاغذ رو پیدا کنه، یهو یه دستمال گذاشتن روی دماغم! نفسم رو حبس کردم و نفس نکشیدم.
پس همه‌اش نقشه بود من چرا گول خوردم منه احمق؟ مگه نمی‌شه یه ماشین رو رنگ کرد؟
خودم رو زدم به بی‌هوشی تا باور کنن بی‌هوش شدم، این‌جوری می‌خوام ببینم تا کجا می‌خوان پیش برن و اصلاً کی هستن کجا می‌خوان من رو ببرن؟
 
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
بدنم رو بی حال و بی حس و شل کردم که واقعاً باورشون بشه از حال رفتم، دستمال رو برداشتم ولی نفس نکشیدم تا یکم بگذره، دست انداخت زیر پاهام و بلندم کرد صدای باز کردن در ماشین اومد و بعدش قرار گرفتن من روی صندلی عقبش؛ در که بسته شد یه نفس خیلی عمیق گرفتم که ریه‌هام تا تهش سوخت.
وقتی صدای سوار شدن اون‌ها تو ماشین اومد صدای نفس کشیدنم رو اوردم پایین و آروم نفس کشیدم و نفس کشیدنم به حالت عادی برگشت ولی با کلی درد تو قفسه سی*ن*ه و ریه‌هام.
ماشین شروع به حرکت کرد و من تو این حالت و وضعیت نفس‌هام حالم داشت بد میشد، ولی مجبورم تحمل کنم مطمئنم این دوتا مرد ربطی به اون تماس و پیام آیدین دارن؛ مطمئنم... .
تو فکر اون تماس و پیام بودم که یهو ماشین از حرکت ایستاد هیچ تغییری تو حرکت و بدنم ندادم که شک نکنه به بی‌هوش بودنم.
یکیشون زیر بغلم رو گرفت رو همون‌جوری کشید پایین که پشتم کشیده شد روی آسفالت و پاهام هم محکم افتاد رو زمین، خیلی جلو خودم رو گرفتم که جیغ نزنم و حتی اخم به ابروهام نیارم و تغییری تو حالتم ندم و تا حدی موفق بودم.
همون‌جوری من رو روی زمین می‌کشید و پیرهنم رفته بود بالا و پوست کمرم روی آسفالت کشیده میشد، دردش واقعاً غیر قابل تحمل بود ولی من باید تحمل کنم من هر کی نیستم که نتونم تحملش کنم.
بالاخره اون مسافت تموم شد و رسیدیم به یه جایی و اون من رو کامل بلند کرد و انداخت رو دوشش و تا یک جایی با خودش برد.
من رو انداخت روی زمین این دفعه نتونستم جلوی اخمم از روی درد بگیرم، یه اخم جای خودش رو بین ابروهای مشکی من انداخت؛ ولی نذاشتم صدایی از گلوم در بیاد.
صداش به گوشم رسید:
- رئیس بیا یکی دیگه.
صدای قدم‌های یک نفر اومد که با کفشی راه می‌رفت که یکم پاشنه داشت، میشد از پخش شدن صدا تو فضا فهمید وسیله‌ای تو اون فضا نبود و یه اتاق خالی بود... .
- چه‌جوری آوردیش این‌جا؟
- به هوش من شک دارید؟
- آره، از تو بعید بود.
اون یکی سکوت کرد... .
 
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
صداش و تو ذهنم مرور کردم... .
صداش به شدت برام اشناس!
همونه، همون صداست! صدای توی رستوان، همونی که عصا رو داد دستم! یعنی کیه؟! چرا دنبال من بود؟ چرا الان من این‌جام؟ اصلاً این‌جا کجاست؟ تو حالتم تغییری ندادم که شک نکنن، صدای نزدیک شدن پا به سمت من به گوشم خورد، تمام سعیم رو کردم حالتم عوض نشه و بدبخت نشم و نمی‌دونم چه‌قدر موفق بودم تو این کار.
دستش نشست رو صورتم و نوازش گونه گونه‌هام رو نوازش کرد! ناخودآگاه پلک‌هام یکم تکون خورد و امیدوار بودم ندیده باشه.
هنوز هم داشت نوازشم می‌کرد، بعدش دستش رفت تو موهام و موهام رو نوازش کرد؛ ولی نمی‌دونم چرا به جای این‌که عصبی بشم آرامش پیدا کرده بودم و دیگه نگران چند دقیقه بعد و اتفاقات بعدش نبودم و دلیل این ارامش رو نمی‌دونستم! معمولاً زیاد به جنس مخالف به جز رهام و آیدین حس خوبی پیدا نمی‌کنم و این مرد، این مرد آشنا عجیب آرامش تزریق کرد بهم، یهو دست از موهام کشید و بلند شد، به اون پسره و با صدای بلند گفت:
- نذار بهش آسیبی برسه، ببرش.
- ببرمش پیش بقیه اون بچه‌ها؟
- جای دیگه‌ای باید ببریش؟
- نه قربان، چشم.
بعد از صدای پایی که شدتش به زمین از اون مرد کمتر بود و پاشنه نداشت کفشش، بازوم محکم کشیده شد که ناخودآگاه اخم من بد رفت تو هم که مطمئنم اون یکی مرد دید ولی تنها چیزی که شنیده میشد صدای قدم‌های اون مردک بود و کشیده شدن پاهای من روی زمین، خودم رو شل کرده بودم که شک نکنه به این‌که خودم به هوشم.
دیگه کشیده نشدم و اون یه لحظه ایستاد و صدای چرخوندن کلید تو قفل در اومد، بعدش هم من پرت شدم روی زمین سیمانی و پیرهنم به خاطر پرت شدن رفته بود بالا و پوستم کشیده شد روی سیمان؛ دردش تمام اخم موجود تو ابروهام رو برد تو هم. ابروهام بدجوری گره خوردن به هم و فقط دعا می‌کردم اون مردک ندیده باشه، این‌طور که در رو بست و کلید رو چرخوند رفت معلومه ندیده؛ خدا رو شکر.
یکم از لای یکی از چشم‌هام رو باز کردم و دور و برم رو نگاه کردم،چند تا از دخترهای پایگاه هم او‌ن‌جا بودن و دست وپاشون بسته بود! پس هدفشون فقط من نبودم، چرا ماها روگرفتن؟ به چه دردشون می‌خوریم؟
کامل چشم‌هام رو باز کردم و از جام بلند شدم، رفتم سمتشون و دونه‌دونه دست‌ و پاهاشون رو باز کردم.
- شما رو چه‌جوری آوردن این‌جا؟
- هر کدوم رو با یه روش کشوندن.
- کسی ازهم‌کارهامون ندید شمارو؟
- نه از شانس بد ما هیچکس ندید.
- باید یه راهی پیدا کنیم برای فرار.
وقتی دست همه‌شون رو باز کردم،
رفتم یه گوشه از اون اتاق نشستم.
دور تا دورش دیوار بتونی بود و پنجره‌ای نداشت. هیچ راهی برای خلاص شدن از این‌جا نیست، سرم رو تکیه دادم به دیوار.
ذهنم رفت سمت آیدین، چرا من از خونه اومدم بیرون آخه؟ الان بره ببینه من نیستم چه حالی میشه؟ اصلاً نگرانم میشه؟ چشمم رو بستم و چهره‌اش رو جلوی خودم تصور کردم، چه‌قدر دوستش دارم آخه، چرا من این‌قدر دوستش دارم؟ مگه اون چی داره که بقیه پسرها ندارن؟ هرچی اون داره بقیه هم دارن ولی فرقش با بقیه اینه که اون هم من رو دوستم داره و حس من دو طرفه‌اس.
 
بالا پایین