جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [رهایی] اثر «مائده m کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Mahi.otred با نام [رهایی] اثر «مائده m کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 23,791 بازدید, 238 پاسخ و 32 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رهایی] اثر «مائده m کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Mahi.otred
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
از کنارم رد شد و رفت چند لحظه بعد رها رو آوردن بیرون، بهش خیره شدم چشم‌هاش بسته بود؛ گردنش ل*خ*ت بود و روی بازوش پانسمان شده بود. پتو تا زیر گردنش کشیده بودن بالا.
با تخت وارد آسانسور شدن منم سریع رفتم و سوار آسانسور شدم. تموم مدت نگاهم رو از روی چهره‌ی ناز عزیزترین کسم بر نمی‌داشتم، چه‌قدر دلم براش تنگ شده بود و الان دل‌تنگیم بر طرف شد.
رسیدیم به طبقه شش! بردنش تو یه اتاق خصوصی، فکر کنم این‌جا icu باشه. خواستم برم تو اتاق که یه پرستار جلوم رو گرفت!
- منتظر باشید باید لباس تنشون کنیم.
- باشه.
اومدم بیرون و ایستادم تا کارشون تموم بشه، بعد گذشت چند دقیقه هر سه پرستار اومدن بیرون یکی از اون‌ها اومد سمتم.
- فعلاً بی‌هوشه ولی می‌تونید پیشش باشید.
- ممنون.
وقتی رفت آروم وارد اتاق شدم و روی لبه تخت نشستم، وقتی خوابه دوست‌ داشتنی‌تر میشه؛ کاش زودتر به هوش بیاد تا صداش رو بشنوم.
یه صندلی کنار در بود رفتم برداشتم اومدم گذاشتم کنار تخت و روش نشستم سرم رو گذاشتم روی تخت، این‌قدر خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد… .
***

با حس این‌که چیزی روی صورتم داره تکون می‌خوره چشم‌هام رو باز کردم، دیدم رها داره با نوک پتو صورتم رو قلقلک میده! نگاهش کردم نشسته بود و داشت می‌خندید! پس حالش خوبه.
- بذار از سالم موندنت بگذره بعد کرم بریز.
- سلامت کو؟ خوردیش؟ بی‌تربیت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
- اگه کرم نمی‌ریختی سلام هم می‌دادم.
- بخوره تو سرت نخواستم بابا ایش.
- حالا دیگه لیاقت لباس سرمه‌ای رو داری.
- حتماً باید تیر می‌خوردم تا رنگ لباس کوفتی رو عوض می‌کردی؟
- نه باید نشون می‌دادی که لیاقتش رو داری که نشون دادی.
- خداروشکر از این لباس‌های بد رنگ بی‌ریخت خلاص میشم اه این چه رنگیه آخه؟ رنگ قطعه؟
- خیلی هم دلت بخواد رنگ به این قشنگی.
- آره خیلی قشنگه تو راست میگی با اون سلیقه غزمیتی که داری.
- سلیقه چی؟!
- غزمیت.
زدم زیر خنده، تا حالا هیچ‌وقت حتی لبخند هم نزده بودم چه برسه به خنده بلند و قهقه زدن! رها با تعجب داشت نگاهم می‌کرد، بهش نگاه کردم.
- چیه؟
- تو مگه بلد بودی بخندی؟
- آره مگه آدم نیستم؟
- همون دیگه به آدم بودنت شک دارم.
- چرا اون‌وقت؟
- آخه هیچ‌وقت ندیده بودم لب‌هات یه کوچولو از هم باز بشه چه برسه به خنده این‌جوری!
- خوب آره معتقدم آدم عاقل نباید زیاد بخنده.
- آخه تو کمش هم نمی‌خندی.
- من این‌جوریم خنده برای آدم‌های کم عقله.
- یعنی من که می‌خندم کم عقلم؟
- شاید، از تو بعید نیست.
- کوفت کم عقل خودتی آدم باید تو هر شرایطی بخنده و شاد باشه، چون معلوم نیست کی قراره بمیره و نباید بذاره غم و غصه بهش غلبه کنه، باید شاد باشه و از زندگی لذت ببره تا وقتی مرد حسرت نخوره؛ بله.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
- سخن آموزنده‌ای بود بنداز تو صندوق پیشنهادات بقیه هم استفاده کنن.
- تو استفاده نکن چون اصلاً آدم نیستی یه مرد عقده‌ای هستی که دورش و غم پر کرده. ایش برو تو همون غم‌های خودت گم و گور شو.
از حرفش ناراحت نشدم چون راست می‌گفت من واقعاً زندگیم رو تیره کرده بودم، دلیلش رو هم نمی‌دونم از اول همین‌جوری بودم؛ غم رو به شادی ترجیح می‌دادم و دوست نداشتم بخندم.
ولی الان فرق کردم خودم حسش می‌کنم از وقتی رها رو دیدم و بیشتر بهش نزدیک شدم تیرگی زندگیم کم رنگ شده، نمونه‌اش همین الان که با صدای بلند و از ته دلم خندیدم.
یادم نمیاد آخرین باری که این‌جوری خندیدم کی بود؟ پس یعنی عوض شدم و شاید بیشتر هم عوض بشم، شاید بشم همونی که رها می‌خواد. ولی رها چی می‌خواد؟ چه‌جور مردی دوست داره؟ جدی و اخمو؟ یا کسی که بگه و بخنده؟ من که نمی‌دونم؟
ولی مرد که زیاد بخنده خوب نیست جلف میشه خنده برای دختر قشنگه برای من کمش خوبه.
دیگه کم‌کم باید بهش اعتراف کنم که می‌خوامش، که دوستش دارم و عاشقشم، نباید بذارم دیر بشه و کار از کار بگذره.
- تا کی باید این‌جا بمونم؟
- فردا.
- رهام کو؟ نیومد؟
- می‌خواست بیاد نذاشتم.
- بی‌خود کردی اصلاً به تو چه هان؟ می‌ذاشتی داداشم بیاد دلم براش تنگ شده.
- دلت برای من تنگ نشده بود؟
خودم نفهمیدم چی گفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
- آخه تحفه‌ای دلم برات تنگ بشه؟
- پس دلت تنگ نشده دیگه؟
- اوهوم اصلاً.
- خیلی خوب منم فقط اومدم ببینم زنده‌ای یا باز مجبوریم تحملت کنیم که دیدم باید تحملت کنیم، پس فعلاً خداحافظ.
- اعه؟ پس صبر کن حالم خوب بشه دارم برات، یه‌ کاری می‌کنم روزی صدبار دعا کنی کاش مرده بودم؛ فقط صبر کن من از این‌جا بیام بیرون زنده‌ات نمی‌ذارم پاشو گمشو برو بیرون مردک ایش.
ولی من هیچ‌وقت دعا نمی‌کنم رها بمیره چون اگه بمیره من نابود میشم داغون میشم، چرا این‌جوری شده؟ همش با حرص باهام حرف می‌زنه و حرف‌های ناراحت کننده می‌زنه.
اخم‌هام رو کشیدم تو هم و نگاهم رو دوختم به در اتاق، رها چش شده؟ چرا عوض شده؟
- آیدین.
با ناراحتی جوابش رو دادم.
- بله؟
- چرا این‌قدر لاغر شدی؟
از سوالش خیلی خوش‌حال شدم پس یعنی نگرانمه.
- به تو چه؟!
- خوب آخه خیلی عوض شدی مگه غذا نمی‌خوردی؟
- نه هوا می‌خوردم.
- به درک اصلاً از لاغری بمیر. به من چه؟
بعد چند دقیقه دراز کشید پتو رو کشید رو خودش و خوابید بهش نگاه کردم، چرا این‌جوری شدی رها؟! تو که این‌جوری نبودی. شاید از خستگیه یا از درد جای زخمه که عصبیه و حرف‌های چرت و پرت می‌زنه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
ولی خیلی دلم براش تنگ شده بود اون‌قدر که دلم می‌خواست بغلش کنم، سرم رو گذاشتم رو تخت و دستش رو تو دستم گرفتم؛ چه‌قدر دستش کوچولوعه! خیلی ظریف و کوچیکه.
روش بوسه زدم و سرم رو بلند کردم، گوشیم رو برداشتم و رفتم داخلش حوصله‌ام سر میره؛ تا بیدار بشه یکم بازی می‌کنم.
داشتم آنلاین افلاطون بازی می‌کردم و حسابی تو بازی غرق شده بودم، که صدای رها باعث شد سرم رو بلند کنم و نگاهش کنم.
- بله؟
- میشه بهم آب بدی؟ خیلی تشنه‌م.
- باشه.
از بازی دراومدم بیرون و از روی میز کنار تخت براش آب ریختم، یکم بلند شد و به بالشت تکیه داد؛ لیوان رو دادم دستش.
- ممنون.
- نوش جان.
لیوان رو ازش گرفتم و گذاشتم سر جاش.
- آیدین اون‌جا خیلی کار می‌کردی؟
- نه زیاد فقط تمرکزم رو پرونده بود.
- مگه چه پرونده‌ایه؟
- قاچاق آدم‌.
یه هعی بلند گفت که بهش نگاه کردم.
- خیلی زرنگن هیچ رد پایی به جا نمی‌ذارن.
- خوب باید چی‌کار کنیم؟
- براشون تله گذاشتیم ایشالله گیر می‌افتن.
- ایشالله، رهام چی‌کار می‌کرد؟
- اون‌ هم فقط دنبال مدرک از اون‌ها بود.
- این‌قدر درگیر بودید که غذا هم نخوردید؟
- از کجا می‌دونی نخوردیم؟
- این وضع توعه دیگه.
- به‌خاطر کاره یکم لاغر شدم ورزشم خیلی وقته نکردم این‌جوری شدم.
- رهامم لاغر شده؟
- نه نگران نباش عین خرس می‌خوره عین خرسم می‌خوابه، روزی بیشتر از هفت ساعت از مغزش کار نمی‌کشه که داداشت.
- آره خیلی تنبله می‌دونم، تو هر شرایطی از خواب و خوراک خودش نمی‌زنه براش اولویت شکمشه.
- آره تو این چند سال فهمیدم چه‌قدر شکموعه، تو هم دست کمی از اون نداری.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
- چی گفتی؟ من شکموام؟ عمت شکموعه بی‌تربیت، بی‌شعور بی‌فرهنگ.
- خوب شکمویی دیگه نیستی؟ فقط تو چشم‌های من نگاه کن بگو شکمو نیستم.
- خوب هستم ولی نه اون‌قدر که تو میگی، نه به اندازه رهام.
- باشه بابا تو اصلاً هیچی نمی‌خوری، با هوا زنده‌ای‌.
دیگه هیچی نگفت و سکوت برقرار شد.
- آیدین نبودی خیلی تمرین کردم امروز‌هم عالی بودم.
- آفرین همین توقع و رو ازت داشتم.
- چند‌تاشون رو من با شلیک‌های از راه دور زدم.
- آفرین.
- تازه از اون مردک‌ها هم من اعتراف گرفتم.
- واقعاً؟ آفرین.
- بله چی فکر کردی؟ من همچین دختری هستم.
- بله‌بله می‌دونم.
- اوهوم.
- تو که نرفتی پیش علی؟
- آها یادم رفت بهت بگم، چرا رفتم کلی هم باهم بازی کردیم و خندیدیم.
- شما غلط کردین، مگه نگفتم حق نداری نزدیکش بشی؟
- گفتی که گفتی، به من چه؟
کله‌م داغ کرده بود، نکنه جدی میگه و واقعاً رفته پیش علی؟
- راستش رو بگو، رفتی پیش علی؟
- آره جات خالی. آخه مشنگ من برای چی باید برم پیش اون الدنگ؟ ها؟ گاگول من نمی‌خوام ریختش رو ببینم بعد برم پیشش؟ اصلاً نگفته بود برم پیشش از خودم درآوردم.
آخیش خیالم راحت شد، ولی چرا از خودش درآورده بود؟ نکنه برای این‌که من رو حساس کنه؟ شاید اون هم دوست داره حس من به خودش رو بفهمه!
دیگه کم‌کم باید بهش بگم وگرنه شاید دیر شد یا عاشق ک.س دیگه‌ای شد، یا از من زده شد! باید قبل از این اتفاق‌ها بهش از علاقم بگم. آره این درسته.
- رها.
- بله؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
- فردا می‌خوام ببرمت یه جایی.
- کجا؟
- باید غافل‌گیر بشی.
- نمی‌شه الان بهم بگی؟
- نه.
- تا فردا از فضولی می‌میرم.
- نترس نمی‌میری.
فردا می‌برمش همون‌جایی که عاشقشم. یهو با شوک ‌گفت:
- وای آیدین!
- ها؟ چیه؟
- گوشیم فکر کنم دست علیه.
- خوب؟!
- رمز نداره!
با تعجب نگاهش کردم! مگه میشه رمز نداشته باشه؟
- الان بهش زنگ می‌زنم.
- نرفته باشه داخل گوشیم؟
- نمی‌دونم که صبر کن.
گوشیم رو درآوردم و به علی زنگ زدم که سر دومین بوق برداشت.
- الو علی گوشی رها دست توعه؟
- داداش آروم نه سلامی نه علیکی.
- همین الان دیدمت نیاز به سلام نیست، دست توعه؟
- آره دست منه.
- بیارش بیمارستان رها لازمش داره.
- باشه میارم خدا... .
قطع کردم و به رها نگاه کردم.
- گفتم بیاره.
- نگرانم رفته باشه تو گوشیم.
- نترس نرفته.
- از کجا می‌دونی؟
- چون بی‌کار نیست، الان کلی کار روی سرشه به‌خاطر همون محموله.
- آها راست میگی.
یه یک ساعتی شد تا علی گوشی رو آورد و ناراحت گوشی رو داد به من و رفت! الان این چرا دپرس بود؟! گوشی رو دادم به رها که سریع رفت داخلش تا چکش کنه. رها بعد چک کردن بعضی از برنامه‌ها رفت تو واتساپ، یه پیام داشت ماهی سیو شده بود!
من نشستم روی صندلی و بهش خیره شدم که یهو داد زد:
- وای نه.
- چی‌شد؟
- رفته تو واتساپم و پیام‌های دری وری داده به دوستم.
- چی‌داده؟
- یه موضوعی رو به دوستم گفته بودم برگشته بهش گفته همه چی تموم شده!
- آخه واسه چی باید این کار رو بکنه؟
- نمی‌دونم‌نمی‌دونم، صبر کن دارم براش.
- اون موضوع ربطی به علی داشته؟
- نه معلومه که نه، اصلاً ارتباطی با اون نداشت.
یکم مشکوکه قضیه! چرا باید این‌ کار رو بکنه؟ چه نفعی برای اون داره؟ این قضیه بو داره!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
- راستی رها.
- بله؟!
- اون‌ مردی که دنبالت بود و پیگیری کردم‌.
با تعجب و نگرانی نگاهم کرد.
- خوب فهمیدی کیه؟
- رئیس یه باند خلاف‌کاره، البته رئیس اصلی یکی دیگه‌ است.
- خوب چرا دنباله منه؟
- این رو هنوز نمی‌دونم.
- من می‌ترسم.
- چرا؟ نباید بترسی اون هیچ‌ کاری نمی‌تونه بکنه، فقط تا جایی که می‌تونی تنها بیرون نرو خوب؟
- باشه.
- نمی‌گی فردا کجا میریم؟
- نوچ.
- ایش به جهنم.
خیلی فضوله.
- گشنمه.
- بیمارستان شام میده بهت.
- نه برای اون‌ها رو دوست ندارم.
- پس چی دوست داری؟
- پیتزا.
- نترکیدی این‌قدر پیتزا خوردی؟
- نه.
- باشه میرم بگیرم.
- خوب سفارش بده.
- چی بگم؟ بگم بیا بیمارستان طبقه فعلان اتاق فعلان؟ نمی‌خنده بهم؟ بعد اشتباه ببره برای یه مریض دیگه چی؟ از بیمارستان بیرونمون می‌کنن.
یه خنده کوتاه کرد و گفت:
- خیلی خوب زود بیا گرسنمه.
- سعی می‌کنم.
رفتم یه پیتزا فروشی مخصوص و براش پیتزا خریدم، عاشق پیتزاست و به هر غذایی ترجیح میده. وقتی پیتزای تو دستم رو دید با ذوق نشست رو تخت، پیتزاش رو گذاشتم رو پاهاش بدون معطلی بازش کرد و شروع به خوردن کرد!
- نگاه نکن گشنمه.
 
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
- رها یه سوال بپرسم راستش رو میگی؟
- بستگی داره.
- به چی؟!
- به این‌که فضولی باشه یا برای اطلاع.
- خوب من نمی‌دونم از نظر تو چیه که؟
- خوب بپرس جواب میدم.
- تا حالا عاشق شدی رها؟
- به تو چه؟
- گفتی جواب میدی.
- تا دلت بخواد!
با تعجب نگاهش کردم.
- یعنی چی؟!
- تا دلت بخواد عاشق شدم، عاشق بازیگر عاشق فوتبالیست تو همه‌شون هم شکست خوردم.
- شکست؟!
- تا کراش زدم روشون بی‌شعورها یا زن گرفتن یا در شروف ازدواج بودن.
یکم خندم گرفت.
- منظورم آدم عادی کسی که فکر کنی بهش می‌رسی.
- اووم، آره.
- من می‌شناسم؟!
- آره.
- کیه؟!
- به تو چه؟!
- باید بگی.
- نمی‌گم.
- گفتم بگو‌
می‌دونستم قرمز شدم و دمای بدنم خیلی بالا رفته، یعنی عاشق کی شده که من می‌شناسمش؟!
- منم گفتم نمی‌گم.
- رها رو اعصاب من نرو جوابم رو بده.
- نوچ به تو ربطی ندارد.
- اعه؟ میگم بهت ربط داره یا نه.
- خوب بگو می‌شنوم.
واقعاً داشت عصبیم می‌کرد با حرف‌هاش، از جام بلند شدم و رفتم سمت در؛ یعنی عاشق کیه؟! اون باید فقط عاشق من باشه، فقط من! محکم دستم رو کوبیدم به در و از اتاق اومدم بیرون.
 
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
(از زبان رها)
خیلی دیوونه‌اس که این حرف رو می‌زنه، معلومه که عاشق شدم اون هم عاشق خودش؛ یه دیوانه روانی رفتارهای من رو ببینه می‌فهمه که یه خبرهایی بین من و آیدین هست؛ می‌فهمه که دوستش دارم و بهش اهمیت میدم اون بی عقله.
ولی خیلی دلم براش تنگ شده بود و وقتی دیدمش خیلی خوش‌حال شدم، ولی از این‌که بهم زنگ نمی‌زد تو اون مدت ازش دل‌گیر بودم؛ دوست داشتم باهاش قهر کنم ولی نمی‌تونم. به تیکه‌های پیتزا نگاه کردم، غذاش رو هم نخورد معلوم نیست کدوم گوری غیبش زد؛ بی‌خیال بقیه پیتزام رو خوردم.
وقتی غذام تموم شد در باز شد و آیدین اومد تو! با اخم گنده وسط ابروهاش، باز کدوم سگی این رو گاز گرفته هار شده؟ بهش فقط یه نگاه انداختم و آشغال پیتزا رو گذاشتم رو میز کنارم، نشست و غذاش رو پرت کرد تو سطل کنار میز!
- چته روانی؟ چرا انداختیش دور؟
- نمی‌خوام بخورم.
- خوب چرا انداختی؟ می‌دادی به من بخورم.
با اخم یه چشم غره به من رفت! دیگه مطمئن شدم یه سگ گازش گرفته.
- رفتی باغ وحش؟
- نه، چه‌طور مگه؟
- آخه شک ندارم یه سگ گازت گرفته.
- اولاً باغ وحش نبودم، دوماً باغ وحش که سگ نداره.
برای این‌که ضایع نشم چیزی که اومد تو ذهنم رو به زبون آوردم.
- چرا نداره؟ دم ورودی دارن برای جلوگیری از هر اقدامی.
- او من تا حالا ندیدم از این به بعد دقت می‌کنم.
- به من چه تو چشم نداری ولی حتماً دقت کن.
دوباره قرمز شد! به این نتیجه رسیدم چیزی که دوست نداره رو بهش بگی قرمز میشه! رنگ قطعه آخه؟! دیگه باهم حرفی نزدیم، بازوم خیلی درد می‌کرد و زیاد نمی‌تونستم تکون بدم؛ ساعت روی دیوار رو نگاه کردم ساعت ۱۲ شب بود! خسته‌م خیلی امروز تحرک داشتم پدرم درومد سر ماجراهای اون قاچاق ماچاق، خیلی ازم انرژی گرفته بود‌؛ برای همین دراز کشیدم و ملحفه رو روم مرتب کردم و چشم‌هام رو بستم؛ بعد بستن چشم‌هام برق اتاق هم خاموش شد! دمت گرم آیدین فکر خوبی به ذهن نخودیت رسید.
ولی الان آیدین کجا می‌خوابه؟ رو صندلی که نمی‌تونه بخوابه. چشم‌هام رو باز کردم و بهش نگاه کردم، رو صندلی نشسته بود و خیره من بود! تو تاریکی که یکم نور از راهرو بیرون می‌اومد ترسناک شده!
 
بالا پایین