جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [رهایی] اثر «مائده m کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Mahi.otred با نام [رهایی] اثر «مائده m کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 23,810 بازدید, 238 پاسخ و 32 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رهایی] اثر «مائده m کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Mahi.otred
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
آیذین نگاهی به اونا کرد که به یم‌تمون می‌اومدن و بعد محکم من رو بغل کرد جوری که اونا ببینن. ت به خودم اومدم از خودم جداش کردم و به عقب هولش دادم. پسرها رفته بودن یهو فهمیدم چه خبره! عصبی شدم با چه من رو بغل کرد؟ عصبی نگاهش کردم.
- تو با چه حقی منو بغل کردی؟
- جای دستت درد نکنته؟ اگه این‌کار رو نمی‌کردم اون عوضی‌ها حسابت رو رسیده بودن. چیه؟ ناراحتی اونا بغلت نکردن؟
یه سیلی محکم خوابوندم تو گوشش تا دیگه چرت و پرت نگه. اشک‌هام نزدیک بود رو گونه‌م بریزه. بغض کرده بودم باعث شده بود بریده‌بریده حرف بزنم.
_ تو... تو... حق نداری‌... درباره من... این‌جوری فکر کنی... کاری که خودت می‌کنی رو نبند به گردن من... تا حالا نزدیک هیچ پسری نشدم... حد خودم رو دونستم... پس احتیاجی... نیست ... که ناراحت باشم... ناراحتم... که تو حد خودت رو نمی‌دونی... و این کار رو کردی.
بالاخره اشک‌هام ریختن، نمی‌خوام ضعف من رو ببینه برای همین زود روم رو برگردوندم و دویدم. تا خود پایگاه دویدم و گریه کردم با صدای بلند پریدم تو اتاقم و در رو قفل کردم. پشت در سر خوردم رو زمین. دست‌هام رو جلو صورتم گرفتم و زار زدم… .
نمی‌دونم چه‌قدر بود که داشتم گریه می‌کردم با صدای در اتاق اشک‌هام رو پاک کردم محکم در می‌زد، یعنی کیه؟
یه نفس عمیق کشیدم به خودم مسلط شدم در رو باز کردم. با دیدن علی اخم‌هام رفت تو هم این ‌این‌جا چه غلطی می‌کنه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
با اخم نگاهش می‌کردم به نظر نگران بود!
- بله؟
- چرا داشتی گریه می‌کردی؟
- از این به بعد برای حالم که چه‌جوری باشه حتماً اجازه شما رو می‌گیرم.
- منظورم این نبود صدای گریه‌ات می‌اومد نگران شدم.
- شما لازم نیست نگران بشی حتماً مشکلی دارم، شما نگران خودت باش که مردم رو زود قضاوت نکنی.
در رو محکم بستم این هم مسته! اومده میگه چرا گریه کردی؟ به تو چه؟ دوست داشتم.
نشستم رو تخت سرم رو روی بالشت گذاشتم. ولی آیدین جونم رو نجات داد، اگه نبود شاید اون پسرها کارهای وحشت‌ناکی می‌کردن. چرا چرت و پرت میگم؟ غلط کرده من رو بغل کرده.
دستم رو برداشتم و به سقف خیره شدم، ان‌قدر نگاه کردم که خوابم برد.
***

سر تمرین همه‌ش می‌خواستم از آیدین دور باشم نبینمش چشمم به چشمش نیفته! بعد ماجرای دیشب، هم از دستش عصبی بودم هم ازش خجالت می‌کشیدم تازه سیلی هم زدم بهش. حقش بود.
خم شدم و وزنه رو بلند کردم چندتا حرکت زدم خواستم دوباره وزنه رو بلند کنم و بالا سرم گرفتم همین لحظه دیدم آیدین دم در داره نگاهم می‌کنه! نگاهم به اون بود ناخوداگاه حواسم پرت شد سمت لبش میله از دستم ول شد و افتاد رو پام! یه جیغ بلند زدم. سه تا از بچه‌ها با آیدین دورم جمع شدن. آیدین نشست پیشم پام رو گرفت تو دستش که پام درد گرفت و جیغ زدم. دستش رو گذاشت رو ضرب‌دیدگی که دوباره جیغم رفت هوا، اشک‌هام سرازیر شدن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
یهو من رو بلند کرد، تو بغلش بودم راستش ازش خجالت می‌کشیدم.
من رو برد سمت آسانسور، دوباره رفتم تو اتاقش من رو روی تخت گذاشت.
- صبر کن حاضر شم می‌برمت دکتر.
هیچی نگفتم.
پیرهنش رو درآورد و یه پیرهن پوشید، خواست شلوارش رو دربیاره که سریع چشم‌هام رو بستم، نمی‌گه من این‌جا نشستم؟
- باز کن پوشیدم.
چشم‌هام رو باز کردم پوشیده بود اومد سمتم خواست بغلم کنه که دستش رو پس زدم.
- خودم می‌تونم.
پای سالمم رو روی زمین گذاشتم پای چلاغم رو آروم رو زمین گذاشتم یه کوچولو درد گرفت؛ همین بلند شدم جیغم رفت تا هفت آسمون. آیدین کمرم رو گرفت من رو چسبوند به خودش و عطرش... ‌. چرا همش باید عطرش رو بو کنم؟ چرا عطرش دیوونه کننده است؟ چرا آیدین آرومم می‌کنه؟ چرا آیدین آرامش بخشه؟ ایش خیلی اخلاق داره؟
دوباره بغلم کرد سرم رو قلبش بود تند می‌زد. سوارماشینش شدیم من رو، رو صندلی جلو گذاشت، ماشین رو دور زد سوار شد… .
**
- ترک خورده.
- گچ می‌گیرین پاشو؟
- نه گچ نیاز نیست آتل می‌بندم.
پاهام رو آتل بست.
- بهتره بهش فشار نیاری اگه می‌تونی از ویلچر استفاده کن اگه نمی‌تونی از عصا.
- تا کی باید تو آتل بمونه؟
- فعلاً یک ماه هفته‌ای یه‌بار هم بیایید معاینه‌اش کنم.
سر تکون دادم این چه بدبختی بود؟ همه‌ش تقصیر آیدینه اگه نگاهش نمی‌کردم این‌ جوری نمی‌شد، حالا باید با ویلچر راه برم. آیدین از داروخونه برام عصا گرفت عصاهارو زیر بغلم تنظیم کردم بلند شدم، سخت بود راه رفتن با عصا.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
آیدین از پشت هوام رو داشت! ایش مقصر حالم اونه. سوار ماشینش شدم عصاهارو ازم گرفت گذاشت رو صندلی پشت و سوار شد.
- بریم رستوران؟
- نه‌خیر لازم نکرده منو ببر پایگاه بعد هر جا میری برو.
- نه‌خیر باهم می‌ریم رستوران تمام.
بی‌شعور نظر من رو برای چی می‌پرسه وقتی عمل نمی‌کنه؟ رفتیم رستوران همون رستوران قبلی اومده عصاهام رو داد دستم. به سختی پیاده شدم خیلی سخته خدا. بعد خوردن غذا آیدین رفت حساب کنه تا اون بیاد یکی از عصاهارو برداشتم خواستم بلند بشم که عصا از دستم در رفت، نزدیک بود بیفتم که یکی بازوم رو گرفت! نگاهش کردم یه مرد بود کلاه زمستونی و تا ابروهاش کشیده بود ماسک هم زده بود! به من هم نگاه نمی‌کرد. همون مرده است! همونه همونی که دنبالم می‌کنه باز که دنبالمه.
خیره‌اش بودم برام آشنا بود چرا نمی‌تونم بشناسمش؟ چرا شبیه رهامه؟ دستم رو ول کرد فارسی گفت:
- مراقب باش.
صداش، صداش آشناس برام صداش شبیه رهامه ولی محکم‌تر و یکم کلفت‌تر.
هنوز نگاهش می‌کردم که رفت همین لحظه آیدین اومد.
- خوبی رها؟
- آره بریم.
رفتیم سوار ماشین شدیم‌ همه‌ش فکر اون مرده بودم یعنی کی می‌تونه باشه؟ چرا فارسی حرف زد؟ من رو می‌شناسه؟ چرا چهره‌اش رو نشونم نمی‌ده؟
رفتیم پایگاه خواستم برم تو اتاقم برگشتم سمت آیدین:
- ممنون به‌خاطر کمکت و شام.
- خواهش می‌کنم شب بخیر.
- شب بخیر.
رفتم تو آروم رو تخت دراز کشیدم. این‌جور که معلومه دیگه نمی‌‌تونم راحت بخوابم. به رهام تو واتساپ پیام دادم و همه چی رو تعریف کردم. ولی نتش خاموش بود! خیلی هم منتظر شدم ولی آن نشد نتش رو روشن نکرد!
بی‌خیال گوشی رو کنار گذاشتم بعداً می‌بینه جواب میده، چشم‌هام رو بستم و آروم خوابیدم.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
آیدین آویزون بود صورتش خونی بود و رگ‌های پاش و دستش بریده بود، یه ضربه شلاق زدن به بدنش و صدای ناله آیدین که اومد از خواب پریدم.
نفس‌نفس می‌زدم عرق رو پیشونیم نشسته بود یهو اشک‌هام سرازیر شدن.
تند بلند شدم با گریه عصا رو برداشتم سعی می‌کردم تند راه برم. رفتم جلو در آیدین محکم در زدم و گریه می‌کردم که سریع در رو باز کرد. فقط شلوار تنش بود برام مهم نبود، مهم این بود اون خوب بود آیدین حالش خوبه. دستم رو آوردم بالا ببرم سمتش که عصا از دستم افتاد داشتم می‌افتادم که آیدین بغل کرد.
دستم به پوستش خورد داغ بود و نرم عین پوست بچه. اشک‌هام سی*ن*ه‌ش و خیس می‌کرد.
- چی‌شده رها؟ چرا گریه می‌کنی؟
نگاهش کردم، سالمه خدا رو شکر.
- خواب بد دیدم.
- چرا اومدی این‌جا؟
- پس کجا می‌رفتم؟
- من چه می‌دونم به من چه خواب بد دیدی.
باورم نمی‌شد آیدین این حرف رو زد! آیدینی که وقتی گریه می‌کنم بهم میگه گریه نکن! الان این‌جوری گفت؟ اه راست میگه چرا اومدم این‌جا؟ اون چی‌کار کنه؟
به کمک چهار چوب در ازش جدا شدم، به سختی خم شدم عصا رو برداشتم من نباید می‌اومدم این‌جا. غرورم چی پس؟ چرا پیش این باید گریه کنم؟ مگه قدرت اراده ندارم؟ سریع بلند شدم اشتباه از من بود خواستم حرکت کنم که صداش اومد:
- کجا میری؟ شوخی کردم.
تو دلم به خودم پوزخند زدم. بدون توجه به اون رفتم اتاقم. در رو بستم اشک‌هام سرازیر شد من فقط می‌خواستم بدونم حالش خوبه همین. ورا این‌جوری گفت؟ چرا نپرسید چی خواب دیدم؟ چرا آرومم نکرد؟ اصلاً چرا اون خواب رو دیدم؟
نشستم رو تخت دراز کشیدم اشک‌هام رو پاک کردم. گوشیم رو برداشتم ساعت سه شب بود! چرا آیدین نخوابیده بود؟ اصلاً به من چه؟ رفتم تو واتساپ رهام هنوز هم نتش رو روشن نکرده! عجیبه ها!
گوشی رو گذاشتم کنار و ‌چشم‌هام رو بستم و خوابم برد.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
صبح با یادآوری آیدین دوباره ناراحت شدم، همچین برخوردی رو توقع نداشتم. بلند شدم من که نمی‌تونم تمرین کنم پس بهتره برم بیرون بگردم. من قبلاً این‌جوری نبودم زود ناراحت نمی‌شدم و زود نمی‌رنجیدم نمی‌دونم چم شده؟
آماده شدم رفتم بیرون درسته با عصا بودم، ولی خیلی حال میده خرید رفتن.
هر چی می‌خریدم می‌گفتم واسم ارسال کنید من نمی‌تونم ببرم اون‌ها هم قبول کردن. از کنار یه ساعت فروشی رد شدم برگشتم عقب چه ساعت خوشگلی! یه ساعت چشمم رو گرفت. مردونه بود بند مشکی و صفحه مشکی با دور طلایی، عقربه و اعداد طلایی اعداد انگلیسی بودن. خیلی خوشگله رفتم تو مغازه یه پسره شیک پوش و محترم بهم خوش‌آمد گفت.
- ببخشید میشه اون ساعت مردونه رو برام بیارید؟
- این مشکیه منظورتونه؟
- بله.
- بله حتماً.
ساعت رو برام آورد خیلی ناز و خوشگل بود کارتم رو دادم بهش.
- برمی‌دارم.
- مهمون باشید.
- ممنون فقط برام کادوش کنید.
- چشم.
برام کادو شده و تو پلاستیک آورد.
- ممنون
- مبارک باشه.
اومدم بیرون اصلاً چرا این‌ همه پول دادم به این؟ خودم که نمی‌تونم بندازم دستم پس واسه کی خریدم؟ شاید بدم به رهام ولی راستش این رو برای آیدین گرفتم، نمی‌دونم چرا؟ فقط یه لحظه اومد تو دلم که برای آیدین بخرم دیوونه شدم رسماً.
اصلاً واسه اون چرا باید من ساعت بخرم؟ نمی‌دونم ولی هم خوش‌حال بودم از خریدم هم عصبی. رفتم پایگاه با آسانسور رفتم طبقه آخر.
از آسانسور که پیدا شدم آیدین از اتاقش اومد بیرون برای چند ثانیه خیره هم شدیم. من زودتر به خودم اومدم راهم رو گرفتم؛رفتم سمت اتاق.
- رها.
ایستادم.
- بله؟
- خوبی؟
- ممنون.
- من می‌خواستم...
- من کار دارم باید برم.
- یه لحظه صبر کن، یه لحظه.
نگاهش کردم منتظر بودم حرف بزنه.
- من دیشب زیاده روی کردم نمی‌خوام ناراحت باشی.
مردک عقده‌ای نمی‌تونی معذرت خواهی کنی؟ ولی خوب داشت غیر مستقیم عذر خواهی می‌کرد! ولی با غرور عذرخواهی کرد!
- ناراحت نیستم.
خواستم برم که باز صداش اومد.
- ناراحتی معلومه.
- نیستم.
- میگم هستی معلومه.
- من می‌دونم یا تو؟ ناراحت نیستم.
- پس فراموش می‌کنی؟
- نه.
- تو که میگی ناراحت نیستم.
- ناراحت نیستم، فراموش نمی‌کنم ولی می‌بخشم.
- کی خواست ببخشی.
- خوب نمی‌بخشم.
- نه چیزه... یعنی… .
- بخشیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
صبح با یاد آوری آیدین دوباره ناراحت شدم همچین برخوردی و توقع نداشتم بلند شدم. من که نمی‌تونم تمرین کنم پس بهتره برم بیرون بگردم.
من قبلاً این‌جوری نبودم زود ناراحت نمی‌شدم و زود نمی‌رنجیدم نمی‌دونم چم شده؟ آماده شدم رفتم بیرون درسته با عصا بودم ولی خیلی حال میده خرید رفتن. هر چی می‌خریدم می‌گفتم واسم ارسال کنید من نمی‌تونم ببرم اون‌ها هم قبول کردن. از کنار یه ساعت فروشی رد شدم برگشتم عقب چه ساعت خوشگلی! یه ساعت چشمم رو گرفت. مردونه بود بند مشکی و صفحه مشکی با دور طلایی، عقربه و اعداد طلایی اعداد انگلیسی بودن. خیلی خوشگله! رفتم تو مغازه یه پسره شیک‌پوش و محترم بهم خوش‌آمد گفت.
- ببخشید میشه اون ساعت مردونه رو برام بیارید؟
- این مشکیه منظورتونه؟
- بله.
- بله حتماً.
ساعت و برام آورد خیلی ناز و خوشگل بود کارتم رو دادم بهش.
- برمی‌دارم.
- مهمون باشید.
- ممنون فقط برام کادوش کنید.
- چشم.
برام کادو شده و تو پلاستیک آورد.
- ممنون
- مبارک باشه.
اومدم بیرون اصلاً چرا این‌ همه پول دادم به این؟ خودم که نمی‌تونم بندازم دستم پس واسه کی خریدم؟ شاید بدم به رهام ولی راستش این رو برای آیدین گرفتم نمی‌دونم چرا؟ فقط یه لحظه اومد تو دلم که برای آیدین بخرم دیوونه شدم رسماً.
اصلاً واسه اون چرا باید من ساعت بخرم؟ نمی‌دونم ولی هم خوشحال بودم از خریدم هم عصبی. رفتم پایگاه با آسانسور رفتم طبقه آخر. از آسانسور که پیدا شدم آیدین از اتاقش اومد بیرون برای چند ثانیه خیره هم شدیم. من زودتر به خودم اومدم راهم رو گرفتم رفتم سمت اتاق.
- رها.
ایستادم.
- بله؟
- خوبی؟
- ممنون.
- من می‌خواستم… .
- من کار دارم باید برم.
- یه لحظه صبر کن، یه لحظه.
نگاهش کردم منتظر بودم حرف بزنه.
- من دیشب زیاده‌روی کردم نمی‌خوام ناراحت باشی. مردک عقده‌ای نمی‌تونی معذرت خواهی کنی؟ ولی خوب داشت غیر مستقیم عذرخواهی می‌کرد! ولی با غرور عذرخواهی کرد!
- ناراحت نیستم.
خواستم برم که باز صداش اومد.
- ناراحتی معلومه.
- نیستم.
- میگم هستی معلومه.
- من می‌دونم یا تو؟ ناراحت نیستم.
- پس فراموش می‌کنی؟
- نه.
- تو که میگی ناراحت نیستم.
- ناراحت نیستم، فراموش نمی‌کنم ولی می‌بخشم.
- کی خواست ببخشی.
- خوب نمی‌بخشم.
- نه چیزه... یعنی… .
- بخشیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
بدون حرف دیگه‌ای رفتم تو اتاقم. یه لحظه غرورش رو نمی‌تونه ول کنه. ایش!
ولی باز از معذرت خواهی‌ش خوش‌حال شدم خیلیه اون از آدم عذر بخواد.
ساعت رو گذاشتم تو کیفم گوشیم رو برداشتم رهام هنوز هم جواب نداده نگرانش شدم. چرا نتش اصلاً روشن نشده؟ نکنه طوریش شده؟ سریع شماره‌اش رو گرفتم. ولی می‌گفت خاموشه! یعنی چی شده؟هیچ‌وقت گوشیش رو خاموش نمی‌کرد نمی‌ذاشت خاموش بشه. ای خدا چی شده؟
چندبار گرفتم ولی خاموش بود! دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید حالم بد بود.
یعنی رهامم چی‌شده؟ اشکم ریخت رو گونه‌ بلند شدم عصام رو برداشتم رفتم سمت در، باید از آیدین خبر بگیرم.
درش رو زدم زیر یه دقیقه در رو باز کرد با دیدنم با تعجب گفت:
- چی‌شده رها؟ چرا گریه کردی؟
- آیدین رهام جوابم رو نمی‌ده.
- شاید کار داره.
- خاموشه نگرانشم.
- بیاتو ببینم چی‌کار کنیم.
رفتم تو اتاقش مرتب بود! با گوشیش یه شماره گرفت. بعدش دید جواب نمی‌ده یه شماره دیگه گرفت.
- الو... رهام... خوبی؟... کجایی؟
رهام بود رهام من بود، با اشک رفتم سمت آیدین.
- چرا گوشیت رو جواب نمیدی؟... رها این‌جا داره گریه می‌کنه... بیا باهاش حرف بزن.
گوشی رو ازش گرفتم.
- الو
- الو، سلام خوشگلم.
با شنیدن صداش اشک‌هام با سرعت بیشتری روان شدن.
- الو رهام حالت خوبه؟
- قربونت برم من خوبم.
ولی خوب نبود صداش صدای همیشگیش نبود.
- چرا گوشیت خاموشه؟
- به‌خاطر مأموریت مجبور بودم خاموش کنم.
- من دق کردم نگرانت شدم باید به من می‌گفتی.
- الهی بمیرم، ببخشید حواسم نبود تو خودت خوبی؟
- الان خوبم رهام چرا صدات یه‌جوریه؟ رهام من نیستی.
- یه‌کم خسته‌م نفس من همین، الان که باتو حرف زدم خستگیم در رفت.
- مطمئن؟
- مطمئن برو عزیزم برو استراحت کن.
- راستی رهام.
- جان؟
- من... چیزه… .
- تو چی؟
- پام ترک برداشته.
- چی؟ برای چی؟
- وزنه برداری می‌کردم افتاد رو پام.
- الهی رهام بمیره دورت بگردم خوبی؟
- اه خدانکنه، خوبم عزیزدلم.
- چند وقته؟
- یکی دو روزه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
- تنها تو اتاق می‌مونی؟ چه‌جوری غذا می‌گیری؟ چه‌جوری کارات رو می‌کنی؟ اذیت میشی تنهایی، ای خدا من برمی‌گردم.
- چی داری میگی رهام؟ حالت خوبه؟ نگران من نباش خوبم به کارت برس.
- یعنی چی؟ نمی‌شه که تنهایی بمونی… .
- نگران من نباش می‌تونم مراقب خودم باشم.
- گوشی رو بده به آیدین مراقب خودت باش خداحافظ.
- باشه خداحافظ توهم مراقب خودت باش.
گوشی رو دادم به آیدین. دلم آروم شده بود.
- بله... آها باشه... باشه حواسم هست... خداحافظ.
قطع کرد نگاهم کرد نمی‌دونم توهم زدم یا اوسکل شدم چی بود؟ که حس می‌کردم چشم‌هاش یه‌جوری شدن.
- چیه چرا اون‌جوری نگاهم می‌کنی؟
- بریم وسایلت رو جمع کن باید بیایی این‌جا.
- چی؟ نه‌خیرم من نمیام این‌جا حرفش هم نزن.
- رهام خودش گفت حرف هم نباشه پاشو بریم.
با تعجب نگاهش می‌کردم رهام خودش گفته؟
- پاشو دیگه چی رو نگاه می‌کنی؟
با اخم بلند شدم عصاهام رو برداشتم رفتم سمت در. خاک تو سرم با این داداشم. غیرت‌میرت رفته بز بچرونه. وسایلم رو برداشتم همراه آیدین رفتم به اتاقش. باز من اومدم این‌جا ولی خوب شد؛ بیشتر آیدین رو می‌بینم بیشتر پیشمه. یعنی چی؟ یعنی چی که خوب شد؟ من هم عقل ندارم پیش اون باشم که چی بشه؟ رو تخت نشستم باید برم حمام ولی با این پام چه‌جوری برم؟ اگه بخوام دیر‌دیر برم حمام کلافه میشم.
آیدین نشست روبه‌‌روم رو صندلی، یاد ساعتم افتادم مچ دستش رو نگاه کردم.
یه ساعت داشت شیک و خوشگل بود و به دستش می‌اومد.
ساعت رو رو دستش تصور کردم به‌به چی بشه مطمئنم خیلی بهش میاد.
- آیدین ساعتت رو از کجا گرفتی؟
- یادگاریه.
- اه از کی؟
- به تو مربوط نیست.
ایش بی‌شعور! اخم کردم و رفتم تو گوشیم الدنگ، رفتم اینستاگرام.
پیج آیدین رو داشتم رفتم توش چه عکس‌هایی! همه خفن و لاکچری.
خیلی خوشگل بودن همه‌شون معلوم بود با دوربین عکاسی گرفته شده. هوا داشت تاریک می‌شد دراز کشیدم رو تخت رفتم تو گالری و اون فیلمه رو پلی کردم.
هندزفری رو برداشتم گذاشتم تو گوشم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
سارا تو دانشگاه یه پسره خیلی اذیتش می‌کرد و اون به کسی نگفته بود! یه روز مایکل میره دنبالش که می‌بینه سارا داره گریه می‌کنه و یه پسره داره سرش داد می‌زنه. سریع از ماشین پیاده میشه و میره جلوی سارا می‌ایسته. پسره رو تا می‌خوره می‌زنه سارا رو هم کلی دعوا می‌کنه که چرا در این باره چیزی بهش نگفته. خلاصه باهم میرن خونه چند روز بعد یه دختره میاد خونه‌شون، مایکل که دختره رو می‌بینه برای چند لحظه میخ اون میشه! یهو دختره میره مایکل رو بغل می‌کنه! سارا همین‌جوری مات نگاه‌شون می‌کرد! دختره تو بغل مایکل زارزار گریه می‌کرد و مایکل آرومش می‌کرد. سارا با گریه به زن‌عموش نگاه کرد زن‌عموش دستش رو‌ گرفت برد تو اتاق خودش.
باهم رو مبل نشستن زن‌عمو دست‌های سارا رو تو دست‌هاش گرفت.
- ببین دخترم اون‌ها قبلاً عاشق هم بودن و خیلی هم رو دوست داشتن. ولی یهویی آنا برای کاری از این‌جا رفت به یه کشور دیگه. مایکل بعد رفتنش افسرده و عصبی شد همه چی رو می‌ریخت تو خودش درون‌گرا شده بود! حالش خیلی بد بود. هیچ مشاور و دکتری نتونست حالش رو خوب کنه. بعد یه مدت که تو بیشتر باهامون رفت و آمد کردی دیدیم روی تو عکس العمل نشون میده. روت حساس بود گفتیم شاید تو بتونی خوبش کنی و واقعاً هم تونستی. من ازت واقعاً ممنونم ولی الان که آنا برگشته مطمئنم مایکل خوشحاله و دوباره میشه همون مایکل. پس سعی کن فراموشش کنی.
سارا مثل چی داشت گریه می‌کرد سخت بود براش که عشقش رو ول کنه. بلند شد از اتاق رفت بیرون، از پله‌ها رفت پایین از کنار مایکل و آنا رد شد رفت سمت در خروجی. مایکل خیلی صداش زد ولی سارا گوش نداد با گریه از خونه خارج شد و تو خیابون با گریه قدم می‌زد. تازه داشت امیدوار می‌شد که به عشقش می‌رسه ولی سروکله اون دختره پیدا شد.
از وسط خیابون رد شد که یهو ماشین زد بهش! صاحب ماشین سارا رو رسوند بیمارستان دستش و سرش شکسته بود.
دو روز بود که بی‌هوش بود وقتی با گوشیش، به اولین تماس اخیر که مایکل بود زنگ زدن مایکل سریع خودش رو رسوند بیمارستان.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین