جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [زخمه‌ی خلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Leila Moradi با نام [زخمه‌ی خلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 14,673 بازدید, 217 پاسخ و 63 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [زخمه‌ی خلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Leila Moradi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Leila Moradi
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
396
11,668
مدال‌ها
4
در همان حال هم زبان درازش از کار نمی‌افتاد:
- خیلی آشغالی! اون کنارت نمی‌مونه احمق!
چرا خفه نمی‌شد؟ سیلی محکمی زیر گوشش خواباند و فحش رکیکی داد. سرش به دیوار برخورد کرد. یک‌طرف صورتش به گزگز افتاد. مجال نداد، کنار تن مچاله شده‌اش چمباتمه زد. نمی‌دانست قیافه‌اش چطور شده‌بود که این‌چنین با وحشت او را می‌نگریست؛ انگار داشت سنگ‌کوب می‌کرد.
- و... ولم کن عوضی!
با حس مایع داغ و بی‌نبضی که از سرش جاری شد، جنون به یک‌باره وجودش را فراگرفت‌. برق بطری خالی که بر روی پارکت‌ها افتاده‌بود، چشمش را زد. بی‌هیچ فکری تن کوفته‌اش را تکان داد. پهلویش بدجور تیر کشید. حسام پی به نیتش برد. زودتر از او شیشه را برداشت و آن را محکم بر زمین کوبید‌. از صدای ضربه‌ی مهیبش پلکش پرید و قلبش به دهانش آمد. چون چراغ نیم‌سوز به پت‌پت افتاد:
- د... دیوونه... ب... بدش من.
دست دراز کرد تا بطری شکسته را از دستش بگیرد. در این کشمکش حواسش نبود، تیزی شیشه به ناگاه پوست انگشت اشاره‌اش را پاره کرد و سوزش عمیقی در تمام سلول‌های تنش پخش شد. آخش به هوا رفت. حسام همچون ببر زخمی نعره زد:
- چی‌کار می‌کنی روانی؟
غفلتش کافی بود که فرصت پیدا کند و سلاح سردش را از دستش بقاپد. هاله‌ای از بهت در چهره‌ی خشمگین مرد مقابلش چنبره زد. نگاهش تار می‌دید. بی‌توجه به خون‌ریزی سرش، لبه‌ی سرد و بُرنده‌ی بطری را روی گردنش نهاد.
- بگو دوستش نداری، فقط محض خاطر ضربه زدن به امیرعلی گرفتیش.
حنجره‌اش سوخت. چرا سکوت می‌کرد؟ حرصی شده تکرار کرد:
- میگم بگو، چرا لال شدی؟
فریادش او را به خود آورد. نگاهش جور دیگری بود؛ به‌حتم توقع این دیوانه‌بازی را از او نداشت. شیشه را با قدرت بیشتری روی پوستش فشار داد. باید قبول می‌کرد که دیگر به او علاقه ندارد؟ اگر حسام گذشته‌بود خود را به آب و آتش می‌زد و نمی‌گذاشت به این حال و روز بیفتد؛ اما این ظاهر اخم‌آلود و نگاه ترحم‌برانگیز، وجودش را بیشتر به آتش می‌کشید. دستش شل شد. لب پایینش از شوری خون و اشک لرزید.
- همتون مثل همین، فقط بلدین سوءاستفاده کنین.
حسام خواست نزدیکش شود که سریع گارد گرفت.
- برو بیرون! ازت متنفرم، متنفر!
این هم یک نمایش جدید بود؟ با تکیه بر زانویش از جا برخاست و دست‌به‌جیب بالای سرش ایستاد. وضعیتش آن‌قدر رقت‌انگیز بود که از نگاه کردن به صورتش هم چندشش شود.
- حسمون دو‌طرفه‌ست خانم ولی‌بیگ!
قصه‌شان مدت‌ها بود که به پایان رسیده‌بود و هردویشان به خوبی می‌دانستند که دیگر راه برگشتی وجود ندارد. صدای محکم بسته شدن درب، گوشه‌های لب پاره‌شده‌‌ی دخترک را پایین برد. اشک ریخت و لحظه‌ای بعد قهقهه‌ سر داد. این چه سرنوشتی بود؟ از اول هم کسی او را نخواست؛ حتی پدرش هم که اکنون مثل یک تکه گوشت روی تخت بیمارستان افتاده‌بود، روزی با خودخواهی تمام یک‌دانه دخترش را وسیله کرد تا به هدف‌های شومش برسد. صدای زنگ موبایلش او را از خیالات سیاهش بیرون کشید. آب بینی‌اش را گرفت و در حالی که با پشت دست خیسی صورتش را می‌‌زدود، خود را به موبایلش رساند. با هر قدم الکنش، قطره‌های خونین از میان دست مشت شده‌اش می‌ریخت و کف سالن را گل می‌انداخت. زیرلب به باعث و بانی‌اش فحش داد. لنگان‌لنگان با کمک دیوار، راهروی باریک را طی کرد و داخل اتاق شد.
- ا... الو.
صدای آهسته و خش‌دار مردانه‌ای که نفسش را در سی*ن*ه حبس می‌کرد، از پشت خط برخاست:
- کدوم گوری هستی؟ مگه قرار نبود باهام تماس بگیری؟
از زور درد لبش را گاز گرفت.
«دستت بشکنه حیوون!»
انگار تریلی با بار از روی بدنش رد شده‌باشد! تمام بینی‌اش از بوی فلزمانندی پر بود. دستش را به کلید برق رساند و در همان حال به سمت کمد چوبی گوشه‌ی اتاق قدم برداشت‌.
- می‌خواستم... بهت زنگ بزنم.
نفس‌های نامنظم و لحن گرفته‌اش کافی بود که بفهمد یک جای کار می‌لنگد؛ اما حال او که چندان ارزشی نداشت، فوری سر اصل مطلب رفت:
- ببینم، خونه‌‌اش رفتی یا نه؟
دستمال تمیزی از کشو بیرون آورد و روی محل خون‌ریزی گذاشت. تن دردآلودش کف اتاق فرود آمد.
- دارم نرمش می‌کنم، مجبوره کوتاه بیاد. نگران نباش!
- خوبه. سعی کن اعتمادم رو جلب کنی وروجک!
عصبی پلک باز و بسته کرد. گاهی وقت‌ها حالش از خودش به‌هم می‌خورد. تا کی باید زیر سایه بقیه تحقیر میشد؟ دنیا تاوان چه چیزی را از او گرفت؟ دلِ شکسته‌ی حسام؟
- من کار اشتباهی نکردم، جز همون یه بار که پای دخترعموش مهسا رو به بازی آوردم؛ دیدی که حسابش رو هم رسیدم‌.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
396
11,668
مدال‌ها
4
ناله‌اش را در گلو خفه کرد. همان‌جا با خود عهد بست که این کار حسام را بی‌تلافی نگذارد. صدای جدی و خشن شاهرخ در گوشش پیچید:
- می‌خواستی با چهار تا عکس مزخرف و یه مشت حرف چرند، حسام رو از ماه‌بانو دور کنی. آخرش چی‌ شد؟ دختره وسط راه پشیمونی به سرش زد؛ کم مونده‌بود نقشه‌هات رو خراب کنه.
تداعی فریبی که می‌خواست بخورد، اعصابش را بیشتر به تنش انداخت. دخترک احمق! آن همه خرجش کرد که بعد به او خ*یانت کند‌.
- یادم نیار. با اون تنبیه‌ای که کردمش، دیگه حتی روی برگشتن به ایران رو هم نداره.
اندکی سکوت مابین‌شان حکم‌فرما شد. در آن‌سو، شاهرخ از پشت پنجره‌ی قدی اتاقش، به برج‌های آسمان‌خراش شهر مقابلش می‌نگریست؛ واحدهایش از فاصله‌ی دور، چون ستاره پرنوری چشمک می‌زدند.
- خواستم بهت یادآوری کنم که اون زمان وقتی بهم پناه آوردی چه حال و روزی داشتی. مثل مهسا هوای دور زدن من توی کله‌ات نچرخه.
به خوبی می‌فهمید منظورش چیست و مگر می‌توانست شاهرخ را گول بزند! آب دهان خشک شده‌اش را قورت داد. سعی کرد بحث را به حاشیه بکشاند:
- حال پدرم چطوره؟
از جلوی پنجره کنار رفت و پاپیون قرمز مخملی‌اش را باز کرد.
- دیروز یه سر بهش توی بیمارستان زدم، همون‌جوریه که بوده، هوشیاریش تکون نخورده.
آه از نهادش بلند شد. بعد از اتمام مکالمه به سیگارش پناه برد؛ تنها چیزی که به او آرامش می‌داد. نمی‌خواست به روزهای تاریک و شومش برگردد، به آن بدبختی‌ها و دربه‌دری‌ها. اینی که الان ساخته‌بود را به هیچ قیمتی نمی‌فروخت، هیچ قیمتی.
***
بی‌هدف و خسته، چون دوره‌گردی تنها در بازار می‌چرخید. صدای بوق مکرر اتومبیل‌ها و جنب و جوش مردم نت‌های پایانی شب را می‌نواخت. از کنار صف کوتاه و اندک خریدارانی که جلوی میوه‌فروشی ایستاده‌بودند گذشت تا به میدان اصلی رسید؛ جایی که پیر و جوان نزدیک فواره‌ی آب زلالش بستنی قیفی می‌خوردند و صدای خنده‌هایشان آواز غمگینی برایش می‌‌خواند. انگار درون غربت گیر افتاده‌بود. نگاهشان بدجور دهان‌کجی می‌کرد؛ گویی همه داشتند او را به باد تمسخر می‌گرفتند. لبه‌ی پهن کلاه مشکی‌اش را پایین‌تر کشید، در این‌صورت قیافه‌اش به سختی قابل تشخیص بود. آخرین باری که از ته دل خندید آن‌قدر دور و کهنه بود که به یاد نداشت. مثل همیشه پیرمرد نابینا، وسط شهر نی‌ می‌زد و چند تن از عابرین به دورش حلقه زده‌بودند. اسکناس تا نخورده‌ای از جیب شلوارش درآورد و کف دستش گذاشت. حواسش به سمتش جلب شد و کم‌کم لبخند کوچکی بر لبان کبودش نقش بست. سر که بلند کرد، تازه نگاهش به قد کمانی‌اش افتاد. با لهجه‌ی شیرین اصفهانی‌اش زبان به تشکر گشود:
- پیر بشی باباجان!
چیزی نگفت و نزدیک غرفه‌اش شد. درون جیب‌های کتش دنبال کلیدهایش می‌گشت. عجیب بود که با آن همه خوردن، دلش یک بطری نوشیدنی قوی‌تری می‌خواست؛ از آن‌هایی که سرش را داغ کند و درد را از جانش بپراند. دستی روی شانه‌اش نشست، به عقب چرخید. با دیدن پدرش ابروهایش بالا پریدند و کلید میان مشتش فشرده‌شد. حاج‌حسین از اوضاع پریشان پسرش دستی به سبیل کلفت جوگندمی‌اش کشید و نگاه اجمالی به دور و برش انداخت. اینجا جای بازخواست کردن نبود؛ نمی‌خواست جلب‌توجه کنند.
- می‌خوام باهات حرف بزنم، همراهم بیا.
آرام و خفه این جمله را هجی کرد و به سوی حجره‌اش رفت. نگاهش را از کرکره‌ی بسته غرفه به مردی داد که هنوز استوار قدم برمی‌داشت. تازگی‌ها حس می‌کرد اندازه‌ی ده سال پیر شده‌است. آن قبراقی و صلابت گذشته در وجودش نبود؛ اما می‌خواست به پسرش ثابت کند که حواسش به همه‌چیز است. کتش را یک‌ور شانه‌اش انداخت و با بی‌میلی وارد بازارچه‌ی قدیمی شد. می‌دانست چیز خوبی انتظارش را نمی‌کشد. در روشنی چراغ‌ها، متوجه دو مشتری درون حجره شد که سر پارچه‌ای با هم سر و کله می‌زدند‌. ساکت و نامحسوس از کنارشان گذشت. حاج‌حسین برای لحظه‌ای سر چرخاند و علامت داد روی صندلی بنشیند. از روی میز انتهای حجره، فلاسک قهوه‌ای رنگ را برداشت و استکان سفید چینی را پر از چای کرد. برای تسکین سردردش خوب بود. جرعه‌‌ی اول را که نوشید، داغی‌اش تا سی*ن*ه‌اش را سوزاند. مشتری‌ها که رفتند، حاج‌حسین، اول از همه درب شیشه‌ای را بست و بعد مشغول تا کردن پارچه‌های پخش و پلای روی میز شد.
- امروز کجا بودی که غرفه بسته بود؟
در و دیوار و قفسه‌های بلندی که تا پایین سقف بلند و هلالی حجره امتداد داشت، دور سرش می‌چرخیدند. صحنه‌های آن روز لعنتی پیش چشمانش رژه رفتند. همین‌جا بود که رسوای خاص و عام شد و فهمید چطور از پشت خنجر خورده‌است. فریادهای بلند پدرش هنوز در گوشش زنگ می‌زد، موقعی که عاقش کرد و با صدای بلند جار زد که مایه‌ی آبروریزی‌اش است. استکان نصفه‌ی چای را به میز برگرداند و آب دور لبش را گرفت. همین که به سمت مبلمان چوبی مقابل میز گام برداشت، لحن توبیخ‌گرایانه‌‌اش درجا متوقفش کرد‌:
- حسام!
لبان چفت شده‌اش به زور از هم باز شدند:
- یه جا کار داشتم. چطور مگه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
396
11,668
مدال‌ها
4
زهی اشتباه! محال بود پدری پسرش را نشناسد. پارچه‌ی حریر بنفش، درون دستان زمخت مرد مچاله شد.
- من یکی راست و دروغ حرف‌هات رو می‌تونم تشخیص بدم پسر!
پلک روی هم فشرد و لعنتی در دل گفت. به واقع که کشش یک بازجویی دوباره را نداشت‌؛ چوب‌خطش برای امروز کافی بود. بی‌حوصله روی اولین مبل ولو شد و پا روی پا انداخت. سردی چرم قهوه‌ایش لرز بر جانش انداخت؛ شاید تب او زیادی بود.
- اصل حرفتون رو بزنین، دیرم شده.
«لا اله‌ الا اللهی» زیر لب گفت. به هیچ صراطی مستقیم نبود. پارچه‌ را همان‌طور رها کرد و میز را دور زد.
- توی این بی‌وقتی زنت رو ول کردی که بیای چیکار کنی؟ به من بگو کجا بودی؟
هنوز همان جدیت را داشت؛ نگاهی که در بچگی هشدار تنبیه می‌داد. کلافه تکیه‌اش را از عقب گرفت.
- من دیگه بچه‌ی دیروز نیستم که دارین بهم امر و نهی می‌کنین. اختیار خودم رو ندارم که کی برم و کی بیام؟!
از این همه گستاخی خونش به جوش آمد و برافروخت.
- نه تا موقعی که اون دختره توی بازار آفتابی بشه و سراغ تو رو بگیره.
یکه خورد. کمی زمان برد تا جمله را در سرش حلاجی کند. منظورش صدف بود؟ سر به زیر انداخت. این یکی را کجای دلش می‌گذاشت؟ حاج‌حسین از سکوتش خوشش نیامد. دستانش را در جیب شلوار پارچه‌ای سیاهش که پاچه‌های گشادش تا نصف کفش‌های قهوه‌ایش را می‌پوشانر فرو برد و تند‌تند شروع به قدم زدن کرد. این مرد مو را از ماست بیرون می‌کشید.
- باز چه غلطی کردی که پای این دختره‌ی... .
ایستاد و به جای ادامه دادن «استغفراللهی» زیرلب خواند. گوشه‌ی سمت راست لبش کج شد.
- دختره‌ی خراب و معتاد! همین رو می‌خواستین بگین، مگه نه؟
سر جایش خشک شد که ادامه داد:
- من هم که ولش کردم، نکردم؟
در نگاهش شیطان لانه کرده‌بود‌. نگران قدمی جلو آمد.
- تو چت شده؟ می‌خوای زندگیت رو خراب کنی؟ چرا قدردان داشته‌هات نیستی؟ همه به ریشمون دارن می‌خندن پسر! این همه آبرو ریختن بسه. نذار بیشتر از این جلوی حاج‌طاهر سرافکنده بشم.
از این دست حرف‌های تکراری را بارها شنیده‌بود و برایش کسالت‌بار و مسخره به نظر می‌رسید.
- ادامه ندین حاجی! اون موقع هم براتون آبرو مهم‌تر از پسرتون بود.
پلک افتاده‌اش پرید. حسام از تنفر پر بود، از عقده‌هایی که حفره بر دلش باقی گذاشتند.
- یه بار نیومدی بگی پسر، مشکلت چیه؟ دردت چیه با هم حلش کنیم. فقط براتون حرف مردم مهم بود؛ الان هم هست.
سگرمه‌هایش توی‌هم رفت. کمربند پهن چرمی‌ دور کمرش را سفت‌تر کرد.
- مغلطه نکن! حق داری بگی. همون سال باید مثل یه دندون لق می‌کندمت، ولی نکندم. حجره رو فروختی و گفتی می‌خوام سهم یه رستوران رو بخرم، لام تا کام حرف نزدم. مادرت می‌گفت جلوی خواسته‌هات رو نگیرم تا پابند همین کشور شی. گفت زن بگیره سر‌به‌راه میشه. کاری کردی که الان مثل سگ پشیمونم.
چنان از جا برخاست که پایه‌های صندلی روی کاشی کشیده شدند و صدای گوش‌خراشی در فضا پخش شد.
- آروم آقای فلاح! یه‌کم یواش‌تر!
دست بر محاسنش کشید و ذکر معروف «الله اکبر» زیر لبش چرخید. دو سه گام به جلو برداشت و در مقابلش ایستاد. رگ‌های آبی پیشانی‌اش چون شاخه‌هایی باریک و درهم پیچیده، کم مانده‌بود پوستش را بدرند.
- اگه این هفت سال توی غربت می‌موندم این‌قدر عذاب نمی‌کشیدم. مجبور نمی‌شدم توی عروسی و عذا خودم رو قایم کنم. چرا؟ چون که آبروی حاج‌حسین فلاح به خطر می‌افتاد؛ آخه جلوی بقیه خجالت می‌کشید. چون این پسر خامِ یه‌لاقبا از نگاه و طعنه مردم... .
تشر محکمش کلامش را ناتمام گذاشت.
- بسه! این‌قدر گذشته رو نبش قبر نکن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
396
11,668
مدال‌ها
4
عضلات صورتش از عصبانیت می‌لرزید. صدای نفس‌های ناآرامش واضح شنیده‌ میشد. دیگر نمی‌توانست بار کهنه‌ی سرنوشت نفرین شده‌اش را به دوش بکشد.
- همین گذشته‌ی لعنتی رو بارها توی سرم کوبیدین. رسوای جماعت شدم! اون از رفیقم که تا پاش به نیروی انتظامی باز شد، به یه سال نکشیده زیرآبم رو زد، نامدار محل شد و من هم یه بدنام که پدرم روزی صد بار سرکوفت آقاییش رو بهم می‌زد.
انگشتش را جلوی صورت پرملامت پدرش تکان داد. این‌بار تن صدایش را پایین‌تر آورد:
- شما پدر بودین؛ اما نه برای من.
بوی تند زهرماری که زیر بینی‌‌اش پیچید و تکه‌ی آخر جمله‌اش، کافی بود که فوران کند‌. مجال نداد، سیلی محکمی یک طرف صورت پسرش خواباند. شدت ضربه آن‌قدر زیاد بود که حسام در جایش تلو بخورد. تعادلش را با گرفتن دسته‌ی سفت مبل حفظ کرد.
- ای تف به روت! خیلی نمک‌به‌کوری! تو لیاقت نداری.
تک‌خنده‌ی کوتاهی زد که چهره‌اش از درد مچاله شد. جای سیلی‌ را لمس کرد. برق کینه درون چشمان سیاهش می‌غلتید.
- دقیقاً همون روز هم بهم سیلی زدین؛ گفتین لیاقت پسر شما بودن رو ندارم، گفتین یه سرخورم که عارتون میاد بگین پدرمین.
لبه‌ی پهن انگشتر سیاه، مهر قرمزی بر صورتش چسباند که به خوبی خودنمایی می‌کرد. حاج‌حسین دست بر پیشانی‌اش گرفت. اولاد بد، کمر آدم را خم می‌کرد.
- هنوز هم چشم‌هات کوره و گوش‌هات کر! دوست و دشمنت رو نمی‌شناسی. امیرعلی مثل برادر به فکر تو بود.
صاف ایستاد و غیظ‌آلود لب باز کرد:
- آره، مثل برادرهای یوسف! فقط موندم سر چی من رو به‌خاطرش فروخت‌؟!
- باز که حرف خودت رو می‌زنی پسر! اون رفیقت فرهاد بود که سه ماه نشده با اون دختره ازدواج کرد و با هم از ایران رفتن.
تلخ خندید. باید اعتراف می‌کرد که دستش هنوز هم سنگین است؛ اما دردش به اندازه‌ی زخم‌هایی که می‌زد نبود.
- فرهاد سه ماه بعد اون اتفاق با صدف ازدواج کرد؛ اصلاً اون موقع تهران نبود.
حقیقت چیزهاییه که دیدم حاجی!
مثل گذشته‌ها حاجی صدایش زد. چشمان سیاه و لب‌های لرزانش چون کودکی‌هایش مظلوم شده‌بود. هر دو دستش را بر فرق سر نهاد و همان‌طور عقب‌عقب رفت.
- تو هر چی باشی پسرمی، زندگیت برام مهمه. یه‌خرده عاقل باش حسام!
مشت گره‌کرده‌اش را کنار پایش فشرد و لب به دندان گرفت. پلک به‌هم بست. حتی دگر این جملات محبت‌آمیز هم مرهم خوبی برای زخم‌هایش نبود. بی‌‌تفاوت‌ به سمت درب خروجی حجره قدم برداشت. میان راه بود که صدای پدرش باعث گشت سرجایش متوقف شود.
- امیرعلی می‌دید که عشق اون دختره داره هر روز آبت می‌‌کنه. زمانی که رابطه‌تون شکرآب شده‌بود همش پیشم می‌اومد؛ فکر و ذکرش فقط تو بودی.
این حرف‌ها را از بر بود. پوزخندزنان گردنش را به جهت مخالف برگرداند.
- یه مشت چرت‌و‌پرت که تحویل من هم داد. قبل مهمونی هم دوربین‌ها رو خودش وصل کرد، مگه نه؟
سری به افسوس تکان داد. کینه مغزش را محاصره کرده‌بود و فقط حرف خودش را می‌زد. پاهایش تحمل وزنش را نداشتند، روی مبل پشت‌سرش فرود آمد. در این فاصله، حسام چون برج زهرمار مقابل درب رژه می‌رفت.
- وقتی توی اون سفر مشهد همراهمون نیومدی، از امیرعلی خواستم مراقبت باشه؛ اما اون گفت که رابطه خوبی با هم ندارین. من بودم که ازش خواستم مخفیانه دوربین توی خونه بذاره.
دمای بدنش داشت بالا می‌رفت.
همان حرف‌های گذشته‌ی امیرعلی را تکرار می‌کرد. عرق روی پیشانی‌‌اش را گرفت. مغزش داشت از کار می‌افتاد.
- خب که چی؟ همون شب زهرش رو ریخت. پلیس‌ها که ریختن، خودش هم همراهشون بود؛ صدف هم بود‌.
صدایش تحلیل رفت و دوزانو روی کاشی‌ها نشست. نفسش دیگر یاری نمی‌کرد. حاج‌حسین، درد قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش را فراموش کرد و اندوهگین به سوی پسرش شتافت.
- صدف زن خوبی نبود، چرا نمی‌فهمی؟
خشم در وجودش چون گلوله ترکید و تبدیل به نعره شد:
- درد من صدف نیست، درد من اینه که چرا آبروم رو همه‌جا برد؟ می‌دونین توی دانشگاه چی کشیدم؟ می‌دونین به‌خاطر یه خطا، مضحکه شدن دست مردم یعنی چی؟ که حتی عشقم جلوم تف بندازه و دیگه به حسابم نیاره!
چشمانش زور می‌زد که گریه نکند.
دست نوازش پدرش جلو آمد که بر سرش بنشیند.
- بعد این همه سال هنوز نفهمیدم اون فیلم چطور پخش شده!
اجازه‌ی لمس نداد. با تکیه بر زانویش از جا برخاست.
- جوابش واضحه، فیلم فقط توی لپ‌تاپ امیرعلی بود. اول یه لشگر پلیس با خودش آورد و فرداش هم فیلم عیاشی پسر حاجی محل، دست‌به‌دست چرخید.
آخ که یادآوری آن روزها به تلخی چشیدنشان بود. برگشت برود، دستش روی دستگیره فلزی نشست که کلام اخطارآمیز پدرش بلند شد:
- قبول کن خطا از خودت بود. من هر چی بگم باور نمی‌کنی؛ اما اشتباه‌ رو که تکرارش کنی میشه اشتباه پسرجان! خودت رو اصلاح نکنی ماه‌بانو هم ولت می‌کنه. تو این رو می‌خوای؟
ساکت ماند. نگاه نامطمئن و مشوشش را به تاریکی و خلوتی بازار دوخت. وابستگی دوباره برای مرد جاه‌طلبی مثل او می‌توانست تکرار یک سقوط ترسناک باشد. حرفی برای گفتن نداشت. دلش می‌خواست قید همه‌چیز را بزند، از گذشته و حقیقت این روزهایش فرار کند. یعنی امکان داشت؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
396
11,668
مدال‌ها
4
***
بعد از آن شب همه‌چیز رنگ و بوی دیگری به خود گرفت. سرنوشت ماه‌بانو فصل جدیدی را برایش رقم زد. حسام سردتر از همیشه شد و یک پرده‌ی سیاه بین خودشان افکند. شب‌ها دیر به خانه می‌آمد و تا لب به شکایت می‌گشود، نتیجه‌ای جز جنگ و دعوا در پی نداشت. کم‌کم دور و اطرافیان هم پی به رابطه‌ی سست‌ شده‌شان برده‌بودند. ستاره‌خانم گله می‌کرد: «که چرا داری خودت رو توی اون مطب می‌کشی؟ این پسره بی‌لیاقت داره چیکار می‌کنه؟»
به خود قول داده‌بود تا برملا شدن کامل حقیقت روزه‌ی سکوتش را نشکند. این‌بار نه به‌خاطر زندگی، بلکه برای حل این معما کنار حسام می‌ماند. خانواده‌اش درگیر خرید خانه و اقلام برای مهران بودند تا بعد ایام محرم و صفر، مقدمات عروسی را فراهم کنند. آن بیچاره‌ها چه گناهی داشتند؟! بگذار در خیال خوششان باقی بمانند؛ بگذار فکر کنند از دخترش خوشبخت‌تر در دنیا وجود ندارد‌. این روزها حس می‌کرد تنهاترین آدم روی کره زمین است. فاطمه که سرگرم خرید جهیزیه و لباس عروسش بود. برق شوق را در چشمانش می‌دید و بالاخره به مراد دلش می‌رسید. حنانه هم در کشمکش با آقای دکتر، مدام ناز می‌کرد. تنها کسی که ذره‌ذره جان می‌داد اوی سیه‌بخت بود. خبر نداشت که عاقبت قرار است کابوس مهلک‌تری بر سرش آوار شود، خبر نداشت!
***
هوای گرم و دل‌انگیز شهریور ماه را به ریه‌هایش کشید. نزدیک پاییز در اینجا آب و هوای خوبی برقرار بود. حیاط نقلی خاله‌طلا صفا و صمیمت گذشته را داشت. همه دور دیگ آش نذری حلقه زده‌بودند و هر کدام به نوبت ملاقه می‌زدند. بوی عطرآگینش کل کوچه را برداشته‌بود. تنها کسی که مغموم و ساکت، کز کرده روی حوض به ماهی‌ها غذا می‌داد او بود. انگشتان سر شده‌اش را میهمان خنکی آب داد. ماهی‌های ریز قرمز، گروهی به سمت پنجه‌هایش حمله‌ور شدند. نوازش شدن پوست دستش حس خوبی به وجودش می‌ریخت. کمی که گذشت حضور کسی را در کنارش احساس کرد. نگاه به قامت ورزیده‌ی پسرخاله‌ی جوانش داد. دیگر از آن هیکل دراز و استخوانی‌اش خبری نبود. به جای آن جوش‌های آویزان روی صورتش ته‌ریش منظمی بر چهره‌ی سبزه‌اش داشت. با همان لبخند کنارش نشست.
- یادته همیشه سر آش خوردن با هم مسابقه می‌ذاشتیم؟ همیشه هم مامان نگران تو بود که نکنه مریض بشی.
لبخند تلخی زد. چیزی نگفت که دوباره خودش رشته‌ی کلام را به دست گرفت:
- چی تو رو این‌قدر تغییر داده ماه‌‌خانم؟ آروم بودن بهت نمیاد.
آهی کشید و نگاهش را به چهره‌ی شاد فاطمه داد. آب زیر پوستش رفته‌بود. مادرش به داشتن چنین عروسی افتخار می‌کرد. هنوز یادش هست که با آب و تاب قبولی آزمون معلمی فاطمه را در جمع گفت. قرار بود از اول پاییز هم در مدرسه تدریس کند. بالاخره نتیجه‌ی تلاش‌هایش را دید، برعکس او که عمر و آینده‌اش سر هیچ و پوچ داشت نابود میشد.
- آدم‌ها عوض میشن؛ شرایط تغییرشون میده. مگه تو همون امید شیطون گذشته‌ای؟
یک ابروی پیوسته‌ی مردانه‌اش بالا رفت.
- نه، ولی تغییری که بخواد به این حالم بیاره رو ترک می‌کنم.
اخم کرد و از جا بلند شد. مگر حالش چطور بود که همه به رویش می‌‌آوردند؟
- من خوبم پسرخاله! نیاز به نصیحت ندارم.
دو قدم برنداشته بود که صدایش بلند شد:
- هنوز هم لجبازی!
توجهی نکرد و به راهش ادامه داد. خانم‌جان از اول سفر در قیافه بود. با دیدنش سری از روی تأسف تکان داد و ملاقه‌ی چوبی را از دست فاطمه گرفت.
- زن یه جا، مرد هم جای دیگه. این‌که نشد زندگی!
طلعت‌خانم با دلی پرخون، ماهی‌تابه‌ی کثیف روحی را بغل حوض برد تا بشورد. همان لحظه خاله‌طلا، در حالی که لباس محلی بلندی بر تن داشت با سینی چای از راه رسید.
- اوقات تلخی نکنین زربانو‌‌جون!
آن چند پله‌‌ی کوتاه ایوان را پایین آمد. چال‌گونه‌ی درشت و گردش را به نمایش گذاشت و در گوشش پچ زد:
- اخم‌هات رو باز کن ببینم. کشتی‌هات که الحمدالله غرق نشدن!
بعد با دست آزادش روسری قواره‌بلند زرد پولک‌دوزی‌اش را مرتب کرد و به میان جمع رفت.
- بیا، بیا که چای و لیمو توی هوای گرم می‌چسبه.
بالاجبار در کنارشان زیر سایه‌ی درخت نخل ایستاد. زوزه‌ی اگزوز در اطراف پخش شد. امید، سوار بر ترک موتور محبوب قرمز و مشکی‌اش، در حالی که برایشان دست تکان می‌داد از یک لنگه‌ی باز دروازه گذشت. خاله‌طلا صدایش را بالا برد:
- مراقب باش پسر! شب زود برگرد.
چشم بلندی که گفت، در صدای باد و جیغ لاستیک‌ها گم شد. نیش و کنایه‌های خانم‌جان هم‌چنان ادامه داشت. مدام می‌گفت:
«شوهرت این وقت سال برای چی رفته دبی؟!»
وقتی سکوتش را می‌دید کفرش بیشتر درمی‌آمد.
- اگه یه خرده سیاست داشتی الان توی مشتت بود. ببینم، تو چطوری حاضر شدی تنها بره اون سر دنیا؟ مگه زنش نیستی؟! موندی اینجا که دار قالیت رو ببافی، آره؟
چه می‌گفت؟ وقتی جواب درست و حسابی هم به او نداد. تازه فهمیده‌بود آقا در دبی رستوران دارد و مدام از خودش می‌پرسید:
«چرا موقعی که بدهکاری مالی بالا آورد سهم رستورانش رو نفروخت؟!»
هر بار یک چیز جدید از این مرد مرموز می‌فهمید که خدا می‌دانست تا کجا سر دراز داشت. خواست دهان باز کند و در دفاع از خودش چیزی بگوید که خاله‌طلا به میان آمد:
- مادر! این بچه اومده پیش من آرامش داشته باشه، نه که مدام سرزنشش کنین.
چشم‌غره‌ای رفت. غیضش را سر ملاقه بی‌نوا خالی کرد. همچین دسته‌اش را محکم می‌پیچاند که نگو!
- هیچی نگم که خودش رو بدبخت می‌کنه! حداقل یه بچه به دنیا می‌آورد دلم خوش میشد؛ از پس این هم برنمیاد.
دیگر به نقطه‌ی جوش رسید. حس می‌کرد دود از پره‌‌های بینی‌اش بلند می‌شود. خاله‌طلا از آشوب دلش باخبر بود که با ایما و اشاره سعی می‌کرد به او بفهماند تا آرام باشد؛ اما تحمل هم حدی داشت. از حرص دستان عرق کرده‌اش را مشت کرد.
- یه بچه بی‌گناه رو بیارم توی این زندگی که اون هم نابود شه؟! شما همین رو می‌خواین آره؟
پیرزن، رنگ از رخش پرید. یک دستش را به حالت خیمه روی پیشانی‌ چروکیده‌اش گذاشت و شماتت در چشمان سبزش ریخت که زیر نور مستقیم آفتاب، به رنگ عسلی درآمده‌بود.
- این حرف‌ها چیه دختر؟! خدا قهرش می‌گیره‌! بچه با خودش نعمت میاره.
پوزخند زد و نچی کرد.
- نه خانم‌جون! من نمی‌خوام مثل اون‌هایی باشم که وقتی زندگیشون گنده متوسل به بچه میشن. با خودشون نمیگن اگه یه درصد، فقط یه درصد درست نشد چی به سر اون زن و بچه میاد! تا کی نادونی؟ تا کی اشتباه؟
رفته‌رفته صدایش بالا می‌رفت. زیاده‌روی کرده‌بود؛ اما دنبال تلنگری می‌گشت که هر چه در چنته دارد را خالی کند. خانم‌جون هم «الله‌ اکبری» گفت و رو به طلعت کرد:
- می‌بینیش؟ با این اخلاقش پسره رو فراری داده‌ ها!
دیگر نماند تا ادامه‌ی این حرف‌ها را بشنود. لحظه‌ی آخر صدای ناراضی مادرش را شنید:
- چی بگم! میگن حال شریک رستورانش بد بوده، رفته اون‌جا کارها رو سر و سامون بده.
دمپایی‌های ابری‌اش را از پا خارج کرد و وارد خانه شد. شک داشت که در این‌باره هم به او راست گفته‌باشد. این مرد دروغ گفتن برایش عادی بود. در آن‌سو، فاطمه فکرش پیش ماه‌بانو پرسه می‌زد. تا به الان هیچگاه او را بی‌اعصاب ندیده‌بود. حتی آن زمان‌هایی هم که از دوری علی گله می‌کرد این‌طور خسته و عاصی نبود. مثل زنان چهل ساله‌ی غرغرو، دائم دنبال بهانه بود تا به یک نفر بتوپد. برایش نگران بود. از خودش بدش آمد. این‌قدر در این مدت به فکر خودش و سور و سات عروسی بود که از حال و روز دوست عزیزتر از جانش خبر نداشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
396
11,668
مدال‌ها
4
خاله‌طلا با باز و بسته کردن پلک‌هایش به او فهماند که بهتر است به نزدش برود. ماندن را بی‌فایده دید. به سوی خانه پرواز کرد‌. اول از همه سمت تراس رفت. قفس چوبی بلندی یک‌طرف دیوار قرار داشت. از پشت توری‌های ریز فلزی، نگاهش به کفترهایی افتاد که درونش برای خود جست‌وخیزکنان بال می‌زدند. لب‌هایش آویزان شدند. در این دو روز ماه‌بانو کارش این بود که دور از جمع با کبوترهای امید خلوت کند و به آن‌ها دانه بدهد. توجهش به یکی‌شان ‌که گردن و نوک قیرگونی داشت جلب شد. بدعنق و ساکت، با کسی دم‌خور نمی‌گشت. امید می‌گفت سرکش و وحشی است، اما در همین مدت کوتاه جوری با ماه‌بانو اخت شده‌بود که نگو! فقط هم به او روی خوش نشان می‌داد. گریه‌ی ریزی به گوشش رسید. تازه یادش آمد برای چه کاری آمده‌است. درب فولادین تراس را بست و از تیغه‌ی وسط هال گذشت. دخترک دیوانه! می‌خواست خودش را بکشد؟! داخل اتاق، روی تخت یک‌نفره‌ی کنار دیوار پیدایش کرد. چشمش به آلبوم عکس درون دستش خورد. شانه‌های لرزانش حال نزارش را عیان می‌‌کرد. کنارش نشست و دست دور کمرش پیچید. دخترک تکان خفیفی خورد و بینی‌اش را بالا کشید.
- برو بیرون، من هم الان میام.
آلبوم را از بین پنجه‌های شل شده‌اش گرفت و به عکس‌های قدیمی داخلش خیره شد. نگاه اندوهگینش را در چهره‌ی خیس و اشک‌آلودش گرداند.
- این‌قدر بقیه رو از خودت نرون! مهران میگه از یه‌دندگیته که حرفی به ما نمی‌زنی؛ می‌خوای به همه بفهمونی که اشتباه نکردی. می‌ترسی حاج‌بابا سرزنشت کنه؟
برق حسرت، درون مردمک‌های بی‌فروغش می‌درخشید. فاطمه راست می‌گفت. هنوز حرف‌های پدرش آویزه‌ی گوشش بود که او را از این ازدواج منع می‌کرد. او هم لجوجانه ادامه می‌داد؛ نمی‌دانست روزی می‌رسد و به خود می‌آید، می‌بیند که همه‌ی عمرش را باخته و چیزی از زندگی نفهمیده‌است. لب‌های خشک و ترک‌خورده‌اش از هم فاصله گرفتند:
- کاش هیچ‌وقت بزرگ نمی‌شدم فاطی! دنیای آدم‌بزرگ‌ها ترسناکه، خیلی ترسناک.
آلبوم را کناری گذاشت و موهایش را نوازش کرد. مثل سیم‌ ظرف‌شویی می‌ماند! انگار رنگ شانه را به خود ندیده‌بود‌.
- حداقل به من بگو. یعنی این‌قدر غریبه شدم؟!
هق‌هق آرامش دل سنگ را هم آب می‌کرد.
- یادته اون موقع‌ها که عروسکم پاره شد سرت جیغ کشیدم که چرا بچه‌ام رو کشتی؟
دخترک از یادآوری آن روزها لبخندی میان آشفتگی رخسارش بر لب نشاند‌.
- چند روز بعدش دیدم یه‌دونه خوش‌گل‌ترش رو برام خریدی؛ بهم گفتی این‌جوری دیگه غصه نمی‌خوری.
سر در گریبانش فرو برد. چشمانش می‌سوخت. فاطمه آهی کشید. پرتوی نورانی آفتاب از پنجره‌ی باز به اتاق می‌تابید.
- موطلایی من دیگه نبود؛ اما زندگی جریان داشت. بزرگ شدم، فهمیدم قراره خیلی چیزهای بزرگ‌تر و فراتر از یه عروسک ساده رو از دست بدم؛ به خودم قول دادم دیگه غصه نخورم.
لحظه‌ای در سکوت گذشت. فاطمه از جایش بلند شد و دست به سمت کلید طوسی روی دیوار برد. شال پلیسه‌‌اش را از سر برداشت و زیر باد مستقیم پنکه سقفی ایستاد. دخترک عین مادرمرده‌ها به سبزی نامحدود موکت می‌نگریست. جلوی پایش دو‌زانو نشست.
- خدا اگه از ما چیزی رو بگیره، در ازاش جای دیگه‌ای بهمون نعمت میده. این دنیا ارزش جنگیدن داره ماه‌بانو! تسلیم نشو.
موهای مزاحمی که ریشه‌ی رنگش درآمده‌بود را از جلوی صورت چشمان تر و پف‌آلودش کنار زد. نفس جان‌سوزی کشید و به بال‌های آبی چرخان پنکه خیره شد. بدبختی‌های او هم همین‌طور روی دور تند قرار داشت. پس کی از حرکت می‌ایستاد؟
- خسته‌ام... دلم یه خرده آرامش می‌خواد، یه زندگی آروم. من... من که انتخابم حسام نبود!
دستش بالا آمد و پشت لبان لرزانش را مهر کرد. هم‌زمان لبه‌ی سفت تخت نشست.
- هیس! اون شوهرته. گذشته رو فراموش کن.
سکوت سی*ن*ه‌اش، زیر آماج تاریکی‌های سرگردانی که احاطه‌اش کرده‌بود، کم آورد. عینک آهنی‌اش، تبدیل به مایع روان مذاب‌گونه‌ای شد که روی گونه‌های سرخ و گرمش را می‌سوزاند.
- تو که نمی‌دونی چی می‌کشم! حسام تکیه‌گاه نیست. حلال و حروم سرش نمی‌شه. هیچی از عشق و زندگی نمی‌فهمه. چشمش فقط دنبال گناه و معصیته. من چیکار کنم؟
سر بر سی*ن*ه‌‌ی دوستش نهاد و به بغضش اجازه‌ی شکستن داد. فاطمه خواهرانه در آغوشش کشید و سعی در دلداری‌اش برآمد. درکش می‌کرد. شاید اگر او به جایش بود، یک‌لحظه هم نمی‌توانست تحمل کند. از اول هم حس ششمش می‌گفت که این مرد قصد و نیت خوبی ندارد؛ لیاقت دوست معصومش را نداشت. اما گفتن این حرف‌ها در چنین شرایطی دردی را دوا نمی‌کرد؛ نمی‌خواست بیش از این زندگی ماه‌بانو دچار تلاطم شود.
- با خانواده‌اش حرف بزن، اصلاً برین پیش روانشناس.
تلخ‌خندی زد و از بغلش جدا شد.
- نمی‌تونم دوکلوم باهاش حرف بزنم؛ انگار هیچی از زندگی مشترک سردرنمیاره. تو فکر کردی مثل مهران و امی... .
لب گزید، می‌خواست بگوید امیرعلی که پشیمان شد. فاطمه خوب از دردش باخبر بود. شانه‌اش را مالید و لبخند مضطربی به رویش زد.
- می‌فهمم چی میگی؛ اما باید کمکش کنی. مردها عین بچه‌ان، هر کدومشون هم یه قلقی دارن. سردی و دعوا توی همه زندگی‌ها هست. پا پس نکش. هر چی بی‌توجهی کنی ازت دور میشه و محبت رو جای دیگه طلب می‌کنه.
آهی کشید و سری از روی افسوس تکان داد. کجای کار بود! حسام را هیچ‌کَس جز خدا نمی‌شناخت. معلوم نبود زیرزیرکی چه کارهای دیگری در خفا انجام می‌دهد. آدمی که ذاتش خراب باشد تا ابد همان‌طور باقی می‌ماند. نوای پرشور و غمگین مداح که از مسجد محله پخش میشد، چون پژواک ملایمی احساسات خفته‌اش را بیدار کرد. فاطمه هم حرف نگاه ولگردش را خواند که لبخند زد و پشت دستش را فشرد.
- خانم‌جون میگه، بذر باید بره توی خاک تا دونه بده!
چقدر دلش هوای این روزهای محرمی را کرده‌بود. کلی حرف ناگفته با خدا داشت که روی قلبش سنگینی می‌کرد. مدت‌ها بود از پناه عزیزش دور بود و حال باید فراق را پایان می‌داد.

پایان فصل یک.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
396
11,668
مدال‌ها
4
فصل دوم
***
دستش می‌لرزید. تی را کناری گذاشت و کلافه روی پله‌های سالن نشست. با هر دمی که می‌کشید، بوی نم و انواع شوینده‌ها، به ریه‌اش جاری میشد. پلک‌‌های خشکش را روی هم فشرد. باید به سوده می‌گفت برایش مواد بیاورد؛ با این وضعیت در میهمانی نمی‌توانست سرپا بماند. صدای خشن زنانه‌ای او را از جا پراند. از دیدن شخص مقابلش سریع خودش را جمع‌وجور کرد و صاف ایستاد. حال بدش را فراموش کرد‌. خودش را برای بازخواست شدن آماده کرده‌بود.
- تو اینجا چیکار می‌کنی؟ من باید برای قهوه آوردن پایین بیام؟!
یک نگاه به سر و ظاهر شیکش انداخت و بعد به خودش نگریست. کاش یک کبریت دم دستش بود و می‌توانست این لباس فرم خدمتکاری که کم از بردگی برای او نداشت را آتش بزند. آدمی که دستی‌دستی خودش را از اصل بیندازد همین می‌شود! در دلش غوغایی بود، اما زبانش برخلاف درونش چرخید:
- ا... الان میارم.
بی‌حوصله چشم‌غره‌ای رفت و دامن پیراهن دکلته‌اش را بالاتر گرفت تا موقع راه رفتن به پاشنه‌‌ی کفش‌های عروسکی‌اش گیر نکند. با دلی چرکین به آشپزخانه رفت. چندین نفر در آن‌جا مشغول به کار بودند. سوده را پشت گاز ندید. مدیر خدمه‌ که زن اخمو و سخت‌گیری بود، با وسواس خاصی همه‌جا را وارسی می‌کرد. سه فنجان قهوه ریخت و با شکر درون سینی گذاشت. بیشتر از این باید تاوان می‌داد، این‌که چیزی نبود. وقتی سر یک نفرت مسخره به چنین آدم‌هایی رو آورد نتیجه‌ای بهتر از این نصیبش نمی‌شد. سوی پله‌های مارپیچ انتهای سالن رفت و با گرفتن نرده‌های استیل مشکی و طلایی‌اش خود را به بالا رساند. کاخی بود برای خودش! یک سالن مربع شکل بزرگ هم در طبقه‌ی دوم قرار داشت که از ورای دیوارهای شیشه‌ایش می‌توانست، آسمان خاکستری و برج‌های بلند و چشم‌گیر زیرش را ببیند. آهنگ بی‌کلام خارجی از استریو پخش میشد‌. صدای ترد به‌هم خوردن کارت‌ها، نگاهش را به گوشه‌ی سالن سوق داد. دسته‌ی فلزی سینی را میان دستان عرق کرده‌اش فشرد. حسام را دید، در حالی که سیگار بین دو انگشت شست و اشاره‌اش خودنمایی می‌کرد، لبخند کجی بر لب‌های برجسته و خوش‌فرمش داشت. پلکش لرزید. آخر چرا خودش را قاطی این جماعت کرد؟ صدایی در سرش گفت:
«خودت هم آلوده‌ی این قماش شدی! حسام که کارش همینه و چندان فرقی با شاهرخ نداره.»
یعنی عمو خبر داشت؟! بیچاره دق می‌کرد.
«تو به فکر خودت باش که تا گردن توی منجلابی!»
صدف که در رأس میز، با ژست خاصی ایستاده‌بود، متوجه‌ی حضورش شد و یک ابروی تیز و نازکش بالا رفت.
- بیارش اینجا. چرا مثل مجسمه خشک شدی؟
دندان به‌هم فشرد. کاش قدرتی در وجودش بود که نفس این زن را بگیرد. از همان روز اول هم چشم دیدنش را نداشت؛ همان موقعی که حسام به خانه‌شان آمد و در عالم شور جوانی، روی تخت حیاط به او گفت که عاشق یک دختر شر و شیطان شده‌است. کم‌کم بذر حسادت، آفت به وجودش ریخت. او از همان عالم کودکی به این مرد علاقه داشت؛ اما همیشه نادیده گرفته‌شد. زیر نگاه سنگین‌شان، با سری پایین جلو رفت. بین شلوغی میز و انبوه برگ‌های به‌هم ریخته جا باز کرد و مشغول چیدن شد. بدن دردش باز شروع شده‌بود و حسام به خوبی متوجه‌ی لرزش دستانش، موقعی که فنجان قهوه را جلویش می‌گذاشت بود. دلش به حال این دخترعمو نمی‌سوخت. آن موقع که گوشش را مدام پر می‌کرد که ماه‌بانو به جای کار با فلانی به کافه می‌رود و عکس برایش می‌فرستاد، به این روز فکر کرده‌بود؟ بعد از رفتنش نگاهش را به چهره‌ی متفکر شاهرخ داد. مرد چهل ساله‌ای که چهره‌ی جاافتاده‌اش، جذابیت جوانی‌اش را حفظ می‌کرد. لب به دندان گرفت و با زیرکی ورق خشتش را رو کرد.
- حکم!
قهقهه‌ی صدف بالا رفت. مغرورانه چانه بالا داد. شاهرخ با قیافه‌ی حرص‌آلود و ناراضی، برگ‌های درون دستش را پرت کرد و فنجان قهوه‌اش را برداشت.
- امشب خیلی از کله‌گنده‌ها دعوتن. پیشنهاد می‌کنم هنرت رو بهشون نشون بدی؛ سود خوبی بهت می‌رسه.
صدف با حالتی متعجب، دستانش را به لبه‌ی سرد و زبر میز چسباند و کمی خودش را جلو کشید.
- این پیشنهاد رو به یه مال‌باخته نکن!
با اتمام جمله‌اش نگاه معناداری به حسام انداخت. اخم محوی بین ابرویش نشست. قهوه‌‌ی داغش را کمی مزه‌مزه کرد. شاهرخ دستی به انتهای موی دم‌اسبی‌اش کشید و از داخل شلوارش چیزی بیرون آورد.
- تو مرد جاه‌طلبی هستی! نگران نباش، پولش از من و بازیش با تو؛ پونزده درصد از سود بردت هم نصیب من میشه. خوبه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
396
11,668
مدال‌ها
4
وقتی سرش را جلو آورد، رنگ آبی تیره چشمانش واضح‌تر دیده‌شد. توقع شنیدن این پیشنهاد را نداشت. دستی پشت لبش کشید. در حالی ‌که نوک کفشش را به سطح سرامیکی می‌سابید، نگاهش را به صورت کشیده و استخوانی‌اش دوخت.
- سر کیسه رو شل کردی! از من چی می‌خوای آقای سالاری؟
صدف در سکوت قهوه می‌خورد و به این می‌اندیشید که شاهرخ چه هدفی در سر دارد؟ این مرد بی‌جهت کاری از پیش نمی‌برد.
- اول بگو هستی یا نه؟
نگاه سرسری به درهم‌های بسته‌بندی‌ شده‌ی روی میز انداخت. بدش هم نمی‌آمد شانسش را امتحان کند؛ اما اول باید می‌فهمید چه کاری باید انجام دهد. یک تای ابرویش بالا رفت.
- باور کنم خیرخواه شدی؟
خنده‌ی خشکی سر داد و دستی به چین گوشه‌ی سبیل بورش کشید که تا راستای گوشه‌ی لب‌های کبود باریکش امتداد داشت.
- تو آدم زرنگی هستی؛ می‌تونی توی ایران خیلی بهم کمک کنی.
لپش را از هوا پر کرد و با انگشت اشاره‌اش یک‌طرف بادش را خواباند. شاهرخ با سماجت سر جلو برد و مشت گره آلودش را روی میز گذاشت.
- من کارم رو خوب بلدم پسر! شاید شخصاً بالای سر شرکتم نباشم؛ اما زیردست‌هام از من دستور می‌گیرن. تو هم در آینده می‌تونی یکی از سرمایه‌گذارها شی، خدا رو چه دیدی!پوزخند زد و در صورت جدی‌اش چشم ریز کرد.
- سرمایه‌گذاری روی چی؟
شاهرخ گلویی صاف کرد و کمی شانه عقب داد.
- کار ما در اصل تولید پارچه‌ست و فروشش به کشورهای خاورمیانه.
از حالت صورتش خواند که نمی‌تواند به راحتی گولش بزند. محال بود که او را فقط برای تجارت در پارچه فراخوانده باشد. با نگاه به آب‌نمای زرین گوشه‌ی سالن ریشخندی زد.
- این وسط یه نموره خلاف هم قاطیشه دیگه، مگه نه؟
چند لایه خط عمیق، در وسط پیشانی‌ کوتاه مرد افتاد. دستانش را از روی میز برداشت و با بند فلزی ساعت گران‌قیمتش ور رفت.
- این هم جزوی از کاره. خودت رو از ما جدا ندون حسام‌خان!
لب به‌هم فشرد و روی صندلی چرمی‌اش جا‌به‌جا شد.
- و اگه قبول نکنم؟
ورق سرباز را برداشت و وسط میز گذاشت.
- باید بدونی که ناچار به ادامه بازی هستی!
***
بوی دود و شهوت از همه‌جا می‌رسید. آخر هفته‌ها همین بساط برپا بود. صدف چسبیده به شاهرخ، متکبر و ملکه‌وار، حرکات موزون رقصنده‌ای را تماشا می‌کرد که با مهارت بدنش را می‌لرزاند‌. در همان حین سر خم کرد و زیر گوشش پچ زد:
- چه هدفی توی سرته؟ چرا خواستی بازی کنه؟
شاهرخ با لبخندی مرموز به طرفش برگشت. چتری‌های پریشان و کوتاه دخترک را از جلوی پیشانی‌اش کنار زد؛ ثانیه‌ای نگذشت که دوباره سرجای اول خود بازگشتند. آهنگ جیر صدایش حواس صدف را به خود جمع کرد.
- این‌جوری می‌فهمه که باید فقط برای من کار کنه.
نمی‌فهمید چه در ذهن شیطانی‌اش می‌گذرد. این نفس پلید قصه‌ی ساده‌ای نبود. باید هر طور شده از زیر زبانش می‌کشید. انگار سوال ذهنش را خواند که سرش را دوباره به سمتش چرخاند. از برق عجیب چشمان آلفایش که خط و چین اندکی در زیرش به چشم می‌خورد لرزی بر وجودش نشست. وقتی کلمات از زبانش خارج میشد، هجوم خون را زیر پوست صورتش به چشم می‌دید.
- تفاوت حسام با پدرش اینه‌که به‌خاطر حفظ کردن قدرت، پا روی شرفش هم می‌ذاره.
داشت از چه صحبت می‌کرد؟ حاج‌حسین را از کجا می‌شناخت که این‌طور غلیظ از او صحبت می‌کرد؟ نگاهش به روی حسام لغزید. لاقید و سرخوش، سر میز بزرگ گوشه‌ی سالن، غرق ورق و نوشیدنی بود و کبکش حسابی خروس می‌خواند! شاهرخ از رخسار منگ دخترک، خند‌ه‌اش گرفت.
- به وقتش همه چیز رو می‌فهمی، صبور باش!
آدم‌های قدرتمند و مرفه، هیچگاه به ضعف‌هایشان اجازه نمی‌دادند که در زندگی‌شان پررنگ شود و شاهرخ هم از این قاعده مستثنا نبود. گیج و مسکوت به آواز شاد خواننده‌ی مرد عرب گوش فرا داد. درون تفاله‌های ذهنش، غلغله‌ی عظیمی بود. آن‌سوی عمارت، مهسا از فرط خم و راست شدن جلوی میهمان‌ها دیگر نا نداشت. سینی جام‌های خالی را به آشپزخانه برد و غرولند کرد:
- امیدوارم این آخری باشه.
سوده به حرص خوردن‌هایش خندید و جلو آمد تا سینی را از دستش بگیرد. ابرهای آبی چشمانش، با وجود آرایش و مداد قهوه‌ای که دورش کشیده‌بود، طوفانی از غم در خود داشت.
- عادت می‌کنی؛ من هم اولش که این‌جا اومدم مثل تو بودم.
آن‌قدر تشنه‌اش بود که یک نفس جام رنگین آلبالویی را سر کشید؛ سکسکه‌اش گرفت. سنگینی جسمی را در پشتش احساس کرد و پشت‌بندش ضربات آرامی بود که به شانه‌اش می‌خورد.
- چته تو؟ یواش‌تر!
جام خالی را به میز برگرداند و پیش‌بند مشکی‌اش را کلافه از دور کمرش باز کرد. مغزش در این لحظات فقط دنبال وصله‌ی جانش بود. نزدیک سوده شد، ساعد لاغر و سفیدش را گرفت و بیچاره‌وار لب زد:
- همراهت داری؟
خوب فهمید دردش چیست؛ از داخل یقه‌ی هفت پیراهن شیری رنگش بسته‌ی کوچک سفیدرنگی بیر‌ون کشید. خواست تندی بگیرد که اجازه نداد. اخم‌آلود و کلافه نگاهش کرد که مغموم، با نگرانی عمیقی یک‌طرف شانه‌‌‌اش را گرفت و لب‌های پروتز شده‌اش را از هم گشود:
- من می‌کشم چون هیچ خونواده‌ای ندارم که توی ایران منتظرم باشن؛ اما تو نباید معتاد بمونی مهسا!
دستش شل شد و کنار تن سردش آویزان ماند. ناامیدی مفرطی سراسر وجودش را احاطه کرد. دلش برای خودش می‌سوخت‌، چنان پل‌های پشت سرش را خراب کرده‌بود که دگر راه برگشتی نداشت. روی صندلی پشت سرش وا رفت. اصلاً می‌رفت و چه می‌گفت؟ این مواد باعث میشد دردهایش را فراموش کند؛ فراموش کند ته‌تغاری بزرگ خاندان فلاح چه بلایی سر خودش آورده‌است. نفهمید چقدر گذشت و تا کجا فکر کرد، به خودش آمد دید اثری از سوده نیست. نگاهی به ماده‌ی سفید درون دستش انداخت و از جا برخاست. فرصت چندانی نداشت. تا آمد بجنبد، چشمش به قامت مردی افتاد که در آستانه‌ی آشپزخانه ایستاده‌بود. نرمی بسته، درون مشتش فشرده‌شد. حسام، در حالی که گره کراوات باریک سرمه‌ایش را شل می‌کرد، نیشخندزنان جلو آمد. چشمانش سرخِ سرخ بود.
- وضعیتت دیدنیه!
به لبه‌ی سفت میز تکیه زد. وسط زانوهایش از بی‌وزنی نبض می‌زدند. زبانش را روی لب‌های کویری‌اش کشید.
- چ... چی می‌خوای؟
حسام بینی‌اش را از روی انزجار چین داد و در صورت گود افتاده و عین میتش چشم تنگ کرد.
- در ازای جدا شدن از ماه‌بانو، چه وعده و وعیدهایی بهت دادن؟
نمی‌خواست احمق بودنش را دوباره در ذهن تداعی کند. خانواده‌ی بیچاره‌اش هنوز فکر می‌کردند در آن شرکت کانادایی مشغول به کار است؛ نه از اخراجش خبر داشتند و نه این گندی که بالا آورده‌بود. دیدگانش لبالب از اشک شد.
- م... من... ن... نخواستم... صدف گ... گفت... .
هیش کش‌داری گفت و در یک قدمی‌اش ایستاد.
- به‌خاطر حرمت عمو بلایی سرت نیاوردم، وگرنه که ارزش تف انداختن هم نداری‌.
تند‌ی سر بالا گرفت. حرف حق که جواب نداشت! مشت گره کرده‌ی حسام، پایین آمد و کنار پایش ثابت ماند. دخترک آب‌دهانش را فرو خورد.
- من پشیمونم! تو رو خدا از شاهرخ دور شو، اون زندگیت رو نابود می‌کنه.
عصبانیتش تبدیل به لبخند تمسخرآمیزی شد. شانه عقب داد و یک دستش را در جیب شلوار کتان آبی‌اش فرو برد.
- نگران من نباش، بدبختی‌های خودت رو پاک کن دختره‌ی ابله!
بدجور قافیه را باخته‌بود و حال این طعنه‌ها که چیزی نبود.
- شاهرخ بهم اعتماد داره. فردا یه دکتر می‌فرستم پیشت، باید ترک کنی.
بینی‌اش را چندین‌بار متوالی بالا کشید. چرخید برود که با بغض صدایش زد:
- تو چیکار می‌کنی؟ ماه‌بانو... .
شاکی به طرفش چرخید.
- خفه شو!
شوری اشک را روی لبش احساس کرد. کف دستان سردش را به‌هم مالید. خماری، طعمه‌ای بود که تمام اندام‌های بدنش را به قلاب می‌انداخت‌.
- باشه من خفه میشم؛ اما به خودت نگاه بنداز. اسیر چی شدی؟ بچسب به زندگیت؛ هیچی ارزش بودن کنار خونواده رو نداره.
کلمات آخر را با حسرت ادا کرد. کاش که از آیینه‌ی دق مقابلش عبرت گیرد. نگاه حسام اما، جای دیگری پرسه می‌زد.
- برام مهم نیست‌.
نفس‌هایش نامیزان از سی*ن*ه بیرون می‌جهید.
- دا... داری به خودت دروغ میگی. اولش... اولش خواستی تلافی کنی؛ ولی الان دوستش داری... مگه نه؟
قلبش گر گرفت. چرا یک تودهانی نثار این دخترعمو نمی‌کرد؟ سی*ن*ه‌ی پرسکوتش، اوج نگفته‌های بسیاری بود. یعنی به دخترک علاقه داشت؟ نمی‌دانست؛ این روزها فقط می‌خواست احساسات تازه جان گرفته‌اش را سرکوب کند تا نبیند ماه‌بانو چه جایگاهی در زندگی‌اش دارد. به راستی چرا دیگر از آن حس اولیه‌ی تنفر و انتقام‌جویی خبری نبود؟ نه، نباید خود را محدود به چنین مسائل پیش پا افتاده‌ای می‌کرد، نباید.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین