- Dec
- 396
- 11,668
- مدالها
- 4
در همان حال هم زبان درازش از کار نمیافتاد:
- خیلی آشغالی! اون کنارت نمیمونه احمق!
چرا خفه نمیشد؟ سیلی محکمی زیر گوشش خواباند و فحش رکیکی داد. سرش به دیوار برخورد کرد. یکطرف صورتش به گزگز افتاد. مجال نداد، کنار تن مچاله شدهاش چمباتمه زد. نمیدانست قیافهاش چطور شدهبود که اینچنین با وحشت او را مینگریست؛ انگار داشت سنگکوب میکرد.
- و... ولم کن عوضی!
با حس مایع داغ و بینبضی که از سرش جاری شد، جنون به یکباره وجودش را فراگرفت. برق بطری خالی که بر روی پارکتها افتادهبود، چشمش را زد. بیهیچ فکری تن کوفتهاش را تکان داد. پهلویش بدجور تیر کشید. حسام پی به نیتش برد. زودتر از او شیشه را برداشت و آن را محکم بر زمین کوبید. از صدای ضربهی مهیبش پلکش پرید و قلبش به دهانش آمد. چون چراغ نیمسوز به پتپت افتاد:
- د... دیوونه... ب... بدش من.
دست دراز کرد تا بطری شکسته را از دستش بگیرد. در این کشمکش حواسش نبود، تیزی شیشه به ناگاه پوست انگشت اشارهاش را پاره کرد و سوزش عمیقی در تمام سلولهای تنش پخش شد. آخش به هوا رفت. حسام همچون ببر زخمی نعره زد:
- چیکار میکنی روانی؟
غفلتش کافی بود که فرصت پیدا کند و سلاح سردش را از دستش بقاپد. هالهای از بهت در چهرهی خشمگین مرد مقابلش چنبره زد. نگاهش تار میدید. بیتوجه به خونریزی سرش، لبهی سرد و بُرندهی بطری را روی گردنش نهاد.
- بگو دوستش نداری، فقط محض خاطر ضربه زدن به امیرعلی گرفتیش.
حنجرهاش سوخت. چرا سکوت میکرد؟ حرصی شده تکرار کرد:
- میگم بگو، چرا لال شدی؟
فریادش او را به خود آورد. نگاهش جور دیگری بود؛ بهحتم توقع این دیوانهبازی را از او نداشت. شیشه را با قدرت بیشتری روی پوستش فشار داد. باید قبول میکرد که دیگر به او علاقه ندارد؟ اگر حسام گذشتهبود خود را به آب و آتش میزد و نمیگذاشت به این حال و روز بیفتد؛ اما این ظاهر اخمآلود و نگاه ترحمبرانگیز، وجودش را بیشتر به آتش میکشید. دستش شل شد. لب پایینش از شوری خون و اشک لرزید.
- همتون مثل همین، فقط بلدین سوءاستفاده کنین.
حسام خواست نزدیکش شود که سریع گارد گرفت.
- برو بیرون! ازت متنفرم، متنفر!
این هم یک نمایش جدید بود؟ با تکیه بر زانویش از جا برخاست و دستبهجیب بالای سرش ایستاد. وضعیتش آنقدر رقتانگیز بود که از نگاه کردن به صورتش هم چندشش شود.
- حسمون دوطرفهست خانم ولیبیگ!
قصهشان مدتها بود که به پایان رسیدهبود و هردویشان به خوبی میدانستند که دیگر راه برگشتی وجود ندارد. صدای محکم بسته شدن درب، گوشههای لب پارهشدهی دخترک را پایین برد. اشک ریخت و لحظهای بعد قهقهه سر داد. این چه سرنوشتی بود؟ از اول هم کسی او را نخواست؛ حتی پدرش هم که اکنون مثل یک تکه گوشت روی تخت بیمارستان افتادهبود، روزی با خودخواهی تمام یکدانه دخترش را وسیله کرد تا به هدفهای شومش برسد. صدای زنگ موبایلش او را از خیالات سیاهش بیرون کشید. آب بینیاش را گرفت و در حالی که با پشت دست خیسی صورتش را میزدود، خود را به موبایلش رساند. با هر قدم الکنش، قطرههای خونین از میان دست مشت شدهاش میریخت و کف سالن را گل میانداخت. زیرلب به باعث و بانیاش فحش داد. لنگانلنگان با کمک دیوار، راهروی باریک را طی کرد و داخل اتاق شد.
- ا... الو.
صدای آهسته و خشدار مردانهای که نفسش را در سی*ن*ه حبس میکرد، از پشت خط برخاست:
- کدوم گوری هستی؟ مگه قرار نبود باهام تماس بگیری؟
از زور درد لبش را گاز گرفت.
«دستت بشکنه حیوون!»
انگار تریلی با بار از روی بدنش رد شدهباشد! تمام بینیاش از بوی فلزمانندی پر بود. دستش را به کلید برق رساند و در همان حال به سمت کمد چوبی گوشهی اتاق قدم برداشت.
- میخواستم... بهت زنگ بزنم.
نفسهای نامنظم و لحن گرفتهاش کافی بود که بفهمد یک جای کار میلنگد؛ اما حال او که چندان ارزشی نداشت، فوری سر اصل مطلب رفت:
- ببینم، خونهاش رفتی یا نه؟
دستمال تمیزی از کشو بیرون آورد و روی محل خونریزی گذاشت. تن دردآلودش کف اتاق فرود آمد.
- دارم نرمش میکنم، مجبوره کوتاه بیاد. نگران نباش!
- خوبه. سعی کن اعتمادم رو جلب کنی وروجک!
عصبی پلک باز و بسته کرد. گاهی وقتها حالش از خودش بههم میخورد. تا کی باید زیر سایه بقیه تحقیر میشد؟ دنیا تاوان چه چیزی را از او گرفت؟ دلِ شکستهی حسام؟
- من کار اشتباهی نکردم، جز همون یه بار که پای دخترعموش مهسا رو به بازی آوردم؛ دیدی که حسابش رو هم رسیدم.
- خیلی آشغالی! اون کنارت نمیمونه احمق!
چرا خفه نمیشد؟ سیلی محکمی زیر گوشش خواباند و فحش رکیکی داد. سرش به دیوار برخورد کرد. یکطرف صورتش به گزگز افتاد. مجال نداد، کنار تن مچاله شدهاش چمباتمه زد. نمیدانست قیافهاش چطور شدهبود که اینچنین با وحشت او را مینگریست؛ انگار داشت سنگکوب میکرد.
- و... ولم کن عوضی!
با حس مایع داغ و بینبضی که از سرش جاری شد، جنون به یکباره وجودش را فراگرفت. برق بطری خالی که بر روی پارکتها افتادهبود، چشمش را زد. بیهیچ فکری تن کوفتهاش را تکان داد. پهلویش بدجور تیر کشید. حسام پی به نیتش برد. زودتر از او شیشه را برداشت و آن را محکم بر زمین کوبید. از صدای ضربهی مهیبش پلکش پرید و قلبش به دهانش آمد. چون چراغ نیمسوز به پتپت افتاد:
- د... دیوونه... ب... بدش من.
دست دراز کرد تا بطری شکسته را از دستش بگیرد. در این کشمکش حواسش نبود، تیزی شیشه به ناگاه پوست انگشت اشارهاش را پاره کرد و سوزش عمیقی در تمام سلولهای تنش پخش شد. آخش به هوا رفت. حسام همچون ببر زخمی نعره زد:
- چیکار میکنی روانی؟
غفلتش کافی بود که فرصت پیدا کند و سلاح سردش را از دستش بقاپد. هالهای از بهت در چهرهی خشمگین مرد مقابلش چنبره زد. نگاهش تار میدید. بیتوجه به خونریزی سرش، لبهی سرد و بُرندهی بطری را روی گردنش نهاد.
- بگو دوستش نداری، فقط محض خاطر ضربه زدن به امیرعلی گرفتیش.
حنجرهاش سوخت. چرا سکوت میکرد؟ حرصی شده تکرار کرد:
- میگم بگو، چرا لال شدی؟
فریادش او را به خود آورد. نگاهش جور دیگری بود؛ بهحتم توقع این دیوانهبازی را از او نداشت. شیشه را با قدرت بیشتری روی پوستش فشار داد. باید قبول میکرد که دیگر به او علاقه ندارد؟ اگر حسام گذشتهبود خود را به آب و آتش میزد و نمیگذاشت به این حال و روز بیفتد؛ اما این ظاهر اخمآلود و نگاه ترحمبرانگیز، وجودش را بیشتر به آتش میکشید. دستش شل شد. لب پایینش از شوری خون و اشک لرزید.
- همتون مثل همین، فقط بلدین سوءاستفاده کنین.
حسام خواست نزدیکش شود که سریع گارد گرفت.
- برو بیرون! ازت متنفرم، متنفر!
این هم یک نمایش جدید بود؟ با تکیه بر زانویش از جا برخاست و دستبهجیب بالای سرش ایستاد. وضعیتش آنقدر رقتانگیز بود که از نگاه کردن به صورتش هم چندشش شود.
- حسمون دوطرفهست خانم ولیبیگ!
قصهشان مدتها بود که به پایان رسیدهبود و هردویشان به خوبی میدانستند که دیگر راه برگشتی وجود ندارد. صدای محکم بسته شدن درب، گوشههای لب پارهشدهی دخترک را پایین برد. اشک ریخت و لحظهای بعد قهقهه سر داد. این چه سرنوشتی بود؟ از اول هم کسی او را نخواست؛ حتی پدرش هم که اکنون مثل یک تکه گوشت روی تخت بیمارستان افتادهبود، روزی با خودخواهی تمام یکدانه دخترش را وسیله کرد تا به هدفهای شومش برسد. صدای زنگ موبایلش او را از خیالات سیاهش بیرون کشید. آب بینیاش را گرفت و در حالی که با پشت دست خیسی صورتش را میزدود، خود را به موبایلش رساند. با هر قدم الکنش، قطرههای خونین از میان دست مشت شدهاش میریخت و کف سالن را گل میانداخت. زیرلب به باعث و بانیاش فحش داد. لنگانلنگان با کمک دیوار، راهروی باریک را طی کرد و داخل اتاق شد.
- ا... الو.
صدای آهسته و خشدار مردانهای که نفسش را در سی*ن*ه حبس میکرد، از پشت خط برخاست:
- کدوم گوری هستی؟ مگه قرار نبود باهام تماس بگیری؟
از زور درد لبش را گاز گرفت.
«دستت بشکنه حیوون!»
انگار تریلی با بار از روی بدنش رد شدهباشد! تمام بینیاش از بوی فلزمانندی پر بود. دستش را به کلید برق رساند و در همان حال به سمت کمد چوبی گوشهی اتاق قدم برداشت.
- میخواستم... بهت زنگ بزنم.
نفسهای نامنظم و لحن گرفتهاش کافی بود که بفهمد یک جای کار میلنگد؛ اما حال او که چندان ارزشی نداشت، فوری سر اصل مطلب رفت:
- ببینم، خونهاش رفتی یا نه؟
دستمال تمیزی از کشو بیرون آورد و روی محل خونریزی گذاشت. تن دردآلودش کف اتاق فرود آمد.
- دارم نرمش میکنم، مجبوره کوتاه بیاد. نگران نباش!
- خوبه. سعی کن اعتمادم رو جلب کنی وروجک!
عصبی پلک باز و بسته کرد. گاهی وقتها حالش از خودش بههم میخورد. تا کی باید زیر سایه بقیه تحقیر میشد؟ دنیا تاوان چه چیزی را از او گرفت؟ دلِ شکستهی حسام؟
- من کار اشتباهی نکردم، جز همون یه بار که پای دخترعموش مهسا رو به بازی آوردم؛ دیدی که حسابش رو هم رسیدم.
آخرین ویرایش: